مقاله شماره ٨٩/٣٠
وحدتِ مالكيتِ خصوصى و تقسيمكار سرمايهدارى
اما پيششرط ضرورى و غيرقابل چشم پوشى براى تحقق اين كشف كه روسو، شيـلر و هگل هيچگونه تصورى درباره آن نداشتند، و همچنين نكتهاى كه اتوپيستها به آن تنها اشاراتى دارند، بدون آنكه ارزش و جاى آن را در كل روند تعيين كرده باشند، شناخت وحدت ديالكتيكى مالكيت خصوصى سرمايهدارى و تقسيمكار در نظام سرمايهدارى است (م). ماركس و انگلس در همان آغاز به اشتراك و يكىبودن مالكيت خصوصى و تقسيمكار تاكيد دارند.
در ارتباط با سرمايهدارى يكى بودن مالكيت خصوصى و تقسيمكار به اين معناست كه تقسيمكار تحت شرايط مالكيت خصوصى، در ارتباط قرار دارد با روند توليد كالا. همانطورهم مالكيت خصوصى تحت شرايط تقسيمكار در ارتباط قرار مىگيرد با همان كالا بهمثابه محصول توليد. در “ايدئولوژى آلمانى” اين نكته بر اين منوال توضيح داده مىشود: «درضمن، تقسيمكار و مالكيت خصوصى بيان مفاهيم مشابهى هستند – در يكى، در رابطه با كار، همان نكتهاى بيان مىشود كه در ديگرى، در رابطه با محصولكار گفته مىشود». (١٣٧)
ازاينرو نمىتواند بررسى جدىاى درباره ساختار سرمايهدارى كه خود را بهمثابه ساختار چگونگى توليد كالا نشان مىدهد، بهطور كلى، و درباره شىءشدن كه پديده ماهوى نهفته در ساختار كالا است، بهطور اخص، ارايه شود، بدون آنكه بهطور مداوم وحدتِ مالكيتِ خصوصى سرمايهدارى و تقسيمكار سرمايهدارى در نظرگرفته نشود. همينطور اين امرى غيرممكن است كه چنين بررسىاى انجام شود، بدون آنكه بر اين امر آگاهى وجود داشته باشد كه اين رابطه بغرنج بين مالكيت خصوصى و تقسيمكار درواقع رابطهاى بين اشياء نيست، بلكه رابطهاى است بين انسانها. (ما پيشتر نشان داديم كه كليه كاتگورىهاى اقتصادى روابط شىء نيستند، بلكه بيان [هيروگليف وار] روابط اجتماعى مىباشند). سختى و اشكال كار در اين نكته نـهفته است كه اين شناخت از يك سو پيششرطى است براى پژوهش نظام سرمايهدارى و از سوى ديگر، چيز ديگرى نمىتواند باشد جز نتيجه پژوهش. ما در اين مورد با همان سختى و مشگلى روبرو هستيم كه ديالكتيك در اصل با آن روبروست، امرى كه درباره آن ما بهطور مفصل صحبت كردهايم. ازاينرو، مسئله بر سر اين نكته است كه همانطور كه هگل مىطلبد، آغاز گذرا و موقتى براى هر بررسى را تعيين كنيم. و انديشه به كمك خود مىشتابد، وقتى از نقطهاى شروع كند كه خارج از مسئله مطرح شده، قرار دارد. با اين هدف كه از آن نقطه قدم به قدم بر كليت پديدهها مسلط شود و آنها را بشناسد و درك كند. پس ما هم از كار پيشهورى دوران قرون وسطى [براى شناخت وحدت بين مالكيت خصوصى و تقسيمكار سرمايهدارى] آغاز كنيم.
روابط اجتماعى شفاف در قرون وسطى
استثمار دوران قرون وسطى عمدتاً از نوع فئودال آن بود؛ سازماندهى اجتماعى كه در روستاها تحقق يافته بود، وابسته بود به كار بر روى زمين. اين سازماندهى اجتماعى روابط مابين كارگر روستايى و اربابان اشرافى را تنظيم مىكرد. در شهرهاى قرون وسطى در بخش توليد – اگر از فلورانس و فلاندن [بخشى از بلژيك] صرفنظر بكنيم -، عمدتاً كار پيشهورى حكمفرما بود. پيشهورى هنوز فاصله زيادى داشت با وضعى كه بتواند نقشى تعيين كننده براى ايجاد توليد ارزش اضافى به مفهوم مدرن آن ايفا كند. رابطه استثمارى بين استادكار و شاگرد هنوز ايجاد نشده بود، نارس و اتفاقى بود. علت آن در قليل بودن بازده كار بود كه تنها بهكمك ابزاركار ساده و عمدتاً بدون تقسيمكار انجام مىشد. با محدود ساختن تعداد شاگردان توسط صنف، استادكار نيز مجبور بود خود كار بكند، او خود نيز كارگر بود. اضافه براين، شاگرد از بهترين شانس برخوردار بود، خود به استاد تبديل شود.
تحت شرايط محدود بودن تفاوتهاى اجتماعى، فقدان تقسيمكار در تخصصهاى پيشهورى به امر تعيين كنندهاى تبديل مىشد. از يك سو تحت تاثير تفاوتهاى قليلِ اجتماعى، اعتماد بنفس طبيعى كارگر حفظ مىشد؛ ازسوى ديگر، فقدان تقريباً كامل تقسيمكار در كارگاه، اين امكان را براى كارگر بهوجود مىآورد، به مهارت براى توليد كامل محصول دست بيابد، امرى كه نيروى خلاقه كارگر را حتى بهسطح هنرمندانه ارتقا مىداد و براى انسان تمام وسعت ممكن اشتغال با پيشه را ممكن مىساخت، امرى كه در اثر تقسيمكار در دوران سرمايهدارى دوباره از او سلب شد. حتى مرزبندى بين رشتههاى مختلف پيشهورى، باوجود شدت حسادتها، بهطور كامل ممكن نبود. «تقسيمكار در شهرها بين صنفهاى مختلف و در هر صنفى بين فرد فرد كارگران، اصلاً تحقق نيافته بود. هر كارگرى مجبور بود در تعداد زيادى از كارها مهارت داشته باشد». (138) در شرايط چنين شيوه كار توليدى، امكان مورد نظر قراردادن خواستهاى شخصى مشتريان، ويژگىها و سليقه آنان در سطح وسيعى وجود داشت – بوركارت Burckhardt مثلاً توجه را به رنگ بندى و تفاوتهاى بسيار زياد البسه ساكنان شهرها در قرون وسطى جلب مىكند -، امرى كه به توسعه و زنده بودن هنرى كار پيشهورى منجر مىشده است. انسانِ ماقبل دوران سرمايهدارى كه مىخواست رفع نيازهاى خود را از طريق مشاركت اقتصادى طرف ديگر عملى سازد، خود را شخصيتى كامل و متفاوت از فرد ديگر به نمايش مىگذاشت. بايد اين امر را با وضع زندگى انسان امروزى مقايسه كرد كه تحت تاثير تحميل انفرادگرى بىحدومرز ناشى از شىءشدن، گرفتار يك شكلى و اونيفورمى افراطگرايانه شده است. برعكس اين وضع، وضعى است كه در دوران قرون وسطى برقرار است كه تحت شرايط آن اجباراً كليت انسان مورد توجه قرار داشت و خصلتهاى شخصى او زمينه تنوع برآورد كيفى از شخصيت او و خدمات براى او بود. همزمان كارگر نيز بر روى ساختههاى خود مهر هنر و استعداد خود را مىزد، زيرا هنوز تقسيمكار امكان بـهرهجستن از توانايىها و استعدادهاى او را ازبين نبرده بود. سطح بالاى هنرمندانه هنر عمومى آن دوران كه محصولات آن موزههاى امروزى را پر كرده است و ما را بحق به تحسين و تعجب وامىدارد، ناشى از رابطه زنده انسان ماقبل سرمايهدارى در توليد با محصولكار خود است. [نگاه شود به زيرنويس XXXXIII ، LVIII و ص ٨١]
براينپايه و در جريان برطرف شدن آرام محدوديتهاى فئودالى و در موضع اپوزيسيون در برابر اين محدوديتها، حيات جوشان اجتماعى در قرون وسطى در جريان بود و ما آن را در دوران رنسانس به روشنى ملاحظه مىكنيم. بدون شك، بيشتر از براى پيشهور كه از تنگناى خرده بورژوايانه و تنگنظرانه زندگى در شهرهاى كوچك خارج نمىشد، زنده و خلاق بودن حيات اجتماعى را مىتوان نزد پاتريسين [اشراف] ملاحظه كرد كه از وابستگى به يك كار مشخص آزاد بود و در عملكرد خود محدود به مرز محيط زندگى و حتى كشور نيز نبود. در پيشگفتار “ديالكتيك طبيعت”، انگلس با اشاره به اين گروه از انسانهاى اين دوران از «بزرگان» و «قهرمانان» صحبت مىكند، «كه هنوز در بند تقسيمكارگرفتار نبودند». (دوران رنسانس هنوز از ديدگاه تاريخى- ماترياليستى تقريباً اصلاً مورد پژوهش قرار نگرفته است، باوجود آنكه ماركس و انگلس اشارات بسيار و موضوعات متعددى را براى پژوهش مطرح مىسازند. بهجاى آنكه دستها را بالا بزنند و بهكار تحقيقاتى مشغول شوند، مدافعان ماركسيسم عاميانه شده خود را به اين امر قانع مىكنند كه بهطور مداوم از «اصول غيرقابل تغيير» تئورى ماركسيستى صحبت بكنند، يعنى با اشارات كلى، مطلب را سرهمبندى كنند).
نقش تقسيمكار در شىءشدن روابط اجتماعى
با نفوذ اقتصادِ كالايى به تمام شئون هستى اجتماعى، و تحت تاثير اقتصادى كه ديگر برپايه كار پيشهورى قرار نداشت، بلكه بر توليد انبوه برپايه تقسيمكار در مراكز توليدى استوار بود، سيماى اجتماعى به عكس خود تبديل مىشود. توليد انبوه كالا، تقسيم بشدت عقلايى توليد كالاى مورد نظر را از يك سو، و تقسيمكار كارگر را به بخشهاى مختلف و جدا ازهم از سوى ديگر، ضرورى مىسازد. كيفيت خاص توليد و همچنين كيفيت و استعداد توليدكننده حتىالمقدور ازبين برده مىشود. حتى تنها جداشدن كارگر از ابزار كار كه برخلاف شاگرد گذشته ديگر نمىتواند به مالك آن تبديل شود، و انقياد ناشى از چنين وضعى كه كارگر براى تمام دوران حيات خود دچار آن مىگردد و مجبور است به خواست سرمايهدارِ غريبه، تن دهد، موجب تغيير اصولى رفتار انسانى كارگر مىشود. اين انقياد كه همزمان انقياد زير تقسيمكار ناشى از كار ماشينى است، نيز هر احساس و عاطفه فردى را له و لورده مىكند و روند يكسان و تـهوعآور تقسيمكار در توليد انبوه كالا، زمينه هر نوع استعداد خلاق را ازبين مىبرد. به همان نسبت كه توليد انبوه سرمايهدارى كالا بغرنجتر مىشود، به همان نسبت كه اين روند مستقلتر و راسيونلتر، ماشينىتر، مستقل از وابستگى به خصوصيات اتفاقى استعدادى و هنرى كارگر مىشود، به همان نسبت نيز بهكارگيرى مكانيكى نيروى طبيعى بيشتر مورد استفاده قرار مىگيرد، به همان نسبت نيز گرايش نه تنها به توسعه مكانيكى [در دوران كنونى، الكترونيكى] كردن نيروى كار، بلكه همچنين گرايش به استفاده عقلايىتر از نيروهاى طبيعى بيشتر مىشود [روندى كه در اثر كمپيوتريزاسيون و انقلاب الكترونيكى دهههاى اخير باز هم بيشتر تشديد شده است].
انتقاد ماركس و انگلس به نتايج مخرب تاثير تقسيمكار سرمايهدارى در آثار مختلف آن دو، شناختهتر از آن است كه ما بايد در اينجا به توضيح آنها بپردازيم. تنها به اين يك نكته انتخاب شده از بين آنها مىپردازيم كه انگلس به خواست از بينبردن «بردگى فعلى انسان در اثر انقياد او زير سلطه ابزار توليد»، اين انتظار را هم اضافه مىكند كه «تقسيم كار گذشته ازبين برود»، «كار توليدى، بهجاى آنكه وسيله انقياد باشد، به وسيله آزاد ساختن انسان تبديل شود، از اين طريق كه براى هر فردى اين امكان بهوجود آيد، كليه استعدادهاى خود، بدنى و معنوى را در همه جهات توسعه دهد و به اثبات برساند». (140) همانطور كه ديرتر در “برنامه گتا” نيز بيان شد، ماركس و انگلس در “ايدئولوژى آلمانى” هم آزادى كارگر، اين «نيمه انسان» (141) را از استثمار سرمايهدارى نويد مىدهند و اين امر را با برقرارى مجدد «امكان ظهور استعدادهاى همهجانبه» و رشد همهسويه قابليتهاى او، در ارتباط قرار مىدهند. تحقق اين هدف تنها «در چهارچوب جامعه كمونيستى، تنها جامعهاى كه در آن رشد خاص و واقعى هر فردى، ديگر حرف بىپايه نخواهد بود»، ممكن خواهد شد.
قدرت نهفته در تقسيمكار سرمايهدارى
اما با برداشت و نگاه بهكمك ذرهبين ديالكتيكِ ماترياليستى، اين تقسيمكار به ظاهر ساده، در شرايط برقرارى مالكيت خصوصى سرمايهدارى كه حتى پيش از ماركس و انگلس شناخته شده بود، خود را نيروى نشان مىدهد كه بهشكل مخصوصى كل جامعه و سرنوشت آن را به انقياد خود در مىآورد. سرنوشت كارگر در چنين انقيادى به سرنوشتِ كل جامعه تبديل مىشود. زيرا همانطور كه در محل كار، روند كار خود را در برابر و نسبت به كارگر مستقل مىسازد و او را به بند مىكشد، همين طور هم روند اقتصادى در جامعه خود را در برابر و نسبت به كل هستى اجتماعى مستقل مىسازد و آن را به بند مىكشد. [مفهوم “الزاماًت گلوباليستى” در دوران كنونى چنين شرايطى را تداعى مىكند. به زيرنويس V، LIII و XXXXVIII مراجعه شود].
تاثير نيروهاى مستقل شده و به شىء تبديلشدهِ اقتصادى در حيطه وقايع اقتصادى باقى نمىمانند، بلكه كل انسان، ازجمله انديشه و ايدئولوژى و نظريات او را هم بهزير يوغ خود مىكشند. انگلس براى مثال به ارتباط بين غيرقابل كنترل بودن جريانهاى عينى اقتصادى و آموزش بخشايش خداوندى كالوين (LXXVI) اشاره مىكند (142) و در شكلى كلى همان انديشه را نقل مىكند، وقتى مىنويسد: «انسان مىانديشد و خداوند (اين به معناى آنستكه حاكميت بيگانهشده شيوه سرمايهدارى) هدايت مىكند». (١٢٣)
منافع شخصى و ارتباط آن با منافع طبقاتى
به منظور توضيح حاكميت جريانهاى عينى بيگانهشده براى انديشه، ماركس چنين مىپرسد: «اين چطور ممكن است كه منافع شخصى هميشه … به منافع طبقاتى مىانجامد، منافعى كه در برابر هر فردى مستقل مىشود و در اين استقلال يافتن، سيماى عام بهخود مىگيرد… اين چطور ممكن است كه در جريان اين استقلال يافتنِ منافعِ شخصى و حلول آن در لباس منافع طبقاتى، رفتار فرد به رفتارى شىء و غيرشخصى شده، ضرورتاً به رفتارى بيگانهِشده تغيير مىيابد و همزمان آنچنان تظاهر مىكند كه گويا از فرد، مستقل بوده و در جريان ظهور خود در روند اجتماعى، بهطور مستقل از او وجود دارد، و بهعبارت ديگر، خود را به روابط اجتماعى و يا به قدرتهايى تبديل مىسازد كه سرنوشت او را تعيين مىكنند، به آقابالاسر او تبديل مىشوند و ازاينرو در تصورات بهمثابه نيروهاى ,مقدس‘ متظاهر مىگردند؟». (144) پرسش ماركس از اين جهت شايان توجه ويژه است، زيرا در آن نه تنها گرايش براى روشن شدن و حل مسئله چگونگى شىءشدن روابط نـهفته است، بلكه از آن جهت هم كه همزمان مسئله مستقلشدن و بيگانهشدن ساختار ايدئولوژيك را در برابر فرد فرد افراد نيز مطرح مىسازد. درضمن همين نكات بهطور مشابه در نظر فوقالذكر انگلس نيز بيان شده است.
درابتداء بايد گفته شود كه اين از ذات و سرشت منافع طبقاتى برمىخيزد، خود را بهمثابه منافع “مقدس” مافوق فرد بنماياند و خود را همان منافع عام انسان قلمداد سازد. اما اين كه منافع طبقاتى به چنين هدفى دست مىيابد كه مىتوان گفت بهمثابه قدرت مافوق انسان متظاهر مىشود، آن هم با ظاهرى كه به آن گويا ابديت مىبخشد، از ذات و سرشت اين منافع برنمىخيزد، بلكه اين امر وابسته است به واقعيتامر عينىاى كه انسان وابسته به آن است و نمىتواند بر آن تسلط يابد.
در دوران ماقبل سرمايهدارى ارتباط نسبتاً ساده است: طبيعت حاكم بر انسان كه براى او مضمونى عرفانى- رازمند دارد، وسيلهاى است براى آنكه انسان براى هستى خود هم محتوايى عرفانى- رازگونه تصور كند و فلسفه خود را با اين موضع عرفانى- رازگونه انطباق دهد. عرفانى- رازگونه بودن موضع فلسفه در اين زمان اما تنها مربوط است به شكل (م) ايدئولوژى او. محتواى (م) فلسفى، بىتفاوت از آنكه اين محتوا با كدام ساختههاى نظرى ارايه شود، برپايه منافع طبقاتى مشخص هر دوره تعيين مىشود.
خصلت جبرى رابطه “آزاد”
آنچه براى دوران ماقبل سرمايهدارى بيان شد، بهمراتب بغرنجتر در جامعه سرمايهدارى تحقق مىيابد. در اينجا عرفانى- رازگونهِ شدن تصورات از خارج بهدرون جامعه منتقل نمىشود، بلكه مضمون و ذات آن را تشكيل مىدهد. از يك سو در زندگى روزمرهِ شهروند بورژوا وابستگى بىواسطه به طبيعت از طريق به خدمت گرفتن «آزادتر» نيروهاى مولده، به كنار رانده مىشود، كار در مقياس وسيعى تحت استيلاى ظاهر مستقل بودن روند توليد در مىآيد و در اثر توسعه تبادل كالا، رابطه بين افراد بيشتر و بيشتر به سطح رابطه آزاد برپايه قرارداد [خريد و فروش] محدود مىگردد، رابطه آزادى كه در اين دوران جايگزين وابستگى سنتى در جامعه روستايى دورانِ فئودال [بيگارى، مضارعه و …] مىشود. البته كه اين رابطه آزاد متكى بر قرارداد، همانطور كه بزودى خواهيم ديد، تنها شكل ظاهرى را تشكيل مىدهد كه در پشت آن جبرى بودن روند اقتصادى خود را پنهان ساخته است و چگونگى رفتار افراد را تعيين مىكند. تفاوت نسبت به روابط دوران فئودالى اما تعيين كننده است. نيروهاى عرفانى- و رازگونهِ شىءشده طبيعى قبلى كه نيروهاى خارجى به نظر مىآمدند، اكنون خصلت اجتماعى مىيابند؛ در انديشه بورژوايى، طبيعت، بهطور آرام سيماى غيرقابل درك و غيرقابل كنترل را از دست مىدهد و تحت تاثير آگاهى، يعنى در اثر شناخت و قابل محاسبه شدنِ عقلايى بهكارگرفتنِ نيروهاى طبيعى در عملكرد و پراتيك زندگى، شىء بودن طبيعت هر روز بيشتر خصلت شئيت غيرعقلايى خود را از دست مىدهد. عرفانيتِ رازگونه طبيعت، بهكمك عقل زدوده مىشود، عقلانيتى كه اكنون به عامل حاكم در آگاهى اجتماعى تبديل شده است.
اما عقلايىشدن روند فوق و همچنين عقلايىشدن آگاهى از سوى ديگر، تنها روندى ايدئولوژيك و صورى هستند. زيرا تحت تاثير شكل صورى- ايدئولوژيك عقلايىشدن هستى، ايجاد ابهام و غيرعقلايىشدن كل روند حيات اجتماعى با سرعت شتابيابنده بيشتر مىشود. امرىكه در جريان بغرنج شدن روابط اقتصاد كالايى كه برپايه رشد نيروهاى مولده ناشى از تقسيمكار عملى مىشود، تناسب عكس حاكم مىشود؛ همانطور كه در دوران ماقبل سرمايهدارى شفافيت روابط با پرده عرفانى- رازگونه و عاريه گرفته از طبيعت پوشيده مىشد، اكنون تحت شرايط جامعه فردگرا كه متكى بر شرايط جامعه كالايى است، پوشش و لباسى به شفافيت كريستال و با جلالى شاهانه، پوشش و لباسى كه قلم محاسبه بهدست دارد، قدم بهصحنه گذاشته است. بهعبارت ديگر، بر تن روند غيرقابل شناخت و غيرقابل كنترل شده روابط اجتماعى، لباس عقلانيت پوشانده مىشود. اغفال درباره وضع اما از اين جهت بهوجود مىآيد كه درست آنجا كه عملكرد فرد موثر است، يعنى در بخشهاى محدود عملكرد اجتماعى انسان، برترى انديشه مطابق با عقلسليم بدون محدوديت جاى خود را باز مىكند. عقلايى شدن بخش محدود [رابطه خريد و فروش – ازجمله خريدو فروش نيروىكار]، همانطور كه نشان داده خواهد شد، درست پيششرط است براى عرفانى- رازناك ساختن كليت هستى نظام سرمايهدارى. كليتى كه شناخت آن با ديد محدود با دشوارى روبروست.
شفاف ساختن هرج و مرج نظام سرمايهدارى
همانقدر كه اين برداشت درست است كه انسان بورژوا بخشهايى كه حيطه عمل مشخص او را تشكيل مىدهند، كاملاً درك مىكند و تحت كنترل خود دارد – البته تاآنجا كه توجه به وضعِ روابط خارجى حيطه عمل را مىتواند “عقل” مورد توجه قرار دهد -، همانقدر نيز اين يك واقعيت است كه پيششرطهايى كه تحت تاثير آنها اين شناخت در بخشهاى مشخص و محدود حيطه عمل او، تحقق مىيابد، براى او ناشناخته باقى مىماند. اين پيششرطها بايد هم ناشناخته بمانند، زيرا بخشهاى حيطه عمل مشخص فرد تنها در ظاهر مستقل هستند. درواقع اما جرياناتى از خارج در آنها موثرند كه ناشى و نتيجه جريان حركت و تبادلات كليت روند مىباشند. پراهميتترين اين پيششرطها درست آنهايى هستند كه ظاهراً متعلق هستند تنها به همان بخش، يعنى به كار و محصول آن، كالا. مثلاً تعيين ارزش كار و كالا، درواقع از قوانينى پيروى مىكنند كه در خارج از حيطه همان بخش قرار دارند. اين قوانين در برابر عقل فردى كه تنها محدود و تنها بخش را مورد توجه قرار مىدهد، پوشيده و در ابهام باقى مىمانند. برداشت نادرستى كه بهطور مداوم اتفاق مىافتد، اين است كه عرفانى و رازگونه و لذا مبههم شدن كليت نظام سرمايهدارى را تنها ناشى از ازهمگسيختگى كل روند به بخشهاى جدا از هم مىداند. اين برداشت تحت تاثير هرج و مرج- آنارشى حاكم بر نظام سرمايهدارى ايجاد مىشود. اين درحالى است كه آنارشى تنها شرط عامى است براى غيرعقلايى شدن كليت نظام، نظامى كه در بخشهاى حيطه عمل مشخص فرد، بشدت بهطور عقلايى سازمانداده شده است. برهمين منوال نيز آنارشى تنها شرط عام است براى حاكم شدن قوانين غيرقابل كنترل و تسلط آنها بر سرنوشت فرد در كليت نظام. همانطور كه مثلاً نمىتوان مسئله رقابت را براى توضيح و تشريح كردن جريانهاى اقتصادى بهكارگرفت، همانطور نيز نمىتوان شىءشدن را بهكمك هرج و مرج حاكم بر نظام سرمايهدارى توضيح داد. [و بايد شروط خاص براى ايجادشدن آن را هم شناخت و درك كرد] ازاينرو نيز حكمى كه ماركس درباره آنارشى داده است، در مورد رقابت نيز صدق مىكند: «تجزيه و تحليل علمى پديده رقابت تنها زمانى ممكن است كه طبيعت درونى سرمايه درك شود، همانطور كه حركت كرات سماوى تنها براى كسى قابل شناخته شدن است، شخصى كه حركت آنها را كه با حواس نمىتوان دريافت كرد، واقعاً مىشناسد». (145) اينكه هرج و مرج حاكم بر نظام سرمايهدارى به تنهايى براى توضيح نكتهاى كافى نيست، بلكه خود نياز به توضيح براى روشن شدن دارد را مىتوان برپايه نظر زير درك كرد. اگر بخشهاى حيطه عملكرد مشخص، نه در ظاهر، بلكه بهطور واقعى و كاملاً شفاف و قابل شناخت بود، آنوقت، حتى باوجود برقرارى هرج ومرج حاكم بر نظام، كليت روند هستى اجتماعى معمايى را تشكيل نمىداد و كوششهاى علمى براى دستيابى به شناخت از مضمون واقعى آن اصلاً ضرورى نمىبود. مفهوم هرج و مرج نيز خود اغلب نامگذارى است براى ازهمگسيختگى و غيرقابل شناخت بودن كليت روند در جامعه كه خود بايد اول مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد، تا اصلاً بتوان نكتهاى را توضيح داد تا فهميده شود.
چگونگى جريان شىءشدن روابط اجتماعى و نقش تقسيمكار
ازهمگسيختگى و غيراقابل شناخت بودن كليت روند اجتماعى است كه باعث مىشود، كه انگلس توضيح معروف خود از اقتصاد سرمايهدارى در “آنتىدورينگ” را با واقعيت و مسئله آنارشى آغاز نكند، بلكه توضيحات خود را با چگونگى تبديل شدن «محصول توليدات فردى به توليد اجتماعى» و نتيجه حاصل از آن، كه عبارتست از آنكه هيچ كارگرى نمىتواند بگويد: «اين را مـن ساختم، اين محصولكار مـن است» (146)، شروع كند. علت اين چنين وضعى تقسيمكار است. درست از اين نقطه در روند غيرعقلايى شدن رابطه بين كارگر و محصولكار او است كه مىتوان، جريان كامل شىءشدن روابط را دنبال كرد و درك نمود.
اين رابطه غيرعقلايى بين كارگر و محصولكار اوست كه موجب ايجادشدن آن وضعى مىشود كه در بازار، كالاها بتوانند مبادله شوند، بدون آنكه حتى كسى لحظهاى درباره مقدار كارى كه در آنها نـهفته است، فكر كند و يا اينكه اين مقداركار نهفته در كالا نقشى در مبادله ايفا كند. شاگرد دوران قرون وسطى كافى بود مزدى را كه در آخر هفته براى چهار جفت كفشى كه دوخته بود، با پولى كه استاد او از فروش آنها دريافت كرده بود، مقايسه كند، تا به “كلاهى كه سرش گذاشته شده است”، پىببرد. (اينكه، همانطور كه ماركس نشان مىدهد، ارزش اضافه و سود يك كلاهبردارى معمولى نيست، بلكه از تقابل و تضاد بين نيروىكار و كار [اجتماعى] نتيجه مىشود را شاگرد كفاش آن زمان نمىتوانسته است بداند). اما او حتى در اوج فنآموزى نيز به اين “كلاه بردارى” تن مىداد، زيرا او آن را پولى مىدانست” كه او بايد براى آموختن فن بپردازد و اميدوار بود كه بزودى خود متعلق به صنف بشود و آن را جبران كند.
كارگران دوران جديد اما نمىتوانند رابطه فوق را بهطور خودبهخود تشخيص دهند، حتى اگر آنها – تا آنجا كه علم بهكمك آنان نشتابد – زحمت زيادى هم براى درك اين روابط و مسائل بهخود بدهند. باتوجه به آنكه در درون كارخانه رابطه بين مقداركار و محصولكار در اثر تقسيمكار در پشت پرده مخفى و غيرقابل شناخت شده است، آنوقت صد چندان طبيعى هم است كه كالا در برابر انسانها در بازار كاملاً بهصورت مستقل، يعنى در وضع بيگانهشده، ظاهر شود، در بازارى كه ارزش كالا در آن بهخاطر استقلالى كه كالا در كارخانه يافته است، تنها برپايه روابط شىءشده عرضه و تقاضا تعيين مىشود. كالا در بازار بهمثابه پديدهاى طبيعى- غيرانسانى ظاهر مىشود، آنطور كه ماركس مىگويد: بهصورت «كلاف سردرگم» ظهور مىكند، چيزى كه بهجاى آنكه تحت سلطه انسان قرار داشته باشد، با حركت و تغييرات غيرقابل كنترل خود، بر انسان حاكم است. روند اينگونه آغاز شده براى شىءشدن روابط بين انسانها به راه تعميق و بغرنج شدن خود ادامه مىدهد. مثلاً ارزش كار كه در آگاهى ساده بهمثابه ارزش نيروىكار شناخته نمىشود، بلكه برپايه ارزش كالاهاى ضرورى براى بازتوليد نيروى كار، محاسبه مىشود نيز به تعميق شىءشدن رابطه انسانها ازاين طريق مىانجامد كه بهمثابه ارزش و عاملى بهچشم مىخورد، كه گويا تنها از طريق پيششرطهاى شىءشده تعيين مىگردد و از اين طريق مىتواند اين وضع ظاهرى بهوجود آيد كه گويا كارگر ارزش كامل نيروىكار خود را دريافت مىكند. (در زمانهايى كه كارگر زير فشار زندگى فلاكتبار به نتايج عكس مىرسد، آنوقت دستمزد ناچيز خود را مظهر كلاهبرداى احساس مىكند و اضافه دستمزد را رفع اين كلاهبردارى مىپندارد). ماركس مىگويد، آنوقت «كار، بهمثابه كارى كه دستمزد آن پرداخت شده است، تظاهر مىكند». «ارزش “كار”، تنها بيان غيرعقلايى [كاتگورىگونه] است براى بيان ارزش [بازتوليد] “نيروى” كار» (147) كه گويا طبق رابطه ارزشى بكلى بيگانه و شىءشده، تعيين مىشود.
ماركس همچنين نشان مىدهد كه چگونه در اين دنيا كه تصورات بيگانهشده بهصورت گاتگورى مطرح مىشوند، حتى سادهترين روندها نيز ضرورتاً ظاهر شىءشده پيدا مىكنند و غيرقابل شناخت و غيرعقلايى مىشوند. مثلاً آنجا كه مىگويد: «شكل تعيين دستمزد براى توليد هر قطعه نيز همانقدر غيرعقلايى است، همانطور كه براى تعيين دستمزد طبق زمان كار چنين است». (148) حالا كه چنين است، پس نمىتوان از عقلايى بودن روابط بخشهاى حيطه عمل مشخص فرد نيز سخن بهميان آورد. [يعنى نمىتوان آنارشى حاكم بر توليد را بهمثابه تنها شرط براى توضيح روند شىءشده روابط كافى دانست و پذيرفت. به مبحث در مورد شىءشدن و زيرنويس XXXXIII, XXXXVII, XXXXIX نيز مراجعه شود.]
اما اين عقلايىشدن در مرزهاى معينى واقعاً هم وجود دارد، مرزهايى كه البته طبق آگاهى و غريزه بورژوازى غيرقابل درك مىباشند و به اين علت پذيرش عوامل غيرعقلايى را ممكن مىسازند. اين عوامل بهطور ساده بهمثابه شرايط عمومى و پيششرطهاى شىءشده در عمل پذيرفته مىشوند و ازاينرو آنها بهمثابه موانعى براى عملكرد عقلايى احساس نمىشوند. اما درست به همين علت نيز عقلايى بودن بخشهاى حيطه عمل مشخص فرد براى انسان بورژوا چنين پيششرطهايى را تشكيل مىدهد. اين پيششرطها اما درواقع تنها يك تظاهر ظاهرى مىباشند، يعنى پديدهاى “كاتگورىگونه” هستند. اين موضع اما بهمعناى يك كاتگورى [بههمفهوم قالبهاى اجتماعى معتبر و بنابراين عينى انديشه انسان بورژوا] است و نه يك حرف مفت و كلىبافى فلسفى. زيرا اين موضع باوجود خصلت ايدئولوژيك آن، يك عنصر و جزء غيرقابل تفكيك در پراتيك سرمايهدارى را تشكيل مىدهد. حتى بايد آن را يك پيششرط ضرورى عملكرد و پراتيك سرمايهدارى دانست. اين ظاهر كاتگورىگونه به معناى شكلى از هستى نظام و يا شرط وجودى اين هستى است كه در عملكرد ذهنى- شىءشده انسان دوران سرمايهدارى تظاهر مىكند و تحقق مىيابد. (درباره مفهوم ماركسيستى كاتگورى به بخش درباره “اسلوب مشخص ديالكتيك” مراجه شود).
روند بيگانهِشدن رابطه بين كار و توليد در كارخانه از اين طريق هم بشدت تشديد مىشود، زيرا كه تاثير متقابل فتيش شدنِ [به XXXXVII و XXXXVIII نگاه شود] عمل تبادل كالا در بازار كه خود ناشى از همين بيگانهشدن رابطه بين كارِ كارگر و توليد محصول مىباشد، در روند بيگانهشدن وارد و موثر مىشود؛ غيرقابل شناخت شدن رابطه ارزش محصولات و كار در بازار تا حداعلى ممكن تشديد مىشود؛ مقدار ارزش آنچنان خود را مىنماياند، كه گويا نتيجه بازى و حركت طبيعى اشياء در بازار است. ماركس مىنويسد: «مسئله اصلاً براى (آگاهى سرمايهدار) اين مسئله نيست كه ارزش قطعه ساخته شده را از طريق تعيين زمان كارى كه در آن نـهفته است، تعيين كند، بلكه برعكس مىخواهد با تعداد قطعههاى ساخته شده توسط كارگر، ارزش كارى را تعيين كند كه كارگر در توليد مصرف كرده است». (149) تحت شرايط تبديل شدن غيرعقلايى كل روند است كه فرد بورژوا تنها در اثر برداشت نادرست و تحريف و فتيشىشده اين روند، با اطمينان چنين عمل مىكند كه گويا عقلانيت [منطق صورى] فردى عامل تعيين كننده در كليه فعاليتهاى او است. زيرا درست بهخاطر اين شناخت نادرست و تحريف شده است كه امكان دخالت دادن كليه عوامل موجود شىءشده، و از اين طريق قابل محاسبه گشته، در بخشها بهوجود مىآيد. يعنى از اين طريق امكان برقرارى عقلانيت در عملكرد در كل نظام سرمايهدارى براى آگاهى بورژوازى ايجاد مىشود. بدينترتيب ما در مقابل وضع خاصى قرار داريم كه برخى از پديدههاى اساسى در بخشهايى از عملكرد، در لباس شىءشده، يعنى در وضع غيرعقلايى، براى آگاهى بورژوايى به معناى امكان تشديد بهكارگيرى عقل تظاهر مىكند و قابليت كنترل عقلايى، به آن مفهومى كه فرد بورژوا آن را درك و تجربه مىكند، و نه آنطور كه در نگاه اول انسان انتظار آن را مىكشد، نه تنها تقليل نمىيابد، بلكه تشديد مىشود. اين امر بههيچوجه تعجب برانگيز نيست، اگر انسان اين نكته را براى خود روشن سازد و درك كند كه در شىءشدن روابط بين انسانها، اين روابط، ملبس به اشياء مىشوند و در اين پوشش، آنها بهمثابه روابط كمّى براى عقلانيت و منطق صورى محاسبهگر آسانتر قابل درك مىگردند، زيرا رابطه بين انسانها كه بهمثابه عملكرد آنان ظاهر مىشود، رابطهاى است كه مقدار ارزش آن را مىتوان تنها از اين طريق انحرافى دريافت.
اين به اين معنا نيز است كه جنبههاى غيرعقلايى در بخشها به پيششرط ضرورى براى بالا رفتن درجه عقلايىشدن عملكرد افراد تبديل مىشود. غيرقابل شناخت و مبههم باقىماندن ماهيت و ذات پديدههاى اقتصادى كه همراه است با تشديد شدن خاصيت قابل محاسبه بودن آنها كه از طريق شىءشدن شكل ظاهرى آنها ممكن مىگردد، فرد را به راه سهل و آسان بهكارگيرى عقلش (كه به ظاهر در بخشهاى عملكردش وجود دارد) مىراند.
تضاد بين محاسبه و حدث و گمان
اما ازآنجا كه فرد دوران سرمايهدارى نمىتواند تنها برپايه شرايط حاكم بر بخش محدود خود، عملكرد خود را تنظيم كند، بلكه همچنين بايد عملكرد خود را به واقعيتامرِ روندِ جريانِ كليت عينى وابسته به “قانونمندى طبيعى” [مثلاً “قانون” عرضه و تقاضا در بازار] كه براى او غيرقابل درك هستند و لذا او آنها را غيرعقلايى تجربه مىكند، نيز تسرى دهد، “آزادى” ذهنىاى كه او برپايه انديشه تعقلى احساس مىكند، در سطح معينى از تضاد دائماً تشديد يابنده بين بخشها و روند عام، به سطح حدث و گمان ارتقاء مىيابد، يعنى به امرى غيرعقلايى تبديل مىشود. سوداگرى “اشپكولاسيون” Spekulation و محاسبه برپايه حدث و گمان- گمانهزنى سرمايهدار، كه براى او شيوه عملى براى ايجاد هماهنگى بين قلمروى عملكرد در بخشها و روند عينى در كليت نظام را تشكيل مىدهد و قلمرويى بيگانه و غيرقابل درك براى اوست، موجب مىشود كه بهطور فزاينده خصلت “قابل محاسبه” بودن موفقيت در بخش حيطه كار مشخص فرد را ازبين ببرد و نهايتاً اين محاسبهگرى در مقياس كل روند به امرى ارادهگرايانه- غيرعقلاى تبديل شود. اين ارزيابى از خصلت متضاد آگاهى فرد بورژوا (كه مىتوان آن را در رابطهاش با مناسبات اقتصادى سرمايهدارى تعيين كرد و شناخت، در انطباق كامل است با اين مشاهده كه واقعاً فرد بورژواى امروزى بهمراتب بيشتر به اشپكولاسيون تمايل نشان مىدهد، از كارفرماى متين گذشته كه نسبت به “محاسبه خونسرد” خود احساس “سربلندى” مىكرد. (اشپكولاسيون بيشتر قلمروى تخصصى بورژوازى مالى بود. آنچه كه مربوط به جهتگيرى اين محاسبهگرى در امور مالى مىشود، جهان تصورات بنيامين فرانكلين B. Franklin و توصيههاى او، چگونه مىتوان پولدار شد، نمونه خوبى ارايه مىكنند).
بازهم درباره چگونه عملكرد ذهن، به قانونمندى عينى تبديل مىشود
درجه بىخيالى كه فرد دوران سرمايهدارى با آن ظاهر شىءشده بخشهاى هستى اجتماعى را باور مىكند، به او بهطور صورى امكان توسعه عقلايى عملكردش را در بخشها مىدهد و ازاين طريق به او احساس “آزادى” را ارزانى مىدارد. اما درعينحال، و بهويژه بهخاطر واقعيت اتميزاسيون [خرد و به بخشهاى كوچك، به آتمها، تقسيم كردن] جريان روند هستى اجتماعى و تقسيم آن به اقدامات بيشمار، راه به روى انديشه او بهطور كامل مسدود مىشود، براى آنكه بتواند رابطه بين بخشها و كليت روند را دريابد. اين به اين معناست كه درست آن نكتهاى براى او غيرقابل شناخت مىشود كه درواقع شرط واقعى عملكرد او را تشكيل مىدهد، يعنى اين واقعيت كه كليت روند، سلطه خود را بر بخشها برقرار مىسازد و از اين طريق “آزاد بودن ظاهرى” بخشها نفى مىشود و عملكرد فرد، اگر هم بهطور ناخودآگاه، بهكمك و ازطريق لحظاتى كه داراى ظاهر كاملاً شىءشده هستند، مانند ارزش (قيمت) كار، ارزش محصول وغيره، به سوى جهتِ معينى رانده مىشود. اين امر همزمان به اين معنا است كه از آنجا كه شىءشدن لحظات [ارزش (قيمت) كار وغيره] در بخشها امرى اتفاقى و ارادهگرايانه نيست، بلكه شكل مشخص شىءشدن، از قانونمندى روند كل هستى اجتماعى ناشى مىشود، آنوقت، اگر هم براى فرد ناآگاهانه، اين لحظات شىءشده درواقع حلقههاى ارتباط بين بخشها و كليت روند را تشكيل مىدهند، بدون آنكه ظاهرى بودن “آزادى” براى عملكرد عقلايى فرد در بخشها از اين امر صدمهاى ببيند. و يا نكتهاى كه همان معنا را مىرساند كه ارتباطات لحظات شىءشده كه همان حلقههاى ارتباطى بين بخشها و كليت روند اجتماعى را تشكيل مىدهند، شرط تبديل شدن عملكرد ذهنى به قانونمندى عينى مىباشد.
مثلاً به رابطه بين كار و محصول آن توجه كنيم. ما مىدانيم كه در توليد برپايه تقسيمكار، محصول توليد در برابر كار به استقلال دست مىيابد و ازاين طريق ارزش آن ناپيدا مىماند. براى آگاهى سرمايهدار ارزشى كه محصولكار داراست، ناشى از آن است كه با چه “قيمتى” بتواند آن را در بازار بهفروش برساند. اين به اين معناست كه اين قيمت برپايه ظوابط غيرشفاف تعيين مىشود كه بر قلمروى كليت روابط مبادلات بازار مستولى است. اين ضوابط، بهصورت ضوابط جدا از انسان تظاهر مىكنند و اينكه گويا اينها ضوابطى هستند كه در رابطه بين اشياء وجود دارند. ازاينرو بازرگان سرخود را درباره اين مسائل بهدرد نمىآورد، بلكه ارزشهايى را كه توسط بازار به او ديكته مىشود، بهمثابه شرايط طبيعى براى فروش محصولات، يعنى به ثمررساندن فعاليت خود در بخشى از كل روند نظام سرمايهدارى، مىپذيرد و بهكار مىبندد. رابطه بين عملكرد در بخش و كليت نظام براى او تنها بهصورت برآورد و محاسبه ذهى سوداگرانه “كالكولاسيون” Kalkulation خودش برقرار مىشود. بدينترتيب، رابطه بين بخش و كليت، براى او در چهارچوب ضرورت داخلى و قانونمند آن برقرار نمىشود، رابطهاى كه او آن را بهمثابه ارتباطاتِ عينى “قانونمندى طبيعى”، بهعبارت ديگر جدا و مستقل از عملكرد خود مىپندارد. در حيطه كار بىواسطه خودش، همه عوامل، مثلاً ارزش و قيمتِ كار و محصول، براى او تنها بهمثابه پيششرطهاى شىءشده عام عملكردش وجود دارند – همانطوركه در مورد همه چيزها و اشياء طبيعى ديگر كه او به آنها نياز دارد، نيز وضع چنين است.