باز هم لنین؛ دوباره «انقلاب اکتبر» 

image_pdfimage_print

ناصر زرافشان

• گمان‌ نمی‌کنم من و بسیاری دیگر به هیچ یک از این دو نسل فرضی که دکتر مالجو مطرح می کند تعلق داشته باشیم. تا جایی که به خود من مربوط می‌شود ضمن اعتقاد به آرمای والای لنین و انقلاب اکتبر نه سر سپرده و شیفته ی مطلق «سوسیالیسم واقعاً موجود» نیمه ی دوم سده ی بیستم بوده ام و نه فارغ از دغدغه ی «چرا فرو پاشید». به عکس، «چرایی فروپاشی» طی ۲۵ سال گذشته یکی از دغدغه‌‌های اصلی من و بسیاری از امثال من هم بوده است …

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
چهارشنبه  ۱۶ اسفند ۱٣۹۶ –  ۷ مارس ۲۰۱٨

 


… در ادامه ی گفتگو با دکتر محمد مالجو درباره ی انقلاب اکتبر*، اکنون در این بخش دوم گفتگو با‌ اندکی تأخیر به بررسی مسائلی می‌پردازیم که ایشان در بخش دوم نوشته ی خود مطرح کرده‌اند. دلیل این تأخیر حوادث دی ماه گذشته بود که به طور طبیعی مرکز ثقل توجهات و بحث‌ها را به آن رویدادها منتقل کرد.
دکتر مالجو گفتار خود را با توصیف دو نسل شروع می‌کند که دغدغه ی اولی چگونگی تحکیم و اعتلای سوسیالیسم واقعاً موجود سده ی بیستمی و دغدغه ی دومی «چرایی فروپاشی» آن بوده است و دو زاویه ی دید متفاوت به انقلاب اکتبر را ناشی از «دو نوع متفاوت از تجربه‌‌های زیسته ی» این دو نسل می‌داند. اما گمان‌ نمی‌کنم من و بسیاری دیگر به هیچ یک از این دو نسل فرضی تعلق داشته باشیم. تا جایی که به خود من مربوط می‌شود ضمن اعتقاد به آرمای والای لنین و انقلاب اکتبر نه سر سپرده و شیفته ی مطلق «سوسیالیسم واقعاً موجود» نیمه ی دوم سده ی بیستم بوده ام و نه فارغ از دغدغه ی «چرا فرو پاشید». به عکس، «چرایی فروپاشی» طی 25 سال گذشته یکی از دغدغه‌‌های اصلی من و بسیاری از امثال من هم بوده است. پس باید منشأ این «دو زاویه دید» را در جای دیگری جستجو کرد. شاید این تفاوت، نتیجه ی نگاه از مواضع طبقاتی متفاوت با منافع و هدف‌‌های اجتماعی و سیاسی متفاوت باشد. مگر لنین و مارتوف هم به دو نسل متفاوت تعلق داشتند که دو تلقی متفاوت از موضوع ارائه می‌کنند؟ مگر کائوتسکی و مارتوف هم از نسل پس از فروپاشی و صاحب تجربه نسل جدید بودند که دیدگاهی متفاوت با بلشویک‌ها داشتند؟ پس ریشه ی این دو نگاه متفاوت در جای دیگری است که در سطور بعد به بحث درباره ی آنها بر خواهم گشت اما در هر حال مسئله «فروپاشی شوروی» خارج از این بحث قرار می‌گیرد که آیا انقلاب اکتبر ثمره ی نهایی چند دهه مبارزه ی انقلابی مردم روسیه بوده است یا «کودتایی بر ضد دولت کرنسکی که بلشویک‌ها به روسیه تحمیل کرده‌اند». به عبارت دیگر «چرایی فروپاشی شوروی» چندان به چگونگی پیروزی این انقلاب در «مقطع» پیروزی آن مربوط‌ نمی‌شود. پاسخ این سوال را بیشتر باید در سیر تحول بعدی آن و تحولات هفتاد ساله‌‌ای که پس از این پیروزی از سر گذراند و رویدادهای داخلی و خارجی این هفتاد ساله جستجو کرد که بحثی جداگانه است.
پس بیایید به جای دور شدن از موضوع اصلی بحث و گسترش گفتگو به حواشی آن بر روی بحث اصلی و قبلی خود متمرکز شویم و آن را روشن‌تر واکاوی کنیم تا بتوانیم به یک جمع بندی مشخص و روشن برسیم.
دکتر مالجو گفتار خود پیرامون اصل موضوع را با نقل قول‌‌های سه گروه متفاوت از «شخصیت‌‌های تاریخی و تاریخ نگاران انقلاب روسیه که از این اصطلاح استفاده کرده‌اند» آغاز و توضیح می‌دهد که دسته اول برخی چهره‌‌های مارکسیست معاصر رویداد اکتبر مانند پلخانوف، مارتوف و کائوتسکی، دسته دوم خصم آشتی ناپذیر چپ یعنی مورخان لیبرال راست‌گرا و دسته سوم تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب‌‌های روسیه در دهه ی 1970 مانند اَلَن وایلدمن، الکساندر رابینوویچ و رابرت سرویس هستند و خلاصه ی نظرات هر سه گروه را توضیح می‌دهد اما اضافه می‌کند که «من در استفاده از اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر متأثر از این دسته (اخیر) از تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب‌‌های روسیه بوده ام و هستم» و روایت دو گروه دیگر مورد نظر او نبوده است.
من از مالجوی عزیز به سهم خود سپاسگزارم که از اظهارنظر پیشین خود درباره ی «کودتایی که بلشویک‌ها بر ضد دولت گرنسکی کردند» با توضیحات نسبتاً تفصیلی رفع ابهام کرد تا هم ماهیت بسیاری از کسان دیگری که از «کودتای بلشویک‌ها» نام برده‌اند برملا شود، و هم تصویر و فضای بحث روشن‌تر شود.
تکلیف ما با «مورخان» لیبرال راست‌گرا و ضدکمونیست روشن‌تر از بقیه است. چیزی طبیعی‌تر از این نیست که لنین مخالفان و بالاتر از آن دشمنانی داشته باشد. زیرا در جامعه ی همستیز، طبقاتی منافع و هستی خود را به قیمت محرومیت و نیستی طبقات دیگر تأمین می‌کنند. تا به کنه این موضوع پی نبرده باشیم، شناخت ماهیت و اساس این مخالفت‌ها، این دشمنی‌ها و این مواضع متفاوت برایمان روشن نخواهد شد. برای داوری درباره ی درستی یا نادرستی این نظرهای گوناگون هیچ گونه نظام واحدی از معیارها و ضوابط ثابت و استاندارد فرا طبقاتی وجود ندارد و جز طبقات و منافع گوناگون طبقاتی هیچ کلیدی‌ نمی‌تواند این گره را باز و قابل فهم سازد. اما سرمایه‌داری – و دستگاه فکری آن لیبرالیسم – از زمانی که در جریان بی وقفه ی تاریخ به «مشروطه» خود رسید و سلطه ی خود را تحکیم کرد همواره کوشیده است خصلت جانبدارانه ی خود را انکار کند، نظام خود را پایان تاریخ و ابدی، و ارزش داوری‌‌های خود را «ورای طبقات» معرفی و به عنوان تنها مفاهیم «انسانگرایانه و کلی که شامل همگان می‌شود» جا بیندازد.
کسی توقع ندارد بورژوازی برای لنین و بلشویک‌ها دست بزند. هسته ی اصلی و لب معنای انقلاب، کوتاه کردن دست استثمارگران از قدرت و پایان دادن به باج‌گیری طبقات بهره‌خوار از مردم و جامعه است. انقلاب به معنای محروم کردن کسانی از قدرت است که طی قرون و هزاره‌‌های متمادی مردم را از قدرت و حق تصمیم گیری در مورد سرنوشت خود محروم کرده‌اند، ساقط کردن نظام آنها است از قدرت، و از وسایل و اسباب بهره کشی از اکثریت تحت استثمار، در عین اینکه آنان و فرزندان آنان هم اگر بخواهند می‌توانند در سلک مردم از همه ی حقوق دیگران برخوردار و در قدرت مردم شریک شوند، اما در سلک مردم و مانند همه ی مردم. چنین هدفی در یک مراسم جشن و با تعارف تأمین‌ نمی‌شود. بنابراین اگر کسی بخواهد راجع به انقلاب اکتبر چیزی دریابد، ‌نمی‌تواند به فتوای امثال ریچارد پایپس اعتنا کند.
اما پیش از ورود به بحث درباره ی دو گروه دیگر یعنی به قول دکتر مالجو «برخی چهره‌‌های مارکسیست معاصر رویداد اکتبر مانند پلخانوف، مارتوف و کائوتسکی» از یکسو و «تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب‌‌های روسیه در دهه ی 1970» مانند الن وایلدمن، الکساندر رابینوویچ و رابرت سرویس از سوی دیگر، دو سوال در زمینه ی شکل و روش انجام این بحث از سوی دکتر مالجو دارم:

1- چرا همه حق دارند درباره ی انقلاب اکتبر اظهارنظر و داوری کنند جز کسانی که خود مستقیماً آن را خلق کرده‌اند؟ چگونه می‌توان نظرات کسانی را که مستقیماً در ساختن تاریخ مشارکت و دخالت داشته‌اند، شرح رویدادها را از زبان کسانی که خود به وجود آورنده ی آن رویدادها بوده‌اند بی ارزش تلقی کرد، اما روایات دسته دوم و سوم راویانی را که فقط درباره ی آن رویدادها حرف می‌زنند، وحی منزل تلقی کرد؟ دکتر مالجو «تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی را که به کوشش کمیسیونی در کمیته ی مرکزی حزب بلشویک یعنی در واقع به وسیله ی نسل اول بلشویک‌‌های هم عصر انقلاب که نقش آفرینان اصلی و شهود عینی انقلاب اکتبر بوده‌اند «فرموده نگاری» می‌نامد و «گرایش‌‌های لنینستی و تروتسکیستی و استالینیستی» را تحریف و تاریخ سازی جانبدارانه می‌خواند، اما نظرات مورخین بریتانیایی «تاریخ از پایین» را یکسره عاری از نگرش طبیعی طبقاتی آنها و آن را ورای هرگونه بحث و تردید می‌داند. گویی دکتر مالجو انقلاب اکتبری را می‌شناسد که لنین، استالین و تروتسکی در آن هیچ کاره بوده‌اند و فقط تاریخ نگاران بریتانیایی 50 سال بعد باید درباره ی آن حرف بزنند.
2- چرا برای یافتن پاسخ پرسش خود فقط باید «مع الواسطه» و فقط با تکیه بر اظهارنظر دیگران جستجو کرد؟ و چرا باید فقط به فتوای امثال مارتوف و کائوتسکی که مصداق ضرب المثل معروف «انتخاب جرجیس از میان همه ی پیغمبران» است، یا اظهارنظر مورخان لیبرال راست گرا استناد کرد و یا باید جواب را فقط از زبان تاریخ نگاران بریتانیایی دهه ی 1970 شنید؟ موضوع اصلی بحث نقل فتوا‌‌های این و آن درباره ی انقلاب اکتبر نیست، موضوع بحث بررسی خود انقلاب اکتبر است. آیا‌ نمی‌توان با بررسی مستقیم در خود رویداد و تأمل در آن به دریافت مستقل و روشن تری رسید؟ این را درک می‌کنم که مورخان گوناگون به شیوه ی تفصیلی و تخصصی موضوع را واکاویده‌اند و لابد اسناد و مدارک انبوهی را در جریان پژوهش خود بررسی کرده‌اند که ما یا مجال این کار را نداریم یا اصولاً به همه ی آن سوابق و مستندات دسترسی نداریم. اما این مورخان هم ایدئولوژی و مواضع طبقاتی و ارزشداوری‌‌های خود را دارند و کار آنان نافی این حق نیست که ما هم خود بدون واسطه و در حد اسناد و سوابقی که در دسترس داریم آن را واکاویم.

در روش بحث دکتر مالجو به قول فقها، وجه «منقول» بحث موجود اما وجه «معقول» آن مفقود است و تازه «نقل» هم فقط از آنانی می‌شود که به دلایل روشن نسبت به انقلاب اکتبر موضع مخالف دارند. می‌گویند در یکی از مدارس کلیسایی در قرون وسطی بین طلاب مسیحی درباره ی تعداد دندان‌‌های اسب بحثی در گرفته بود. هر یک با نقل قولی از یکی از متون و منابع مذهبی و استناد به آن، در این باره نظری ابراز می‌کرد. راهب جوانی که ذهنی واقع گرا داشت به آنان پیشنهاد کرد که به جای این همه بحث منقول بروند اسبی را بیاورند و دندان‌‌های آن را بشمارند. اهل مدرسه برآشفتند و این راهب جوان را به علت سستی اعتقاد او به متون مقدس از مدرسه اخراج کردند. از این گذشته اگر منبعی که از آن نقل قول می‌شود خود بی‌ارزش و اعتبار باشد تکلیف چیست؟ از امثال کائوتسکی و پلخانف به عنوان فعالان سیاسی حرفه‌‌ای یا امثال رابینوویچ و وایلدمن به عنوان مورخین حرفه‌‌ای که بگذریم، مگر به اظهارنظر هر روان پریش بی مایه‌‌ای در مورد شخصیتی از قماش لنین می‌توان اعتنا کرد؟
این اسکولاستیسم افراطی ما را به انگاره هایی ذهنی و انتزاعی از موضوع می‌کشاند که بنا به ماهیت خود، جدا از واقعیت و به شکل سلیقه‌‌ای قابل تفسیر و تعبیراند. اما در بررسی عینی واقعیت اینگونه تحریفات سلیقه‌‌ای راه ندارند. از سوی دیگر آنچه در سال 1917 در روسیه روی می‌دهد یک کل به هم پیوسته است که حوادث و اجزاء سازنده ی آن علت و معلول یکدیگرند، از این رو باید کلیت ماجرا را با هم و در ارتباط و پیوستگی اجزاء آن با یکدیگر در نظر گرفت. به عبارت دیگر انقلاب روسیه را باید در واقعیت و در کلیت آن بررسی کرد.‌ نمی‌توان یک حادثه – مثلاً تسخیر کاخ زمستانی – را گرفت، آن را از کلیت رویداد تاریخی عظیمی که در روسیه ی آن روز در جریان است جدا کرد و به آن عنوان «کودتا» داد. وقتی این کلیت را مدنظر قرار دهیم، تسخیر کاخ زمستانی جزئی لاینفک از آن است. هر انقلاب اجتماعی معمولاً با یک بحران سیاسی آغاز می‌شود که در ادامه و با تشدید آن، به یک «وضعیت انقلابی» تبدیل می‌شود، اما هر قدر ریشه‌‌های اقتصادی و اجتماعی این وضعیت انقلابی عمیق باشد، و هر قدر ادامه یابد و هر‌اندازه این وضعیت انقلابی حاد باشد باز هم خود به خود به سرنگونی رژیم کهنه و جایگزینی نظامی نو منتهی‌نمی‌شود. این درد زایمانی است که باید ظرف مدت معقولی به «خود زایمان» منجر شود و اگر نشود، تداوم این درد به حمل و مادر هر دو آسیب می‌رساند و حتی ممکن است به مرگ آنها منجر شود. انقلاب البته خلق الساعه نیست و نتیجه ی یک روند طولانی و عمیق اقتصادی و اجتماعی است، اما هر قدر هم این ریشه ها، تضادها و علل بلند مدت اقتصادی و اجتماعی عمیق و بحران سیاسی و و ضعیت انقلابی حاصل از آنها نیز هر قدر ریشه دار و گسترده باشد، بدون یک لحظه ی زایمان، بدون آن لحظه ی سرنگونی نظام سیاسی پیشین و قبضه کردن قدرت از سوی طبقه ی انقلابی به فرجام‌ نمی‌رسد و به عبارت دیگر درد زایمان جامعه‌‌ای که آبستن تحول است، بالاخره باید به خود زایمان منتهی شود. فقط کسانی می‌توانند این لحظه ی «زایمان» را کودتا بنامند که یا با نظریه ی انقلاب اجتماعی و چگونگی آن آشنا نباشند یا اصولاً به انقلاب معتقد نبوده و در برابر آن موضع مخالف داشته باشند. «هر وضعیت انقلابی هم به یک انقلاب منجر‌ نمی‌شود. انقلاب فقط از وضعیتی زاده می‌شود که در آن، تغییرات عینی یاد شده ی بالا، با یک تغییر عامل ذهنی هم همراه باشند که این تغییر عامل ذهنی به معنای توانایی طبقه ی انقلابی برای اقدام به عمل توده‌‌ای قدرتمندی است که بتواند حکومت گذشته را در هم شکند (یا مختل سازد)، زیرا حکومت گذشته هیچ گاه، حتی در یک دوره ی بحران هم، اگر سرنگون نشود، خود “سقوط” نخواهد کرد» (1) تسخیر کاخ زمستانی چنین لحظه‌‌ای در انقلاب اکتبر است.

اما به سراغ گروه دومی برویم که دکتر مالجو از آنان نقل قول می‌کند:
دکتر مالجو از «برخی شخصیت‌‌های مارکسیست معاصر رویداد اکتبر» به ویژه منشویک‌‌های روسیه و یولی مارتف نقل می‌کند که در دومین کنگره ی سراسری شوراها، در قالب قطعنامه ی منشویک‌ها تأکید می‌کرد «چون بیم آن می‌رود این کودتا مسبب خونریزی و جنگ داخلی و پیروزی ضد انقلاب شود… جناح منشویک‌ها پیشنهاد می‌کند که کنگره درباره ی ضرورت حل مسالمت آمیز بحران کنونی از راه تشکیل دولتی کاملاً دموکراتیک یک قطعنامه به تصویب برساند…» و نیز از کارل کائوتسکی نقل می‌کند که «انقلاب روسیه را زود هنگام می‌دانست کما اینکه می‌گفت روسیه هنوز چندان پیشرفته‌تر از زمان کاترین دوم نیست».
پیشنهاد منشویک‌ها به دومین کنگره ی سراسری شوراها (که البته کنگره ی مزبور هم اعتنایی به آن نکرد) ترفندی بود که «دموکرات»‌‌های هم پیمان بورژوازی پس از بی اثر شدن همه ی دشمنی‌ها به آن متوسل شده بودند تا با ترساندن مردم از خونریزی، جنگ داخلی و پیروزی ضدانقلاب آنان را متوقف سازند. این پیشنهادی بود که برای فرار از شکست در آخرین لحظه از روند ممتد تحولاتی مطرح می‌شود که بین انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر روی می‌دهد و بدون توجه به کلیت آن روند و حوادث پیش و پس از آن هیچگونه معنا و دلالتی ندارد. از اینرو نه فقط برای آگاهی از ماهیت و جایگاه این پیشنهاد، بلکه علاوه بر این، برای ارزیابی اظهارنظر کائوتسکی که در بالا بیان شد و نیز برای ارزیابی نظرات تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب روسیه و اساساً تمامی مسائل مطرح در این گفتگو آگاهی از حوادث هشت ماهه ی متلاطم بین فوریه تا اکتبر 1917 ضروری ترین شرط است. برای شناخت و داوری درباره ی واقعیت، هیچ منبعی مطمئن‌تر از خود واقعیت و هیچ روشی معتبر‌تر از بررسی خود واقعیت نیست. از این رو برای روشن‌تر شدن ذهن خوانندگانی که ممکن است از سیر تحولات این هشت ماهه آگاهی کافی نداشته باشند ناگزیرم سیر تحولات این دوره را فهرست وار مرور کنم تا در پرتو آن ارزیابی داوری‌ها و نظراتی که نقل شده است نیز آسان‌تر شود.
دولت موقت از همان ابتدا مخالف سقوط کامل تزاریسم بود و تلاش هایی هم برای جانشینی برادر تزار – میخائیل رومانوف – به جای او به عمل آورد که با شکست مواجه شد. ملاکان و ‌سرمایه‌دارانی که زمام امور دولت موقت را در دست داشتند، به خاطر املاک و سرمایه‌‌های خود، از مردم و جنبش آنان بیش از رژیم تزاری وحشت داشتند. از این رو تلاش می‌کردند چرخی را که به حرکت درآمده بود، در حد خواسته‌ها و منافع ملاکان بورژوا شده ی روس متوقف سازند، و حاضر نبودند به خواسته‌‌های مردم تن دهند اما مردم هم برای نان، صلح و زمین به پا خاسته و تزار را سرنگون کرده بودند و برای تحقق خواسته‌‌های خود می‌جنگیدند. دولت موقت برای تأمین معیشت مردم باید با ملاکان، کولاک‌‌های محتکر و فروشندگان عمده ی غله در افتد و غله را از آنان بگیرد اما خود، نماینده ی این ملاکین و کولاک‌ها و وابسته به آنان بود. صلح را ‌نمی‌خواست زیرا با متفقین (امپریالیست‌‌های بریتانیایی و فرانسوی) هم پیمان و با سیاست‌‌های آنان همسو بود و سودای تصرف استانبول، بغازها و گالیسیا را در سر می‌پروراند. با واگذاری زمین به دهقانان نیز مخالف بود زیرا گردانندگان اصلی دولت موقت ملاکان و ‌سرمایه‌داران بودند. در یک کلام تضاد دولت موقت با مردم تضاد طبقاتی، تضاد ملاکان بورژوا شده با کارگران، دهقانان و سربازان بود.
به تدریج که ماهیت و عملکرد دولت موقت برای توده ی مردم روشن‌تر می‌شد، همانطور که تاریخ نگاران مورد بحث نیز توضیح داده‌اند، از یک سو هر روز آشکارتر می‌شد که حاکمیت دوگانه ی دولت موقت و شوراها در کنار یکدیگر قابل دوام نیست و سرانجام یکی از این دو باید دیگری را از صحنه خارج کند و از سوی دیگر سازشکاری و دفع‌الوقت اس‌آرها و منشویک‌ها روز به روز آنها را منزوی‌تر می‌ساخت و اکثریت بزرگی از کارگران پتروگراد و سربازان و ملوانان جذب بلشویک‌ها و سیاست‌‌های آنان می‌شدند.
پس از انقلاب فوریه حزب بلشویک از حالت مخفی به در آمده و با فعالیت علنی به سرعت رشد و گسترش یافته بود. انقلاب فوریه در حد خواسته‌‌های سرمایه‌داری روسیه بود و حتی از آن هم فراتر می‌رفت؛ اما طبیعی بود که حزب بلشویک به عنوان حزب طبقه کارگر ‌نمی‌توانست در حد خواسته‌‌های بورژوا–دموکراتیک متوقف شود. چنین چیزی آن را به زائده و دنباله ی احزاب بورژوایی تبدیل و پشت سر آنان قرار می‌داد و در جکم مرگ آن بود.
روز 16 آوریل 1917، لنین که در تبعید بود به روسیه بازگشت و تزهای معروف آوریل خود را که خط مشی مشخصی را برای دوره ی بعد از انقلاب فوریه به حزب می‌داد، مطرح ساخت.
در همین روزها یادداشتی هم که میلیوکوف، وزیر امور خارجه ی دولت موقت برای متفقین در زمینه ی عزم دولت موقت برای ادامه ی جنگ در کنار متفقین فرستاده بود افشاء شد و طوفانی از خشم و نارضایی مردم را علیه دولت موقت برانگیخت. اعتراضات و تظاهرات روزهای بیستم و بیست و یکم آوریل که بلشویک‌ها نیز در آن فعال بودند دولت موقت را مجبور به برکناری میلیوکوف و گوچکوف کرد. بیست و ششم آوریل کنفرانس سراسری حزب بلشویک با شرکت نمایندگان هشتاد هزار نفر عضو این حزب تشکیل شد و متفقاً گزارش لنین را که بسط تزهای آوریل او بود تأیید و در مورد صلح، واگذاری قدرت به شوراها، مسئله ی ارضی و مشی آینده ی حزب تصمیمات روشنی اتخاذ کرد.
در ماه ژوئن، به مناسبت تشکیل نخستین کنگره ی شوراها، کارگران برای ارائه ی خواسته‌‌های خود به کنگره ی شوراها، در پتروگراد دست به تظاهراتی زدند که حدود چهارصد هزار نفر با شعارهای «مرگ بر جنگ»، «مرگ بر ده نفر وزیر سرمایه دار»، «همه قدرت به شوراها» در آن شرکت داشتند. این تظاهرات قدرت حزب بلشویک و رشد آن را به رخ دولت موقت کشید. ولی بلشویک‌ها هنوز، به شرحی که در سطور آینده بیان و دلایل آن ارائه خواهد شد به هیچ روی خواهان رویارویی مسلحانه نبودند اما بر خواسته‌‌های خود به شیوه ی مسالمت آمیز پافشاری می‌کردند.
رویداد دیگری که در همین روزها بحران دولت موقت را بسیار تشدید کرد، شکست تعرض تازه‌‌ای بود که دولت موقت به امید تجدید تسلط و حل مشکلات خود، در جبهه به آن دست زد. دولت موقت حساب کرده بود که برای قدرت نمایی و به دست گرفتن قدرت و سرکوبی شوراها و خرد کردن حزب بلشویک تعرض تازه‌‌ای را در جبهه سازمان دهد. اما شکست این تعرض و پخش شدن خبر آن در پایتخت مردم را به خروش آورد. معلوم شد کمیته ی اجرائیه ی مرکزی شوراها و شورای پتروگراد هم نخواسته یا نتوانسته‌اند جلو این اقدام دولت موقت را بگیرند. تظاهرات و اعتراضات خودجوش کارگران و سربازان پتروگراد به سرعت گسترش یافت. حزب بلشویک هنوز هم با حرکت مسلح مخالف بود، زیرا می‌دانست ارتش و دیگر ایالات روسیه هنوز برای پشتیبانی پتروگراد آمادگی ندارند و چنین حرکتی بهانه لازم برای سرکوبی نیروهای انقلاب را به دست ضدانقلاب خواهد داد، اما در این اعتراضات شرکت کرد تا آنها را به مسیر مسالمت آمیز هدایت کند. تظاهرات کنندگان به سوی کمیته ی اجرائیه مرکزی شوراها و شورای پتروگراد روانه شدند و از آنها خواستند حاکمیت را به دست گرفته و به جنگ خاتمه دهد. اما دسته هایی از دانشجویان دانشکده افسری و واحدهایی از افسران ارتش به روی جمعیت آتش گشودند و بسیاری از کارگران و سربازان را به خاک و خون کشیدند. «منشویک‌ها و اس‌آر‌ها که خود با بورژوازی و ژنرال‌‌های گارد سفید همدست شده و تظاهرات کارگران و سربازان را سرکوب کرده بودند به حزب بلشویک هجوم آوردند. ساختمان اداره ی روزنامه «پراودا» ویران شد. روزنامه‌‌های «پراودا»، «سالداتسکایا پراودا» و بسیاری از روزنامه‌‌های بلشویکی دیگر توقیف شد. کارگری به نام واینوف فقط برای اینکه ورقه «لیستک پراودی» می‌فروخت به دست دانشجویان دانشکده ی افسری کشته شد. خلع سلاح دسته‌‌های گارد سرخ را آغاز کردند. واحدهای انقلابی پادگان پتروگراد را از پایتخت بیرون برده و به جبهه فرستادند. در پشت جبهه‌ها و در جبهه‌ها بسیاری بازداشت و اعدام شدند. هفتم ژوئیه حکم بازداشت لنین هم صادر شد. بسیاری از کارکنان عمده ی حزب بلشویک بازداشت شدند. چاپخانه «ترود» که در آنجا نشریات بلشویک چاپ می‌شد را غارت کردند» (2) به این ترتیب تعرض برای سرکوبی انقلاب را ابتدا دولت موقت، نماینده ی سیاسی ملاکان، ‌سرمایه‌داران و اپورتونیسم خرده بورژوایی که با آنان ائتلاف کرده بود، آغاز کرد. معلوم بود که آنان ماشین برخورد و سرکوب را به راه‌ انداخته‌اند. بلشویک‌ها ناگزیر به تغییر تاکتیک شدند و دوباره به فعالیت مخفی روی آوردند. در روسیه، بر خلاف دیگر کشورهای سرمایه‌داری، انقلاب بورژوا-دموکراتیک فوریه هم، نه با نیروی بورژوازی بلکه به وسیله ی کارگران، دهقانان و سربازان به ثمر نشسته بود اما پنج ماه پس از این انقلاب، رادیکال ترین نیروی انقلاب مجبور شده بود دوباره به فعالیت مخفی روی آورد و لنین را نیز مخفی کند. کسانی که بر سرنوشت دولت موقت در انقلاب اکتبر اشک تمساح می‌ریزند به جا است در سیر این تحولات نیز تأمل کنند. کنگره ی ششم حزب بلشویک در چنین شرایطی مخفیانه برگزار شد. دولت موقت هم که به نیروی کارگران، سربازان و دهقانان به قدرت رسیده بود، اکنون سرگرم خلع سلاح و تار و مار کردن همان نیروهایی بود که آن را به قدرت رسانده بودند. کنگره ی ششم آماده شدن برای قیام مسلحانه را در دستور کار حزب قرار داد.
آخرین تلاشی که در همین اوان برای درهم شکستن انقلاب صورت گرفت طرح کودتای ژنرال کورنیلوف، فرمانده کل قوا، برای اعزام نیرو به پتروگراد، انحلال شوراها و برقراری حکومت نظامی بود. او در روز 25 اوت سپاه سوم سواره نظام را به قول خود «برای نجات میهن» به سوی پتروگراد اعزام کرد (چقدر این اصطلاح را از زبان ژنرال‌‌های کودتاچی دست راستی و وابسته به بیگانه به ویژه در دوره ی پس از جنگ، در کودتاهای آنان علیه جنبش‌‌های مردمی شنیده ایم). حزب بلشویک در برابر شورش کوزنیلوف کارگران و سربازان را به مقاومت مسلحانه فرا خواند و با بسیج گارد سرخ و واحدهای انقلابی ارتش پتروگراد و مسلح ساختن اتحادیه‌‌های کارگری و ملوانان مسلح کرونشتاد، دفاع از پتروگراد را سازمان داد و توطئه کورنیلوف را خنثی کرد. ضد انقلاب راست چنان خیز برداشته بود که حتی گرنسکی هم از بیم آن که دولت و قدرت او در واکنش مردم به باد رود راه خود را از کورنیلوف جدا کرد و برای دفع خطر کورنیلوف به سمت بلشویک‌ها متمایل شد، اما دیگر دیر شده بود. شورش کورنیلوف و سرکوب آن به وسیله ی بلشویک‌ها از یک سو صف بندی و عملکرد نیروها را برای مردم به ویژه برای دهقانان روشن‌تر کرد و هواداری از بلشویک‌ها را در میان آنان افزایش داد و از سوی دیگر موجب انشعاب و تزلزل در صفوف منشویک‌ها و ‌اس‌آرها شد. دهقانان جسارت بیشتری یافته بودند و هر روز زمین‌‌های بیشتری را از چنگ ملاکان به در آورده و مشغول شخم و کشت بر روی آنها می‌شدند. اکنون بلشویک‌ها در شوراهای هر دو پایتخت یعنی مسکو و پتروگراد اکثریت یافته بودند و عملاً عملکرد حاکمیت و دولت را داشتند. زمان انتقال قطعی قدرت به شوراها فرا رسیده بود. روز دهم اکتبر 1917 کمیته مرکزی حزب بلشویک در یک جلسه ی تاریخی برای مقابله با تهاجم ضدانقلاب که از هر سو در جریان بود، قیام مسلحانه و انتقال قطعی قدرت به شوراها را در دستور کار قرار داد و در شرایطی که توطئه دوم کورنیلوف یعنی بیرون بردن ارتش از پتروگراد و آوردن نیروهای قزاق به این شهر و محاصره ی مینسک در حال شکل گیری بود و «اتحادیه افسران» به سرعت گردان‌‌های تهاجمی خود را برای سرکوب انقلابیون آماده می‌کرد و حکومت گرنسکی هم برای جلوگیری از قیام در پتروگراد، طرح انتقال دولت از پتروگراد به مسکو و تسلیم این شهر به آلمانی‌ها را در سر می‌پروراند و منشویک‌ها و ‌اس‌آرها هم برای رویارویی با بلشویک‌ها «شورای موقت جمهوری» تشکیل می‌دادند و دولت موقت هم برنامه ریزی کرده بود یک روز پیش از افتتاح کنگره ی دوم شوراها به اسمولنی اقامتگاه کمیته ی مرکزی حزب بلشویک حمله کرده و کار را تمام کند، در چنین شرایطی بلشویک‌ها و نیروهای مردمی هوادار آنها ناگزیر خود را برای قیام مسلحانه آماده کردند. سپیده دم روز بیست و چهار اکتبر که گرنسکی تعرض خود را آغاز و زره پوش‌ها را برای اشغال اداره ی روزنامه ی «رابوچی پوت» و چاپخانه بلشویک‌ها فرستاد، قیام آغاز شد بلشویک‌ها زره پوش‌ها را عقب راندند و شماره ی آن روز روزنامه با شعار «سرنگون باد دولت موقت» منتشر شد. زد و خورد در طول روز جریان داشت و در تمام طول شب نیز نیروهای گارد سرخ و واحدهای انقلابی ارتش از اسمولنی برای محاصره ی کاخ زمستانی که دولت موقت در زیر پوشش دفاعی دانشجویان دانشکده افسری و گردان‌‌های تهاجمی به آنجا گریخته بود، اعزام می‌شدند. روز بیست و پنج اکتبر وزارتخانه ها، تلگراف خانه، ایستگاه راه آهن، بانک‌ها و سایر موسسات عمومی به تصرف بلشویک‌ها و مردم درآمد و شب بیست و شش اکتبر کارگران، سربازان و ملوانان انقلابی کاخ زمستانی را تصرف و دولت موقت را بازداشت کردند. لابد آنان که قیام مسلحانه ی اکتبر را که نقطه ی اوج و نتیجه این هفت ماهه ی متلاطم و مبارزه ی سرسختانه ی طبقاتی کارگران، دهقانان ، سربازان و حزب بلشویک با بورژوازی و اپورتونیسم خرده بورژوایی پس از سقوط تزار بود «کودتا» می‌نامند، انتظار داشته‌اند لنین و بلشویک‌ها در آن شرایط که «زمنجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارید» دست روی دست بگذارند تا بورژوازی و ژنرال‌ها و دولت موقت آن، آنان را سلاخی کنند.
در روسیه – بر خلاف انقلابات بورژوا دموکراتیک در کشورهای غربی – این بورژوازی نبود که رژیم استبدادی تزاری را سرنگون کرد. این کار را کارگران، سربازان و دهقانان کردند. اما ملاکان بورژوا شده ی روس می‌کوشیدند انقلابی را که آغاز شده بود در دایره ی محدودی که متناسب با خواست ها، منافع و قدرت خود آنان بود «جمع کنند». منشویک‌ها و ‌اس‌آرها هم پس از انقلاب فوریه دست در دست بورژوازی گذاردند، با دولت موقت آن ائتلاف کردند و آنچه در توان داشتند در مخالفت با بلشویک‌ها و متوقف کردن مردم به عمل آوردند. اما زمانی که مردم از آنها روی گردان شدند و در شوراهای پتروگراد و مسکو اکثریت خود را از دست دادند، وقتی دریافتند در مبارزه‌‌ای که خود آن را همراه بورژوازی علیه بلشویک‌ها آغاز کرده بودند تاب مقاومت ندارند، پیشنهاد «حل مسالمت آمیز بحران» را «از راه تشکیل دولتی کاملاً دموکراتیک» دادند. اما آنچه جریان داشت «بحران» نبود، مبارزه ی طبقاتی بود و زمان شروع آن را هم آنان خود انتخاب و به بلشویک‌ها تحمیل کرده بودند.
اکنون بیایید به روی دیگر سکه نگاهی بیندازیم و ببینیم پیش از رویدادهای ماه اکتبر موضع بلشویک‌ها در زمینه ی همکاری با منشویک‌ها و ‌اس‌آرها و روابط آینده شان با آنان و انتظار آنان از این احزاب خرده بورژوایی چه بود؟
لنین در مقاله ی «انقلاب روسیه و جنگ داخلی» که در تاریخ 16 سپتامبر 1917 در شماره ی 12 روزنامه ی «رابوچی پوت» منتشر شده می‌نویسد: «اتحاد کادت‌ها با ‌اس‌آرها و منشویک‌ها علیه بلشویک ها، یعنی علیه پرولتاریای انقلابی، در عمل به مدت چند ماه امتحان شده است. این اتحادِ پیروان کورنیلوف که موقتاً چهره پنهان کرده بودند با «دموکرات ها»، در عمل بلشویک‌ها را تقویت کرد نه تضعیف، و منجر به فروپاشی آن «اتحاد» و تقویت اپوزیسیون چپ در میان منشویک‌ها شده است. اما اتحاد بلشویک‌ها با ‌اس‌آرها و منشویک‌ها بر علیه کادت ها، بر علیه بورژوازی، هنوز امتحان نشده است یا اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم یک چنین اتحادی فقط در یک جبهه و فقط برای پنج روز از 26 تا 31 اوت امتحان شده است، یعنی دوره ی شورش کورنیلوف، و این اتحاد در آن زمان، پیروزی‌‌ای را بر ضد انقلاب با سهولتی که در هیچ انقلاب دیگری تاکنون به دست نیامده، به ثبت رساند … اگر یک درس در زمینه ی انقلاب وجود داشته باشد که مطلقاً در آن چون و چرایی وجود نداشته باشد، درسی که واقعیات به طور کامل آن را به اثبات رسانده باشد، آن درس این است که فقط اتحادی از بلشویک‌ها با ‌اس‌آرها و منشویک ها، فقط انتقال فوری همه ی قدرت به شوراها می‌توانست جنگ داخلی در روسیه را غیرممکن سازد، زیرا یک چنین جنگ داخلی که به وسیله ی بورژوازی علیه یک چنین اتحادی – علیه شوراهای کارگران، سربازان و دهقانان آغاز می‌شد، غیر قابل تصور بود. یک چنین <جنگی> حتی تا پایان نخستین نبرد هم طول‌ نمی‌کشید؛ بورژوازی، برای دومین بار از زمان شورش کورنیلوف، دیگر حتی قادر‌ نمی‌بود لشکر وحشی یا به تعداد قبلی واحدهای قزاق را علیه حکومت شوروی به حرکت درآورد.
رشد و تکامل مسالمت آمیز هر انقلاب، اگر به طور کلی صحبت کنیم، فوق العاده کمیاب و دشوار است، زیرا انقلاب تشدید حادترین تضادهای طبقاتی به حداکثر آن است؛ اما در یک کشور دهقانی، در زمانی که اتحادی بین پرولتاریا یا دهقانان بتواند به مردمی که ناعادلانه ترین و جنایتکارانه ترین جنگ آنان را فرسوده است صلح بدهد، وقتی این اتحاد بتواند همه زمین‌ها را به دهقانان بدهد، در این کشور در این لحظه ی استثنایی تاریخ رشد و تکامل صلح آمیز انقلاب – اگر همه ی قدرت به شوراها انتقال یابد – ممکن و محتمل است.
مبارزه ی احزاب بر سر قدرت سیاسی اگر شوراها کاملاً دموکراتیک شوند می‌تواند در درون شوراها به شکل مسالمت آمیز پیش رود…» (3)
یا در مورد دیگری در مقاله ی «درباره ی سازش» که بین روزهای اول تا سوم سپتامبر 1917 منتشر شده است، ضمن بحث پیرامون پیشنهاد سازشی به احزاب خرده بورژوایی و دموکراتیک «حاکمه» یعنی ‌اس‌آرها و منشویک‌ها می‌نویسد: «حالا و فقط حالا، شاید فقط ظرف تنها چند روز، یا یک یا دو هفته یک چنین حکومتی بتواند تشکیل شود و به طریقی کاملاً مسالمت آمیز تحکیم یابد. به قوی ترین احتمال چنین حکومتی می‌تواند پیشرفت مسالمت آمیز تمامی انقلاب روسیه را تأمین کند و فرصت‌‌های استثنایی خوبی را برای اینکه جنبش جهانی گام‌‌های بلندی به سوی صلح و پیروزی سوسیالیسم بردارد فراهم سازد. به عقیده ی من بلشویک‌ها که هوادار انقلاب جهانی و روش‌‌های انقلابی هستند می‌توانند و باید فقط به خاطر رشد و تکامل مسالمت آمیز انقلاب به این سازش رضایت دهند. این فرصتی است که در تاریخ فوق العاده کمیاب و فوق العاده هم ارزشمند است. فرصتی که طی هر مدت مدیدی فقط یک بار پیش می‌آید» (4) اما او در پی نوشتی بر این مقاله که دو روز بعد نوشته شده است تأکید می‌کند که: «شاید آن چند روز معدودی که در آن رشد و تکامل مسالمت آمیز هنوز ممکن بود هم گذشته باشد». (5)
با تأمل در آنچه فوقاً نقل شد و مقایسه ی مواضع لنین و بلشویک‌ها با مواضع و عملکرد دولت موقت از یک سو و منشویک‌ها و ‌اس‌آرها از سوی دیگر به روشنی این نتیجه به دست می‌آید که آنچه در اکتبر 1917 روی می‌دهد قیام مسلحانه‌‌ای است که به عنوان تنها راه ممکن برای حفظ انقلاب باقی مانده است. ملاکان، بورژوازی و احزاب «سوسیالیست»ی که در دولت موقت دست در دست آنها گذارده بودند، با پیش گرفتن سیاست سرکوب و تار و مار کردن نیروهای انقلاب، همه ی راه‌‌های ممکن دیگر برای حرکت مسالمت آمیز به سوی اهداف انقلاب را بسته بودند. قیام مسلحانه ی بلشویک ها، کارگران، سربازان و دهقانان در اکتبر 1917، انتخاب یکجانبه ی آنان نبود؛ اقدامی بود که سیر تحول رویدادها آن را ایجاب و ضروری ساخته بود.
به این ترتیب می‌بینیم که وقتی مارتوف و منشویک‌ها کارگران را از «پیروزی ضد انقلاب» می‌ترساندند، در واقع ترس از سرنوشت خود را در پس این مصلحت‌اندیشی‌ها پنهان می‌ساختند. هراس واقعی آنان از رادیکال‌تر شدن جنبش انقلابی و به قدرت رسیدن بلشویک‌ها بود. برخورد نمایندگان خرده بورژوازی که هرگز به طور جدی به سرنگونی قطعی قدرت گذشته فکر نکرده بودند و به آن باور نداشتند چنین بود، به ویژه خرده بورژازی که ماهیتی بینابینی دارد و بنا به سرشت ذاتی اش متولی انقلاب نبود و تمام قد و با همه ی توان خود پای آن‌ نمی‌ایستاد. بلشویک‌ها بورژوازی را از قدرت به زیر کشیدند و ضدانقلاب هم توان حرکت موثری را در آن شرایط نداشت. این به روشنی ثابت می‌کند که مارتوف و منشویک‌ها واقعاً نگران پیروزی ضدانقلاب نبودند، نگران خارج شدن قدرت سیاسی از دست خودشان بودند. از همان وقتی که رهبران اس. ار.و منشویک، در کمیته ی اجرائیه شورای نمایندگان کارگران و سربازان، بدون اطلاع شورای نمایندگان و پنهان از بلشویک‌ها حاکمیت را به بورژوازی واگذار کردند، کار تشکیل دولت بورژوایی به انجام و اتمام رسیده بود. اما مردم رهبری تیزبین و کارکشته به نام لنین داشتند که در میان رهبران زد و بند کار بورژوازی روسیه و ملاکان بورژوا شده، کسی در حد و‌ اندازه ی او وجود نداشت، و درکنار حکومت بورژوازی روس هم که در قالب دولت موقت تجسم عینی یافته بود، حکومت کارگران، دهقانان و سربازان را در قالب شورای نمایندگان کارگران و سربازان وجود داشتند و همین‌ها مانع تحمیل سلطه ی بورژوازی به روسیه شد. به این ترتیب با انقلاب فوریه تزاریسم سرنگون شد، اما با انقلاب اکتبر نظمی که بورژوازی روس با الهام از سیاست جهانی بورژوازی انگلیس و فرانسه خواب آن را برای روسیه دیده بود، بر باد رفت. مورخین بورژوا و خرده بورژوا حق دارند برای دولت موقت اشک تمساح بریزند و برای انقلاب اکتبر «وجه کودتایی» قائل شوند. چگونه است که مارتوف و منشویک‌ها که در قطعنامه ی پیشنهادی، از «حل مسالمت آمیز بحران» گفتگو می‌کنند، در انقلاب قهرآمیز فوریه که استبداد تزاری را سرنگون و آنها را وارد قدرت ساخت، هوادار «حل مسالمت آمیز بحران» نبودند و آن سرنگونی را کودتا ‌نمی‌دانستند، اما در سرنگونی حکومت بورژوازی روس به دست مردم هوادار «حل مسالمت آمیز بحران» می‌شوند و به آن عنوان کودتا می‌دهند؟
این یک بحث لغوی نیست زیرا هیچگونه تعریف منجز و دقیقی از کودتا وجود ندارد تا بر مبنای آن بتوان گفت کدام رویداد کودتا است و کدام یک نیست. از این رو باید موضوع را ماهیتی بررسی کرد. این یک بحث جدی‌تر نظری است که امثال کائوتسکی یا شکست یافتگان اتقلاب روسیه آن را در پس اینگونه تعرضات کلامی به لنین و بلشویک‌ها پنهان می‌دارند. برای آن که موضوع کاملاً روشن شود باید به چند پرسش ماهیتی و مهم به شرح زیر جواب داد:

1- آیا اصولاً اپورتونیسم راست خرده بورژوائی به انقلاب سوسیالیستی و آرمان مارکس اعتقاد جدی داشت یا نه؟
2- نقش آگاهانه انسانی و عامل ذهنی در انقلاب و به عبارت دیگر رابطه ی عوامل عینی و ذهنی در انقلاب چیست؟
3- مبنای ادامه و ارتقاء انقلاب بورژوا دموکراتیک فوریه به انقلاب سوسیالیستی اکتبر چه بود؟
4- آیا طبقه ی کارگر و دهقانان همچنان که در انقلابات بورژوا – دموکراتیک پیشین، برای اجرای سیاست‌‌های بورژازی، پیاده نظام و آلت دست آن بوده‌اند، همیشه محکوم به ایفای همین نقش هستند یا می‌توانند چشم‌انداز اجتماعی و سازمان سیاسی مستقل خود را داشته باشند؟ این نکات نیازمند توضیح بیشتری است:

1) کائوتسکی، ‌اس‌آرها و منشویک‌‌های روسیه و همه ی اپورتونیست‌‌های دیگر به این دلیل انقلاب اکتبر را تخطئه می‌کردند که اصولاً به انقلاب سوسیالیستی، نقش قهر در تاریخ و مفاهیمی که مبارزه ی طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا در‌ اندیشه ی مارکسیستی دارد، اعتقاد جدی نداشتند و پیش از انقلاب اکتبر هم آنچه از دستشان بر می‌آِمد برای سرکوبی و از میان برداشتن بلشویک‌ها کردند، اما خود هر روز منزوی‌تر شدند، و برای شناختن ماهیت این مخالف خوانی‌ها باید‌ اندکی به عقب برگشت.
سوسیالیست‌‌های تخیلی به رغم نقد ارزشمندی که برای زمان خود از جامعه ی سرمایه‌داری به عمل آوردند و سهم بسیاری که در پیشبرد‌ اندیشه اجتماعی داشتند، تصور می‌کردند با رشد آگاهی و اعتلای خرد انسانی جامعه ی سرمایه‌داری می‌تواند خود به خود به «عصر طلایی» سن سیمون برسد، آنان معتقد بودند با ترویج و پخش‌ اندیشه‌‌های سوسیالیستی می‌توان طبقات اجتماعی را با هم آشتی داد و از طریق اصلاح نظام سرمایه‌داری، بدون مبارزه ی سیاسی به سوسیالیسم رسید، زیرا قادر به تحلیل ماهیت استثمار سرمایه‌داری به شیوه ی علمی نبودند و نوع ساختار اجتماعی را که اقتصاد سرمایه‌داری تولید می‌کند درک‌ نمی‌کردند. بنابر این اعتقادی به این نداشتند که طبقه ی کارگر برای به وجود آوردن یک نظام اجتماعی نوین باید ساختار اجتماعی جامعه ی استثماری را در هم شکند، حتی مایل بودند ‌سرمایه‌داران را هم حفظ و آنان را به جامعه ی تازه ی خود منتقل سازند و از آمیزش کارگران با ‌سرمایه‌داران بحث می‌کردند. مارکس با تحلیل ساخت و کار اقتصاد سرمایه‌داری و روند انباشت سرمایه نشان داد که تصورات سوسیالیست‌‌های تخیلی راجع به عصر طلایی شان و چگونگی پدید آمدن آن، رویا پروری است. او و انگلس در مانیفیست اعلام می‌کنند که: «نظام‌‌های تخیلی مطرح شده به وسیله ی سن سیمون، فوریه، اون و دیگران، تصویری تخیلی از جامعه ی آینده بود». (6)
اما اگر انگاره ی تخیلی این سوسیالیست‌ها، پیش از مارکس و پیش از تحلیلی که او از جامعه ی سرمایه‌داری و مسیر رشد و تکامل آن به عمل آورد، صرفاً ناشی از عدم شناخت آنان از ساختار و عملکرد روندهای ذاتی سرمایه‌داری، و بنابراین برخاسته از خوش‌بینی‌شان نسبت به آینده و منویات انسانی آنان بود، انکار آگاهانه ی قانونمندی‌‌های بررسی شده ی این نظام و موضع گیری‌‌های خصمانه یا تحریف کننده ی جریان‌‌های بورژوا لیبرال و خرده بورژوایی پس از مارکس، منشائی جز منافع و مواضع طبقاتی آنان ندارد. از سوی دیگر طبقه ی کارگر پیش از آنکه هویت و جایگاه واقعی خود را در تاریخ بشناسد و سازمان سیاسی مستقل خود را پدید آورد، در تحولات اجتماعی همواره پیاده نظام و آلت دست بورژوازی و خرده بورژوازی بود. در دوره‌‌ای که کمونیسم علمی در حال شکل گیری و پیدایش بود و پیش از آن، رهبران بورژوالیبرال که به دنبال تقویت و گسترش نفوذ بورژوازی در طبقه کارگر و تبدیل این طبقه به نیروی میدانی و مطیع خود بودند انواع مصلحت‌اندیشی‌ها و‌اندرزها را به کارگران می‌دادند. نمایندگان جریان‌‌های مختلف خرده بورژوازی هم در سال‌‌های دهه‌‌های 1820 و 1830 سعی در تحلیل بردن طبقه کارگر در توده عمومی «مردم» داشتند. اما کارگران در جریان مبارزات خونین اجتماعی و سیاسی خود و با حمام‌‌های خونی که بورژوازی از آنان به راه‌ انداخت، ماهیت واقعی نیات خیر بورژوازی را شناختند و در جریان عملی مبارزات خود (مانند رویدادهای سال 1848 و کمون پاریس) به واقعیت عملی نسخه هایی که برای آنان می‌نوشتند، پی بردند. در بنیان گذاری کمونیسم علمی، مارکس و انگلس همانطور که با تیغ تشریح علمی بند از بند مکانیسم تولید و استثمار سرمایه‌داری جدا کردند و بر مواعظ فریب آمیز بورژوازی که تا آن زمان رواج داشت داغ باطل زدند، به همین گونه نظرات گوناگون خرده بورژوائی و تذبذب آن بین انقلابی گری عامیانه از یک سو و فرصت طلبی و دنباله روی آن از بورژوازی را از سوی دیگر، تشریح و با ترسیم راه مستقل مبارزه ی طبقه ی کارگر، زمینه پیدایش حزب سیاسی مستقل این طبقه را نیز فراهم آوردند. پیش از آن طبقه ی کارگر به فرقه‌‌های سوسیالیستی و نیمه سوسیالیستی پراکنده و گوناگونی تقسیم و تکه تکه شده بود که غالباً منشأ خرده بورژوائی داشتند. اکنون برای نخستین بار پرچمی برافراشته شده بود که نه از کارگران یک کشور بلکه از کارگران همه ی کشورهای سراسر جهان دعوت می‌کرد که با هم متحد و یکی شوند. چنین چیزی هیچ گاه در تاریخ گذشته استثمارشدگان سابقه نداشت. همه ی جنبش‌‌های دهقانی پیش از این شورش هایی محلی و محدود به این یا آن منطقه و حداکثر مربوط به این یا آن کشور خاص بود. حتی جنبش‌‌های کارگری پیش از این نیز شکل محلی ومحدود داشت. اما اکنون کارگران همه ی کشورهای جهان مخاطب این فراخوان بودند. این نقطه عطف بنیادینی در تاریخ جهان و دارای آثاری عمیق بود زیرا مثلاً در زمینه جنگ و صلح، اگر کارگران همه ی کشورها متحد بودند، در جنگ بین امپریالیست‌‌های کشورهای مختلف و به خاطر آنها یکدیگر را‌ نمی‌کشتند، همانطور که کنگره ی بین‌المللی (1910) انترناسیونال دوم در کپنهاگ و کنگره بین المللی 1912 انترناسیونال دوم رأی دادن علیه اعتبارات جنگی در پارلمان‌‌های ملی را توصیه و تیراندازی کارگران کشورهای مختلف به سوی یکدیگر را برای افزایش سود ‌سرمایه‌داران خیانت اعلام کرده بودند؛ و کسانی مانند کائوتسکی و دیگران که پس از شروع جنگ پشت سر دولت‌‌های امپریالیست خودی قرار گرفته و از جنگ حمایت کردند به این ترتیب به شعار مارکس خیانت کرده بودند. اینجا است که دادن عنوان «برخی شخصیت‌‌های مارکسیست معاصر رویداد اکتبر» در نوشته دکتر مالجو به کائوتسکی قابل تأمل و سوال برانگیز است. به هر حال، در نتیجه اقتدار بی چون و چرای مارکس و انگلس در عرصه‍ی‌اندیشه‍ی اجتماعی، پس از آنان نظرات بورژوائی و خرده بورژوائی در پوششی تازه و با برچسب‌‌های مارکسیستی به میدان آورده شد. کسانی فاش و آشکار از استثمار سرمایه‌داری و نابرابری‌‌های اجتماعی دفاع می‌کنند. اینان در سایه ی این نظام از منافع کلان و موقعیت ممتاز برخوردارند و می‌دانند که بقای این منافع و موقعیت آنان، بقای منافع کلان و ثروت‌ها و سرمایه‌‌های نجومی آنان، در گرو حفظ این نظام است. آنان دشمنان ذاتی مارکسیسم‌اند و تکلیف با آنها روشن است. اما گروهی هم هستند که در دشمنی خود علیه مارکسیسم خود را در پشت مارکسیسم و عبارت پردازی‌‌های چپ پنهان می‌کنند. اینان مارکس را مستقیماً و علناً هدف‌ نمی‌گیرند، بلکه با حفظ نام مارکس و مارکسیسم به دنبال تهی ساختن محتوای آن و به قول لنین به دنبال تبدیل مارکس به یک امامزاده ی بی خاصیت و معمولی در حد صدها نفر از نویسندگان بازاری بورژوازی هستند. این گروه به ویژه با دکترین روند تاریخی واحد و سراسری جهان و هدف نهایی مبارزه ی طبقه کارگر دشمنی دارند. آبشخور فکری اکثر آنان هم برنشتاین است. برنشتاین به دنبال این بود که دکترین هدف نهایی مبارزه ی طبقه کارگر را از مارکسیسم بزداید و به قول خود، مارکسیسم را از این نظریه ی «رها سازد». اما این تلاش‌ها در زمان خود او توفیقی حاصل نکرد. اما دکترین هدف نهایی مبارزه ی طبقه ی کارگر، نظریه‌‌ای است که مستقیماً از تحلیل و روند تکامل تاریخ و قوانین حاکم بر آن نتیجه گیری شده است. از نشانه‌‌های بارز این جریان، ضد لنینی بودن آن است زیرا این پروژه قبلاً یک بار با ظهور لنین و انقلاب روسیه «سوخته» و بی اثر شده است. اما پس از سرکوب کمون پاریس تا انقلاب 1905 روسیه و به ویژه در دوره ی پس از خاموشی انگلس تا شعله ور شدن دوباره آتش انقلاب در روسیه، همانطور که در بخش اول این گفتگو اشاره شد، بازار این نظرات اپورتونیستی داغ‌تر شده بود. کائوتسکی شاخص ترین نماینده همین اپورتونیسم است. فروپاشی بین الملل دوم نتیجه همین اپورتونیسم و خیانت سران آن به آرمان کارگران بود که با شروع جنگ، هر یک پشت سر بورژوازی خودی در کشورشان قرار گرفتند. لنین و حزب بلشویک تنها حزبی بود که پیگیر علیه جنگ امپریالیستی مبارزه کرد.«…جنبه ی نسبتاً “مسالمت آمیز” دوران بین سال‌‌های 1871 تا 1914، اپورتونیسم را ابتدا به مثابه ی یک حالت روحی، سپس به مثابه یک خط مشی و بالاخره به مثابه یک گروه یا قشر بوروکراسی کارگری و یا رفیقان نیمه راه خرده بورژوا پرورش داد. این عناصر‌ نمی‌توانستند جنبش کارگری را تابع خود سازند جز از این راه که هدف‌‌های انقلابی و تاکتیک انقلابی را در گفتار قبول کنند. آنها ‌نمی‌توانستند اعتماد توده را به خود جلب کنند جز از این راه که سوگند یاد کنند که گویا کلیه ی کارهای «مسالمت آمیز» فقط تدارکی برای انقلاب پرولتاریایی است. این تضاد، ملی بود که می‌بایست وقتی سرباز کند و سر هم باز کرد. تمام موضوع بر سر این است که آیا باید مثل کائوتسکی و شرکاء سعی کرد چرک این دمل را به نام «وحدت» (وحدت با چرک) مجدداً وارد پیکر جنبش کرد – یا این که به منظور کمک به شفای کامل پیکر جنبش کارگری، باید این چرک را حتی المقدور سریع‌تر و با مواظبت بیشتری به وسیله ی یک عمل جراحی، علی رغم درد موقتی شدیدی که از این عمل ناشی است، از پیکر آن خارج کرد. خیانت به سوسیالیسم از طرف کسانی که به اعتبارات جنگی رأی دادند، در کابینه شرکت کردند و از ایده ی دفاع از میهن در سال 15-1914 حمایت کردند، آشکار است …» (7) بستر و محیط زیست و رشد این اپورتونیسم در جنبش هم تمایلات خرده بورژوایی است. لنین توضیح می‌دهد که انقلاب سوسیالیستی فوران مبارزه ی توده‌‌ای از سوی همه و همه ی عناصر تحت ستم و ناراضی است که «به طور اجتناب ناپذیر لایه‌‌های خرده بورژوازی و کارگران عقب مانده هم در این مبارزه شرکت خواهند داشت – بدون چنین مشارکتی مبارزه ی توده‌‌ای غیر ممکن است، بدون چنین مبارزه‌‌ای هیچ انقلابی ممکن نیست – و درست به همین‌اندازه هم اجتناب ناپذیر است که آنها پیشداوری‌ها و خیال پردازی‌‌های ارتجاعی خود و ضعف‌ها و اشتباهات خود را هم به درون جنبش بیاورند. اما از جهت عینی آنان سرمایه را مورد تعرض قرار می‌دهند و پیشاهنگ انقلاب که دارای آگاهی طبقاتی است – یعنی پرولتاریای پیشرفته – با درک این حقیقت عینیِ یک مبارزه ی توده‌‌ای مرکب از عناصر جور واجور، و ناهماهنگ، یک مبارزه ی مختلط و در ظاهر تکه تکه، قادر خواهد بود آن را متحد ساخته رهبری کند، قدرت را به دست آورد … و سایر اقدامات آمرانه‌‌ای را به انجام رساند که چکیده ی آنها در کلیت خود سرنگونی بورژوازی و پیروزی سوسیالیسم می‌شود، پیروزی‌‌ای که با این حال، به هیچ روی‌ نمی‌تواند فوراً خود را از تفاله‌‌های خرده بورژوایی (پاک) و رها سازد» (8)

2) انقلاب رویدادی نیست که خود به خود اتفاق افتد. تحول اجتماعی به طور کلی نتیجه نهایی تاثیرات در هم تنیده و پیچیده ی هر دو عامل عینی و ذهنی است. ضمناً انقلاب، مجلس مهمانی، سان و رژه رسمی یا هیچ گونه مراسم تشریفاتی دیگری نیست که طبق آیین نامه ی ثابت و مشخص عملی شود. انقلاب، اقدامی از جنس سرنگون سازی و در صورت لزوم اعمال قهر است و اعمال قهر سازمان یافته هم معقول‌تر از شورش و قهر کور است. کسانی که مفهوم انقلاب اجتماعی را درک کرده باشند و به قیام مسلحانه ی اکتبر در پتروگراد، نه بعنوان یک رویداد جدا از کل حوادث، بلکه به عنوان دنباله و نتیجه ی مجموعه ی حوادث و تلاطمات بین ماه‌‌های فوریه و اکتبر بنگرند – که زمینه ی قیام مسلحانه ی اکتبر و این قیام هم جزء لاینفک آنها است- کسانی که رویدادها را در کلیت، پیوستگی و واقعیت آنها مدنظر قرار دهند، انقلاب اکتبر را «کودتا»‌ نمی‌نامند. بورژوازی، اذعان به جریان عینی تکامل تاریخ و پذیرش آن را به معنای انکار نقش فعالیت آگاهانه ی افراد انسان تفسیر می‌کرد. اما این خود مارکس است که در تزهایی درباره ی فوئر باخ این تلقی را مهمترین نقص ماتریالیسم متافیزیکی و مکانیکی بورژوائی می‌داند. از سوی دیگر نیز، نظریه پردازان بورژوایی و خرده بورژوایی اذعان به نقش و اهمیت فعالیت آگاهانه و خلاقانه انسان در جریان تاریخ را به معنای انکار قانونمندی‌‌های عینی و اراده گرایی و امثال اینها تفسیر می‌کردند. اما باز هم این خود مارکس است که می‌گوید: «… این دقیقاً مزیت این جریان نوین است که ما آینده ی جهان را به طور جزمی پیش‌بینی ‌نمی‌کنیم، بلکه تنها می‌خواهیم جهان نوین را از طریق نقد جهان کهن بیابیم» (9) کشف جهان نوین از طریق نقد جهان کهن یعنی کشف آن نیروهایی در جهان کهن، که می‌توانند این جهان را تغییر دهند و در تعیین شکل آینده ی آن دخیل باشند. و این عملکردی است انسانی و ذهنی، زیرا کشف این نیروهایی که حامل قدرت تغییر هستند فقط برای نفس این کشف، برای شناخت نظری و تفسیر جهان نیست، برای تغییر جهان است. باز هم این مارکس است که می‌گوید: «برای الغاء انگاره ی مالکیت خصوصی، انگاره ی کمونیسم کاملاً کافی است؛ اما الغاء واقعیت عملی مالکیت خصوصی، اقدام واقعی و عملی کمونیستی را می‌طلبد.» (10) این رویکرد، با آن رویکردی که پیشاپیش یک نظریه ی عام را فرا روی خود قرار می‌دهد و تحت هر شرایطی – حتی اگر مشکلات و مغایرت‌‌های عملی هم با آن نظریه وجود داشته باشد – از آن پیروی می‌کند، مغایرت دارد. این اتوپیایی است فاقد روح و زندگی، فاقد انرژی انقلابی. دیالکتیک زندگی، مبارزه ی عملی و نظریه ی انقلابی که اجزاء لاینفک تفکر و عمل مارکسیستی هستند عمیقاً با این گونه جزم‌اندیشی‌ها بیگانه‌اند. تطبیق چگونگی عملکرد قانونمندی‌‌های عینی و عام با شرایط ویژه و مشخص هر مورد خاص به همین معنی است و تنها لنین و لنینیسم بود که با انقلاب روسیه از این زاویه برخورد می‌کرد. تازه این در فرضی است که انگاره ی جزمی «رشد تاریخی» سرمایه‌داری و تبدیل شدن آن به سوسیالیسم به عنوان یک «ضرورت طبیعی» به عنوان توجیهی برای بی عملی و فرصت طلبی‌‌های سیاسی مورد استفاده قرار نگیرد. اما در تاریخ جنبش چپ دستاویز جزم‌اندیشانه‌‌ای که مدعی است عملی کردن و به انجام رساندن انقلاب، کار افراد انسان نیست و انقلاب‌ها به خودی خود روی می‌دهند همواره بهانه اپورتونیست‌ها برای توجیه فرصت طلبی آنها بوده است. این کالای قاچاق، همانطور که در بخش اول این گفتگو اشاره شد، در سال‌‌های پس از شکست کمون پاریس تا انقلاب 1905 روسیه و به خصوص پس از خاموشی انگلس، از سوی اپورتونیست‌‌های بین الملل دوم (همان کائوتسکی مرتد و شرکای او) به جنبش وارد شد. لنین همین توهم را در رساله ی خود پیرامون حق ملل در تعیین سرنوشت خویش به مسخره می‌گیرد آنجا که می‌گوید: «آنگاه ارتشی در جایی به صف می‌شود و می‌گوید <ما خواهان سوسیالیسم هستیم > و ارتش دیگری در جای دیگری به صف می‌شود و می‌گوید <ما خواهان امپریالسیم هستیم> و این یک انقلاب اجتماعی خواهد بود!» (11)

3) موضع لنین و بلشویک‌ها در برابر منشویک‌ها و ‌اس‌آرها و راجع به انقلاب بورژوا دموکراتیک و ارتقاء آن به انقلاب سوسیالیستی، موضعی خلق الساعه نبود که در همان سال 1917 و پس از انقلاب فوریه اتخاذ شده باشد تا بتوان حرکت بر مبنای آن را «کودتا» نامید، بلکه خط مشی بلندمدت آنها و مبتنی بر بحث و نظری بود که از سال‌ها پیش مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته و در دستور کار بلشویک‌ها و نیروهای هوادار آنان بود. این بحث مبتنی بر تحلیلی بود که لنین پس از چند دهه بررسی ساختار اقتصادی و اجتماعی روسیه به آن رسیده بود و اساساً آرمان و هدف اصلی حزب بلشویک که از ابتدا به منظور تحقق آن تشکیل شده و مبارزه کرده بود و مأموریت تاریخی اصلی این حزب، یک انقلاب سوسیالیستی بود نه یک انقلاب بورژوا دموکراتیک و به همین دلیل هم انقلاب دوم یعنی اکتبر تحولی از پیش‌ اندیشیده و مبتنی بر تحلیل طبقاتی و برنامه ی دراز مدت بلشویک‌ها بود. چنین حرکتی نامش کودتا نیست و منشویک‌ها هم صرفاً از موضع مخالفت دیرینه و طبقاتی خود با بلشویک‌ها به آن انگ «کودتا» می‌زدند. لنین بر مبنای ویژگی‌‌های تازه ی جنبش‌‌های دموکراتیک و مشخصات انقلاب‌‌های بورژوا – دموکراتیک در دوره ی امپریالیسم، و سرکردگی طبقه ی کارگر در این انقلاب‌ها نه سرکردگی بورژوازی، این نظریه را فرموله کرد که چون در عصر جدید با رشد و تکامل سرمایه‌داری طبقه ی کارگر نیز رشد کرده و تکامل یافته است، اگر در یک انقلاب بورژوا- دموکراتیک در عصر امپریالیسم، بر خلاف سده ی نوزدهم که سلسله جنبان اینگونه انقلاب‌ها بورژوازی بود، در یک نظام استبدادی مانند روسیه تزاری، نیروی محرکه ی انقلاب بورژوا دموکراتیک طبقه ی کارگر و دهقانان باشند، می‌توان با بنا کردن سازمان سیاسی جامعه در خطوطی تازه، این انقلاب بورژوا دموکراتیک را به یک انقلاب سوسیالیستی ارتقاء داد. او در همان سال 1902 یعنی پانزده سال پیش از انقلاب اکتبر می‌نویسد: «تاریخ، اکنون ما را با یک وظیفه ی فوری رو به رو ساخته است که انقلابی ترین همه ی وظایف فوری‌‌ای است که پرولتاریای یک کشور ممکن است با آن رو به رو شود. انجام این وظیفه یعنی در هم شکستن قدرتمندترین بدنه ی ارتجاع، آن هم نه تنها ارتجاع اروپا بلکه (اکنون می‌توان گفت) ارتجاع آسیا، پرولتاریای روسیه را به پیشاهنگ پرولتاریای انقلابی بین المللی تبدیل می‌کند» (12) به این ترتیب لنینیسم، پانزده سال پیش از انقلاب اکتبر معتقد بوده است آن نیروی اجتماعی که تاریخ وظیفه ی سرنگونی نظام تزاری را به عهده او گذارده، طبقه کارگر است نه بورژوازی روسیه. در همین زمینه در سال 1916 در رساله ی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش می‌نویسد: «… از لحاظ عینی جنبشی توده‌‌ای وجود داشت که پشت تزاریسم را می‌شکست و راه را برای دموکراسی هموار می‌کرد، به همین دلیل هم کارگرانی که آگاهی طبقاتی داشتند آن را رهبری کردند» (13) این واقعیت مورد تأیید همه ی مورخین انقلاب اکتبر از هر تیره و طبقه‌‌ای است که در انقلاب بورژوا – دموکراتیک فوریه هم این کارگران، دهقانان و سربازان بودند که رژیم تزار را سرنگون کردند. بورژوازی روس توان چنین کاری را نداشت. خود لنین نقش آفرین اصلی و معمار این انقلاب هم می‌نویسد: «انقلاب را پرولتاریا انجام داد، او قهرمانی بروز داد، خون خود را نثار کرد و وسیع ترین توده‌‌های زحمتکش و تهیدست ترین مردم را به دنبال خود کشید…» (14)

4) این نکته‍ی مهمی است که در انقلاب روسیه، بر خلاف انقلابات بورژوا دموکراتیک کشورهای اروپایی، بورژوازی رهبری و کنترل کارگران را نداشته است. بر عکس طبقه ی کارگر با حزب و رهبرانی به مراتب قوی‌تر از نمایندگان بورژوازی روسیه، دهقانان را نیز جلب و با خود همراه ساخته است. اگر این تفاوت درک شود بسیاری از مسائل و موضع گیری‌‌های نیروهای سیاسی در انقلاب روسیه آسان‌تر درک خواهد شد. دوره ی بین سال‌‌های 1789 تا 1871 که طی آن جامعه ی بورژوایی داشت خود را از شر فئودالیسم رها می‌کرد با دوره ی پس از کمون پاریس تفاوت دارد. در آن دوره انرژی انقلابی توده‌‌های مردم به انقلاب بورژوایی نیرو و چشم‌انداز می‌بخشید و به آن کمک می‌کرد تا به حکومت فئودال‌ها پایان دهد. اما زحمتشکان در آن دوره هنوز‌ نمی‌توانستند یک سازمان سیاسی قابل که مختص خود آنان باشد، یعنی یک حزب مقتدر و متکی به خود به وجود آورند که بتواند آنان را در طول مسیری که نظریه ی انقلابی علمی آن را روشن کرده بود، رهبری کند. بورژوازی هم از هر طریقی تلاش می‌کرد که از آزاد شدن هر گونه انرژی انقلابی توده‌‌ای جلوگیری کرده، این انرژی را محدود و مردم را آرام و زیر کنترل خود نگاه دارد. برای رسیدن به این هدف حتی در مقطعی وارد اتحادهایی با امرای فئودال هم شد. اما از 1871 به بعد دوره ی قبلی یعنی دوره ی بین سال‌‌های 1789 تا کمون پاریس و آرمان‌ها و شعارهای آن دیگر کم کم به تاریخ سپرده شد. پس از کمون پاریس از یک سو دوره ی انحطاط و فسادِ پس از بلوغ سرمایه‌داری، یعنی دوره ی تسلط ارتجاعی ترین سرمایه‌‌های انحصاری فرا رسیده بود و از سوی دیگر طبقه ی تازه وارد به عرصه ی تاریخ، یعنی طبقه ی کارگر، که انرژی انقلابی آن در حال رشد بود، نیروهای خود را فراخوانده و آنها را گردآوری می‌کرد. پیش‌تر اشاره شد که پیش از پیدایش حزب سیاسی طبقه ی کارگر، این طبقه به فرقه‌‌های سوسیالیستی و نیمه سوسیالیستی رنگارنگ و پراکنده‌‌ای تقسیم شده بود که نظریات و گرایش‌‌های خرده بورژوائی گوناگونی در میان آنان اشاعه داشت. فرا رسیدن دوره‍ی نوین مورد بحث با دو رویداد بزرگ مشخص می‌شود: یکی پیدایش کمونیسم علمی و دیگری تشکیل سازمان سیاسی مستقل طبقه‍ی کارگر. جنبشی که بر پرچم آن کارگران سراسر جهان به اتحاد دعوت شده بودند، در تاریخ سابقه نداشت. این نخستین بار بود که استثمارشدگان در سطح تمامی جهان همه‍ی همزنجیران خود را به اتحاد فرا می‌خواندند. پیش از آن همه ی جنبش‌‌های اجتماعی، چه جنبش‌‌های دهقانی عهد فئودال و چه جنبش‌‌های کارگری اولیه، محلی و محدود به یک منطقه یا حداکثر یک کشور می‌شد. اما اکنون این طبقه به یک نظریه علمی تکامل اجتماعی مجهز شده بود که که جایگاه این طبقه را در روند تاریخ و راه اقدام انقلابی آن را نشان می‌داد و منافع مشترک کارگران در سطح جهان را مبنای خط مشی و سیاست خود قرار داده بود. از جمله مسائل پیچیده‌‌ای که طبقه ی کارگر طی نزدیک به یک قرن پیش از انقلاب اکتبر با آنها روبه رو بود این بود که این طبقه در صحنه ی سیاسی چگونه باید عمل کند؟ چه شکل‌ها و روش‌‌های مبارزه‌‌ای را باید به کار برد؟ هدف‌‌های مرحله‌‌ای و نهایی آن در مبارزه ‌‌ای که آغاز کرده است چیست؟ هیچ یک از این پرسش‌ها جواب حاضر و آماده‌‌ای نداشت و این طبقه بایستی با هزینه ی سنگین و در جریان مبارزات خونین خود، به ویژه از مقطع 1848 به بعد، پاسخ آن را بیابد. بدیهی است تعیین این روش‌ها و هدف‌ها ذاتاً خارج از صلاحیت مورخان و مفسران است. کمون پاریس برای نخستین بار نشان داد که قدرت دولت می‌تواند و باید به طبقه ی کارگر منتقل شود و انرژی انقلابی پرولتاریا اگر شرایط لازم برای بروز آن و یک نظریه ی انقلابی برای هدایت آن وجود داشته باشد، نیروی خلاق بزرگی است. در این میانه موقعیت خرده بورژوازی که به طور سنتی و تا آن زمان در تحولات اجتماعی دنباله رو بورژوازی بود و با توجه به سرشت «دوزیست» و مذبذب آن، پیچیده‌تر شده بود. ریشه ی اپورتونیسمی هم که بین الملل دوم را به تباهی کشاند و منشویک‌ها و ‌اس‌آرها دنباله و بازمانده ی روسی آن بودند را باید در این شرایط جستجو کرد. برای خرده بورژوازی پذیرش رهبری طبقه ی کارگر آسان نبود. فردریک انگلس در 18 ژانویه سال 1893 در نامه‌‌ای به زورگه درباره ی فابین‌‌های انگلیسی می‌نویسد: «اینها باند جاه طلبی هستند که فهمشان برای درک ناگزیری انقلاب اجتماعی کافی است ولی به هیچ وجه مایل نیستند در مورد انجام این کار عظیم منحصراً به پرولتاریا که هنوز نضج نیافته است اعتماد کنند… پرنسیب اساسی آنها خوف از انقلاب است» (15) اما در انقلاب روسیه حزب سیاسی طبقه کارگر قوی ترین و جدی ترین نیروی سیاسی حاضر در صحنه بود. بورژوازی و خرده بورژوازی دیگر‌ نمی‌توانستند در تحرکات سیاسی و اجتماعی خود از کارگران به عنوان پیاده نظام و آلت دست خود استفاده کنند. جایگاه و نقش طبقه ی کارگر در انقلاب روسیه با نقش و جایگاه این طبقه در انقلابات بورژوا دموکراتیک کشورهای اروپایی از دو جهت تفاوت داشت: یکی اینکه اکنون طبقه ی کارگر سازمان سیاسی مستقل و هدف‌‌های استراتژیک خاص خود را داشت و دیگر پیاده نظام بورژوازی و خرده بورژوازی نبود و دیگر اینکه بر خلاف گذشته که به علت ضعف و پراکندگی طبقه ی کارگر، توده‌‌های دهقانی همواره دنباله رو بورژوازی بوده‌اند که آنها را در جهت منافع طبقاتی خود اداره و رهبری می‌کرد، این بار طبقه ی کارگر و حزب آن، دهقانان را جذب کرده و مانع آن شده بودند که آنان به نیروی میدانی سیاست‌‌های بورژوائی تبدیل شوند. اتحاد بین کارگران و دهقانان در پیروزی انقلاب اکتبر عامل پر اهمیتی بود و این به مذاق بورژوازی و خرده بورژوازی خوش‌نمی‌آمد. این عامل مهمی در موضع گیری‌‌های احزاب خرده بورژوایی علیه بلشویک‌ها در انقلاب روسیه بود.

اما در زمینه ی نظرات تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب روسیه چند نکته به شرح زیر قابل تذکر است:
اولاً- رابینوویچ یا وایلدمن هرگز نگفته‌اند «انقلاب اکتبر کودتایی بود که بلشویک‌ها به روسیه تحمیل کردند». آنان نه چنین اظهاراتی کرده‌اند و نه اگر کلیت پژوهش هایشان را بررسی کنیم، چنین نگاهی به انقلاب اکتبر دارند. به عکس چکیده ی کتاب اصلی رابینوویچ «بلشویک‌ها به قدرت می‌رسند» و تأکید عمده ی او در این کتاب بر حمایت وسیع توده‌‌ای از برنامه‌‌های بلشویک‌ها در زمینه ی «صلح، زمین و نان» و انتقال قدرت به شوراها» و تحمل عقاید و نظرات گوناگون در حزب بلشویک است که او آنها را دلایل اصلی موفقیت بلشویک‌ها در دست یابی به قدرت می‌داند. به این ترتیب نظری که رابینوویچ در کلیت کتاب «بلشویک‌ها به قدرت می‌رسند» می‌پروراند، درست نقطه مقابل مفهوم کودتا است و در چند مورد معدود هم که او واژه ی «کودتا» را به کار می‌برد از تأمل در کلیت متن کاملاً پیدا است «اعمال قهر سازمان یافته» بلشویک‌ها در تسخیر کاخ زمستانی مورد نظر او است. حتی عنوان دوم کتاب او هم «انقلاب 1917 در پتروگراد» است.
اگر رابینوویچ تحقیقات و نظری هم در این باب دارد که چرا و چگونه حزب بلشویک پس از انقلاب اکتبر به یکی از سانترالیزه ترین سازمان‌‌های سیاسی در تاریخ مدرن تبدیل شد، این تحقیقات و این نظر مربوط به کتاب بعدی او «بلشویک‌ها در قدرت» است که دربارِه ی تحولات پس از انقلاب اکتبر 1917 بحث می‌کند و ربطی به ماهیت و چگونگی وقوع انقلاب اکتبر ندارد.
اما این اظهارنظر دکتر مالجو که «انقلاب اکتبر کودتایی بر ضد دولت گرنسکی بود که بلشویک‌ها به روسیه تحمیل کردند» با نظر مورخان «تاریخ از پایین» هم چندان‌ نمی‌خواند و کاملاً پیدا است که از یک موضع سیاسی ضد لنینی و ضد بلشویکی ادا شده است.
ثانیاً- (به نقل از دکتر مالجو) رابینوویچ می‌گوید انقلاب اکتبر را «نمی توان چنان که باید و شاید یا فقط کودتای نظامی توصیف کرد یا فقط قیام مردمی … انقلاب اکتبر عناصری از هر دو را در برداشت» اما توضیح‌ نمی‌دهد که به چه دلیل او برای انقلاب اکتبر «وجه کودتایی» هم قائل است. فرازی را که چکیده ی نظر او در این باره است (به نقل از دکتر مالجو) با هم می‌خوانیم: «ریشه‌‌های انقلاب اکتبر را باید هم در خاص بودگی‌‌های توسعه ی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی روسیه ی پیشاانقلابی یافت و هم در بحران‌‌های زمان جنگ در روسیه. دو سطح را باید از هم متمایز کرد. از سطح اول بیاغازیم که بازتاب خصلت انقلابی اکتبر است. انقلاب اکتبر نقطه ی اوج منازعه‍ ی سیاسی طویل المدتی بود بین دو طرف: از سویی طیف رو به گسترش گروه‌‌های سوسیالیستی که مستظهر بودند به حمایت اکثریت بزرگی از کارگران پتروگراد و سربازان و ملاحان ناراضی از نتایج انقلاب فوریه، از دیگر سو نیز ائتلاف هر دم منزوی‌تر سوسیالیست‌‌های میانه رو و لیبرال‌ها که زمام دولت موقت را در دست داشتند و در کنار سویت‌ها قدرت دوگانه را در حد فاصل فوریه تا اکتبر رقم زده بودند. به برگزاری دومین کنگره ی سراسری ساویت‌ها در بیست و پنجم اکتبر که می‌رسیم پیروزی نسبتاً مسالمت آمیز طرف اول بر طرف دوم تقریباً تحقق یافته بود. اما سطح دوم است که خصلت کودتایی رویداد اکتبر را انعکاس می‌دهد. چطور؟ رویداد اکتبر در وهله ی اول بازتاب منازعه‌‌ای بود درون تیم رهبری بلشویک‌ها میان دو نیرو: یکم، مدافعان دولت منحصراً سوسیالیسیتی چند حزبی که روسیه را به سوی تشکیل مجلس موسسانی هدایت کند که در آن سوسیالیست‌ها صدای غالب بودند؛ و دوم، طرفداران لنین که نهایتاً اقدام انقلابی قهرآمیز را در حکم بهترین شیوه ی کلید زدن مسیر انقلابی اولترا رادیکال مستقلانه در روسیه به کار بستند تا وقوع انقلاب‌‌های سوسیالیستی در خارج را برانگیزند. تسخیر کاخ زمستانی به دست بلشویک‌ها بر طبق اراده ی دومی‌ها بازتاب وجه کودتایی اقدامشان در اکتبر بود».
اگر با تأمل و دقت کافی بر اظهار نظر بالا مکث کنیم، در نظر رابینوویچ، بیش از دو دلیل تلویحی برای نسبت دادن «یک وجه کودتایی» به انقلاب اکتبر، در این اظهارنظر‌ نمی‌توان یافت:
از آنجا که رابینوویچ ضمن بحث درباره ی خصلت انقلابی اکتبر از «پیروزی نسبتاً مسالمت آمیز» طرف اول بر طرف دوم، و در مقابل ضمن بحث درباره ی وجه کودتایی اکتبر از «اقدام انقلابی قهر آمیز» گفتگو می‌کند، چنین استنباط می‌شود که او «قهر سازمان یافته» را وجه کودتایی انقلاب اکتبر می‌داند؛ اگر چه همین عبارت «اقدام انقلابی قهرآمیز» که خود او به کار می‌برد، مخالف مفهومی کودتا است. از زاویه‌‌ای دیگر هم او از «منازعه‌‌ای درون تیم رهبری بلشویک ها» گفتگو می‌کند و این که نهایتاً طرفداران لنین، در مخالفت با «مدافعان دولت منحصراً سوسیالیستی چند حزبی» که می‌خواستند مجلس موسسان تشکیل دهند، دست به اقدام انقلابی قهرآمیز زدند. از این زاویه هم می‌توان نتیجه گیری کرد که مخالفت اکثریت قاطع رهبری حزب با زینوویف و کامنف به مذاق رابینوویچ خوش نیامده و اقدامات طرفداران لنین را «وجه کودتایی» انقلاب اکتبر تلقی می‌کند که در این حالت موضع ایدئولوژیک او در هواداری از خط زینوویف و کامنف آشکار می‌شود.
به این ترتیب دو برداشت – و فقط دو برداشت – از نوشته رابینوویچ ممکن است: یا «اقدام انقلابی قهرآمیز» (در مقابل مسالمت آمیز) و یا غلبه ی طرفداران لنین (در مقابل مدافعان دولت منحصراً سوسیالیستی چند حزبی) باید از نظر رابینوویچ مضمون «وجه کودتایی» انقلاب اکتبر باشد! اما مخالفت با خط زینوویف و کامنف – که ضمناً با خیانت به حزب خود تصمیم کمیته ی مرکزی آن به قیام مسلحانه را در برابر دولت موقت لو دادند – از سوی اکثریت ابراز شده بود و به عکس تصور رابینوویچ اگر این دو – که نتوانسته بودند نظر اکثریت را جلب کنند – با توسل به زور یا غافلگیرانه علیه هواداران لنین اقدامی کرده بودند، این عمل بیشتر در خور وصف کودتا بود. در کجای جهان اقدام در اجرای تصمیم اکثریتی که به طور علنی اتخاذ شده است کودتا است؟‌‌ ای کاش می‌شد از رابینوویچ سوال کرد که اگر «منازعه‌‌ای میان تیم رهبری بلشویک ها» وجود نداشت و هر دو جناحی که او ذکر می‌کند در برابر دولت موقت که آغازگر رویارویی و سرکوب بود، دست به قیام مسلحانه می‌زدند، آیا باز هم این اقدام آنان را دارای «وجه کودتایی» می‌دانست یا نه؟
به ترتیبی که گفته شد به هیچ یک از معانی و تعابیر این کلمه کودتایی در کار نیست و این جاست که روشن می‌شود رابینوویچ و دیگر «مورخان اجتماعی» هم که خود متفقاً قیام مردمی و هواداری کارگران، دهقانان و ملوانان را از بلشویک‌ها تأیید می‌کنند، مالاً بر مبنای نگرش طبقاتی و ایدئولوژیک خود در این زمینه برخورد کرده‌اند و مشکل اصلی آنان و «چپ» هایی از سلک آنان، بی اعتقادی آنان به نگرش انقلابی و مبانی نظری و آموزه‌ها و تجارب آن و مقوله ی قهر و نقش و جایگاه آن در تحولات اجتماعی تاریخی و بیگانگی آنان با این نگرش است.
ثالثاً- رابینوویچ یک استاد دانشگاه در رشته ی تاریخ – البته استادی صاحب اعتبار و محترم – در دانشگاه‌‌های امریکا است نه یک انقلابی. او در انگلستان متولد و در دانشگاه‌‌های امریکا تحصیل و تدریس کرده و به هر حال با سنت آکادمیک از نوع آنگلوساکسونی آن بزرگ شده و پرورش یافته است؛ از این رو طرز تلقی و برخورد او با انقلابی مانند انقلاب اکتبر، اگر چه در بیان کم و کیف این رویداد، متکی بر روایت‌‌های تجربی گسترده و معتبر است، اما در مقام ارزشداوری نسبت به این رویداد، مستقل از خاستگاه اجتماعی و طبقاتی او نیست و از آنجا که در جامعه شناسی سیاسی هم معیار و تعریف منجزی از کودتا وجود ندارد تا بر اساس آن بتوان گفت چه حرکتی کودتا است و چه حرکتی کودتا نیست، از این رو همیشه جا برای تلقی‌‌های ذهنی و شخصی وجود دارد. دکتر مالجو طوری از تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب‌‌های روسیه در دهه ی 1970 و «پژوهش‌‌های تاریخی ژرف آنها همراه با شیوه‌‌های تحلیلی برگرفته از جامعه شناسی و علم اقتصاد و علم سیاست» گفتگو می‌کند که گویی این گروه از مورخان در خلاء، در یک فضای غیرطبقاتی و خارج از این جهان زندگی می‌کنند و آثار آنان هم در چنین فضایی به وجود آمده است. آن کس که گفته است این شعور افراد انسانی نیست که هستی آنها را تعیین می‌کند، بلکه به عکس این هستی اجتماعی شان است که شعور آنان را ایجاب و تعیین می‌کند» لنین نیست، بلکه همان مارکسی است که شما می‌گویید «میراثی که از او به تمام بشریت رسیده است بس عظیم‌تر از آن است که همه اش را سه گرایش ولو متفاوت لنینیسم، تروتسکیسم و استالینیسم با تبانی بالا بکشند»! این شعور اجتماعی، و از جمله روانشناسی و طرز تلقی افراد و طبقات نسبت به رویدادها، چه از لحاظ منشاء و چه از لحاظ مضمون، خواه و ناخواه تابع موقعیت اجتماعی و طبقاتی آنها است. این طرز تلقی ها، توهمات و داوری ها‌ نمی‌توانند خارج از بستر و تکیه گاه مادی خود، یعنی در خارج از هستی انسانی تبلور یافته و وجود داشته باشند و در آنها هیچ عنصری از یک جنس فرا اجتماعی و ایدآلیستی وجود ندارد که ورای روابط اجتماعی و منتزع از آن و شرایط آن قرار داشته و از عالم لاهوت بر آن روابط و رویدادها اشراف و نظارت داشته باشد. الن وایلدمن، الکساندر رابینوویچ و رابرت سرویس هم در مواردی که قضاوت غیرعینی و شخصی می‌کنند و به طور کلی مجموع نظرگاه ها، طرز تلقی‌ها و گرایش‌‌های آنان هم زیر تأثیر اوضاع و احوال اجتماعی و روابط طبقاتی آنان، آموزش‌‌های قبلی آنان و حتی منش شخصی آنان تبلور یافته است. داوری‌ها و تلقی‌‌های هیچ کس قائم به خود و مستقل از محیط طبقاتی و ایدئولوژیک او نیست. خلاصه عرصه ی پژوهش تجریدی ناب وجود خارجی ندارد. از سوی دیگر راجع به آن «جامعه شناسی و علم اقتصاد و علم سیاست» ی هم که دکتر مالجو با چنین ایمان غرورآمیزی از آنها یاد می‌کند و پژوهش‌‌های تاریخی ژرف تاریخ نگاران یاد شده را برگرفته از آنها می‌داند، دکتر مالجو خود بهتر از من می‌داند که هنوز حتی راجع به نظریه‌‌های بنیادی این علوم هم اتفاق و اجماعی وجود ندارد و درباره ی جنبه ی طبقاتی و جانبداری در آنها هزار حرف و حدیث هست.
انگاره‌ها و طرز تلقی‌‌های اجتماعی، بیان ذهنی منافع عینی افراد انسان هستند. روزی که آنها دیگر با منافع واقعی طبقات و گروه‌‌های اجتماعی هماهنگی و تناسبی نداشته باشند، وزن و اهمیت اولیه ی خود را از دست می‌دهند و جای خود را به انگاره‌ها و طرز تلقی‌‌های تازه‌‌ای می‌دهند که با منافع آن لحظه تناسب و سازگاری بیشتری داشته باشند. در یک جامعه ی طبقاتی مبارزه ی ایدئولوژیک هر قدر هم خصلت تجریدی و پوشیده و پنهان داشته باشد، باز هم نمایانگر نوعی برخورد منافع متضاد طبقات مخالف با یکدیگر است. پنداشت‌ها همیشه «نیازها، منافع، گرایش‌ها و سلیقه‌‌های این یا آن طبقه ی اجتماعی» را بیان می‌کنند. باز هم این خود مارکس است که می‌گوید «انگاره» وقتی که از «منفعت» جدا شود، همیشه در خطر قرار می‌گیرد.
بین دانش عینی و انگاشت هایی که موضع ذهنی فرد را نسبت به واقعیت ابراز و بیان می‌کنند روابط پیچیده و گوناگونی برقرار می‌شود. تجزیه و تحلیل تفصیلی این روابط از حوصله ی گفتگوی کنونی خارج است. من در اینجا فقط بر روی مهمترین رابطه ی این دو، یعنی رابطه ی بین شناخت و ایدئولوژی که شکل مشخص بیان کنشگر اجتماعی است و بر آن تأکید دارد و نقش بسیار گسترده‌‌ای را در جامعه ی معاصر ایفا می‌کند مکث می‌کنم: شناخت و ایدئولوژی هر دو از منفعت اجتماعی زاده می‌شوند زیرا شناخت علمی هم در جاهایی حاصل می‌شود که کاربردی به سود انسان داشته باشد. اما منشأ ایدئولوژی هم منفعت اجتماعی به گونه ی دیگری است و ماهیت آن را منفعت اجتماعی که حفظ یا تغییر روابط اجتماعی موجود را مطمح نظر دارد تعیین می‌کند. در زندگی واقعی این دو گرایش چنان تنگاتنگ در هم تنیده‌اند و در هم تداخل می‌کنند که جدا کردن و تمیز آنها از یکدیگر جز با توسل به تحلیل تئوریک به صورت تجریدی ممکن نیست. این ایدئولوژی در تفسیری که از رویدادی اجتماعی به عمل می‌آید و در راه حل هایی که برای مسائل و وظایف اجتماعی ارائه می‌شود، تجلی پیدا می‌کند و دانشگاه‌ها و بنیادهای تحقیقاتی هم امروزه از مهمترین بسترهای تدوین و ابلاغ آن به جامعه است.
رابعاً- انقلاب از جنس حرف نیست، از جنس عمل است. از این رو کسانی که فقط حرف می‌زنند و تفسیر می‌کنند،‌ نمی‌دانند انقلاب چیست. کسانی تاریخ را می‌سازند، کسانی هم راجع به آنچه آنان کرده‌اند حرف می‌زنند. انقلاب اکتبر را لنین و بلشویک‌ها و کارگران روسیه عملی ساختند. آنان تاریخ سازند. اما مورخان و مفسران راجع به این تاریخ بحث و تفسیر می‌کنند. این تفاوت کوچکی نیست، تفاوت میان دو دنیای مختلف است که در دومی یک باره تمامی پراتیک زنده ی انسان هم حضور می‌یابد، دخالت و نقش پیدا می‌کند. نسبت همه ی این مورخان و مفسران به کسانی مانند لنین و بلشویک‌ها مثل نسبت مارکس است به همه ی فلاسفه ی پیش از او. چنان که او خود می‌گوید «فلاسفه تا کنون جز تفسیر جهان به شیوه‌‌های گوناگون کاری نکرده‌اند، لیکن برای ما تغییر آن مطرح است»، و دنیای تغییر با دنیای تفسیر تفاوت بسیاری دارد و طبعاً معیارهای آنان برای نگرش به جهان و تحولات آن نیز با هم تفاوت بسیار دارد. لنین یک استاد دانشگاه بورژوا یا خرده بورژوا نیست که در جای گرم و نرمی نشسته باشد و راجع به انقلاباتی که در جهان روی داده است تفسیر‌‌های موافق یا مخالف کرده باشد. او با تکیه بر دانش نظری عمیق و عمل و تجربه ی انقلابی گسترده و چند ده ساله ی خود، هم نظریه انقلاب اجتماعی را رشد و تکامل بخشیده و هم آن را عملی ساخته است. او معمار و سازنده ی بنایی است که مفسران و منتقدان نظری او از کار گذاردن یک آجر آن عاجزند و این رو‌ نمی‌توانند با در نظر گرفتن همه ی آنچه که در دنیای پراتیک دخیل و درکار است و باید درنظر گرفته شود، داوری کنند. نقش مفسران و منتقدان نظری در برابر تاریخ سازانی چون لنین و بلشویک‌ها بی شباهت به نقش «خواجگان حرمسراها» نیست. می‌گویند خواجگان حرمسراهای عهد فئودال از نقاط ضعف و حساسیت‌‌های زنان و مردان خیلی خوب اطلاع داشتند تا آنجا که در این باب به زنان در مورد حساسیت‌‌های مردان و به مردان در مورد نقاط ضعف و حساسیت‌‌های زنان آموزش می‌دادند اما با این همه خود از انجام اصل عمل عاجز بودند و از این رو شناخت واقعی و درستی از ماهیت آن نداشتند. مارکس می‌گوید: «برای الغاء انگاره ی مالکیت خصوصی، انگاره ی کمونیسم کاملاً کافی است اما الغاء واقعیت عملی مالکیت خصوصی، اقدام واقعی و عملی کمونیستی را می‌طلبد». تأمل در معنای این گفته ی داهیانه، تفاوت عظیم میان دو دنیایی را که بین بانیان انقلاب اکتبر و مورخین و مفسرین آن وجود دارد به خوبی روشن می‌کند. صد سال بحث مدرسه‌‌ای در ستایش یا نکوهش آنچه این تاریخ سازان انجام دادند تأثیر یک روز کار عملی آنان برای تغییر جهان را ندارد.

کلام آخر اینکه کمرنگ شدن آموزه‌‌های انقلابی چپ و در نتیجه تضعیف نگرش انقلابی آن و عقب نشینی چپ به مواضع نولیبرالی و خرده بورژوایی به خصوص پس از فروپاشی بلوک شوروی و یکه تازی لیبرالیسم نو یکی از علل اصلی میدان داری بیماران جنسی از قبیل ترامپ و سر بلند کردن مجدد موجوداتی مانند برلوسکونی در جوامع غربی و بنیادگرایی‌‌های توحش آمیز و خرافه پرست دینی در جوامع شرقی است. مردم این جوامع در برابر تشدید فواصل طبقاتی و انباشت و تراکم روزافزون سرمایه و خرابی روزافزون زندگی زحمت کشان که نتیجه ی مستقیم اجرای سیاست‌‌های نولیبرالی است واکنش نشان می‌دهند و به علت غیبت چپ انقلابی و عقب نشینی نیروهای چپ سابق به مواضع لیبرالی، امثال ترامپ و برلوسکونی بر این امواج نارضایی سوار می‌شوند و به قدرت می‌رسند. غیاب چپ انقلابی یکی از دلایل اصلی حاکم شدن شرایط فاجعه‌بار کنونی بر جهان است.

1 V.I. Lenin,Collected Works, vol.21,p.214
2 تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی – صفحات 17-316
3 V.I. Lenin,Collected Works, vol 26,p36
4 Ibid,vol 25,pp.310-11
5 Ibid,p.314
6 کارل مارکس و فردریک انگلس، مانیفیست حزب کمونیست
7 و.ا.لنین، مجموعه ی آثار و مقالات، ترجمه محمد پور، ص 387 در مقاله ی «اپورتونیسم و ورشکستگی انترناسیونال دوم»
8 V.I. Lenin,Collected Works, vol.22,p.356                                                                                        بحث درباره ی حق تعیین سرنوشت، قسمت دهم (شورش 1916) ایرلند
9 K.Marx and F.Engels, Selected Works, vol3,p.141
10 K.Marx Economic and philosophic Manuscripts of 1844,Moscow,1974,p.108
11 V.I. Lenin,Collected Works, vol 22,pp.355-56                                                                         بحث درباره ی حق تعیین سرنوشت، قسمت دهم (شورش 1916) ایرلند
12 Ibid,vol.5,p.373
13 Ibid,vol22.p.356 در مقاله ی بحث درباره ی حق تعیین سرنوشت، قسمت دهم (شورش 1916) ایرلند
14 Ibid,20,pp.23-4
15 K.Marx and F.Engels Selected Works in 3 vols,vol 3, p.390 نامه به زورگه

www.akhbar-rooz.com

www.akhbar-rooz.com

www.akhbar-rooz.com

naser-zarafshan.com

منبع: http://naser-zarafshan.com

One comment

  1. فرهاد عاصمی

    ١٨ اسفند ١٣٩٦ ٩ مارس ٢٠١٨
    مقاله ي رفيق دكتر ناصر زرفشان را مطالعه كردم و از دو منظر لذت بردم. يكي، استدلال روان و قاطع در دفاع از انقلاب اكتبر و سياست انقلابي بلشويك ها؛ و ديگري كه به ويژه به شدت نظرگير است و شايان دقت، حفظ سختگيرانه ي رشته تحليلي در انديشه هنگام تجزيه و تحليل واقعيت- پديده.
    به ويژه اين شيوه ي حاكم بر انديشه براي بررسي علمي از واقعيت- پديده در اين نوشتار بسيار آموزنده است. آموزنده ازجمله در ارتباط با شيوه ي متداول مقاله نويسي و ابرازنظر توسط انديشه ي غيرماركسيستي. همان طور كه زرفشان نشان مي دهد، دكتر مالجو در حفظ رشته بررسي در انديشه پيگير نيست.
    دفاع از ”اكتبر“ و پراتيك انقلابي بلشويك ها در نوشتار باري ديگر مساله ي ”دوران“ را در روند تاريخي رشد جامعه بشري مطرح مي سازد. مساله اي كه بحث روز است. پاسخ به اين پرسش كه آيا مرحله ”گذار از سرمايه داري به سوسياليسم“ با انقلاب اكتبر آغاز شد، كه انقلاب اكتبر طليه دار اين دوران در تاريخ بشري است، از اين رو بحث روز است، زيرا امروزه ديگر در كوچه و بازار نيز اين شناخت جاي خود را گشوده است.
    ادامه سلطه نظام سرمايه داري الزاماً به فاجعه آپوكاليپت، به روز محشر خواهد انجاميد. بايد عليه آن امروز عمل كرد. نبردي كه تنها عليه سياست جنگ افروزانه امپرياليسم متوجه نيست، بلكه همچنين عليه جنگ طبقاتي- اقتصادي آن عليه انسان و جامعه ي انساني.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *