تاريخ و ديالكتيك،بخـش هفتـم، ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن، آغاز ١٨

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩/٣٠

انطباق “آزادى‏‏” فردى‏‏ با ضرورت‏هاى‏‏ عينى‏‏

اين ناتوانى‏‏ منتج از روند برشمرده شده، يعنى‏‏ ناتوانى‏‏ براى‏‏ شناخت  رابطه قانونمند بين عملكرد ذهن [در بخش‏ها] و حركت عينى‏‏ در كل روند، هم‏زمان، از يك‏سو باعث ارتقاى‏‏ احساس برخوردارى‏‏ از “آزادى‏‏” مى‏‏شود، و از سوى‏ ديگر، احساس گرفتار بودن در يوغ نيروهاى‏‏ غيرقابل كنترل را ايجاد مى‏‏سازد. اين تضاد كه درواقع‏امر تضادى‏‏ ديالكتيكى‏‏ است، يعنى‏‏ تضادى‏‏ در درون وحدت ذهنيت و عينيت را تشكيل مى‏‏دهد، در آگاهى‏‏ شى‏ءشده فرد بورژوا به‏مثابه تناقض غيرقابل برطرف كردن در اصل و قانون [تنازع احكام- تضاد در كلام] Antinomie منعكس مى‏‏شود [ريشه يونانى‏‏: Anti، يعنى‏‏ ضد، تضاد، nomie، يعنى‏‏ قانون]. ازاين‏رو فرد به اين نكته آگاهى‏‏ نمى‏‏يابد كه نوع و جهت فعاليت به ظاهر “آزاد” او، ظاهريست و هر لحظه آن درواقع زير سلطه ضرورت عينى‏‏ قرار دارد. فقدان اين آگاهى‏‏ از اين طريق تحقق مى‏‏يابد، كه فرد، درست از آنجا كه او كاملاً به ظاهر  شى‏ءشده و طبيعى‏‏ پديده در بخش عملكرد عقلايى‏‏ [بر پايه منطق صورى‏] فعاليت خود باور دارد، براى‏‏ اين عملكرد تنها آن اهدافى‏‏ را دنبال مى‏‏كند كه گويا او به‏طور “آزادانه” انتخاب كرده است. اهدافى‏‏ كه اما درواقع به او توسط پديده‏هاى‏‏ اقتصادى‏‏ قانونمند حاكم در كليت روند كه براى‏‏ او غيرقابل شناخت هستند، تحميل مى‏‏شوند. “كالكولاسيون”- سوداگرى‏‏ و برآورد ومحاسبه  ذهنى‏‏ [كه تنها سلاح او را تشكيل مى‏‏دهد] آن ابزارى‏‏ است كه آن فضاى‏‏ فكرى‏‏اى‏‏ را ايجاد مى‏‏سازد كه در مرزهاى‏‏ آن و به‏صورتى‏‏ كه براى‏‏ فرد در سطح ناخودآگاه باقى‏‏مى‏‏ماند، امكان انطباق “آزادى‏‏” فردى‏‏ با ضرورت‏هاى‏‏ عينى‏‏ به‏وجود مى‏‏آورد.

بدون شك در اين ميان يك فضاى‏‏ معين آزادى‏‏ واقعى‏‏ براى‏‏ فرد از اين طريق وجود دارد كه بتواند به فضايى‏‏ كه تا اندازه معينى‏‏ در ارتباط است با نحوه عملكرد و هشيارى‏‏ او، مسلط شود. يعنى‏‏ بتواند با كمك “محاسبات”، بخش مربوط به‏خود را بر كل روند منطبق سازد و يا نتواند به اين هدف دست‏يابد. در شرايط بحران دائمى‏‏ اقتصاد سرمايه‏دارى‏‏، زرنگى‏‏، ناقلايى‏‏ ذهنى‏‏ و تجربه در دستكارى‏‏  Manipulation معمول در سرمايه‏دارى‏‏، نقش منفى‏‏ و يا مثبت را در رقابت حاكم بين افراد ايفا مى‏‏كند. اما عمدتاً و به‏طور متوسط، آنطور كه ماركس مى‏‏گويد: «به‏طور انبوه»، عملكرد افراد تابع آن ضروريات قانونمندى‏‏ است كه هم‏زمان هم از دِماغ آنان مى‏‏گذرد و همچنين در بالاى‏‏ سر آنان جريان دارد. آن چيزى‏‏ كه تنها زائيده عقل فردى‏‏ به نظر مى‏‏رسد، يعنى‏‏ نظم سخت‏گيرانه و محاسبه‏همندانه بخش‏ها، درواقع چيزى‏‏ نيست جز بيان وابستگى‏‏ بخش‏ها از قانونمندى‏‏ عينى‏‏ كليت نظامِ اجتماعى‏‏.

هرچه كه روابط در اقتصاد سرمايه‏دارى‏‏ پيشرفته‏تر و بغرنج‏تر مى‏‏شود، وازاين‏رو هم هر چقدر اين روابطِ بيش‏تر خصلت شى‏‏ء يافته مى‏‏يابد، به همان نسبت نيز كم‏تر قابل شناخت مى‏‏گردد، به‏همان نسبت هم غيرقابل درك بودن “قوانين طبيعى‏‏” تشديد يافته و به نظر مى‏‏آيد كه گويا از جهانى‏‏ خارج از جامعه نازل شده است. به همان نسبت نيز اجباراً فرد عمل كننده بيش‏تر به موضع تنها نظاره‏گر – ظاهرنگر Kontemplation و فاقد اراده رانده مى‏‏شود. عملكرد و قانونمندى‏‏، براى‏‏ آگاهى‏‏ ناشى‏‏ از نظام سرمايه‏دارى‏‏، دو قلمروى‏‏ متفاوت را تشكيل مى‏‏دهند، دو دنياى‏‏ بكلى‏‏ مجزا از هم. ناتوانى‏‏ براى‏‏ پل زدن بر روى‏‏ درّه بين اين دو قلمرو و درك تفاوت آن‏ها به‏كمك اسلوب شناخت، درعين‏حال با اين ضرورت عملى‏‏ هم روبروست كه بين آن دو مصالحه‏اى‏‏ را به‏وجود آورد. وسيله‏اى‏‏ كه فرد به اين منظور به‏كار مى‏‏برد، همانطور كه گفته شد، رفتارى‏‏ است كه در آن برآورد و محاسبه‏گرى‏‏ سوداگرانه و اسپكولاسيون برپايه حدس وگمان به‏شكل مخصوصى‏‏ مخلوط شده و به خدمت گرفته مى‏‏شود و به آن نام “كالكولاسيون” Kalkulation داده  مى‏‏شود. همانطور كه اهالى‏‏ قديمى‏‏ فلورانس در مبارزات سياسى‏‏ به هيچ چيز متكى‏‏ نبودند، جز به محاسبات عقل خودشان، ولى‏‏ درعين‏حال از اين امر هم چشم پوشى‏‏ نمى‏‏كردند كه به‏كمك ستاره شناسان دولتى‏‏ از خواست نيروهاى‏‏ غيرقابل محاسبه نيز باخبر بشوند و نتايج را در محاسبات خود منظور كنند، همينطور هم در سنجش‏هاى‏‏ فرد بورژوا، محاسبات خونسردانه و پرسش از “احساس سرانگشتان” خود، همانقدر توامان حضور دارند، كه اعتماد بنفس و بى‏‏اعتمادى‏‏، عقلانيت و اسپكولاسيون در اين محاسبات حى‏‏وحاضر هستند.

كالكولاسيون حداقل به اين معناست كه لااقل از طريق تصميماتى‏‏ كه در عمل اتخاذ مى‏‏شود و لذا اجباراً بسيار پراكنده هستند، كليت روند وقايع به‏كمك انديشه درك شود. اما اين كوشش به اين نكته ختم نمى‏‏شود. براى‏‏ نظريه‏پرداز كه راساً “درعمل شركت ندارد” و تنها از طريق “انتزاع” با مسئله سروكله مى‏‏زند، هم تضاد بين عقلانيت حاكم بر بخش‏ها و هم غيرعقلانيت حاكم بر كل روند، يعنى‏‏ مسئله كليتِ پديده، مخفى‏‏ نمى‏‏ماند. ازاين‏رو نظريه‏پردازها بارها و بارها مى‏‏كوشند  – و اين كوشش اغلب با كمك وسايل “پرمايه وپرمغز” و برخوردارى‏‏ از اطلاعات درباره واقعيت‏امر مشخص، انجام مى‏‏شود – ، به‏طور تئوريك به راز كليت دست يابند. فلسفه بورژوايى‏‏ نسبتاً زود به اين مسئله پرداخت. هيبت‏هاى‏‏ مسئله هستى‏‏ و انديشه، بودن آنچه كه بايد باشد sein und sollen، ضرورت و آزادى‏‏ وغيره اغلب با دقتِ قابل ستايش‏ترسيم و برجسته مى‏‏شوند، بدون آن‏كه در هيچ موردى‏‏ از آن‏ها براى‏‏ توضيح رابطه بين واقعيت- عملكرد، سوبژكت- ابژكت نتيجه‏گيرى‏‏ عقلايى‏‏ اتخاذ شود. آخرين ريشه براى‏‏ ناموفق بودن اين كوشش‏هاى‏‏ تئوريك بورژوازى‏‏ در اين امر نـهفته است كه ايدئولوژى‏‏ بورژوازى‏‏ كه در چهارچوب روند بسيار پرتضادى‏‏ قرار دارد و در حالى‏‏كه تضادهاى‏‏ اين روند را احساس مى‏‏كند، اما به‏خاطر تعهدات خود نسبت به منافع بورژوازى‏‏، اين ايدئولوژى‏‏ با رفتارى‏‏ غيرانتقادى‏‏ دو دستى‏‏ به ظاهر كاتگورى‏‏ها چسبيده باقى‏‏ مى‏‏ماند و ازاين‏رو نمى‏‏تواند خود را از گرفتاربودن در بند برداشت عقلايى‏‏- “دقيق” ظاهر كاتگورى‏گونه پديده‏ها در  بخش‏ها، آزاد سازد. برداشتى‏‏ كه براى‏‏ آگاهى‏‏ بورژوازى‏‏ شناختى‏‏ “تجربى‏‏” را تشكيل مى‏‏دهد، تجربه‏اى‏‏ كه از موضع آن [از موضع خاص] نمى‏‏توان كليت [عام] را درك نمود. [به‏عبارت ديگر تنها اسلوب استقراء از جزء به كل براى‏‏ شناخت حقيقت اسلوبى‏‏ نارساست]

موضع نظاره‏گرِ– ظاهرنگر

زمانى‏‏ كه شناخت كليت به‏مثابه كليت، از آگاهى‏‏ انسان بورژوا محو شده است، ديگر او نمى‏‏تواند آن را در تجربه روزانه خود درك كند و بشناسد، بلكه تنها با حدس وگمان مى‏‏تواند به وجود آن پى‏‏ببرد؛ و اين امر نهايتاً به اين معناست كه علم بورژوازى‏‏ تا آنجا كه مسئله كليت را به‏مثابه يك مسئله مى‏‏پذيرد، به‏طور مداوم خود را زير فشار مى‏‏بيند، توضيح درباره آن را به حدس و گمان فلسفى‏‏ بسپارد. “فلسفه”اى‏‏ كه به كمك آن، علم بورژوازيى‏‏ مسئله را برپايه متافيزيكى‏‏ “حل” مى‏‏كند. نياز به توضيح اضافى‏‏ نيست كه اين راه‏حل متافيزيكى‏‏ كه در خارج از آگاهى‏‏ مشخص درباره چگونگى‏‏ رابطهِ واقعى‏‏ ديالكتيى‏‏ بين پديده‏ها و همچنين درباره چگونگى‏‏ ارتباط آن‏ها با كليتِ واقعيت قرار دارد، تنها يك راه‏حل ظاهرى‏‏ مى‏‏تواند باشد. بهرجهت علم بورژوايى‏‏ به اين هدف دست يافته است، كوشش  براى‏‏ يافتن پاسخ درباره مسئله كليت را به آن‏چنان سطح بى‏‏پايه و اساس و ارزش برساند كه برخى‏‏ از اوقات، حتى‏‏ انديشمندان متمايل به ديالكتيك نيز نسبت به برخورد به اين مسئله وحشت دارند. چنين وضعى‏‏ اما بنوبه خود باعث مى‏‏شود كه آن گروه از نظريه‏پردازهاى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ كه از ابتداء و به‏خاطرگرفتاريشان در بند انديشه كاتگورى‏‏گونه تنها به برخورد “دقيق” به بخش‏ها قناعت مى‏‏كردند، تن دادن به محاسن يك‏سويه نگرانه شيوه كار تخصصى‏‏ را كافى‏‏ بدانند. اما تسلط بر اطلاعات در بخش تخصصى‏‏ در تضاد قرار ندارد با خواستار آن بودن كه آن اطلاعات در خدمت توضيح قانونمندى‏‏ ديالكتيكى‏‏ كليت به‏كار‏گرفته شود [به زيرنويس XX مراجعه شود]. مورد توجه قرار دادن اصل وجود كليت در وحله اول و عمدتاً، به معناى‏‏ تنظيم اسلوبِ بررسى‏‏ به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏هاى‏‏ بخش‏ها است كه همان شناختِ ارتباطاتِ ديالكتيكى‏‏ اشكالِ وجودى‏‏ واقعيت- حقيقت مى‏‏باشد. شناختى‏‏ كه تنها از طريق آن، ازجمله وضع و موقعيت بخش‏ها نيز شناخته مى‏‏شود. علم بورژوايى‏‏ با عدم‏پذيرش اصل وجود كليت، درواقع از وابستگى‏‏ و قناعت تنها به وضع اضطرارى‏‏ خود ايجاد كرده، براى‏‏ خود فضيلت دست وپا مى‏‏كند macht aus der Not eine Tugend، زيرا در ناتوانى‏‏ عملى‏‏ و تئوريكِ خود براى‏‏ درك حقيقت به‏مثابه كليت، اين علم درست با همان سد اصلى‏‏ تئوريك مانع شناخت خود روبروست. پايبندى‏‏ به اسلوبى‏‏ كه اصل كليت را مورد توجه قرار مى‏‏دهد، بدون شناخت و پذيرفتن پيش‏شرط‏ها ممكن نيست، بلكه وابسته به پيش‏شرط‏هايى‏‏ مى‏‏باشد كه تامين آن‏ها نمى‏‏تواند توسط علمى‏‏ تضمين شود كه به‏خاطر وابستگى‏‏ خود به منافع در خدمت حفظ هستى‏‏ بورژوازى‏‏، در بند ظاهر كاتگورى‏گونه اين هستى‏‏ گرفتار است. مهمترين اين پيش‏شرط‏ها عبارتست از چيره‏شدن بر برداشت نظاره‏گرانه و پرداختن به ظاهر واقعيت- حقيقت Kontemplativitaet, Kontemplation در انديشه بورژوازى‏‏. اين به معناى‏‏ ترك كردن برداشت از ظاهر  كاتگورى‏گونه ساختارهاى‏‏ اقتصادى‏‏ است، يعنى‏‏ به معناى‏‏ خالى‏‏ و جدا كردن انديشه خود است از اين كاتگورى‏‏ها، آزاد ساختن انديشه خود از اين ظاهر، كه [كاتگورى‏] گويا قانون طبيعى‏‏ اجتماعى‏‏ و انديشه ذهنى‏‏ مى‏‏باشد، ظاهر كاتگورى‏گونه پديده‏هايى‏‏كه گويا بدون ارتباط با يكديگر و در كنار هم جريان دارند (م). و بالاخره ترك اين تصور كه گويا انديشه تنها داراى‏‏ اين وظيفه است، كه آن چيزى‏‏ را بفهمد كه در گذشته در جريان روند هستى‏‏ وقوع يافته است؛ از ديد علمِ بورژوازى‏‏ نظاره‏گر- ظاهرنگر، انديشه سوبژكت و انسان تاريخى‏‏ در جريان روند وقايع نقشى‏‏ ايفا نمى‏‏كند. چنين موضعى‏‏، برداشت از ازهم‏گسيختگى‏‏ كليت را در خود نهفته دارد. چيره‏شدن بر چنين موضعى‏‏ خود وابسته است به درك مضمون و ذات رابطه بين سوبژكت- ابژكت [ذهنيت و عينيت، انسان تاريخى‏‏ و واقعيت قانونمند عينى‏‏ هستى‏‏ تاريخى‏‏ او] و به‏عبارت ديگر، درك ارتباطات در كليت كه بنوبه خود تنها زمانى‏‏ مى‏‏تواند شناخته شود كه انديشه و علم بورژوايى‏‏ توانسته باشد بر تصورِ تكه تكه و ازهم گسيختهِ كاتگورى‏‏گونهِ واقعيت- حقيقت در كليت و تقسيم آن به بخش‏هاى‏‏ گويا مستقل از هم، چيره شده باشد.

گرفتارى‏‏ انديشه تئوريك بورژوازى‏‏

بدين‏ترتيب ما حلقه‏اى‏‏ درهم تنيده در پيش روى‏‏ خود داريم كه انديشه تئوريك بورژوايى‏‏ نمى‏‏تواند از درون آن خود را خارج كند و نجات دهد: اين حلقه تنيده و به‏هم‏پيوسته ازيك طرف شناخت كليت است كه شناخت رابطه بين سوبژكت- ابژكت را به‏مثابه پيش‏شرط دارد؛ همين امر اما از سوى‏ ديگر وابسته به پيش‏شرطى‏‏ است كه همان غلبه كردن و چيره شدن ‏انديشه بر ظاهر تقسيم و تكه تكه شده و ازهم گسيختهِ [كليت] واقعيت- حقيقت است كه به بخش‏ها و قسمت‏هاى‏‏ مستقل متجزا شده است؛ و نهايتاً چيره شدن بر ظاهر امر نيز است كه شناخت قبلى‏‏ كليت (يعنى‏‏ شناخت رابطه بين سوبژكت- ابژكت) را ضرورى‏‏ مى‏‏سازد.

بدين‏ترتيب، آن چيزى‏‏ كه ازجمله راه انديشه بورژوايى‏‏ را براى‏‏ درك و شناخت كليت مسدود مى‏‏سازد، اين واقعيت است كه به نظر او كليت عبارتست از سيستمِ شى‏ءشده قانونمندِ رابطه‏ها كه به مفهوم يك قانون طبيعى‏‏ عمل مى‏‏كند و موثر است. و در برابر اين وضع، انديشه در خارج و تنها نظاره‏گر تاثير و اثرگذارى‏‏ قانون باقى‏‏ مى‏‏ماند [همان طور كه آناتومى‏‏ و فيزيولوژى‏‏ تن انسان براى‏‏ علم بورژوايى‏‏ “كليتى‏‏” است تحت تاثير “قانون طبيعى‏‏” شيميايى‏‏- فيزيكى‏‏- ژنتيكى‏‏- پسيكولوژيك كه انديشه نظاره‏گرانه آن را مى‏شناسد و درك مى‏كند]: ازاين طريق كه انديشه بورژوايى‏‏ – همانطور كه ما در اين بين ديگر مى‏‏دانيم، چيز ديگرى‏‏ نيست جز عامل ضرورى‏‏  ذهنيت كه در جريان پراتيك به عملكرد عينى‏‏ تبديل مى‏‏شود، يعنى‏‏ ذهنيتى‏‏ كه خلاف برداشت ديالكتيكى‏‏، با در برابر هم قراردادن انديشه و هستى‏‏، خود را در فضايى‏‏ خارج از كليت قرار مى‏‏دهد [و به نظاره آن مى‏‏پردازد]. براى‏‏ چنين انديشه‏اى‏‏ آنوقت كليت از ابتداء تبديل مى‏‏شود به بخش [زيرا ذهنيت از آن متجزا شده است]، كه اما تئورى‏‏ بورژوازيى‏‏ آن را به عنوان كليت عنوان مى‏‏كند و مى‏‏نامد. عنوان كردن بخش به‏جاى‏‏ كليت، يكى‏‏ از علل محدوديتِ جامعه‏شناسى‏‏ بورژوازى‏‏ است كه در “جستجوى‏‏ قانونمندى‏‏” مشتركى‏‏ براى‏‏ سيستم‏هاى‏‏ بيشمار خود مى‏‏باشد. اين محدوديت تنها بيان يك ضعف ناشى‏‏ از توانايى‏‏ تئوريك است براى‏‏ توضيح واقعيت- حقيقت. اين ناتوانى‏‏ تئوريك در برداشتى‏‏ نمايان مى‏‏شود كه از آزادى‏‏ و عملكرد همه‏جانبه انديشه (مثلاً در علوم تاريخ، فلسفه، حقوق، زيباشناسى‏‏) حركت كرده و آن را برداشتى‏‏ كه گويا مستقل است، مى‏‏پندارد. اين ناتوانى‏‏ تئوريك همچنين خود را زمانى‏‏ كه علم بورژوايى‏‏ در علومى‏‏ كه برنامه  آن‏ها پژوهش قوانين است (جامعه‏شناسى‏‏، اقتصاد‏ملى‏‏، پسيكولوژى‏‏ اجتماعى‏‏) به بررسى‏‏ مى‏‏پردازد، نمايان مى‏‏سازد. دوگانگى‏‏ در سيماى‏‏ خارجى‏‏ كاركرد علوم بورژوازيى‏‏ دليل مضاعفى‏‏ است براى‏‏ ناتوانى‏‏ انديشه بورژوايى‏‏ براى‏‏ درك وحدت ذهنيت و عينيت، عملكرد و قانون و همچنين وحدت انديشه و وقايع. همانطور كه موضع نظاره كننده از باقى‏‏ ماندن در سطح و ظاهر شى‏ءشده واقعيت- حقيقت برمى‏‏خيزد، همينطور هم پذيرفتن اين ظاهر، نتيجه عدم غلبه بر موضع نظاره‏گرانه- ظاهرنگر است، زيرا اين دو، يكسان و مشابه و واحد هستند. در يك چنين شيوه‏اى‏‏،  انديشه همانقدر در قانون دخالت داده نمى‏‏شود كه براى‏‏ قانون در انديشه جايى‏‏ وجود ندارد. واقعيت در چنين وضعى‏‏ به دو قلمرو تقسيم مى‏‏شود، قلمروى‏‏ ضرورت و قلمروى‏‏ آزادى‏‏. در قلمروى‏‏ آزادى‏‏، ازهم‏گسيختگى‏‏ هنوز ادامه دارد، به اين صورت كه انسان فعال و عمل كننده در اين قلمرو نه تنها از فرد “انديشمند” جدا مى‏‏شود، بلكه حتى‏‏ بدون هرگونه شناخت و دركى‏‏ از فرد “انديشمند”، در برابر او قرار مى‏‏گيرد. اما باوجود يكسان بودن موضع نظاره‏گرانه و موضع گرفتار بودن دربند ظاهر واقعيت شيئى‏‏شده كه پيش‏تر توضيح داده شد، دقيق‏تر است گفته شود كه گرفتار موضع نظاره‏گرانه بودن علت عدم توانايى‏‏ غلبه بر برداشت شى‏ءشده واقعيت در انديشه بورژوايى‏‏ نيست، بلكه برعكس، گرفتار بودن در موضع ظاهر شى‏ءشده واقعيت، يعنى‏‏ تظاهر را خود واقعيت تصور كردن، علت است براى‏‏ عدم توانايى‏‏ غلبه كردن بر موضع نظاره‏گرانهِ ظاهرنگر. باوجود اين، اين امر حقيقت دارد كه در درون چنين رابطه‏اى‏‏ [رابطه نظاره‏گرانه و شى‏ءشدن رابطه]، انديشه نظاره‏گرانه نقش مانع و حايلِ اسلوبى‏‏اى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد براى‏‏فهميدن و پى‏‏بردن به ساختار شى‏ءشده آگاهى‏‏ بورژوايى‏‏.

پرسشى‏‏ كه در اينجا مطرح مى‏‏شود، اين است كه باوجود اين، چگونه مى‏‏تواند در موقعيت‏هاى‏‏ معينى‏‏ از رشد تاريخى‏‏ اين امر ممكن شود كه اين حلقه سحرآميز شكسته شود. به‏عبارت ديگر، چگونه مى‏‏توان با برخوردى‏‏  انتقادى‏‏ به موضع عدم درك شى‏ءشدن واقعيت- حقيقت و نشان دادن ذات و مضمون كليت اجتماعى‏‏، شناخت واقعيت- حقيقت را ممكن و عملى‏‏ ساخت. پاسخ چنين است كه موضع طبقات متخاصم در جامعه سرمايه‏دارى‏،‏ زمينه بكلى‏‏ متفاوتى‏‏ براى‏‏ شناخت واقعيت ارائه مى‏‏دهد. به‏طور عينى‏‏ بايد گفته شود كه تضادهاى‏‏ به‏طور روزافزون غيرقابل تحمل شونده جامعه سرمايه‏دارى‏‏، اكثريت افراد طبقه رنجبر، پرولتاريا و نظريه‏پردازهاى‏‏ آن را به‏سوى‏‏ درك نوين واقعيت مى‏‏راند؛ ازاين‏رو و به‏طور ذهنى‏‏ منافع ناشى‏‏ از اين موقعيت تاريخى‏‏ است كه پرولتاريا و تئوريسين‏هاى‏‏ آن را به‏سوى‏‏ به‏كار بردن سلاح انتقاد عليه هر و همه چيز راهنما است، تا آن اسلوبى‏‏ را برپادارند «كه [بتواند] كليه اشكال موجود… ازجمله جهات  گذراى‏‏ هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را فرا بگيرد و مورد پژوهش قرار دهد، و تحت تاثير هيچ چيز و امرى‏‏ از حركت بازنايستد، و در ذات خود انتقادى‏‏ و انقلابى‏‏ باشد»، به‏عبارت ديگر، آنطور كه ماركس آن را مى‏‏نامد (150)، يعنى‏‏، چگونه مى‏‏توان اسلوب ديالكتيك مشخص را ايجاد كرد.

واقعيت و امكان

در ارتباط با مسئله  رابطه و به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ بخش- جنبه- لحظه و كليت كه در اينجا مورد توجه ما قرار دارد، اين پرسش مطرح مى‏‏شود كه ديالكتيك توضيح داده شده در ارتباط با پديده مشخصِ سرمايه‏دارى‏‏، چگونه مى‏‏تواند براى‏‏ توضيح مسئله  ارتباط ديالكتيكى‏‏ بين نسبيت و مطلقيت  – مشابه آنچه ما آن را در بخش “درباره ساختار ديالكتيكى‏‏ قوه ادراكه” توضيح داديم – به‏كار‏گرفته شود، ارتباط ديالكتيكى‏‏اى‏‏ كه ما آن را به‏مثابه عملكرد قوه ادراكه شناخته‏ايم. در اينكه براى‏‏ ديالكتيك ماركسيستى‏‏ چنين رابطه‏اى‏‏ بايد وجود داشته باشد، امرى‏‏ بديهى‏‏ است، زيرا ديالكتيك ماركسيستى‏‏ عملكرد قوه ادراكه را عملكرد زندگى‏‏ و پراتيك آن ارزيابى‏‏ مى‏‏كند. اِشكال كار در اين امر نـهفته است كه بايد به‏اثبات رسانده شود كه در كدام نقطه مشخص واقعيت، اين نسبيت و مطلقيت كه در سطوح مختلف حادثه قرار دارند، با هم طلاقى‏‏ مى‏‏كنند و به وحدت ديالكتيكى‏‏ مى‏‏رسند. اين نكته، نتيجه‏اى‏‏ كه بايد به‏دست آيد، در همين جا با اين اشاره به پيش كشيده و مطرح مى‏‏شود كه رابطه بين ديالكتيكِ قوه ادراكه و ديالكتيكِ  واقعيت  – در مورد موضوع بحث ما سرمايه‏دارى‏‏ –  مشابه است با رابطه بين واقعيت و امكان.

رابطه نسبى‏‏ و مطلق

ما نشان داديم كه شيوه عملكرد ديالكتيكى‏‏- پرتضاد آگاهى‏‏، شيوه‏اى‏‏ با اعتبار عام است و آنطور كه به زبان فلسفى‏‏ گفته مى‏‏شود، شيوه‏اى‏‏ “formal، صورى‏‏” است، يعنى‏‏ عاميت اعتبار اين شيوه در بررسى‏‏ كليه ابژكت‏هاى‏‏ هستى‏‏ كه قوه ادراكه بر آن‏ها شناخت مى‏‏يابد، برقرار است. اين اعتبار از اين نكته تشكيل مى‏‏شود كه قوه ادراكه و انديشه در روند درك و شناخت واقعيت- حقيقت، از يك‏سو موضوع مورد نظر و بررسى‏‏ را در ابتداء به پديده‏هاى‏‏ تشكيل دهنده آن متجزا و تقسيم مى‏‏كند و در اين راه به انتخابى‏‏ از آن پديده‏ها دست مى‏‏زند كه انتخاب آن‏ها براى‏‏ انديشه،  از ديدگاه عملكرد لحظه انديشه پراهميت هستند. هم‏زمان و از سوى‏ ديگر، اين انتزاع، يعنى‏‏ انتخاب برخى‏‏ از پديده‏ها، برپايه عقل قرار دارد وهدفمند است، اما اقدامى‏‏ ظاهرى‏‏ است، زيرا توجه قوه ادراكه به به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ پديده با كليت به قوت خود باقى‏‏ است. اين توجه به به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ را مى‏‏توان در توانايى‏‏ انديشه دريافت و بازشناخت، كه قادر است، بلاانقطاع در حين عملكرد، به‏طور خودجوش در ماوراى‏‏ آن مرزى‏‏ هم كه براى‏‏ موضوع بررسيش تعيين كرده است، فعال باقى‏‏ بماند و از درون كليت پديده‏ها به‏طور خلاق نتيجه‏گيرى‏‏ كند، زيرا كليت هماهنگ و به‏هم‏پيوسته، اگر هم  غيرآگاهانه، هميشه در انديشه حاضرالذهن باقى‏‏ مى‏‏ماند. فلسفه تاكنون براى‏‏ اين قابليت قوه ادراكه نام ويژه‏اى‏‏ نيافته است؛ علم پسيكولوژى‏‏ اين قابليت را قابليت “گسترده” [عميق] قوه ادراكه مى‏‏نامند كه ناشى‏‏ از تجربه و شناخت قبلى‏‏ واقعيت- حقيقت به‏مثابه يك كليت به‏هم‏پيوسته است كه پيش از آن‏كه قوه ادراكه آن را برپايه عقل به اجزايش تقسيم بكند، در انديشه وجود داشت. سوءاستفاد متافيزيكى‏‏ كه در موارد بيشمارى‏‏ از كلمه “الـهام”- شم- فكربكرِ فاقد زمينه علمى‏‏ Intuition بعمل آمده است، نمى‏‏تواند مانع ما باشد، مفهوم ديالكتيكى‏‏ آن را درك نكنيم. (مثلاً در تداعى‏‏ معانى‏‏ Assoziation ما با موردى‏‏ روبرو هستيم كه مورد مشخصى‏‏ از شكل الـهام است، يعنى‏‏ قابليت خلاق انديشه كه به‏طور خودجوش، از تجربه حقيقت به‏مثابه كليت پديده‏هاى‏‏ موجود، معانى‏‏ ديگرى‏‏ را ارايه مى‏‏دهد). بدين‏ترتيب عملكرد قوه ادراكه، عملكردى‏‏ ديالكتيكى‏‏- پرتضاد است كه روشن‏ترين و ناب‏ترين تعريف تئوريك خود را در بيان و فرموله كردن ديالكتيكى‏‏ رابطه بين نسبيت و مطلقيت مى‏‏يابد.

راه‏حل، پاسخى‏‏ است تاريخى‏‏

قاعدتاً مى‏‏بايستى‏‏ شناخت برشمرده شده درباره چگونگى‏‏ عملكرد ديالكتيكى‏‏ قوه ادراكه با اين انتظار همراه باشد كه نهايتاً گرايش ماهوى‏‏ قوه ادراكه براى‏‏ درك كليت، اگر هم در روندى‏‏ ديالكتيكى‏‏- پرتضاد جريان دارد، با ايجاد شدن و رشد انديشه تئوريك، لااقل در قلمروى‏‏ علم برقرار و در اين بخش غالب مى‏‏شد. زيرا بى‏‏شك خواست و هدف كوشش‏هاى‏‏ علمى‏‏ در وحله اول در جهت و به‏منظور درك و شناخت كليتِ واقعيت- حقيقت قرار دارد. اما در عمل نكته‏اى‏‏ كه خود را نشان مى‏‏دهد آنست‏كه به‏هيچ‏وجه وضع هميشه چنين نيست، آرى‏‏ حتى‏‏ تنها به‏طور استثنايى‏‏ وضع چنين است. چه نقشى‏‏ را قوه ادراكه در روند شناخت حقيقت به‏عهده مى‏‏گيرد، وابسته است به شرايط مشخصِ تاريخى‏‏. شكل مشخصِ پاسخى‏‏ كه در برابر انديشه درباره نسبت بين نسبيت و مطلقيت قرار دارد، راه‏حل و پاسخى‏‏ است تاريخى‏‏، يعنى‏‏ پاسخى‏‏ است ناشى‏‏ از شرايط اجتماعى‏‏. هراندازه تضادها در مرحله معين تاريخى‏‏ [مثلاً بين منافع طبقات متخاصم] پخته‏تر و عميق‏تر شده باشند، روند در جريان، جامعه را منقلب‏تر كرده باشد و هرچه انعكاس روند در آگاهى‏‏ با ازهم‏گسيختگى‏‏ بيش‏تر واقعيت- حقيقت همراه شده باشد، به همان شدت نيز تضاد در كليت هستى‏‏ اجتماعى‏‏ Antinomie بيش‏تر خواهد بود و اين به اين معناست كه تضاد- تناقضات بين لحظات متقابل [مثلاً بين منافع طبقات متخاصم در روند تاريخى‏‏] بيش‏تر- زلال‏تر و تعيين كننده‏تر [برجسته شدن جنبه آشتى‏‏ناپذيرى‏‏ تضاد] به شكل انعكاس واقعيت- حقيقت در آگاهى‏‏ انسان در مرحله تاريخى‏‏ معينى‏‏ تبديل مى‏‏شود. تجربه كردن و شناختن آنتى‏‏نوميى‏‏ها، تضادها- تناقضات [آشتى‏‏ناپذير]، اما به‏معناى‏‏ پيشى‏ گرفتن انديشه تقسيم كننده- متافيزيكى‏‏ قوه ادراكه است بر درك واقعيت به‏مثابه يك كليت.

اين به اين معنا نيست كه گويا شيوه عام عمل آگاهى‏‏ [در شناخت كليت] در چنين مراحلى‏‏ به‏عقب رانده مى‏‏شود و يا حتى‏‏ تغيير يافته و معيوب مى‏‏گردد؛ قانونمندى‏‏ عملكرد ماهوى‏‏ قوه ادراكه در همه مراحل رشدِ پيش‏رفتهِ انديشه انسان ثابت است، ازاين‏رو اين قانونمندى‏‏، يك قانونمندى‏‏ “صورى‏‏” است [يعنى‏‏ مربوط به شكل ظاهرى‏‏ عملكرد ماهوى‏‏ قوه ادراكه است]. اما زمانى‏‏كه انسان (بى‏‏توجه به اين واقعيت كه تجربه كردن كليت اشياء توسط آگاهى‏‏ از روند عملى‏‏ درك كليت پيشى‏‏ مى‏‏يابد) متناسب با ساختار قوه ادراكه خود مجبور است از شناخت جزئيات به عام، از نسبيت به مطلقيت حركت و درك كند، مى‏‏تواند در شرايط تاريخى‏‏ معين [مثلاً با غالب شدن ايدئولوژى‏‏ طبقات حاكم]  فضا براى‏‏ اين روند درك دچار محدوديت گردد: يعنى‏‏ كاتگورى‏‏ نسبيت [پديده خاص، مثلاً القاى‏‏ مقوله “الزامات گلوباليستى‏‏” به‏مثابه “قانون طبيعى‏‏”] برترى‏‏ يابد، با اين نتيجه كه يا نسبى‏‏ بودن جزء، امكان ديدن [بحران ساختارى‏‏] كل را بكلى‏‏ ازبين ببرد، يا در بهترين حالت، كل به‏مثابه ساختارى‏‏ با آن‏چنان تضاد درونى‏‏ antidomisch درك شود كه به‏خاطر ازهم‏گسيختگى‏‏  پديده‏هاى‏‏ درونى‏‏اش، ساختارى‏‏ غيرقابل نفى‏‏ و پايان‏ناپذير تصورگردد [و نهايتاً وحدت جفت‏هاى‏‏ متضاد ديالكتيكى‏‏ و نفى‏‏ نفى‏‏ آن‏ها و ايجاد كيفيت نوين، بخاطر ازهم‏گسيختگى‏‏ شديد آن‏ها، شناخته و درك نشود.] (LXXVIa) امرى‏‏ كه به همان معناست، يعنى‏‏ به معناى‏‏ پيشى‏‏دادن نسبيت بر مطلقيت است. [انديشه پوزيتويستى‏‏ (IV) از چنين امكانى‏‏ بهره مى‏‏جويد. كوشش دستگاه‏هاى‏‏ تبليغاتى‏‏ براى‏‏ القاى‏‏ “پلوراليسم”- كثرت‏گرايى‏‏ گويا دمكراتيك: “هركس عقيده و زاويه ديد خود را دارد”، از واقعيت گسيختگى‏‏ تضادهاى‏‏ اجتماعى‏‏ بهره مى‏‏جويد (LXXVIb

انتقال اين ارزيابى‏‏ به شرايط سرمايه‏دارى‏‏ به اين معناست كه ازآنجا كه روند اتميزاسيون و تقسيم شدن هستى‏‏ اجتماعى‏‏ جامعه‏ى‏‏  كالايى‏‏ [سرمايه‏دارى‏‏] همراه است با ايجاد شدن تعداد بيشمارى‏‏ بخش‏هاى‏‏ (ظاهراً) مستقل از هم، امرى‏‏ كه وضع را به اينجا مى‏‏كشاند كه جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏،‏ تنها در شكل شى‏ءشده آن توسط آگاهى‏‏ درك و شناخته شود. آنوقت، نتيجه چنين وضعى‏‏ به اين معنا است كه مرز غيرقابل عبور شناخت آگاهى‏‏ بورژوايى‏‏ (به معناى‏‏ آگاهى‏‏ حاكم)، مرزى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد كه تنها از طريق نظاره‏كردن غيرفعال ظاهرامر پديده‏هاى‏‏ متجزا از يك‏سو و ديدن و دريافت كردن ظاهر رابطه اجزا با كليت از سوى‏ ديگر، به شناخت ممكن تبديل مى‏‏شود. چنين وضعى‏‏ به اين معناست كه گرايش قوه ادراكه براى‏‏ درك كليت تنها در بخشى‏‏ محدود موثر واقع مى‏‏شود و ازاين‏رو اجباراً شناخت يك‏سويه نسبيت [پديده متجزا] به شكل غالب شناخت تبديل مى‏‏گردد. البته اين شناخت، شناختى‏‏ ظاهرى‏‏ است، شناختى‏‏ است متافيزيكى‏‏، آگاهى‏‏اى‏‏ است نادرست. زيرا اصلاً شناخت عينى‏‏ پديده نسبى‏‏ [شناخت نسبيت]، بدون شناخت ارتباط مشخص ديالكتيكى‏‏ آن با مطلق [مطلقيت] ممكن نيست. چنين شيوه‏اى‏‏ در علوم تخصصى‏‏ كه ازاعتقاد خود به شناخت “دقيق” واقعيت بسيار مغرور هستند، موجب مى‏‏شود كه آن‏ها به ابزار و وسيله و شكل مشخص غيرممكن شدن شناخت واقعى‏‏ و متناسب با واقعيت- حقيقت تبديل شوند. در اين امر، دست و پاكردن تصوراتى‏‏ براى‏‏ برقرار ساختن “رابطه” بين واقعيت‏امرها، كوچكترين تغييرى‏‏ به‏وجود نمى‏‏آورد، مثلاً كوششى‏‏ كه دانشمندان با انديشه متافيزيكى‏‏ (مثلاً در علوم تاريخى‏‏) براى‏‏ توضيح پديده‏ها از خود نشان مى‏‏دهند. حتى‏‏ آن زمان كه آن‏ها امرِ نسبى‏‏ را امرى‏‏ مطلق مى‏‏نمايانند (مثلاً “روح” قرن هيجدهم كه گويا همه بخش‏هاى‏‏ هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را فراگرفته بود! زيرا قرن هيجدهم به‏مراتب بيش از تنها از “روح” خود تشكيل مى‏‏شود، روحى‏‏ كه تنها لحظه‏اى‏‏، بخشِ نسبى‏‏اى‏‏ از كليت پديده‏هاى‏‏ قرن هيجدهم را تشكيل مى‏‏دهد)، وضع بر همين منوال است.

بدين‏ترتيب گرايش به شناخت كليت در هر عملكرد قوه ادراكه نـهفته است و يا با بيانى‏‏ ديگر: امكان گرايش به شناخت كليت در عملكرد قوه ادراكه نهفته است، اما، اين امكان تنها در شرايط مشخص تاريخى‏‏ به واقعيت تبديل مى‏‏شود. در وضع مشخص، گذار از امكان به واقعيت، روند بغرنجى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد و امكان تحقق آن تا پيش از شناخت ديالكتيك مشخص، به‏مثابه اسلوب شناخت، تنها در حد كم و بيش قابل اجرا، تصور مى‏‏شد؛ اما ازآنجا كه در مرحله كنونى‏‏ رشد تئورى‏‏  – بازهم به علل اجتماعى‏‏ –  كليه موانع برطرف نشده‏اند، نتيجه بحث تئوريك اجباراً پرتضاد و غيركامل باقى‏‏ مى‏‏ماند، هنوز مرزهاى‏‏ آگاهى‏‏ كاذب پشت سر گذاشته نشده و برآن غلبه به‏وجود نيامده است.

(تاريخ و ديالكتيك،بخـش هفتـم، ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن، پايان ١٨، ادامه در 19 http://www.tudeh-iha.com/?p=1476&lang=fa)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *