مقاله شماره ٨٩/٣٠
انطباق “آزادى” فردى با ضرورتهاى عينى
اين ناتوانى منتج از روند برشمرده شده، يعنى ناتوانى براى شناخت رابطه قانونمند بين عملكرد ذهن [در بخشها] و حركت عينى در كل روند، همزمان، از يكسو باعث ارتقاى احساس برخوردارى از “آزادى” مىشود، و از سوى ديگر، احساس گرفتار بودن در يوغ نيروهاى غيرقابل كنترل را ايجاد مىسازد. اين تضاد كه درواقعامر تضادى ديالكتيكى است، يعنى تضادى در درون وحدت ذهنيت و عينيت را تشكيل مىدهد، در آگاهى شىءشده فرد بورژوا بهمثابه تناقض غيرقابل برطرف كردن در اصل و قانون [تنازع احكام- تضاد در كلام] Antinomie منعكس مىشود [ريشه يونانى: Anti، يعنى ضد، تضاد، nomie، يعنى قانون]. ازاينرو فرد به اين نكته آگاهى نمىيابد كه نوع و جهت فعاليت به ظاهر “آزاد” او، ظاهريست و هر لحظه آن درواقع زير سلطه ضرورت عينى قرار دارد. فقدان اين آگاهى از اين طريق تحقق مىيابد، كه فرد، درست از آنجا كه او كاملاً به ظاهر شىءشده و طبيعى پديده در بخش عملكرد عقلايى [بر پايه منطق صورى] فعاليت خود باور دارد، براى اين عملكرد تنها آن اهدافى را دنبال مىكند كه گويا او بهطور “آزادانه” انتخاب كرده است. اهدافى كه اما درواقع به او توسط پديدههاى اقتصادى قانونمند حاكم در كليت روند كه براى او غيرقابل شناخت هستند، تحميل مىشوند. “كالكولاسيون”- سوداگرى و برآورد ومحاسبه ذهنى [كه تنها سلاح او را تشكيل مىدهد] آن ابزارى است كه آن فضاى فكرىاى را ايجاد مىسازد كه در مرزهاى آن و بهصورتى كه براى فرد در سطح ناخودآگاه باقىمىماند، امكان انطباق “آزادى” فردى با ضرورتهاى عينى بهوجود مىآورد.
بدون شك در اين ميان يك فضاى معين آزادى واقعى براى فرد از اين طريق وجود دارد كه بتواند به فضايى كه تا اندازه معينى در ارتباط است با نحوه عملكرد و هشيارى او، مسلط شود. يعنى بتواند با كمك “محاسبات”، بخش مربوط بهخود را بر كل روند منطبق سازد و يا نتواند به اين هدف دستيابد. در شرايط بحران دائمى اقتصاد سرمايهدارى، زرنگى، ناقلايى ذهنى و تجربه در دستكارى Manipulation معمول در سرمايهدارى، نقش منفى و يا مثبت را در رقابت حاكم بين افراد ايفا مىكند. اما عمدتاً و بهطور متوسط، آنطور كه ماركس مىگويد: «بهطور انبوه»، عملكرد افراد تابع آن ضروريات قانونمندى است كه همزمان هم از دِماغ آنان مىگذرد و همچنين در بالاى سر آنان جريان دارد. آن چيزى كه تنها زائيده عقل فردى به نظر مىرسد، يعنى نظم سختگيرانه و محاسبههمندانه بخشها، درواقع چيزى نيست جز بيان وابستگى بخشها از قانونمندى عينى كليت نظامِ اجتماعى.
هرچه كه روابط در اقتصاد سرمايهدارى پيشرفتهتر و بغرنجتر مىشود، وازاينرو هم هر چقدر اين روابطِ بيشتر خصلت شىء يافته مىيابد، به همان نسبت نيز كمتر قابل شناخت مىگردد، بههمان نسبت هم غيرقابل درك بودن “قوانين طبيعى” تشديد يافته و به نظر مىآيد كه گويا از جهانى خارج از جامعه نازل شده است. به همان نسبت نيز اجباراً فرد عمل كننده بيشتر به موضع تنها نظارهگر – ظاهرنگر Kontemplation و فاقد اراده رانده مىشود. عملكرد و قانونمندى، براى آگاهى ناشى از نظام سرمايهدارى، دو قلمروى متفاوت را تشكيل مىدهند، دو دنياى بكلى مجزا از هم. ناتوانى براى پل زدن بر روى درّه بين اين دو قلمرو و درك تفاوت آنها بهكمك اسلوب شناخت، درعينحال با اين ضرورت عملى هم روبروست كه بين آن دو مصالحهاى را بهوجود آورد. وسيلهاى كه فرد به اين منظور بهكار مىبرد، همانطور كه گفته شد، رفتارى است كه در آن برآورد و محاسبهگرى سوداگرانه و اسپكولاسيون برپايه حدس وگمان بهشكل مخصوصى مخلوط شده و به خدمت گرفته مىشود و به آن نام “كالكولاسيون” Kalkulation داده مىشود. همانطور كه اهالى قديمى فلورانس در مبارزات سياسى به هيچ چيز متكى نبودند، جز به محاسبات عقل خودشان، ولى درعينحال از اين امر هم چشم پوشى نمىكردند كه بهكمك ستاره شناسان دولتى از خواست نيروهاى غيرقابل محاسبه نيز باخبر بشوند و نتايج را در محاسبات خود منظور كنند، همينطور هم در سنجشهاى فرد بورژوا، محاسبات خونسردانه و پرسش از “احساس سرانگشتان” خود، همانقدر توامان حضور دارند، كه اعتماد بنفس و بىاعتمادى، عقلانيت و اسپكولاسيون در اين محاسبات حىوحاضر هستند.
كالكولاسيون حداقل به اين معناست كه لااقل از طريق تصميماتى كه در عمل اتخاذ مىشود و لذا اجباراً بسيار پراكنده هستند، كليت روند وقايع بهكمك انديشه درك شود. اما اين كوشش به اين نكته ختم نمىشود. براى نظريهپرداز كه راساً “درعمل شركت ندارد” و تنها از طريق “انتزاع” با مسئله سروكله مىزند، هم تضاد بين عقلانيت حاكم بر بخشها و هم غيرعقلانيت حاكم بر كل روند، يعنى مسئله كليتِ پديده، مخفى نمىماند. ازاينرو نظريهپردازها بارها و بارها مىكوشند – و اين كوشش اغلب با كمك وسايل “پرمايه وپرمغز” و برخوردارى از اطلاعات درباره واقعيتامر مشخص، انجام مىشود – ، بهطور تئوريك به راز كليت دست يابند. فلسفه بورژوايى نسبتاً زود به اين مسئله پرداخت. هيبتهاى مسئله هستى و انديشه، بودن آنچه كه بايد باشد sein und sollen، ضرورت و آزادى وغيره اغلب با دقتِ قابل ستايشترسيم و برجسته مىشوند، بدون آنكه در هيچ موردى از آنها براى توضيح رابطه بين واقعيت- عملكرد، سوبژكت- ابژكت نتيجهگيرى عقلايى اتخاذ شود. آخرين ريشه براى ناموفق بودن اين كوششهاى تئوريك بورژوازى در اين امر نـهفته است كه ايدئولوژى بورژوازى كه در چهارچوب روند بسيار پرتضادى قرار دارد و در حالىكه تضادهاى اين روند را احساس مىكند، اما بهخاطر تعهدات خود نسبت به منافع بورژوازى، اين ايدئولوژى با رفتارى غيرانتقادى دو دستى به ظاهر كاتگورىها چسبيده باقى مىماند و ازاينرو نمىتواند خود را از گرفتاربودن در بند برداشت عقلايى- “دقيق” ظاهر كاتگورىگونه پديدهها در بخشها، آزاد سازد. برداشتى كه براى آگاهى بورژوازى شناختى “تجربى” را تشكيل مىدهد، تجربهاى كه از موضع آن [از موضع خاص] نمىتوان كليت [عام] را درك نمود. [بهعبارت ديگر تنها اسلوب استقراء از جزء به كل براى شناخت حقيقت اسلوبى نارساست]
موضع نظارهگرِ– ظاهرنگر
زمانى كه شناخت كليت بهمثابه كليت، از آگاهى انسان بورژوا محو شده است، ديگر او نمىتواند آن را در تجربه روزانه خود درك كند و بشناسد، بلكه تنها با حدس وگمان مىتواند به وجود آن پىببرد؛ و اين امر نهايتاً به اين معناست كه علم بورژوازى تا آنجا كه مسئله كليت را بهمثابه يك مسئله مىپذيرد، بهطور مداوم خود را زير فشار مىبيند، توضيح درباره آن را به حدس و گمان فلسفى بسپارد. “فلسفه”اى كه به كمك آن، علم بورژوازيى مسئله را برپايه متافيزيكى “حل” مىكند. نياز به توضيح اضافى نيست كه اين راهحل متافيزيكى كه در خارج از آگاهى مشخص درباره چگونگى رابطهِ واقعى ديالكتيى بين پديدهها و همچنين درباره چگونگى ارتباط آنها با كليتِ واقعيت قرار دارد، تنها يك راهحل ظاهرى مىتواند باشد. بهرجهت علم بورژوايى به اين هدف دست يافته است، كوشش براى يافتن پاسخ درباره مسئله كليت را به آنچنان سطح بىپايه و اساس و ارزش برساند كه برخى از اوقات، حتى انديشمندان متمايل به ديالكتيك نيز نسبت به برخورد به اين مسئله وحشت دارند. چنين وضعى اما بنوبه خود باعث مىشود كه آن گروه از نظريهپردازهاى سرمايهدارى كه از ابتداء و بهخاطرگرفتاريشان در بند انديشه كاتگورىگونه تنها به برخورد “دقيق” به بخشها قناعت مىكردند، تن دادن به محاسن يكسويه نگرانه شيوه كار تخصصى را كافى بدانند. اما تسلط بر اطلاعات در بخش تخصصى در تضاد قرار ندارد با خواستار آن بودن كه آن اطلاعات در خدمت توضيح قانونمندى ديالكتيكى كليت بهكارگرفته شود [به زيرنويس XX مراجعه شود]. مورد توجه قرار دادن اصل وجود كليت در وحله اول و عمدتاً، به معناى تنظيم اسلوبِ بررسى بههمپيوستگى- بههمتنيدگىهاى بخشها است كه همان شناختِ ارتباطاتِ ديالكتيكى اشكالِ وجودى واقعيت- حقيقت مىباشد. شناختى كه تنها از طريق آن، ازجمله وضع و موقعيت بخشها نيز شناخته مىشود. علم بورژوايى با عدمپذيرش اصل وجود كليت، درواقع از وابستگى و قناعت تنها به وضع اضطرارى خود ايجاد كرده، براى خود فضيلت دست وپا مىكند macht aus der Not eine Tugend، زيرا در ناتوانى عملى و تئوريكِ خود براى درك حقيقت بهمثابه كليت، اين علم درست با همان سد اصلى تئوريك مانع شناخت خود روبروست. پايبندى به اسلوبى كه اصل كليت را مورد توجه قرار مىدهد، بدون شناخت و پذيرفتن پيششرطها ممكن نيست، بلكه وابسته به پيششرطهايى مىباشد كه تامين آنها نمىتواند توسط علمى تضمين شود كه بهخاطر وابستگى خود به منافع در خدمت حفظ هستى بورژوازى، در بند ظاهر كاتگورىگونه اين هستى گرفتار است. مهمترين اين پيششرطها عبارتست از چيرهشدن بر برداشت نظارهگرانه و پرداختن به ظاهر واقعيت- حقيقت Kontemplativitaet, Kontemplation در انديشه بورژوازى. اين به معناى ترك كردن برداشت از ظاهر كاتگورىگونه ساختارهاى اقتصادى است، يعنى به معناى خالى و جدا كردن انديشه خود است از اين كاتگورىها، آزاد ساختن انديشه خود از اين ظاهر، كه [كاتگورى] گويا قانون طبيعى اجتماعى و انديشه ذهنى مىباشد، ظاهر كاتگورىگونه پديدههايىكه گويا بدون ارتباط با يكديگر و در كنار هم جريان دارند (م). و بالاخره ترك اين تصور كه گويا انديشه تنها داراى اين وظيفه است، كه آن چيزى را بفهمد كه در گذشته در جريان روند هستى وقوع يافته است؛ از ديد علمِ بورژوازى نظارهگر- ظاهرنگر، انديشه سوبژكت و انسان تاريخى در جريان روند وقايع نقشى ايفا نمىكند. چنين موضعى، برداشت از ازهمگسيختگى كليت را در خود نهفته دارد. چيرهشدن بر چنين موضعى خود وابسته است به درك مضمون و ذات رابطه بين سوبژكت- ابژكت [ذهنيت و عينيت، انسان تاريخى و واقعيت قانونمند عينى هستى تاريخى او] و بهعبارت ديگر، درك ارتباطات در كليت كه بنوبه خود تنها زمانى مىتواند شناخته شود كه انديشه و علم بورژوايى توانسته باشد بر تصورِ تكه تكه و ازهم گسيختهِ كاتگورىگونهِ واقعيت- حقيقت در كليت و تقسيم آن به بخشهاى گويا مستقل از هم، چيره شده باشد.
گرفتارى انديشه تئوريك بورژوازى
بدينترتيب ما حلقهاى درهم تنيده در پيش روى خود داريم كه انديشه تئوريك بورژوايى نمىتواند از درون آن خود را خارج كند و نجات دهد: اين حلقه تنيده و بههمپيوسته ازيك طرف شناخت كليت است كه شناخت رابطه بين سوبژكت- ابژكت را بهمثابه پيششرط دارد؛ همين امر اما از سوى ديگر وابسته به پيششرطى است كه همان غلبه كردن و چيره شدن انديشه بر ظاهر تقسيم و تكه تكه شده و ازهم گسيختهِ [كليت] واقعيت- حقيقت است كه به بخشها و قسمتهاى مستقل متجزا شده است؛ و نهايتاً چيره شدن بر ظاهر امر نيز است كه شناخت قبلى كليت (يعنى شناخت رابطه بين سوبژكت- ابژكت) را ضرورى مىسازد.
بدينترتيب، آن چيزى كه ازجمله راه انديشه بورژوايى را براى درك و شناخت كليت مسدود مىسازد، اين واقعيت است كه به نظر او كليت عبارتست از سيستمِ شىءشده قانونمندِ رابطهها كه به مفهوم يك قانون طبيعى عمل مىكند و موثر است. و در برابر اين وضع، انديشه در خارج و تنها نظارهگر تاثير و اثرگذارى قانون باقى مىماند [همان طور كه آناتومى و فيزيولوژى تن انسان براى علم بورژوايى “كليتى” است تحت تاثير “قانون طبيعى” شيميايى- فيزيكى- ژنتيكى- پسيكولوژيك كه انديشه نظارهگرانه آن را مىشناسد و درك مىكند]: ازاين طريق كه انديشه بورژوايى – همانطور كه ما در اين بين ديگر مىدانيم، چيز ديگرى نيست جز عامل ضرورى ذهنيت كه در جريان پراتيك به عملكرد عينى تبديل مىشود، يعنى ذهنيتى كه خلاف برداشت ديالكتيكى، با در برابر هم قراردادن انديشه و هستى، خود را در فضايى خارج از كليت قرار مىدهد [و به نظاره آن مىپردازد]. براى چنين انديشهاى آنوقت كليت از ابتداء تبديل مىشود به بخش [زيرا ذهنيت از آن متجزا شده است]، كه اما تئورى بورژوازيى آن را به عنوان كليت عنوان مىكند و مىنامد. عنوان كردن بخش بهجاى كليت، يكى از علل محدوديتِ جامعهشناسى بورژوازى است كه در “جستجوى قانونمندى” مشتركى براى سيستمهاى بيشمار خود مىباشد. اين محدوديت تنها بيان يك ضعف ناشى از توانايى تئوريك است براى توضيح واقعيت- حقيقت. اين ناتوانى تئوريك در برداشتى نمايان مىشود كه از آزادى و عملكرد همهجانبه انديشه (مثلاً در علوم تاريخ، فلسفه، حقوق، زيباشناسى) حركت كرده و آن را برداشتى كه گويا مستقل است، مىپندارد. اين ناتوانى تئوريك همچنين خود را زمانى كه علم بورژوايى در علومى كه برنامه آنها پژوهش قوانين است (جامعهشناسى، اقتصادملى، پسيكولوژى اجتماعى) به بررسى مىپردازد، نمايان مىسازد. دوگانگى در سيماى خارجى كاركرد علوم بورژوازيى دليل مضاعفى است براى ناتوانى انديشه بورژوايى براى درك وحدت ذهنيت و عينيت، عملكرد و قانون و همچنين وحدت انديشه و وقايع. همانطور كه موضع نظاره كننده از باقى ماندن در سطح و ظاهر شىءشده واقعيت- حقيقت برمىخيزد، همينطور هم پذيرفتن اين ظاهر، نتيجه عدم غلبه بر موضع نظارهگرانه- ظاهرنگر است، زيرا اين دو، يكسان و مشابه و واحد هستند. در يك چنين شيوهاى، انديشه همانقدر در قانون دخالت داده نمىشود كه براى قانون در انديشه جايى وجود ندارد. واقعيت در چنين وضعى به دو قلمرو تقسيم مىشود، قلمروى ضرورت و قلمروى آزادى. در قلمروى آزادى، ازهمگسيختگى هنوز ادامه دارد، به اين صورت كه انسان فعال و عمل كننده در اين قلمرو نه تنها از فرد “انديشمند” جدا مىشود، بلكه حتى بدون هرگونه شناخت و دركى از فرد “انديشمند”، در برابر او قرار مىگيرد. اما باوجود يكسان بودن موضع نظارهگرانه و موضع گرفتار بودن دربند ظاهر واقعيت شيئىشده كه پيشتر توضيح داده شد، دقيقتر است گفته شود كه گرفتار موضع نظارهگرانه بودن علت عدم توانايى غلبه بر برداشت شىءشده واقعيت در انديشه بورژوايى نيست، بلكه برعكس، گرفتار بودن در موضع ظاهر شىءشده واقعيت، يعنى تظاهر را خود واقعيت تصور كردن، علت است براى عدم توانايى غلبه كردن بر موضع نظارهگرانهِ ظاهرنگر. باوجود اين، اين امر حقيقت دارد كه در درون چنين رابطهاى [رابطه نظارهگرانه و شىءشدن رابطه]، انديشه نظارهگرانه نقش مانع و حايلِ اسلوبىاى را تشكيل مىدهد براىفهميدن و پىبردن به ساختار شىءشده آگاهى بورژوايى.
پرسشى كه در اينجا مطرح مىشود، اين است كه باوجود اين، چگونه مىتواند در موقعيتهاى معينى از رشد تاريخى اين امر ممكن شود كه اين حلقه سحرآميز شكسته شود. بهعبارت ديگر، چگونه مىتوان با برخوردى انتقادى به موضع عدم درك شىءشدن واقعيت- حقيقت و نشان دادن ذات و مضمون كليت اجتماعى، شناخت واقعيت- حقيقت را ممكن و عملى ساخت. پاسخ چنين است كه موضع طبقات متخاصم در جامعه سرمايهدارى، زمينه بكلى متفاوتى براى شناخت واقعيت ارائه مىدهد. بهطور عينى بايد گفته شود كه تضادهاى بهطور روزافزون غيرقابل تحمل شونده جامعه سرمايهدارى، اكثريت افراد طبقه رنجبر، پرولتاريا و نظريهپردازهاى آن را بهسوى درك نوين واقعيت مىراند؛ ازاينرو و بهطور ذهنى منافع ناشى از اين موقعيت تاريخى است كه پرولتاريا و تئوريسينهاى آن را بهسوى بهكار بردن سلاح انتقاد عليه هر و همه چيز راهنما است، تا آن اسلوبى را برپادارند «كه [بتواند] كليه اشكال موجود… ازجمله جهات گذراى هستى اجتماعى را فرا بگيرد و مورد پژوهش قرار دهد، و تحت تاثير هيچ چيز و امرى از حركت بازنايستد، و در ذات خود انتقادى و انقلابى باشد»، بهعبارت ديگر، آنطور كه ماركس آن را مىنامد (150)، يعنى، چگونه مىتوان اسلوب ديالكتيك مشخص را ايجاد كرد.
واقعيت و امكان
در ارتباط با مسئله رابطه و بههمپيوستگى- بههمتنيدگى بخش- جنبه- لحظه و كليت كه در اينجا مورد توجه ما قرار دارد، اين پرسش مطرح مىشود كه ديالكتيك توضيح داده شده در ارتباط با پديده مشخصِ سرمايهدارى، چگونه مىتواند براى توضيح مسئله ارتباط ديالكتيكى بين نسبيت و مطلقيت – مشابه آنچه ما آن را در بخش “درباره ساختار ديالكتيكى قوه ادراكه” توضيح داديم – بهكارگرفته شود، ارتباط ديالكتيكىاى كه ما آن را بهمثابه عملكرد قوه ادراكه شناختهايم. در اينكه براى ديالكتيك ماركسيستى چنين رابطهاى بايد وجود داشته باشد، امرى بديهى است، زيرا ديالكتيك ماركسيستى عملكرد قوه ادراكه را عملكرد زندگى و پراتيك آن ارزيابى مىكند. اِشكال كار در اين امر نـهفته است كه بايد بهاثبات رسانده شود كه در كدام نقطه مشخص واقعيت، اين نسبيت و مطلقيت كه در سطوح مختلف حادثه قرار دارند، با هم طلاقى مىكنند و به وحدت ديالكتيكى مىرسند. اين نكته، نتيجهاى كه بايد بهدست آيد، در همين جا با اين اشاره به پيش كشيده و مطرح مىشود كه رابطه بين ديالكتيكِ قوه ادراكه و ديالكتيكِ واقعيت – در مورد موضوع بحث ما سرمايهدارى – مشابه است با رابطه بين واقعيت و امكان.
رابطه نسبى و مطلق
ما نشان داديم كه شيوه عملكرد ديالكتيكى- پرتضاد آگاهى، شيوهاى با اعتبار عام است و آنطور كه به زبان فلسفى گفته مىشود، شيوهاى “formal، صورى” است، يعنى عاميت اعتبار اين شيوه در بررسى كليه ابژكتهاى هستى كه قوه ادراكه بر آنها شناخت مىيابد، برقرار است. اين اعتبار از اين نكته تشكيل مىشود كه قوه ادراكه و انديشه در روند درك و شناخت واقعيت- حقيقت، از يكسو موضوع مورد نظر و بررسى را در ابتداء به پديدههاى تشكيل دهنده آن متجزا و تقسيم مىكند و در اين راه به انتخابى از آن پديدهها دست مىزند كه انتخاب آنها براى انديشه، از ديدگاه عملكرد لحظه انديشه پراهميت هستند. همزمان و از سوى ديگر، اين انتزاع، يعنى انتخاب برخى از پديدهها، برپايه عقل قرار دارد وهدفمند است، اما اقدامى ظاهرى است، زيرا توجه قوه ادراكه به بههمپيوستگى- بههمتنيدگى پديده با كليت به قوت خود باقى است. اين توجه به بههمپيوستگى- بههمتنيدگى را مىتوان در توانايى انديشه دريافت و بازشناخت، كه قادر است، بلاانقطاع در حين عملكرد، بهطور خودجوش در ماوراى آن مرزى هم كه براى موضوع بررسيش تعيين كرده است، فعال باقى بماند و از درون كليت پديدهها بهطور خلاق نتيجهگيرى كند، زيرا كليت هماهنگ و بههمپيوسته، اگر هم غيرآگاهانه، هميشه در انديشه حاضرالذهن باقى مىماند. فلسفه تاكنون براى اين قابليت قوه ادراكه نام ويژهاى نيافته است؛ علم پسيكولوژى اين قابليت را قابليت “گسترده” [عميق] قوه ادراكه مىنامند كه ناشى از تجربه و شناخت قبلى واقعيت- حقيقت بهمثابه يك كليت بههمپيوسته است كه پيش از آنكه قوه ادراكه آن را برپايه عقل به اجزايش تقسيم بكند، در انديشه وجود داشت. سوءاستفاد متافيزيكى كه در موارد بيشمارى از كلمه “الـهام”- شم- فكربكرِ فاقد زمينه علمى Intuition بعمل آمده است، نمىتواند مانع ما باشد، مفهوم ديالكتيكى آن را درك نكنيم. (مثلاً در تداعى معانى Assoziation ما با موردى روبرو هستيم كه مورد مشخصى از شكل الـهام است، يعنى قابليت خلاق انديشه كه بهطور خودجوش، از تجربه حقيقت بهمثابه كليت پديدههاى موجود، معانى ديگرى را ارايه مىدهد). بدينترتيب عملكرد قوه ادراكه، عملكردى ديالكتيكى- پرتضاد است كه روشنترين و نابترين تعريف تئوريك خود را در بيان و فرموله كردن ديالكتيكى رابطه بين نسبيت و مطلقيت مىيابد.
راهحل، پاسخى است تاريخى
قاعدتاً مىبايستى شناخت برشمرده شده درباره چگونگى عملكرد ديالكتيكى قوه ادراكه با اين انتظار همراه باشد كه نهايتاً گرايش ماهوى قوه ادراكه براى درك كليت، اگر هم در روندى ديالكتيكى- پرتضاد جريان دارد، با ايجاد شدن و رشد انديشه تئوريك، لااقل در قلمروى علم برقرار و در اين بخش غالب مىشد. زيرا بىشك خواست و هدف كوششهاى علمى در وحله اول در جهت و بهمنظور درك و شناخت كليتِ واقعيت- حقيقت قرار دارد. اما در عمل نكتهاى كه خود را نشان مىدهد آنستكه بههيچوجه وضع هميشه چنين نيست، آرى حتى تنها بهطور استثنايى وضع چنين است. چه نقشى را قوه ادراكه در روند شناخت حقيقت بهعهده مىگيرد، وابسته است به شرايط مشخصِ تاريخى. شكل مشخصِ پاسخى كه در برابر انديشه درباره نسبت بين نسبيت و مطلقيت قرار دارد، راهحل و پاسخى است تاريخى، يعنى پاسخى است ناشى از شرايط اجتماعى. هراندازه تضادها در مرحله معين تاريخى [مثلاً بين منافع طبقات متخاصم] پختهتر و عميقتر شده باشند، روند در جريان، جامعه را منقلبتر كرده باشد و هرچه انعكاس روند در آگاهى با ازهمگسيختگى بيشتر واقعيت- حقيقت همراه شده باشد، به همان شدت نيز تضاد در كليت هستى اجتماعى Antinomie بيشتر خواهد بود و اين به اين معناست كه تضاد- تناقضات بين لحظات متقابل [مثلاً بين منافع طبقات متخاصم در روند تاريخى] بيشتر- زلالتر و تعيين كنندهتر [برجسته شدن جنبه آشتىناپذيرى تضاد] به شكل انعكاس واقعيت- حقيقت در آگاهى انسان در مرحله تاريخى معينى تبديل مىشود. تجربه كردن و شناختن آنتىنوميىها، تضادها- تناقضات [آشتىناپذير]، اما بهمعناى پيشى گرفتن انديشه تقسيم كننده- متافيزيكى قوه ادراكه است بر درك واقعيت بهمثابه يك كليت.
اين به اين معنا نيست كه گويا شيوه عام عمل آگاهى [در شناخت كليت] در چنين مراحلى بهعقب رانده مىشود و يا حتى تغيير يافته و معيوب مىگردد؛ قانونمندى عملكرد ماهوى قوه ادراكه در همه مراحل رشدِ پيشرفتهِ انديشه انسان ثابت است، ازاينرو اين قانونمندى، يك قانونمندى “صورى” است [يعنى مربوط به شكل ظاهرى عملكرد ماهوى قوه ادراكه است]. اما زمانىكه انسان (بىتوجه به اين واقعيت كه تجربه كردن كليت اشياء توسط آگاهى از روند عملى درك كليت پيشى مىيابد) متناسب با ساختار قوه ادراكه خود مجبور است از شناخت جزئيات به عام، از نسبيت به مطلقيت حركت و درك كند، مىتواند در شرايط تاريخى معين [مثلاً با غالب شدن ايدئولوژى طبقات حاكم] فضا براى اين روند درك دچار محدوديت گردد: يعنى كاتگورى نسبيت [پديده خاص، مثلاً القاى مقوله “الزامات گلوباليستى” بهمثابه “قانون طبيعى”] برترى يابد، با اين نتيجه كه يا نسبى بودن جزء، امكان ديدن [بحران ساختارى] كل را بكلى ازبين ببرد، يا در بهترين حالت، كل بهمثابه ساختارى با آنچنان تضاد درونى antidomisch درك شود كه بهخاطر ازهمگسيختگى پديدههاى درونىاش، ساختارى غيرقابل نفى و پايانناپذير تصورگردد [و نهايتاً وحدت جفتهاى متضاد ديالكتيكى و نفى نفى آنها و ايجاد كيفيت نوين، بخاطر ازهمگسيختگى شديد آنها، شناخته و درك نشود.] (LXXVIa) امرى كه به همان معناست، يعنى به معناى پيشىدادن نسبيت بر مطلقيت است. [انديشه پوزيتويستى (IV) از چنين امكانى بهره مىجويد. كوشش دستگاههاى تبليغاتى براى القاى “پلوراليسم”- كثرتگرايى گويا دمكراتيك: “هركس عقيده و زاويه ديد خود را دارد”، از واقعيت گسيختگى تضادهاى اجتماعى بهره مىجويد (LXXVIb
انتقال اين ارزيابى به شرايط سرمايهدارى به اين معناست كه ازآنجا كه روند اتميزاسيون و تقسيم شدن هستى اجتماعى جامعهى كالايى [سرمايهدارى] همراه است با ايجاد شدن تعداد بيشمارى بخشهاى (ظاهراً) مستقل از هم، امرى كه وضع را به اينجا مىكشاند كه جريان روند هستى اجتماعى، تنها در شكل شىءشده آن توسط آگاهى درك و شناخته شود. آنوقت، نتيجه چنين وضعى به اين معنا است كه مرز غيرقابل عبور شناخت آگاهى بورژوايى (به معناى آگاهى حاكم)، مرزى را تشكيل مىدهد كه تنها از طريق نظارهكردن غيرفعال ظاهرامر پديدههاى متجزا از يكسو و ديدن و دريافت كردن ظاهر رابطه اجزا با كليت از سوى ديگر، به شناخت ممكن تبديل مىشود. چنين وضعى به اين معناست كه گرايش قوه ادراكه براى درك كليت تنها در بخشى محدود موثر واقع مىشود و ازاينرو اجباراً شناخت يكسويه نسبيت [پديده متجزا] به شكل غالب شناخت تبديل مىگردد. البته اين شناخت، شناختى ظاهرى است، شناختى است متافيزيكى، آگاهىاى است نادرست. زيرا اصلاً شناخت عينى پديده نسبى [شناخت نسبيت]، بدون شناخت ارتباط مشخص ديالكتيكى آن با مطلق [مطلقيت] ممكن نيست. چنين شيوهاى در علوم تخصصى كه ازاعتقاد خود به شناخت “دقيق” واقعيت بسيار مغرور هستند، موجب مىشود كه آنها به ابزار و وسيله و شكل مشخص غيرممكن شدن شناخت واقعى و متناسب با واقعيت- حقيقت تبديل شوند. در اين امر، دست و پاكردن تصوراتى براى برقرار ساختن “رابطه” بين واقعيتامرها، كوچكترين تغييرى بهوجود نمىآورد، مثلاً كوششى كه دانشمندان با انديشه متافيزيكى (مثلاً در علوم تاريخى) براى توضيح پديدهها از خود نشان مىدهند. حتى آن زمان كه آنها امرِ نسبى را امرى مطلق مىنمايانند (مثلاً “روح” قرن هيجدهم كه گويا همه بخشهاى هستى اجتماعى را فراگرفته بود! زيرا قرن هيجدهم بهمراتب بيش از تنها از “روح” خود تشكيل مىشود، روحى كه تنها لحظهاى، بخشِ نسبىاى از كليت پديدههاى قرن هيجدهم را تشكيل مىدهد)، وضع بر همين منوال است.
بدينترتيب گرايش به شناخت كليت در هر عملكرد قوه ادراكه نـهفته است و يا با بيانى ديگر: امكان گرايش به شناخت كليت در عملكرد قوه ادراكه نهفته است، اما، اين امكان تنها در شرايط مشخص تاريخى به واقعيت تبديل مىشود. در وضع مشخص، گذار از امكان به واقعيت، روند بغرنجى را تشكيل مىدهد و امكان تحقق آن تا پيش از شناخت ديالكتيك مشخص، بهمثابه اسلوب شناخت، تنها در حد كم و بيش قابل اجرا، تصور مىشد؛ اما ازآنجا كه در مرحله كنونى رشد تئورى – بازهم به علل اجتماعى – كليه موانع برطرف نشدهاند، نتيجه بحث تئوريك اجباراً پرتضاد و غيركامل باقى مىماند، هنوز مرزهاى آگاهى كاذب پشت سر گذاشته نشده و برآن غلبه بهوجود نيامده است.