مقاله شماره ٢٨ (پنجم ديماه ١٣٨٨)
در اينجا مايلم لااقل يك مثال براى پرسشى مطرح سازم كه تاكنون مورد بررسى قرار نگرفته، و يا مىتوان گفت حتى طرح هم نشده است، كه اما بررسى آن مىتواند با نتايج تئوريك و عملى بسيار مهمى همراه باشد. در صفحات محدودى از “سرمايه”، ماركس روند كار بيان شده در پيش را برمىشمرد و نشان مىدهد كه در كليت خود كار انسان – برخلاف هر نوع فعاليت حيوان – در دو شكل متضاد وجود دارد. اين در حالى است كه هر دو از يك پايه مشترك برخوردارند. يكى از آن – تنها موردى كه بايد به آن انديشيد، زمانى كه از كار انسانى صحبت بميان مىآيد – كارى است كه او [ماركس] آن را “كار زنده”، “متحرك” [در حال شدن] مىنامد و مىتوان آن را “سوبيكتيو” ناميد، زيرا بنا به تعريف، كار توسط فرد انسان [“سوبيكت”] انجام مىشود. ديگرى، كه مطرح ساختن آن با همين عنوان [كار انسانى] به نظر مى رسد نياز به قابليت شناخت عقلايى مغز و انديشه انسان دارد، كارى است كه ظاهراً داراى شكل “مرده”، “در سكون” مىباشد، شكلى كه كار به خود مىگيرد، زمانى كه به آن نوع از وجود تبديل مىشود كه عينيت يافته، به شكل چيزى درآمده است. به بيان ماركس: «در جريان روند كار، كار بطور مداوم از شكل غيرساكن [“زنده”] به شكل بودن، از شكل حركت به شكل عينى پيشرو gegenständlich تبديل مىگردد.» (“سرمايه”، منتخبات، جلد ٢٣، ص ٢٠٥) او در “مبانى” خاطر نشان مىسازد: «در توليد، شخص به عينيت تبديل مىشود، در مصرف چيزها [عينيتها] به سوبيكت [انسان] تبديل مىگردند» (“مبانى”، كليات جلد ٤٢، ص ٣٩)
آنچه كه اينجا با بزرگترين جسارت انديشه، ولى بدون هر نوع لاف و گزاف مطرح شد، آنچيزى است كه با بيانى تحريكآميز به شكل Oxymoron طرح شد (شكل بيان خاصى كه در آن دو نكته متضاد كه در ظاهر ناهماهنگ بوده و يا دو مفهوم متضاد نفى كننده يكديگر [ترش و شيرين] را تشكيل مىدهند، اما مىتوان آنها را براى توضيح درونمايه بغرنج و غيرقابل بيان نكتهاى بكار برده) كه عبارتست از آنكه يك شكل عينيت يافته براى كار فكرى انسان وجود دارد [ديالكتيك عينيت و ذهنيت]. اوكسمورون به اين معنا كه فعاليت روحى – به مفهوم سخت و محدود معناى كلمه – فعاليت شخصى يك ارگانيسم [انسان] است؛ در آن چيز كه عينيت يافته است، لحظه و جنبه روحى فعاليت انسان محو مىشود، ولى باوجود اين، ويژگى چيز ايجاد شده در اين نكته نهفته است كه هيچ چيز ديگر نيست، جز شكل “در سكون” [“مرده”] فعاليت روحى انسان.
مىتوان حدث زد كه چنين نظريه متكى به برداشت ماترياليست ديالكتيكى با چه مخالفت قاطعى روبرو گردد. اينكه “انسان” ابزاركار و علائم را توليد مىكند، با تشكر، ما براى دستيافتن به چنين شناختى به ماركس نياز نداريم. اما اينكه كوشش مىشود آنها بهمثابه چيزهاى عينيت يافته فعاليت روحى قبولانده شوند، نكته بىاهميتى نيست، بلكه يك امر پوچ، يك چرند و مرند مىباشد. (اينكه زكونسى [پارهاى از رشته اسيدهاى آمينه] از ژن مىتواند به عنوان شكلى عينيت يافته از فعاليت روحى درك شود را مىتوانند بسيارى بپذيرند؛ اما اينكه همين امر مىتواند درباره چيزها عينى اجتماعى نيز صادق باشد، چيزهايى كه محصول و همزمان توليد كننده فعاليت روحى انسان هستند، غيرقابل پذيرش است.)
“انسان”، “جهانِ انسان” و انسانها در جهان خود – جداناپذير بيكديگر وابستهاند -؛ “جهانِ انسان” بدون انسانها، قبرستان ساكت و لال يك مدنيت نابوده شده است؛ انسان بدون “جهانِ انسان”، اين همان هُمو ساپينس است در آغاز راه خود.
اين نكته پراهميتى در اولوسيون موجود زنده است: اينكه ژن نقش خود را بهمثابه محرك براى قابليت و توانايى گونه به واقعيتى خارج [خارج شده از درون موجود زنده] منتقل مىسازد. شيوهاى كه از نوعى بطور كلى متفاوت است [از آنچه نزد حيوان مشاهده مىشود]. اين انتقال به خارج – در زبان فلسفى آن را Exzentration اجتماعى (انتقال مركز به خارج) از موجود زنده مىنامند، كه كشف آن در تز ششم فويرباخ [توسط ماركس] بيان شده است – موجب مىشود كه رشد و تكامل قابليت و توانايىهاى انسان با سرعتى بمراتب فزايندهتر وقوع يابند و از اين طريق، اين گونه، خود را به واقعيتى تبديل سازد كه در گذشته هيچگاه وجود نداشته است: نژاد انسان! [هُمو زاپينش زاپينش!]
اين واقعيت جديد همزمان و به طور جدايىناپذير وابسته است به واقعيت جديد و مشابه ديگرى كه اهميت آن كمتر از قبلى لرزه به تن آدم نمىاندازد. از نظر بيولوژيك نوزاد انسان به عنوان عضوى از هُمو زاپينس زاپينس زائيده مىشود، اما او بهمثابه انسان به مفهوم پيش گفته بدنيا نمىآيد، زيرا هستى انسانى او تقريباً به طور كامل در خارج از او قرار دارد: او بايد آن را بدست آورد.
آموزش انسانشناسانهاى كه لااقل به طور مجازى برپايه برداشت ماترياليستى از كار توسط ماركس قرار دارد، در دو نظريه بنيادى قابل شناخت است كه جفتى را تشكيل مىدهند: عينيت يافتن كار انسان و به تصاحب [مالكيت] درآمدن آن. (نظريه تصاحب نتيجه كار انسان در آثار ماركس همه جا توضيح داده شده است: فهرست كليات ماركس- انگلس (انتشارات ديتس، برلين ١٩٨٩) ليستى صدها صفحهاى را [در توضيح اين امر] نشان مىدهد، به ويژه در آثار ماركس مسن.)
نوزاد انسان نهتنها بايد با آموزش، توانايىهاى مادرزادى خود را تكميل كند، آنچنان كه هر حيوانى نيز انجام مىدهد، نه تنها بايد خود را با همنوعانش مطابقت دهد، آنچنانكه ميمونهاى بزرگ نيز انجام مىدهند، بلكه بايد به مفهوم واقعى از اين طريق انسان بشود كه با تكيه به جهان انسان، عملكردهاى روحى لازم را در خود بوجود آورد كه مفهوم انسان، آنها را در بر دارد. يك فرد گونه انسانى كه خارج از جهان انسان رشد كند، باوجود مغز بزرگ و رشد آغازين روحى هيچ چيزى بيشتر براى يادگرفتن ندارد از آنچه كه هر جانور پيشرفته در رده مهرهداران داراست. (اين امر به طور برجستهاى نزد بهاصطلاح “بچههاى وحشى” ديده مىشود … نزد اين بچهها عملكردهاى روحى كه براى رشد تاريخى انسان نمونهوار هستند، به علت نبود امكان حضور در “جهانِ انسان”، رشدى نشان نمىدهند. … آنها به ما به طور كلى چيز ديگرى نشان نمىدهند، جز اين شناخت روزمره: رشد روحى هر فردى نتيجه مستقيم چگونگى رابطه او [با محيط پيرامون، طبيعت و جامعه] براى كسب هرچه بيشتر ارزشهاى جهان انسان است.)
[پديده “بچههاى وحشى” را مىتوان در موارد ديگرى هم مشاهده كرد. براى نمونه، فرد تحت تاثير الكل، به نسبت شدت تاثير آن، نقاط مشترك با پديده “بچههاى وحشى” از خود بروز مىدهد. زمانى كه Sève با نگاه به رژيم نازى هيتلرى در آلمان از آن صحبت مىكند كه «ميليونها انسان را در كورههاى آدمسوزى، بسوزاند»، از ويژگىاى نزد افراد همان ملتى سخن مىراند كه ديگر شباهتى به انديشمندان، دانشمندان و هنرمندان آلمانى ندارند كه نامشان احساس احترام در انسان برمىانگيزد. بدينترتيب مىتوان تشخيص داد كه اين تنها الكل نيست كه مىتواند “پديده بچههاى وحشى” را ايجاد سازد، بلكه تحميل فرهنگى عقبمانده و ايدئولوژى غارتگرانه نيز قادر هستند اين چنين شرايطى در روح “بچههاى وحشى” ايجاد سازند. تحميل انديشه دوران قبيلهاى و شيوه دولتمدارى آن به جامعه پيشرفته امروزى را بايد زمينه فرهنگى و غارتگرانه برخورد وحشيانه و فاشيستمآبانهاى ارزيابى نمود كه حاكميت سرمايهدارى و ازجمله شكل حكومتى دوران قبيلهاى “خداشاهى” در سيماى رژيم ولايت فقيهه در خيابانها و در پشت درهاى بسته زندانهاى با نام و بىنام نشان در جمهورى اسلامى ايران بوجود آورده است و بار ديگر به اثبات مىرساند كه فراشان سرمايهدارى قادرند هم در گونتانومو، هم در ابوقريب و هم در كهريزكها پديده “بچههاى وحشى” را بمنظه ظهور برسانند.]
نه Neotenie [رشد آغازين روحى] و نه مغز بزرگ بخودى خود قادرند اين واقعيت تعيين كننده را توضيح دهند كه فرد انسان خود را در برابر يك عرصه بزرگ و ويژهاى مىيابد كه بايد آن را فرا گيرد، عرصهاى كه او به آن نسبت آن را تصاحب مىكند، به آن نسبت كه مىكوشد خود را به خلاقيت روحى عينيت يافته نزديك كرده آن را درك نموده و دريابد، علائم و ابزارها را – در وسيعترين سطح اين مفاهيم – بكار گيرد، بر سنتها، عادات، روابط، دانش و فانتزىها چيره گردد وغيره وغيره، واقعيتىهايى كه چيزى ديگر هستند از طبيعت ارگانيك.
ضرورى است بيش از يكبار تكرار شود: اگر هم هر فعاليت ويژه روحى انسان، چنانكه نزد جانور نيز چنين است، از طريق رشتههاى نويروبيولوژيك جريان و تحقق مىيابد كه تحقيق – پرهيجان و فعال جارى آن – بهيچوجه غيرضرورى نيست، نمىتواند در تحقيقات هيچ نكتهاى درك شود، اگر به آنچه كه در خارج از ارگانيسم ايجاد شده است بىتوجه بمانيم. چيزى كه در اثر فعاليت روحى تاريخى- اجتماعى انسان به طور فزاينده بهمثابه “جهان انسانى” بوجود آمده و توسط بيوگرافى شخصى و بىهمتا، به تصاحب فردى او در مىآيد [و او را از سطح هُمو زاپينس به سطح هُمو زاپينس زاپينس ارتقا مىدهد]، نكتهاى كه متاسفانه بندرت موضوع تحقيقات است. اين نكته را از مد نظر دور داشتن به اين معناست كه گرفتار دورنماى انسانشناسانهاى بمانيم كه با تحقيقات ماركس، به طور بنيادين، منسوخ شده است.
استفاده و سواستفاده از انتزاع
زمانى كه گفته مىشود “انسان”، بدون آنكه با صراحت گفته شده و يا حتى بدون آنكه به آن توجه شده باشد، كه از موجود انسانىاى صحبت بميان آورده مىشود كه خارج از واقعيت تاريخى- اجتماعى هستى او، در ذهن پرداخته شده است. بدينتريب در ذهن، انتزاعى از “انسان” انعكاس يافته كه از شرايطى كه توجه به آنها براى درك و شناخت از انسان گريزناپذير و تعيين كننده هستند، جدا شده است. اما يك چنين موجود نمونهوارى براى هر موقعيت و دوران هرگز وجود نداشته و هيچگاه نيز وجود نخواهد داشت: فرد انسان هميشه انسان يك دوران تاريخى معين است، انسان يك صورتبندى اقتصادى- اجتماعى و در چنين صورتبندى متعلق به يك گروه اجتماعى مشخص مىباشد. تشخيصى كه مىتواند با جابجايى تعلق فرد به هر كدام از آنها، با بزرگترين تغييرات همراه باشد. اين درونمايه مشخص و شفاف، با بكاربردن معصومانه يك انتزاع فرض شده [توخالى، يعنى غيرتاريخى] در تصور، از بين مىرود. درونمايهاى كه در پشت كلمه بسيار معمولى و شناخته شده “انسان” پنهان شده است.
اولين نتيجه انقلابى كه با برداشت انسانشناسانه ماركسيستى بوجود مىآيد، خداحافظى قطعى از يك شبه- نظريه Pseudo-Konzept براى مفهوم “انسان” است، كه فلسفه تا اين دوران گرفتار آن بوده است. … “ايدئولوژى آلمانى” مانيفست اين انقلاب ايجاد شده برپايه نظريه ماركس درباره نوسازى مفهوم انسان است.
در جامعهاى كه سيطره نوليبراليسم برقرار مىشود، انسانى كه بيكار مىشود با اين ادعا زير فشار قرار داده و مسئول بيكار شدن خود اعلام مىگردد، كه زيرا گويا “انسان” به طور طبيعى موجودى تنبل است؛ رقابت را حكمى عام اعلام مىكنند، زيرا “انسان” يك جنگجو است؛ تفاوتهاى گونهها را برجسته مىسازند، زيرا “انسان” از طريق تفاوتهاى مادرزادى مشخص شده است؛ زندانها را پرمىكنند، زيرا “انسان” آزاد است و مسئول كامل اقدامات خود مىباشد؛ جنگ عليه شرارت راه مىاندازند، زيرا “انسان”، خوبى را دوست دارد و تابع “خدا” است …
“انسان”! چه جناياتى كه به نام تو انجام نشد!
انقلابى كه توسط ماركس در علم انسانشناسى (آنتروپولوژى) پايه ريخته شد، تنها خداحافظى از مفهوم انتزاعى و توخالى “انسان” نيست. اين انقلاب كه هر انديشه انتقادى بلندپرواز خود را پايبند به آن مىداند، همچنين تنها يك برش در تاريخ انديشه نيست، بلكه امروزه يك حق مدنى Vademecum [راهنماى غيرقابل چشمپوشى] را تشكيل مىدهد با پرارزشترين معنا. بر اين پايه است كه اين ضرورت به چشم مىخورد و درك مىشود كه با اين انقلابى كه توسط ماركس در علم انسانشناسى پايه ريخته شد، همچنين نيازى روشن و صريح براى تغيير بيان ما نيز بوجود آمده و همسو سازى آن با كاتگورى نوين انديشه در اين علم اجتنابناپذير شده است.
اكنون پرسشى كه مطرح است، اين پرسش است، آيا هيچگونه تركيبى وجود ندارد كه بتوان در آن به حق از واژه “انسان” صحبت بعمل آورد؟ آيا ماركس خود را موظف دانسته است مفهوم “انسان” را بكار نبرد و از ما نيز خواسته است آن را بكار نبريم؟ بطور قطع چنين نيست! بكار گرفتن كلمات بهمثابه ابزار تروريسم، شيوه ماركس نيست. البته مىتوان مفهوم “انسان” را بكار برد، زمانى كه براى مثال واژه انسان در مفهوم عام آن در برابر طبيعت بكار برده مىشود، … ويا تفاوت كلى گونه هُمو زاپينس زاپينس – با عملكرد روحى او كه مشخصهاش مىباشد -، در برابر جهان جانوران قرار داده مىشود. … اما زمانى كه بيان و توصيف عملكرد تاريخى- اجتماعى مشخصى هدف است – و هدف از بكار بردن مفهوم “انسان”، بيان چيزى بيشتر از نام “گونه” فرد بازرگان و يا مفهوم انگليسى Krämers [كاسب] است -، پيامد بزرگ بكاربردن واژه “انسان”، نادقيق شدن مفاهيم و درك علمى از پديدهها از كار در مىآيد، زيرا تفاوتهاى عمده [موجود ميان افراد]، زمينه انتزاع را تشكيل نمىدهند، تفاوتهايى كه بيان يگانه بودن فرد مشخص عمل كننده هستند، كه ناشى از تعلق او به دوران تاريخى، طبقه معين، فرهنگ وغيره مىباشند.
اين در حالى است كه ارثيهاى كه ماركس براى ما در اين زمينه بجاى گذاشته است، از آن چنان اهميت برجستهاى برخوردار مىباشد كه بايد انعكاس آن در هر انديشه انسانشناسانه، خود را نشان دهد: خداحافظى از بازگشت به انتزاعى كه با بكاربردن نادرست زبان در آن ايجاد مىشود.
بىاطلاعى مبهم
ماركس در نامه خود به تاريخ دسامبر ١٨٤٦ به آنئنكوف درونمايه خلاصه شده “ايدئولوژى آلمانى” را (به زبان فرانسه كمى پرطمطراق) توضيح مىدهد: «نياز به بيان اين نكته نيست كه انسانها نيروهاى مولده – زيربناى ايجاد شدن مجموعه تاريخ – خود را به طور آزاد انتخاب نمىكنند؛ زير هر نيروى مولده، نيروى كسب شدهاى است، چيز توليد شده توسط كارهاى پيشين مىباشد. […] به كمك اين واقعيت كه هر نسل جديد نيروهاى مولده نسل قديمى را پيش رو [و در اختيار] داشته و آن را بهمثابه مايه خام براى توليد جديد بكار مىگيرد، رابطه [فرهنگى] پيوسته در تاريخ انسانها بوجود مىآيد، تاريخ بشريت [جهان انسان] بوجود مىآيد، كه به همان نسبت بيشتر تاريخ بشريت است، به همان نسبت كه رشد نيروهاى مولده پيشرفتهتر بوده و در نتيجه روابط اجتماعى رشد يافتهترند. پيامد ضرور اين امر اينست كه تاريخ اجتماعى انسان هميشه تاريخ رشد افراد آن است، بىتفاوت از اينكه اين نكته براى آنها روشن و درك شده باشد يا خير. شرايط مادى materiell هستى انسانها زمينه روابط ميان آنها را تشكيل مىدهند.» (كليات جلد ٤، ص ٥٤٨)
[ماركس رشد فرهنگ به مفهوم عام آن را در طول تاريخ «رابطهاى پيوسته» ارزيابى مىكند كه با تغيير اصلاحگرانه و تدريجى رشد كرده و دگرگون مىشود. به نظر بانيان سوسياليسم علمى، بر خلاف اين يكپارچگى رشد فرهنگى جامعه بشرى، رشد روابط ميان گروهها و طبقات انسانى در طول تاريخ، در جريان رشد تدريجى نيروهاى مولده و تعميق گام به گام تضادهاى آشتىناپذير طبقاتى، لزوماً با برشهاى انقلابى در شيوه توليد و روابط اجتماعى ميان انسانها همراه است.]
من نمىدانم كه آيا خواننده مىتوان بُعد فراگير بيگانه بودن (به مفهوم مورد نظر برشت) چنين متنى را در سالهاى ٥٠ قرن نوزدهم بسنجد – بيگانگىاى كه مىتواند همين متن در قرن كنونى نيز با آن روبرو باشد.
بدين ترتيب براى ماركس «تاريخ اجتماعى انسان» در اصل همان «تاريخ رشد فردى انسان» است! آرى چنين برداشتى با يك ضربه، غيرواقعى بودن عظمت كليه فرضيههاى اثبات نشده را همانند بادكنكى منفجر ساخت كه هم توسط علم پسيكولوژى و همچنين علمى كه توسط ماركسيسم رسمى مطرح شده بود، به نمايش مىگذارد.
در ابتدا كلمهاى درباره آخرى [ماركسيسم رسمى]. آنچه كه در آن دوران [از طرف ماركسيسم رسمى] در اينباره به رشته تحرير درآمده بود، كوچكترين جايى براى ترديد باقى نمىگذاشت: «ماترياليسم تاريخى»، «سوسياليسم علمى» و … بلااستثناء گويا مربوط بودند به واقعيتهاى مافوق- فرد و يا حتى غيرشخصى – [همانند مقولههاى] نيروهاى مولده، شيوه توليد، ساختارهاى حاكميتى، نبردهاى طبقاتى، تناسب قوا، بدست گرفتن قدرت، ديكتاتور پرولتاريا، اجتماعى كردن وسايل توليد و گردش كالا – : در هيچ يك از اين مقولهها فرد تظاهر نمىكند؛ و اگر فرد با هدف آنكه نقشى واقعى در آن ايفا كند، به اين مقولهها وارد شود، مىتوانست تنها منجر به اين شود كه درك عينى از تاريخ به درك روحى- پسيكولوژيكى [پسيكولوژيسم] از تاريخ محدود گردد، ديد روشن سياسى، به ذهنگرايى (سوبيكتيويسم) بانجامد، همبستگى پرولترى، به همبستگى با فرد [-انديويدوآليسم- و نه همبستگى با طبقه كارگر] محدود گردد … – تا آنجا كه من از خودم مىپرسم كه كار من با تاكيد بر روى مسئله روحى [براى رشد و ترقى تاريخى جامعه] به كجا ختم مىشد، جز آنكه به من گوشزد شود كه يك ماركسيست مجاز نمىباشد در هيچ مفهوم ديگرى جز در مفهوم توده بانديشد.
(اين قابل درك است كه بتواند در مفهوم فرهنگى استالينيسم، زمانى كه كليت آن بجاى ماركسيسم گرفته شود، ماركسيسم مورد اين سرزنش واقع گردد كه «انسان را فراموش كرده است». بر اين پايه است كه ساتر [ژان پل ساتر، فيلسوف اگزيستانسياليست فرانسوى قرن بيستم] نظرش را در سال ١٩٥٧ در “Questions de mèthode” (Gallimard 1960) به صورت زير بيان مىكند: اگر چه او ماترياليسم تاريخى هوشمندانه را مورد تائيد قرار مىدهد، برنامه «حل يا ادغام» اگزيستانسياليسم را در ماركسيسمى نفى مىكند كه به نظر او «بكلى امكان درك از اين امر را از دست داده است كه بتواند به اين پرسش پاسخ دهد: “انسان” يعنى چى؟ و براى جبران اين كمبود هيچ چيز بيشتر و بهترى از نظريه پاولو درباره پسيكولوژى نمىشناسد». به نظر او، تا زمانى كه ماركسيسم بر يك «آنتروپولوژى غيرانسانى» پاى بفشارد و از اين طريق قادر نباشد تئورى قانع كنندهاى درباره «فرد انسان [انديويدئوم]» ارايه دهد، «ديگران به جاى او به اين وظيفه خواهند پرداخت.»)
البته وضع چنين است كه ماركس – در تضاد رودررو با برداشت رسمى از نظريات ماركس -، نه بهمثابه بيانى عجولانه و فكر نشده و پرسش برانگيز، بلكه در يك متن متفكرانه مىنويسد: «تاريخ اجتماعى انسانها هميشه تنها تاريخ رشد فردى آنهاست» (منتخبات جلد ٤، ص ٥٤٨). يا با بيانى ديگر كه بلافاصله نمونههاى بيشترى را نيز در خاطر زنده مىكند – در “ايدئولوژى آلمانى” مىگويد: «در درون جامعه كمونيستى، تنها جامعهاى كه در آن رشد آزاد و خاص هر فرد، ديگر يك حرف پوچ نيست، …» (همانجا، جلد ٣، ص ٤٢٤)؛ و يا در “مانيفست”: «بجاى جامعه قديمى بورژوايى با طبقات و تضادهاى طبقاتى آن، جامعه همبسته-هماهنگى Assoziation برپا خواهد گشت كه در آن رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همه خواهد بود.» (“مانيفست”، كليات جلد ٤، ص ٤٨٢)؛ در “سرمايه” اين درونمايه چنين بيان مىشود: «… رشد و تكامل توانايى و قابليتهاى گونه انسان، اگرچه در ابتدا به قيمت نابودى اكثريت افراد و طبقات موجود انسان تحقق يافته است، نهايتاً به اينجا ختم مىگردد كه به اين تضاد [درونى جامعه] غلبه شود و همراه گردد با رشد فرد انسان …» (“تئورى درباره ارزش اضافه”، كليات جلد ٢.٢٦، ص ١١١)؛ وغيره
اين انديشه ماترياليسم تاريخى است كه در اين بيان مفهوم تعيين كننده خود را مىيابد – كه آن را حافظان آموزش “منزه” از آن، به سكوت مىگذرانند -: ماترياليسمى با چهرهاى دوگانه، يكى تاريخى و ديگرى شرح حال زندگى فردى [بيوگرافيك، بيگرافى فردى]. درست با اين چهره دوگانه است كه تاريخ جهان اجتماعى ما، به تاريخ جنبه فردى زندگى ما نيز تبديل مىگردد.
اما باوجود آنكه آموزش ماركس تنها آموزشى است كه در علم آنتروپولوژى انقلاب تئوريكى با ابعادى چنين عظيم ايجاد ساخته است، بايد اذعان كرد كه سيمايى كه از ماركس انتشار يافته، شباهت كمى به واقعيت دارد. به آثار علمى مراجعه كنيم، فرهنگها را به كمك بگيريم، كتابهاى درسى را ورق بزنيم. در همه آنها اين تصور حاكم است كه ماركس گويا تنها خود را به تئورى پردازى درباره واقعيت عينى تاريخى محدود ساخته است. انتقاد اقتصاد سياسى، واكنش درباره حاكميت و سياست، همه جا نگاه متوجه يك انقلاب تودهاى است كه هدف آن تبديل توليد مادى به فعاليتى به طور كلى اجتماعى است. بدينترتيب زمانى كه بحث درباره مسائلى مطرح مىشود كه براى دريافت پاسخ روشنگرانه در مورد آنها، انسان به اين خطر تن نمىدهد كه در جستجو آن ها به آثار ماركس مراجعه كند، درست مسائلى هستند كه مربوط مىشوند به فرديت انسان، به وضع روحى (سوبژكتيو) انسان، درباره درونمايه و مفهوم زندگى پرسيدن، از سرنوشت فرد انسان باخبر شدن، به كوتاه زبان، همه پرسشهايى كه درباره آنتروپولوژى انسانى صحبت مىكند، يعنى پرسش در اينباره كه “انسان چيست”؟
اين در حالى است كه برداشت فوق تنها در ظاهر با آنچه كه من در صفحات پيش به طور مفصل مورد بررسى قرار دادم، در تقابل قرار دارد: كليت آثار ماركس، كه هسته مركزى آن را انتقاد اقتصادى از نظام سرمايهدارى و تنظيم تئورى ماترياليسم تاريخى تشكيل مىدهد، همزمان انتقادى است به علم آنتروپولوژى حاكم و همچنين طرحى است براى يك تئورى ماترياليستى- پسيكولوژيك فرديت انسان.
بدون ترديد ماركس در طول تمام زندگى خود با شيفتگى خواستار “تغيير جهان” بود، امرى كه در شرايط تاريخى زمانش تنها به اين معنا بود كه او مىتوانست نيروى خود را به طور كامل در اين راه مصرف كند كه روابط و مكانيسمهاى عملكرد جامعه استثمارگرانه سرمايهدارى را افشا ساخته و عريان به نمايش بگذارد. وظيفهاى كه نسبت به شناخت وضع روحى- پسيكولوژيك [انسان در اين نظام] اولويت داشت، علم پسيكولوژى نيز در آن دوران هنوز كمتر براى اثبات ضرورت برقرارى حق متساوى اجتماعى نقشى تعيين كننده ايفا مىكرد، همچنانكه پسيكولوژى هنوز براى تحقيقات علمى از رشد كافى برخودار نبود. ازاينرو اشارات بسيارى كه درباره خصلت انسانشناسانه در آثار ماركس درباره جامعه بشرى وجود دارند، اغلب در وضع «سنگبنا»يى در انتظار ساختمانى در آينده هستند («از آنجا … كه ما آرزو داريم در آينده شانس انتشار دفاتر ديگرى داشته باشيم، فعلا سنگبنايى چشمگير قرار مىدهيم، تا درك شود كه آنجا ساختمان ما … تمام نشده، هنوز طالارها در نقشه ما وجود دارد كه باشد تا همه قسمتها را بهم مربوط ساخته و تكميل كند» يوهان ولفگانگ گوته، آثار علمى، جلد ٥، I، ص ٤٠٤ در فرهنگ آلمانى ياكوب گريم و ويلهلم گريم، جلد ١٦، ليپزيك ١٨٥٤-١٩٦٠). سنگبنايى كه ظاهراً از آن رو مورد بىتوجهى آنهايى كه به آثار او مراجعه كردهاند، قرار گرفتهاست، زيرا آنها انتظار چنين سنگبنايى را در آنجا نداشتهاند.
اما اين چطور قابل توضيح است كه وجود چنين «سنگبناها»يى حتى نزد ماركسيستها نيز تا اين حد شناخته نشده باقى مانده است؟ زيرا واقعيت آن است: نه ماركسيستهاى برجسته انترناسيونال دوم – از كائوتسكى تا برنشتين – و نه انترناسيونال سوم – از لنين تا بوخارين، از استالين كه نبايد حرفى بميان آورد -، حتى گذرا نيز به اين بُعد عظيم انسانشناسانه انديشه ماركس، كه قدرت توانمند يگانه آن در سطور پيش نشان داده شد، اشارهاى ندارند. ظاهراً هيچ يك از آنها متوجه اين نكته نشدهاند كه “ماركسيسم” تنها يك فلسفه، يك نظريه تاريخى، يك تئورى اقتصادى، يك دكترين سياسى نبوده، بلكه همچنين شيوه نگرش [نوين و انقلابى] انسانشناسانه [به انسان] نيز مىباشد. شاهد براى اينكه ماركس به وحدت بىواسطه ميان اشكال اجتماعى و آن چيزى كه من آن را اشكال فردى مىنامم، باور داشته است و آن را بيان كرده است، تكيه او به اين امر است كه او را برا آن مىدارد كه در جاى جاى “سرمايه”، همزمان، هم به شيوه توليد اجتماعى و همچنين به توليد روحى و سرنوشت تاريخى فرديت انسان بپردازد، اينكه كاتگورىهايى همانند فعاليت، وابستگى، عينيت يافتن، تصاحب كردن، همگى ساختارى از “انسان- بودن” را بيان مىكنند كه يكى از عمدهترين انديشههاى تئوريك ماركس را تشكيل مىدهند، نكتهاى كه براى انديشه ماركسيسم ارتدوكس بكلى نشناخته باقى مانده است. آيا اين امر آرامش [حاكم بر برداشت رسمى از ماركسيسم] را بهم نمىزند؟
اينكه در ساختمان بزرگ و پر دهليز آثار اقتصادى ماركس اشارات وسوسهآميز بسيار و حتى بررسىهاى تعيين كنندهاى درباره دورنماى تئوريك انسانشناسى وجود دارد، خيال مىكنم توانستم در سطور پيش و به اندازه كافى دقيق با نمونههايى نشان دهم، تا هر ترديدى در اين زمينه برطرف گردد. اما در عين حال در تمام اين آثار نيز هدف اصلى ماركس در اثر “انتقاد اقتصاد سياسى”، نشان دادن شيوه انديشه اقتصادى در نظام سرمايهدارى است، تا از اين طريق، تضادهاى نظام افشا گشته و پيششرطهاى گذار به جامعهاى رشد يافتهتر تظاهر كند. بسيارى از اين برداشتهاى انتقادى و آيندهنگر، در درون خود، برداشت انسانشناسانه ماركسيستى را نهفته دارند و در مواردى نيز اين برداشت با صراحت بيان شده است، اما بيان اين برداشت بخودى خود موضوع بررسى و توضيحات ماركس را تشكيل نمىدهد؛ و اگرچه بدون ترديد چنين است كه او اين انديشه را هيچگاه از مد نظر دور نمىدارد، هيچگاه و يا تقريباً هيچگاه اين وجه انديشه به تنهايى مورد بررسى قرار نمىگيرد.
وجود چنين بُعدى تنها براى آنانى چشمگير از كار در مىآيد كه آن را آگاهانه دنبال مىكنند، براى مثال “سرمايه” را چنين مىخوانند كه ويگوتسكى Wygotski آن را مىخواند، با پرسشهاى يك پسيكولژيستِ پايبند به آنتروپولوژى ماترياليستى- تاريخى – اثرى كه تاكنون موردى استثنايى را تشكيل داده است.
مىتوان آثار ماركس را خواند و حتى آنها را فراگرفت – چنين شيوهاى وضع عادى را تشكيل مىدهد – بدون آنكه همه ابعاد آنچه كه خوانده مىشود، روشن وبا صراحت درك شوند.
به نظر من، درست از اين رو ارزش اين جنبه از نقش فرديت براى “ماركسيسم رسمى” غيرقابل پذيرش مىباشد، زيرا ناتوان است براى ديدن و درك بُعد انتروپولوژيك انديشه ماركس … در جنبش سوسياليستى كارگرى در آخرين دهههاى قرن نوزدهم، سپس در جنبش كمونيستى انترناسيونال سوم، تمايل به مسائل فرد بلافاصله به عنوان داشتن موضعى بورژوآمابانه ارزيابى مىشد و يا در آن بويى از آنارشيسم به مشام مىرسيد و در هر دو مورد با شدت مردود شناخته مىشد. اينكه يك بورژوا، مدافع رقابت و سود خصوصى، در مفاهيم فرديت فكر مىكند، در طبيعت مطلب نهفته است؛ اينكه يك آنارشيست نيز به شيوه خود چنين مىكند، حدسى مستند است درباره آنچه كه او در ذهن دارد؛ يك سوسياليست، يك كمونيست تنها در مفهوم جمعى مىانديشد. اينكه ماركس اينجا و آنجا خود را با مفهوم فرديت Individualitaet مشغول مىكند، ناشى از جايگاه طبقاتى گذشته اوست و نبايد بيش از اندازه مورد توجه قرار گيرد: بخش عمده آثار او را علوم اجتماعى تشكيل مىدهند و آينده سوسياليستى را قابل شناخت مىسازند. از اين رو حتى نظريهپرداز نمونهوار ماركسيست همانند بوخارين مىتواند براى كتاب درسى خود درباره ماترياليسم تاريخى، زير عنوان “كتاب درسى عامالفهم جامعهشناسى ماركسيستى” را انتخاب كند. زمانى كه در ماترياليسم تاريخى بُعد فرديت به فراموشى سپرده شود، آنوقت مىتوان آن را تنها به عنوان جامعهشناسى واقعبينانه درك كرد. و اين در واقع آن چيزى است كه از آنتروپولژى ماركسيستى باقى مىماند.
ماركس اين پيشبينى نابغهگونه (ژنيال) برجسته را داشته است كه در اندويدوآليسم بورژوايى، كه خصلت طبقاتى آن را او بهتر از هر كسى شناخته بود، يك گرايش عميق و عام شكوفايى بىكران فرديت را درك كند، كه ريشه رشد جهان بشرى مىباشد و آن را ممكن مىسازد. فرديتى كه او آن را درونمايه كوشش براى برپايى جامعه كمونيستى بشمار مىآورد. اين برداشت كه از اهميت استراتژيك غيرقابل تصور برخودار است را ماركسيسم ارتدوكس، جنبش كمونيستى آن دوران در كليت آن درك نكرد و مورد توجه قرار نداد. و ما با شناخت اين واقعيت، اكنون به درك سرچشمه يكى از علل اصلى و قطعى وضع تراژيك كنونى ماركسيسم ارتدوكس رسيدهايم.