به یادِ قهرمانِ شکنجه‌گاه‌ها، ابوترابِ باقرزاده

image_pdfimage_print

منتشر شده در – مرداد 13, 1399

نویدنو - به ياد ابوتراب باقرزاده :عاشق زندگی، شیفته آزادی، شیدای ...

       ای گل، تو دوش، داغِ صبوحی کشیده‌ای 

       ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم (حافظ)

ردیف، درجه و رسته: ستوان دو شهربانی*

 نام: ابوتراب   

 نامِ پدر: کربلایی آقا            

شهرت:باقرزاده              

 سمت و مسئولیتِ مُجرم در سازمان: عضوِ رسمیِ [حزبِ توده‌ی

 ایران]

 پرسش: تو به سازمانِ حزبیِ افسرانِ توده و حزبِ منحله‌ی توده

 [ایران] علاقه‌مند بوده و به آن ایمان داری یا نه؟

پاسخ: البته به سازمانِ افسرانِ حزبِ توده [ایران] ایمان دارم.

پرسش: نظر شخصیِ تو که می‌گویی فردی مومن به سازمانِ

 منحله‌ی حزبِ توده هستی نسبت به شاهنشاه چی‌ است:

 پاسخ: این‌جانب با شخصِ شاه مخالفم!

پرسش: علتِ مخالفتِ شخصیِ شما با بزرگ‌ارتشتارانِ فرمانده چی

 ‌است؟    

پاسخ: چون من عضوِ حزب بودم و حزب، موافقِ رژیمِ مشروطه و

 مخالفِ شاه است، از این رو من [هم] مخالفم“.

) برگرفته از”کتابِ سیاه در باره‌ی افسرانِ حزبِ توده‌”ی[ایران]،

 نوشته سپهبد تیمورِ بختیار، نخستین رئیسِ ساواک):

* گوشه‌ای از بازجوییِ ابوترابِ باقرزاده (۱۳۶۷ ـ ۱۳۰۹) که خود به اندازه‌ی کوهی از معانی، گویا است: گویایِ بی‌پروایی، ایمانِ حزبی و بزرگ‌منشیِ مردی که هرگز از مرگ نهراسید.

     باقرزاده را در پنجاه و هشتمین تابستانِ زندگی‌اش کُشتند. از این پنجاه و هشت سال، سی و یک سالِ آزگارش را در زندان‌های دو رژیمِ شاه و شیخ گذرانده و تنها بیست و هفت سالِ آن‌را در فراسویِ زندان‌ها زیسته بود. در دادگاهِ نخستین‌اش (پس از کودتا)، دادستانِ ارتش، دهان به یاوه گشوده و رگباری از دشنام‌های چارواداری را به سویِ توده‌ای‌های درونِ دادگاه فَرافِکنده بود. ابوتراب اما به سنگینی، سر برآورده و غُریده بود: ”جایی که قانون هست، دشنام بی‌معنی است“. سپس بازجویِ دریده ‌و بددهانِ زندان نیز از کوره دررفته و زبان به دشنام گشوده بود. دیگر اما جای خویشتن‌داری نبود: باقرزاده، لنگه‌ی راستِ کفش‌اش را درآورده و به سوی بازجو پرتاب کرده بود؛ کفش چنان محکم بر سرِ بازجو خورده بود که نزدیک بود او را بر زمین بیاندازد. کارِ ابوتراب اما تمام بود: بِبَریدش؛ تیرباران!    

زیست‌نامه 

        * زمستانِ ۱۳۰۹: زاده‌ی روستای چره (چهره) در گنج‌افروزِ بابل‌کنارِ مازندران.

        * ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۶: دبستان‌ِ درازکلایِ بابل. (گمان می‌رَوَد تاریخ‌های تحصیلیِ وی چندان هم دقیق نیستند!). 

        * ۱۳۲۷ ـ ۱۳۲۲: دبیرستانِ شاهپورِ بابل و پیوستن به سازمانِ جوانانِ توده‌ی ایران؛ (دیپلمه با معدلِ ۱۷،۸۱). وی درهمین سال‌ها هر روز به سراغِ سربازانِ ارتشِ سرخِ شوروی که اینک در کنارِ دیگرِ متفقان در بابل هم بودند می‌رفت و از آن‌ها زبانِ روسی می‌آموخت، چندان‌که زبانِ دومِ او در آزمونِ ا فسری، روسی بود.

        * ۱۳۳۱ ـ ۱۳۲۸: دانش‌آموخته‌ی دانش‌کده‌ی افسریِ شهربانی با درجه‌ی ستوان دومی. 

        * ۱۳۳۰: پیوستن به سازمانِ افسریِ حزبِ توده‌ی ایران.

        * ۱۳۳۳: نخستین بازداشت؛ محکومیت: تیرباران و سپس با یک درجه کاهش، زندانِ ابد.

        * ۱۳۴۲ ـ ۱۳۳۳: زندانِ قصر؛ روزگارِ جان‌فرسایِ شکنجه و رنج، و آغازِ ترجمه‌ی متن‌های ادبی و دانشیک.

        * ۱۳۴۵ ـ ۱۳۴۲: زندانِ (دژِ) بُرازجان؛ برگزاریِ کلاس‌های گونه‌گونِ آموزشی برای زندانیان.

        * ۱۳۵۱ ـ ۱۳۴۵: زندانِ قصر.

        * ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۱: زندانِ وکیل‌آبادِ مشهد به هم‌راهِ رفقا رضا شلتوکی و اسماعیلِ ذوالقدر.  

        * ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۵: زندانِ اوین؛ برای مدتی، هم‌بندِ آیت‌الله حسین‌علیِ منتظری؛ آیت‌الله طالقانی و محسنِ رفیق‌دوست. مترجمِ زندانیان در دیدارِ نمایندگانِ صلیبِ سرخِ جهانی. رفیقِ قهرمان صفر قهرمانی در یادمانده‌ی خود نوشت: ”زنده باد ابوترابِ باقرزاده، رفیق و هم‌رزمِ نجیبِ ما که مترجمیِ زندانیان از جمله مرا به عهده گرفت“.

  *       ۱۳۵۷/سوم آبان: آزادی از زندانِ شاه پس از بیست و پنج سالِ آزگار. او در این روز، هنگامی که سپهرِ آزادی را در برابرِ خود گشوده دید گفت: ”به اسبِ عصاری می‌مانم که بیست و پنج سال با چشم‌بند کار کرده و اینک نمی‌داند چه‌گونه راه ب رود؟… در بیرون، چه کاری می‌توانم انجام دهم؟“!  در آبانِ پنجاه و هفت، وختی(*) زندانیان رایک به یک فرامی‌خواندند تا آزادشان کنند او می‌کوشید جوان‌ترها را جلو بیاندازد تا زودتر آزاد شوند. می‌گفت:

ـ آمدیم و حکومت از آزادیِ زندانیان پشیمان شد، در این صورت آیا بهتر نیست ما در زندان بمانیم و جوان‌ترها آزاد شوند؟.

بدین‌گونه باقرزاده از واپسین کسانی بود که آزاد شد. از زندان که در آمد، خود را در آغوشِ خانه‌واده‌اش یافت که از شیرگاهِ بابل به پیش‌بازش آمده بودند که از همان‌جا راهیِ بابل شوند. در آمل و بابل و شاهی و دیگر پهنه‌های مازندران، جایی نبود که از انبوهِ پیش‌باز کنندگان تهی باشد. تا چند روز بعد، مهمانانی حتا از شهرهای دوردست مانندِ شیراز به دیدارش می‌شتافتند. در این روزها کسانی به او پیشنهاد کردند برایش خانه‌ای مبله بخرند و او در بابل ماندگار شود که نپذیرفت. دوماهی را در زادگاه‌اش ماند و آن‌گاه به تهران رفت و از آن‌جا ره‌سپارِ ترکیه، ایتالیا، شوروی و فرانسه شد. در این کشورها هم دوست‌داران‌اش پیشنهاد کردند همان‌جا بماند و به ایران بازنگردد که او نپذیرفت. (برگرفته از کتابِ چهره‌ی شقایق، نوشته‌ی دکترفردوسِ جمشیدیِ رودباری).

احدِ قربانی نیز در کتابِ”عاشقِ زندگی، شیفته‌ی آزادی، شیدایِ زیبایی/ به یادِ ابوترابِ باقرزاده“ (چاپِ نخست، گوتنبرگ ۱۳۷۹) نوشت: ”باقرزاده از یک‌سو ایستادگیِ فراانسانی داشت و از دیگر سو، یکی از رفیق‌ترین، پُرعاطفه‌ترین و انسانی‌ترینِ قلب‌ها در سینه‌اش می‌تپید“.

اُردی‌بهشتِ ۱۳۶۲: بازداشتِ دوم:   

شکنجه‌ تا آستانه‌ی مرگ با هدفِ دست‌یابیِ به نمودارِ رنج‌پذیریِ آدمی و تدوینِ یک کارپایه (پلاتفرمِ) شکنجه برای مرگ‌اندیشانِ مسلمان: بازجوی جوان با چهره‌ای زشت و زُمُخت و آکنده از ریش‌های در هم برهمِ سیاه، بر سرش نعره می‌کِشد: ”حرف نمی‌زنی‌هان! مادر…“  و با تازیانه‌ی سیلی‌های ددمنشانه‌اش چنان در گوشِ ابوتراب می‌کوبد که سِدایش (صدایش) تا آن سوی هشت هم می‌رود:

ـ ”از تو جان‌سخت‌ترش را هم به حرف درآورده‌ام، تو که چیزی

 نیستی“!

       شکنجه‌گری، با شکمِ برآمده پیش می‌آید و پیراهنِ باقرزاده را از تن‌اش می‌کَنَد. دونفری کمک می‌کنند و او را به تختِ خون‌آلودِ کنارِ اتاقکِ شکنجه‌ می‌بندند و دِ بزن! تازیانه، زوزه‌کِشان سینه‌ی هوا را می‌شکافد و بر تن‌اش نوارهای سیاه‌رنگ می‌نشاند. ضربه‌ای پشتِ ضربه‌های پیشن؛ آن‌قدر که نوارهای سیاهِ پشتِ کمرش رفته رفته دهان می‌گشایند و از آن‌ها خون زبانه می‌کِشد. یکی از آن دو کفتارِ شکنجه‌گر، پیش می‌رَوَد و گَند ـ چاله‌ی دهان‌اش را می‌گشاید که: ”بده من برادر! بگذار من هم صوابی بِبَرَم“! و تازیانه را از دستِ آن یک می‌گیرد و به جانِ زندانی می‌افتد. سپس تازیانه را که کابلی است میان‌تُهی، کنار می‌گذارد و به یاریِ هم‌کارِ شکنجه‌گرش دست‌های زندانی را با تسمه و قرقره می‌بندد و از سقفِ زیرِ هشت آویزان‌اش می‌کند؛ سِدایی هم‌چون درهم‌شکستنِ استخوان‌های کتف و شانه‌ی

زندانی در هوا می‌پیچد. شکنجه‌گرِ شکم‌برآمده، دشنام می‌دهد و می‌غُرَد:

ـ ” حاج‌آقا لاجوردی همین فردا از ما خبرهای تازه می‌خواهد و این مادر… هنوز یک کلمه هم حرف نزده است“!

سپس با خشمی که برآیندِ شکستِ این دو در اعتراف‌گیریِ از زندانی است، او را پایین می‌آورند و این بار از مچِ پا آویزان‌اش می‌کنند. شکنجه‌گران اما دست‌بردار نیستند: تازیانه است و شوکِ الکتریکی و شکنجه‌های بی‌رحمِ اسلامی. همان شکنجه‌گرِ فربهِ شکم برآمده، یک سیلیِ آب‌دار در گوشِ باقرزاده می‌نوازد وگندچاله‌ی دهان‌اش را می‌گشاید که: ”به جای اسلامِ نابِ امام خمینی، نوکرِ روس‌ها شده‌ای؟ حالی‌ات می‌کنم!“.

باقرزاده اما زیرِ لب نجوا می‌کند:

آن نخلِ ناخَلَف که تَبَر شد زِ ما نبود

ما را زمانه گر شکند، ساز می‌شویم (صائبِ تبریزی)

مردکِ گند‌ اندیشِ بدزبان این‌بار دست‌های استوره را از پشت، یکی از پایین و دیگری را از بالا، به دست‌بندِ قپانی می‌بندد، تا می‌تواند می‌کِشد و به هم نزدیک می‌کند و به این هردو، دست‌بند می‌زند. فشارِ دست‌بند و تلاشِ باقرزاده برای رهایی از درد، مچِ دست‌هایش را آش و لاش می‌کند و از آن‌ها خون زبانه می‌کِشد. شکنجه‌ها اما کارگر نیستند و رفیق ابوترابِ باقرزاده جُز پوزخندِ همیشگی‌اش، چیزی ندارد که به لاش‌خورانِ اسلامی بدهد. از این رو، آن‌قدر شکنجه‌اش می‌کنند که به زودی دچارِ دردهای جان‌فرسایِ عصبیِ، دردِ پا و کمر و سیاتیک می‌شود و بیماریِ آسم نیز، به جان‌اش شبی‌خون می‌زَنَد.

شباهنگام، پیکر خونین و در هم شکسته‌اش را کِشان کِشان می‌بَرَند و به سلولِ تنگ و تاریک‌اش پرتاب می‌کنند.

چندی پس از این شکنجه‌ی هول‌ناک، خواهرش که به دیدارِ او آمده و نخست او را نشناخته بود درمی‌آید که:

     ـ ”بِرارجان! انی انورِ میله دری؟“ (برادر جان! بازهم آن‌وَرِ میله‌ای؟“

و ابوتراب پاسخ می‌دهد:

ـ ”خاخُر جان! اونتا، زنگِ تفریح بید!“ (خواهرجان! آن‌ها ـ زندانِ زمانِ شاه ـ زنگِ تفریح بودند“.

۱۳۶۷ ـ ۱۳۶۲: زندان‌های کمیته و اوین

* شهریورِ۱۳۶۷: دارآویز کردنِ استوره: پایانِ رنج‌ها، شکنجه‌ها و تلخ‌کامی‌ها:

پس از فاجعه‌ی کُشتارِ هزاران زندانیِ سیاسی، شکنجه گران از سرِ”رأفتِ اسلامی!“ برادرش را می‌خواهند و به او می‌گویند:

ـ اَخَوی‌ات اعدام شد. هرچه نصیحت کردیم ”هدایت“ نشد؛ شما چه‌را او را نصیحت نکردید؟!

ـ او پیشِ ما نبود که نصیحت‌اش کنیم؛ در زندان‌های شما بود.

سپس دار و ندارش را به برادرش می‌دهند: چند پیراهن، یک جُفت کفش، یک آیینک (عینک) و یک دستمالِ گل‌دوزی شده که با آن آیینکِ خود را پاک می‌کرد. رفیق باقرزاده، بندی از یک شعرِ حافظ را که هم‌واره زمزمه‌اش می‌کرد با نَخی سرخ‌رنگ بر این دستمال، گل‌دوزی کرده بود:

ـ ما آن شقایق‌ایم که با داغ زاده‌ایم…

بر هر شیشه‌ی آیینکِ وی نیز، نگاره‌ای دیده می‌شد: با چه تلاش و دقتی نشسته بود و بر یکی از شیشه‌ها، گلِ سرخ و بر دیگری، خارِ پیوسته‌ی حزب را که نمادِ خودکامگیِ سهم‌گین مذهبی است، خَراش‌نگاری کرده بود.

استوره‌ی رنج‌ها و شکنجه‌ها، وختی به شهادت رسید نه همسری داشت که در رثایش مویه سردهد، نه فرزندی که راهش را پِی گیرد، و نه حتا خواهران و برادر و هزاران دوست‌دارِ او اجازه یافتند بر مزارش گِردِ هم آیند. پیش از دست‌گیریِ دوم، دختری جوان و زیبا فریفته‌ی او شده و با او از عشق گفته بود. باقرزاده با نگاهی پدرانه درآمده بود که:

ـ از توجهِ شما متشکرم؛ ولی عزیزم! تو مثلِ گلی، زیبا و جوان، برو از میانِ هم‌سالان‌ات رفیقی شایسته و هم‌دَمی مناسب برگزین؛ من هرگز به سویِ غنچه‌ای مثلِ تو دست دراز نمی‌کنم. از من دیگر گذشته است!:

آی زندگی، زندگی

با من از عشق گفتی!

عشق با من نمی‌گوید اما (اخوان ثالث)

چنین بود که رفیق صفرِ قهرمانی در یادمانده‌اش نوشت:”از همه نجیب‌تر این ابوترابِ باقرزاده بود: آرام و نجیب، فکر نمی‌کنم در طولِ زندگی‌اش یک مگس از دستِ او آزار دیده باشد به جُز شاه!“.

گوشه‌هایی از زیست‌نامه‌ی تهمتن

ابوترابِ باقرزاده در آذرِ ۱۳۰۹ در شبی بس تاریک و سرد، در یک کلبه‌ی گِلین (در روستایِ چره (چهره)ی گنج‌افروزِ بابل‌کنار، زاده شد. پدرش کربلایی آقا، کشاورزی ساده و مادرش ننه جانِ باقرزاده‌ی چهره، زنی بی‌باک و دلیر و کارآمد بود. باقرزاده هم از کودکی هرگز با کسی درگیر نمی‌شد و کسی را از خود نمی‌آزُرد. در آن سال‌ها، ریشه‌های فئودالیسمِ جان‌سخت و واپس‌گرای، هم‌چنان تنومند بودند و خان‌ها و ‌زمین‌دارانِ بزرگ بر مردم ستم می‌راندند. در این میانه اما ذهنِ جُست و جوگرِ ابوترابِ خُردسال به هر چیزی خوش‌نود نمی‌شد. از جمله چند هفته‌ای پس از بازگشتِ وی از مدرسه‌ی درازکلای بابل به زادگاه‌اش چهره، وختی برادرِ بزرگ‌اش (ابوالحسن) از او پرسیده بود که آیا آموزگارش خوب درس می‌دهد یا نه؟ بی‌پروا گفته بود:”او همیشه آب، بابا و گوسفند درس می‌دهد“. که یعنی ذهنِ نواندیش‌اش، چیزهای ساده و روزمره را برنمی‌تابید.

رفیق باقرزاده، هم از کودکی جور و ستمِ سرمایه را تجربه کرده بود: یک روز با خانه‌واده‌اش در حیاطِ خانه نشسته بود که ناگاه احمدخانِ شاهرخی فئودالِ منطقه از راه رسید و از پدرِ او خواست یک حَلَب نفت [تعارفی] به خانه‌اش در درازگلا بفرستد. در این میانه اما ابوتراب و برادرش از پدرِ خود پرسیده بودند که اگر به او باج ندهی چه می‌شود؟ و پدر گفته بود که همین فردا دکان‌اش را غارت می‌کنند. روزی دیگر، وختی همسرِ خان برای نوشیدنِ چای به خانه‌شان آمده و چشم‌اش به مرغ و خروس‌های باغچه افتاده بود، درآمده بود که چندتایی از آن‌ها را آماده کنند که هنگامِ رفتن با خودش بِبَرد! یک بارِ هم وختی او را فرستاده بودند که به جریانِ آبِ شالیزارشان سرکشی کند و دیده بود که چه‌گونه پسرِ خان، سهمیه آبِ زمین آن‌ها را به سوی شالیزارهای خودشان روانه کرده است، به ناچار با پسرکِ هم‌سن و سالِ خود درگیر شده و او را در لای و لجنِ شالیزارها بر زمین کوفته بود. آن شب وختی پدرِ ابوتراب به او گفته بود که با پسرِ خان درگیر نشو که پی‌آمدش دامن‌گیرِ بزرگ‌ترها هم می‌شود؛ ابوترابِ خُردسال زیرِ لب زمزمه کرده بود: ”حسابِ بزرگ‌ترهایشان را هم باید رسید“!

در سال‌های دانش‌اندوزی در دبیرستانِ شاهپورِ بابل، از بسِ تنگ‌دستی نمی‌توانست کتاب‌های درسی‌اش را بخرد؛ از همین رو، کتاب‌های دیگران را می‌گرفت و از روی آن‌ها رونویسی می‌کرد؛ با این‌همه او، شاگردِ برجسته‌ی دبیرستانِ خود بود. در آن روزگار اما متفقان تخته‌پوستِ خود را در مازندران و گیلان هم گسترده بودند و او که شیفته‌ی آموختنِ زبان‌های بیگانه بود، هر روز به سر وقتِ سربازانِ شوروی می‌رفت و از آن‌ها روسی می‌آموخت.

در آن سال‌ها، در شهرهای شاهی و سوادکوه کارخانه‌های بافندگی، گونی‌بافی، کنسروسازی، اشباعِ تراورس، کانی‌های ذغالِ سنگ و راه‌آهنِ سراسری گرمِ کار بودند و این پهنه‌ها از کانون‌های مهمِ کارگری به شمار می‌رفتند. هم از این رو، گاه سخن‌ورانی مانندِ رفیق احسانِ طبری و اکبر خلیلی آذر (مسئولِ کمیته‌ی حزب در شیرگاه) برای سخن‌رانی به بابل می‌رفتند. روی‌کردی که به هواداری و سپس به عضویتِ ابوترابِ باقرزاده در حزبِ توده‌ی ایران انجامید. به ویژه آن‌که برادرش ابوالحسن هم که هیجده سالی از او بزرگ‌تر بود به عضویتِ حزب درآمده بود.

رفیق باقرزاده در سال‌های زندگی در بابل، شاهدِ اوج‌گیریِ نبردهای پاداستعماری و استبداد ستیزانه‌ی مردم بود و خود نیز با آن‌که سن و سالی نداشت به رشته‌ی فزاینده‌ی رزم‌های مردمی پیوسته بود. وی اما بسی پیش تر از آن، هنگامی که در شیرگاهِ مازندران می‌زیست، خود را کُنش‌گری توده‌ای یافته بود؛ چندان‌که پس از آفند (یورشِ) واپس‌اندیشانِ رژیم به نهادهای حزبی و بازداشتِ‌ مسئولانِ حزبی، نامِ وی نیز در فهرستِ توده‌ای‌هایی که باید بازداشت می‌شدند آمده بود. در آن روزها که هنوز نوجوانی پانزده ساله بیش‌تر نبود به دادگاه فراخوانده شد ولی از آن‌جا که قوانینِ اسلامی بر دادگاه‌های سکولارِ رژیمِ پیشین فرمان نمی‌راندند، او را به خانه‌اش بازگرداندند.

وی هنگامی پای در دانش‌کده‌ی شبان‌روزیِ افسری گذاشت که جنبشِ ملی شدنِ نفتِ ایران و نیز کنش‌های عدالت‌خواهانه و دمکراتیکِ مردمی به رهبریِ حزبِ توده‌ی ایران، اوجِ و فرازِ خود را می‌پیمود. وی که در سالِ ۱۳۳۱ به گامه‌ی دانش‌رستگی رسیده بود، در آغاز، افسرِ دارالتـادیبِ زندانِ قصر بود و هم‌زمان به گذراندنِ رشته‌ی حقوقِ سیاسی پرداخت.

رفیق باقرزاده در سال‌هایِ زندگی در شیرکوه و بابل‌کنار، دَمی از نبرد با بزرگ‌زمین دارانِ این گستره‌ها برکنار نمانده و بدین‌گونه، خشمِ فئودال‌هایی مانندِ شاهرخی‌ها را برانگیخته بود. اینک که وی از زیست‌گاهِ خود به دور افتاده بود، خان‌های مازندران، زمان را برای انتقام‌جویی از وی و از برادرِ رزمنده و توده‌ای‌اش (ابوالحسن) مناسب یافته و علیهِ او دسیسه می‌چیدند و نامه‌پراکنی می‌کردند. چندان‌ که وی را به بندر عباس فرستادند؛ به سخنِ دیگر، فرمان‌دهانِ شهربانی که هیچ دبیره (سندی) در پیوند با اتهام‌های باقرزاده نیافته بودند، او را بی‌هیچ محاکمه‌ای به این گستره‌ی گرمسیر دور، گسیل (تبعید) کردند. کارِ وی در این بندرِ دورافتاده، ریاستِ کلانتریِ بندرعباس بود. در این‌جا هم یکی از خان‌های بندرعباس برای تمدیدِ پروانه‌ی حملِ جنگ‌افزارِ خود به باقرزاده متوسل شد و وی که می‌خواست کار، روالِ قانونیِ خود را بپیماید، کینه‌ی خان را برانگیخت و در نتیجه او را به جزیره‌ی قشم، دورگسیل کردند. کمبودِ امکانات در این جزیره به خون‌ریزیِ گواره (معده) باقرزاده انجامید و در نتیجه، وی را به بیمارستانی در تهران فرستادند. در شهریورِ ۱۳۳۳ اما سازمانِ افسریِ حزبِ توده‌ی ایران لو رفت و ۶۰۰ افسر و درجه‌دارِ توده‌ای به سردابه‌های شکنجه فرستاده شدند. باقرزاده نیز در آذرِ همان سال در بیمارستان، بازداشت شد.

سیمای مردمیِ استوره

چهره‌ی دل‌نشینِ مازندرانی‌ها را داشت، با آیینکِ دوربینِ خود که هم‌واره بر چهره داشت. امیرحسینِ فطانت در کتابِ ”یک فنجان چایِ بی‌موقع“ (نشرِ شرکتِ کتاب، چاپِ ۱۳۷۳) نوشته است:

”در همه‌ی یک‌سالی که من در آن‌جا [زندان] بودم، ندیدم کسی به ملاقاتِ [باقرزاده] بیاید. بیش و کم همیشه مانندِ دیگرِ افسرانِ توده‌ای در پشتِ میزِ کوچک‌اش سرگرمِ خواندن یا ترجمه بود. آدمی بود شوخ با لب‌خندی همیشگی. هیچ‌گاه ندیدم از چیزی شکایت کند. روزی در نامه‌ای خبرِ مرگِ مادرش را خواند؛ مثلِ بچه‌های کوچک گریه می‌کرد و از تَهِ دل زار می‌زد. من گریه بسیاری از آدم‌ها را دیده‌ام اما گریه باقرزاده در مرگِ مادرش همیشه برایم معنایی دیگر داشت؛ مثلِ باز شدنِ دریچه‌ای تازه بود به معنایِ سرنوشت.“ (با اندکی ویرایش)

باقرزاده حق داشت در سوگ مادرش که شیرزنی بود دلیر و از جان‌گذشته این چنین زار بزند. در سالِ ۱۳۳۳ وختی در نخستین حُکمِ مجازاتِ فرزندش پادافره‌ی مرگ رقم خورده بود، گروه‌هایی از روستاییان که گمان می‌کردند باقرزاده را کُشته‌اند، شیون کنان به نزدِ مادرش رفتند و برپایه سنت‌های مازندرانی به نوحه‌سُرایی آغاز کردند:

 ـ مار بمیره… چتی مار دووه؟ (مادر بمیرد… چه‌گونه این غم را

 برتابد؟!).

ناگاه مادرِ باقرزاده درآمد که:

ـ چه‌را مادر بمیرد؟ مادر فرزندی را بزرگ کرد و به مدرسه فرستاد. کودک درس خواند و به دانش‌گاه رفت. دولت نتوانسته خوش‌حالیِ او را به دست آوَرَد و از فکرش استفاده کند. لیاقتِ فرزندم را نداشت. پسرم باعثِ افتخارِ من است.

یکی از روستاییان اما نالیده بود:

باعثِ سربلندیِ ما هم هست؛ گریه ما برای از دست دادنِ اواست.

مادرِ ابوتراب در پاسخ گفته بود:

ـ باید بری دولتی گریست که امثالِ ابوتراب را می‌گیرد، زندانی می‌کند و مردم و کشور را عقب نگاه می‌دارد.

مادرِ ابوتراب به راستی یک استوره بود؛ بی هیچ پروا از گزمه‌های ساواک می‌خروشید و فریاد برمی‌آورد و از اسارتِ فرزندش شکوه سر می‌داد. می‌گفت: ”مه دانش‌مند و چه جا، شاه چی خوانه؟“ (شاه از جانِ بچه‌ی دانش‌مندم چه می‌خواهد؟). و به گفته می‌افزود: ”انده دی بوَم که تِه رِ بیرون بوینم“ (آن‌قدر زنده باشم که تو را آزاد ببینم).

بیش‌ترِ وقت‌ها، کنارِ پنجره‌ی خانه‌اش که رو به رویِ راه‌آهنِ تهران ـ گرگان بود می‌نشست و تا واپسین مسافران را می‌پایید و سپس نجوا می‌کرد: ”امروز هم گذشت و ابوترابِ من نیامد“! وی اما هیچ گاه برای فرزندش نگریست؛ برعکس، وختی از پسرش می‌گفتند، چهره‌اش را رنگین‌کمانِ غرور می‌پوشاند.

در سالِ ۵۷ هنگامی که رفیق باقرزاده از زندانِ اوین آزاد شد و یک‌راست به زادگاهش بازگشت، به گورستانِ چهره رفت و بر سرِ گورِ مادرش نشست و گفت:

ـ افتخار می‌کنم که در سال‌های درازِ زندان، هرگز تو را درمانده ندیدم. با روحیه‌ای که داشتی، مُهری بر درستیِ راهِ من می‌زدی و ایستادگی و تاب‌آوری را در فرزندت پایدارتر می‌کردی.

بی‌هوده نیست که کارل مارکس با اشاره به یگانگیِ کسانی که می‌اندیشند و در نتیجه رنج می‌بَرَند و دیگرانی که رنج می‌بَرَند و در نتیجه می‌اندیشند، استدلال می‌کند که شرطِ دگرگون‌سازیِ جهان، پیوندِ این هردو گروه است.

از ویژگی‌های رفیق باقرزاده یکی هم شوخ سرشتیِ همیشگی او بود؛ به گونه‌ای که هم‌واره لب‌خند بر لب داشت و   و گاه نظرهای جدی­اش را نیز در چارچوب شوخی و طنز بیان می­کرد. برپایه یک سنتِ مازندرانی، وختی برنجِ گَرده‌ی زودرس در می‌آید، مردم از این برنج خوراکی می‌پَزَند و بر سرِ گورِ مُردگان می‌بَرَند و قرآن و فاتحه می‌خوانند. یک سال، وختی ابوتراب هنوز کودکی بیش نبود مادرش از او خواست به جای برادرِ بزرگ‌ترش که در خانه نبود، قرآن بردارد و برَوَد بر سر گورِ پدرش قرآن و فاتحه بخواند. پسرک هم که شوخ‌طبعی‌اش گل کرده بود به مادر گفت: من سرِ گور نمی‌رَوَم، همین‌جا قرآن می‌خوانم و فاتحه‌ها را در یک کیسه‌ی بی‌سوراخ می‌ریزم و می‌برم سر گورِ پدر. در آن‌جا سرِ کیسه را باز می‌کنم تا فاتحه‌ها برَوند توی گور پدر!

و مادر که از این حاضرجوابیِ فرزندِ خُردسال‌اش یکه خورده بود با دسته‌ی جاروب سر به دنبال‌اش گذاشته بود که:”نیم‌وجبی، منو مسخره می‌کنی؟ حالا نشان‌ات می‌دهم“!

رفیق باقرزاده به خنده و بذله‌گویی برای افزایشِ روحیه زندانیان پُربها می‌داد. از این رو، به شکل‌گیریِ گروه‌های کمدی در زندان یاری می‌رساند. یکی از این گروه‌ها، ”دماغ درازها“ بود که باقرزاده از هم‌وندانِ برجسته‌اش بود. وی شیفته‌ی طبیعت و به ویژه گستره‌های سرسبزِ روستای زادگاهِ خود، چهره بود. هرگاه مسافری از آن پهنه‌ها می‌آمد، نخستین پرسشِ وی از تازه‌وارد در باره‌ی مردمِ خوب و درخت‌های رنگین و غروبّ آفتاب و رودخانه و شالیزار و همه جایِ روستایش بود.

     رفیق باقرزاده اما برای هم‌کاران و هم‌بندانِ خود هم‌واره مسئولیتی پدرانه احساس می‌کرد و جویای وضعیتِ خانه‌وادگی، اقتصادی و تندرستیِ‌شان می‌شد. آن‌قدر زودجوش و گرم‌گیر بود که وختی با مردم رو به رو می‌شد انگار سال‌هاست هم‌دیگر را می‌شناسند. با روستاییان به زبانِ خودشان و برکنار از پیچیدگی‌های روشن‌فکرانه گفت و گو می‌کرد. وختی از او می‌پرسیدند بیست و پنج سال زندان را چه‌گونه تاب آورده است، می‌گفت: با برنامه‌ی خودسازیِ روانی، سیاسی و اندام‌گانی که بخشی از فرهنگِ ستیزه‌گری‌اند: ”زندان‌بان می‌خواست ما را در هم شکند و ما می‌کوشیدیم بر زمان و بر نیروی اندیشه‌ی خود چیره شویم. ما برای خودسازی و دیدار با دیگرِ زندانیان، برنامه‌ی روزآمد داشتیم“. از ویژگی‌های وی یکی هم نظم و بهداشتِ او بود: روزی دوبار مسواک می‌زد، چنان‌که پس از چند دهه زندان، دندان‌هایش سالم بودند. سرِ ساعتِ دهِ شب می‌خوابید و هفتِ بامداد برمی‌خاست. و پس از دویدن و نرمش، کارِ روزانه‌اش را آغاز می‌کرد.

به زبان‌های فرانسه، انگلیسی و روسی می‌خواند و ترجمه می‌کرد. هفته‌نامه لوموندِ پاریس را به طورِ مرتب می‌خواند. رمانِ”جنگ و صلحِ“  تولستوی را به زبانِ انگلیسی خوانده بود. شیفته‌ی کودکان و نوجوانان بود و دَمی از توجه به آن‌ها باز نمی‌ماند. بازگردانِ کتابِ ”گفتارهایی در باره‌ی تربیتِ فرزندان“، نوشته‌ی آ. ماکارنکو ـ شاهکاری فرهیختارانه برای کودکان و نوجوانان ـ برآیندِ چنین دل‌بستگی‌هایی بود.

     آن‌قدر پاک‌اندیش بود که با هیچ زندانی‌ای درگیری پیدا نمی‌کرد؛ هیچ کس از او بدی نمی‌دید که بخواهد بدی‌اش را بگوید. از زندانیان، به نیکی یاد می‌کرد. اگر می‌دید که صفرخانِ قهرمانی شیفته‌ی شراب است، در پنهان‌گاهِ کتاب‌ها و نشریه‌هایش برای او شراب جاسازی می‌کرد. رفیق باقرزاده در تنگ‌نای زندان، برای هم‌بندانِ خود کلاس‌های آموزشِ زبان‌های فرانسه، انگلیسی و روسی می‌گذاشت و در دیدارهای نمایندگانِ صلیبِ سرخِ جهانی با زندانیان، مترجم‌ آنان می‌شد. با برخی دانش‌گاه‌ها در پیوند بود و مکاتبه‌ای درس می‌خواند. صفر قهرمانی در بازنماییِ هوش‌مندی‌های توده‌ای‌ها و در زمینه‌ی پیوندشان با دانش‌گاه‌های جهانی گفته بود:”کسانی هم‌چون ذوالقدر، حجری، شلتوکی، هوشنگِ قربان‌نژاد و باقرزاده زندان را دانش‌گاه کردند“.

ارثیه‌ی معنویِ باقرزاده

۱) گفتارهایی در باره‌ی تربیتِ فرزندان، آنتوان سیمونویچ ماکارنکو،چاپِ نخست، نشرِ چاپخش ۱۳۳۵، ۱۸۶ صفحه

۲) چهل و یکمین، بوریس لاورنیف، چاپِ نخست کتاب‌های پرستو ۱۳۴۱؛ چاپِ دوم، امیرکبیر ۱۳۹۳، ۷۸ ص

۳) ادبیات از نظرِ گورکی، چاپِ نخست، نشرِ صائب ۱۳۴۵؛ چاپِ دوم، انتشاراتِ شب‌گیر ۱۳۵۶، ۴۰۸ ص

۴) جنگل، آپتون سینکلر، چاپِ نخست، روزبهان ۱۳۵۴

۵) رمانِ دوپولی، برتولت برشت، امیرکبیر ۱۳۹۴، ۴۴۷ صفحه

۶) اُپرای سه‌پولی، برتولد برشت، تاریخ و چاپ؟

رفیق باقرزاده آفرینه‌هایی را برای ترجمه برمی‌گزید که هریک به گونه‌ای دوران‌ساز یا دگرگون‌گر بوده‌اند. برای نمونه، کتابِ روان‌شناختی ـ تربیتیِ ماکارنکو (گفتارهایی در باره‌ی…) که پژوهش‌های میدانی‌اش بیش‌تر در کانون‌های پرورشیِ کودکانِ خیابانی و بزه‌کارانِ خُردسال بوده است، در پرورشِ روانیِ کودکان و نوجوانانِ شوروی و دیگرِ کشورها بسیار کارآمد بوده و به بسیاری از زبان‌های زنده‌ی جهان ترجمه شده است. ماکارنکو در پرتوِ روش‌های پداگوژیکی خود که کتاب به آن‌ها پرداخته است، توانسته بود بیش از سه‌هزار کودکِ ول‌گرد و به بن‌بست رسیده را  به انسان‌هایی فرهیخته و والا فرارویاند و این، به معجزه بیش‌تر می‌ماند: معجزه‌ی دانشِ روان‌شناختی. بیش‌ترِ این کودکان از نوردِ بامِ آموزش‌های آکادمیک بالا رفتند و به دکتر و مهندس و کادرهای دانشیک تبدیل شدند. ماکارنکو در کتابِ آموزشیِ خود به رازگشایی از این حقیقت پرداخته است که بزرگ‌ترها باید به جای تربیتِ کودکان‌شان، خود را تربیت کنند زیرا اینان، الگوها و آینه‌های فرزندانِ خویش‌اند. وی استلال می‌کند که اگر می‌خواهید فرزندانی دلیر و مهربان و کارآمد داشته باشید، باید خود، این‌گونه باشید.

رمان ”جنگل“

     در باره‌ی رمانِ دگرگون‌گرِ ”جنگل“ که خوابِ خوشِ کاخِ سفید و گردانندگانِ تراست‌های گوشتی  را برآشفته بود، می‌شود جُستارها نوشت: رفیق باقرزاده خود در دیباچه‌ی رمان، با اشاره به این‌که کتاب تا سالِ ۱۳۵۸ خورشیدی ۷۷۲ بار به ۴۷ زبانِ در ۳۹ کشورِ جهان بازگردانی شده ‌نوشته است: آپتون سینکلر نویسنده کتاب، همه‌ی زندگی‌اش را”وقفِ مبارزه با جاسوسانِ صنعتِ گوشت، مطبوعاتِ جیره‌خوار، سفته‌بازانِ وال‌استریت، محافلِ نیویورک، الکلیسم، قاتلانِ ساکو و وانزتی، تعقیبِ تون مونی، اصولِ اخلاقِ بورژوازی، اوضاعِ معادنِ زغال سنگ، اصولِ مسیحیانِ انجیلی، تعلیماتِ متوسطه و عالی، صنعتِ نفت و تباهی‌های جنگ کرده است“.  چاپِ جنگل، واکنش‌هایی توفان‌آسا در درون و برونِ آمریکا داشت. رسانه‌ها به خروش آمدند. در ۲۵ ژانویه ۱۹۰۶ (روزِ نشرِ کتاب)، گویی کاخِ سفید بر سرِ ساکنِ آن روزش ـ تئودور روزولت ـ فرو ریخته بود. افشاگری‌های کتاب در باره‌ی جنایاتِ کشتارگاه‌ها و کارخانه‌های سازنده‌ی سوسیس چندان بود که روزولت بی‌درنگ با تلگرامی از سینکلر خواست برای گفت و گو در باره‌ی روان‌مایه کتاب‌اش به کاخِ سفید برود“.

     رمانِ هول‌ناکِ جنگل، دستِ خوانندگان‌اش را می‌گیرد و به کشتارگاه‌ها و محله‌های آلوده‌ی شیکاگو می‌بَرَد؛ به جایی که کارگرانِ تا بُنِ استخوان، استثمار شده‌اش با وعده‌های دروغینِ سلاطینِ گوشت از کشورهای گونه‌گون به کارخانه‌های برده‌سازی‌اش فراخوانده شده‌اند. با انتشارِ کتاب، فروشِ گوشت و فرآورده‌های آن تا بیش از پنجاه درسَد کاهش یافت. رمان که از دیدگاهِ یک کارگرِ لیتوانیایی ـ یورگیس رودکوس ـ بازنمایی می‌شود، نشان می‌دهد که چه‌گونه موش‌های مسموم در دیگ‌های آکنده از گوشت می‌افتند و از برون‌دادِ دستگاه‌ها به شکلِ سوسیس بیرون می‌آیند.

به روایتِ سینکلر، از خوک‌هایی که بر اثرِ وبا مُرده‌اند و نیز از لاشه‌ی گاوهای مسلول که بازرسانِ بهداشتی آن‌ها را از رده بیرون کرده‌اند اما در بازار هم‌چنان فروخته می‌شوند، چربیِ درجه یک گرفته می‌شود؛ و تلخ‌تر از همه داستانِ کارگرانی است که از خستگی و بیماری و بی‌خوابی در دیگ‌های جوشان می‌افتادند و به گونه‌ی پیهِ درجه یکِ خوک درمی‌آمدند و در بازارهای جهانی به بهای بسیار گزاف فروخته می‌شدند.

     جک لندن در باره‌ی رمانِ جنگل نوشت: ”این کتاب، گوش‌های بی‌شماری را که برای ندای ترقی و پیش‌رفت کَر هستند باز خواهد کرد… باعث خواهد شد هزاران نفر به آرمانِ [سوسیالیستیِ] ما روی آورند. کتاب نشان می‌دهد که کشورِ ما کانونِ ستم و بی‌عدالتی، کابوسی از بدبختی، دوزخی از رنج و شکنجه، جهنمِ انسان‌ها و جنگلی از حیواناتِ وحشی است…“.

 پرهیبِ رنجِ انسان‌ها در رمانِ جنگل

”در یکی از صبح‌های سردِ فوریه، کودکی که از… شدتِ درد جیغ و داد می‌کِشید، واردِ [کشتارگاه] شد.کارگران، شالِ گردن‌اش را باز کردند و یک نفر گوش­هایش را به شدت مالش داد؛ ولی چون گوش‌هایش یخ بسته بودند، با دوسه مالش کنده شدند…“ (ص ۱۰۰ کتاب).

     ”کارگرانِ بخشِ مخزن… گاهی در دیگ می‌افتادند و دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند که بتوان بیرون کشید… گاهی، روزها [ی پیاپی] در دیگ می‌ماندند تا این‌که غیرِ استخوان، تمامِ بدن‌شان به صورتِ پیهِ خوکِ ورقه‌ای و خالصِ دورهام درمی‌آمدند و در سراسرِ دنیا پخش می‌شدند“.(ص ۱۲۳ کتاب).

     ”کالباس‌های کهنه‌ای که در اروپا رد شده و از کپک، سفید شده بودند به این محل باز می‌گشتند. در این‌جا با بوره و گلیسیرین مخلوط می‌شدند و پس از عبور از قیف‌ها، مجددا برای مصرفی داخله آماده می‌شدند. گوشت‌هایی واردِ قیف می‌شدند که روی کثافت و خاک اره کفِ اتاق می‌افتادند. همان جایی که کارگران راه می‌رفتند و آبِ دهان‌شان را که حاصلِ بیلیون‌ها میکروبِ سل بود تُف می‌کردند. گوشت‌هایی واردِ قیف می‌شدند که توده‌های عظیمی از آن‌ها در انبارهایی نگه‌داری می‌شدند که از سوراخ‌های سقفِ [آن] آب به روی گوشت‌ها می‌چکید و هزاران موش روی آن‌ها به تاخت و تاز مشغول بودند. انبارها چنان تاریک بودند که چیزی دیده نمی‌شد؛ ولی کافی بود دست‌تان را روی توده‌ی گوشت بکشید و مشت مشت فضله‌ی موش [از رویِ آن‌ها] پایین بریزند… صاحبانِ کارخانه دستور می‌دادند بر سرِ راهِ موش‌ها، نانِ مسموم بگذارند، بدین ترتیب، موش‌ها نان‌ها را می‌خوردند و می‌مُردند و سپس، موش و نانِ مسموم و گوشت، یک‌جا به داخلِ قیف‌ها سرازیر می‌شدند. این، نه داستانِ پریان است و نه شوخی“. (ص ۱۶۴).

     کاخِ سفید اما دستور داد از کارخانه‌های سوسیس سازی و از کشتارگاه‌های شیکاگو بازرسی شود. گزارشِ بازرسانِ بهداشتیِ شهر نشان داد که آپتون سینکلر نه تنها کژدیسی‌های یاد شده را بزرگ‌نمایی نکرده که بسیاری از کاستی‌های مرگ‌آفرینِ تولیدِ گوشت و فرآورده‌های آن را نیز ندیده است.

دوراندیشی‌ و تیزنگریِ استوره

رفیق ابوتراب باقرزاده رزمنده‌ای تیزهوش و آینده‌نگر بود. او در میانِ همین مردم زیسته و کاراکتر و ویژگی‌هاشان را به خوبی می‌شناخت؛ از تجربه‌ای غنی برخوردار بود، ژرف‌نگری داشت و پدیده‌های پیرامونِ خود را از دریچه‌های دیالک‌تیکی به ارزیابی می‌نشست.

آذرِ بهنام از هم‌بندهای باقرزاده نوشته است که در شبِ پیش از آزادیِ زندانیان در آغازهای پاییزِ ۵۷ باقرزاده را در زندان دیده و او گفته بوده است که ”رفیق بهنام خودت را آماده کن. باز هم در همین‌جا هم‌دیگر را خواهیم دید ولی این‌بار، شمشیر بر گردن!“

وی این را هم نوشته است که در خردادِ ۵۹ وختی برای بارِ دیگر به زندان افتاده بود باقرزاده را می‌بیند که با ناخن‌هایش خراشی بزرگ بر چهره‌ی خود انداخته بود که او را به شوی تلویزیونیِ خمینی نبرند؛ و آدم‌خوارانِ مسلمان نتوانسته بودند او را به مصاحبه‌های اجباری بکشانند.  باری، چنان که پیش‌بینی کرده بود، سرانجام، شمشیرِ اسلام بر گردن‌اش نشست.

رفیق ابوترابِ باقرزاده، این الماسِ تراش‌خورده جنبشِ کارگریِ ایران و جهان، چندان‌که خود پیش‌بینی کرده بود، سرانجام با شمشیرِ خونین و بی‌رحمِ اسلام به خاک و خون کشیده شد. او نیز هم‌چون بسیاری از جان­باختگان توده‌ای، از اندک‌یاب‌ترین عاشقانی بود که مادرِ دهر، نمونه‌هاشان را کم‌تر می‌زاید.

کارل مارکس رهبرِ پرولتاریایِ جهان گفته بود: ”آدمی اگر در کالبدِ خود میرااست، اما در کُنِشِ تاریخیِ‌اش، جاودانه است“. و رفیق باقرزاده، عضوِ هیاتِ سیاسیِ حزب و مسئولِ شعبه‌ی تبلیغاتِ حزبِ توده‌ی ایران، این انسانِ به راستی تَرازِ نو ، دیری است که به جاودانه‌ها پیوسته است؛ نام و یادش گرامی باد!

==================================

  به نقل از ضمیمه فرهنگی «نامهٔ مردم»، شمارۀ ۳، ۱۳ مرداد ماه ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *