مقاله شماره30/89
بخش پنجم
ساختار ديالكتيكى قوه ادراكه
قوه ادراكه چگونه عمل مىكند؟
«قوه ادراكه با واقعيت در تضاد قرار مىگيرد: كليت موزون و آن چيزى كه بهمپيوسته و بهمتنيده است را تقسيم و به اجزايش متجزا مىكند.»
شارشاتيس
مفاهيم تضاد، وحدت، تاثيرمتقابل وغيره مقولاتى هستند با معناى بكلى متفاوت در تئورى ديالكتيكى از آنچه در انديشه منطق صورى (I) دارا مىباشند.
شيوه نگرش به مفاهيم و درك مضمون آنها در ديالكتيك از عمق تفاوت اين دو سيستم حكايت مىكند. آنجا كه اين مفاهيم در انديشه منطق صورى تنها بهمثابه روندهاى متجزا و منفرد درك مىشوند با حيطه تاثير محدود، در انديشه ديالكتيكى اين مفاهيم تنها زمانى درك مىشوند كه بـهمثابه عملكردها در كليت روندها فهميده شوند. [از اين رو به كمك انديشه ديالكتيكى، واقعيت عميقتر و همهجانبهتر انعكاس مىيابد. “تضاد” سرد و گرم در انديشه تعقل صورى، تنها به تقابل درجه گرماى متفاوت محدود مىشود. ديالكتيك در اين “تضاد” بهمپيوستگى- بهمتنيدگى، يكديگر را موجب شدن و … سرد و گرم را هم مورد توجه قرار مىدهد.]
اگر چنين است، آنوقت طرح اين پرسش بجاست، كه پس چرا موضع منطق صورى و همچنين چرا – به درك ديالكتيكى – علم متافيزيكى متكى به آن، نه تنها قديمىتر و در مراحل زمان طولانى تقريباً تنها شيوه حاكم بوده است و امروز هم هنوز زمينه منطق “عقل سليم معاش” را تشكيل مىدهد، و نهايتاً چرا براى بخش بزرگى از علوم، شيوهاى طبيعىتر و “منطقى”تر به نظر مىآيد؟ چگونه قابل توضيح است كه تئورى ديالكتيك براى به رسميت شناخته شدن، با مشكلات بزرگى روبروست، درحالى كه مدعى است، تنها شيوهاى است كه قادر است راه درست را به منظور دست يافتن به شناخت واقعيت عينى نشان دهد؟
تفاوت منطق صورى و ديالكتيكى
پاسخ از ديد ديالكتيك چنين است: اين امر مربوط است به ويژگى قابليت انديشه و درك انسان، مربوط است به ساختار چگونگى قوه ادراكه. دلايل تاريخى، يعنى انقلابى بودن اين انديشه را نيز نبايد از نظر دور داشت در پاسخ به اين پرسش، كه چرا ديالكتيك بطور عام به رسميت شناخته نشد، اين جنبه اما موضوع بحث در اينجا نيست. اين واقعيت كه جنبشهاى انقلابى بىشمارى در گذشته وجود داشته و حادث شده و يا انواع تئورى در مراحل تاريخى طولانى وجود داشتهاند، بدون آنكه چيزى از ديالكتيك دانسته باشند، ثابت مىكند، كه بايد علت ديگرى جز علت تاريخى- انقلابى بودن ديالكتيك براى سختى به رسميت شناخته شدن آن وجود داشته باشد.
اين شناخت كه قوه ادراكه از اين ويژگى برخوردار است، پديده واحد و موزون را براى درك خود به اجزاى تشكيل دهنده آن تقسيم و آنها را ازهم متجزا كند، كه ويكـو Vico (XV) در زمان خود و در جريان انتقاد به راسيوناليسم كارتزى cartesischer Rationalismus (XVI) كه واقعيت را تقسيم مىكند، مطرح ساخت، موجب شد كه او به كشف اسلوب مستقلى دست يابد. او بدينترتيب به يكى از مهمترين پيش كسوتان كشف كليت پديدهها يا حقيقت، تبديل شد.
عمق انديشه او در پايهريزى تئوريك نقش تقسيم و متجزا كننده قوه ادراكه ديده مىشود و در علوم طبيعى برپايه رياضيات از همه جا روشنتر به چشم مىخورد. اگرچه ويكو با وسائل ناكافى به كوششى چشمگير براى يافتن چگونگى راه بازگشت انديشه از اجزا به كليت پديده دست زد، اشتباه او اما عمدتاً در آن بود كه او چنين راهى را براى علوم طبيعى تصور نمىكرد و تنها آن را در مورد جهان تاريخى ممكن مىدانست. بعد از ويكو، هگل اين انديشه را دنبال كرد و پروراند. تئورى “قوه ادراكهِ” [عقل، شعور، دريافت، فهميدن] هگل، همزمان روى ديگر تئورى كليت را تشكيل مىدهد و با اولى، در مجموع زمينه اصلى سيستم كامل ديالكتيك او را ايجاد مىكند.
فكرى پراكندنى و بانگى برآوردنى
انديشه ديالكتيكى در اينباره چه فكرى پراكندنى و بانگى برآوردنى دارد؟
در ابتدا بايد خاطرنشان شود كه مشكل مهم در برابر توضيح تئوريك درك ديالكتيكى پديدهها و كليتها اصلاً مشكلى نمى بود، اگر تضادى بين مضمونِ (ذات) يكپارچه روندهاى حقيقى [كه از آنها كليتى در حركت و تغيير و شدن ايجاد مىشود] از يك سو و توانايى محدود ادراك انسان در شناخت بخشوار پديدههاى متجزا [كه براى درك خود، آنها را در وضع ثابت، در وضع مجرد و بدون بهمپيوستگى- بهمتنيدگى فعال با بخشها، جنبهها و لحظات ديگر مورد توجه قرار مىدهد] از سوى ديگر، وجود نمىداشت. باوجود اين، مسئله بغرنجتر از اين هاست. زيرا نه حقيقت تنها از محتوايى واحد و كليتى يكپارچه تشكيل مىشود و نه قوه ادراكه انسان در برابر اين حقيقت تنها به اين صورت واكنش نشان مىدهد كه آن را تقسيم مىكند؛ برعكس، وضع چنين است كه واقعيت از بخشها، لحظات، كيفيتها، اجزاى منفرد ]متفاوت و در حال شدن] تشكيل مىشود و انديشه نيز به نوعى ويژه – كه در زير توضيح داده خواهد شد – نسبت به يكپارچگى بهمپيوسته و هماهنگ پديدهها از خود واكنش نشان مىدهد. اين به اين معناست، كه قوه ادراكه- انديشه در فعاليت ناخودآگاه روزمره و خودجوش و ماقبل تئوريك خود نيز واقعيت را [باوجود بغرنجى تركيب و پويائى تغيير و شدن آن] بصورت واحد در ذهن منعكس مىكند. همانطور كه حقيقت عينى در كليت خود از تضاد بين ويژگىها و وحدت آنها تشكيل مىشود، همانطور هم قوه ادراكهاى كه واقعيت را منعكس مىسازد، عملكردى پرتضاد دارد، بدينترتيب كه اين قوه خود نيز بر مبناى طبيعتش همزمان روند را در وحدتش و هم در اجزايش درمى يابد.
ساختار تضادمند آگاهى
ساختار ديالكتيكى تضادمند آگاهى ما ناشى از چيست؟
اين امر ناشى از چگونگى برخورد طبيعى عملكرد قوه ادراكه ماست به واقعيت- حقيقت. (م) يعنى ناشى از اين امر است كه شعور- قوه ادراكه انسان در گذشته بيولوژيك- تاريخى ايجادشدن و رشد خود، زير جبر ضرورات، براى آنكه بتواند با مجموع واقعيت كنار بيآيد و ادامه حيات را تضمين كند، شيوه متضاد چگونگى حفظ حيات خود را با واقعيت متضاد انطباق داده است و به قابليت واكنشى مناسب توسط انديشه خود در برابر واقعيت نايل شده است. با توجه به گذشته بيولوژيك، مشخصه متضاد و در عين حال طبيعى آگاهىتاريخى، درك و مستدل مىشود.
از يك سو بايد مغز انسان او را در روند تاريخى قادر بسازد در حين عمل (پراتيك)، يعنى در ارتباط تنگاتنگ باكار هدفمند در جريان كه در خدمت رفع نيازها و حفظ حيات انجام مى دهد، از ميان انواع سرگيجه آورنده رابطههاى واقعى و بهمپيوستگى- بهمتنيدگىها، آن جنبه را كه توجه او را در زمان و لحظه معين به عللى جلب مىكند، جدا و متجزا سازد و به عمل خود در ارتباط با آن بطور هدفمند ادامه دهد، و همزمان نتايج ناشى از عملكرد و فعاليت خود را به صورت انتزاعى تعميم بخشد.
ازسويى ديگر، توجه انسان مشغول به هر كار هدفمندى، هميشه در ارتباط باقى مىماند با مسائلى كه در لحظه كنونى خارج از پديده مورد علاقه بىواسطه (م) او قرار دارند؛ حتى در لحظه معين كه آگاهى نسبت به كار وموضوع مشخصى جلب و حساس شده است و بر روى آن متمركز گرديده است نيز، اين مورد مشخص هميشه در تماس نزديك است با جمع بزرگى از پديدههاى ديگر كه در حال تغيير و تبديلاند و حداقل در نزديكى بىواسطه كار مشخص قرار دارند [كوشش براى دفع و يا تحمل نيش زنبور عسل در لحظه غارت كندوى عسل]. جزاين هم نمى تواند باشد، زيرا تنها در چنين شيوه عملكرد (پراتيك) مشخص است كه كار هدفمند از ويژگى تغيير دهنده واقعيت برخوردار مىشود و مىتواند تمايلى را كه در همه كارهاى هدفمند نـهفته است، عملى سازد و به بيش از هدفى كه براى خود آگاهانه و در عين حال محدود كننده، تعيين كرده است، نايل گردد، يعنى بتواند از خود “خلاقيت” نشان دهد.
اما اگر هم ما با تصور مشخصى از يك كار، با تعيين كردن هدفى محدود و با ابعادى تعيين شده براى آن، به كار آغاز كنيم، عملى ساختن چنين برنامه براى كار موردنظر، غيرممكن خواهد بود، اگر ارتباط و هماهنگى عام كار مشخص با پديدههاى ديگر [مثلاً خطر نيش زدن زنبور] مورد توجه قرار نگرفته باشد، امرى كه بطور ناخودآگاه، بهعبارت ديگر، براى فرد بصورت غيرآگاه، تحقق مى يابد.
تضادمندى درك واقعيت پرتضاد
پس آنجايى هم كه ما ساختار سادهترين و ابتدايىترين نحوه واكنش آگاهى خود را براى شناخت محيط پيرامون مورد توجه قرار مىدهيم، متوجه انطباق واكنش متضاد درونى آگاهى ما با چگونگى ساختار متضاد ]و چندلايه واقعيت- حقيقت مورد توجه بىواسطه و با واسطه ما] مىشويم، اين انطباق هم در درك محتواى كيفى (متضاد) محيط پيرامون، و هم در مورد درك وحدت و يگانگى آن وجود دارد.
به بيان ديالكتيكى مىتوان اين نكته را چنين برشمرد: شناخت محيط پيرامون توسط قوه ادراكه ما، هم بىواسطه و مشخص (خاص) عملى مىشود و هم همزمان، قوه ادراكه به درك و شناخت رابطهها و بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى [درونى و بيرون] پديده مشخص مىپردازد و [جنبه عام پديده را] مورد توجه قرار مىدهد.
اما ازآنجا كه عملكرد هدفمند (پراتيك) روزانه، با تمام تغييرات مداوم آن، ضرورى مىسازد كه در هر لحظه كل توجه را معطوف به هدف مشخص سازيم و يك موضوع معين را دنبال كنيم – مثلاً جمع آورى ميوه – ، شيوه واكنشى بىواسطه ادراك ما بر روى اقداماتى متمركز مىشود كه عمدتاً اين هدف را مد نظر دارد. و از اين رو قوه انتزاع ما نيز در اينسو متمركز مىشود و به شيوه عمده و تعيين كننده چگونگى واكنش آگاهى ما در عملكرد (پراتيك) مشخص تبديل مى گردد.
در مقابل، قابليت انتزاع انديشه ما درباره “درك و شناخت خلاق” همه جوانب ديگر پديده به “امر جنبى” براى شعور ما تبديل مىشود، به سطح گرايش تنـزل مىكند و تنها زمانى كه براى رفع نيازهاى ضرورى بايد آن را در خدمت رفع مشكلات و حفظ حيات گرفت، قدرت خلاقهِ شناختِ كليت دوباره فعال مىشود [مثلاً پايه زدن زير ساقه پرميوه درخت در لحظه ميوه چيدن بهمثابه تعميم خطر شكستن شاخه در انديشه، در خارج از عملكرد مشخص لحظه]. اما نمىتوان به اندازه كافى تاكيد كرد كه اين گرايش “جنبى” در هر عملكردى و بطور مداوم، در زير سطح حاضر و آماده است. اگرهم اين گرايش “جنبى” ناخودآگاه و غيرمترقبه (فىالبداهه) تظاهر مىكند، بايد جاى آن را در رديفى بيش از سطح عقبتر واكنش آگاهى تصور كرد. بهويژه زمانى كه آن را با جنبه توانايى آگاهى در تعميم متجزا كننده مقايسه كنيم. [تحقيقات سالهاى اخير به كمك اسلوب مگنت رزونانس توموگرافى MRT براى شناخت و درك عملكرد مغز و مراكز و سطحهاى متفاوت ارتباطات درونى آن، در تائيد نكات پيش گفته در باره “قدرت خلاقهِ شناختِ كليت” مغز مىباشد.]
اشكال دوگانه و متضاد واكنش آگاهى
قابليت قوه ادراكه كه مى تواند از مجموعه بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى پديدهها كه در حيطه آگاهيش قرار دارند، گرچه ناخودآگاه، به نتايج انتزاعى خلاقانه دست يابد را “الهام“ [شم، به دل برات شدن، بينش فىالبداهه بدون زمينه علمى] Intuition مى نامند. مفهومى كه در وراى انديشه ديالكتيكى براى آن كمترين معنايى هم نمى توان ارايه داشت. برخى از قابليتهاى آگاهى كه بسيار رازگونه بنظر مىرسند و همراهند با فكر بكر و استخراج ايدههايى كه فىالبداهه و غيرمترقبه در چارچوب روند فكرى مشخص و معين بوجود مىآيند [يك دفعه به فكرم رسيد]، چيزى نيستند، جز قابليت نتيجهگيرى فىالبداهه و خلاق روند فكرى از مجموعه روابط همراه و ملازم تجربه در جريان، در ارتباط با كليت واقعى پديده [حقيقت].
اشكال دوگانه متضاد عملكردى واكنش آگاهى ازاين جهت مشابه و همسان هستند [يكى بر ديگرى ارجحيت ندارد، دور روى يك سكهاند و جفت توامان ديالكتيكى را تشكيل مىدهند]، زيرا قوه ادراكه كه تنها قادر به شناخت “الهام”گونه كليت است، تنها از طريق تجزيه آن به اجزايش به اين شناخت دست مىيابد. اين دو رو بطور جدايىناپذير بـهم تعلق دارند و فقط آنزمان كه انديشه فلسفى يكى را در برابر ديگرى قرار مىدهد و آنها را با هم مقايسه مىكند [تا ساختار روند فكر را بشناسد و توضيح دهد]، اين تصور بوجود مىآيد كه گويا اين امر منوط به موضع آگاهانه قوه ادراكه است، كدام يك از اشكال انديشيدن را ارجح بخواهد و آن را بكار گيرد، شكل “عقلايى” – منطق صورى – [تقسيم و متجزا كننده] و يا “الهام فىالبداهه” intuitiv ، شكل “روشنگرانه” و يا “رومانتيك” [به مفهوم آغاز انديشه علمى در دوران رنسانس]) (LII) را.
در مواقعى بهرجهت چنين بنظر مىرسد كه گويا شناخت كليت پديده، به عللى كه پيشتر بيان شد، ديرتر انجام مىشود از درك تقسيم و متجزا كننده مطابق با عقل كه در ابتداء قرار دارد. اين تقدم و تاخر در روند شناخت تنها ناشى از علل تاريخى [ناشى از رشد آنتروپولوژيك] نيست، بلكه از آن جهت هم پيش مىآيد كه دسترسى به شناخت كليت پديده از ديد تئوريك مدت زمان طولانىترى پنهان باقى مىماند از عملكرد تقسيم و متجزا كننده “عقل سليم- عقل معاش”. (LIII)
وحدت ديالكتيكى اشكال شناخت آگاهى
اينجا و آنجا اظهاراتى از انديشمندان بزرگى در گذشته مىتوان يافت كه احساس خود را درباره اين امر بيان كرده و ممكن مىدانستهاند كه پديدهها را بايد بهمثابه يك كليت واحد بهمپيوسته- بهمتنيده دريافت، و اين نتيجهگيرى، درك پيشرفتهترى از شناخت را تشكيل مىدهد. “جمع مخالفها”ى Coincidentia oppositorum مورد نظر نيكولاز فون كوئيز Nikola von Cues (LIV) چنين نمونهاى براى اين امر است. اما تنها با فرارسيدن سطح معينى از رشد پيشرفت اجتماعى – جورج لوكاش [ماركسيست مجارى] به تاثير انقلاب كبير فرانسه و تغييرات اجتماعى جامعه انگليسى براى رشد [تئورى شناخت] ديالكتيك نزد هگل جوان اشاره دارد – ممكن شد كه نوسان بين هر دو قطب به ظاهر مستقل ازهم در انديشه فلسفى، يعنى بين “راسيوناليسم” يك سويه و “اينتوئيسيونيسم” Intuitionismus [اصالت الهام در روند شناخت] يك سويه، پايان يابد و وحدت ديالكتيكى ايندو در قابليت آگاهى براى درك روند شناخت ثابت گردد.
از ديدگاه ديالكتيك بايد واقعاً هم هر انديشهاى كه تنها يكى از اين دو جنبه را مدنظر داشته باشد و آن را مطلق كند، انديشهاى متافيزيكى ارزيابى كرد، زيرا چنين شيوهاى متناسب با خصلت واقعيت نيست، يعنى با اين خصلت كه حقيقت، وحدت جنبهها و كليت پديده را تشكيل مىدهد، در انطباق نيست.
استقراء و تعميم
انگلس در “ديالكتيك طبيعت” عليه برداشت خشكمغزآنـهاى كه واقعيت را در تظاهر فيزيكى و غيرانتقادى اصالت تجربه Empirismus [شناخت تنها از طريق تجربه] محدود مىسازد – كه “راسيوناليسم” نوعى ديگر از آن است -، قابليت (م) قوه ادراكه را مطرح و برجسته مىسازد. انگلس نشان مىدهد، كه انديشه قادر است بطور خلاق، يعنى با طرح فرضيه Hypothese – كه نتايج آن بايد هنوز در عمل اثبات شود – از عمل پيشى جويد. او آنوقت اين نكته را برجسته مىسازد كه اين قابليت ويژه آگاهى انسان، قوه ادراكه را قادر مىسازد، واقعيت را پيش از آنكه “تجربه” و تقسيمِ راسيونل- منطقى متافيزيكى نشان بدهد، بهمثابه كليتى بهمپيوسته- بهمتنيده، بهمثابه رابطهاى سيال درك كند و بشناسد، كليتى كه در آن همه پديدهها، شرط متقابل وجود و بودن يكديگر هستند، يكديگر را احساس مىكنند، بـهم تبديل مىشوند وغيره. انگلس شناخت تجربى را كه در آن تنها برپايه تعميم و استقراء ونتيجهگيرى از جزء به كل Induktion ، يعنى تنها برپايه عموميت دادن به نتيجه تجربه قرار دارد را شناختى يك سويه و مطلقگرانه ارزيابى مىكند و تكميل اين شيوه را خواستار مىشود كه نتيجهگيرى و استنتاج Deduktion از كل به جزء، كه البته برپايه استقراء قرار دارد، عملى مى گردد. زيرا قوه ادراكه دارى اين قابليت است و مىتواند از بهمپيوستگى- بهمتنيدگى موجود درواقعيت- حقيقت كه بطور ناخودآگاه ملكه ذهن اوست، به كمك استقراء و استنتاج و با طرح فرضيه بطور خلاق به نتيجهگيرى عام دست يابد، يعنى آنچه را كه تاكنون ناشناخته است، از طريق ايجاد ارتباط آن با آنچه براى او آشناست، بشناسد. هيچ نكته ديگرى منظور انگلس نيست، زمانى كه او در “آنتىدورينگ” مى نويسد: «در اينجا شيوه تجربى بىنتيجه مىماند، اينجا تنها انديشه تئوريك مى تواند كمك باشد» (60) (LV).
انگس در “ديالكتيك طبيعت” اين مسئله را بيش از اين و با روشنى بيشتر مورد توجه قرار مىدهد: «بطور انكار ناپذير تبديل ساختن علوم طبيعى به عرفان- رازگونه (V) Mystizismus از اين طريق عملى مىشود. نه تئورى بادكرده فلسفه طبيعت (LVI)، بلكه فلسفه اصالت تجربه است كه چنين نقشى ايفا مىكند، يعنى مبتذلترين تئورى كه همه تئورىها ديگر را حقير شمرده و آنها را ناتوان مىپندارد… و بدينترتيب اين انديشه پايبند به “تجربه” در بىتوجهى به ديالكتيك، خود را از اين طريق جريمه مىكند، كه برخى از تجروبيون خجالتى را دچار متروكترين ابـهامات مىسازد و به دامن عرفان مدرن مىاندازد. (61)
بدينترتيب، بدترين شكل متافيزيك، انديشه فلسفه طبيعى نيست كه لااقل طبيعت را بهمثابه يك كليت مى پذيرد و از درون آن به كمك “الهام” و شم خود نتيجهگيرى مىكند، بلكه بيشتر موضعى است كه «خود را متكى بر تجربه اعلام مىدارد، انديشيدن ونتيجهگيرىهاى قوه ادراكه را عامداً مردود دانسته و در بىخيالى، طولانىترين مسافتها را هم طى كرده است» (62). البته شيوه درك كليت در ديالكتيك مشخص هر پديده، نوعى ديگر است از آنچه كه درك اسير و محدود به فلسفه طبيعى ارايه مىدهد. در فلسفه طبيعى، كليت بطور غيرآگاه، گه گاهى، ارادى و اتفاقى پيش مىآيد و از اين رو از چارچوب متافيزيك خارج نشده و از ارزش علمى نازلى برخوردار است. در ديالكتيك، نتيجهگيرى از طريق استخراجِ فرضيه استنتاجى deduktive Hypothese پايه و اساس شناخت و آگاهى بر كليت را تشكيل مىدهد، كه البته برپايه تعميم استقرائى induktiv از جنبه مشخصى از كليت قرار دارد. يعنى فرضيه استنتاجى كه برپايه تعميم استقرائى قرار دارد. اين چنين فرضيه، بعداً، چه از طريق آزمايش در علوم طبيعى، يا از طريق ريشهيابى در علوم تاريخى بهاثبات مىرسد. (نكتهاى كه در علوم تاريخى تفسير Deutung ناميده مىشود، در اصل همان فرضيه علوم طبيعى است.)
وحدت، هويت آنهاست
آنچه كه اما مانع ويژهاى براى علوم غيرديالكتيكى و كلاً براى عدم درك انديشه ديالكتيكى است، عملكرد تقسيم و متجزا كننده كليت به اجزايش است توسط قوه ادراكه. از اين رو اين نكته را دقيقتر مورد دقت قرار دهيم:
شاسشاتيش، يكى از متخصصين تئورى شناخت شوروى اين نكته را با روشنى چنين توضيح مىدهد: «قوه ادراكه با واقعيت در تضاد قرار مى گيرد: كليت موزون و آن چيزى كه بهمپيوسته و بهمتنيده است را تقسيم و به اجزايش متجزا مىكند.» (63)
لنين هم با همين روشنى اين نكته را توضيح مىدهد. ما ديديم كه لنين براى قوه ادراكه اين توانايى را قائل است كه بتواند با قدرت تعميم از مشخص به نتايج عام دست يابد و از اين طريق به شناخت حقيقت نايل شود. اما پيششرط اين قدرت تعميم، توانايى جداساختن مشخص است از درون كليت. آنچه كه در ابتداء جدا و بطور مشخص شناخته و درك نشده است، نمىتواند در پيوستگى عام قرار داده شود. لنين بهمنظور توضيح، اين نقل قول را از درسهاى هگل درباره تاريخ فلسفه مىآورد: «آنچه كه ايجاد اِشكال مىكند، فكر كردن است، زيرا اجزاى يك پديده را كه درواقع بهمپيوسته و تنيده هستند، در تفاوتهايشان از يكديگر جدا مىكند.» (بايد به اين نكته توجه داد كه هگل در موارد بسيارى در نوشتههاى خود اين شيوه عملكرد قوه ادراكه را «مطابق با عقل[عقل سليم، عقل معاش]» مىنامد و آن را حتى با مفهوم “عقل” يكى مىداند.)
لنين در حاشيه اين نقل قول مى نويسد: «درست!» و توضيح مىدهد: «ما نمىتوانيم حركت را تصور كنيم، ما نمىتوانيم آن را بيان كنيم، اندازه بگيريم، ترسيم كنيم، بدون آنكه تداوم آن را قطع كنيم، بدون آنكه آن را ساده كنيم، ظرافت آن را بگيريم و زمختى را جانشين آن سازيم، آن را تكه تكه بكنيم (! ك ل)، بدون آنكه حيات را از آنچيزى كه زنده است، سلب كنيم. انعكاس حركت توسط انديشه، هميشه به ساده كردن آن مىانجامد، سلب حيات است از آن، آن هم نه تنها به وسيله انديشه كه حركت را منقطع مىسازد، بلكه همچنين توسط احساس، و نه تنها در مورد حركت، بلكه همچنين براى هر تصورى. و اين امر درست ذات ديالكتيك است كه از طريق فرمول زير بيان مىشود: وحدت، هويت متضادها است.» (64)
ارزيابى از چگونگى تقسيم و متجزا ساختن “متافيزيكى” توسط قوه ادراكه نزد همه بنيانگذاران ماركسيسم يكى است. همانطور كه هگل نحوه واكنش يكطرفه و لذا متافيزيكى قوه ادراكه را «مطابق با عقل [عقل سليم- عقل معاش]» مىنامد و آن را با انديشه و برداشت غيرعلمى انسان يكى مىداند (65)، انگلس هم به همين مفهوم از «عقل سليم انسان» صحبت مىكند كه «بهمپيوستگى- بهمتنيدگى متضادها» را درك نمىكند (66). انگلس خاطرنشان مىسازد كه شيوه متافيزيكى انديشه هنوز دركارهاى پژوهشى لانه كرده است. او همچنين در رساله خود درباره كتاب ماركس “انتقاد اقتصاد سياسى”، «عقل روزمره بورژوازى» را مورد انتقاد قرار مىدهد (67). و ماركس نيز در جلد سوم “سرمايه”، بطور طنزآميز از «تصورات عقلايى بورژوايى» سخن مىگويد (68). در كتاب “خانواده مقدس” نكته جالبى را مى توان يافت، وآن اينكه ماركس ماترياليسم سادهانگارانه روژه باكو Roger Baco را با ماترياليسم سالهاى ديرتر مقايسه مىكند: درحاليكه در ابراز نظرهاى آغازين «ماده با درخشش شاعرانه- احساسى به انسان مى نگرد» و «جان مايه» يك رشد همهجانبه را در خود حفظ كرده است، ماترياليسم سالهاى بعد «يك بعدى» مىشود و «با هيئت ويژه يك موجود با عقل» تظاهر مىكند. «احساس، طراوت خود را از دست مىدهد و به احساس انتزاعى يك مهندس اجسام هندسى تبديل مىشود» (69).
نقش ناميمون “واقعيتامر”
كشف خاصيت متافيزيكى “مطابق با عقل سليم“ بودن عملكرد آگاهى ما، موجب شد كه معناى جديدى براى مقوله “واقعيتامر“ (فاكت) بوجود آيد، مقولهاى كه خود را در پس شعور روشن و شفاف موجودِ عاقل و بهمثابه سلاحى برّا و دقيق، پنهان كرده و به نقش متافيزيكى ناميمون خود ادامه مىدهد.
قدرت مقوله “واقعيتامر” كه توسط علوم تاريخى به عرش خدايى ارتقاء يافته، در اين نكته نـهفته است كه موجب بروز ظاهرى نادرست از حقيقت مىشود، كه طبق آن، گويا اين علوم با كمك مقوله “واقعيتامر” به هرنوع متافيزيك پشت كردهاند. بلى، حتى اين مقوله گويا “راهحلى آسمانى” Deux ex machine است براى خروج از بندهاى هرنوع انديشه متافيزيكى.
اما برپايه علل تاريخى متعددى كه طرح آنها در اين نوشتار هدف نيست، انديشهِ علمى بورژوايى [متكى به “واقعيتامر”] از قرن 16 و 17 در ابتدا و بهويژه در علوم طبيعى، از قرن 17 و 18 در فلسفه و از قرن 19 با شدت بسيار در علم تاريخ جاى خود را گشود. تمركز پژوهش تئوريك بر روى “آنچه كه بطور واقعى وقوع يافته است”، يعنى آنچه بهصورت متجزا و منفرد در دسترس قرار دارد و “دقيقاً” قابل توصيف است، به حد متعصبانهاى ارتقاء داده شد، كه البته بزودى با واكنش متقابل نيز روبرو گشت. در راستاى اين برداشت علمى بورژوايى، بزودى اين احساس و نظر بوجود آمد كه بايد واقعيتامر متجزا شده و با دقت از ديگرها جدا و تميز داده شده، در ارتباط و بهمپيوستگى- بهمتنيدگى منطقى با يكديگر قرار داده شوند [تا تاريخنويسى به وظيفه خود تام و تمام عمل كرده باشد]. اين درحالى است كه “علم واقعيتامر” Tatsachenwissenschaft، با تمام ملانقطى بودنش كه آن را نسبت به عملكرد خود بسيار سرافراز هم مىسازد، بندرت محتواى داخلى و جانمايه واقعيتامر را مىشناسد و به اين جهت اغلب با حقيقت عينى در تضاد قرار مىگيرد. عدم اطمينان به اين شيوه، در قرن گذشته [نوزده] و كنونى بشدت توسعه يافت. علامت و تظاهر بحران آن داغشدنِ بحث درباره شيوه تحقيقات علم تاريخ و همچنين درباره محتواى “فهميدن” [واقعيتامر و فاكتها در بين محافل مربوطه] بود. در اين بحث، اقتصاددانان طراح “اقتصادملى” بدان صورت نقش برجستهاى ايفا نمودند كه اين پرسش را مطرح ساختند، كه آيا بررسى پديدههاى منفرد اقتصادى و يا تحقيقات درباره قوانين اقتصادى، عمدتاً موضوع اصلى علم اقتصاد را تشكيل مىدهد. همچنين جدل تاريخشناسان در اينباره كه آيا بايد پژوهش بر روى فاكتهاى مجرد و منفرد تحقق يابد و يا بايد بررسى كليت روند تاريخى را شيوه و كارپايه نگرش پژوهشمندانه در تاريخ ارزيابى كرد، نشان ديگرى از اين بحران است.
در نطقِ بهمناسب جشن هفتادمين سالروز تولد آدلف واگنر Adolf Wagner در سال 1905، نظريهپرداز مخالف او، گوستاو شمولر Gustav Schmoller چنين گفت: واگنر از زمره آن آموزگارانى است كه «وظيفه آنها از اين تشكيل مىشود، بر موضوع علم به طور عقلايى تسلط برقرار سازند، آن را در مجموعه آن درك كنند، به طور سيستماتيك و منظم و به طور اصولى آن را تقسيم كنند و هرچيزى را در جاى خودش قرار دهند. هسته مركزى مضمون نظريات آنها برپايه حدس و گمانspekulativ قرار دارد؛ آنها مى خواهند اكنون و گذشته را بهمثابه يك كليت بفهمند.» (70)
براى بهلوو Below كه مايل است تاريخ اقتصادملى را بطور انتقادى كاملاً به فاكتهاى متجزا تقسيم بكند، تا سپس تنها آنها را محتاطانه در يك رديف زمانى وقايع تنظيم كند، شمولر زياده روى مىكند، زمانى كه شمولر مىكوشد وقايع را بهمثابه يك «بهمپيوستگى- بهمتنيدگى ارگانيك و تاريخى» مورد توجه قرار دهد. بهلوو در اين نشست بهصورت پلميك به نظريات شمولر چنين برخورد مىكند:
«بالاخره علت راه اشتباهى كه زومبارت Sombart مىرود روشن شد، كه آن را بايد در آن ديد، كه او به شيوه پژوهش منابعِ اصلى تاريخى معتقد نيست، آنطور كه امروزه مبناى كار پژوهشى تاريخى را تشكيل مىدهد. استاد او، شمولر، در يك اعلان تاريخ دانشگاه گولد شميت درباره حقوق بازرگانى (سالنامه 1892، ص 302) [با ديدى انتقادى] مى نويسد: بررسىهاى گ. بطور عمده شامل بقاياى مطمئن اسناد موجود مىشود كه آنها را سپس از ديدگاه خودش تفسير مىكند و همچنين آنها را در چهارچوب آن نكاتى كه مىشناسد، توضيح مىدهد. من [شمولر] مىكوشم از مجموعه اخبار آن دوره، اوضاع تاريخى و وضع مردم را ارزيابى و درك كنم. با اين هدف، اسناد را نيز مورد توجه قرار مىدهم و به حساب مىآورم. او هميشه به واقعيتامرى متجزا توجه دارد؛ درحالى كه من مىكوشم از كل وقايع آغاز كنم… راه اولى، راه محتاطانهتر و مطمئنتر است، راه دوم بيشتر در معرض خطر اشتباه قرار دارد، اما شايد با توجه به بهمپيوستگى- بهمتنيدگى تاريخى و ارگانيك واقعيتامر، اغلب دسترسى به تصوير كامل و درستترى را ممكن مىسازد. [سپس بهلوو به سخنانش چنين ادامه مىدهد] به اين نكته اين را هم اضافه كنيم كه شمولر اسلوب خود را “دقيق” مى نامد… ظاهرا او (شمولر) اصلاً تصور روشنى از نوع شيوه بررسى منابع ندارد…. نزد او، بطور منظم، در ابتداء نظريه كلى [درباره هر پژوهشى] مطرح مىشود… ما از موضعِ تاريخدانانِ واپسنگر براى نتيجهگيرىهاى آنان ارزش كمى قائل نيستيم، نتيجهگيرىهايى كه ما مديون شمولر هستيم. اما نسبت به ارزش كمى كه شمولر و زومبارت بارها نسبت به كار “تاريخشناسان” مبذول داشته اند، ضرورى است يادآور شويم كه تنها راه پرزحمت اسلوب بررسى تاريخى است، كه ما را نهايتاً به مقصد مىرساند… به سرمشقى كه نىبور Niebuhr و رآنكه Ranke به ما دادند، وفادار بمانيم….» (71) (كتاب سالانه قانون گذارى مديريت و اقتصادملى 1905)
با بررسى هر دو نظر ابراز شده بكمك ذربين انتقاد ديالكتيكى، مشاهده خواهيم كرد كه هيچيك از دو موضع، موضعى درست نيست و متوجه مىشويم كه هر دو بر روى پايههاى لرزانى قرار دارند. تضاد آنها درواقع آنقدر بزرگ نيست كه در نگاه اول بنظر مىرسد. زيرا هرچقدر هم تاريخشناسان كوشش بكنند وقايع را بهمثابه يك كل واحد مورد بررسى قرار دهند و براى دسترسى به اين هدف بكوشند از مرز تك تك پديدهها عبور كنند تا بر كليت دست يابند، همانند مدافعان محتاطتر بررسى جز به جز پديدهها، در سطح باقى مىمانند.
برپايه اسلوب غيرديالكتيكى انديشهِ آنان، مسئله تضاد بين پديده و مضمون (ذات) Wesen براى آنان اجباراً نامشهود باقى مىماند، تضادى كه آنها مىكوشند آن را به سطح تكنيكى “راه مطمئنتر“ و كمتر مطمئن، روايات درست و ناقص، تقليل دهند، و يا آن را برپايه ديدگاههاى ذهنى از طريق “تفسير كردن“، حل كنند. انديشه پايبند به كليت مورد نظر آنها چيز بيشترى نيست از اين نكته كه آنها عميقاً خواستار آن هستند، با جسارت بيشترى از دانشمندانى كه خود را بطور انعطافناپذير محدود به اسلوب بررسى انتقادى منابع مىكنند، براى شناخت واقعيت بكوشند.
(تاريخ و ديالكتيك، پايان ١٠، ادامه بخش پنجم كتاب در ١١ http://www.tudeh-iha.com/?p=1441&lang=fa
)