«انسـان»؟ (بخش نخست) ديدگاه ماركسيستى‏‏‏‏‏‏ درباره انسان‏شناسى‏‏‏‏‏‏ (آنتروپولوژى‏‏‏‏‏‏) و برداشت‏هاى‏‏‏‏‏‏ بنيادى‏‏‏‏‏‏ آن

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٢٨ (پنجم ديماه ١٣٨٨)

پيش‏گفتار

اصل نوشتار حاضر كه ترجمه آن از زبان آلمانى‏‏‏‏‏‏ از نشريه دفاتر ماركسيستى‏‏‏‏‏‏ (Marxistische Blätter 5/09) در اينجا ارايه مى‏‏‏‏‏‏شود، توسط فيلسوف معاصر فرانسوى‏ سئف‏‏‏‏ Lucien Sève در سال ٢٠٠٨ به نگارش در آمده است. ترجمه آلمانى‏‏‏‏‏‏ تنها از بخش‏هايى‏‏‏‏‏‏ از رساله انجام شده است. اصل رساله تحت عنوان Lucien Sève, „penser avec Marx aujourd`hui”, TOME II, „L`HOMME”, Paris La Dispute 2008, 587 pages در فرانسه انتشار يافته است.

اضافات مترجم در [] قرار دارد.

Sève، زيرعنوان رساله “انسان” خود را “امروز با انديشه ماركس فكر كنيم” ناميده است كه بايد آن را پلى‏‏‏‏‏‏ مستقيم به انديشه امروزى‏‏‏‏‏‏ درباره “حقوق بشر” دانست كه از يك سو به آماج مبارزه مردم كشورهاى‏‏‏‏‏‏ بسيارى‏‏‏‏‏‏ در جهان براى‏‏‏‏‏‏ دستيابى‏‏‏‏‏‏ به حقوق انسانى‏‏‏‏‏‏ خود و از سوى‏‏‏‏‏‏ ديگر به ابزارى‏ در دست “نوليبراليسم” در خدمت ابدى‏‏‏‏ ساختن حاكميت سرمايه‏دارى‏‏‏‏‏‏ در جهان تبديل شده است. حاكميت سرمايه‏دارى‏‏‏‏ نوليبرال مى‏‏‏‏كوشد از طريق تهى‏‏‏‏‏‏ ساختن درونمايه انسانى‏‏‏‏‏‏ و تاريخى‏‏‏‏‏‏ اين خواست و نياز بشرى‏‏‏‏، نظام غارتگر سرمايه‏دارى‏‏‏‏ را “دموكراسى‏ ناب” و آن را “پايان تاريخ” القا كرده و حلقه بردگى‏‏‏‏ و استثمار نظام فرتوت ضدانسانى‏‏‏‏ خود را بر گردن انسان، حكمى‏‏‏‏ طبيعى‏‏‏‏ و آسمانى‏‏‏‏ بنماياند‏‏.

رساله نشان مى‏‏‏‏‏‏دهد كه برداشت انسان‏شناسانه Anthropolgie ماركس از شخصيت “بيوپسيكوسوسيال” bio-psycho-sozial فرد انسان، برداشتى‏‏‏‏‏‏ عميقاً انسان‏دوستانه بوده و “حقوق بشرى‏‏‏‏‏‏” انسان را مستند ساخته و درونمايه انسانى‏‏‏‏‏ ‏ جامعه كمونيستى‏‏‏‏‏‏ «كه در آن رشد آزاد هـر عضو آن، پيش‏شرط براى‏‏‏‏‏‏‏ رشد آزاد همـه است» (“مانيفست كمونيستى‏‏‏‏‏‏”) را به نمايش مى‏‏‏‏‏گذارد.

انسان امروزى‏‏‏‏ (مدرن)، هُمو زاپينس، حدود ١٢٥ هزار پيش در جنوب شرقى‏‏‏‏ قاره افريقا با يك اولوسيون بيولوژيكى‏‏‏‏ از گذشته بى‏‏‏‏واسطه حيوانى‏‏‏‏ (ماركس) پا به عرصه وجود گذاشت و در طول زمان به حامل subjekt فعال پديد آمدن درونمايه رشد و تكامل بشريت و جامعه و تمدن بشرى‏‏‏‏ تبديل گشت.

ماركس و انگلس در “ايدئولوژى‏‏‏‏ آلمانى‏‏‏‏” ايجاد شدن واحد بيولوژيكى‏‏‏‏‏‏ انسان را در جريال اولوسيون، پيش شرط روند ايجاد شدن فرهنگ و تمدن كنونى‏‏‏‏ يا “جهانِ انسان”‏‏ مى‏‏‏‏‏‏دانند: «پيش‏شرط همه تاريخ بشرى‏‏‏‏‏‏ البته وجود فرد زنده انسان است. اولين نكته‏اى‏‏‏‏‏‏ كه بايد به طور مشخص مورد توجه قرار داد، سازمان يافتگى‏‏‏‏‏‏ بدنى‏‏‏‏‏‏ فرد و رابطه‏اى‏‏ مى‏باشد‏‏‏‏ كه او از اين طريق با طبيعت برقرار مى‏‏‏‏‏‏كند. … كليه تاريخ نويسى‏‏‏‏‏‏ بايد برپايه اين زمينه طبيعى‏‏‏‏‏‏ [رابطه فرد با محيط پيرامون]‌ و اشكال دگرگونى‏ها در آن در اثر و در جريان فعاليت انسان، قرار داشته باشد.»

درباره اين «پيش شرط» بيولوژيكى‏‏‏ و آمادگى‏‏‏ و گرايش عنصر درونى‏‏‏ “روحى‏‏‏- احساسى‏”‏‏ مبتنى‏‏‏ بر آن، تحقيقات وسيعى‏‏‏ در دهه‏‏هاى‏ اخير بعمل آمده است. در اين تحقيقات به چگونگى‏‏‏ واكنش در برابر محيط پيرامون- جامعه توسط فرد توجه خاصى‏‏‏ مبذول شده است. به‏ويژه تحقيقات بر روى‏ عملكرد مغز انسان با بكارگيرى‏ دستگاه پيش‏رفته عكس‏بردارى‏  Magnetresonanztomographie (MRT) يكپارچگى‏ شخصيت انسان و وحدت ديالكتيكى‏ “واحد” بيوپسيكوسوسيال را مورد تائيد و تاكيد قرار داده و نشان مى‏‏‏دهد كه واكنش فرد انسان، ناشى‏‏ از وحدت‏ جداناپذير و بهم‏تنيده‏اى‏‏ مى‏‏‏باشد كه ميان شرايط “درونى‏” و “بيرونى‏”‏‏ نزد او وجود دارد.

هربرت هورتس Prof. Dr. Herbert Hörz، مسئول برنامه تحقيقاتى‏ ميان‏رشته‏اى‏‏‏ interdisziplinaer درباره شناخت شخصيت انسان بود كه در رشته‏هاى‏‏‏ مختلفى‏‏‏ در آكادمى‏‏‏ علوم در آلمان دموكراتيك تا سال‏هاى‏‏‏ هشتاد قرن پيش جريان يافت. او در جمع‏بندى‏‏ نتايج اين تحقيقات مشترك، برداشت ماركسيستى‏‏‏ از شخصيت انسان را ارايه داد. هورتس اين شخصيت را تحت عنوان “واحد بيوپسيكوسوسيال انسان” معرفى‏‏‏ كرد و با ارايه نظريات ماركس، اين برداشت را مستند ساخت. در همين سال‏ها تحقيقات مشابهى‏‏‏ نيز در ايالات متحده آمريكا با نتايج مشابه جريان داشت.

به نظر هورتس و برپايه اين تحقيقات، بدون توجه به كليت هستى‏‏‏ انسان، و از اين طريق درك ماهيت “انسان تاريخى‏‏‏”، تنظيم و درك تئوريك از مشخصات انسان ناممكن است. به نظر هورتس، تنها با توجه به كليه جوانب هستى‏‏‏ “انسان تاريخى‏‏‏”، كه Sève نيز در رساله خود بر آن تاكيد دارد، شناخت ماركسيستى‏‏‏ از شخصيت انسان ممكن مى‏‏‏گردد. طبق تعريف هورتس، انسان «a- آنسامبل روابط اجتماعى‏‏‏ مشخص- تاريخى‏‏‏ است؛ b- وحدتى‏‏‏ از عوامل طبيعى‏‏‏، اجتماعى‏‏‏، مادى‏‏‏ و معنوى‏‏‏، عقلايى‏‏‏ و احساسى‏‏‏، مادون آگاهى‏‏‏، بدون آگاهى‏‏‏ و آگاهانه است كه در تظاهرى‏‏‏ فردى‏‏‏ induviduell [و يگانه] خود را نشان مى‏‏‏دهد؛ c- انسان آگاهانه شرايط هستى‏‏‏ خود را موثرتر و انسانى‏‏‏تر» برپا مى‏‏‏سازد.

هانس- پتر برنر Hans-Peter Brener سوسيولوژيس معاصر آلمانى‏‏‏ كه در تز دكترا خود ازجمله تحقيقات پيش گفته هورتس را درباره “واحد بيوپسيكوسوسيال انسان” جمع‏آورى‏‏‏ كرده و در سال ٢٠٠٢ منتشر ساخته است، در شماره پيش گفته دفاتر ماركسيستى‏‏‏ و در رساله‏ِ جديدى‏ درباره موضوع تحقيقات خود در ارتباط با تحقيقات سال‏هاى‏ اخير بر روى‏ مغز انسان و با اشاره به “بدفهمى‏” از نتايج اين تحقيقات توسط برخى‏ها، از قول روبين‏اشتين R. S. Rubinstein، پسيكولوژيست اتحاد شوروى‏‏‏ سابق، تاثير عوامل داخلى‏‏‏ و خارجى‏‏‏ را براى‏‏‏ درك از برداشت بيوپسيكوسوسيال از شخصيت انسان برجسته ساخته و مى‏‏‏نويسد: «براى‏‏‏ روبين‏اشتين در ايجاد شدن شكل اجتماعى‏‏‏ هستى‏‏‏ انسان كه تنها براى‏‏‏ گونه انسانى‏‏‏ وجود دارد، تاثير قانونمند عامل بيولوژيك بر روى‏‏‏ رشد روحى‏‏‏ انسان نفى‏‏‏ نمى‏‏‏شود.» اين اما به معناى‏‏‏ وجود «ژن مذهب» در كروموزم انسان نمى‏‏‏باشد كه گويا دليل وجود برداشت مذهبى‏ نزد انسان است كه برخى‏‏‏ از محافل غيرجدى‏‏‏، از تحقيقات بر روى‏‏‏ مغز انسان در سال‏هاى‏‏‏ اخير نتيجه مى‏‏‏گيرند.

Sève  در رساله خود برداشت ماركس را با نمونه‏هاى‏‏‏‏ مختلف از آثار او، مانيفست كمونيستى‏‏‏‏، ايدئولوژى‏‏‏‏ آلمانى‏‏‏‏، سرمايه، تزها درباره فويرباخ و … توضيح داده و نشان مى‏‏‏‏دهد كه انسان امروزى‏‏‏‏، هُمو زاپينس، تنها پس از فراگرفتن فردى‏‏‏‏ دستاوردهاى‏‏‏‏ مادى‏‏‏‏ و معنوى‏‏‏‏ (فرهنگ و تمدن) ايجاد شده توسط نسل‏هاى‏‏‏‏ گذشته، و افزودن توانايى‏‏‏‏ و قابليت‏هاى‏‏‏‏ خود به آن، به سطح هُمو زاپينس زاپينس ارتقا يافته و “جهان انسانى‏‏‏‏” را ساخته و تكامل مى‏‏‏‏بخشد. ازاين‏رو به نظر ماركس (و انگلس) فرد انسان Individum  حامل رشد و تكامل جامعه بشرى‏‏‏‏ بوده و از اين‏رو آزادى‏‏‏‏ فرد فرد انسان، پيش شرط آزادى‏‏‏‏ جامعه انسانى‏‏‏‏ كه پيش‏تر از مانيفست كمونيستى‏‏‏‏ نقل شد، مى‏‏‏‏باشد. نشان دادن و اثبات اين درونمايه انسان‏دوستانه در برداشت انسان‏شناسانه (آنتروپولوژيكى‏‏‏‏) ماركس را  Sève انقلابى‏‏‏‏ عظيم در فلسفه ارزيابى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند كه به انتزاع توخالى‏‏‏‏ گذشته درباره “انسان” پايان بخشيده، ولى‏‏‏‏ متاسفانه تاكنون كم‏تر مورد توجه حتى‏‏‏‏ ماركسيست‏ها نيز قرار داشته است. او  وظيفه رساله خود را توضيح و اثبات نكات پيش گفته قرار داده است.

به نظر Sève «انقلابى‏‏‏‏‏‏ كه توسط ماركس در علم انسان‏شناسى‏‏‏‏‏‏ (آنتروپولوژى‏‏‏‏‏) پايه ريخته شد، تنها خداحافظى‏‏‏‏‏‏ از مفهوم انتزاعى‏‏‏‏‏‏ و توخالى‏ [غيرتاريخى‏] “انسان” نيست. اين انقلاب كه هر انديشه انتقادى‏‏‏‏‏‏ بلندپرواز خود را پايبند به آن مى‏‏‏‏‏داند، همچنين تنها يك برش‏ در تاريخ انديشه نيست، بلكه امروزه يك حق مدنى‏‏‏‏‏‏ Vademecum [راهنماى‏‏‏‏‏‏ غيرقابل چشم‏پوشى‏‏‏‏‏‏] را تشكيل مى‏‏‏‏‏دهد با پرارزش‏ترين معنا.» حق «مدنى‏» و يا «شهروندى‏» كه اخيراً آيت‏الله حسينعلى‏ منتظرى‏ نيز در يكى‏ از موضع‏گيرى‏هاى‏ خود در ارتباط با همه مردم ميهن ما برجسته ساخته، كه از دوبخش “آزادى‏ها” و “حقوق دموكراتيك” تشكيل مى‏شود.

برگردان متن آلمانى‏‏‏‏‏‏ به فارسى‏‏‏‏‏‏ مى‏‏‏‏‏‏تواند كمكى‏‏‏‏‏‏ باشد براى‏‏‏‏‏‏ درك بغرنجى‏‏‏‏‏‏ شرايط نبرد اجتماعى‏‏‏‏‏‏ در ايران كنونى‏‏‏‏‏‏ در سال ١٣٨٨ در ارتباط با پيوند درونى‏‏‏‏‏‏ ميان خواست انسان‏دوستانه آزادى‏هاى‏ دموكراتيك‏‏‏ و برخوردارى‏‏‏‏ از حقوق قانونى‏‏‏‏ شهروندى‏‏‏‏ مردم‏‏ و عدالت اجتماعى‏‏‏‏‏‏ يا حقوق دموكراتيك. دو خواست و نيازى‏ كه آماج‏هاى‏ توامان در خيزش انقلابى‏‏‏‏‏‏ مردم ايران را تشكيل مى‏دهند. اين‏ خواست و آماج‏هاى‏‏‏ انسان‏دوستانه و “حقوق بشرى‏‏‏” مبتنى‏‏‏ هستند بر رشد فرهنگى‏‏‏ و رشد نيروهاى‏‏‏ مولده در كليت آن در جامعه امروزى‏‏‏ ايران. خواست و آماج‏هايى‏‏‏‏ كه همگى‏‏‏‏ در قانون اساسى‏‏‏‏، دستاورد انقلاب بزرگ بهمن ٥٧، ثبت و تضمين شده‏اند. ازاين‏رو نمى‏توان برقرارى‏ آزادى‏هاى‏ دموكراتيك و قانونى‏ را جدا از چگونگى‏ برنامه اقتصاد ملى‏ براى‏ رشد نيروهاى‏ مولده و برپايى‏ رفاه نسبى‏ عمومى‏ در ايران مورد توجه قرار داد. جدا ساختن اين دو مقوله به “حقوق بشر” از يك‏سو و بى‏توجهى‏ به چگونگى‏ راه رشد نيروهاى‏ مولده در كشور از سوى‏ ديگر، بى‏توجهى‏ به هستى‏ يكپارچه جامعه و “انسان” ايرانى‏ است. چنين جدايى‏ فاقد كارپايه علمى‏ بوده و از نظر سياسى‏- ايدئولوژيك داراى‏ سرشتى‏ ارتجاعى‏ و واپس‏نگرانه و پوزيتويستى‏ مى‏باشد.

دستگاه‏هاى‏ تبليغاتى‏ سرمايه‏دارى‏ مى‏كوشند با جدا ساختن “حقوق بشر” براى‏ آزادى‏ بيان و … از “حقوق بشر” براى‏ برخودارى‏ از امنيت اقتصادى‏ و رفاه اجتماعى‏ در جامعه، سلطه حاكميت سرمايه‏دارى‏ را حفظ و تثبيت و سلطه خود را ابدى‏ سازند.

همانطور كه در رساله Sève  نشان داده مى‏شود، جدا سازى‏ اين دو روى‏ “حقوق بشر” از يكديگر ازاين‏رو مجاز نيست، زيرا اين جدايى‏ به معناى‏ نفى‏ “انسان تاريخى‏” است. به نظر Sève «فرد انسان هميشه انسان يك دوران تاريخى‏‏‏‏‏‏ معين است، انسان يك صورتبندى‏‏‏‏‏‏ اقتصادى‏‏‏‏‏‏- اجتماعى‏‏‏‏‏‏ و در چنين صورتبندى‏‏‏‏‏‏ متعلق به يك گروه اجتماعى‏‏‏‏‏‏ مشخص مى‏‏‏‏‏‏باشد». بر اين پايه است كه “حقوق بشرى‏” انسان تاريخى‏ در ارتباط مستقيم و جدايى‏ ناپذير با شرايط مشخص اقتصادى‏- اجتماعى‏ هستى‏ او قابل شناخت و درك بوده و كليت آن تقسيم‏پذير نمى‏باشد. با جدايى‏ دو روى‏ “حقوق بشر”، درونمايه آن به مضمونى‏ محدود مى‏گردد كه مورد نظر “حقوق بشر” به اصطلاح “آمريكايى‏” مى‏باشد.

ديدگاه ماركسيستى‏‏‏‏‏‏ درباره انسان‏شناسى‏‏‏‏‏‏ (آنتروپولوژى‏‏‏‏‏‏) و برداشت‏هاى‏‏‏‏‏‏ بنيادى‏‏‏‏‏‏ آن

اگر بخواهيم با بيانى‏‏‏‏‏‏ عام به تعريف گونه انسانى‏‏‏‏‏‏ بپردازيم كه بكار بردن آن براى‏‏‏‏‏‏ هر گونه ديگرى‏‏‏‏‏‏ از جانوران  – بى‏‏‏‏‏‏تفاوت كدام گونه –  قوياً غير ممكن باشد، آنوقت به طور قطع بايد به تعريف ماركس بازگرديم كه در نامه خود به آنئنكو Annenkow بكار برده است: «تاريخ اجتماعى‏‏‏‏‏‏ انسان هميشه تنها تاريخ نتايج رشد فردى‏‏‏‏‏‏ انسان است». (كليات جلد ٤، ص ٥٤٨)

به دو علت بكار بردن تعريف فوق براى‏‏‏‏‏‏ هيچ گونه ديگرى‏‏‏‏‏‏ممكن نيست، عللى‏‏‏‏‏‏ كه ما را به هسته مركزى‏‏‏‏‏‏ بحث نيز هدايت مى‏‏‏‏‏‏كنند. از يك سو زيرا هيچ گونهِ حيوانى‏‏‏‏‏‏ داراى‏‏‏‏‏‏ يك تاريخ اجتماعى‏‏‏‏‏‏ نيست  – اگر اين تاريخ، روند تجميع فزاينده و تراكمى‏‏‏‏‏‏ اطلاعات نزد انسان درك شود كه فعاليت جمعى‏‏‏‏‏‏ فرد انسانى‏‏‏‏‏‏، از هر نسلى‏‏‏‏‏‏ به نسل ديگر منتقل كرده و وارد جريان زندگى‏‏‏‏‏‏ گروهى‏‏‏‏‏‏ او مى‏‏‏‏‏‏سازد. امرى‏‏‏‏‏‏ كه بكلى‏‏‏‏‏‏ از نوع و جنسى‏‏‏‏‏‏ ديگر است از آنچه اولوسيون بيولوژيكى‏‏‏‏‏‏ ممكن مى‏‏‏‏‏‏سازد. تغيير اندام و نسخه رفتارى‏‏‏‏‏‏ گروه‏هاى‏‏‏‏‏‏ حيوانى‏‏‏‏‏‏ در اولوسيون بيولوژيكى‏ با سرعتى‏‏‏‏‏‏ به مراتب آهسته‏تر و با وضعى‏‏‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏‏‏ متفاوت به سرانجام مى‏‏‏‏‏رسد. ازاين‏رو، گونه مورچگان فاقد تاريخ اجتماعى‏‏‏‏‏‏ است.

از طرف ديگر و به طريق اولى‏‏‏‏‏‏، در هيچ گونه حيوانى‏‏‏‏‏‏ رشد فردى‏‏‏‏‏‏ وجود ندارد  –  به عبارت دقيق‏تر: چگونگى‏‏‏‏‏‏ رفتار فردى‏‏‏‏‏‏ [حيوان] از طريق ژنتيك نظم يافته، شبيه و همانند رفتار احاد ديگر گونه تظاهر كرده و بر پايه آن، عملكرد فردى‏‏‏‏‏‏ حيوان در طول عمرش شكل گرفته و در طول نسل‏ها، از خود عملكردى‏‏‏‏‏‏ فزاينده و تراكمى‏‏‏،‏‏‏ به معناى‏‏‏‏‏‏ ايجاد شدن روند تاريخ اجتماعى‏‏‏‏‏‏ براى‏‏‏‏‏‏ گونه خود، از خود بروز نمى‏‏‏‏‏‏دهد. چنين روندى‏‏‏‏‏‏ كلاً وجود ندارد. زنبور عسل، كه درباره آن‏ها Vergil در چهارمين شعر Georgica  صحبت مى‏‏‏‏‏‏كند، به ترتيب زنبور پرستار نوزادان، زنبور ساختمانى‏‏‏‏‏‏، زنبور جمع‏كننده عسل است. دقيقاً همانطور كه Frisch دوهزار سال بعد نيز ديده و برمى‏‏‏‏‏‏شمرد.

[Vergilius Publius   شاعر رومى‏‏‏‏‏‏ از Maro ٧٠ تا ١٩ پيش از تاريخ اروپايى‏‏‏‏‏‏.

Frisch, Karl متولد ١٨٨٦ر١١ر٢٠، جانورشناس و بيولوژيست اتريشى‏‏‏‏‏ با تحقيقات درباره زنبور عسل. ١٩٧٣ برنده جايزه نوبل براى‏‏‏‏‏ پزشكى‏‏‏‏‏ و فيزيولوژى‏‏‏‏‏]

ويژگى‏‏‏‏‏‏اى‏ كه نزد گونه انسانى‏‏‏‏ رشديافته مى‏توان يافت، اين واقعيت است كه اين گونه به طور مداوم و پايان‏ناپذير از خود توانايى‏‏‏‏‏‏هاى‏‏‏‏‏‏ جديد بدنى‏‏‏‏‏‏ و روحى‏‏‏‏‏‏ فردى‏‏‏‏‏‏ نشان مى‏دهد و ساختارها و انگيزه‏هاى‏‏‏‏‏‏ نوينى‏‏‏‏‏‏ را به طور جمعى‏‏‏‏‏‏ مى‏‏‏‏‏‏آفريند. انسان توانسته است در جريان همان دو هزار سال، فهرست آنچه را كه آفريده است، بى‏‏‏‏‏‏اندازه توسعه دهد: علت انفجار كوه آتشفشان را درك كند و ديگر از خشم خدايان نهراسد، محاسبات چند مجهولى‏‏‏‏‏‏ رياضى‏‏‏‏‏‏ را انجام دهد، ابزاركار‏‏‏‏‏ را با دقت يك ميكرونى‏‏‏‏‏‏ سوراخ كند، بر روى‏‏‏‏‏‏ قلب باز به عمل جراحى‏‏‏‏‏‏ بپردازد، ميليون‏ها انسان را در كوره‏هاى‏‏‏‏‏‏ آدم سوزى‏‏‏‏‏‏ بسوزاند، در وضع بى‏‏‏‏‏‏وزنى‏‏‏‏‏‏ به آزمايش بپردازد، اعتصابى‏‏‏‏‏‏ را سازمان دهد، به همتاسازى‏‏‏‏‏‏ گوسفند بپردازد، توده‏هاى‏‏‏‏‏‏ وسيعى‏‏‏‏‏‏ از حقوق‏گيران را به بيكارى‏‏‏‏‏‏ محكوم كند تا سود سرمايه‏ را ارتقاء دهد، در پرش با چوب از مرز شش متر عبور كند، با گوش خود يك نت اشتباه ويلن را در يك اركستر تشخيص دهد، در اينترنت چيزى‏‏‏‏‏‏ را سفارش دهد، تصميم به تغيير جنسيت بگيرد …  فهرستى‏‏‏‏‏‏ كه مى‏‏‏‏‏‏توان آن را تا بى‏‏‏‏‏‏نهايت ادامه داد.

آنچه كه شديداً نياز به توضيح دارد، اين نكته است كه شكوفايى‏‏‏‏‏‏ چشمگير همه اين فعاليت‏هاى‏‏‏‏‏‏ روحى‏‏‏‏‏‏ و توانايى‏‏‏‏‏‏ها توانسته است در شرايطى‏‏‏‏‏‏ تحقق يابد كه به طور كلى‏‏‏‏‏‏ تغييرات ژنتيكى‏‏‏‏‏‏- فيزيكى‏‏‏‏‏ نزد انسان بوجود نيامده‏است. اگر مى‏‏‏‏‏‏توان گفت كه تغييرات برشمرده شده نيازى‏‏‏ به مدت زمانى‏‏‏‏‏‏ كه براى‏‏‏‏‏‏ تغييرات بزرگ ژنتيكى‏‏‏‏‏‏ لازم است و در طول ميليون‏ها سال تحقق يافته‏اند، نداشته و  در صده‏ها، يعنى‏‏‏‏‏‏ در مدت زمانى‏‏‏‏‏‏ با ضريب هزاربار كوچك‏تر پديد آمده‏، ما با مسئله بغرنج و تاكنون پاسخ نداده‏اى‏‏‏‏‏‏ روبرو هستيم، كه تاكنون نه تحقيقات ژنتيكى‏‏‏‏‏‏ توانسته است پاسخ براى‏‏‏‏‏‏ آن ارايه كند و نه اينكه اين مسئله بغرنج توانسته است به كمك آموزش درباره قابليت‏هاى‏‏‏‏‏‏ روحى‏‏‏‏‏‏ مادرزادى‏‏‏‏‏‏ توضيح داده شود.

آيا با توجه به توانايى‏‏‏‏‏‏‏هاى‏‏‏‏‏‏ جديد اينچنانى‏‏‏‏‏‏ كه ما برخى‏‏‏‏‏‏ از آن‏ها را پيش‏تر برشمرديم، براى‏‏‏‏‏‏ مثال هوشمندى‏‏‏‏‏‏ رياضى‏‏‏‏‏‏،  قابل تصور است كه اين توانايى‏‏‏‏‏‏ها مى‏‏‏‏‏‏توانستند، لااقل در بخش‏هايى‏‏‏‏‏‏ از آن، از طريق قابليت‏هاى‏‏‏‏‏‏ موروثى‏‏‏‏‏‏ بوجود آيند كه همراه بوده است با انتخاب هدفمندِ اسرارآميزِ ژن‏هاى‏‏‏‏‏‏ تحول‏يافته در جريان اولوسيون‏ها. امر اعجاب‏انگيزى‏‏‏‏‏‏ كه اضافه بر آن، مى‏‏‏‏‏‏بايستى‏‏‏‏‏‏ تنها در جريان زندگى‏‏‏‏‏‏ چند دوجين نسل تحقق يابد؟ كافى‏‏‏‏‏‏ است موضوع را به روشنى‏‏‏‏‏‏ توضيح داد، تا پوچى‏‏‏‏‏‏ و بى‏‏‏‏‏‏معنايى‏‏‏‏‏‏ درونمايه آن عريان گردد.

[اشاره Sève به “انتخاب هدفمند”، اشاره به نظريه تلئولوژى‏‏‏‏‏‏ است كه در دوران اخير تحت                                       عنوانintelligenter Designer توسط كاردينال شون‏بورن Schönborn ‏‏‏ كليساى‏‏‏‏‏‏ كاتوليك در اتريش مطرح شده است. به نظر او گويا روند بغرنج مورد نظر Sève درباره رشد انسان و جامعه انسانى‏‏‏‏‏‏، روندى‏‏‏‏‏‏ هدايت شده مى‏‏‏‏‏‏باشد. همانند يك لباس زيباى‏‏‏‏‏‏ مدل “گوژى‏‏‏‏‏‏” توسط يك “طراح هوشمند” ساخته شده است. كليساى‏‏ كاتوليك كه بالاخره بعد از ١٥٠ سال مجبور به تائيد درستى‏‏ تحقيقات علمى‏‏ داروين درباره رشد گونه‏ها شده است كه برپايه انتخاب و انطباق با شرايط و اولوسيون در روندى‏‏ ميليون‏ها ساله، به پديدار شدن گونه انسانى‏‏ انجاميده است، مى‏‏كوشد با كمك نظريه فاقد پايه و اساس علمى‏‏ و اثبات نشده، انديشه تئلولوژى‏‏ را در لباس و الفاظى‏‏ “مدرن” مطرح ساخته و ميان تصورات كليساى‏‏ كاتوليك با نتايج تحقيقات علوم پلى‏‏ برقرار سازد. به تصور اين نظر، ايجاد شدن انسان امروزى‏‏ در جريان طولانى‏‏ رشد و بغرنج شدن ساختار و عملكرد بافت زنده، بدون يك نقشه از پيش آماده و يك “طراح هوشمند” ناممكن است. ادعايى‏‏ كه از بيراهه و بطور پوشيده به نفى‏‏ نتايج علوم و ازجمله تحقيقات چارلز داروين مى‏‏پردازد.]

بدين‏ترتيب يك نيازمندى‏‏‏‏‏‏ ريشه‏اى‏‏‏‏‏‏ و اجتناب‏ناپذير براى‏‏‏‏‏‏ توضيح اين واقعيت سنگين و چشمگير وجود دارد، كه بسيارى‏‏‏‏‏‏ آن را به طور غريبى‏‏‏‏‏‏ با سكوت پذيرا هستند: علت بالندگى‏‏‏‏‏‏ موثر قابليت روحى‏‏‏‏‏‏ انسان در جريان هزاره‏هاى‏‏‏‏‏‏ اخير، ريشه در چه امرى‏‏‏‏‏‏ دارد.

چگونه ممكن است كه توانايى‏‏‏‏‏‏ افراد در اين ابعداد رشد يابد، آنطور كه در جريان آخرين هزاره‏ها تحقق يافته است و آنطور كه در آينده و بدون آنكه بتوان مرزى‏‏‏‏‏‏ براى‏‏‏‏‏‏ رشد آن از پيش تعيين كرد، با سرعتى‏‏‏‏‏‏ فزاينده عملى‏‏‏‏‏‏ خواهد شد، درحالى‏‏‏‏‏‏ كه تا آنجا كه مى‏‏‏‏‏‏دانيم، مغز انسان به‏مثابه يك اندام تعريف شده ژنتيكى‏‏‏‏‏‏ از دوران سنگى‏‏‏‏‏‏ تاكنون تغييرى‏‏‏‏‏‏ نشان نمى‏‏‏‏‏‏دهد  –  چنين چيزى‏‏‏‏‏‏ چگونه ممكن است؟

پاسخ بكلى‏‏‏‏‏‏ نوين ماركس به اين پرسش چنين است كه تواناى‏‏‏‏‏‏هاى‏‏‏‏‏‏ انسانى‏‏‏‏‏‏ نه تنها به‏مثابه فعاليت ذهنى‏‏‏‏‏‏ فرد انسان تظاهر مى‏كند، بلكه همچنين به شكل عينى‏‏‏‏‏‏  – يا دقيق‏تر به‏مثابه واقعيت “نيروهاى‏‏‏‏‏‏ مولده” عينيت يافته –  بروز مى‏‏‏‏‏‏يابد. ابزار كار و دستگاه‏ها و ماشين‏ها، واقعيت‏هاى‏‏‏‏‏ عينى‏‏‏‏‏‏ هستند كه در آن توانايى‏‏‏‏‏‏ پيشه‏ورى‏‏‏‏‏‏، دانش علمى‏‏‏‏‏‏، شيوه‏هاى‏‏‏‏‏‏ تكنيكى‏‏‏‏‏ و عملكرد هوشمندانه تجميع يافته و نهادين مى‏‏‏‏‏گردد؛ تصاحب ذخيره ايجاد شده در خارج از اندام [مغز] فعاليت [روحى‏‏‏‏‏- ذهنى‏‏‏‏‏- انتزاعى‏‏‏‏‏ و …] انسان‏ها‌ كه در تكامل تاريخى‏‏‏‏‏‏ توسط تك تك افراد ايجاد شده است [و در ابزار كار، ماشين‏ها و فرهنگ عينيت يافته]، به انسان امكان مى‏‏‏‏‏‏دهد، در هر نسلى‏‏‏‏‏‏ توانايى‏‏‏‏‏‏هاى‏‏‏‏‏‏ [افراد نسل] خود را بمنظه ظهور رسانده و به توانايى‏‏‏‏‏ نسل گذشته اضافه كند. در رابطه ديالكتيكى‏‏‏‏‏‏ مستمر تاريخى‏‏‏‏‏‏ ميان عينيت و ذهنيت يافتن [كار انسان كه منشاء رشد نيروهاى‏‏‏‏‏‏ مولده است]، آن راز سحرآميز رشد بى‏‏‏‏‏‏پايانِ توانايى‏‏‏‏‏‏ گونه انسان نهفته است كه همزمان با ثابت باقى‏‏‏‏‏‏ ماندن توان عصبى‏‏‏‏‏‏ فرد انسان [انديويديوم] همراه مى‏باشد. برداشتى‏‏‏‏‏‏ كه [ماركس] آن را در “مبانى‏‏‏‏‏‏” [انتقاد اقتصاد سياسى‏‏‏‏‏‏] نيز وارد مى‏‏‏‏‏‏سازد و تدقيق مى‏‏‏‏‏‏بخشد: «اين جنبه [عينى‏‏‏‏‏‏] عملكرد كار اجتماعى‏‏‏‏‏‏  – كار متحجر شده اجتماعى‏‏‏‏‏‏ [متبلور در ابزار‏ها و در كليت آن در فرهنگ]  –  به تنى‏‏‏‏‏‏ هر روز تنومندتر شونده براى‏‏‏‏‏‏ جنبه ديگر، جنبه ذهنيت، جنبه كار زنده [تبديل مى‏‏‏‏‏‏شود]» (كليات، جلد ٤٢، ص ٧٤٢).

در سرمايه‏دارى‏‏‏‏‏‏ اين «شرايط تجميع شدهِ فعاليت اجتماعى‏‏‏‏‏‏ [به صورت ابزاركار در مالكيت خصوصى‏‏‏‏‏‏ سرمايه‏دار] به يك استقلال هر روز عظيم‏ترى‏‏‏‏‏‏ دست مى‏‏‏‏‏‏يابد» و خود را در برابر نيروى‏‏‏‏‏‏ كار انسان قرار مى‏‏‏‏‏‏دهد، «به مثابه نيرويى‏‏‏‏‏‏ بيگانه و حاكم [بر انسان] كه هر روز قوى‏‏‏‏‏‏تر مى‏‏‏‏‏‏گردد»: عينيت يافتنى‏‏‏‏‏‏ كه همزمان به معناى‏‏‏‏‏‏ بيگانه شدن مى‏‏‏‏‏‏باشد. شناختى‏‏‏‏‏‏ با پيامدهاى‏‏‏‏‏‏ بسيار پراهميت كه ديرتر به آن پرداخته خواهد شد. بدون ترديد بيگانه شدن منشاء واقعيت عينى‏‏‏‏‏‏ ايجاد شده از توانايى‏‏‏‏‏‏ تاريخى‏‏‏‏‏‏- اجتماعى‏‏‏‏‏‏ گونه انسان، در ابعاد متفاوتى‏‏‏‏‏‏ در برداشت روحى‏‏‏‏‏‏ و بيوگرافى‏‏‏‏‏‏ شخصى‏‏‏‏‏‏ فرد انسان موثر بوده و نمايان مى‏‏‏‏‏‏شود.

ماركس بارها به تفصيل پرسش در ارتباط با نقش فرديت انسان را مورد توجه قرار داده و دورنماى‏‏‏‏‏‏ تاريخى‏‏‏‏‏‏ آن را در ابعاد وسيعى‏‏‏‏‏‏ ميشكافد و توضيح مى‏‏‏‏‏‏دهد. [ماركس] در چهل صفحه “مبانى‏‏‏‏‏‏”، كه در آلمانى‏‏‏‏‏‏ تحت عنوان «اشكال» («اشكال‏‏‏‏‏ ماقبل شكل سرمايه‏دارى‏‏‏‏‏‏ توليد») شناخته شده‏اند، با بكار گرفتن چشمگير و همه‏جانبه منابع تاريخ فرهنگ‏‏‏ [بشرى‏‏‏‏‏‏]، به ترسيم چگونگى‏‏‏‏‏‏ روند ايجاد شدن “كار آزاد مزدورى‏‏‏‏‏‏” از اشكال اقتصاد چوپانى‏‏‏‏‏‏ و قبيله‏اى‏‏‏‏‏‏ پيشين مى‏‏‏‏‏پردازد. زيرا درباره انسان نيز بايد گفته شود كه او به عنوان فرد زائيده نمى‏‏‏‏‏‏شود، بلكه با رشد [تاريخى‏] خود به فرديت دست مى‏‏‏‏‏‏يابد. «انسان در جريان روندى‏‏‏‏‏‏ تاريخى‏‏‏‏‏‏ به فرد تبديل مى‏‏‏‏‏‏شود. او در ابتدا به عنوان عضوى‏‏‏‏‏‏ از گونه، از قبيله، حيوانى‏‏‏‏‏‏ از گروه خود تظاهر مى‏‏‏‏‏‏كند…  مبادله، وسيله عمده‏اى‏‏‏‏‏‏ براى‏‏‏‏‏‏ ايجاد شدن فرديت است. مبادله موجوديت گروه را غيرضرور مى‏‏‏‏‏‏سازد و آن را منحل مى‏كند.» (همانجا، جلد ٤٢، ص ٤١٩).

[زندگى‏ گروهى‏ انسان در جامعه بدوى‏ ، جبرى‏ تاريخى‏ است. جامعه‏اى‏ كه انحلال آن با پديدار شدن كالا و مبادله آن عملى‏ مى‏گردد، آنطور كه در نقل قول پيش گفته از ماركس بيان شد. پايان دوران بدوى‏ همراه است با پديدار شدن فرديت در جامعه بشرى‏. “آزادى‏” و “حقوق بشرِ” فرد انسان در جامعه بدوى‏ به مفهوم امروزى‏ آن وجود نداشته است. كارل پوپر در اثر خود “جامعه باز و دشمنان آن”، با درك معيوب از رابطه ديالكتيكى‏ ميان “جبر و اختيار”، جامعه بدوى‏ را جامعه بسته و يا “توتاليتر” مى‏نامد، زيرا در آن فرد فاقد آزادى‏ و استقلال بوده و تحت استيلاى‏ جمع قرار دارد. چنين برداشتى‏، نگاهى‏ غير تاريخى‏ به جامعه بدوى‏ است. هدف پوپر از اين نظريه‏پردازى‏ها نفى‏ حقانيت جامعه سوسياليستى‏ است كه گويا در آن‏هم فرد تحت استيلاى‏ جمع قراردارد و لذا “جامعه‏ بسته” با سرشت “توتاليتر” مى‏باشد. هدف تائيد “جامعه باز” و “دموكراتيك”‌ سرمايه‏دارى‏ است.

نه در جامعه بدوى‏ و نه در جامعه سوسياليستى‏ استثمار انسان از انسان برقرار است. پوپر در نظريه خود مسئله استثمار كه درونمايه هستى‏ اجتماعى‏ را مشخص مى‏سازد، مسكوت گذاشته و خود را به‏مثابه نظريه‏پرداز جانبدار نظام استثمارگرانه سرمايه‏دارى‏ افشا مى‏سازد.

روبرت اشتيگروالد، فيلسوف معاصر آلمانى‏، موضع كارل پوپر را مورد انتقاد قرار مى‏دهد و مى‏نويسد: «… به نظر پوپر، جامعه باز و جامعه بسته، دو گونه سازماندهى‏ اجتماعى‏ است كه به كلى‏ با يكديگر در تضادند. وى‏ جامعه بسته را جامعه‏اى‏ مى‏داند كه از درون نظام دودمانى‏ جوامع قبيله‏اى‏ ايجاد شده‏است. در اين جوامع ساختارهاى‏ گروهى‏، سنت‏ها و تابوها (محرمات) ايجاد شده‏اند. اين بدان معناست كه فرد، تحت استيلاى‏ جمع است. بر اين پايه نيز، ثبات و بسته بودن، يعنى‏ سرشت استبدادى‏ چنين جامعه‏اى‏ بروز مى‏يابد. اما به همين علت نيز چنين جامعه‏اى‏ نمى‏تواند به تكامل مطلق دست يابد. (پوپر، رك. ١٩٧٠، جلد يكم، ص ٢٢٨)

ديدگاه پوپر نسبت به جامعه اوليه، غيرتاريخى‏ است. او برپايه فردگرايى‏ بورژوازى‏ در نظام اجتماعى‏ سرمايه‏دارى‏، جامعه اوليه را در وضعى‏ غير آزاد ارزيابى‏ مى‏كند. نكته به مراتب مهم‏تر، اين است كه فقدان سركوب و استثمار [در اين جامعه] را از نظر دور مى‏دارد. تاكنون هيچ يك از افسانه‏پردازان استبداد، نتوانسته‏اند اين مساله را كه در شرايط فقدان سركوب و استثمار، بايد “استبداد” برقرار باشد، مستدل سازند … به نظر پوپر، جامعه متقابل، يعنى‏ جامعه باز، با رشد تصورات انتقادى‏ درباره تابوهاى‏ گروهى‏ همراه است، وتعقل وآزادى‏هاى‏ فردى‏ برپايه بحث قرار دارد. اين ادعاها، به طور ساده، تبليغ براى‏ جامعه سرمايه‏دارى‏ است.» (توماس مچر، جامعه مدنى‏ و آگاهى‏ پسامدرنيستى‏، تهران، پيلا ١٣٨٤، ص ١٤١-١٤٠)]

اما به همان اندازه كه فرد خود را از جامعه جدا مى‏‏‏‏‏‏سازد، جامعه نيز از او فاصله مى‏‏‏‏‏‏گيرد، تا آنجا كه در جامعه بورژوايى‏‏‏‏‏‏، جامعه به‏مثابه يك قدرت عينى‏‏‏‏‏‏ «در برابر او قرار مى‏‏‏‏‏‏گيرد. فرد مى‏‏‏‏‏‏كوشد برآن غلبه يابد، اما جامعه او را مى‏‏‏‏‏‏بلعد». ازاين‏رو است كه ظهور تاريخى‏‏‏‏‏‏ فرديت رشد يافته انسانى‏‏‏‏‏‏، همزمان سرگذشت طولانى‏‏‏‏‏‏ يك شهادت است. آنچه كه بايد درك شود و «نظريه درباره ارزش اضافى‏‏‏‏‏‏» آن را به ما مى‏‏‏‏‏‏آموزاند، اين نكته است كه «رشد و تكامل توانايى‏‏‏‏‏‏ و قابليت‏هاى‏‏‏‏‏‏ گونه انسان، اگرچه در ابتدا به قيمت نابودى‏‏‏‏‏‏ اكثريت افراد و طبقات موجود انسانى‏‏‏‏‏‏ تحقق يافته است، نهايتاً به اينجا ختم مى‏‏‏‏‏‏گردد كه بر اين تضاد [درونى‏‏‏‏‏‏ جامعه] غلبه شود و همراه گردد با رشد فرديت انسان. ازاين‏رو رشد فرديت انسان در سطح عالى‏‏‏‏‏‏ به قيمت روندى‏‏‏‏‏‏ تاريخى‏‏‏‏‏‏ عملى‏‏‏‏‏‏ مى‏‏‏‏‏‏گردد كه در آن افراد قربانى‏‏‏‏‏‏ شده‏اند …» (“نظريه درباره ارزش اضافى‏‏‏‏‏‏”، كليات جلد ٢.٢٦، ص ١١١).  همين نتيجه‏گيرى‏‏‏‏‏‏ در جلد سوم “سرمايه” اينچنين بيان مى‏‏‏‏‏‏گردد: «واقعاً تنها با نابودى‏‏‏‏‏‏ بى‏‏‏‏‏‏اندازه امكان رشد فرد انسان در طول اعصار تاريخى‏‏‏، توانسته است رشد گونه انسانى‏‏‏‏‏‏ تامين و تثبيت گردد. دوران طولانى‏‏‏ كه پيش‏درآمد برپايى‏‏‏‏‏‏ انسانى‏‏‏‏‏‏ جامعه را تشكيل مى‏‏‏‏‏‏دهد.» (سرمايه، جلد سوم، كليات جلد ٢٥، ص ٩٩). [در اين جمله از ماركس] ما اكنون در برابر تابلوى‏‏‏‏‏‏ راهنمايى‏‏‏‏‏‏ قرار داريم كه در آن دورنماى‏‏‏‏‏‏ انسان‏شناسانه جامعه كمونيستى‏‏‏‏‏‏ [كه در آن “حقوق بشر” به‏مثابه واقعيتى‏‏‏‏‏ عينى‏‏‏‏‏ و نمادين بخشى‏‏‏‏‏ از “جهان انسانى‏‏‏‏‏” را تشكيل مى‏‏‏‏‏دهد] در تمام پهنا و ابعاد آن به نمايش گذاشته شده است.

يك چنين نگرش انسان‏شناسانه كه در تحليل‏ها [ى‏‏‏‏‏‏ ماركس] مى‏‏‏‏‏‏درخشد، نه تنها در اواسط قرن نوزدهم نگرشى‏‏‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏‏‏ نوين بود، اكنون در قرن بيست و يكم نيز انسان از پندى‏‏‏‏‏‏ خيرخواهانه پيروى‏‏ خواهد كرد، اگر آن را نگرشى‏‏‏‏‏‏ پيش پا افتاد نپندارد.

نوآورى‏‏‏‏‏‏هاى‏‏‏‏‏‏ عمده‏ در طول تاريخ كه به كمك آن انسانيت خود را گام به گام از [جهان] جانوران جدا ساخت، از زمانى‏‏‏‏‏‏ معنا مى‏‏‏‏‏‏يابد كه كار انسانى‏‏‏‏‏‏ به واقعيت عينى‏‏‏‏‏‏ و ملموس تبديل مى‏‏‏‏‏‏شود … از زمانى‏‏‏‏‏‏ كه كار انسان به طور منظم از ابزاركار بهره مى‏‏‏‏‏‏جويد تا بهتر به اهداف خود دست يابد. از آنجا كه اين ابزار عينيت ملموس دارا هستند، مى‏‏‏‏‏‏توانند اين ابزار به خودى‏‏‏‏‏‏ خود  – و محصولات كار با آن‏ها –  بعد از پايان كار فرد باقى‏‏‏‏‏‏ بمانند. كار شخصى‏‏ فرد‏‏‏ كه توسط آن ابزارها ايجاد شده بودند، مى‏‏‏‏‏‏تواند براى‏‏‏‏‏‏ كارهاى‏‏‏‏‏‏ جديد بكار گرفته شود. در جريان كار، ابزارها بهينه‏سازى‏‏‏‏‏‏ شده و موثرتر و گوناگون مى‏‏‏‏‏‏شوند و از طريق تجميع فزاينده و تراكمى‏‏‏‏‏‏ آن‏ها، برپايى‏‏‏‏‏‏ «جهانِ انسان»  آغاز مى‏‏‏‏‏‏گردد  – آن را “جهان انسانى‏‏‏‏‏‏” بناميم. يك جهان عينيت يافته و ملموس فيزيكى‏‏‏‏‏‏: ابزاركار، زمين‏هاى‏‏‏‏‏‏ كشاورزى‏‏‏‏‏‏، روابط، دستگاه‏ها، ساختارها … و نهايتاً ايجاد شدن نشانه‏هاى‏‏‏‏‏‏ سمبوليك براى‏‏‏‏‏‏ عينيت يافتن كار انسان: زبان‏ها، عادات، اطلاعات، تصورات، هنجارها …

هر دو گروه [عينيت ايجاد شدهِ ملموس و ذهنيت انسان] كه هر كدام داراى‏‏‏‏‏‏ ويژگى‏‏‏‏‏‏ مخصوص خود مى‏‏‏‏‏‏باشند،‏‏‏‏‏ همزمان در هم نفوذ مى‏‏‏‏‏‏كنند و توسط فرد از اين طريق فراگرفته مى‏‏‏‏‏‏شوند، كه او تواناى‏‏‏‏‏‏ها را مى‏‏‏‏‏‏آموزد و آن‏ها را از اين طريق در خود بوجود مى‏‏‏‏‏‏آورد كه به روابط  – اجتناب‏ناپذير [اجتماعى‏‏‏‏‏‏] –  با آنانى‏‏‏‏‏‏ تن مى‏‏‏‏‏‏دهد كه صاحبان ابزارها هستند. اين مجموعه، ابعاد زنده و ذهنى‏‏‏‏‏‏ جهان انسانى‏‏‏‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏‏‏‏دهد.

«واقعيت موجود انسانى‏‏‏‏‏‏» از ابعاد برشمرده شدهِ پيش گفته برخوردار است كه در تز ششم فويرباخ محتاطانه «انسامبل روابط اجتماعى‏‏‏‏‏‏» ناميده مى‏‏‏‏‏‏شود.

مطلب را به نحو ديگرى‏‏‏‏‏‏ بيان كنيم: “انسان”  – اين همان هُمو زاپينس زاپينس است، به زبانى‏‏‏‏‏‏ ديگر نتيجه بزرگ اولوسيون بيولوژيك كه نتايج كم و بيش ثابت آن در ژن‏هاى‏‏‏‏‏‏ او ذخيره شده است  – چنانكه نزد هر موجود زنده ديگر نيز چنين است -.  باوجود اين، آنچه برشمرده شد به اين معنا نيز مى‏‏‏‏‏‏باشد: كه انسان امروزى‏‏‏‏‏‏، تظاهر تاريخ روند روحى‏‏‏‏‏‏- اجتماعى‏‏‏‏‏‏ عظيمى‏‏‏‏‏‏ است كه نتايج آن در خارج از تن انسان انباشته شده و در آن سايه‏اى‏‏‏‏‏‏ از يك ريشه حيوانى‏‏‏‏‏‏ ديده نمى‏‏‏‏‏‏شود. به عبارت ديگر، “انسان امروزى‏‏‏‏‏‏” يعنى‏‏‏‏‏‏ همان “جهان انسانى‏‏‏‏‏‏”. گذارى‏‏‏‏‏‏ به خارج [از تن انسان] كه همه چيز را تغيير داد.

آزاد شده از اين جبر كه بايد همه اين دستاوردها در يك ژن ثبت شوند، تا بقا يابند، اين امكان را بوجود آورد كه اين دستاوردها بتوانند در روندى‏‏‏ با فراگرد تصاعدى‏‏‏‏‏‏ شكوفايى‏‏‏‏‏‏ بيابند. اين در حالى‏‏‏‏‏‏ است كه ديگر واحد زمان، ميليون‏ها سال ضرور براى‏‏‏‏‏ اولوسيون بيولوژيك نبوده، بلكه از هزاره‏ها، صده‏ها، حتى‏‏‏‏‏‏ يك قرن و يا به طول عمر يك نسل خلاصه مى‏‏‏‏‏‏شود؛  در چنين شرايطى‏‏‏‏‏‏ مى‏‏‏‏‏‏توانند اين دستاورها فزونى‏‏‏‏‏‏ يابند و بدون هر مرزى‏‏‏‏‏‏ از آنچه كه هر فرد انسان متكى‏‏‏‏‏‏ به خود مى‏‏‏‏‏‏تواند به آن دست يابد، فراتر روند و جهان انسانى‏‏‏‏‏‏ مادى‏‏‏‏‏‏ و نمادينى‏‏‏‏‏‏ با ابعادى‏‏‏‏‏‏ عظيم ايجاد سازند. بدون ترديد با درك و شناخت اين ابعاد است كه متوجه مى‏‏‏‏‏‏شويم كه به چه اشتباه بزرگى‏‏‏‏‏‏ دچار مى‏‏‏‏‏‏گرديم، زمانى‏‏‏‏‏‏ كه  بدون توجه به آنچه بيان شد از”انسان” صحبت به ميان آورده مى‏‏‏‏‏‏شود [و دوران، تعلق طبقاتى‏‏‏‏‏ و … او از مد نظر دور مى‏ماند].

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *