مقاله شماره ٢٨ (پنجم ديماه ١٣٨٨)
پيشگفتار
اصل نوشتار حاضر كه ترجمه آن از زبان آلمانى از نشريه دفاتر ماركسيستى (Marxistische Blätter 5/09) در اينجا ارايه مىشود، توسط فيلسوف معاصر فرانسوى سئف Lucien Sève در سال ٢٠٠٨ به نگارش در آمده است. ترجمه آلمانى تنها از بخشهايى از رساله انجام شده است. اصل رساله تحت عنوان Lucien Sève, „penser avec Marx aujourd`hui”, TOME II, „L`HOMME”, Paris La Dispute 2008, 587 pages در فرانسه انتشار يافته است.
اضافات مترجم در [] قرار دارد.
Sève، زيرعنوان رساله “انسان” خود را “امروز با انديشه ماركس فكر كنيم” ناميده است كه بايد آن را پلى مستقيم به انديشه امروزى درباره “حقوق بشر” دانست كه از يك سو به آماج مبارزه مردم كشورهاى بسيارى در جهان براى دستيابى به حقوق انسانى خود و از سوى ديگر به ابزارى در دست “نوليبراليسم” در خدمت ابدى ساختن حاكميت سرمايهدارى در جهان تبديل شده است. حاكميت سرمايهدارى نوليبرال مىكوشد از طريق تهى ساختن درونمايه انسانى و تاريخى اين خواست و نياز بشرى، نظام غارتگر سرمايهدارى را “دموكراسى ناب” و آن را “پايان تاريخ” القا كرده و حلقه بردگى و استثمار نظام فرتوت ضدانسانى خود را بر گردن انسان، حكمى طبيعى و آسمانى بنماياند.
رساله نشان مىدهد كه برداشت انسانشناسانه Anthropolgie ماركس از شخصيت “بيوپسيكوسوسيال” bio-psycho-sozial فرد انسان، برداشتى عميقاً انساندوستانه بوده و “حقوق بشرى” انسان را مستند ساخته و درونمايه انسانى جامعه كمونيستى «كه در آن رشد آزاد هـر عضو آن، پيششرط براى رشد آزاد همـه است» (“مانيفست كمونيستى”) را به نمايش مىگذارد.
انسان امروزى (مدرن)، هُمو زاپينس، حدود ١٢٥ هزار پيش در جنوب شرقى قاره افريقا با يك اولوسيون بيولوژيكى از گذشته بىواسطه حيوانى (ماركس) پا به عرصه وجود گذاشت و در طول زمان به حامل subjekt فعال پديد آمدن درونمايه رشد و تكامل بشريت و جامعه و تمدن بشرى تبديل گشت.
ماركس و انگلس در “ايدئولوژى آلمانى” ايجاد شدن واحد بيولوژيكى انسان را در جريال اولوسيون، پيش شرط روند ايجاد شدن فرهنگ و تمدن كنونى يا “جهانِ انسان” مىدانند: «پيششرط همه تاريخ بشرى البته وجود فرد زنده انسان است. اولين نكتهاى كه بايد به طور مشخص مورد توجه قرار داد، سازمان يافتگى بدنى فرد و رابطهاى مىباشد كه او از اين طريق با طبيعت برقرار مىكند. … كليه تاريخ نويسى بايد برپايه اين زمينه طبيعى [رابطه فرد با محيط پيرامون] و اشكال دگرگونىها در آن در اثر و در جريان فعاليت انسان، قرار داشته باشد.»
درباره اين «پيش شرط» بيولوژيكى و آمادگى و گرايش عنصر درونى “روحى- احساسى” مبتنى بر آن، تحقيقات وسيعى در دهههاى اخير بعمل آمده است. در اين تحقيقات به چگونگى واكنش در برابر محيط پيرامون- جامعه توسط فرد توجه خاصى مبذول شده است. بهويژه تحقيقات بر روى عملكرد مغز انسان با بكارگيرى دستگاه پيشرفته عكسبردارى Magnetresonanztomographie (MRT) يكپارچگى شخصيت انسان و وحدت ديالكتيكى “واحد” بيوپسيكوسوسيال را مورد تائيد و تاكيد قرار داده و نشان مىدهد كه واكنش فرد انسان، ناشى از وحدت جداناپذير و بهمتنيدهاى مىباشد كه ميان شرايط “درونى” و “بيرونى” نزد او وجود دارد.
هربرت هورتس Prof. Dr. Herbert Hörz، مسئول برنامه تحقيقاتى ميانرشتهاى interdisziplinaer درباره شناخت شخصيت انسان بود كه در رشتههاى مختلفى در آكادمى علوم در آلمان دموكراتيك تا سالهاى هشتاد قرن پيش جريان يافت. او در جمعبندى نتايج اين تحقيقات مشترك، برداشت ماركسيستى از شخصيت انسان را ارايه داد. هورتس اين شخصيت را تحت عنوان “واحد بيوپسيكوسوسيال انسان” معرفى كرد و با ارايه نظريات ماركس، اين برداشت را مستند ساخت. در همين سالها تحقيقات مشابهى نيز در ايالات متحده آمريكا با نتايج مشابه جريان داشت.
به نظر هورتس و برپايه اين تحقيقات، بدون توجه به كليت هستى انسان، و از اين طريق درك ماهيت “انسان تاريخى”، تنظيم و درك تئوريك از مشخصات انسان ناممكن است. به نظر هورتس، تنها با توجه به كليه جوانب هستى “انسان تاريخى”، كه Sève نيز در رساله خود بر آن تاكيد دارد، شناخت ماركسيستى از شخصيت انسان ممكن مىگردد. طبق تعريف هورتس، انسان «a- آنسامبل روابط اجتماعى مشخص- تاريخى است؛ b- وحدتى از عوامل طبيعى، اجتماعى، مادى و معنوى، عقلايى و احساسى، مادون آگاهى، بدون آگاهى و آگاهانه است كه در تظاهرى فردى induviduell [و يگانه] خود را نشان مىدهد؛ c- انسان آگاهانه شرايط هستى خود را موثرتر و انسانىتر» برپا مىسازد.
هانس- پتر برنر Hans-Peter Brener سوسيولوژيس معاصر آلمانى كه در تز دكترا خود ازجمله تحقيقات پيش گفته هورتس را درباره “واحد بيوپسيكوسوسيال انسان” جمعآورى كرده و در سال ٢٠٠٢ منتشر ساخته است، در شماره پيش گفته دفاتر ماركسيستى و در رسالهِ جديدى درباره موضوع تحقيقات خود در ارتباط با تحقيقات سالهاى اخير بر روى مغز انسان و با اشاره به “بدفهمى” از نتايج اين تحقيقات توسط برخىها، از قول روبيناشتين R. S. Rubinstein، پسيكولوژيست اتحاد شوروى سابق، تاثير عوامل داخلى و خارجى را براى درك از برداشت بيوپسيكوسوسيال از شخصيت انسان برجسته ساخته و مىنويسد: «براى روبيناشتين در ايجاد شدن شكل اجتماعى هستى انسان كه تنها براى گونه انسانى وجود دارد، تاثير قانونمند عامل بيولوژيك بر روى رشد روحى انسان نفى نمىشود.» اين اما به معناى وجود «ژن مذهب» در كروموزم انسان نمىباشد كه گويا دليل وجود برداشت مذهبى نزد انسان است كه برخى از محافل غيرجدى، از تحقيقات بر روى مغز انسان در سالهاى اخير نتيجه مىگيرند.
Sève در رساله خود برداشت ماركس را با نمونههاى مختلف از آثار او، مانيفست كمونيستى، ايدئولوژى آلمانى، سرمايه، تزها درباره فويرباخ و … توضيح داده و نشان مىدهد كه انسان امروزى، هُمو زاپينس، تنها پس از فراگرفتن فردى دستاوردهاى مادى و معنوى (فرهنگ و تمدن) ايجاد شده توسط نسلهاى گذشته، و افزودن توانايى و قابليتهاى خود به آن، به سطح هُمو زاپينس زاپينس ارتقا يافته و “جهان انسانى” را ساخته و تكامل مىبخشد. ازاينرو به نظر ماركس (و انگلس) فرد انسان Individum حامل رشد و تكامل جامعه بشرى بوده و از اينرو آزادى فرد فرد انسان، پيش شرط آزادى جامعه انسانى كه پيشتر از مانيفست كمونيستى نقل شد، مىباشد. نشان دادن و اثبات اين درونمايه انساندوستانه در برداشت انسانشناسانه (آنتروپولوژيكى) ماركس را Sève انقلابى عظيم در فلسفه ارزيابى مىكند كه به انتزاع توخالى گذشته درباره “انسان” پايان بخشيده، ولى متاسفانه تاكنون كمتر مورد توجه حتى ماركسيستها نيز قرار داشته است. او وظيفه رساله خود را توضيح و اثبات نكات پيش گفته قرار داده است.
به نظر Sève «انقلابى كه توسط ماركس در علم انسانشناسى (آنتروپولوژى) پايه ريخته شد، تنها خداحافظى از مفهوم انتزاعى و توخالى [غيرتاريخى] “انسان” نيست. اين انقلاب كه هر انديشه انتقادى بلندپرواز خود را پايبند به آن مىداند، همچنين تنها يك برش در تاريخ انديشه نيست، بلكه امروزه يك حق مدنى Vademecum [راهنماى غيرقابل چشمپوشى] را تشكيل مىدهد با پرارزشترين معنا.» حق «مدنى» و يا «شهروندى» كه اخيراً آيتالله حسينعلى منتظرى نيز در يكى از موضعگيرىهاى خود در ارتباط با همه مردم ميهن ما برجسته ساخته، كه از دوبخش “آزادىها” و “حقوق دموكراتيك” تشكيل مىشود.
برگردان متن آلمانى به فارسى مىتواند كمكى باشد براى درك بغرنجى شرايط نبرد اجتماعى در ايران كنونى در سال ١٣٨٨ در ارتباط با پيوند درونى ميان خواست انساندوستانه آزادىهاى دموكراتيك و برخوردارى از حقوق قانونى شهروندى مردم و عدالت اجتماعى يا حقوق دموكراتيك. دو خواست و نيازى كه آماجهاى توامان در خيزش انقلابى مردم ايران را تشكيل مىدهند. اين خواست و آماجهاى انساندوستانه و “حقوق بشرى” مبتنى هستند بر رشد فرهنگى و رشد نيروهاى مولده در كليت آن در جامعه امروزى ايران. خواست و آماجهايى كه همگى در قانون اساسى، دستاورد انقلاب بزرگ بهمن ٥٧، ثبت و تضمين شدهاند. ازاينرو نمىتوان برقرارى آزادىهاى دموكراتيك و قانونى را جدا از چگونگى برنامه اقتصاد ملى براى رشد نيروهاى مولده و برپايى رفاه نسبى عمومى در ايران مورد توجه قرار داد. جدا ساختن اين دو مقوله به “حقوق بشر” از يكسو و بىتوجهى به چگونگى راه رشد نيروهاى مولده در كشور از سوى ديگر، بىتوجهى به هستى يكپارچه جامعه و “انسان” ايرانى است. چنين جدايى فاقد كارپايه علمى بوده و از نظر سياسى- ايدئولوژيك داراى سرشتى ارتجاعى و واپسنگرانه و پوزيتويستى مىباشد.
دستگاههاى تبليغاتى سرمايهدارى مىكوشند با جدا ساختن “حقوق بشر” براى آزادى بيان و … از “حقوق بشر” براى برخودارى از امنيت اقتصادى و رفاه اجتماعى در جامعه، سلطه حاكميت سرمايهدارى را حفظ و تثبيت و سلطه خود را ابدى سازند.
همانطور كه در رساله Sève نشان داده مىشود، جدا سازى اين دو روى “حقوق بشر” از يكديگر ازاينرو مجاز نيست، زيرا اين جدايى به معناى نفى “انسان تاريخى” است. به نظر Sève «فرد انسان هميشه انسان يك دوران تاريخى معين است، انسان يك صورتبندى اقتصادى- اجتماعى و در چنين صورتبندى متعلق به يك گروه اجتماعى مشخص مىباشد». بر اين پايه است كه “حقوق بشرى” انسان تاريخى در ارتباط مستقيم و جدايى ناپذير با شرايط مشخص اقتصادى- اجتماعى هستى او قابل شناخت و درك بوده و كليت آن تقسيمپذير نمىباشد. با جدايى دو روى “حقوق بشر”، درونمايه آن به مضمونى محدود مىگردد كه مورد نظر “حقوق بشر” به اصطلاح “آمريكايى” مىباشد.
ديدگاه ماركسيستى درباره انسانشناسى (آنتروپولوژى) و برداشتهاى بنيادى آن
اگر بخواهيم با بيانى عام به تعريف گونه انسانى بپردازيم كه بكار بردن آن براى هر گونه ديگرى از جانوران – بىتفاوت كدام گونه – قوياً غير ممكن باشد، آنوقت به طور قطع بايد به تعريف ماركس بازگرديم كه در نامه خود به آنئنكو Annenkow بكار برده است: «تاريخ اجتماعى انسان هميشه تنها تاريخ نتايج رشد فردى انسان است». (كليات جلد ٤، ص ٥٤٨)
به دو علت بكار بردن تعريف فوق براى هيچ گونه ديگرىممكن نيست، عللى كه ما را به هسته مركزى بحث نيز هدايت مىكنند. از يك سو زيرا هيچ گونهِ حيوانى داراى يك تاريخ اجتماعى نيست – اگر اين تاريخ، روند تجميع فزاينده و تراكمى اطلاعات نزد انسان درك شود كه فعاليت جمعى فرد انسانى، از هر نسلى به نسل ديگر منتقل كرده و وارد جريان زندگى گروهى او مىسازد. امرى كه بكلى از نوع و جنسى ديگر است از آنچه اولوسيون بيولوژيكى ممكن مىسازد. تغيير اندام و نسخه رفتارى گروههاى حيوانى در اولوسيون بيولوژيكى با سرعتى به مراتب آهستهتر و با وضعى بكلى متفاوت به سرانجام مىرسد. ازاينرو، گونه مورچگان فاقد تاريخ اجتماعى است.
از طرف ديگر و به طريق اولى، در هيچ گونه حيوانى رشد فردى وجود ندارد – به عبارت دقيقتر: چگونگى رفتار فردى [حيوان] از طريق ژنتيك نظم يافته، شبيه و همانند رفتار احاد ديگر گونه تظاهر كرده و بر پايه آن، عملكرد فردى حيوان در طول عمرش شكل گرفته و در طول نسلها، از خود عملكردى فزاينده و تراكمى، به معناى ايجاد شدن روند تاريخ اجتماعى براى گونه خود، از خود بروز نمىدهد. چنين روندى كلاً وجود ندارد. زنبور عسل، كه درباره آنها Vergil در چهارمين شعر Georgica صحبت مىكند، به ترتيب زنبور پرستار نوزادان، زنبور ساختمانى، زنبور جمعكننده عسل است. دقيقاً همانطور كه Frisch دوهزار سال بعد نيز ديده و برمىشمرد.
[Vergilius Publius شاعر رومى از Maro ٧٠ تا ١٩ پيش از تاريخ اروپايى.
Frisch, Karl متولد ١٨٨٦ر١١ر٢٠، جانورشناس و بيولوژيست اتريشى با تحقيقات درباره زنبور عسل. ١٩٧٣ برنده جايزه نوبل براى پزشكى و فيزيولوژى]
ويژگىاى كه نزد گونه انسانى رشديافته مىتوان يافت، اين واقعيت است كه اين گونه به طور مداوم و پايانناپذير از خود توانايىهاى جديد بدنى و روحى فردى نشان مىدهد و ساختارها و انگيزههاى نوينى را به طور جمعى مىآفريند. انسان توانسته است در جريان همان دو هزار سال، فهرست آنچه را كه آفريده است، بىاندازه توسعه دهد: علت انفجار كوه آتشفشان را درك كند و ديگر از خشم خدايان نهراسد، محاسبات چند مجهولى رياضى را انجام دهد، ابزاركار را با دقت يك ميكرونى سوراخ كند، بر روى قلب باز به عمل جراحى بپردازد، ميليونها انسان را در كورههاى آدم سوزى بسوزاند، در وضع بىوزنى به آزمايش بپردازد، اعتصابى را سازمان دهد، به همتاسازى گوسفند بپردازد، تودههاى وسيعى از حقوقگيران را به بيكارى محكوم كند تا سود سرمايه را ارتقاء دهد، در پرش با چوب از مرز شش متر عبور كند، با گوش خود يك نت اشتباه ويلن را در يك اركستر تشخيص دهد، در اينترنت چيزى را سفارش دهد، تصميم به تغيير جنسيت بگيرد … فهرستى كه مىتوان آن را تا بىنهايت ادامه داد.
آنچه كه شديداً نياز به توضيح دارد، اين نكته است كه شكوفايى چشمگير همه اين فعاليتهاى روحى و توانايىها توانسته است در شرايطى تحقق يابد كه به طور كلى تغييرات ژنتيكى- فيزيكى نزد انسان بوجود نيامدهاست. اگر مىتوان گفت كه تغييرات برشمرده شده نيازى به مدت زمانى كه براى تغييرات بزرگ ژنتيكى لازم است و در طول ميليونها سال تحقق يافتهاند، نداشته و در صدهها، يعنى در مدت زمانى با ضريب هزاربار كوچكتر پديد آمده، ما با مسئله بغرنج و تاكنون پاسخ ندادهاى روبرو هستيم، كه تاكنون نه تحقيقات ژنتيكى توانسته است پاسخ براى آن ارايه كند و نه اينكه اين مسئله بغرنج توانسته است به كمك آموزش درباره قابليتهاى روحى مادرزادى توضيح داده شود.
آيا با توجه به توانايىهاى جديد اينچنانى كه ما برخى از آنها را پيشتر برشمرديم، براى مثال هوشمندى رياضى، قابل تصور است كه اين توانايىها مىتوانستند، لااقل در بخشهايى از آن، از طريق قابليتهاى موروثى بوجود آيند كه همراه بوده است با انتخاب هدفمندِ اسرارآميزِ ژنهاى تحوليافته در جريان اولوسيونها. امر اعجابانگيزى كه اضافه بر آن، مىبايستى تنها در جريان زندگى چند دوجين نسل تحقق يابد؟ كافى است موضوع را به روشنى توضيح داد، تا پوچى و بىمعنايى درونمايه آن عريان گردد.
[اشاره Sève به “انتخاب هدفمند”، اشاره به نظريه تلئولوژى است كه در دوران اخير تحت عنوانintelligenter Designer توسط كاردينال شونبورن Schönborn كليساى كاتوليك در اتريش مطرح شده است. به نظر او گويا روند بغرنج مورد نظر Sève درباره رشد انسان و جامعه انسانى، روندى هدايت شده مىباشد. همانند يك لباس زيباى مدل “گوژى” توسط يك “طراح هوشمند” ساخته شده است. كليساى كاتوليك كه بالاخره بعد از ١٥٠ سال مجبور به تائيد درستى تحقيقات علمى داروين درباره رشد گونهها شده است كه برپايه انتخاب و انطباق با شرايط و اولوسيون در روندى ميليونها ساله، به پديدار شدن گونه انسانى انجاميده است، مىكوشد با كمك نظريه فاقد پايه و اساس علمى و اثبات نشده، انديشه تئلولوژى را در لباس و الفاظى “مدرن” مطرح ساخته و ميان تصورات كليساى كاتوليك با نتايج تحقيقات علوم پلى برقرار سازد. به تصور اين نظر، ايجاد شدن انسان امروزى در جريان طولانى رشد و بغرنج شدن ساختار و عملكرد بافت زنده، بدون يك نقشه از پيش آماده و يك “طراح هوشمند” ناممكن است. ادعايى كه از بيراهه و بطور پوشيده به نفى نتايج علوم و ازجمله تحقيقات چارلز داروين مىپردازد.]
بدينترتيب يك نيازمندى ريشهاى و اجتنابناپذير براى توضيح اين واقعيت سنگين و چشمگير وجود دارد، كه بسيارى آن را به طور غريبى با سكوت پذيرا هستند: علت بالندگى موثر قابليت روحى انسان در جريان هزارههاى اخير، ريشه در چه امرى دارد.
چگونه ممكن است كه توانايى افراد در اين ابعداد رشد يابد، آنطور كه در جريان آخرين هزارهها تحقق يافته است و آنطور كه در آينده و بدون آنكه بتوان مرزى براى رشد آن از پيش تعيين كرد، با سرعتى فزاينده عملى خواهد شد، درحالى كه تا آنجا كه مىدانيم، مغز انسان بهمثابه يك اندام تعريف شده ژنتيكى از دوران سنگى تاكنون تغييرى نشان نمىدهد – چنين چيزى چگونه ممكن است؟
پاسخ بكلى نوين ماركس به اين پرسش چنين است كه تواناىهاى انسانى نه تنها بهمثابه فعاليت ذهنى فرد انسان تظاهر مىكند، بلكه همچنين به شكل عينى – يا دقيقتر بهمثابه واقعيت “نيروهاى مولده” عينيت يافته – بروز مىيابد. ابزار كار و دستگاهها و ماشينها، واقعيتهاى عينى هستند كه در آن توانايى پيشهورى، دانش علمى، شيوههاى تكنيكى و عملكرد هوشمندانه تجميع يافته و نهادين مىگردد؛ تصاحب ذخيره ايجاد شده در خارج از اندام [مغز] فعاليت [روحى- ذهنى- انتزاعى و …] انسانها كه در تكامل تاريخى توسط تك تك افراد ايجاد شده است [و در ابزار كار، ماشينها و فرهنگ عينيت يافته]، به انسان امكان مىدهد، در هر نسلى توانايىهاى [افراد نسل] خود را بمنظه ظهور رسانده و به توانايى نسل گذشته اضافه كند. در رابطه ديالكتيكى مستمر تاريخى ميان عينيت و ذهنيت يافتن [كار انسان كه منشاء رشد نيروهاى مولده است]، آن راز سحرآميز رشد بىپايانِ توانايى گونه انسان نهفته است كه همزمان با ثابت باقى ماندن توان عصبى فرد انسان [انديويديوم] همراه مىباشد. برداشتى كه [ماركس] آن را در “مبانى” [انتقاد اقتصاد سياسى] نيز وارد مىسازد و تدقيق مىبخشد: «اين جنبه [عينى] عملكرد كار اجتماعى – كار متحجر شده اجتماعى [متبلور در ابزارها و در كليت آن در فرهنگ] – به تنى هر روز تنومندتر شونده براى جنبه ديگر، جنبه ذهنيت، جنبه كار زنده [تبديل مىشود]» (كليات، جلد ٤٢، ص ٧٤٢).
در سرمايهدارى اين «شرايط تجميع شدهِ فعاليت اجتماعى [به صورت ابزاركار در مالكيت خصوصى سرمايهدار] به يك استقلال هر روز عظيمترى دست مىيابد» و خود را در برابر نيروى كار انسان قرار مىدهد، «به مثابه نيرويى بيگانه و حاكم [بر انسان] كه هر روز قوىتر مىگردد»: عينيت يافتنى كه همزمان به معناى بيگانه شدن مىباشد. شناختى با پيامدهاى بسيار پراهميت كه ديرتر به آن پرداخته خواهد شد. بدون ترديد بيگانه شدن منشاء واقعيت عينى ايجاد شده از توانايى تاريخى- اجتماعى گونه انسان، در ابعاد متفاوتى در برداشت روحى و بيوگرافى شخصى فرد انسان موثر بوده و نمايان مىشود.
ماركس بارها به تفصيل پرسش در ارتباط با نقش فرديت انسان را مورد توجه قرار داده و دورنماى تاريخى آن را در ابعاد وسيعى ميشكافد و توضيح مىدهد. [ماركس] در چهل صفحه “مبانى”، كه در آلمانى تحت عنوان «اشكال» («اشكال ماقبل شكل سرمايهدارى توليد») شناخته شدهاند، با بكار گرفتن چشمگير و همهجانبه منابع تاريخ فرهنگ [بشرى]، به ترسيم چگونگى روند ايجاد شدن “كار آزاد مزدورى” از اشكال اقتصاد چوپانى و قبيلهاى پيشين مىپردازد. زيرا درباره انسان نيز بايد گفته شود كه او به عنوان فرد زائيده نمىشود، بلكه با رشد [تاريخى] خود به فرديت دست مىيابد. «انسان در جريان روندى تاريخى به فرد تبديل مىشود. او در ابتدا به عنوان عضوى از گونه، از قبيله، حيوانى از گروه خود تظاهر مىكند… مبادله، وسيله عمدهاى براى ايجاد شدن فرديت است. مبادله موجوديت گروه را غيرضرور مىسازد و آن را منحل مىكند.» (همانجا، جلد ٤٢، ص ٤١٩).
[زندگى گروهى انسان در جامعه بدوى ، جبرى تاريخى است. جامعهاى كه انحلال آن با پديدار شدن كالا و مبادله آن عملى مىگردد، آنطور كه در نقل قول پيش گفته از ماركس بيان شد. پايان دوران بدوى همراه است با پديدار شدن فرديت در جامعه بشرى. “آزادى” و “حقوق بشرِ” فرد انسان در جامعه بدوى به مفهوم امروزى آن وجود نداشته است. كارل پوپر در اثر خود “جامعه باز و دشمنان آن”، با درك معيوب از رابطه ديالكتيكى ميان “جبر و اختيار”، جامعه بدوى را جامعه بسته و يا “توتاليتر” مىنامد، زيرا در آن فرد فاقد آزادى و استقلال بوده و تحت استيلاى جمع قرار دارد. چنين برداشتى، نگاهى غير تاريخى به جامعه بدوى است. هدف پوپر از اين نظريهپردازىها نفى حقانيت جامعه سوسياليستى است كه گويا در آنهم فرد تحت استيلاى جمع قراردارد و لذا “جامعه بسته” با سرشت “توتاليتر” مىباشد. هدف تائيد “جامعه باز” و “دموكراتيك” سرمايهدارى است.
نه در جامعه بدوى و نه در جامعه سوسياليستى استثمار انسان از انسان برقرار است. پوپر در نظريه خود مسئله استثمار كه درونمايه هستى اجتماعى را مشخص مىسازد، مسكوت گذاشته و خود را بهمثابه نظريهپرداز جانبدار نظام استثمارگرانه سرمايهدارى افشا مىسازد.
روبرت اشتيگروالد، فيلسوف معاصر آلمانى، موضع كارل پوپر را مورد انتقاد قرار مىدهد و مىنويسد: «… به نظر پوپر، جامعه باز و جامعه بسته، دو گونه سازماندهى اجتماعى است كه به كلى با يكديگر در تضادند. وى جامعه بسته را جامعهاى مىداند كه از درون نظام دودمانى جوامع قبيلهاى ايجاد شدهاست. در اين جوامع ساختارهاى گروهى، سنتها و تابوها (محرمات) ايجاد شدهاند. اين بدان معناست كه فرد، تحت استيلاى جمع است. بر اين پايه نيز، ثبات و بسته بودن، يعنى سرشت استبدادى چنين جامعهاى بروز مىيابد. اما به همين علت نيز چنين جامعهاى نمىتواند به تكامل مطلق دست يابد. (پوپر، رك. ١٩٧٠، جلد يكم، ص ٢٢٨)
ديدگاه پوپر نسبت به جامعه اوليه، غيرتاريخى است. او برپايه فردگرايى بورژوازى در نظام اجتماعى سرمايهدارى، جامعه اوليه را در وضعى غير آزاد ارزيابى مىكند. نكته به مراتب مهمتر، اين است كه فقدان سركوب و استثمار [در اين جامعه] را از نظر دور مىدارد. تاكنون هيچ يك از افسانهپردازان استبداد، نتوانستهاند اين مساله را كه در شرايط فقدان سركوب و استثمار، بايد “استبداد” برقرار باشد، مستدل سازند … به نظر پوپر، جامعه متقابل، يعنى جامعه باز، با رشد تصورات انتقادى درباره تابوهاى گروهى همراه است، وتعقل وآزادىهاى فردى برپايه بحث قرار دارد. اين ادعاها، به طور ساده، تبليغ براى جامعه سرمايهدارى است.» (توماس مچر، جامعه مدنى و آگاهى پسامدرنيستى، تهران، پيلا ١٣٨٤، ص ١٤١-١٤٠)]
اما به همان اندازه كه فرد خود را از جامعه جدا مىسازد، جامعه نيز از او فاصله مىگيرد، تا آنجا كه در جامعه بورژوايى، جامعه بهمثابه يك قدرت عينى «در برابر او قرار مىگيرد. فرد مىكوشد برآن غلبه يابد، اما جامعه او را مىبلعد». ازاينرو است كه ظهور تاريخى فرديت رشد يافته انسانى، همزمان سرگذشت طولانى يك شهادت است. آنچه كه بايد درك شود و «نظريه درباره ارزش اضافى» آن را به ما مىآموزاند، اين نكته است كه «رشد و تكامل توانايى و قابليتهاى گونه انسان، اگرچه در ابتدا به قيمت نابودى اكثريت افراد و طبقات موجود انسانى تحقق يافته است، نهايتاً به اينجا ختم مىگردد كه بر اين تضاد [درونى جامعه] غلبه شود و همراه گردد با رشد فرديت انسان. ازاينرو رشد فرديت انسان در سطح عالى به قيمت روندى تاريخى عملى مىگردد كه در آن افراد قربانى شدهاند …» (“نظريه درباره ارزش اضافى”، كليات جلد ٢.٢٦، ص ١١١). همين نتيجهگيرى در جلد سوم “سرمايه” اينچنين بيان مىگردد: «واقعاً تنها با نابودى بىاندازه امكان رشد فرد انسان در طول اعصار تاريخى، توانسته است رشد گونه انسانى تامين و تثبيت گردد. دوران طولانى كه پيشدرآمد برپايى انسانى جامعه را تشكيل مىدهد.» (سرمايه، جلد سوم، كليات جلد ٢٥، ص ٩٩). [در اين جمله از ماركس] ما اكنون در برابر تابلوى راهنمايى قرار داريم كه در آن دورنماى انسانشناسانه جامعه كمونيستى [كه در آن “حقوق بشر” بهمثابه واقعيتى عينى و نمادين بخشى از “جهان انسانى” را تشكيل مىدهد] در تمام پهنا و ابعاد آن به نمايش گذاشته شده است.
يك چنين نگرش انسانشناسانه كه در تحليلها [ى ماركس] مىدرخشد، نه تنها در اواسط قرن نوزدهم نگرشى بكلى نوين بود، اكنون در قرن بيست و يكم نيز انسان از پندى خيرخواهانه پيروى خواهد كرد، اگر آن را نگرشى پيش پا افتاد نپندارد.
نوآورىهاى عمده در طول تاريخ كه به كمك آن انسانيت خود را گام به گام از [جهان] جانوران جدا ساخت، از زمانى معنا مىيابد كه كار انسانى به واقعيت عينى و ملموس تبديل مىشود … از زمانى كه كار انسان به طور منظم از ابزاركار بهره مىجويد تا بهتر به اهداف خود دست يابد. از آنجا كه اين ابزار عينيت ملموس دارا هستند، مىتوانند اين ابزار به خودى خود – و محصولات كار با آنها – بعد از پايان كار فرد باقى بمانند. كار شخصى فرد كه توسط آن ابزارها ايجاد شده بودند، مىتواند براى كارهاى جديد بكار گرفته شود. در جريان كار، ابزارها بهينهسازى شده و موثرتر و گوناگون مىشوند و از طريق تجميع فزاينده و تراكمى آنها، برپايى «جهانِ انسان» آغاز مىگردد – آن را “جهان انسانى” بناميم. يك جهان عينيت يافته و ملموس فيزيكى: ابزاركار، زمينهاى كشاورزى، روابط، دستگاهها، ساختارها … و نهايتاً ايجاد شدن نشانههاى سمبوليك براى عينيت يافتن كار انسان: زبانها، عادات، اطلاعات، تصورات، هنجارها …
هر دو گروه [عينيت ايجاد شدهِ ملموس و ذهنيت انسان] كه هر كدام داراى ويژگى مخصوص خود مىباشند، همزمان در هم نفوذ مىكنند و توسط فرد از اين طريق فراگرفته مىشوند، كه او تواناىها را مىآموزد و آنها را از اين طريق در خود بوجود مىآورد كه به روابط – اجتنابناپذير [اجتماعى] – با آنانى تن مىدهد كه صاحبان ابزارها هستند. اين مجموعه، ابعاد زنده و ذهنى جهان انسانى را تشكيل مىدهد.
«واقعيت موجود انسانى» از ابعاد برشمرده شدهِ پيش گفته برخوردار است كه در تز ششم فويرباخ محتاطانه «انسامبل روابط اجتماعى» ناميده مىشود.
مطلب را به نحو ديگرى بيان كنيم: “انسان” – اين همان هُمو زاپينس زاپينس است، به زبانى ديگر نتيجه بزرگ اولوسيون بيولوژيك كه نتايج كم و بيش ثابت آن در ژنهاى او ذخيره شده است – چنانكه نزد هر موجود زنده ديگر نيز چنين است -. باوجود اين، آنچه برشمرده شد به اين معنا نيز مىباشد: كه انسان امروزى، تظاهر تاريخ روند روحى- اجتماعى عظيمى است كه نتايج آن در خارج از تن انسان انباشته شده و در آن سايهاى از يك ريشه حيوانى ديده نمىشود. به عبارت ديگر، “انسان امروزى” يعنى همان “جهان انسانى”. گذارى به خارج [از تن انسان] كه همه چيز را تغيير داد.
آزاد شده از اين جبر كه بايد همه اين دستاوردها در يك ژن ثبت شوند، تا بقا يابند، اين امكان را بوجود آورد كه اين دستاوردها بتوانند در روندى با فراگرد تصاعدى شكوفايى بيابند. اين در حالى است كه ديگر واحد زمان، ميليونها سال ضرور براى اولوسيون بيولوژيك نبوده، بلكه از هزارهها، صدهها، حتى يك قرن و يا به طول عمر يك نسل خلاصه مىشود؛ در چنين شرايطى مىتوانند اين دستاورها فزونى يابند و بدون هر مرزى از آنچه كه هر فرد انسان متكى به خود مىتواند به آن دست يابد، فراتر روند و جهان انسانى مادى و نمادينى با ابعادى عظيم ايجاد سازند. بدون ترديد با درك و شناخت اين ابعاد است كه متوجه مىشويم كه به چه اشتباه بزرگى دچار مىگرديم، زمانى كه بدون توجه به آنچه بيان شد از”انسان” صحبت به ميان آورده مىشود [و دوران، تعلق طبقاتى و … او از مد نظر دور مىماند].