تاريخ و ديالكتيك،بخـش هفتـم، ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن، آغاز ١٧

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩/٣٠

وحدتِ مالكيتِ خصوصى‏‏ و تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏

اما پيش‏شرط ضرورى‏‏ و غيرقابل چشم پوشى‏‏ براى‏‏ تحقق اين كشف كه روسو، شيـلر و هگل هيچ‏گونه تصورى‏‏ درباره آن  نداشتند، و همچنين نكته‏اى‏‏ كه اتوپيست‏ها به آن تنها اشاراتى‏‏ دارند، بدون آن‏كه ارزش و جاى‏‏ آن را در كل روند تعيين كرده باشند، شناخت وحدت ديالكتيكى‏‏ مالكيت خصوصى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ و تقسيم‏كار در نظام سرمايه‏دارى‏‏ است (م). ماركس و انگلس در همان آغاز به اشتراك و يكى‏‏بودن مالكيت خصوصى‏‏ و تقسيم‏كار تاكيد دارند.

در ارتباط با سرمايه‏دارى‏‏ يكى‏‏ بودن  مالكيت خصوصى‏‏ و تقسيم‏كار به اين معناست كه تقسيم‏كار تحت شرايط مالكيت خصوصى‏‏، در ارتباط قرار دارد با روند توليد كالا. همانطورهم مالكيت خصوصى‏‏ تحت شرايط تقسيم‏كار در ارتباط قرار مى‏‏گيرد با همان كالا به‏مثابه محصول توليد. در “ايدئولوژى‏‏ آلمانى‏‏” اين نكته بر اين منوال توضيح داده مى‏‏شود: «درضمن، تقسيم‏كار و مالكيت خصوصى‏‏ بيان مفاهيم مشابهى‏‏ هستند  – در يكى‏‏، در رابطه با كار، همان نكته‏اى‏‏ بيان مى‏‏شود كه در ديگرى‏،‏ در رابطه با محصول‏كار گفته مى‏‏شود». (١٣٧)

ازاين‏رو نمى‏‏تواند بررسى‏‏ جدى‏‏اى‏‏ درباره ساختار سرمايه‏دارى‏‏ كه خود را به‏مثابه ساختار چگونگى‏‏ توليد كالا نشان مى‏‏دهد، به‏طور كلى‏‏، و درباره شى‏ءشدن كه پديده ماهوى‏‏ نهفته در ساختار كالا است، به‏طور اخص، ارايه شود، بدون آن‏كه به‏طور مداوم وحدتِ مالكيتِ خصوصى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ و تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏ در نظر‏گرفته نشود. همين‏طور اين امرى‏‏ غيرممكن است كه چنين بررسى‏‏اى‏‏ انجام شود، بدون آن‏كه بر اين امر آگاهى‏‏ وجود داشته باشد كه اين رابطه بغرنج بين مالكيت خصوصى‏‏ و تقسيم‏كار درواقع رابطه‏اى‏‏ بين اشياء نيست، بلكه رابطه‏اى‏‏ است بين انسان‏ها. (ما پيش‏تر نشان داديم كه كليه كاتگورى‏‏هاى‏‏ اقتصادى‏‏ روابط شى‏‏ء  نيستند، بلكه بيان [هيروگليف وار] روابط اجتماعى‏‏ مى‏‏باشند). سختى‏‏ و اشكال كار در اين نكته نـهفته است كه اين شناخت از يك سو پيش‏شرطى‏‏ است براى‏‏ پژوهش نظام سرمايه‏دارى‏‏ و از سوى‏ ديگر، چيز ديگرى‏‏ نمى‏‏تواند باشد جز نتيجه پژوهش.  ما در اين مورد با همان سختى‏‏ و مشگلى‏‏ روبرو هستيم كه ديالكتيك در اصل با آن روبروست، امرى‏‏ كه درباره آن ما به‏طور مفصل صحبت كرده‏ايم. ازاين‏رو، مسئله بر سر اين نكته است كه همانطور كه هگل مى‏‏طلبد، آغاز گذرا و موقتى‏‏ براى‏‏ هر بررسى‏‏ را تعيين كنيم. و انديشه به كمك خود مى‏‏شتابد، وقتى‏‏ از نقطه‏اى‏‏ شروع كند كه خارج از مسئله مطرح شده، قرار دارد. با اين هدف كه از آن نقطه قدم به قدم بر كليت پديده‏ها مسلط شود و آن‏ها را بشناسد و درك كند. پس ما هم از كار پيشهورى‏‏ دوران قرون وسطى‏‏ [براى‏‏ شناخت وحدت بين مالكيت خصوصى‏‏ و تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏] آغاز كنيم.

روابط اجتماعى‏‏ شفاف در قرون وسطى‏‏

استثمار دوران قرون وسطى‏‏ عمدتاً از نوع فئودال آن بود؛ سازماندهى‏‏ اجتماعى‏‏ كه در روستاها تحقق يافته بود، وابسته بود به كار بر روى‏‏ زمين. اين سازماندهى‏‏ اجتماعى‏‏ روابط مابين كارگر روستايى‏‏ و اربابان اشرافى‏‏ را تنظيم مى‏‏كرد. در شهرهاى‏‏ قرون وسطى‏‏ در بخش توليد  – اگر از فلورانس و فلاندن [بخشى‏‏ از بلژيك] صرفنظر بكنيم -، عمدتاً كار پيشه‏ورى‏‏ حكمفرما بود. پيشه‏ورى‏‏ هنوز فاصله زيادى‏‏ داشت با وضعى‏‏ كه بتواند نقشى‏‏ تعيين كننده براى‏‏ ايجاد توليد ارزش اضافى‏‏ به مفهوم مدرن آن ايفا كند. رابطه استثمارى‏‏ بين استادكار و شاگرد هنوز ايجاد نشده بود، نارس و اتفاقى‏‏ بود. علت آن در قليل بودن بازده كار بود كه تنها به‏كمك ابزاركار ساده و عمدتاً بدون تقسيم‏كار انجام مى‏‏شد. با محدود ساختن تعداد شاگردان توسط صنف، استادكار نيز مجبور بود خود كار بكند، او خود نيز كارگر بود. اضافه براين، شاگرد از بهترين شانس برخوردار بود، خود به استاد تبديل شود.

تحت شرايط محدود بودن تفاوت‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏، فقدان تقسيم‏كار در تخصص‏هاى‏‏ پيشه‏ورى‏‏ به امر تعيين كننده‏اى‏‏ تبديل مى‏‏شد. از يك سو تحت تاثير تفاوت‏هاى‏‏ قليلِ اجتماعى‏‏، اعتماد بنفس طبيعى‏‏ كارگر حفظ مى‏‏شد؛ ازسوى‏‏ ديگر، فقدان تقريباً كامل تقسيم‏كار در كارگاه، اين امكان را براى‏‏ كارگر به‏وجود مى‏‏آورد، به مهارت براى‏‏ توليد كامل محصول دست بيابد، امرى‏‏ كه نيروى‏‏ خلاقه كارگر را حتى‏‏ به‏سطح هنرمندانه ارتقا مى‏‏داد و براى‏‏ انسان تمام وسعت ممكن اشتغال با پيشه را ممكن مى‏‏ساخت، امرى‏‏ كه در اثر تقسيم‏كار در دوران سرمايه‏دارى‏‏ دوباره از او سلب شد. حتى‏‏ مرزبندى‏‏ بين رشته‏هاى‏‏ مختلف پيشه‏ورى‏‏، باوجود شدت حسادت‏ها، به‏طور كامل ممكن نبود. «تقسيم‏كار در شهرها بين صنف‏هاى‏‏ مختلف و در هر صنفى‏‏ بين فرد فرد كارگران، اصلاً تحقق نيافته بود. هر كارگرى‏‏ مجبور بود در تعداد زيادى‏‏ از كارها مهارت داشته باشد». (138) در شرايط چنين شيوه كار توليدى‏‏، امكان مورد نظر قراردادن خواست‏هاى‏‏ شخصى‏‏ مشتريان، ويژگى‏‏ها و سليقه آنان در سطح وسيعى‏‏ وجود داشت – بوركارت Burckhardt  مثلاً توجه را به رنگ بندى‏‏ و تفاوت‏هاى‏‏ بسيار زياد البسه ساكنان شهرها در قرون وسطى‏ جلب مى‏‏كند -، امرى‏‏ كه به توسعه و زنده بودن هنرى‏‏ كار پيشه‏ورى‏‏ منجر مى‏‏شده است. انسانِ ماقبل دوران سرمايه‏دارى‏‏ كه مى‏‏خواست رفع نيازهاى‏‏ خود را از طريق مشاركت اقتصادى‏‏ طرف ديگر عملى‏‏ سازد، خود را شخصيتى‏‏ كامل و متفاوت از فرد ديگر به نمايش مى‏‏گذاشت. بايد اين امر را با وضع زندگى‏‏ انسان امروزى‏‏ مقايسه كرد كه تحت تاثير تحميل انفرادگرى‏‏ بى‏‏حدومرز ناشى‏‏ از شى‏ءشدن، گرفتار يك شكلى‏‏ و اونيفورمى‏‏ افراط‏گرايانه شده است. برعكس اين وضع، وضعى‏‏ است كه در دوران قرون وسطى‏‏ برقرار است كه تحت شرايط آن اجباراً كليت انسان مورد توجه قرار داشت و خصلت‏هاى‏‏ شخصى‏‏ او زمينه تنوع برآورد كيفى‏‏ از شخصيت او و خدمات براى‏‏ او بود. هم‏زمان كارگر نيز بر روى‏‏ ساخته‏هاى‏‏ خود مهر هنر و استعداد خود را مى‏‏زد، زيرا هنوز تقسيم‏كار امكان بـهره‏جستن از توانايى‏‏ها و استعدادهاى‏‏ او را ازبين نبرده بود. سطح بالاى‏‏ هنرمندانه هنر عمومى‏‏ آن دوران كه محصولات آن موزه‏هاى‏‏ امروزى‏‏ را پر كرده است و ما را بحق به تحسين و تعجب وامى‏‏دارد، ناشى‏‏ از رابطه زنده انسان ماقبل سرمايه‏دارى‏‏ در توليد با محصول‏كار خود است. [نگاه شود به زيرنويس XXXXIII ، LVIII و ص ٨١]

براين‏پايه و در جريان برطرف شدن آرام محدوديت‏هاى‏‏ فئودالى‏‏ و در موضع اپوزيسيون در برابر اين محدوديت‏ها، حيات جوشان اجتماعى‏‏ در قرون وسطى‏‏ در جريان بود و ما آن را در دوران رنسانس به روشنى‏‏ ملاحظه مى‏‏كنيم. بدون شك، بيش‏تر از براى‏‏ پيشه‏ور كه از تنگناى‏‏ خرده بورژوايانه و تنگ‏نظرانه زندگى‏‏ در شهرهاى‏‏ كوچك خارج نمى‏‏شد، زنده و خلاق بودن حيات اجتماعى‏‏ را مى‏‏توان نزد پاتريسين  [اشراف] ملاحظه كرد كه از وابستگى‏‏ به يك كار مشخص آزاد بود و در عملكرد خود محدود به مرز محيط زندگى‏‏ و حتى‏‏ كشور نيز نبود. در پيش‏گفتار “ديالكتيك طبيعت”، انگلس با اشاره به اين گروه از انسان‏هاى‏‏ اين دوران از «بزرگان» و «قهرمانان» صحبت مى‏‏كند، «كه هنوز در بند تقسيم‏كار‏گرفتار نبودند». (دوران رنسانس هنوز از ديدگاه تاريخى‏‏- ماترياليستى‏‏ تقريباً اصلاً مورد پژوهش قرار نگرفته است، باوجود آن‏كه ماركس و انگلس اشارات بسيار و موضوعات متعددى‏‏ را براى‏‏ پژوهش مطرح مى‏‏سازند. به‏جاى‏‏ آن‏كه دست‏ها را بالا بزنند و به‏كار تحقيقاتى‏‏ مشغول شوند، مدافعان ماركسيسم عاميانه شده خود را به اين امر قانع مى‏‏كنند كه به‏طور مداوم از «اصول غيرقابل تغيير» تئورى‏‏ ماركسيستى‏‏ صحبت بكنند، يعنى‏‏ با اشارات كلى‏‏، مطلب را سرهمبندى‏‏ كنند).

نقش تقسيم‏كار در شى‏ءشدن روابط اجتماعى‏‏

با نفوذ اقتصادِ كالايى‏‏ به تمام شئون هستى‏‏ اجتماعى‏‏، و تحت تاثير اقتصادى‏‏ كه ديگر برپايه كار پيشه‏ورى‏‏ قرار نداشت، بلكه بر توليد انبوه برپايه تقسيم‏كار در مراكز توليدى‏‏ استوار بود، سيماى‏‏ اجتماعى‏‏ به عكس خود تبديل مى‏‏شود.  توليد انبوه كالا، تقسيم بشدت عقلايى‏‏ توليد كالاى‏‏ مورد نظر را از يك سو، و تقسيم‏كار كارگر را به بخش‏هاى‏‏ مختلف و جدا ازهم از سوى‏ ديگر، ضرورى‏‏ مى‏‏سازد. كيفيت خاص توليد و همچنين كيفيت و استعداد توليدكننده حتى‏‏المقدور ازبين برده مى‏‏شود. حتى‏‏ تنها جداشدن كارگر از ابزار كار كه برخلاف شاگرد گذشته ديگر نمى‏‏تواند به مالك آن تبديل شود، و انقياد ناشى‏‏ از چنين وضعى‏‏ كه كارگر براى‏‏ تمام دوران حيات خود دچار آن مى‏‏گردد و مجبور است به خواست سرمايه‏دارِ غريبه، تن دهد، موجب تغيير اصولى‏‏ رفتار انسانى‏‏ كارگر مى‏‏شود. اين انقياد كه هم‏زمان انقياد زير تقسيم‏كار ناشى‏‏ از كار ماشينى‏‏ است، نيز هر احساس و عاطفه فردى‏‏ را له و لورده مى‏‏كند و روند يكسان و تـهوع‏آور تقسيم‏كار در توليد انبوه كالا، زمينه هر نوع استعداد خلاق را ازبين مى‏‏برد. به همان نسبت كه توليد انبوه سرمايه‏دارى‏‏ كالا بغرنج‏تر مى‏‏شود، به همان نسبت كه اين روند مستقل‏تر و راسيونل‏تر، ماشينى‏‏تر،  مستقل از وابستگى‏‏ به خصوصيات اتفاقى‏‏ استعدادى‏‏ و هنرى‏‏ كارگر مى‏‏شود، به همان نسبت نيز به‏كارگيرى‏‏ مكانيكى‏‏ نيروى‏‏ طبيعى‏‏ بيش‏تر مورد استفاده قرار مى‏‏گيرد، به  همان نسبت نيز گرايش نه تنها به توسعه مكانيكى‏‏ [در دوران كنونى‏‏، الكترونيكى‏‏] كردن نيروى‏‏ كار، بلكه همچنين گرايش به استفاده عقلايى‏‏تر از نيروهاى‏‏ طبيعى‏‏ بيش‏تر مى‏‏شود [روندى‏‏ كه در اثر كمپيوتريزاسيون و انقلاب الكترونيكى‏‏ دهه‏هاى‏‏ اخير باز هم بيش‏تر تشديد شده است].

انتقاد ماركس و انگلس به نتايج مخرب تاثير تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏ در آثار مختلف آن دو، شناخته‏تر از آن است كه ما بايد در اينجا به توضيح آن‏ها بپردازيم. تنها به اين يك نكته انتخاب شده از بين آن‏ها مى‏‏پردازيم كه انگلس به خواست از بين‏بردن «بردگى‏‏ فعلى‏‏ انسان در اثر انقياد او زير سلطه ابزار توليد»، اين انتظار را هم اضافه مى‏‏كند كه «تقسيم  كار گذشته ازبين برود»، «كار توليدى‏‏، به‏جاى‏‏ آن‏كه وسيله انقياد باشد، به وسيله آزاد ساختن انسان تبديل شود، از اين طريق كه براى‏‏ هر فردى‏‏ اين امكان به‏وجود آيد، كليه استعدادهاى‏‏ خود، بدنى‏‏ و معنوى‏‏ را در همه جهات توسعه دهد و به اثبات برساند». (140) همانطور كه ديرتر در “برنامه گتا” نيز بيان شد، ماركس و انگلس در “ايدئولوژى‏‏ آلمانى‏‏” هم آزادى‏‏ كارگر، اين «نيمه انسان» (141) را از استثمار سرمايه‏دارى‏‏ نويد مى‏‏دهند و اين امر را با برقرارى‏‏ مجدد «امكان ظهور استعدادهاى‏‏ همه‏جانبه» و رشد همه‏سويه قابليت‏هاى‏‏ او، در ارتباط قرار مى‏‏دهند. تحقق اين هدف تنها «در چهارچوب جامعه كمونيستى‏‏، تنها جامعه‏اى‏‏ كه در آن رشد خاص و واقعى‏‏ هر فردى‏‏، ديگر حرف بى‏‏پايه نخواهد بود»، ممكن خواهد شد.

قدرت نهفته در تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏

اما با برداشت و نگاه به‏كمك ذره‏بين ديالكتيكِ ماترياليستى‏‏، اين تقسيم‏كار به ظاهر ساده، در شرايط برقرارى‏‏ مالكيت خصوصى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ كه حتى‏‏ پيش از ماركس و انگلس شناخته شده بود، خود را نيروى‏‏ نشان مى‏‏دهد كه به‏شكل مخصوصى‏‏ كل جامعه و سرنوشت آن را به انقياد خود در مى‏‏آورد.  سرنوشت كارگر در چنين انقيادى‏‏ به سرنوشتِ كل جامعه تبديل مى‏‏شود. زيرا همانطور كه در محل كار، روند كار خود را در برابر و نسبت به كارگر مستقل مى‏‏سازد و او را به بند مى‏‏كشد، همين طور هم روند اقتصادى‏‏ در جامعه خود را در برابر و نسبت به كل هستى‏‏ اجتماعى‏‏ مستقل مى‏‏سازد و آن را به بند مى‏‏كشد. [مفهوم “الزاماًت گلوباليستى‏”‏ در دوران كنونى‏‏ چنين شرايطى‏‏ را تداعى‏‏ مى‏‏كند. به زيرنويس V، LIII و XXXXVIII مراجعه شود].

تاثير نيروهاى‏‏ مستقل شده و به شى‏‏ء تبديل‏شدهِ اقتصادى‏‏ در حيطه وقايع اقتصادى‏‏ باقى‏‏ نمى‏‏مانند، بلكه كل انسان، ازجمله انديشه و ايدئولوژى‏‏ و نظريات او را هم به‏زير يوغ خود مى‏‏كشند. انگلس براى‏‏ مثال به ارتباط بين غيرقابل كنترل بودن جريان‏هاى‏‏ عينى‏‏ اقتصادى‏‏ و آموزش بخشايش خداوندى‏‏ كالوين (LXXVI)  اشاره مى‏‏كند (142) و در شكلى‏‏ كلى‏‏ همان انديشه را نقل مى‏‏كند، وقتى‏‏ مى‏‏نويسد: «انسان مى‏‏انديشد و خداوند (اين به معناى‏‏ آنست‏كه حاكميت بيگانه‏شده شيوه سرمايه‏دارى‏‏) هدايت مى‏‏كند». (١٢٣)

منافع شخصى‏‏ و ارتباط آن با منافع طبقاتى‏‏

به منظور توضيح حاكميت جريان‏هاى‏‏ عينى‏‏ بيگانه‏شده براى‏‏ انديشه، ماركس چنين مى‏‏پرسد: «اين چطور ممكن است كه منافع شخصى‏‏ هميشه … به منافع طبقاتى‏‏ مى‏‏انجامد، منافعى‏‏ كه در برابر هر فردى‏‏ مستقل مى‏‏شود و در اين استقلال يافتن، سيماى‏‏ عام به‏خود مى‏‏گيرد…  اين چطور ممكن است كه در جريان اين استقلال يافتنِ منافعِ شخصى‏‏ و حلول آن در لباس منافع طبقاتى‏‏، رفتار فرد به رفتارى‏‏ شى‏‏ء  و غيرشخصى‏‏ شده، ضرورتاً به رفتارى‏‏ بيگانهِ‏شده تغيير مى‏‏يابد و هم‏زمان آن‏چنان تظاهر مى‏‏كند كه گويا از فرد، مستقل بوده و در جريان ظهور خود در روند اجتماعى‏‏، به‏طور مستقل از او وجود دارد، و به‏عبارت ديگر، خود را به روابط اجتماعى‏‏ و يا به قدرت‏هايى‏‏ تبديل مى‏‏سازد كه سرنوشت او را تعيين مى‏‏كنند، به آقابالاسر او تبديل مى‏‏شوند و ازاين‏رو در تصورات به‏مثابه نيروهاى‏‏ ,مقدس‘ متظاهر مى‏‏گردند؟». (144) پرسش ماركس از اين جهت شايان توجه ويژه است، زيرا در آن نه تنها گرايش براى‏‏ روشن شدن و حل مسئله چگونگى‏‏ شى‏ءشدن روابط نـهفته است، بلكه از آن جهت هم كه هم‏زمان مسئله مستقل‏شدن و بيگانه‏شدن ساختار ايدئولوژيك را در برابر فرد فرد افراد نيز مطرح مى‏‏سازد. درضمن همين نكات به‏طور مشابه در نظر فوق‏الذكر انگلس نيز بيان شده است.

درابتداء بايد گفته شود كه اين از ذات و سرشت منافع طبقاتى‏‏ برمى‏‏خيزد، خود را به‏مثابه منافع “مقدس” مافوق فرد بنماياند و خود را همان منافع عام انسان قلمداد سازد.  اما اين كه منافع طبقاتى‏‏ به چنين هدفى‏‏ دست مى‏‏يابد كه مى‏‏توان گفت به‏مثابه قدرت مافوق انسان متظاهر مى‏‏شود، آن هم با ظاهرى‏‏ كه به آن گويا ابديت مى‏‏بخشد، از ذات و سرشت اين منافع برنمى‏‏خيزد، بلكه اين امر وابسته است به واقعيت‏امر عينى‏‏اى‏‏ كه انسان وابسته به آن‏ است و نمى‏‏تواند بر آن تسلط يابد.

در دوران ماقبل سرمايه‏دارى‏‏ ارتباط نسبتاً ساده است: طبيعت حاكم بر انسان كه براى‏‏ او مضمونى‏‏ عرفانى‏‏- رازمند دارد، وسيله‏اى‏‏ است براى‏‏ آن‏كه انسان براى‏‏ هستى‏‏ خود هم محتوايى‏‏ عرفانى‏‏- رازگونه تصور كند و فلسفه خود را با اين موضع عرفانى‏‏- رازگونه  انطباق دهد. عرفانى‏‏- رازگونه بودن موضع فلسفه در اين زمان اما تنها مربوط است به شكل (م) ايدئولوژى‏‏ او. محتواى‏‏ (م) فلسفى‏‏، بى‏‏تفاوت از آن‏كه اين محتوا با كدام ساخته‏هاى‏‏ نظرى‏‏ ارايه شود، برپايه منافع طبقاتى‏‏ مشخص هر دوره تعيين مى‏‏شود.

خصلت جبرى‏‏ رابطه “آزاد”

آنچه براى‏‏ دوران ماقبل سرمايه‏دارى‏‏ بيان شد، به‏مراتب بغرنج‏تر در جامعه سرمايه‏دارى‏‏ تحقق مى‏‏يابد. در اينجا عرفانى‏‏- رازگونهِ شدن تصورات از خارج به‏درون جامعه منتقل نمى‏‏شود، بلكه مضمون و ذات آن را تشكيل مى‏‏دهد. از يك سو در زندگى‏‏ روزمرهِ شهروند بورژوا وابستگى‏‏ بى‏‏واسطه به طبيعت از طريق به خدمت گرفتن «آزادتر» نيروهاى‏‏ مولده، به كنار رانده مى‏‏شود، كار در مقياس وسيعى‏‏ تحت استيلاى‏‏ ظاهر مستقل بودن روند توليد در مى‏‏آيد و در اثر توسعه تبادل كالا، رابطه بين افراد بيش‏تر و بيش‏تر به سطح رابطه آزاد برپايه قرارداد [خريد و فروش] محدود مى‏‏گردد، رابطه آزادى‏ ‏كه در اين دوران جايگزين وابستگى‏‏ سنتى‏‏ در جامعه روستايى‏‏ دورانِ فئودال [بيگارى‏‏، مضارعه و …] مى‏‏شود. البته كه اين رابطه آزاد متكى‏‏ بر قرارداد، همانطور كه بزودى‏‏ خواهيم ديد، تنها شكل ظاهرى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد كه در پشت آن جبرى‏‏ بودن روند اقتصادى‏‏ خود را پنهان ساخته است و چگونگى‏‏ رفتار افراد را تعيين مى‏‏كند. تفاوت نسبت به روابط دوران فئودالى‏‏ اما تعيين كننده است. نيروهاى‏‏ عرفانى‏‏- و رازگونهِ شى‏ءشده طبيعى‏‏ قبلى‏‏ كه نيروهاى‏‏ خارجى‏‏ به نظر مى‏‏آمدند، اكنون خصلت اجتماعى‏‏ مى‏‏يابند؛ در انديشه بورژوايى‏‏، طبيعت، به‏طور آرام سيماى‏‏ غيرقابل درك و غيرقابل كنترل را از دست مى‏‏دهد و تحت تاثير آگاهى‏‏، يعنى‏‏ در اثر شناخت و قابل محاسبه شدنِ عقلايى‏‏ به‏كارگرفتنِ نيروهاى‏‏ طبيعى‏‏ در عملكرد و پراتيك زندگى‏‏، شى‏‏ء بودن طبيعت هر روز بيش‏تر خصلت شئيت غيرعقلايى‏‏ خود را از دست مى‏‏دهد. عرفانيتِ رازگونه طبيعت، به‏كمك عقل زدوده مى‏‏شود، عقلانيتى‏‏ كه اكنون به عامل حاكم در آگاهى‏‏ اجتماعى‏‏ تبديل شده است.

اما عقلايى‏‏شدن روند فوق و همچنين عقلايى‏‏شدن آگاهى‏‏ از سوى‏ ديگر، تنها روندى‏‏ ايدئولوژيك و صورى‏‏ هستند. زيرا تحت تاثير شكل صورى‏‏- ايدئولوژيك عقلايى‏‏شدن هستى‏‏، ايجاد ابهام و غيرعقلايى‏‏شدن كل روند حيات اجتماعى‏‏ با سرعت شتاب‏يابنده بيش‏تر مى‏‏شود. امرى‏‏كه در جريان بغرنج شدن روابط اقتصاد كالايى‏‏ كه برپايه رشد نيروهاى‏‏ مولده ناشى‏‏ از تقسيم‏كار عملى‏‏ مى‏‏شود، تناسب عكس حاكم مى‏‏شود؛ همانطور كه در دوران ماقبل سرمايه‏دارى‏‏ شفافيت روابط با پرده عرفانى‏‏- رازگونه و عاريه گرفته از طبيعت پوشيده مى‏‏شد، اكنون تحت شرايط جامعه فردگرا كه متكى‏‏ بر شرايط جامعه كالايى‏‏ است، پوشش و لباسى‏‏ به شفافيت كريستال و با جلالى‏‏ شاهانه، پوشش و لباسى‏‏ كه قلم محاسبه به‏دست دارد، قدم به‏صحنه گذاشته است. به‏عبارت ديگر، بر تن روند غيرقابل شناخت و غيرقابل كنترل شده روابط اجتماعى‏‏، لباس عقلانيت پوشانده مى‏‏شود. اغفال درباره وضع اما از اين جهت به‏وجود مى‏‏آيد كه درست آنجا كه عملكرد فرد موثر است، يعنى‏‏ در بخش‏هاى‏‏ محدود عملكرد اجتماعى‏‏ انسان، برترى‏‏ انديشه مطابق با عقل‏سليم بدون محدوديت جاى‏‏ خود را باز مى‏‏كند. عقلايى‏‏ شدن بخش محدود [رابطه خريد و فروش – ازجمله خريدو فروش نيروى‏‏كار]، همانطور كه نشان داده خواهد شد، درست پيش‏شرط است براى‏‏ عرفانى‏‏- رازناك ساختن كليت هستى‏‏ نظام سرمايه‏دارى‏‏. كليتى‏‏ كه شناخت آن با ديد محدود با دشوارى‏‏ روبروست.

شفاف ساختن هرج و مرج نظام سرمايه‏دارى‏‏

همانقدر كه اين برداشت درست است كه انسان بورژوا بخش‏هايى‏‏ كه حيطه عمل مشخص او را تشكيل مى‏‏دهند، كاملاً درك مى‏‏كند و تحت كنترل خود دارد  – البته تاآنجا كه توجه به وضعِ روابط خارجى‏‏ حيطه عمل را مى‏‏تواند “عقل” مورد توجه قرار دهد -، همانقدر نيز اين يك واقعيت است كه پيش‏شرط‏هايى‏‏ كه تحت تاثير آن‏ها اين شناخت در بخش‏هاى‏‏ مشخص و محدود حيطه عمل او، تحقق مى‏‏يابد، براى‏‏ او ناشناخته باقى‏‏ مى‏‏ماند. اين پيش‏شرط‏ها بايد هم ناشناخته بمانند، زيرا بخش‏هاى‏‏ حيطه عمل مشخص فرد تنها در ظاهر مستقل هستند. درواقع اما جرياناتى‏‏ از خارج در آن‏ها موثرند كه ناشى‏‏ و نتيجه جريان حركت و تبادلات كليت روند مى‏‏باشند. پراهميت‏ترين اين پيش‏شرط‏ها درست آن‏هايى‏‏ هستند كه ظاهراً متعلق هستند تنها به همان بخش، يعنى‏‏ به كار و محصول آن، كالا. مثلاً تعيين ارزش كار و كالا، درواقع از قوانينى‏‏ پيروى‏‏ مى‏‏كنند كه در خارج از حيطه همان بخش قرار دارند. اين قوانين در برابر  عقل فردى‏‏ كه تنها محدود و تنها بخش را مورد توجه قرار مى‏‏دهد، پوشيده و در ابهام باقى‏‏ مى‏‏مانند. برداشت نادرستى‏‏ كه به‏طور مداوم اتفاق مى‏‏افتد، اين است كه عرفانى‏‏ و رازگونه و لذا مبه‏هم شدن كليت نظام سرمايه‏دارى‏‏ را تنها ناشى‏‏ از ازهم‏گسيختگى‏‏ كل روند به بخش‏هاى‏‏ جدا از هم مى‏‏داند. اين برداشت تحت تاثير هرج و مرج- آنارشى‏‏ حاكم بر نظام سرمايه‏دارى‏‏ ايجاد مى‏‏شود. اين درحالى‏‏ است كه آنارشى‏‏ تنها شرط عامى‏‏ است براى‏‏ غيرعقلايى‏‏ شدن كليت نظام، نظامى‏‏ كه در بخش‏هاى‏‏ حيطه عمل مشخص فرد، بشدت به‏طور عقلايى‏‏ سازمان‏داده شده است. برهمين منوال نيز آنارشى‏‏ تنها شرط عام است براى‏‏ حاكم شدن قوانين غيرقابل كنترل و تسلط آن‏ها بر سرنوشت فرد در كليت نظام. همانطور كه مثلاً نمى‏‏توان مسئله رقابت را براى‏‏ توضيح و تشريح كردن جريان‏هاى‏‏ اقتصادى‏‏ به‏كار‏گرفت، همانطور نيز نمى‏‏توان شى‏ءشدن را به‏كمك هرج و مرج حاكم بر نظام سرمايه‏دارى‏‏ توضيح داد. [و بايد شروط خاص براى‏‏ ايجادشدن آن را هم شناخت و درك كرد] ازاين‏رو نيز حكمى‏‏ كه ماركس درباره آنارشى‏‏ داده است، در مورد رقابت نيز صدق مى‏‏كند: «تجزيه و تحليل علمى‏‏ پديده رقابت تنها زمانى‏‏ ممكن است كه طبيعت درونى‏‏ سرمايه درك شود، همانطور كه حركت كرات سماوى‏‏ تنها براى‏‏ كسى‏‏ قابل شناخته شدن است، شخصى‏‏ كه حركت آن‏ها را كه با حواس نمى‏‏توان دريافت كرد، واقعاً مى‏‏شناسد». (145)  اينكه هرج و مرج حاكم بر  نظام سرمايه‏دارى‏‏ به تنهايى‏‏ براى‏‏ توضيح نكته‏اى‏‏ كافى‏‏ نيست، بلكه خود نياز به توضيح براى‏‏ روشن شدن دارد را مى‏‏توان برپايه نظر زير  درك كرد. اگر بخش‏هاى‏‏ حيطه عملكرد مشخص، نه در ظاهر، بلكه به‏طور واقعى‏‏ و كاملاً شفاف و قابل شناخت بود، آنوقت، حتى‏‏ باوجود برقرارى‏‏ هرج ومرج حاكم بر نظام، كليت روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ معمايى‏‏ را تشكيل نمى‏‏داد و كوشش‏هاى‏‏ علمى‏‏ براى‏‏ دستيابى‏‏ به شناخت از مضمون واقعى‏‏ آن اصلاً ضرورى‏‏ نمى‏‏بود. مفهوم هرج و مرج نيز خود اغلب نامگذارى‏‏ است براى‏‏ ازهم‏گسيختگى‏‏ و غيرقابل شناخت بودن كليت روند در جامعه كه خود بايد اول مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد، تا اصلاً بتوان نكته‏اى‏‏ را توضيح داد تا فهميده شود.

چگونگى‏‏ جريان شى‏ءشدن روابط اجتماعى‏‏ و نقش تقسيم‏كار

ازهم‏گسيختگى‏‏ و غيراقابل شناخت بودن كليت روند اجتماعى‏‏ است كه باعث مى‏‏شود، كه انگلس توضيح معروف خود از اقتصاد سرمايه‏دارى‏‏ در “آنتى‏‏دورينگ” را با واقعيت و مسئله آنارشى‏‏ آغاز نكند، بلكه توضيحات خود را با چگونگى‏‏ تبديل شدن «محصول توليدات فردى‏‏ به توليد اجتماعى‏‏» و نتيجه حاصل از آن، كه عبارتست از آن‏كه هيچ كارگرى‏‏ نمى‏‏تواند بگويد: «اين را مـن ساختم، اين محصول‏كار مـن است» (146)، شروع كند. علت اين چنين وضعى‏‏ تقسيم‏كار است. درست از اين نقطه در روند غيرعقلايى‏‏ شدن رابطه بين كارگر و محصول‏كار او است كه مى‏‏توان، جريان كامل شى‏ءشدن روابط را دنبال كرد و درك نمود.

اين رابطه غيرعقلايى‏‏ بين كارگر و محصول‏كار اوست كه موجب ايجادشدن آن وضعى‏‏ مى‏‏شود كه در بازار، كالاها بتوانند مبادله شوند، بدون آن‏كه حتى‏‏ كسى‏‏ لحظه‏اى‏‏ درباره مقدار كارى‏‏ كه در آن‏ها نـهفته است، فكر كند و يا اينكه اين مقداركار نهفته در كالا نقشى‏‏ در مبادله ايفا كند. شاگرد دوران قرون وسطى‏‏ كافى‏‏ بود مزدى‏‏ را كه در آخر هفته براى‏‏ چهار جفت كفشى‏‏ كه دوخته بود، با پولى‏‏ كه استاد او از فروش آن‏ها دريافت كرده بود، مقايسه كند، تا به “كلاهى‏‏ كه سرش گذاشته شده است”، پى‏‏ببرد. (اينكه، همانطور كه ماركس نشان مى‏‏دهد، ارزش اضافه و سود يك كلاه‏بردارى‏‏ معمولى‏‏ نيست، بلكه از تقابل و تضاد بين نيروى‏‏كار و كار [اجتماعى‏‏] نتيجه مى‏‏شود را شاگرد كفاش آن زمان نمى‏‏توانسته است بداند). اما او حتى‏‏ در اوج فن‏آموزى‏‏ نيز به اين “كلاه بردارى‏‏” تن مى‏‏داد، زيرا او آن را پولى‏‏ مى‏‏دانست” كه او بايد براى‏‏ آموختن فن بپردازد و اميدوار بود كه بزودى‏‏ خود متعلق به صنف بشود و آن را جبران كند.

كارگران دوران جديد اما نمى‏‏توانند رابطه فوق را به‏طور خودبه‏خود تشخيص دهند، حتى‏‏ اگر آن‏ها – تا آنجا كه علم به‏كمك آنان نشتابد – زحمت زيادى‏‏ هم براى‏‏ درك اين روابط و مسائل به‏خود بدهند. باتوجه به آن‏كه در درون كارخانه رابطه بين مقداركار و محصول‏كار در اثر تقسيم‏كار در پشت پرده مخفى‏‏ و غيرقابل شناخت شده است، آنوقت صد چندان طبيعى‏‏ هم است كه كالا  در برابر انسان‏ها در بازار كاملاً به‏صورت مستقل، يعنى‏‏ در وضع بيگانه‏شده، ظاهر شود، در بازارى‏‏ كه ارزش كالا در آن به‏خاطر استقلالى‏‏ كه كالا در كارخانه يافته است، تنها برپايه روابط شى‏ءشده عرضه و تقاضا تعيين مى‏‏شود.  كالا در بازار به‏مثابه پديده‏اى‏‏ طبيعى‏‏- غيرانسانى‏‏ ظاهر مى‏‏شود، آنطور كه ماركس مى‏‏گويد: به‏صورت «كلاف سردرگم» ظهور مى‏‏كند، چيزى‏‏ كه به‏جاى‏‏ آن‏كه تحت سلطه انسان قرار داشته باشد، با حركت و تغييرات غيرقابل كنترل خود، بر انسان حاكم است. روند اينگونه آغاز شده براى‏‏ شى‏ءشدن روابط بين انسان‏ها به راه تعميق و بغرنج شدن خود ادامه مى‏‏دهد. مثلاً ارزش كار كه در آگاهى‏‏ ساده به‏مثابه ارزش نيروى‏‏كار شناخته نمى‏‏شود، بلكه برپايه ارزش كالاهاى‏‏ ضرورى‏‏ براى‏‏ بازتوليد نيروى‏‏ كار، محاسبه مى‏‏شود نيز به تعميق شى‏ءشدن رابطه انسان‏ها ازاين طريق مى‏‏انجامد كه به‏مثابه ارزش و عاملى‏‏ به‏چشم مى‏‏خورد، كه گويا تنها از طريق پيش‏شرط‏هاى‏‏ شى‏ءشده تعيين مى‏‏گردد و از اين طريق مى‏‏تواند اين وضع ظاهرى‏‏ به‏وجود آيد كه گويا كارگر ارزش كامل  نيروى‏‏كار خود را دريافت مى‏‏كند. (در زمان‏هايى‏‏ كه كارگر زير فشار زندگى‏‏ فلاكتبار به نتايج عكس مى‏‏رسد، آنوقت دستمزد ناچيز خود را مظهر كلاهبرداى‏‏ احساس مى‏‏كند و اضافه دستمزد را رفع اين كلاهبردارى‏‏ مى‏‏پندارد). ماركس مى‏‏گويد، آنوقت «كار، به‏مثابه كارى‏‏ كه دستمزد آن پرداخت شده است، تظاهر مى‏‏كند». «ارزش “كار”، تنها بيان غيرعقلايى‏‏ [كاتگورى‏گونه] است براى‏‏ بيان ارزش [بازتوليد] “نيروى‏‏” كار» (147) كه گويا  طبق رابطه ارزشى‏‏ بكلى‏‏ بيگانه  و شى‏ءشده، تعيين مى‏‏شود.

ماركس همچنين نشان مى‏‏دهد كه چگونه در اين دنيا كه تصورات بيگانه‏شده به‏صورت گاتگورى‏‏ مطرح مى‏‏شوند، حتى‏‏ ساده‏ترين روندها نيز ضرورتاً ظاهر شى‏ءشده پيدا مى‏‏كنند و غيرقابل شناخت و غيرعقلايى‏‏ مى‏‏شوند. مثلاً آنجا كه مى‏‏گويد: «شكل تعيين دستمزد براى‏‏ توليد هر قطعه نيز همانقدر غيرعقلايى‏‏ است، همانطور كه براى‏‏ تعيين دستمزد طبق زمان كار چنين است». (148) حالا كه چنين است، پس نمى‏‏توان از عقلايى‏‏ بودن روابط بخش‏هاى‏‏ حيطه عمل مشخص فرد نيز سخن به‏ميان آورد. [يعنى‏‏ نمى‏‏توان آنارشى‏‏ حاكم بر توليد را به‏مثابه تنها شرط براى‏‏ توضيح روند شى‏ءشده روابط كافى‏‏ دانست و پذيرفت. به مبحث در مورد شى‏ءشدن و زيرنويس XXXXIII, XXXXVII, XXXXIX نيز مراجعه شود.]

اما اين عقلايى‏‏شدن در مرزهاى‏‏ معينى‏‏ واقعاً هم وجود دارد، مرزهايى‏‏ كه البته طبق آگاهى‏‏ و غريزه بورژوازى‏‏ غيرقابل درك مى‏‏باشند و به اين علت پذيرش عوامل غيرعقلايى‏‏ را ممكن مى‏‏سازند. اين عوامل به‏طور ساده به‏مثابه شرايط عمومى‏‏ و پيش‏شرط‏هاى‏‏ شى‏ءشده در عمل پذيرفته مى‏‏شوند و ازاين‏رو آن‏ها به‏مثابه موانعى‏‏ براى‏‏ عملكرد عقلايى‏‏ احساس نمى‏‏شوند. اما درست به همين علت نيز عقلايى‏‏ بودن بخش‏هاى‏‏ حيطه عمل مشخص فرد براى‏‏ انسان بورژوا چنين پيش‏شرط‏هايى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. اين پيش‏شرط‏ها اما درواقع تنها يك تظاهر ظاهرى‏‏ مى‏‏باشند، يعنى‏‏ پديده‏اى‏‏ “كاتگورى‏گونه” هستند. اين موضع اما به‏معناى‏‏ يك كاتگورى‏‏ [به‏همفهوم قالب‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏ معتبر و بنابراين عينى‏‏ انديشه انسان بورژوا] است و نه يك حرف مفت و كلى‏‏بافى‏‏ فلسفى‏‏. زيرا اين موضع باوجود خصلت ايدئولوژيك آن، يك عنصر و جزء غيرقابل تفكيك در پراتيك سرمايه‏دارى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. حتى‏‏ بايد آن را يك پيش‏شرط ضرورى‏‏ عملكرد و پراتيك سرمايه‏دارى‏‏ دانست. اين ظاهر كاتگورى‏گونه به معناى‏‏ شكلى‏‏ از هستى‏‏ نظام و يا شرط وجودى‏‏ اين هستى‏‏ است كه در عملكرد ذهنى‏‏- شى‏ءشده انسان دوران سرمايه‏دارى‏‏ تظاهر مى‏‏كند و تحقق مى‏‏يابد. (درباره مفهوم ماركسيستى‏‏ كاتگورى‏‏ به بخش درباره “اسلوب مشخص ديالكتيك” مراجه شود).

روند بيگانهِ‏شدن رابطه بين كار و توليد در كارخانه از اين طريق هم بشدت تشديد مى‏‏شود، زيرا كه تاثير متقابل فتيش شدنِ [به XXXXVII و XXXXVIII نگاه شود] عمل تبادل كالا در بازار كه خود ناشى‏‏ از همين بيگانه‏شدن رابطه بين كارِ كارگر و توليد محصول مى‏‏باشد، در روند بيگانه‏شدن وارد و موثر مى‏‏شود؛ غيرقابل شناخت شدن رابطه ارزش محصولات و كار در بازار تا حداعلى‏‏ ممكن تشديد مى‏‏شود؛ مقدار ارزش آن‏چنان خود را مى‏‏نماياند، كه گويا نتيجه بازى‏‏ و حركت طبيعى‏‏ اشياء  در بازار است. ماركس مى‏‏نويسد: «مسئله اصلاً براى‏‏ (آگاهى‏‏ سرمايه‏دار) اين مسئله نيست كه ارزش قطعه ساخته شده را از طريق تعيين زمان كارى‏‏ كه در آن نـهفته است، تعيين كند، بلكه برعكس مى‏‏خواهد با تعداد قطعه‏هاى‏‏ ساخته شده توسط كارگر، ارزش كارى‏‏ را تعيين كند كه كارگر در توليد مصرف كرده است». (149) تحت شرايط تبديل شدن غيرعقلايى‏‏ كل روند است كه فرد بورژوا تنها در اثر برداشت نادرست و تحريف و فتيشى‏‏شده اين روند، با اطمينان چنين عمل مى‏‏كند كه گويا عقلانيت [منطق صورى‏‏] فردى‏‏ عامل تعيين كننده در كليه فعاليت‏هاى‏‏ او است. زيرا درست به‏خاطر اين شناخت نادرست و تحريف شده است كه امكان دخالت دادن كليه عوامل موجود شى‏ءشده، و از اين طريق قابل محاسبه گشته، در بخش‏ها به‏وجود مى‏‏آيد. يعنى‏‏ از اين طريق امكان برقرارى‏‏ عقلانيت در عملكرد در كل نظام سرمايه‏دارى‏‏ براى‏‏ آگاهى‏‏ بورژوازى‏‏ ايجاد مى‏‏شود. بدين‏ترتيب ما در مقابل وضع خاصى‏‏ قرار داريم كه برخى‏‏ از پديده‏هاى‏‏ اساسى‏‏ در بخش‏هايى‏‏ از عملكرد، در لباس شى‏ءشده، يعنى‏‏ در وضع غيرعقلايى‏‏، براى‏‏ آگاهى‏‏ بورژوايى‏‏ به معناى‏‏ امكان تشديد به‏كارگيرى‏‏ عقل تظاهر مى‏‏كند و قابليت كنترل عقلايى‏‏، به آن مفهومى‏‏ كه فرد بورژوا آن را درك و تجربه مى‏‏كند، و نه آنطور كه در نگاه اول انسان انتظار آن را مى‏‏كشد، نه تنها تقليل نمى‏‏يابد، بلكه تشديد مى‏‏شود. اين امر به‏هيچ‏وجه تعجب برانگيز نيست، اگر انسان اين نكته را براى‏‏ خود روشن سازد و درك كند كه در شى‏ءشدن روابط بين انسان‏ها، اين روابط، ملبس به اشياء مى‏‏شوند و در اين پوشش، آن‏ها به‏مثابه روابط كمّى‏‏ براى‏‏ عقلانيت و منطق صورى‏‏ محاسبهگر آسان‏تر قابل درك مى‏‏گردند، زيرا رابطه بين انسان‏ها كه به‏مثابه عملكرد آنان ظاهر مى‏‏شود، رابطه‏اى‏‏ است كه مقدار ارزش آن را مى‏‏توان تنها از اين طريق انحرافى‏‏ دريافت.

اين به اين معنا نيز است كه جنبه‏هاى‏‏ غيرعقلايى‏‏ در بخش‏ها به پيش‏شرط ضرورى‏‏ براى‏‏ بالا رفتن درجه عقلايى‏‏شدن عملكرد افراد تبديل مى‏‏شود. غيرقابل شناخت و مبه‏هم‏ باقى‏‏ماندن ماهيت و ذات پديده‏هاى‏‏ اقتصادى‏‏ كه همراه است با تشديد شدن خاصيت قابل محاسبه بودن آن‏ها كه از طريق شى‏ءشدن شكل ظاهرى‏‏ آن‏ها ممكن مى‏‏گردد، فرد را به راه سهل و آسان به‏كارگيرى‏‏ عقلش (كه به ظاهر در بخش‏هاى‏‏ عملكردش وجود دارد) مى‏‏راند.

تضاد بين محاسبه و حدث و گمان

اما ازآنجا كه فرد دوران سرمايه‏دارى‏‏ نمى‏‏تواند تنها برپايه شرايط حاكم بر بخش محدود خود، عملكرد خود را تنظيم كند، بلكه همچنين بايد عملكرد خود را به واقعيت‏امرِ روندِ جريانِ كليت عينى‏‏ وابسته به “قانونمندى‏‏ طبيعى‏‏” [مثلاً “قانون” عرضه و تقاضا در بازار] كه براى‏‏ او غيرقابل درك هستند و لذا او آن‏ها را غيرعقلايى‏‏ تجربه مى‏‏كند، نيز تسرى‏‏ دهد، “آزادى‏‏” ذهنى‏‏اى‏‏ كه او برپايه انديشه تعقلى‏‏ احساس مى‏‏كند، در سطح معينى‏‏ از تضاد دائماً تشديد يابنده بين بخش‏ها و روند عام، به سطح حدث و گمان  ارتقاء مى‏‏يابد، يعنى‏‏ به امرى‏‏ غيرعقلايى‏‏ تبديل مى‏‏شود. سوداگرى‏‏ “اشپكولاسيون” Spekulation و محاسبه برپايه حدث و گمان- گمانه‏زنى‏‏ سرمايه‏دار، كه براى‏‏ او شيوه عملى‏‏ براى‏‏ ايجاد هماهنگى‏‏ بين قلمروى‏‏ عملكرد در بخش‏ها و روند عينى‏‏ در كليت نظام را تشكيل مى‏‏دهد و قلمرويى‏‏ بيگانه و غيرقابل درك براى‏‏ اوست، موجب مى‏‏شود كه به‏طور فزاينده خصلت “قابل محاسبه” بودن موفقيت در بخش حيطه كار مشخص فرد را ازبين ببرد و نهايتاً اين محاسبه‏گرى‏‏ در مقياس كل روند به امرى‏‏ اراده‏گرايانه- غيرعقلاى‏‏ تبديل شود. اين ارزيابى‏‏ از خصلت متضاد آگاهى‏‏ فرد بورژوا (كه مى‏‏توان آن را در رابطه‏اش با مناسبات اقتصادى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ تعيين كرد و شناخت، در انطباق كامل است با اين مشاهده كه واقعاً فرد بورژواى‏‏ امروزى‏‏ به‏مراتب بيش‏تر به اشپكولاسيون تمايل نشان مى‏‏دهد، از كارفرماى‏‏ متين گذشته كه نسبت به “محاسبه خونسرد” خود احساس  “سربلندى‏‏” مى‏‏كرد. (اشپكولاسيون بيش‏تر قلمروى‏‏ تخصصى‏‏ بورژوازى‏‏ مالى‏‏ بود. آنچه كه مربوط به جهت‏گيرى‏‏ اين محاسبه‏گرى‏‏ در امور مالى‏‏ مى‏‏شود، جهان تصورات بنيامين فرانكلين B. Franklin و توصيه‏هاى‏‏ او، چگونه مى‏‏توان پولدار شد، نمونه خوبى‏‏ ارايه مى‏‏كنند).

بازهم درباره چگونه عملكرد ذهن، به قانونمندى‏‏ عينى‏‏ تبديل مى‏‏شود

درجه بى‏‏خيالى‏‏ كه فرد دوران سرمايه‏دارى‏‏ با آن ظاهر شى‏ءشده بخش‏هاى‏‏ هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را باور مى‏‏كند، به او به‏طور صورى‏‏ امكان توسعه عقلايى‏‏ عملكردش را در بخش‏ها مى‏‏دهد و ازاين طريق به او احساس “آزادى‏‏” را ارزانى‏‏ مى‏‏دارد. اما درعين‏حال، و به‏ويژه به‏خاطر واقعيت اتميزاسيون [خرد و به بخش‏هاى‏‏ كوچك، به آتم‏ها، تقسيم كردن] جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ و تقسيم آن به اقدامات بيشمار، راه به روى‏‏ انديشه او به‏طور كامل مسدود مى‏‏شود، براى‏‏ آن‏كه بتواند رابطه بين بخش‏ها و كليت روند را دريابد. اين به اين معناست كه درست آن نكته‏اى‏‏ براى‏‏ او غيرقابل شناخت مى‏‏شود كه درواقع شرط واقعى‏‏ عملكرد او را تشكيل مى‏‏دهد، يعنى‏‏ اين واقعيت كه كليت روند، سلطه خود را بر بخش‏ها برقرار مى‏‏سازد و از اين طريق “آزاد بودن ظاهرى‏‏” بخش‏ها نفى‏‏ مى‏‏شود و عملكرد فرد، اگر هم به‏طور ناخودآگاه، به‏كمك و ازطريق لحظاتى‏‏ كه داراى‏‏ ظاهر كاملاً شى‏ءشده هستند، مانند ارزش (قيمت) كار، ارزش محصول وغيره، به سوى‏‏ جهتِ معينى‏‏ رانده مى‏‏شود.  اين امر هم‏زمان به اين معنا است كه از آنجا كه شى‏ءشدن لحظات [ارزش (قيمت) كار وغيره] در بخش‏ها امرى‏‏ اتفاقى‏‏ و اراده‏گرايانه نيست، بلكه شكل مشخص شى‏ءشدن، از قانونمندى‏‏ روند كل هستى‏‏ اجتماعى‏‏ ناشى‏‏ مى‏‏شود، آنوقت، اگر هم براى‏‏ فرد ناآگاهانه، اين لحظات شى‏ءشده درواقع حلقه‏هاى‏‏ ارتباط بين بخش‏ها و كليت روند را تشكيل مى‏‏دهند، بدون آن‏كه ظاهرى‏‏ بودن “آزادى‏‏” براى‏‏ عملكرد عقلايى‏‏ فرد در بخش‏ها از اين امر صدمه‏اى‏‏ ببيند. و يا نكته‏اى‏‏ كه همان معنا را مى‏‏رساند كه ارتباطات لحظات شى‏ءشده كه همان حلقه‏هاى‏‏ ارتباطى‏‏ بين بخش‏ها و كليت روند اجتماعى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند، شرط تبديل شدن عملكرد ذهنى‏‏ به قانونمندى‏‏ عينى‏‏ مى‏‏باشد.

مثلاً به رابطه بين كار و محصول آن توجه كنيم. ما مى‏‏دانيم كه در توليد برپايه تقسيم‏كار، محصول توليد در برابر كار به استقلال دست مى‏‏يابد و ازاين طريق ارزش آن ناپيدا مى‏‏ماند. براى‏‏ آگاهى‏‏ سرمايه‏دار ارزشى‏‏ كه محصول‏كار داراست، ناشى‏‏ از آن است كه با چه “قيمتى‏‏” بتواند آن را در بازار به‏فروش برساند. اين به اين معناست كه اين قيمت برپايه ظوابط غيرشفاف تعيين مى‏‏شود كه بر قلمروى‏‏ كليت روابط مبادلات بازار مستولى‏‏ است. اين ضوابط، به‏صورت ضوابط جدا از انسان تظاهر مى‏‏كنند و اينكه گويا اين‏ها ضوابطى‏‏ هستند كه در رابطه بين اشياء وجود دارند. ازاين‏رو بازرگان سرخود را درباره اين مسائل به‏درد نمى‏‏آورد، بلكه ارزش‏هايى‏‏ را كه توسط بازار به او ديكته مى‏‏شود، به‏مثابه شرايط طبيعى‏‏ براى‏‏ فروش محصولات، يعنى‏‏ به ثمررساندن فعاليت خود در بخشى‏‏ از كل روند نظام سرمايه‏دارى‏‏، مى‏‏پذيرد و به‏كار مى‏‏بندد. رابطه بين عملكرد در بخش و كليت نظام براى‏‏ او تنها به‏صورت برآورد و محاسبه ذهى‏‏ سوداگرانه “كالكولاسيون” Kalkulation خودش برقرار مى‏‏شود. بدين‏ترتيب، رابطه بين بخش و كليت، براى‏‏ او در چهارچوب ضرورت داخلى‏‏ و قانونمند آن برقرار نمى‏‏شود، رابطه‏اى‏‏ كه او آن را به‏مثابه ارتباطاتِ عينى‏‏ “قانونمندى‏‏ طبيعى‏‏”، به‏عبارت ديگر جدا و مستقل از عملكرد خود مى‏‏پندارد. در حيطه كار بى‏‏واسطه خودش، همه عوامل، مثلاً ارزش و قيمتِ كار و محصول، براى‏‏ او تنها به‏مثابه پيش‏شرط‏هاى‏‏  شى‏ءشده عام عملكردش وجود دارند – همانطوركه در مورد همه چيزها و اشياء طبيعى‏‏ ديگر كه او به آن‏ها نياز دارد، نيز وضع چنين است.

(تاريخ و ديالكتيك،بخـش هفتـم، ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن، پايان ١٧، ادامه در 16 http://www.tudeh-iha.com/?p=1471&lang=fa)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *