از سرمایه‌داری ایران تا سرزمین عجایب روشنفکران 
یاشار دارالشفاء

image_pdfimage_print

مقدمه

آقای عادل مشایخی در یادداشتی با عنوان «نکاتی درباره سرمایه‌داری در ایران» در روزنامه شرق (6/11/1397) کوشیده‌اند با اتکا بر – به زعم ایشان – «سخنان از سر تیزبینی و دقت مراد فرهادپور» در نشست موسسه پرسش (27/10/1397)، نشان دهند که «هر بحثی درباره سرمایه‌داری در ایران باید مبتنی بر درکی از منطق سرمایه باشد که مهم‌ترین خطوطش را مارکس کشف و صورت‌بندی کرده است … [و] ماندن در سطح فلاکت‌ها و پرهیز از طرح مسئله‌ی «شرایط وقوع فلاکت» به بهانه‌ی اجتناب از ورود به بحث‌های «انتزاعی و بیهوده»، حاصلی جز تقویت عوام‌گرایی و تشدید عوام‌زدگی ندارد».

از این نظر باید از صراحت کلام و دقت نظر آقای مشایخی بسیار سپاسگزار بود که در فضایی که در آن، به نام «نقد اقتصاد سیاسی» و متکی بر «ژارگون»‌های مارکسی، محتویاتِ «علم اقتصاد واقعا موجود» (یا به قولِ گالبرایت «علم اقتصاد کلاه‌بردارانه») تکرار و ترویج می‌شود، همگان را دعوت به جدی گرفتن «منطق سرمایه» (به ویژه مبتنی بر صورتبندی مارکس) و چگونگی ساز و کارش در ایران می‌کند.

آنچه اما محل انتقاد به این یادداشت است، یکی «تاریخِ بحث درباره منطق سرمایه در ایران» است و دیگری «نایستادن در طرف پیشگویی الهام‌زده و مشتی الاغ مبهوت».

تاریخ بحث درباره منطق سرمایه در ایران

از نگاه آقای مشایخی سه نکته‌ی درخشان در سخنان فرهادپور هست:

فرهادپور با اتکا به پشتوانه‌ای قوی و مستحکم در سنت مارکسی (خصوصیتی که او را در میان روشنفکران چپ ایرانی به چهره‌ای «منحصربه‌فرد» تبدیل می‌کند) تأکید می‌ورزد که «فهم واقعیت و نقد واقعیت همان‌طور که مارکس می‌گوید، باید از درون خود واقعیت صورت بگیرد». امر واقعیِ زمانه‌ی ما سرمایه است: نکته‌ای که قریب به دو دهه فرهادپور در نوشته‌ها و گفته‌های مختلف خود بر آن تأکید ورزیده؛ اما عملا مورد غفلت قرار گرفته است.‌
«امروز پیشرفته‌ترین کشورها با عقب‌مانده‌ترین کشورها تحت یک نظام مشترک گرد آمده‌اند.»
فرهادپور با وضوح و ایجازی درخشان خطوط اصلی مسئله‌ی نئولیبرالیسم را ترسیم می‌کند و بر همه‌ی پرگویی‌ها در مورد نئولیبرالیسم چه از جانب مدافعانی که آن را یک «مکتب فکری» معرفی کرده‌اند و چه منتقدانی که این واژه را به ناسزایی توخالی تبدیل کرده‌اند‌، خط بطلان کشیده است: «از نظر من نئولیبرالیسم صرفا یک برنامه‌ی اقتصادی و اجتماعی یک دارودسته یا حتی توطئه‌ی دولت یا حکومت نیست، بلکه نوعی واقعیت اجتماعی‌ـ تاریخی است که نشان می‌دهد پیشرفته‌ترین و آخرین شیوه‌های حرکت و سلطه‌ی سرمایه، از قرار، تکرار قدیمی‌ترین و اولین حرکت‌ها هستند.» (فرهادپور)
یک به یک درخشانی این گزاره‌ها و نیز خاص و ویژه بودنش را در بیان آقای فرهادپور بررسی کنیم:

رد و نشان پشتوانه قوی و مستحکم آقای فرهادپور در سنت مارکسی در چیست و کجاست؟ و کدام خصوصیت در اندیشه ایشان است که او را در میان «روشنفکران چپ ایرانی» منحصربه‌فرد می‌کند؟ باید از آقای مشایخی پرسید که تلقی‌شان از روشنفکر چپ چیست و وسعت دایره روشنفکران چپ ایران که ایشان می‌شناسند به چه اندازه است؟ آقای فرهادپور به دفعات نشان داده‌اند که اصلا علاقه‌ای ندارند به عنوان متفکری با پشتوانه قوی در سنت مارکسی شناخته شوند. پشتوانه‌ی قوی در سنت مارکسی داشتن یعنی: تبیین پدیده‌های سیاسی و اجتماعی بااهتمام جدی به استفاده از مفاهیم «نقد اقتصاد سیاسی»؛ یعنی نهادن «ساختار تولید»، «تحلیل طبقاتی» و «انقلاب اجتماعی» در مرکز نگرش و واکاوی‌ها. هر علاقه‌مند پیگیر آثار آقای فرهادپور با لحاظ کردن تحولات فکری ایشان تا به امروز به راحتی می‌تواند این نکته را دریابد که مطلقا هیچ یک از این موارد در مرکز تحلیل‌ ایشان نبوده است. این سخن به معنای بی‌اهمیتی تحلیل‌های ایشان نیست، بلکه مدعی است که شیوه تحلیل ایشان هرگز مبتنی بر سنت مارکسی نبوده و نیست. این‌که ایشان مارکس را جدی گرفته و می‌گیرد، موضوع دیگری است و ربطی به «پشتوانه قوی در سنت مارکسی داشتن» ندارد. خود ایشان در مصاحبه‌اش با نشریه «راه نو» در تابستان 1377 («مارکسیسم، سرمایه‌داری، و دمکراسی»/ از کتاب «بادهای غربی») می‌گوید: «من فکر نمی‌کنم در جهان امروز هیچ متفکری که خودش را جدی می‌گیرد، بتواند مارکس را نادیده بگیرد» (بادهای غربی، ص: 190). با این نگره، کماکان این گفته‌ی سارتر معتبر است که «مارکسیسم افق تفکر دوران ماست». پس اگر ایشان متأثر از ژیژک و بدیو از این سخن می‌گوید که «سرمایه امر واقع ماست»، معنایش تعهد به «سنت مارکسی» نیست؛ همچنان که می‌بینیم از نگاه متفکران چپِ جهان هم، چهره‌هایی نظیر «بدیو» و «ژیژک»، علی‌رغم ارجاعات متناوب‌شان به مارکس و مفاهیم برساخته‌ی او، کسانی با پشتوانه قوی در «سنت روانکاوی و پدیدارشناسی» تلقی می‌شوند. اگر بنا را بر این بگذاریم که در قیاس با آن مصاحبه، امروز آقای فرهادپور بیشتر به اهمیت مارکس پی برده‌اند (چرا که در آنجا به شدت متأثر از نقد آرنت به مارکس‌‍اند و تفکر او را فردگرا و غیرسیاسی می‌دانند) و مایل‌اند پشتوانه‌ای قوی در اندیشه‌های مارکس برای تحلیل‌های‌شان بیابند، به صرف تکرار مدام اهمیت «منطق سرمایه»، قابل ارزیابی و تایید و تکذیب نیست. باید ببینیم کیفیت طرح جایگاه این «منطق» چگونه است و فراتر از سخنان مقدمه‌گونه و تلنگرهای سیاسی گاه و بیگاه، میانجی‌های تاریخی کارکردن منطق سرمایه را چطور وارد تحلیل می‌کند.

نکته‌ی دیگر این‌که آقای مشایخی دقیقا چه دایره‌ی شمولی از روشنفکران چپ ایران را در ذهن دارند که «پشتوانه‌ی محکم در سنت مارکسی» را منحصر به فرهادپور می‌دانند؟ نگاهی به پژوهش‌های کسانی چون محمدرضا سوداگر، محمدرضا فشاهی، خسرو شاکری، حسن آزاد، کمال خسروی، سهراب شباهنگ، فرهاد نعمانی، پرویز صداقت، خسرو پارسا، فریدا آفاری، احمد سیف، مرحوم احمد شایگان، فریبرز رئیس‌دانا و بسیاری پژوهشگران و نویسندگان دیگر نشان می‌دهد که حتی با پذیرش «پشتوانه‌ی قویِ» آقای فرهادپور در سنت مارکسی، مطلقا این خصوصیتِ منحصربه‌فردی در ایشان نیست .

اما بپردازیم به اصل مدعایی که ایشان را «یکتا» می‌کند:

«فهم واقعیت و نقد واقعیت همان‌طور که مارکس می‌گوید، باید از درون خود واقعیت صورت بگیرد».

کجای این گزاره نکته‌ی درخشانی دارد که تا کنون بیان نشده است؟ اگر منظور «نقد درون‌ماندگار» است، و جمله‌ی ژیژک (و نه فرهادپور) که «سرمایه امر واقع ماست»، باید گفت که این شما و آقای فرهادپور هستید که قریب به دو دهه است از این مهم غافل بوده‌اید و نه روشنفکران چپِ متکی بر سنت «نقد اقتصاد سیاسی». قریب به دو دهه پیش آقای فرهادپور بر «بازار در متن کامیونیتاریسم» (همان، ص: 195)، متکی بر «منطق میل» متمرکز بود و از مفقودبودن «سپهر مبادله» (با تأکید بر بودریار) در مارکسیسم انتقاد می‌کرد (جذاب شدن «کاراتانی» برای ایشان را نیز می توان از همین عینک دید). قریب به دو دهه پیش که بسیاری همچون آقای فرهادپور از «دوم خرداد» دفاع می‌کردند، آن چهره‌هایی که نام بردم از بازآرایی سرمایه به مدد جریان اصلاح‌طلبی سخن می‌گفتند و نسبت به جهانی‌سازی و علاقه‌ی حاکمیت به عضویت در «سازمان تجارت جهانی» (WTO) هشدار می‌دادند. قریب به 15 سال پیش فعالان سندیکایی و کارگری در نظر و عمل با «منطق سرمایه» می‌جنگیدند. قریب به سه دهه پیش نشریه‌هایی همچون «نقد»، «نقد نو»، «کار مزد»، «آوای کار» و … منتشر می‌شدند که در آن «نقد درون‌ماندگار» را می‌پروریدند، درحالی‌که آقای مشایخی در تمام این دو دهه گذشته در حال و هوای دیگری بودند.

دومین نکته‌ی درخشان آقای فرهادپور از نظر آقای مشایخی از این قرار است:

«امروز پیشرفته‌ترین کشورها با عقب‌مانده‌ترین کشورها تحت یک نظام مشترک گرد آمده‌اند.»

حیرت‌آور است. آیا این سخن را چهره‌هایی چون والرشتاین (نظریه‌ی «نظام جهانی»)، هابزباوم (ایده‌ی «توسعه ناموزون») و حتی خود مارکس در نامه به ورا زاسولیچ متذکر نشده‌اند؟! مگر قریب به دو دهه نیست که همان کسانی که نام بردیم و بسیاری کسان دیگر در آثار خویش (از جمله در همان نشریات) به این سخن بدیهی اشاره کرده‌اند؟! بحث‌ها تاریخی دارند و اسناد و مدارک‌شان موجود است. مشکل آنجاست که گفتگوی دائمی با جریان راستی که بدیهیات «نقد اقتصاد سیاسی» را نمی‌داند و نمی‌خواهد بداند، چپ را هرچه بیشتر احمق خواهد کرد و به وادی بدیهی‌گویی سوق می‌دهد. نگاهی به گذشته بحث‌ها و «اختراع دوباره‌ی چرخ» ضرورتی ندارد. این‌گونه، اندیشه نمی‌بالد و مدام در بدیهیات درجا می‌زنیم. امروز مسئله بر سر بیان دومین نکته‌ی درخشانِ نقل‌شده نیست، بلکه بر سر این است که این نظام مشترکی که از پیشرفته تا عقب‌مانده را دربر گرفته، چطور در تک تک آنها کار می‌کند؟ چگونه جهانی عمل می‌کند؟ از قضا ناتوانی در تبیین همین نکته است که برخی از آن اقتصاددانانی را که آقای مشایخی می‌فرمایند باید به تحلیل‌های‌شان تکیه کرد، به ورطه‌ی تکرار اسطوره‌ی «سرمایه‌داری متعارف ـ نامتعارف» انداخته است و نئولیبرالیسم را انحراف سود از بخش تولید به بخش مالی می‌بینند. باید «اقتصاد سیاسی» را بشناسیم تا بتوانیم به سطح «نقد اقتصاد سیاسی» هم برسیم. از قضا ناآشنایی با «اقتصاد سیاسی» باعث شده است که برخی از منتقدان «نئولیبرالیسم»، این مفهوم را به ناسزایی توخالی تبدیل کنند و آشنایی اندک و سطحی اقتصاددانانی که – به اعتبار آقای مشایخی – باید به آنها تکیه کنیم با «نقد اقتصاد سیاسی» است که باعث شده نئولیبرالیسم به «مالی‌گرایی»، «موقتی‌سازی نیروهای کار»، «کوچک‌سازی دولت» و «مقررات‌زدایی» تقلیل یابد، و اینطور گمان رود که «ماهیت سرمایه‌داری» پس از 1970 تغییر کرده و مسئله دیگر «ساختار تولید» و «استخراج ارزش اضافی» نیست.

پژوهش واقعی یعنی درگیر مفهوم‌پردازی عمیق و نقد ریشه‌ای بودن، نه پنهان شدن پشت این یا آن جمله‌ی قصار؛ و پژوهش واقعی یعنی کار تجربی کردن با مفاهیمی که می‌سازیم و می‌پروریم و می‌پالاییم.

برای مثال با درنظر گرفتن اینکه نرخ ارزش اضافی عبارت است از نسبت ارزش اضافی‌ای که کارگرِ مزدی در زمان معینی تولید می‌کند به مزدی که برای آن مدت دریافت می‌کند (یعنی: نسبت مقدار ارزش اضافی به سرمایه‌ی متغیر)، سهراب شباهنگ در مقاله‍ی «میانگین نرخ استثمار در ایران – 25 خرداد 1389» نرخ ارزش اضافی در ایران در سال 1386-1385 را معادل 4.2 یا 420% محاسبه کرده است. وی در مقاله‌اش با محاسبه همین شاخص برای ایران در سال 2013 به عدد 5.67 و یا 567% رسیده است که از نرخ ارزش اضافی آمریکا در همان سال بسیار بالاتر است؛ و نشان می‌دهد استثمار به شکل بسیار خشنی در ایران در جریان بوده است. سرانجام بپردازیم به سومین نکته‌ی درخشان:

«نئولیبرالیسم … نوعی واقعیت اجتماعی‌ ـ تاریخی است که نشان می‌دهد پیشرفته‌ترین و آخرین شیوه‌های حرکت و سلطه‌ی سرمایه، از قرار، تکرار قدیمی‌ترین و اولین حرکت‌ها هستند.»

بسیار خوب؛ اگر این آخرین شیوه‌ها، تکرار اولین حرکت‌ها هستند، دیگر چه نیازی به استفاده از اصطلاحی بنام «نئولیبرالیسم» است؟ چرا همان «سرمایه‌داری» را استفاده نکنیم؟ گفتیم که این‌که بسیاری از روشنفکران چپ در مواجهه با نئولیبرالیسم به این خطا رفته‌اند که انگار «ماهیت سرمایه‌داری» دستخوش تغییر شده و به همین اعتبار دیگر تز مرکزی‌ مارکس در «سرمایه» هم رنگ باخته‌ است، یک بحث است، اما همچنان قائل‌بودن به استفاده از اصطلاح نئولیبرالیسم، بدون درغلطیدن به خطای فوق، بحثی است دیگر. نکته‌ی درخشان مدنظر آقای مشایخی اما راهی به سوی دومی نمی‌برد و از قضا بیشتر به این تببین نادرست آقای فرهادپور درباره «به اصطلاح انباشت اولیه» تن می‌زند که آن را با «بازتولید هر باره‌ی سرمایه‌داری» یکی می‌گیرد و می‌پندارد مارکس در «فصل انباشت» جلد اول «سرمایه» تکرار انباشت اولیه را ندیده است؛ و کسانی دیگر هم به‌خطا می‌پندارند که دلیل این نادیده گرفتن به «روش» کار مارکس در جلد اول برمی‌گردد که مبتنی‌ست بر «انتزاع از واقعیت تاریخی»، حال آن‌که بحث «به اصطلاح انباشت بدوی» متمرکز است بر توصیف و تبیین واقعه‌ی تاریخی خاصی که به شرایط پای‌گیری و تکوین نظام سرمایه‌داری مربوط است. آنچه تحت عنوان «انباشت سرمایه» مدام در دستور کار این نظام بوده و هست و تا هنگام استقرارش هم خواهد بود، اتفاقی‌ست مربوط به «بازتولید» و نه «حرکت آغازین». اتفاقا به‌خاطر پیچیدگی‌های آخرین شیوه‌های حرکت سرمایه در قیاس با اولین‌ حرکت‌هایش است که نسبت میان «ارزش» و «قیمت» درنظر ما هرچه بیشتر مبهم جلوه می‌کند و در بسیاری مواقع به طور کاذبی به این راه می‌برد که بپذیریم بنای نظری مارکس فروپاشیده است. پس با کلی‌گویی‌هایی نظیر نکته‌ی «درخشان!» فوق در واقع گرفتار همان «آدرس غلط دادن»هایی می‌شویم که آقای مشایخی هم منتقد آن بود.

نایستادن طرف «پیشگویی الهام‌زده» و «مشتی الاغ مبهوت»

در برابر ابراز نگرانی اباذری از «استعداد فاشیسم در جنبش‌های علیه وضع موجود سرمایه‌دارانه» نمی‌توان با ذکر جمله‌ی والتر بنیامین که «پشت هر فاشیسمی تلاشی شکست‌خورده برای تغییر واقعی نهفته است»، آن نگرانی را به «نخبه‌گرایی ضدمردمی» متهم کرد و خود را در صف «مدافعان مردم» جا داد. مهمترین بخش یادداشت آقای مشایخی پاراگراف آخر آن است که به مواجهه‌ی مارکس با وایتلینگ و خطر «خطاب قراردادن کارگران بدون هیچ‌گونه ایده و نظریه‌» اشاره می‌کند. همین است که به قول آلتوسر (چنان‌که خود آقای مشایخی هم در جوابیه‌ای به نقد یادداشت‌شان به آن ارجاع دادند) «فلسفه مبارزه‌ی طبقاتی در عرصه‌ی نظریه» است (بعضا به غلط به جای «مبارزه‌ی طبقاتی»، «مبارزه سیاسی» نوشته‌اند) و باید آن را جدی گرفت تا آدرس غلط ندهیم: چه با به ناسزای توخالیِ تبدیل کردن مفهوم «نئولیبرالیسم»، چه با تکرار کلیشه‌های «سرمایه‌داری متعارف/نامتعارف» و چه با دفاع صِرف از هر خیزش توده‌ها علیه وضع موجود بی‌توجه به اینکه معلول‌ها را نشانه گرفتند یا علت‌ها را.

جمله‌ی بنیامین همانند بسیاری از کوتاه‌ـ‌نوشته‌هایش ضمن دربرداشتن نکته‌هایی درخشان، حاوی ابهام‌های بسیاری هم هست؛ مثلا آن تلاش برای تغییر واقعی، که شکستش راه به برآمدن فاشیسم داده است، چرا شکست خورده؟ آیا نمی‌شود از جمله دلایلش قدم گذاشتن آن تلاش در مسیر آدرس‌های غلطی باشد که شرحش رفت؟ مارکس هیچ ابایی نداشت که بی‌رحمانه به نقد بزرگترین جنبش پرولتاریا در زمانه‌اش (کمون پاریس) بنشیند و فارغ از عامل سرکوب، به «نقد درون- ماندگارش» بپردازد (مثلا هژمونی اندیشه «پرودن» در میان کمونارها). جمله‌ی بنیامین صرفا نشان می‌دهد که فاشیسم از پسِ تلاش‌های شکست خورده برای تغییر واقعی برمی‌خیزد، اما کاری با این‌که چرا و چگونه آن تلاش‌ها شکست خورده‌اند ندارد. اباذری هم منکر حرف بنیامین نیست و تلویحا می‌گوید من فعلا هر جا نگاه می‌کنم فاشیسم می‌بینم و همه‌ی تلاش‌ها برای تغییر واقعی شکست خورده است.

برای رخ دادن تغییر واقعی لازم است ریشه‌ها را بشناسیم، به سوژه‌های تغییر، راهنمای درست بدهیم تا معلول‌ها را به عوض علت‌ها آماج حمله قرار ندهند و هر شکلی از مخالفت علیه وضع موجود لباسِ دانش رهایی‌بخش را بر تن نکند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *