مقاله شماره 89/30
ادامه بخش پنجم
“واقعيتامر”، يك هيروگليف
اما جسارت تنها عاملى ذهنى است و نمىتواند جايگزين اسلوب درست بشود. بـهرجهت آن چيزى كه در توصيف دارندگان هر دوى اين نظريهها از وقايع اتفاق افتاده است، تنها توصيف و برشمردن سطح آنهاست، سرگذشت (جريان) ظاهرى (خارجى) روندها است. اينكه “تفسير” آنها با خطر توليد ساختارى ذهنى همراه است، همانطور كه مخالفانشان به درستى تشخيص دادند، در ارتباط ضرورى است با تضاد بين باقى ماندن عملى در بررسى سطح تظاهر واقعيت از يك سو و پذيرش غيرانتقادى اين تظاهر واقعيتامر بهمثابه كل واقعيت از سوى ديگر، و تن دادن به اين تصور نادرست كه تنها با “ايجاد كردن“ رابطه صورى بين فاكتها مى توان به درك ماهيت و مضمون وذات پديده نزديك شد. اين در حالى است كه پذيرش خصلت اصالت واقعيتامر- فاكت Faktizitaet [آنطور كه گروه مقابل مىطلبد]، يعنى اصالت ظاهر گولزنِ خارجى پديده كه خود را بهمثابه كل واقعيت به انديشه متافيزيكى- “مطابق با عقل سليم” تحميل مىكند، همان درك مكانيكى از كليت است. كوشش براى پاكسازى “انتقادى” اشتباهها و بدفهمىهاى ناشى از طبيعت نارساى شيوه اصالت فاكت، موجب مىشود كه باقىماندن در سطح پديدهها تشديد هم بشود. اين درست همان بدفهمى و درك غيرديالكتيكى از “بهمپيوستگى- بهمتنيدگى” است، يعنى ايجاد ارتباط در ظاهر وقايع و پديده – واقعيتامر- فاكتها. چنين دركى به اين صورت پيش مىآيد و توليد و ايجاد مىشود كه تاريخنويسانِ پايبند به ظاهر فاكتها، ارزيابى خود را برپايه آنچه كه توسط افراد تاريخىاى كه به دنبال شركت خود در وقايع ناقل اخبار آن بوده اند و چگونگى شركت خود را در وقايع بهمثابه حقيقت ارزيابى مىكنند، قرار مىدهند. همچنين اين تاريخنويسى كه برپايه گزارشهاى آن راويان قرار دارد كه از كنار اين امر بى توجه مى گذرند كه هر “واقعيت” تاريخى كه واقعيتامرى بيش ازتوليد «سطحى و كلى بافى پليد» (انگلس) باشد، خود «يك هيروگليف اجتماعى» (ماركس)، يعنى ظاهرامرى است كه خود نياز به روشن شدن دارد.
تضاد غيرقابل حل بين ارزيابى متافيزيكى و ديالكتيكى از تاريخ، با نزديكى ظاهرى دانشمندانِ تاريخنويس به پذيرش موضع اصالت كليت پديده، حتى تعديل نيز نمى يابد. برعكس، شدت مى يابد، زيرا زير نقاب همخوانى ظاهر فاكت و “واقعيت”، يك دره عميق ايجاد مىشود.
ما مى خواهيم براى روشن شدن موضع خود يك مثال ذكر كنيم: توصيف وقايع رنسانس توسط آلفرد فون مارتين Alfred von Martin. اين نمونه به نظر ما از آنرو مناسب است كه نويسنده مىكوشد، پديده رنسانس را متاثر از اصل (پرنسيب) واحدى دانسته و آن را بهمثابه كليتى واحد تشريح كند و بهمپيوستگى- بهمتنيدگى درونى آن را نشان دهد.
ياكوب بورك هارد Jacob Burckhardt (LVII) پيشتر اين احساس را بيان داشته بود كه ويژگى رنسانس به تاريخ سياسى آن محدود نمىشود. اين را بايد حق مارتين دانست كه او نه تنها به راه بورك هارد وفادار مانده است، بلكه مىكوشد بيش از يك وفادارى خشك و خالى، اين شيوه نگرش ذهنى- زيباشناسانه او را به كمك برداشتى سوسيولوژيك تكميل كرده و توسعه دهد. باوجود اين، اين كوشش، بهخاطر فقدان برداشت ديالكتيكى، به شنزار ختم مىشود و به بار نمىنشيند؛ باوجود شدت تاكيد انتقاديش درباره كسانى كه «ايدهآل علمى آنان تنها يك “كامل بودن” بىروح است». حتى آنجا كه بايد هنر مارتين را براى تعيين خصلت پديدههاى مختلفى در رنسانس ارج نـهاد، كه يك قدم پراهميت ماوراى سد سنتى تاريخنگارى است، آدم نمى تواند مجبور نباشد بگويد كه نويسنده در مرحله توصيف “مطابق با عقل سليم” باقى مىماند و تعريف و شناخت (ديالكتيكى) كه مى تواند از ظاهر هيروگليفوار پديدهها و فاكتها به ذات و مضمونِ وقايعِ بغرنجِ جريان يافته، نفود كند، براى او ناشناس باقى مىماند. حتى نمى توان مدعى شد كه گناه بوجود آمدن چنين وضعى بر دوش اسلوب سوسيولوژيك نويسنده سنگينى مىكند كه بدون نرمش به جستجوى وقايع و پديدههاى “نمونهوار” (تيپيك) (73) (و “نمونهوار ايدهآل” (ايدهآل تيپيك) (74) باقى مىماند. زيرا نقش اين ساختارها، كه او آنها را به اسلوب بررسى خود تبديل ساخته است، در كشف مضمون وقايع نقش كوچكى است.
توضيحات مارتين اما از كوشش جدى او حكايت دارد، پديدهها را در كليت آنها و در روند ارتباطشان بايكديگر درك كند. اصلى هم كه او مى خواهد بكمك آن دوران رنسانس را بهمثابه يك كليت واحد قابل شناخت سازد، اقتصاد است: «اقتصاد پولى»! (75) مارتين اين مقوله را ريشه اصلى برداشتى “واقع بينانه” از زندگى اجتماعى دوران رنسانس مىداند. اين درست است كه نتيجهگيرى و برداشت مارتين در اين باره كه در دوران رنسانس حيات اجتماعى به ظاهر «واقع بينانه» شده [يعنى تخيلات و برداشت هاى ماوراءطبيعه و عرفانى- رازگونه كم و بيش از بين رفته است، تاثير قوانين طبيعى و ازلى سنتى كم شده است، تاثير كليسا محدود شده است و…] و نسبت به نظريات ابراز شده در كتب تاريخى، از عمق ديد بيشترى برخوردار مىباشد، اما مارتين معتقد است كه هنوز «عقل، استيلاى خود را بر روابط انسانى» برقرار نكرده است، مناسبات اجتماعى هنوز «غيرانسانى» نشده است (76)، اصطلاحاتى كه او آنها را ظاهراً “بجاى مقولات ماركسيستى “از خود بيگانهشدن Entfremdung و “به شىء تبديل شدن” Verdinglichung بكار مى برد (XXXXIII و XXXVIII). اين نكات اجباراً اين برداشت را به خواننده تحميل مىكند كه انگار مارتين تحت تاثير نظريات انگلس درباره مشخصات بورژوازى دوران رنسانس قرار دارد، نظرياتى كه انگار موضع مركزى مورد نظر مارتين نيز است. انگلس در مقدمه كتاب خود “ديالكتيك طبيعت” مى نويسد: «اين بزرگترين تحول بود كه انسانيت تا آن زمان با آن روبرو شده بود، دورانى كه به بزرگان نياز داشت و آنها را به صحنه آورد، شكوهمند در قدرت انديشه، در شيفتگى و خصايص. همه توان و همه دان. مردانى كه حاكميت نوين بورژوازى را پايه ريختند، داراى همه خصايص بودند، بجز آنكه گرفتار تنگ نظرى بورژواء باشند … مردان آن دوران هنوز به بندگان تقسيمكار تبديل نشده بودند كه تاثير كودن و خشك مغز كننده آن را ما اكنون نزد جانشينان آنها احساس مىكنيم… قدرت و همهجانبه بودن شخصيت آنان بر اينپايه قرار داشت و از آنها مردان كاملى مىساخت.»
مقايسه اسلوب ديالكتيكى و نظريات مارتين
با مقايسه ارزيابى برپايه اسلوب ديالكتيكى در مورد دوران رنسانس با نظريات مارتين، تفاوت اسلوبى دو پژوهش را در برابر خود داريم. (م)
به نظر ماركسيسم پديده ويژه “دوران رنسانس” تنها از درون رابطه بين توليد كالايى در حال توسعه و اين واقعيت قابل درك است كه انسان دوران رنسانس «هنوز تحت استيلاى بنده كننده تقسيمكار» (ماركس) قرار نداشت.
در اين دوران انسان تحت تاثير شرايط توسعه اقتصادِ كالايى ازسويى خود را از محدوديت و بندهاى ناشى از اقتصاد طبيعى آزاد مىسازد. انسان توليد كننده و صاحب كالا، در ظاهرى مستقل، در برابر افراد ديگر قرار مىگيرد و رابطه خود را با انسان ديگر بر پايه احساس شخصيت آزاد خود تنظيم مىكند؛
و از سوى ديگر و درست برپايه توسعه همين اقتصادِ كالايى است كه روابط بين انسانها به شكلى همهجانبه و بطور بغرنجتر و پوياتر به سطحى بالاتر ارتقاء مىيابد. تاثير روابط جديد به همان شدت روى حيات فرهنگى و روحى انسان و رشد شخصيت او تاثير مثبت مى گذارد، به همان شدت كه تقسيمكارى كه ديرتر موثر واقع مىشود، موجب نزول انسان، حتى انسانى كه به كار فكرى مشغول است، به سطح “كارگر بخشى از كار” Teilarbeiter مىانجامد. [و اكنون روابط جديدى با كيفيت نوين و اغلب در نگاه نخست غيرقابل شناخت entfremdet بين انسانها برقرار شده است].
مارتين اما وضع را به نوعى ديگر ارزيابى مىكند. براى او “اقتصاد پولى” نـهايت آن جنبه ايست كه بايد مورد توجه قرار گيرد. از اين رو او مىكوشد تعريفى اقتصادى براى وضع ارايه كند، اما قادر نمىشود بر بندهاى اكونوميسم مكانيكى- فتىشيستى fettisstisch (XXXXVII) كه در برخورد ايدهآليستى به تاريخ هميشه بروز مىكند، غلبه كند – بايد مثلاً به نقشى انديشيد كه در ارزيابى بورژوازى از تاريخ، براى شرايط جغرافياى در نظرگرفته مىشود -. نويسنده، اصول اقتصاد پولى خود را تحت تاثير انكارناپذير نظريات زيملس Simmels در كتاب “فلسفه پول” برشته تحرير درمىآورد. و اين به اين معناست كه او مسئله را در چهارچوب نادقيق و ساده شده احساسى قرار مىدهد. بهعبارت ديگر، برپايه و مطابق با دركى متافيزيكى- روزمره- عاميانه و گمراه كننده كه سطح را مورد توجه قرار مىدهد و از اين رو نمىتواند مشخصه هيروگليفى “شىء شده” verdinglicht و “فىتيش” شده fetischisiert مضمون روابط انسانها را در شكل رابطه پولى آن درك كند. اين امر حتى در “لفظ”- گفتمان و بيان او نيز خود را نشان مىدهد، مثلاً آنجا كه مارتين از «قدرت پول» كه فرد را «مستقل» مىكند، صحبت به ميان مىآورد (77). انديشه خود را مارتين چنين توضيح مىدهد: «همانطور كه در مرحله اقتصاد طبيعى هنوز روابط انسانى و شخصى برقرار بود، در مرحله اقتصادِ پولى، كليه روابط “واقع بينانه” versachlicht مىشود» (78) [هرچقدر پول دادى، همانقدر آش مىخورى] خريد و فروش كالا بدون شركت دادن هر احساسى در آن. اما مارتين از مدّ نظر دور مىدارد – توضيحات او كه داراى ظاهر كاتگورىوار است كه در سطح “واقع بينانه” و ساده شده روابط انسان باقى مىماند، نشان بىتوجهى اوست – كه “واقع بينانه” شدن روابط به معناى از بين بردن روابط انسانها نيست، بلكه تنها آنها را مىپوشاند، و اينكه درست وظيفه علم آنست كه روابط انسانى– اجتماعىاى كه “شىء”گونه شده است را برملا سازد و آنها را كه در پشت حجاب شرايط “ضدانسانى” [مثلاً “الزاماًت گلوباليستى” مورد نظر سرمايه مالى جهانى] پنهان شدهاند را نشان دهد. نويسنده مجاز نبوده است بهمثابه انديشمندى پژوهشگر، در مرز «قدرت پول» باقىبماند؛ او مىبايستى بهخاطر اشاره مهمى كه ماركس كرده است، لااقل بفكر مىافتاد. ماركس مىگويد: «از ديدن طلا و نقره چنين تصور نمىكنيم كه آنها بهمثابه پول، بيان روابط در توليد اجتماعىاند» (79). درست برعكس، نزد ماركس و انگلس مفاهيم اساسى ساختارِ كالايى و اقتصادِ كالايى هيچ چيز ديگرى جز روابط زنده بين انسانها را بيان نمىكنند، اگر چه آنها هم روابطى هستند كه از درون وابستگىهاى طبيعى و شىء شده زندگى انسان ناشى مىشوند و در خدمت برطرف ساختن نيازهاى مادى انسان قرار دارند. شايان توجه اين امر است كه مارتين “اقتصاد پولى” را جايگزين توليدِ كالايى مىكند، نكتهاى كه بطور چشمگير آنجا ديده مىشود، وقتى كه او يك بار در صفحه 37 و بار ديگر در يك زيرنويس، كه نقل قولى از كائوتسكى است، از آن صحبت مىكند.
از برخورد به اسلوب به كار برده شده مارتين مىتوان چنين نتيجهگيرى كرد: هرآنچه آلفرد فون مارتين مىكوشد عميقتر درباره روابط تاريخى پديدهها اظهارنظر بكند، به همان شدت بيشتر گرفتار مفهومى مىشود كه ماركس آن را “هيروگليف” روندهاى تاريخى مىنامد، يعنى در بندهاى تصورات پيش وپا افتادهاى گرفتار مىآيد كه با اشكال بيگانهشده خود، بر آگاهى او مسلط هستند. اشتباه مارتين، آنچه مربوط به بررسى او مىشود، دو چيز است. از سويى او در معرض افتادن در دام ظاهر بيگانهشده روابط بين انسانها در دوران خودش است كه تحت تاثير نادرست شباهت نسبى همه مراحل تاريخ جامعه بورژوايى، آنها را به دورانهاى ديگر منتقل مىسازد. اين نكته با بيان تصورش درباره «قدرت پول» به اثبات مىرسد [كه برداشتى از دوران سرمايهدارى پيشرفته زمان او و نه مربوط به دوران رنسانس است] و همچنين توسط برداشت او از «واقع بينانه- نگرانه» Versachlichung شدن روابط، بار ديگر مورد تائيد قرار مىگيرد. از سوى ديگر، او در بررسى خود به طور غيرانتقادى در سطح پديدههايى باقى مىماند و يا دقيقتر بر روى تنها اشكال ظاهرى و بيگانهشده آنها مكث مىكند، پديدههايى كه او آنها را عمدتاً مربوط به دوران رنسانس مىداند و با باقىماندن در اين سطح اصلاً كوششى براى شناخت مضمون و ذات وقايع آن دوران از خود نشان نمىدهد: يعنى او نمىكوشد از طريق درك و شناخت همه جوانب و لحظات دورنى كليتِ حياتِ اجتماعى دورانِ رنسانس، به ريشههاى جوانب گوناگون آن دست يابد و از طريق نفى ديالكتيكى [يعنى يافتن متضادها] آنها، كل حقيقت را درك كند و بشناسد.
مارتين تحت تاثير نظريات ايدئولوژيك زمان حال، برداشتهاى “شىء شده” زمان كنونى را بر شرايط بكلى متفاوت دوران رنسانس منتقل مىسازد. انسان دوره رنسانس نمىتواند داراى چنين نظرياتى باشد كه ناشى از “شىء شدن” روابط اجتماعى است. زيرا چنين شرايطى در آن دوران هنوز ايجاد نشده است. (LVIII) آن تصور ساده شده از پول كه از دل آن، تصور “قدرت پول” زائيده شده است و خود را در نظريات مارتين نشان مىدهد، هنوز بر رابطه بين انسانها در آن دوران مسلط نشده است و لذا نمىتوانسته سبب بيگانه و غيرقابل شناخت شدن اين روابط شده باشد. تصور چنگ انداختن نيروهاى اقتصادى “ضدانسانى” بر سرنوشت انسان با واقعيت- حقيقت هستى اجتماعى آن دوران در انطباق نيست. روابط اجتماعى در آن دوران و نتايج عملكرد و پراتيك انسان هنوز بسيار شفافتر و قابل فهمتر از آن هستند كه بتوانند يك تضاد جدى بين چگونگى زندگى افراد و چگونگى عينيت روابط اجتماعى ايجاد و آن را براى آگاهى انسان غيرقابل درك سازند. تضادى كه خود اصلاً شرط شىء شدن و غيرانسانى- واقع نگرانهِ شدن اين روابط در آگاهى انسان است. چنين تضادى خيلى ديرتر بوجود مىآيد، تاريخ دقيقتر ايجادشدن چنين وضعى به قرن 18 به بعد مىرسد. «براى اولين بار در قرن 18 اشكال مختلف بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى اجتماعى بهمثابه ضرورتهاى خارجى “در جامعه بورژوايى” پيش مىآيند كه عليه اهداف افراد عمل مىكنند» (80). سطح آگاهى انسان زمان رنسانس عبارت است از برقرار بودن حاكميتِ بلامنازعِ عقلِ هر فرد و آزاد بودن او (با محدوديت غيرعمده و جنبى ترس داشتن از خطر بلاياى طبيعى و جنگ). تا آنجا كه اصلاً در اين دوران درباره تاثير قوانين اجتماعى بر جهان و انسان تصوراتى در سطح محدود وجود دارند، همانطور كه كاسيرئر Cassirer (LIX) در اشارات خود درباره ستاره شناسى دوران رنسانس اظهار كرده است، ناشى هستند از مفهوم تغييريافته از قوانينى كه برپايه تصورات فلسفه طبيعى و ستارهشناسى پذيرفته شده بودند. تصورات مارتين چيزى نيستند، جز “تصورات عاميانه” بورژوازى زمانه خود او كه او آنها را بدون برخورد انتقادى به مرحله ديگرى منتقل مىسازد. تعريفى كه ماركس درباره اقتصاد عاميانه ابراز كرده است، درباره علم تاريخ عاميانه نيز صادق است: «به همان اندازه كه بورژوازى تصورات بيگانهشده از صورتبندى توليد سرمايهدارى داراست، به همان اندازه هم او داراى تصورات پيش و پا افتاده بوده و بهعبارت ديگر به همان شدت هم در عنصر طبيعى خود دست و پا مىزند.»
موضع ديالكتيك مشخص در برابر اين تصورات چيست؟
براى هگل روشن نشد كه او آموزش دگرگون كننده خود درباره مراحل حركت روند دستيابى به تئورى شناخت، «كه در جهت شناخت از سوبژكت به ابژكت» (٨١) جريان داشت و تحقق يافت را، از تغيير و حركت جهانِ سرمايهدارى استخراج كرده است. شناختى كه دستيابى به آن ضرورتاً قدم به قدم ممكن بوده است و همان روند تعميق يابنده شناخت از ظاهر پديده است در جهت درك مضمون و ذات آن. او حدس هم نزد كه اسلوب شناخت مورد پژوهش او، مىتواند بدون هيچ كم وكاستى براى شناخت صورتبندى اقتصادى- اجتماعى سرمايهدارى به كار گرفته شود. جوامع ماقبل سرمايهدارى نسبت به جامعه سرمايهدارى از اين تفاوت برخوردارند كه در صحنه روابط انسانى، بهخاطر شفافيت روند اقتصادى، ظاهر و ذات پديده كم وبيش بر هم منطبق اند و يا لااقل يك رابطه بىواسطه ساده و قابل فهمتر بين آنها برقرار است [مثلاً كار پيشهورى، عمدتاً واسطه ارتباط مستقيم و مشخص افراد بود: سفارش كفش- دوختن كفش. توليد انبوه كفش با اندازه و فرم متفاوت كه در ابتدا امرى ناشناخته بود، بعدها در “بازار” و مراكز پرجمعيت سرآغازى شد براى پديد آمدن روابط نظام سرمايهدارى].
درست به اين علت كه جامعه سرمايهدارى و ماقبل آن از نظر ساختارى بكلى متفاوت بودند، تضاد عميق دوران سرمايهدارى در آن دوران وجود نداشت. يعنى تضاد بين تظاهر ظاهرى- دروغين Scheinheiligkeit تك تك پديدههايى كه بهمثابه «واقعيت»ها منجمد شدهاند از يكسو، با مضمون و ذات كليتى كه براى شعورِ روزمرهِ عاميانه غيرقابل شناخت بود، از سوى ديگر، هنوز در آن دورانها بوجود نيامده بود. در فلسفه هم نمىتوانست بحثى درباره عملكرد و قابليت قوه ادراكه وجود داشته باشد كه كليت را به اجزايش تقسيم مىكند، در حالى كه همزمان كليت حقيقت را در نظر دارد.
برداشت غيرعقلايى و عرفانى- رازگونه واقعيت- حقيقت بمراتب بيشتر در خدمت پاسخ به نيازهاى طبقات حاكمه بود. اما موثر بودن آن در شكلِ مشخص فئودالى- قرون وسطى آن، بكمك اين واقعيت ممكن مىشد كه انسان آن روزى نسبت به امروزى نه تنها با شدت بيشتر و بطور بىواسطه وابسته به طبيعت خارجى حاكم بر سرنوشتش بود، بلكه طبيعت را همچنين يك قدرت غيرعقلايى- مرموز- عرفانى تجربه مىكرد و مىپنداشت (مراجعه كن به كتاب من تحت عنوان “تاريخ جامعه سرمايهدارى”، مبحث اول).
جدايى گام به گام و روزافزون از اين وابستگى بىواسطه از طبيعت كه در چهارچوب روابط رشديابنده توليد سرمايهدارى از قرن 16 به بعد تحقق يافت، در ارتباط بود با منافع ويژه و اهداف انقلابى- ضدفئودالى بورژوازى. اين تغييرات و نه استعداد خارقالعاده شهروندان بورژوآ نسبت به انسانهاى دورآنهاى پيش، علت توسعه حيرتانگيز شناخت از واقعيتِ عينى بود. اين نكته شايان توجه است كه پيشرفت علوم بورژوازى اين دوران، عمدتاً در بخش علوم طبيعى تحقق يافت و كارمايه انديشه فلسفه اين دوران عمدتاً بر روى اطلاعات جديد در رشتههاى رياضيات- علوم طبيعى قرار داشت. ما مىدانيم كه قابليت درك فىالبداهه كليت پديده كه در دوران پيش از سرمايهدارى برترى داشت و در دوران آغازين آن بشدت رشد كرد، با رشد فرديت و آتميزاسيون Atomisation جامعه (LX)، بطور روزافزون از دست مىرفت و تخصصى شدن علوم با پىآمدهاى خود، يعنى ارتقاء يافتن نقش “واقعيتامر- فاكت“ متجزا و مشخص به رتبه خداى، به انديشه مسلط تبديل مىشد. قيمت آن چيزىكه آگاهى مدرن دوران رنسانس مايل بود بهمثابه موفقيت عظيم علم از قرون 16 و 17 به بعد بپذيرد، در حقيقت صرفنظر كردن از شناخت واقعيت بهمثابه يك كليت بود. الوانى و وفور جوانب دانستههاى متجزا و منفرد، بر سادگى و مفلوكى شناخت تنها مضمون و ذات كليت، سايه انداخت. [شناخت كلوروفيل و عملكرد آن در برگ درخت كه يك كارخانه شيميائى است، سادگى كليت “برگ” را كه انسان تاريخى از ديرزمان شناخته بود، در سايه قرار داد.]
در مقايسه با علوم انسانى، علوم طبيعى به اين شدت تحث فشار ناشى از رشد برشمرده شده نبودند، زيرا ازآنجا كه در طبيعت پديدهها بطور بىنهايت تكرار مىشوند (82)، پژوهش حتى يك روند طبيعى نيز با تعميمهايى همراه است كه پيامدهاى وسيعى را به دنبال دارد. از اين رو ديالكتيك در علوم طبيعى، اگرچه هنوز ناخودآگاه، كم وبيش به شناخت مسلط تبديل شد. در مورد علوم انسانى وضع بكلى از نوع ديگر است. نه تنها ازاين نظر كه در اينجا منافع بورژوازى نقش ترمزكننده ايفا مىكند، بلكه حتى آن زمان هم كه بورژوازى هنوز نقش انقلابى داشت، وضع بر همين منوال بود.
منافع فردى مانع شناخت كليت
چگونگى ديالكتيكى- پرتضادِ كسبِ آگاهى از واقعيت توسط قوه ادراكه كه دوران پيش از سرمايهدارى را تحت تاثير رشد تاريخى- بيولوژيك طى كرده بود و هنوز دچار انحراف فردگرايانه و يك سويه نگرانه نشده بود، تحت تاثير شرايط سرمايهدارى كه واقعيت را به اجزاى آن تقسيم و متجزا مىكند، به سد غيرقابل عبورى براى شناخت ديالكتيكى از واقعيت تبديل شد: قابليت فىالبداهه دو سويه و دوگانه آگاهى قوه ادراكه ما، كه پيشتر توضيح داديم، يعنى قدرت تجزيه و تقسيم واقعيت به اجزاى آن و همزمان درك آن بهمثابه كليتى واحد (م)، تحت شرايط ويژه جامعه سرمايهدارى تنها در جهت يك جنبه، يعنى در جهت جنبه تجزيه و تقسيم كننده، توسعه و رشد مىيابد، قابليتى كه از مرز “طبيعى- پسيكولوژيك” قابليت عملكردى قوه ادراكه خارج مىشود و از اين رو براى شناخت كليت ساختارى ناكارآمد، زيرا “متافيزيكى” را تشكيل مىدهد، يعنى عملكردى است عقلايى. بدينترتيب در شعور انسان زمينه “ذهنى- پسيكولوژيك” براى برداشت و پذيرش محتوايى- ايدئولوژيكِ برخى جوانب از واقعيت- حقيقت برپايه منافع فردگرانه بوجود مىآيد و به انعكاس غيرمتناسب واقعيت- حقيقت در ذهن انسان مىانجامد.
يك نگاه به گذشته گونهِ انسانى، به ما نشان مىدهد كه روند عكس برشمرده شده نيز ممكن است. ما مىدانيم كه در صورتبندىهاى سادهتر، انسان از خود داراى دركى كمتر فردگرايانه بوده و بيشتر خود را بهمثابه فردى از جمع درك مىكرد، بهمثابه عضوى از يك كليت مافوق خود. ماركس مىنويسد: «هرچقدر ما در تاريخ به عقب برويم، فرد و از اين رو فرد توليد كننده هم، غيرمستقلتر به نظر مىرسد، متعلق به كليت بزرگترى.» با آرامش خاطر، يعنى بدون دغدغه از آنكه كسى بتواند انسان را به ايجاد يك ساختار ارادى متهم كند، مىتوان با توجه به نظريات ابراز شده ماركس گفت، كه شرايط ساده صورتبندىهاى ماقبل سرمايهدارى، بهويژه آن زمينه آگاهى باورهاى ايدئولوژيك انسان دوران ابتدايى را تقويت مىكند، كه در خدمت درك روابط پديدهها و نهايتاً كليت حقيقت قرار دارد. چنين ارزيابى از آگاهى انسانهاى آن دوران را بايد نتيجه الزامى بررسى روابط حاكم بر جامعه سرمايهدارى امروزى دانست. زمانى كه لنين نظر هگل را مورد تائيد قرار مىدهد كه «آن چيزى كه ايجاد مشگل مىكند، هميشه فكركردن است»، زيرا واقعيت را تقسيم مىكند، قطعا او (همانطور كه ما نشان داديم بين دو عملكرد مخالف يكديگر) آن عملكرد صورى انديشيدن به طور عام را مورد نظر دارد كه ويژگى ماوراء تاريخى- پسيكولوژيك قوه ادراكه است، يعنى قابليت ديدن كليت حقيقت.
اينكه توجه و شناخت قابليت ديدن كليت [مضمون] حقيقت، درست در دوران ما به يك مسئله ويژه فلسفى و حتى به مسئله حياتى علوم ما تبديل شده است، و اينكه درك و به رسميت شناختن ديالكتيك بهمثابه چگونگى انديشيدن و همچنين اسلوب شناخت حقيقت، با مشگلات ويژهاى روبرو شده است، نيز مربوط به همين امر مىشود و دلايل آن را بايد در وحله اول در مسلط شدن ايدئولوژى فردگرايى و اتميزاسيون در جامعه سرمايهدارى دانست كه بهخاطر منافع فردى، شناخته شدن روند كليت توسط انسان، در ابهام باقى مىماند.
با بيان ديگر: ازآنجا كه ساختار شعور ما اينگونه است كه در وحله اول تمايل به تقسيمكردن واقعيت و ايجاد ازهمگسيختگى در كليت آن دارد، تحت شرايط هستى جامعه سرمايهدارى و تحت تاثير تمايلات افراطى فردگرايى، يعنى تمايل به مسلط بودن تنها جنبه ذهنى- پسيكولوژيكِ آگاهى در روند شناخت، مىتواند اين تمايل خود را بهمثابه تنها (م) عامل شناخت، به انديشه ايدئولوژيك مسلط تبديل سازد و خود را تحميل كند و موفق به القاى اين تصور شود كه تنها همين يك امكان (م)، همين يك ويژگى يكطرفه ظاهرى شناختِ ذهنى- پسيكولوژيك كه برپايه ديد و منافع فردى قرار دارد، براى شناخت حقيقت وجود دارد وتنها امكان را تشكيل مىدهد. باوجود اين شرايط نامساعد ناشى از توليدِ كالايى در جامعه سرمايهدارى، آنچه كه ما درباره شكل عملكردِ دوگانهِ- ديالكتيكى آگاهى در روند شناخت برشمرديم، بهيچوجه مخدوش نمىشود، زيرا اين عملكرد جزئى از شيوه تاريخى- بيولوژيك انديشيدن است. شيوه و عملكردى كه بخودى خود هيچگاه و بـهيچ صورتى تاثيرى بر محتواى برداشتهاى ايدئولوژيك در هر دوران ندارد و نمىگذارد، زيرا شناخت كليت را برپايه منافع فردى عملى نمىسازد؛ اين عملكرد ديالكتيكى فىالبداهه است و در حين روند انديشيدن ملموس نمىشود. تنها پس از وقوع حادثه a posteriori ، بعد از تجربه و بهطور ثانوى، يعنى تنها پس از پىبردن به تاثير تجربهپسينِ روى مضمونِ كليت، بدان دست يافته مىشود، علم بر اين پديده شناخت پيدا مىكند و قوانين آن را كشف مىكند؛ اما انعكاس انديشيدن درباره چگونگى فكركردن توسط قوه ادراكه در سطح ديگرى قرار دارد كه نه نافى قابليت فىالبداهه بودن قوه ادراكه و نه نافى واكنش در مقابل درك اين قابليت مىباشد.
بـهرجهت، و به هر صورت كه انسان تناسب هنوز روشن نشده بين شكل رابطه پسيكولوژيك انديشه از يك سو و چگونگى روند تاريخى- ايدئولوژيك انديشيدن از سوى ديگر را تصور كند، يك نكته قطعى است: و آن اين كه در هيچ جامعهاى پديده قابليت تقسيم كردن واقعيت توسط “قوه ادراكه” ريشهاىتر به مسئله بنيادى تبديل نشده است، از در جامعه سرمايهدارى كه در آن بهخاطر ازهمگسيختگى روند هستى اجتماعى به بخشهاى متعدد، اشكال عملكرد “مطابق با عقلِ سليم” و همچنين اشكال “اتفاقى” [فردى- انديودوآليستى] براى انديشه تئوريك، خود به مسئله بزرگترى تبديل شده است.
(تاريخ و ديالكتيك، پايان 11، ادامه بخش پنجم كتاب در 12 http://www.tudeh-iha.com/?p=1432&lang=fa)