روزگار غريبى است، تن خسته و زخمى است، ليك انديشه چابك و چالاك، روئين تن و بى
باك، مى تازد در روى خاره بيداد، با پرچم چرمينه حداد، با شور شيرينگونه فرهاد.
***
بر طناب حيله، حلقه ها زده اند.
بر پيرهن چاك چاك و دريده يوسف، وصله ها.
خورشيد انكار مى شود، ماه وجودى زائد تلقى مى گردد.
شب پرستان مشت مشت بر ستاره ها، رنگ شب مى پاشند.
بر تنم زخم هاى بى شمار است.
***
اى بدسگالان مردمى آزار، اى ژاژخايان دشمن كار، اى شمايانى كه انديشه تان از پر مگس
فراتر نمى رود، و اوج عظمت را در شكوه حشرات مى بينيد.
هرگز زخم هايم بساط عيشتان نخواهد شد.
زخم هايم نشان اقتدار منست، زخم هايم سوز ديرين منست.
زخم ها را شعله ور مى خواهم، زخم ها را زخم تر مى خواهم، تا شود بزمگه نور به پا، كز
شرارش يكجا، بركشد آذر گنبدپيما، كز دل تيرگى پست و بلندِ يلدا، به جهاند فردا.
***