دوره جدید: مقاله شماره: ۹۰ (۱۳ دی ١٣٩۶)
واژه ی راهنما: سیاسی– تئوری
زورگویان و آزمندان روزگار همواره از آتشفشان عصیان مردم غافل گیر می شوند. آنها فکر می کردند که با آیه های آسمانی خود مردم را به این باور رسانده اند که خورشید برای همیشه مرده است، مهتاب دیگر هرگز نمی درخشد و تاریکی بی صدای کیهان تنها نشان زندگی است. تاریخ نشانگر این استکه همه ی این آرزوهای ناپاک خودسران و خودکامگان راه بجایی نمی برد. همواره ستم پیشگان در پایان به گور و مردم پیروز هستند. و برای کسرایی حکم تاریخ والاتر از زور استبدادگران روز بود. او با فانوس تاریخ روشنایی را در انتهای شب سنگین می دید.
شعرهای انقلابی کسرایی زمان نمی شناسد و کهنه نمی شود. تا ستم هست، تا ایستادگی وجود دارد، شعرهای او زنده است و جانبخش و نیروی دهنده. کسرایی همچنان زبان انقلاب و امید است. کسرایی از فرای مرگ همراه و هم آواز توده ها است. او به آرامی از بلندای دفترچه های شعرهای انقلابی خود فرود می آید و به هنگام اوج خشم، بر زبان خلق جاری می شود. سیاوش کسرایی شبان امید بود. او همچون چوپانی دلسوز بره های ظریف امید را با شیر شعر خود به قوچ های شاخ تیز مقاومت دگردیسه می کرد. چون شاعر توده ها بود و توده ای، می دانست که ستم چون شب تاریکی است که با همه ی درازی یلدایش سرانجام به سپیده دم سحر می رسد. برای همین در هر کجا که یک نوچه نهال ایستادگی می دید با آب واژه های زلال خود آنرا پاسداری می کرد تا که به سرو شورش رسد و سر به آسمان زند. سیاوش علفهای هرزه نومیدی و شاخه های بی گل و بار دلسردی و سرخوردگی را با داس آرزوها و باورهای پایدار دسته دسته از باغ جنبش پَرخَو (هرس) می کرد. اگر کسرایی امروز زنده می بود آتش خشم توده ها دل بیمارش را در شب سرد غربت گرم می کرد. و کسرایی بدون شک با برایی کلام و تیزی سخن پتکی می داد بدست شورشیان تا بر ستون رژیم تا نابودی آن بکوبند. کسرای حتمن با ردیف واژه ها شلاقی از سرود می ساخت و با آن پشت ستمگران را به تازیانه می گرفت.
امروز بر همه توده ای ها است تا با بکار بردن واژه های رزمی و نظمی کسرایی آنان را به پرچم مبارزه مردم تبدیل کنند.
سیامک
بـه سـرخـی آتـش، بـه تلخـی دود
شعری دگرگون کننده، شعری مانند رستاخیز
مادر بگو! که در تکِ این خانهء خراب
گلهای آتشین
در باغ دامن تو چسان رشد می کنند؟
این خواهر و برادر من، آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند؟
خو گر به راه رفتن و برخاستن شود
دست شکسته بار دگر پتک زن شود.
هستی خود را مکّرر کن، بسیار کن، بگذار تصویر تو، سخن تو چندان فراوان باشد که حضور تو بر همهء سکوت ها و فراموشی ها غلبه کند
مجموعه شعر از سیاوش کسرایی که در سال 1355 توسط حزب توده ایران انتشار یافت. در آن زمان نام مستعار برای این مجموعه«شبان بزرگ امید» انتخاب شد.
در سرزمینی که روزها مه آلود است و کوتاه، مردمی زائیده میشوند که مرگ برایشان دردناک نیست!
از «ترانه ها» – کان سیونره La, sotto i giorni nubilosi e brevi, Nasce una gente, a cui l morir non dole
دفتری از سرودهای نوپردازانه که اینک در دست دارید، از نمونههای شیوا و دلنشین شعر متعّهد و انقلابی فارسی است.
این شعر نوپردازانه، از دو چشمهء زلال مایه گرفته است: از سرچشمهء ادب کلاسیک ایران با آن همه دستاوردهای اعجاب انگیزش از جهت لفظ و معنی، شکل و مضمون؛ و نیز از سرچشمهء ادب جهانی که ایرانیان به ویژه طی سدهء بیستم نسبت بدان آشنائی فراوانی یافته و در تاءثیر آن، در سنن شعر فارسی، دگرگونی های بسیاری پدید آورده اند.
شعر نوپردازانهء فارسی از دیدگاهِ سمت هایِ تکاملی خود، به ویژه در دو گستره نصج یافته است: یکی از جهت دست یافتن به بیان تازهء شاعرانه: استعاره ها، تشبیه ها، چهره های هنری نودر چارچوب اشکال و اوزان بی سابقه، در این سو و آن سوی عروض کلاسیک؛ دیگری در جهت مضمون اجتماعی و به ویزه پذیرش نقش بسیج گر اجتماعی و تاریخی و قبول مسئولیت خویش در برابر میهن و مردمش.
با آن که عمر زیادی از شعر نوپردازانهء فارسی نگذشته، این شعر توانسته است به دستاوردهای عالی و پر آوازهء ادب شعری ما، گسترش سزاوار و امید بخش بدهد و هماکنون جمع تابناکی از ستارگان روشن به آسمان فراخ و پر فروغ شعر پارسی ارمغان کرده است.
از هر دو جهت یاد شده، یعنی هم از باب بیان هنری و هم از جهت مضمون اجتماعی، مجموعهء حاضر را باید یک اثر پخته و یک نمونهء برجسته شمرد. سرایندهء جوان قطعات این دفتر، نه تهنا توانسته این قریحهء نیرومند تخیلی شاعرانهء خود را در این هنر دشوار به شیوه ای ممتاز عرصه دارد، بلکه کوشیده است، اندیشمندانه، در سرشت رویدادها و پدیدههای اجتماعی زمان باریک شود و راز و پیوند نهانی آنها را دریابد و شعر را به حکمت زندگی، به افزار رزم، به آئینهء عبرت و خود آفرینی بدل نماید.
باور بی خلل شاعر به رسالت اجتماعی شعر در برخی قطعهها با رزانت و صراحت مطرح می شود. مثلاً در قطعهای به نام “شعری”، وی آرزومند خشم بیدار خلق است: خشمی که مانند گربهای بر دیوار، چابک و مانند بهمنی بر کوه سهمگین است! وی سینهء خود را به “وحی زمینی” شعر و خلق عرضه میدارد و آن جا که پیغمبر عربی، مُحّمد آواز وحی آسمانی را شنود که “بخوان!”، او آواز وحی زمینی خلق خشمگین را میشنود که “بنویس!، شعری دگرگون کننده، شعری مانند رستاخیز بنویس!”
همین اندیشه، با هیجان و شوری فزون تر، در قطعهء دیگری به نام “زنهار” تکرار می گردد: شاعر به خود می گوید: دشمنان، ترا خاموش، فراموش، گمنام و بدنام آرزو می کنند، ولی در پاسخ این توطئهء خسم، باید خونت را به فریاد بدل کنی و اگر در وجود خویش یاوری برای خلق می بینی، پس هستی خود را مکّرر کن، بسیار کن، بگذار تصویر تو، سخن تو چندان فراوان باشد که حضور تو بر همهء سکوت ها و فراموشی ها غلبه کند. مبادا در پاسداری نام دیروز بر گنجینهء اندوختهء پارینه به خواب غفلت بروی، باید خود را از وظیفه لبالب سازی و در کمینگاه هر سویهء دشمن، بر زمین جنبش، استوار گام گذاری.
میتوان مضمون قطعه زیبای “دوست داشتن” را نیز در همین ردیف دانست. شاعر میطلبد که شقایق کوهستانی وطن خود را، کسانی را که تاب این آتش روینده را دارند، همهء گلهای وحشی را که علیرغم خارو خس می رویند و از مردان داس به دست پروار نمی کنند، دوست بداریم. دشمن، سنگهای تیرهء تفرقه و بدبینی را روی هم کود میکند تا بین یاران خلق دیوار بکشد و آنها را از هم جدا سازد، ولی باید این دیوارهای تفرقه را به پلّه هائی برای برآمدن، به سکّوهائی برای اعتلاء و اوج گیری بدل ساخت.
تصویر دل انگیز “شقایق”، که تصویر یک انقلابی است، در قطعهء دیگری به همین نام تکرار می شود. شقایق در اینجا فریاد سرخ بهاران، یعنی بانگ انقلابی عصر نوین است. وی عِطر تلخ و جوانش را با بال های مهاجم باد، تا سرزمین دشتهای کمشده می راند و جان های تازه به تازهای را شعلهور می کند. شقایق – فرد انقلابی است، در صورتهای گوناگون آن، مرد یا زن، سلاح به دست یا بی سلاح؛ آنکه در شب دراز استبداد، در چار دیوار عادی زندگیِ روزمّره، قدرت روحی و امید و شور نبرد را حفظ میکند و آشکار یا پنهان به زانو در نمی آید؛ آنکه مانند گلسرخی با مردانگی مرگ را در بهر عمر پذیره می شوند، آنکه در زیر شکنجه مانند تیزابی و حکمت جو شهید می شود، آنکه خانهاش را مفتش های هار دولت تاراج و خود او را پیش چشمان اشگ بار مادر بیوه زن به زندان می برند، آنکه با قبول همهء محرومّیت های مبارزه درگیر و در طلب و جستجو، در زیر دیوار سکوت مرگ می خسبد؛ آنکه مانند عبدالخالق محجوب پیش از بردار شدن، جامی آب زلال می نوشد، شقایق، فرد انقلابی، قهرمان مرکزی این دفتر است و این مجموعه یاد نامه لحظههای دشوار روحی اوست.
آری، سراسر واگویهء لحظههای زندگی روحی شاعر است که از چکیدن خاموش قطرات نامشهودش پیمانه عمر پر می شود. در اشعاری گاه موزون و گاه بی وزن، ولی همیشه به معنای واقعی شاعرانه، این لحظهها عکس انداخته اند.
و سپس باید گفت که این مجموعه سند یک دوران است. هر دوران تاریخی رنگی دارد و دوران تاریک طولانی کنونی که پیوندی از استبداد شاهنشاهی و غارتگری امپریالیسم آن سوی اقیانوس است، دارای رنگ عجیبی است [که با استبداد ولایی که این روزها ناقوس نابودی آن با رزم توده ها نواخته می شود، دو چندان شده است].
در سرلوحه این نوشته از شاعر بزرگ کلاسیک ایتالیا پِتر ارک بیتی نقل کردیم که چنین دورانی را وصف می کند: زمانی که آسمان ابرآلود و روزها کوتاه است و مردم را دیگر از مرگ واهمه ای نیست. زمانی که نه تنها روح یک شاعر، روح هر انسان، دوزخی را می گذراند، دوزخی که سرایندهء این مجموعه، وحشت های آن را بر صحیفهء پولادین سروده های خویش نقر کرده و با سِحر واژه ها و ترکیب های غریب و نابَیوسیده آن را مجسم ساخته است.
در این روز ها، شهید به گفتهء او دیگر نامی یگانه نیست، بلکه نام همهء برادران و خواهران ماست و طرح آن را نباید بر پرده های فاخر نقاشی جست، بلکه به صورت جوئی از خون بر سنگفرش ها می گریزد. پیداست که دلاوری دختران و پسران عدالتخواهی که جان خود را فِدیهء آرمان خویش می سازند، خاکستر باریک خستگی را از قلب پیوسته فروزان شاعر پس میزند و او را سخت به شور می آورد.
در مجموعه، دوقطعهء نخست آن را باید مربوط به آن لحظات روحی شاعر دانست که خموشی ظاهری جامعه او را رنج می داد. برای نگاشتن این لحظات وحشتناک، شاعر گیر و دار روحی خود را بین “لَه لَه” و “تنفس”، یعنی بین له لهِ سگان مفتّش با پوزه های عَفن و جوینده، و تنفس گرم و پرآشوب و وعده خیز دریا و بهار، یعنی جنبش رهایی مردم توصیف می کند. وی در تخمیر ساکت و جادوئی زمین تردیدی ندارد و از این قحبگان نان به پلیدی خور که تا آستانهء قلب او پوزهء پلید خود را نزدیک می کنند، پروایی نمی کند. ولی این کابوس او را، چون ساحلی جدا شده از دریائی که در کنار اوست، بی تاب می سازد.
شعر “دگر به جوخهء آتش نمیدهند طعام” نیز نگارگر لحظات خموشی ونومیدی است. شاعر با امید سرکوفته، از سفر تابوت در قعر شب سخن می گوید. خود را شهاب شب زده ای میداند که در مدار تاریکی می گردد. او ماهی جوینده است. ولی اکنون گذارش از آبهای سرد و سیاه است. به دوستان شکوه میکند که سرکشی بی سر و عاشقی بی قلب شده و وی آرزومند هوائی و شکاف روزنه ایست. شعر با طعم گس و زهرآگین روح را آزار می دهد.
شاید از جهت پویهء عاطفی شاعر، میتوان قطعهء “بر زمین سوختگی” را در پشت سر این شعر قرار داد. حوادث سیاهکل و مقابلهء بی باکانهء جوانانی با گرگ خون آشام استبداد تازیانه بر سرخوردگی شتابکارانه می زند. شاعر، صدیق، خود را نیز به نگوهش می گیرد: “آن گاه من، به صورت من چنگ می زند”.
یورش بهار بر سرزمین سوختگی، شاعر را سخت تکان میدهد و به هیجان می آورد. اینجا چرخش تازهای است: قطعات “پویندگان” و”به سرخی آتش، به طعم دود” زائیدهء این چرخش است که از یورش بهاری در گیرو دار زمستانی حاصل شده. او دیگر شهاب شب زده و یا تابوت در قعر تاریکی نیست. بلکه کسانی را می بیند که وامدار مرگ نمی مانند. نومیدی و خستگی او را یک سره به نوعی”رومانتیسم انقلابی”، بی آنکه بخواهد نسبت به “فلسفهء” آن سختگیر باشد، دل بسته می کند. از “تا آخرین گلوله جنگیدن و با آخرین گلولهء خود مردن” با نشاط و شگفتی دم می زند. هیجان و امید دگرگونی، خواست و شوق سوزان آن، برای شاعر جوان و پر عاطفه محلّی برای ارزیابی های سیاسی باقی نمی گذارد: آیا شیوه ای که این دلاوران برگزیده اند میتواند با روی سیاه را بشکافد؟
او اینک محو دلاوری گردان نوجوانی است که شبچراغ قلب بر کف، وارد نبرد نابرابر با اژدهای هفت سر میشوند و از دمیدن گل های آتشین در سایهء یک خانهء نکبت زده شادمان و حیران است که این گردان جانباز در این “مدار تاریکی” چگونه پرورش یافته اند:
مادر بگو! که در تکِ این خانهء خراب
گلهای آتشین
در باغ دامن تو چسان رشد می کنند؟
این خواهر و برادر من، آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند؟
در قطعه “تولد” نیز چهرهء یکی از جانبازان، این بار،یک دختر جوان، ترسیم می شود. به نظر شاعر میرسد که این دختر با مرگ دلاورانهء خویش، زن را در دیار ما از نو متولد می کند، زنی که در رزم با دشمن، مانند خوشهء شکستهء انگور سرخ، مانند درخت خون فرو میافتد و عابران سردرگمِ هزار غم خُرد، بی آنکه جرأت کنند به کمک دختر قهرمان بشتابند، آرام سوی خلنه و کاشانه می روند. تنهایی دختر قهرمان غم انگیز است: تنهائی مرگ او در میان مردمی که سردرگمِ هزار غم خُرد هستند!
از سویی نمیتوان با شاعر موافق نبود که با گسترش رشادت چنین زنانی، چهرههای نو به ارژنگ جنبش افزوده می شود، تولدی تازه انجام می گیرد. ولی از سوی دیگر جدائی قهرمانِ خلق از خلق نیز خواننده را نمیتواند به اندیشیدن واندارد.
آیا تنها میتوان با سردرگمی مردم در هزاران غم خُرد روزانه، تنهائی خوشهء شکستهء انگور سرخ را پاسخ داد؟ به قول پل والری شاعر فرانسوی: “برای هر اندیشهای پاداشتی است”.
پاسخ را نباید در جائی دور جست. آن را در فطعهء “18 هزارمین” میتوان یافت که ارمغان به یاران زندانی است و در آن تخیل و ژرفای فلسفی گلاویز همند. اینجا شاعر زورق دل را به شط خاطره رها میکند و اندوه فراموش نشدنی شکست جنبش، درهم ریزی کاخ آرزوها را به یاد می آورد و از زبان زندانی می گوید:
… ببین
اینک شهید هیجده هزارم که داد سر
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام؟
چرمینه کی علم کنی، ای پیر! ای پدر!
و خود از زبان “کاوهء انقلاب”، “کاوهء پیر تاریخ” پاسخ می دهد:
با من بدار حوصله! با من خطر بورز!
تیمار کن! این “فلجِ موت” تن شود
سستی فرونهد، کندی رها کند
خو گر به راه رفتن و برخاستن شود
دست شکسته بار دگر پتک زن شود.
آری! چنین است شگرد زمانه: با من بدار حوصله! با من خطر بورز!
شکیب، بدون نبرد تسلیم است. نبرد بدون شکیب حادثه جوئی است. بر “فلج موت” یا نشیب جنبش تنها با ایستادگی سرسخت و تدبیر خردمندانه میتوان غلبه کرد تا دست شکسته بار دگر پیک زن شود. آئین نبرد را باید همه سویه فراگرفت. نباید در این گردباد خاک آلود مانند شاخه ای ترد شکست، بلکه باید مانند درختی ریشهدار ایستاد.
در قطعهء “رای دیگر” ما چهرهء مقاومی را در محیط زیست بیرنگ و یک نواخت روزانهاش می یابیم: مردی در سنگر زندگی، سالها در محاصرهء دشمن است. در زیر چشمانش، یک دوست با هزار گلوله از پای می افتد، ولی او نیز، با رأی خود، با ایمان بی تسلیم خویش، با تمام توان و روان خود، ایستاده است. کوشش پاسدار خروش دریاست. دیدگانش رویش نهال ها و جوانه ها را می بیند.هرگز از طلب و جستن نمی ایستد. میداند که وظیفهء اوست که امید خورشید را در دل ها فروزان نگاه دارد و به دستاموز دشمنان خلق بدل نشود.
در قطعهء “بازماندگان” باز چنین انسان مقاومی را میبینیم و دژخیمان او را هرگز از خاطر نمی برند. شش پوزه وحشتناک و مفتش به خانهاش می ریزند. همه چیز را تاراج می کنند. شش تن آمده اند، ولی هفت تن بازمی گردند و بیوه زن را در کنار پنجره اش اشک ریزان باقی می گذارند. وجدان و عصب حساس عاطفهء جامعه از وجود این انسانهای مقاوم می گذرد، نه فرومایگانی که در قطعه”پوکه” توصیف شده اند: این قطعه را شاعر با زهرخند، به “نخستین عهد شکن و پیروانش” تقدیم می کند. چه اندازه این چند سطر شعر از نفرت و از طنز گزنده انباشته است! فشنگی که روزی از غریوهای انقلابی پر بود، حالا دیگر به پوکه ای بدل شده است. با سُربش، رندان بازیچههای سربی ساخته اند، با باروتش، “پاچه خیزک”. خودش، به جای آنکه تیر عدالت باشد بر سینه دشمن، اکنون آماج تیر ملامت است از جانب دوست، ولی خرسند است که اگرچه به صورت پوکه، ولی به هر حال “زندگی می کند”.
در کنار این قطعات که شاعر بمدد استعاره های شعری، اندیشه های سیاسی و فلسفیِ خود را طی آن بیان می کند، ما با چند شعر بزرگ و کوچک که به چهرههای شناخته شدهای تقدیم شده روبرو هستیم، مانند شعر که برای “عبدالخالق محجوب” سروده شده، اشعاری که به رفیقای شهید “حکمت جو”، “هوشنگ تیزابی” و “گلسرخی” و “دانشیان” تقدیم شده و شعری که به نام کارگردان فقید “عبدالحسین نوشین” است.
شاعر عبدالخالق محجوب را فقط در تصویر روزنامه دیده، گلسرخی را فقط بر صفحهء تلویزیون و پیوندش با حکمت جو و تیزابی پیوندی معنوی است. ضرورتی ندارد که ما این حماسه های زیبا را در اینجا تکرار کنیم. باید آنها را خواند. همه چیز در آنها روشن است: هم
زیبائی سخن، هم ژرفای احساس و هم هدف آفرینش.
دفتری کوچک با نام شگفتِ “به سرخی آتش، به طعم دود”، شاعری با قریحه، در یکی از بی قلب ترین ادوار تاریخ ایران، منتشر میشود تا سند هنری نیرومند تازهای برای محکومیت دژخیان تاج [و عمامه] به سر باشد. سندی که ماندگار است و داوری خود را از خلال سده ها همراه خواهد برد. آن را باید آرام، اندیشمند، با ادراک هر واژه، هر ترکیب، هر جمله، با دریافت پیوند درونی شکل ومضمون هر قطعه، خواند و از این شراب تلخ و آتشین آن شور و شراری را به دست آورد که انگیزندء رزم و طلب است.
احسان طبری
پـویـندگـان
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان که به مرگ وام ندارند.
آنان فراز بام تهّور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان
با آخرین گلولهء خود مردند
آری به مرگ وام ندادند
آنان عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا، راه بی امید
مادر! بگو که در تک این خانهء خراب
گلها آتشین
در باغ دامن تو چسان رشد می کنند؟
این خواهر و بردار من آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باشد را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق به آوا درآورید
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
سیاوش کسرائی
خرداد 1350
نشانی اینترنتی این مقاله: https://tudehiha.org/fa/4715
با درود / اینطور بنظر میرسد که برخواستگان امروز اکثرا نیروی کار فکری حاصل از شرایط پیچیده ده – پانزده ساله اخیر هستند که از قشرهای پائینی طبقه متوسط به مثابه پرولتاریای تحصیلکرده (با دانش و آگاهی عمومی در سطح) ظهور کرده و تحت تاثیرشرایط موجود طی فرایندی تدریجی به لایه های پائینتر منتقل شده اند و به عرصه جنبش اجتماعی گام نهاده اند این به ظهور آمدگان که به تازگی نابسامانی ها را با گوشت و پوست خود لمس کرده اند با توجه به دانش عمومی مناسب به فرا گرفتن اقتصاد سیاسی برای مجهز شدن نیاز مبرم دارند . تغییر شعارها نسبت به جنبش لایه های بالایی طبقه متوسط (جنبش سبز) نمودی از این انتقال است .
رفیق عزیز رضا پ
حق با شماست، شعارهای طرح شده در تظاهرات از قبیل وحدت مبارزاتی میان کارگر و دانشجو، طرح خواست های اقتصادی و نمونه های دیگر که برخی از ابرازنظرها در سایت های دیگر نیز بازتاب داده اند، نشان از تعمیق سطح آگاهی مبارزاتی در یورش اخیر به مواضع طبقات حاکم است.
بدون تردید، همان طور که اشاره کرده اید، طرح اقتصاد سیاسی جایگزین برای اقتصاد سیاسی دیکته شده توسط امپریالیسم و سازمان های مالی آن، ضروری است، زیرا از این طریق جنبش به پرچمی برای تجهیز توده ها مسلح خواهد شد.
باید تفاوت قایل شد میان تغییرات اقتصادی- اجتماعی که روندی طولانی است و ایجاد شرایط برای آغاز چنین روندی که برشی انقلابی را با شرایط حاکم تشکیل می دهد. امری که تنها با تصاحب قدرت سیاسی ممکن است.
براب چنین گامی، داشتن برنامه اقتصاد سیاسی جایگزین اجتناب ناپذیر است.
در این زمینه در این صفحه نکته هایی طرح شده است که انتقال آن به درون مبارزان طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان و میهن دوستان سودمند است.
جریان های سوسیال دمکراتیک رنگین نام در ایران می کوشند، اکنون که همه ی تئوری های بی پایه و اساس آن ها درباره نفی تغییرات انقلابی با جنبش انقلابی کنونی مردم به سخره گرفته شده است، به توده ها القا کنند که تغییرات کماکان اصلاحی است.
آن ها می خواهند با این ترفند القا کنند که گویا ایجاد ساختن شرایط تغییرات اصلاحی نیز گام به گام ممکن خواهد شد و نه در جریان یک برش انقلابی با شرایط حاکم کنونی. از این طریق می خواهند ضرورت یورش برای تصاحب قدرت سیاسی را توسط انقلاب ناممکن و غیرضرور القا کنند. روندی که البته باید شرایط تحقق آن را با تجهیز و سازماندهی توده ها ایجاد نمود.
ادامه کمک فکری شما و رفقای دیگر در امر تجهیز و سازماندهی فکری- کارکردی به ویژه در شرایط کنونی بسیار ضرورت دارد.
فرهاد عاصمی