اخلاق و مذهب در خدمت كي؟ (٢)

image_pdfimage_print

مقاله شماره: ١٣٩١ / ٢٣ بخش دوم (اول مهر)

واژه راهنما: (١) ايدئولوژي ”مذهبي“ عليه ارزش هاي دوران روشنگري و علم. استفاده ابزاري از اخلاق و معنويت عليه تغيير شرايط به سود گونه انساني. دامن زدن به ”اختلاف“هاي مذهبي، ابزار سياست امپرياليستي.

(٢) ماركسيسم به باورهاي مذهبي توده ها احترام مي گذارد. ديالكتيك رضامندي و طغيان. ساختار اقتصادي- اجتماعي و شكل متناسب با آن. حذف اصل ”ولايت فقيه“ ضروري است. مرز نبرد طبقاتي در ايران.

(٣) مذهب بيان ترس و آرزوي انسان در ارتباط با نيروهاي طبيعي. اخلاق رابطه ميان انسان ها را نظم مي بخشد. اخلاق انسان دوستانه بورژوازي و محدويت هاي آن. هدف اخلاق و اتيك كمونيستي: انطباق و هماهنگ كردن برداشت ذهني از اخلاق با شرايط عيني تحقق ارزش هاي اخلاقي. ريشه فلسفي و تاريخي نادرستي اصل ”ولايت فقيه“.

 

احترام به باورهاي مذهبي توده ها

آنچه درباره كليساي كاتوليك به عنوان مظهر ايدئولوژي نظام برده داري، فئوداليسم- مسيحي و سرمايه داري به طور اخص بيان شد، نبايد به معناي موضع گيري عليه باورهاي مذهبي توده ها ميليوني انسان در طول تاريخ درك گردد. اين دو، دو نكته متفاوت مي باشند. چنانكه بايد ميان ”اسلام آمريكايي“ و ”اسلام انقلابي“ نيز تفاوت ماهوي قايل شد.

باورهاي مذهبي انسان (همو زاپينس) كه قدمتي هزاران ساله دارد، پاسخي است به نياز انسان براي شناخت و درك پديده هاي ناشناخته و پرسش ها در ارتباط با آن ها. زنده ياد احسان طبري پرسش هاي انسان در طول تاريخ را بيان روند «مَردُمِش» انسان مي داند كه در جستجوي ”مدينه فاضله“ با گمراهي ها و سرگشتگي ها دست بگريبان بوده است. آموزگار هزاران توده اي در اثرش ”با پچپچه هاي پائيز“ كه آن را اثري در «حماسه انسان» مي نامد، … انساني كه راهي طولاني از «بوزينگي تا آدميگري» را طي مي كند، خود را جستجوگر پاسخ به همين پرسش ها مي نامد: «آخر در اين كهكشان ها، چيزي را مي جويم: از بوزينگي تا آدميگري» (احسان طبري، ”با پچپچه هاي پائيز“، ششم).

پاسخِ پرسش هايي كه بدون آن، انسان قادر به طي راهي كه پشت سر گذاشت، نمي بوده است. پرسش هايي كه به قول ماركس تنها در جامعه فارغ از استثمار انسان از انسان پاسخ نهايي و انسان دوستانه خود را دريافت مي كنند، و اين، پايان «انتقاد به مذهب» حاكم است.

احسان طبري، در ”انديشه هايي پراكنده درباره انسان و زندگي“ (يادداشت ها و نوشته هاي فلسفي و اجتماعي، ص ١١١ به بعد) مي نويسد: «… انساني كه از جهان جانوران جدا شد، پروسه طولاني مَردُمِش (Homonisation) [تبديل شدن همو زاپينس به همو زاپينس زاپينس] را گذراند، (…) با مغزي خواب آلود و روياباف، حقير و ناتوان وارد اين كارگاه شگرف شد. انساني كه كمي بهتر از يك بوزينه درك مي كرد، با دستگاه ظريف و بغرنجي كه براي درك آن حتي دانش امروزي ما نارساست، روبرو گرديد. طبيعي است كه خرافه و سفسطه، تعميم هاي عبث، دعاوي دروغ، احكام مجعول، جهان بيني هاي خيالي، كوره راه ها و سرگيجه ها به مثابه حقايق جاويد و ازلي تلقي شد و آدميزاد شروع كرد به كشتن آدميزادهاي ديگر، زيرا ”حقايق ازليِ“ مكشوف او را قبول نداشتند و آدميزاد شروع كرد به كشتن آدميزادهاي ديگر، زيرا محصول كار انساني نمي توانست ولع و آرزوي همه را سير كند و آنان كه غارت مي كردند، آنان را كه غارت مي شدند، نابود ساختند. (…)

اگر تراژيسمي براي سرنوشت انساني قائل شويم، در آنجاست كه وي آرمان هاي خود را بر اساس نيرويِ تخيلِ قوي و عطش سوزان سعادت، بسيار زود، در همان سپيده ظهور بشر، در كالبد افسانه ها، اساطير و مذاهب مطرح كرده است و حتي ذات خداوند را در واقع به شكل صفات مطلق شده انساني، موجودي همه دان و همه توان، در ذروه تعادل دروني و تكامل وجودي تصور كرده است و يا موجوداتي سير، كامياب و شادمان در غرفات بهشتي و طبقات آسماني فرض نموده است. آري خيال، برنامه تكامل را، گرچه مه آگين، ولي به درستي طراحي كرده است. اين برنامه همان آرمان هاي بشري است كه با تدارك بيش از پيش شرايط و اسباب تحقق، به صورت تئوري هاي علمي و اجتماعي درآمده است. ولي سير از واقعيت حقير تا جهان خيال، سير از غارهاي تيره تا كاخ هاي بلورين، سيري است از ميان خارها به سوي ستاره ها (per aspera, ad astera) و اعتراف بايد كرد كه اين سير كُند، خون آلود، دردناك و پرسوز و گداز است و گاه عناصر رذالت در آن بر عناصر فضيلت مي چربد و دلقكي از حماسه بيشتر است و حاصل خرمن هر نسلي به نسبت توقع آن نسل ناچيز! …».

طبري انديشه هاي بالا را درباره روند مَردُمِش انسان در سروده زندانش تحت عنوان ”فرسايش در خزان“ (***) نيز در «نثر موزون شاعرانه»اي ارايه مي دهد. او در اين سروده «كوره راه ها و سرگيجه ها»ي انسان را برمي شمرد: «… ما آب در هاون كوفتيم ساليان، آسمان را شيار مي زديم و زمين را به آيش رها، قرن ها در پي آب تيره گون خضر دويديم به سر و به پا، پياله هاي تهي در دست هامان در گردش بود و به صداي سفالينشان دل خوش بوديم. …»

در ادامه در اين «نثر موزون شاعرانه»، طبري «ولع و آرزوي» غارتگران را در طول تاريخ برمي شمرد: «فضاي سنگين زمان، جز ناله غمگنانه مان، جز نعره هاي خوف انگيز جباران در خود نداشت، و گرده هامان جز يوغ صاحبان زر نمي شناخت و عضلاتمان تجربه كرده بود، سال ها تازيانه رنج را، و معتاد بود. (…) بسيط زمين در پهنه آرزوهامان تنگ بود، چشم در آسمان دوختيم، آتش افسانه هاي شيرين را برافروختيم (…) ليك خدعه در كف جباران بود و زمانشان به كام، و ما را بهره، خون بود.»

ماركس در پيش گفتار ”انتقاد به فلسفه حقوق هگل“، زمان پايان «انتقاد به مذهب» حاكم را، همان طور كه پيش تر نيز بيان شد، پايان طبقاتي بودن جامعه و برافتادن استثمار انسان از انسان مي داند. از اين روي او وظيفه انتقاد به مذهب حاكم در جامعه طبقاتي را، نه مبارزه عليه باورهاي مذهبي انسان، بلكه مبارزه با «پوشش مقدس»ي كه بر آگاهي انسان براي شناخت از خود پوشانده شده است، مي داند: «اكنون كه پوشش مقدس بيگانگي از خود انسان افشا شده است، نخستين وظيفه فلسفه اي كه در خدمت تاريخ قرار دارد، افشا كردن از خود بيگانگي انسان در پوشش نامقدس آن است. از اين طريق، انتقاد به آسمان، به انتقاد به زمين، انتقاد به مذهب، به انتقاد به موازين حقوقي، انتقاد به تئولوژي، به انتقاد به سياست اعمال شده بدل مي گردد.» [تكيه از نگارنده]

ديالكتيك رضامندي و طغيان

«انتقاد به زمين» كه ماركس جايگزيني براي برخورد به باورهاي مذهبي انسان ارزيابي مي كند، در عين حال اشاره اي هم هست كه او وانگلس به نقش انقلابي مذهب در طول تاريخ نشان داده اند. انگلس خيزش محمد را در عربستان، خيزش «انقلابي» مي داند كه هدف آن پايان بخشيدن به برخورد ميان قبايل عرب بر سر منافع و نيازهاي قبايل مختلف بود كه در ظاهر در برخورد ميان خدايان- بت هاي آن ها جريان مي يافت. هدف برقراري اتحاد ميان قبايل عرب در عربستان بود. وحدتي كه همانند نمونه هاي ديگر آن (اسپارت و آتن توسط اسكندر، قبايل مغول توسط چنگيز) اثرات و پيامدهاي تاريخي بسياري به دنبال داشت.

در نوشتار ”مذهب، پرچمي انقلابي عليه نظام فرسوده اقتصادي و بيان خيالپردازانه سعادت انسان. ديالكتيك رضامندي و طغيان“ در همين صفحه (http://www.tudeh-iha.com/?p=1529&lang=fa) كه ازجمله در ارتباط با مناظره تلويزيوني ميان زنده ياد احسان طبري و مصباح يزدي در تلويزيون ايران پس از پيروزي انقلاب قرار دارد، برداشت دوگانه ماركسيسم از مذهب و نكات ديگري از نقش مذهب در روابط اجتماعي مورد بررسي قرار گرفته اند.

در آنجا ازجمله «نقش انقلابي و طغيانگر انديشه مذهبي در دوران هاي بحراني در هستي جامعه» مورد بررسي قرار گرفته و نشان داده شده است. نقشي كه به عنوان «پرچم … يورش انقلابي به زيربناي فرسوده و كهنه نظام اقتصادي» (ماركس)، نقش  شكافتن سقف آسمان و ريختن طرحي زميني ايفا مي سازد و به قول احسان طبري در ”فرسايش در خزان“ (همانجا) زمان آن كه «آسمان را به آيش رها كنيد! زمين را به موران وامگذاريد! اي باد بدستان» فرارسيده است: زيرا به گفته ماركس، «با تعميق تضاد اجتماعي، جو سياسي، پوشش مذهبي خود را از دست مي دهد». [تكيه از نگارنده]

در اين نوشتار همچنين در ارتباط با ارزيابي ماركسيسم از «مذهب طبقاتي حاكم»، وظيفه جنبش انقلابي كنوني مردم ميهن ما براي پاسخ به «پرسش درباره ساختار اقتصادي- اجتماعي كشور» و «شكل حاكميت دموكراتيك متناسب» با آن مورد بررسي قرار گرفته است. همان طور كه حزب توده ايران در اعلاميه فروردين ماه سال ١٣٥٩ خواستار حذف اصل ”ولايت فقيه“ از قانون اساسي ايران شده است، چنين اصلي در قانون اساسي با هدف هاي انقلاب در تضاد قرار داشته و حذف آن ضروري است. واقعي بيني و صلابت نظري- سياسي اين خواست، با توجه به تجربه نقض  قانون اساسي بيرون آمده از دل انقلاب بزرگ بهمن ٥٧ مردم ميهن ما و تحميل نظام اقتصادي- اجتماعي سرمايه داري مافيايي كنوني توسط ”ولي فقيه“ به مردم ميهن ما، به اثبات رسيده است.

پس از اين توضيحات، حقانيت برخورد به نقش ايدئولوژي هدفمند سرمايه داري دوران كنوني با پوشش مذهبي قابل درك است، زيرا اين ايدئولوژي ارتجاعي به منظور تحميل سيطره نواستعماري سرمايه مالي امپرياليستي به مردم جهان دنبال مي شود. واقعيتي كه در ايران غيرقابل انكار است! ولي فقيه در ايران، كماكان خواستار ادامه اجراي برنامه نوليبرال خصوصي سازي و آزادسازي اقتصادي امپرياليستي در كشور مي باشد. سركوب آزادي هاي قانوني دموكراتيك مردم، پايمال نمودن حقوق قانوني مردم كه در اصل هاي بخش حقوق ملت در قانون اساسي تثبيت شده اند و همچنين زنداني كردن غيرقانوني مبارزان بيشماري، به ويژه زنداني كردن غيرقانوني موسوي ها و كروبي، به منظور حفظ شرايط خفقاني جهت اجراي اين برنامه امپرياليستي اعمال مي گردد.

مرز ميان اپوزيسيون ترقي خواه با اپوزيسيون سلطنت طلب خارج از كشور و ارتجاع داخلي از يك سو، و همچنين ميان مدافعان برنامه امپرياليستي ”خصوصي سازي و آزادي سازي اقتصادي“ و مخالفان آن در خارج و داخل ايران از سوي ديگر، مرز نبرد طبقاتي را در دوران كنوني در ايران تشكيل مي دهد. در حالي كه سياست ارتجاع سلطنت طلب و ابواب جمعي آن در خارج از كشور و ارتجاع داخلي عليه دستاوردهاي ملي- دموكراتيك انقلاب بهمن متوجه است، نيروهاي ترقي خواه مدافع آماج هاي انقلاب بهمن و دستاوردهاي آن هستند. اتحادهاي اجتماعي نهايتاً در دو طرف اين مرز پا خواهند گرفت.

پايان بخش دوم

فرسايش در خزان

روزگارى گذشت بر ما، دراز، سراسر، رمز و راز، پر نشيب و فراز.

زمين چرخان بود و خورشيد تابان، زمان در دوّرانِ ابدىِ خويش، غلتان، نبات بسامان بود، و رودها روان، بادها همچنان وزان، بلبلان نغمه‏خوان، گل‏ها الوان، و ما، آب در هاون كوفتيم ساليان.

آسمان را شيار مى زديم و زمين را به آيش رها.

قرن‏ها در پى آب تيره‏گون خضر، دويديم به سر و به پا.

پياله‏هاى تهى در دست‏هامان در گردش بود، و به صداى سفالينشان دل خوش بوديم.

فضاى سنگين زمان، جز ناله غمگنانه‏مان، جز نعره‏هاى خوف‏انگيز جباّران، در خود نداشت، و گرده‏هامان، جز يوغ صاحبان زر،  نمى شناخت، و عضلاتمان تجربه كرده بود، سال‏ها تازيانه رنج را، و معتاد بود.

چشم‏ها غرقه در گودال تشويش بود و قلب‏ها در سينه‏ها ريش ريش.

از پهنه كبود دريا، جز غرقگى نصيبمان نبود، و از تابشِ امواجِ درخشان و طلائى خورشيد، جز، تيرگى چهره‏هامان.

         ***

بسيط زمين در پهنه آرزوهامان تنگ بود.

چشم در آسمان دوختيم، آتش افسانه‏هاى شيرين را برافروختيم، هركول را برافراشتيم، برگى پشتش را به خاك كشاند.

آشيل را  كاشتيم، نقصان در ريشه داشت.

اسفنديار را روئين ساختيم، تير زمانش دو چشم، بى امان دوخت.

فرياد برآورديم، رنج‏هامان را به يادها سپرديم، چو ابرها در بهار، گريستيم زار زار.

اسپارتاكوس،  از رم برخاست، با برده‏هاى بى شمار، بهر كارزار.

كاوه آهنين، پرچم چرمين برافراشت، صف در صف بياراست، فاعلان زمين را، ليك،  خدعه در كف جباران بود و زمانشان به كام، و ما را،  بهره خون بود.

        ***

زمين همچنان مى گرديد و باد در وزش خويش مدام.

و دو همزاد، روز و شب، از مادر زمان در زايش، گام به گام.

و جهان، در حسرت مسيح مى سوخت.

        ***

تو آمدى، نه از فراز، كه از فرود، از زمين، نه آسمان، نه زان منظرى كه قرن‏ها چشم گشاده بوديم به انتظار.

آمدى، عاشقانه آمدى، بر لبانت زمزمة دردهامان جارى بود، در دستانت، مرهم زخم كهنه ساليان.

فرياد برآوردى:

     «آسمان را به آيش رها كنيد!

     زمين را به موران وامگذاريد!

     اى باد بدستان! …

     طوفان،  در دستتان خانه دارد،

     زمين،  بر دو عمودتان استوار است،

     خورشيد، از نگاهتان مى زايد،

     ابرهاى تيره را در سينه‏هاتان محبوس مكنيد!

     شهد شيرين زمان به كامتان است».

         ***

دست افشانديم، پاى كوبيديم، چشم گشاديم و فرياد برآورديم.

و بدين‏سان، پرواز را خواندى، پرنده را پراندى، جهل را رماندى، عقل را چماندى، و ما را از لجن‏زارِ متعفنِ مردابِ لاقيدى، بسانِ بطانِ آبىِ بى باك، پراندى، در بحر خروشان، ميان پيچش امواج جوشان، بنشاندى، القصه، مرا، در سرزمين خرم، هستى نماياندى.

          ***

كنونت،  ياد مى آريم،

كنونت،  پاس مى داريم،

سرودى، رفتن ره را، نمودى، پرّش و چه را.

         ***

كنون،  از ماست، پرّيدن،

كنون،  برماست، بگذشتن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *