بندهايى‏‏‏ كه گسستن آن‏ها، قلب را مى‏‏‏درد! آموزش انديشه ماركس، انگلس و لنين، وظيفه‏اى‏‏‏ عاجل در برابر حزب توده ايران! ”تاريخ و ديالكتيك“

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩ / 28(٢٣ شهريور)

واژه راهنما: آموزش انديشه ماركس، انگلس و لنين با مغز و قلب براى‏ «كوله‏بار زندگى‏». ترجمه “تاريخ و ديالكتيك”، اثر لئو كفلر.

يكى‏‏‏ از قرارهايى‏‏‏ كه قرار است رهبرى‏‏‏ حزب كمونيست آلمان آن را براى‏‏‏ تصويب به كنگره نوزدهم اين حزب در ماه اكتبر امسال پيشنهاد كند، سازماندهى‏‏‏ آموزش سيستماتيك انديشه‏هاى‏‏‏ ماركس، انگلس و لنين، بنيان‏گذاران سوسياليسم علمى‏‏‏ در سطح دانشگاهى‏‏‏ در اين كشور است. در توضيح ضرورت تصويب اين قرار در گزارش كميته مركزى‏‏‏ به كنگره، به واقعيتى‏‏‏ اشاره مى‏‏‏شود كه در باره شرايط نبرد حزب توده ايران نيز صدق مى‏‏‏كند. سرمايه‏دارى‏‏‏ حاكم بر آلمان كليه امكانات تدريس و آموزش انديشه بنيان‏گذاران سوسياليسم علمى‏‏‏ را كه در آلمان دموكراتيك وجود داشت، نظم‏يافته از بين برد. مدرسين را بازنشسته و يا از دانشگاه‏ها اخراج نمود، كرسى‏‏‏هاى‏‏‏ تدريس دانشگاهى‏‏‏ را لغو و امكان چاپ و انتشار كتب درسى‏‏‏ در اين زمينه را نابود كرد. اين روند حتى‏‏‏ در بخش غربى‏‏‏ آلمان نيز از اين طريق تداوم يافت كه كرسى‏‏‏هاى‏‏‏ تدريس علوم در اختيار دانشمندان ماركسيست را بتدريج توسط مدرسين غيرماركسيست پوشش داد.

قتل‏عام دانشمندان توده‏اى‏‏‏ كه سالگرد دردناك آن را ما توده‏اى‏‏‏ها در كنار توده‏هاى‏‏‏ وسيعى‏‏‏ از مردم ميهن ما در اين روزها برگزار مى‏‏‏كنيم، ضربه‏اى‏‏‏ هولناك‏تر از سرنوشت پيش گفته در آلمان است. هدف ارتجاع داخلى‏‏‏ و خارجى‏‏‏ با اين جنايت عليه حزب توده ايران، تنها ضربه زدن به حزب توده ايران نبوده است. هدف، هدفى‏‏‏ است براى‏‏‏ سلب امكان رشد ترقى‏‏‏خواهانه جامعه ايرانى‏‏‏. بُعد تاريخى‏‏‏- فرهنگى‏‏‏ اين جنايت، داراى‏‏‏ ابعادى‏‏‏ ضدملى‏‏‏ است.

زنده‏ياد ف. م جوانشير كه خود يكى‏‏‏ از قربانيان اين جنايت ضدفرهنگى‏‏‏ و ضدملى‏‏‏ عليه منافع مردم در كليت آن و به ويژه عليه منافع طبقه كارگر ايران كه از منافع كل جامعه دفاع مى‏‏‏كند، مى‏‏‏باشد، در اثر خود تحت عنوان “چهل سال در سنگر مبارزه” كه به مناسبت چهلمين سالگرد بنيان‏گذارى‏‏‏ حزب توده ايران در سال ١٣٦٠ در تهران انتشار يافته است، توطئه براى‏‏‏ “غيرقانونى‏‏‏” مردن حزب توده ايران را «خنجرى‏‏‏ بر قلب نهضت انقلابي ايران» ارزيابى‏‏‏ كرده است. او مى‏‏‏نويسد: «اين واقعيت كه حزب توده ايران طى‏‏‏ كم‏تر از هفت سال موفق شد سه بار جبهه وسيع از نيروهاى‏‏‏ مترقى‏‏‏ و ضدديكتاتورى‏‏‏ ايران را تشكيل دهد و شعارهاى‏‏‏ عمده انقلابى‏‏‏ خود: استقلال، آزادى‏‏‏، عدالت اجتماعى‏‏‏ را به شعار بخش مهمى‏‏‏ از نيروهاى‏‏‏ اين جبهه بدل سازد و اين واقعيت كه حزب توده ايران در زمستان ١٣٢٧ موفق شد مقدمات جبهه واحد عليه شركت نفت انگليس براى‏‏‏ استيفاى‏‏‏ حقوق ملى‏‏‏ ايران فراهم آورد، نگرانى‏‏‏ بسيار عميقى‏‏‏ در محافل امپرياليستى‏‏‏ و عمال داخلى‏‏‏ آن‏ها بوجود آورد و از ظرفيت انقلابى‏‏‏ بزرگى‏‏‏ كه در جامعه ايران وجود داشت، حكايت مى‏‏‏كرد.

ادامه اين سير به هيچ روى‏‏‏ به نفع امپرياليست‏ها نبود. آن‏ها مى‏‏‏خواستند به هر نحوى‏‏‏ شده در برابر رشد حزب توده ايران و به‏ويژه در برابر نفوذ كلام آن در ميان ساير سازمان‏ها و احزاب مترقى‏‏‏ سـدى‏‏‏ ايجاد كنند و جلوى‏‏‏ اتحاد نيروهاى‏‏‏ انقلابى‏‏‏ ايران را بگيرند.

اين سـد، “غيرقانونى‏‏‏” كردن حزب توده ايران بود، از اين طريق مى‏‏‏شد ساير نيروها را از نزديك شدن به حزب توده ايران ترساند و اتحاد با اين حزب “غيرقانونى‏‏‏” را خطرناك قلمداد كرده و همكارى‏‏‏ رسمى‏‏‏ و سازمانى‏‏‏ با آن را خلاف قانون دانست.

شايد هنوز باشند كسانى‏‏‏ كه توطئه غيرقانونى‏‏‏ كردن حزب توده ايران را امرى‏‏‏ اختصاصاً مربوط به اين حزب تصور مى‏‏‏كنند (تكيه از نگارنده)، ولى‏‏‏ با كمى‏‏‏ دقت مى‏‏‏توان دريافت كه اين توطئه خنجرى‏‏‏ بود بر قلب نهضت انقلابى‏‏‏ ايران. با اين توطئه، جنبش انقلابى‏‏‏ ايران به طور به اصطلاح “قانونى‏‏‏” دو شقه شد: شقه قانونى‏‏‏ و شقه “غيرقانونى‏‏‏”. به ديگر سخن، توطئه “غيرقانونى‏‏‏” كردن حزب توده ايران، توطئه‏اى‏‏‏ بود براى‏‏‏ قانونى‏‏‏ كردن تفرقه در جنبش انقلابى‏‏‏ ايران!»

بر پايه اين استدلال طبقاتى‏‏‏ و جانبدار و تاريخى‏‏‏ جوانشير مى‏‏‏توان و بايد گفت كه قتل‏عام توده‏اى‏‏‏ها و دانشمندان توده‏اى‏‏‏ در سال ١٣٦٧ توطئه‏اى‏‏‏ بود تدارك ديده شده براى‏‏‏ دريدن قلب و انديشه متعهد به منافع طبقه كارگر ايران و براى‏‏‏ گشودن در دانشگاه‏ها به روى‏‏‏ آموزش انواع “جامعه شناسى‏‏‏” و “علم اقتصادى‏‏”‏ تدريس شده در دانشگاه‏هاى‏‏‏ كشورهاى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ با هدف مبارزه عليه انديشه ماركس، انگلس و لنين. توطئه‏اى‏‏‏ كه ازجمله در كشور آلمان نيز با نابودى‏‏‏ امكانات تدريس سوسياليسم علمى‏‏‏ در دانشگاه‏هاى‏‏‏ اين كشور تحقق يافته است. نادرستى‏‏‏ و غيرواقع‏بينانه بودن اين آموزش‏های در خدمت حفظ نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ را سعيد حجاريان در بيدادگاه اخير كودتاگران اعلام داشت. سردرگمى‏‏‏ نظرى‏‏‏ در باره “جنبش مردمى‏‏‏، واقعيت‏هاى‏‏‏ عينى‏‏‏ و نقش زحمتكشان” در ايران حتى‏‏‏ در ميان برخى‏‏‏ از توده‏اى‏‏‏ها و در كل نزد مدافعان سوسياليسم علمى‏‏‏، نشانى‏‏‏ ديگر است از هدفى‏‏‏ كه ارتجاع داخلى‏‏‏ و خارجى‏‏‏ در دوباره “غيرقانونى‏‏‏” اعلام داشتن حزب توده ايران و قتل‏عام توده‏اى‏‏‏ها دنبال كرده است.

از اين «واقعيت عينى‏‏‏» حاكم بر جامعه ايرانى‏‏‏ و جنبش توده‏اى‏‏‏ چه درسى‏‏‏ بايد گرفت؟ چه وظيفه‏اى‏‏‏ را بايد در پيش‏رو گذاشت و پيگيرانه به آن عمل نمود؟

پاسخ روشن است! بايد آموزش سيستماتيك انديشه بانيان سوسياليسم علمى‏‏‏ را در وسيع‏ترين شكل ممكن سازمان داد و آن را آموخت. اكنون كه دانشگاهى‏‏‏ براى‏‏‏ اين آموزش در اختيار نيست، بايد حزب توده ايران همانند گذشته آن را سازمان داده و به مورد اجرا بگذارد.

ماركسيست كهنسال آلمانى‏‏‏، روبرت اشتيگروالد، كه به علت فعاليت‏هاى‏‏‏ حزبى‏‏‏ پس از “غيرقانونى‏‏‏” اعلام كردن حزب كمونيست آلمان در سال ١٩٥٦، پنج سال در زندان‏هاى‏‏‏ جمهورى‏‏‏ فدرال آلمان زندانى‏‏‏ بوده است، اخيرا سه جلد كتاب به رشته تحرير در آورده است. او كه خود با ده‏ها كتاب و صدها مقاله‏ و رساله يكى‏‏‏ از پركارترين ماركسيست‏هاى‏‏‏ معاصر در جهان نيز مى‏‏‏باشد، بحث در باره انديشه ماركسيسم را تنها يك بحث ميان دانشمندان نمى‏‏‏داند. او با تكيه به سخن ماركس خواستار آنست كه ماركسيسم را نبايد «تنها با مغز، بلكه همچنين با قلب» آموخت.

« … من اذعان می‌کنم که همه تار و پود وجودم توده‌ای است … مغزم، روحم، قلبم …» (از ادعانامه خسرو روزبه علیه بی‌دادگاه نظامی شاه)

ماركس مى‏‏‏گويد: «انديشه‏هايى‏‏‏ كه قدرت روشنفكرانه ما را مجاب مى‏‏‏سازند، منش و اعتقاد ما را تسخير مى‏‏‏كنند و شعور ما، وجدان ما را به آن‏ها جوش- پيوند مى‏‏‏زند، زنجيرهايى‏‏‏ هستند كه پاره كردن آن‏ها، بدون دريدن قلب ما ممكن نخواهد بود؛ اين‏ها غولانى‏‏‏ هستند كه پيروزى‏‏‏ انسان بر آن‏ها تنها از طريق پذيرش آن‏ها ممكن است.» (كليات م ا، جلد ١، برلين ١٩٥٨، ص ١٠٨)

اشتيگروالد سپس مى‏‏‏پرسد، چگونه مى‏‏‏توان ماركسيسم را نه تنها با مغز درك كرد، بلكه آن را در گوشه‏اى‏‏‏ از قلب خود نيز جاى‏‏‏ داد؟ …

و انگار طبرى‏‏‏ به اين پرسش پاسخ مى‏‏‏دهد:

«… آن‏زمان كه ترا شناختم، هيچگاه با تنهايى‏‏‏ خويش نساختم. تو، گنج رمز رنج‏هائى‏‏‏، تو، چراغ روشن كومه ذهن مائى‏‏‏ …

يادت را در قاب نخواهم گرفت، خشكيده چون نعش بر ديوار.

يا چون يك اتفاق ناگوار، براى‏‏‏ يك روز مبادا، در دفتر خاطراتم نخواهم نگاشت.

يادت را مى‏‏‏نهم هر روز، در كيف مدرسه كودكان، در لابلاى‏‏‏ اوراق سپيد دفترهايشان.

چون گلبرگ‏هاى‏‏‏ گل سرخ، مى‏‏‏نهم يادت را در ترنم عاشقانه باد، در بلنداى‏‏‏ قامت شمشاد، در نى‏‏‏نى‏‏‏ هر نگاه، در جام خونين شقايق‏ها، در انعطاف هر گل و گياه، در آزادگى‏‏‏ جنگلان سرو، در پرش شوانگيز هر تذرو.

زمزمه مى‏‏‏كنم يادت را در ذهن مادرى‏‏‏ كه جگرگوشه‏اش را خون‏آلود به خاك سپرده است، در خلوت آن دخترى‏‏‏ كه در فراقت اشك‏هاى‏‏‏ بى‏‏‏حساب ريخت.

يادت را در كوله‏بار زندگيم مى‏‏‏نهم چون دوره‏گردى‏‏‏ در كوى‏‏‏ و برزن خلوت و خاموش روستاهاى‏‏‏ غم گرفته.

آواز مى‏‏‏دهم يادت را در تمركز انسانى‏‏‏ شهرها، منفجر مى‏‏‏كنم در آواز دسته‏جمعى‏‏‏ دختران شاليكار كه تا زانو در گل فرو رفته‏اند، در معادن سياه ذغال شمال، در گنبدهاى‏‏‏ نفتى‏‏‏ جنوب، در كومه سود و حقير ايلات چادرنشين غرب، در صحارى‏‏‏ بى‏‏‏برگ و پوشش دشت‏هاى‏‏‏ شرق.

يادت را چون پيچكى‏‏‏، مى‏‏‏رويانم بر فراز ديوارهاى‏‏‏ شهر، بر كابل‏هاى‏‏‏ زنگ خانه‏ها، در انعكاس بى‏‏‏وقفه آينه‏ها.

يادت را هر پگاه بر چهره مى‏‏‏زم چون آب، تا برجهاندم ز خواب.

يادت را چون گرده نان، بر سفره طعام خويش مى‏‏‏نهم هر روز.

و هر روز در آينه يادت، گيسوان بلند معشوقم را شانه مى‏‏‏كنم.

من آب مى‏‏‏دهم، تشنگان دشت را آب مى‏‏‏دهم.

در من روان شو! در عروق خون گرفته‏ام، بر زبان دوخته‏ام، بر قلب نفروخته‏ام، …»

(احسان طبرى‏‏‏، “اخگران اسفند” – به ياد شهداى‏‏‏ ٧ اسفند – سروده‏هاى‏‏‏ زندان)

موضع رزم‏جويانه- جانبدارانه- شورانگيز و عاشقانه ماركسيسم كه در شعر طبرى‏‏ همانند «ترانه خوابگون»ى‏‏ در «همنوايى‏‏ واژه‏ها و شگفتى‏‏ پندارها» (ا ط، پيشگفتار “از ميان ريگ‏ها و الماس‏ها”) ترسيم شده است را اشتريگروالد ناشى‏‏‏ از سرشت انتقادى‏‏‏ انديشه تئوريك طبقه كارگر و متحدان آن براى‏‏‏ گذار از صورتبندى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ مى‏‏‏داند.

اينكه در كليه آثار پايه‏اى‏‏‏ انديشه ماركسيستى‏‏‏، برخورد و جدل انتقادى‏‏ (پولميك) انديشه، ستون فقرات آن را تشكيل مى‏‏‏دهد، اين پرسش را اجتناب‏ناپذير مى‏‏‏سازد: «در نبرد عليه چه چيز و به سود كدام هدف، اين تئورى‏‏‏ ايجاد شده است؟»

ويژگى‏‏‏ بوجود آمدن تئورى‏‏‏ انقلابى‏‏‏ را اشتيگروالد بيان «سرشت تاريخى‏‏‏ ماركسيسم» ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند و مى‏‏‏نويسد: «ماركسيسم مى‏‏‏داند كه هيچ پديده‏اى‏‏ واقعا درك نمى‏‏‏شود، اگر ندانيم كه آن پديده (دولت، استثمار، رفرميسم يا آنارشيسم، يا فاشيسم يا جنگ) چگونه، در چه نبرد اجتماعى‏‏- طبقاتى‏‏- تاريخى‏‏ مشخصى‏‏ ايجاد شده است، به پديده‏اى‏‏‏ بدل شده است كه اكنون در برابر ما قرار دارد.»

اين شناخت است كه ما را بر آن مى‏‏‏دارد، تجربه گذشته را، تجربه‏اى‏‏‏ تاريخى‏‏‏ بدانيم و با شناخت دقيق و پروسواس شرايط گذشته و همچنين شناخت موشكافانه و مسئولانه شرايط جديد، انتقال آموزش از تجربه گذشته را به زمان حال عملى‏‏‏ سازيم. «بررسى‏‏ حقيقت مشخص در وضع مشخص» امروز را طبرى‏‏ در رساله “در باره منطق عمل”، كارپايه علمى‏‏ “عمل اجتماعى‏‏” مى‏‏داند.

اشتيگروالد مورد تاكيد قرار مى‏‏‏دهد كه فراگرفتن ماركسيسم، فراگرفتنى‏‏‏ است كه تنها با مغز پايان نمى‏‏يابد، بلكه قلب را هم تسخير مى‏‏‏كند و به هيجان وا مى‏‏‏دارد. تنها با ملانقطى‏‏‏ خواندن و آموختن كتاب‏ها و «نبردهاى‏‏‏ نمايشى‏‏‏» سيتات‏ها، اين فراگرفتن ممكن نيست، بلكه فراگرفتنى‏‏‏ است كه «در نبرد روزانه عليه سرمايه» به دست مى‏‏‏آيد. «تئورى‏‏‏ بدون مبارزه؛ اما همچنين مبارزه بدون تئورى‏‏‏ (درست!) ناممكن است.»

به نظر اشتيگروالد، بايد با تكيه به تز يازدهم ماركس در باره فويرباخ كه مى‏‏‏گويد: «فلاسفه تاكنون تنها به تفسير جهان پرداخته‏اند، جدل اما بر سر تغيير آن است»، فراموش نكرد كه ماركس مخالف تفسير نيست. «ماركس تمام عمرش در تفسير سپرى‏‏‏ شد، او به ما نشان داد كه سرمايه‏دارى‏‏‏ چيست و چگونه بوجود آمد، اما به اين اكتفا نكرد. زيرا او اين نظام ددمنشانه را كه همانند قاتل كافرى‏‏‏ شهد گواراى‏‏ خود را از كاسه سر كشتگانش مى‏‏‏مكد، نابود شده مى‏‏‏خواست (اين‏ها كلمات ماركس هستند!). از اين روى‏‏‏ نبايد به تفسير بسنده كرد، بايد به طور فعال، در عمل، به طور عينى‏‏‏- مادى‏‏‏ در اين نبرد طبقاتى‏‏‏ اثر گذاشت، يعنى‏‏‏ در نبرد شركت كرد!»

“مادى‏‏‏ اثر گذاشتن” در نبرد براى‏‏‏ نابودى‏‏‏ نظام ددمنشانه و خونخوار سرمايه‏دارى‏‏‏ را احسان طبرى‏‏‏، آموزگار سه نسل از توده‏اى‏‏‏ها كه نگارنده نيز خود را خوشبخت مى‏‏‏داند، عضو كوچكى‏‏‏ از آن‏ها باشد، در پيشگفتار “يادداشت‏ها و نوشته‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏” (١٣٤٥) چنين مى‏‏‏آموزاند: «به‏ هر صورت هر نسلى‏‏‏ كه در مبارزه شركت مى‏‏‏كند، بايد دريافت و منش خود را از انطباق تئورى‏‏‏ عام بر پراتيك به دست دهد. يا به عبارت ديگر، تجارب خود را جمع‏بندى‏‏‏ كند. معناى‏‏‏ سير تكاملى‏‏‏ تئورى‏‏‏ها و ژرفش در ماهيت‏هاى‏‏‏ دمبدم تازه‏تر و عميق‏تر، جز اين نيست.» او از اين روى‏‏‏ گوشزد مى‏‏‏كند و از شاگردانش مى‏‏‏طلبد که بدانند و به آن عمل كنند: «ضرورت كوشش براى‏‏‏ اجتهاد در مسائل تئورى‏‏‏ عمومى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏- لنينيستى‏‏‏ انكار ناپذير است و تئورى‏‏‏ از هر سخن الكنى‏‏‏ در اين زمينه مى‏‏‏تواند غنى‏‏‏تر شود.»

بر اين پايه است كه نگارنده مايل است با ياد احسان طبرى‏‏‏ و همه ديگر آموزگاران حزبى‏‏‏ كه بسيار از آن‏ها آموخته‏ام، ترجمه اثر ماركسيست اتريشى‏‏‏، لئو كفلـر Leo Kofler با عنوان “تاريخ و ديالكتيك” را به تدريج در “توده‏اى‏‏‏ها” منتشر سازم. باشد كه مطالعه و فراگرفتن از اين اثر براى‏‏‏ ديگران نيز همانند براى‏‏ من، آموزنده باشد.

ضرورت انتشار تدريجى‏‏‏ ترجمه كتاب “تاريخ و ديالكتيك” در اين صفحه، ضرورتى‏‏‏ تكنيكى‏‏‏ است. اما اين ضرورت اين حسن را نيز دارد كه مطالعه و هضم فكرى‏‏ و فراگرفتن از متن پرمايه كتاب را آسان‏تر مى‏‏‏سازد. بنا به توصيه لئو كفلر، آموزش نظم‏يافته كتاب “تاريخ و ديالكتيك” براى‏‏‏ نوآموزان نياز به سيرى‏‏‏ ويژه دارد كه او خود آن را در مقدمه‏اى‏‏‏ بر كتاب ذكر مى‏‏‏كند.

در پايان نوشتار كنونى‏‏‏، مقدمه‏اى‏‏ تحت عنوان “دیالکتیک عملکرد (پراتیک)”‏ كه نگارنده براى‏‏‏ برگرداندن كتاب از آلمانى‏‏‏ به فارسى‏‏‏ تنظيم كرده و در آن توصيه كفلر نقل شده است، ارايه مى‏‏شود. در روزهاى‏‏‏ آينده به انتشار تدريجى‏‏‏ كتاب پرداخته خواهد شد.

ديالكتيك عملكرد (پراتيك)

در سال 1947 لئو كوفلر كه يك پناهنده سياسى‏‏ اتريشى‏‏ لهستانى‏‏الاصل بود، سويس را ترك كرد و به قسمت شرقى‏‏ آلمان كه تحت كنترل اتحاد شوروى‏‏ بود، رفت. پيش‏تر، پس از اشغال كشور اتريش توسط ارتش هيتلرى‏‏، او بـه‌مثابه فعال سوسياليست اتريشى‏‏ به سويس فرار كرده و پناهنده سياسى‏‏ شده بود. او در اين زمان انديشمندى‏‏ ناشناخته نبود. با نگارش كتاب “علم جامعه”، كه در دوران پناهندگى‏‏ خود در سويس نوشته بود، توجه محافل علمى‏‏ را بسوى‏‏ خود جلب كرده بود. ولفگانگ آبندروت Wolfgang Abendroth، ماركسيست آلمانى‏‏، كتاب او را «يكى‏‏ از آثار پايه‌اى‏‏ سوسيولوژى‏‏ مدرن» ناميد.

در آلمان دمكراتيك، كوفلر به‏خاطر تحقيقاتش تحت عنوان “در مورد تاريخ جامعه بورژوازى‏‏” كه بصورت كتابى‏‏ تحت همين عنوان در دوران اقامت او در سويس به‌چاپ رسيده بود، به استادى‏‏ “تاريخ فلسفه” در دانشگاه شهر هـالـه فراخوانده شد و به رياست دانشكده “انستيتوى‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏” منسوب گشت. اما بزودى‏‏ يك بحران ايدئولوژيك- سياسى‏‏ بوجود آمد كه موجب شد، كوفلر در پايان سال 1950 به آلمان فدرال نقل مكان كند.

اگر به ظاهرامر نگاه شود، برخورد علنى‏‏ كوفلر با مسائل س سوسياليسم و بوروكراسى‏‏ رشديابنده، ريشه بحران بوجود آمده بود. او در كلاس‌هاى‏‏ درس خود اين مسائل را مطرح مى‏‏ساخت و ديد محدود پراتيك سياسى‏‏ را مورد انتقاد قرار مى‏‏داد. او مى‏‏گفت: نه به انگيزه‌هاى‏‏ موجود مردم توجهى‏‏ مى‏‏شود و نه موقعيت آگاهى‏‏ آنان بحساب مى‏‏آيد: دستور از بالا، جاى‏‏ كوشش اقناعـى‏‏ را گرفته است.

اما علل اصلى‏‏ برخوردها را مضامين اصولـى‏‏ تئوريك نظريات كوفلر تشكيل مى‏‏دادند. او با توجه به اين اصول، خود را براى‏‏ «تجديد حيات ديالكتيك ماركسيستى‏‏» متعهد مى‏‏دانست (ارنست بلوخ Ernst Bloch، فيلسوف و ماركسيست آلمانى‏‏).

در كتاب فوق‌الذكر خود، “علم جامعه”، او در برخورد انتقادى‏‏ با مواضع معلم وينـى‏‏ خود، ماكس آدلـر Max Adler و نحوه برداشت جورج لوكـاش George Lukacs از ماركسيسم، تئورى‏‏ تفسير “تزهاى‏‏ درباره فويرباخ”، آنطور كه مورد نظر ماركس است را مطرح ساخته بود: انسان‏ها وابسته به روابط و شرايط اجتماعى‏‏ هستند، اما اين يك وابستگى‏‏ از نوع ويژه است، زيرا آن‏ها اين شرايط اجتماعى‏‏ را (بكمك و) با عملكرد خود برپامى‏‏دارند. با تكيه بر پراتيك اجتماعى‏‏ است كه برداشت ماركس، بطور دقيق و همه‌جانبه درك مى‏‏شود. ماركس انسان را ذهن شناختگر و عامل تاريخى‏‏اى‏‏ مى‏‏داند كه نسبت به اوضاع و شرايط اجتماعى‏‏ از خود آگاهانه واكنش نشان مى‏‏دهد. «همانطور كه جامعه انسان را مى‏‏سازد، خود توسط انسان برپا و ساخته مى‏‏شود.» (ماركس)

ارزيابى‏‏ ماترياليستى‏‏ از جامعه براساس برداشت ديالكتيكِ بهم‏تنيدگى‏‏ ذهن و عين نزد ماركس، همانقدر از يك برداشت انتزاعى‏‏ ملزم به “ضرورت و جبر” به‏دور است، كه “منتج شدن” مكانيكى‏‏ انديشه از “زيربناى‏‏” اقتصادى‏‏ از بهم‏تنيدگى‏‏ ذهن و عين در برداشت ديالكتيكى‏‏ به‏دور مى‏‏باشد. برعكس، برداشت ديالكتيكى‏‏ اين نكته را بطور مركزى‏‏ مطرح مى‏‏سازد كه چگونه بايد در درون روابط متقابل و بهم‏پيوسته بين انسان و جامعه فضاى‏‏ لازم را براى‏‏ عملكرد “مختارانه” انسان كشف و آن را تعريف كرد.

اين شناخت از ماترياليسم تاريخى‏‏، جان مايه محتواى‏‏ كتاب تاريخ و ديالكتيك لئـو كـوفلـر را تشكيل مى‏‏دهد.

از آنجا كه كوفلر رابطه ديالكتيكى‏‏ بين فعاليت ذهنى‏‏ و روند عينى‏‏ را در مركز درك خود از ديالكتيك قرار مى‏‏دهد، فيلسوف ديگر آلمان دمكراتيك، پتـر روبـن Peter Ruben با اشاره به كتاب “تاريخ و ديالكتيك”، «آن را نمونه اصولـى‏‏ و منطقى‏‏ چشم‏گيرى‏‏ براى‏‏ انديشه فلسفى‏‏» مى‏‏‌نامد. ديالكتيك در اين كتاب بـه‌مثابه روند در جريان و رشد انديشه در طى‏‏ تاريخ برجسته مى‏‏گردد. براين‌پايه، خصلت دوگانه ديالكتيك، به‏مثابه چگونگى‏‏ تغييرات حقيقت از يك‌سو و حركت و قوام انديشه انسان درباره اين تغييرات از سوى‏‏ ديگر، مورد توجه خاص قرار مى‏‏‌گيرد. اين دو جنبه اگرچه بطور تفكيك‌ناپذير كليت موزون و بـهم‌پيوسته‌اى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند، باوجود اين هركدامشان از قوانين خود پيروى‏‏ مى‏‏كنند.

*****

توصيه لئو كفلر براى‏‏ مطالعه كتاب

كتاب از ٨ بخش تشكيل شده است. لئـو كفلـر در آغاز كتابش مطالعه كتاب را از نظر آموزشى‏‏ «به آن‏هايى‏‏ كه در مطالعه رسالات فلسفى‏‏ با تجربه كم‏ترى‏‏ هستند»، با در اولويت قرار دادن بخش‌هايى‏‏ توصيه مى‏‏كند و مى‏‏نويسد: «با بخش ٥، ساختار ديالكتيكى‏‏ قوه ادراكه، آغاز كنند، با مطالعه بخش ٣، ماترياليسم فويرباخ و سپس بخش ٤، اسلوب بكارگيرى‏‏ مشخص ديالكتيك، ادامه دهند، و پس از مطالعه بخش‌هاى‏‏ ٦ تا ٨، ساختار ديالكتيكى‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏، ديالكتيك ,شى‏‏ء شدن‘ و پيشرفت علم تاريخ از توصيف به شناخت، در پايان به دو بخش آغازين كتاب درباره گذار از ايده‌آليسم ذهنى‏‏ [درون خودى‏‏] به عينى‏‏ [بيرون خودى‏‏] و نهايتاً زمينه‌هاى‏‏ منطقِ ديالكتيكى‏‏ هگل، مطالعه كتاب را به پايان برسانند.»

2 Comments

  1. آشنا

    سلام
    نسل آينده توده ای ها (که قضاوت خود را شروع کرده اند) در بحث از اين سال ها از دو فاجعه خواهند گفت
    يکی فاجعه قتل عام رهبران و دانشمندان حزب و
    ديگری فاجعه ای که اين رهبری در پی آن فاجعه بوجود آورد.

    در تاريخ می گويند حمله تيمور لنگ با اينکه وسعت حمله چنگيز را نداشت ولی برای ايران خانه خراب کن تر از دومی بود چونکه بعد از ويرانی های مغول ها صورت گرفت.

    رهبری شهيد حزب در عرض کمتر از 25 سال چه کارها که نکرد! اينها در عرض بيش از 30 سال جه کرده اند؟ بجز ايجاد يک ولايت فقيه سکولار با همان سلسله مراتب: رهبر، شورای نگهبان، نظارت استصوابی، و در پايين تعدادی چماق بدست دگم که هيچ بوئی از منطق و تفکر منطقی چه برسد به ديالکتيکی و توده ای نبرده اند!؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *