تاريخ و ديالكتيك، آغاز ١١

image_pdfimage_print

مقاله شماره 89/30

ادامه بخش پنجم

“واقعيت‏امر”، يك هيروگليف

اما جسارت تنها عاملى‏‏‏‏ ذهنى‏‏‏‏ است و نمى‏‏‏‏‏تواند جايگزين اسلوب درست بشود. بـهرجهت آن چيزى‏‏‏‏ كه در توصيف دارندگان هر دوى‏‏‏‏ اين نظريه‏ها از وقايع اتفاق افتاده است، تنها توصيف و برشمردن سطح آن‏هاست، سرگذشت (جريان) ظاهرى‏‏‏‏ (خارجى‏‏‏‏) روندها است. اينكه “تفسير” آن‏ها با خطر توليد ساختارى‏‏‏‏ ذهنى‏‏‏‏ همراه است، همانطور كه مخالفانشان به درستى‏‏‏‏ تشخيص دادند، در ارتباط ضرورى‏‏‏‏ است با  تضاد بين باقى‏‏‏‏ ماندن عملى‏‏‏‏ در بررسى‏‏‏‏ سطح تظاهر واقعيت از يك سو و پذيرش غيرانتقادى‏‏‏‏ اين تظاهر واقعيت‏امر به‏مثابه كل واقعيت از سوى‏‏‏‏ ديگر، و تن دادن به اين تصور نادرست كه تنها با “ايجاد كردن رابطه صورى‏‏‏‏ بين فاكت‏ها مى‏‏‏‏ توان به درك ماهيت و مضمون وذات پديده نزديك شد. اين در حالى‏‏‏‏ است كه پذيرش خصلت اصالت واقعيت‏امر- فاكت Faktizitaet [آنطور كه گروه مقابل مى‏‏‏‏طلبد]، يعنى‏‏‏‏ اصالت ظاهر گول‏زنِ خارجى‏‏‏‏ پديده كه خود را به‏مثابه كل واقعيت به انديشه متافيزيكى‏‏‏‏- “مطابق با عقل سليم” تحميل مى‏‏‏‏كند، همان درك مكانيكى‏‏‏‏ از كليت است. كوشش براى‏‏‏‏ پاك‏سازى‏‏‏‏ “انتقادى‏‏‏‏” اشتباه‏ها و بدفهمى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ ناشى‏‏‏‏ از طبيعت نارساى‏‏‏‏ شيوه اصالت فاكت، موجب مى‏‏‏‏شود كه باقى‏‏‏‏ماندن در سطح پديده‏ها تشديد هم بشود. اين درست همان بدفهمى‏‏‏‏ و درك غيرديالكتيكى‏‏‏‏ از “بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏” است، يعنى‏‏‏‏ ايجاد ارتباط در ظاهر وقايع و پديده – واقعيت‏امر- فاكت‏ها. چنين دركى‏‏‏‏ به اين صورت پيش مى‏‏‏‏آيد و توليد و ايجاد مى‏‏‏‏شود كه تاريخ‏نويسانِ پايبند به ظاهر فاكت‏ها، ارزيابى‏‏‏‏ خود را برپايه آنچه كه توسط افراد تاريخى‏‏‏‏اى‏‏‏‏ كه به دنبال شركت خود در وقايع ‏ناقل اخبار  آن بوده اند و چگونگى‏‏‏‏ شركت خود را در وقايع به‏مثابه حقيقت ارزيابى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كنند، قرار مى‏‏‏‏دهند. همچنين اين تاريخ‏نويسى‏‏‏‏ كه برپايه گزارش‏هاى‏‏‏‏ آن راويان قرار دارد كه از كنار اين امر بى‏‏‏‏ توجه مى‏‏‏‏ گذرند كه هر “واقعيت” تاريخى‏‏‏‏ كه واقعيت‏امرى‏‏‏‏ بيش ازتوليد «سطحى‏‏‏‏  و كلى‏‏‏‏ بافى‏‏‏‏ پليد» (انگلس) باشد، خود «يك هيروگليف اجتماعى‏‏‏‏» (ماركس)، يعنى‏‏‏‏ ظاهرامرى‏‏‏‏ است كه خود نياز به روشن شدن دارد.

تضاد غيرقابل حل بين ارزيابى‏‏‏‏ متافيزيكى‏‏‏‏ و ديالكتيكى‏‏‏‏ از تاريخ، با نزديكى‏‏‏‏ ظاهرى‏‏‏‏ دانشمندانِ تاريخ‏نويس به پذيرش موضع اصالت كليت پديده، حتى‏‏‏‏ تعديل نيز نمى‏‏‏‏ يابد. برعكس، شدت مى‏‏‏‏ يابد، زيرا زير نقاب هم‏خوانى‏‏‏‏ ظاهر فاكت و “واقعيت”، يك دره عميق ايجاد مى‏‏‏‏شود.

ما مى‏‏‏‏ خواهيم براى‏‏‏‏ روشن شدن موضع خود يك مثال ذكر كنيم: توصيف وقايع رنسانس توسط آلفرد فون مارتين Alfred von Martin. اين نمونه به نظر ما از آن‏رو مناسب است كه نويسنده مى‏‏‏‏كوشد، پديده رنسانس را متاثر از اصل (پرنسيب) واحدى‏‏‏‏ دانسته و آن را به‏مثابه كليتى‏‏‏‏ واحد تشريح كند و بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ درونى‏‏‏‏ آن را نشان دهد.

ياكوب بورك هارد Jacob Burckhardt (LVII) پيش‏تر اين احساس را بيان داشته بود كه ويژگى‏‏‏‏ رنسانس به تاريخ سياسى‏‏‏‏ آن محدود نمى‏‏‏‏شود. اين را بايد حق مارتين دانست كه او نه تنها به راه بورك هارد وفادار مانده است، بلكه مى‏‏‏‏كوشد بيش از يك وفادارى‏‏‏‏ خشك و خالى‏‏‏‏، اين شيوه نگرش ذهنى‏‏‏‏- زيباشناسانه او را به كمك برداشتى‏‏‏‏ سوسيولوژيك تكميل كرده و توسعه دهد. باوجود اين، اين كوشش، به‏خاطر فقدان برداشت ديالكتيكى‏‏‏‏، به شن‏زار ختم مى‏‏‏‏شود و به بار نمى‏‏‏‏نشيند؛ باوجود شدت تاكيد انتقاديش درباره كسانى‏‏‏‏ كه «ايده‏آل علمى‏‏‏‏ آنان تنها يك “كامل بودن” بى‏‏‏‏روح است». حتى‏‏‏‏ آنجا كه بايد هنر مارتين را براى‏‏‏‏ تعيين خصلت پديده‏هاى‏‏‏‏ مختلفى‏‏‏‏ در رنسانس ارج نـهاد، كه يك قدم پراهميت ماوراى‏‏‏‏ سد سنتى‏‏‏‏ تاريخ‏نگارى‏‏‏‏ است، آدم نمى‏‏‏‏ تواند مجبور نباشد بگويد كه نويسنده در مرحله توصيف “مطابق با عقل سليم” باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند و تعريف و شناخت (ديالكتيكى‏‏‏‏) كه مى‏‏‏‏ تواند از ظاهر هيروگليف‏وار  پديده‏ها و فاكت‏ها به ذات و مضمونِ وقايعِ بغرنجِ جريان يافته، نفود كند، براى‏‏‏‏ او ناشناس باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند. حتى‏‏‏‏ نمى‏‏‏‏ توان مدعى‏‏‏‏ شد كه گناه بوجود آمدن چنين وضعى‏‏‏‏ بر دوش اسلوب سوسيولوژيك نويسنده سنگينى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند كه بدون نرمش به جستجوى‏‏‏‏ وقايع و پديده‏هاى‏‏‏‏ “نمونه‏وار” (تيپيك) (73) (و “نمونه‏وار ايده‏آل” (ايده‏آل تيپيك) (74) باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند. زيرا نقش اين ساختارها، كه او آن‏ها را به اسلوب بررسى‏‏‏‏ خود تبديل ساخته است، در كشف مضمون وقايع نقش كوچكى‏‏‏‏ است.

توضيحات مارتين اما از كوشش جدى‏‏‏‏ او حكايت دارد، پديده‏ها را در كليت آن‏ها و در روند ارتباطشان بايكديگر درك كند. اصلى‏‏‏‏ هم كه او مى‏‏‏‏ خواهد بكمك آن دوران رنسانس را به‏مثابه يك كليت واحد قابل شناخت سازد، اقتصاد است: «اقتصاد پولى‏‏‏‏»! (75) مارتين اين مقوله را ريشه اصلى‏‏‏‏ برداشتى‏‏‏‏ “واقع بينانه” از زندگى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ دوران رنسانس مى‏‏‏‏داند. اين درست است كه نتيجه‏گيرى‏‏‏‏ و برداشت مارتين در اين باره كه در دوران رنسانس حيات اجتماعى‏‏‏‏ به ظاهر «واقع بينانه» شده [يعنى‏‏‏‏ تخيلات و برداشت ‏هاى‏‏‏‏ ماوراءطبيعه و عرفانى‏‏‏‏- رازگونه كم و بيش از بين رفته است، تاثير قوانين طبيعى‏‏‏‏ و ازلى‏‏‏‏ سنتى‏‏‏‏ كم شده است، تاثير كليسا محدود شده است و…] و نسبت به نظريات ابراز شده در كتب تاريخى‏‏‏‏، از عمق ديد بيش‏ترى‏‏‏‏ برخوردار مى‏‏‏‏باشد، اما مارتين معتقد است كه هنوز «عقل، استيلاى‏‏‏‏ خود را بر روابط انسانى‏‏‏‏» برقرار نكرده است، مناسبات اجتماعى‏‏‏‏ هنوز «غيرانسانى‏‏‏‏» نشده است (76)، اصطلاحاتى‏‏‏‏ كه او آن‏ها را ظاهراً  “بجاى‏‏‏‏ مقولات ماركسيستى‏‏‏‏ “از خود بيگانه‏شدن Entfremdung و “به شى‏‏‏‏ء  تبديل شدن” Verdinglichung بكار مى‏‏‏‏ برد (XXXXIII و XXXVIII). اين نكات اجباراً اين برداشت را به خواننده تحميل مى‏‏‏‏كند كه انگار مارتين تحت تاثير نظريات انگلس درباره مشخصات بورژوازى‏‏‏‏ دوران رنسانس قرار دارد، نظرياتى‏‏‏‏ كه انگار موضع مركزى‏‏‏‏ مورد نظر مارتين نيز است. انگلس در مقدمه كتاب خود “ديالكتيك طبيعت” مى‏‏‏‏ نويسد: «اين بزرگ‏ترين تحول بود كه انسانيت تا آن زمان با آن روبرو شده بود، دورانى‏‏‏‏ كه به بزرگان نياز داشت و آن‏ها را به صحنه آورد، شكوهمند در قدرت انديشه، در شيفتگى‏‏‏‏ و خصايص. همه توان و همه دان. مردانى‏‏‏‏ كه حاكميت نوين بورژوازى‏‏‏‏ را پايه ريختند، داراى‏‏‏‏ همه خصايص بودند، بجز آنكه گرفتار تنگ نظرى‏‏‏‏ بورژواء باشند … مردان آن دوران هنوز به بندگان تقسيم‏كار تبديل نشده بودند كه تاثير كودن و خشك مغز كننده آن را ما اكنون نزد جانشينان آن‏ها احساس مى‏‏‏‏كنيم…  قدرت و همه‏جانبه بودن شخصيت آنان بر اين‏پايه قرار داشت و از آن‏ها مردان كاملى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ساخت.»

مقايسه اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏ و نظريات مارتين

با مقايسه ارزيابى‏‏‏‏ برپايه اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏ در مورد دوران رنسانس با نظريات مارتين، تفاوت اسلوبى‏‏‏‏ دو پژوهش را در برابر خود داريم. (م)

به نظر ماركسيسم پديده ويژه “دوران رنسانس” تنها از درون رابطه بين توليد كالايى‏‏‏‏ در حال توسعه و اين واقعيت قابل درك است كه انسان دوران رنسانس «هنوز تحت استيلاى‏‏‏‏ بنده كننده تقسيم‏كار» (ماركس) قرار نداشت.

در اين دوران انسان تحت تاثير شرايط توسعه اقتصادِ كالايى‏‏‏‏ ازسويى‏‏‏‏ خود را از محدوديت و بندهاى‏‏‏‏ ناشى‏‏‏‏ از اقتصاد طبيعى‏‏‏‏ آزاد مى‏‏‏‏سازد. انسان توليد كننده و صاحب كالا، در ظاهرى‏‏‏‏ مستقل، در برابر افراد ديگر قرار مى‏‏‏‏گيرد و رابطه خود را با انسان ديگر بر پايه احساس شخصيت آزاد خود تنظيم مى‏‏‏‏كند؛

و از سوى‏‏‏‏ ديگر و درست برپايه توسعه همين اقتصادِ كالايى‏‏‏‏ است كه روابط بين انسان‏ها به شكلى‏‏‏‏ همه‏جانبه و بطور بغرنج‏تر و پوياتر به سطحى‏‏‏‏ بالاتر ارتقاء مى‏‏‏‏يابد. تاثير روابط جديد به همان شدت روى‏‏‏‏ حيات فرهنگى‏‏‏‏ و روحى‏‏‏‏ انسان و رشد شخصيت او تاثير مثبت مى‏‏‏‏ گذارد، به همان شدت كه تقسيم‏كارى‏‏‏‏ كه ديرتر موثر واقع مى‏‏‏‏شود، موجب نزول انسان، حتى‏‏‏‏ انسانى‏‏‏‏ كه به كار فكرى‏‏‏‏ مشغول است، به سطح “كارگر بخشى‏‏‏‏ از كار” Teilarbeiter مى‏‏‏‏انجامد. [و اكنون روابط جديدى‏‏‏‏ با كيفيت نوين و اغلب در نگاه نخست غيرقابل شناخت entfremdet بين انسان‏ها برقرار شده است].

مارتين اما وضع را به نوعى‏‏‏‏ ديگر ارزيابى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند. براى‏‏‏‏ او “اقتصاد پولى‏‏‏‏” نـهايت آن جنبه ايست كه بايد مورد توجه قرار گيرد. از اين رو او مى‏‏‏‏كوشد تعريفى‏‏‏‏ اقتصادى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ وضع ارايه كند، اما قادر نمى‏‏‏‏شود بر بندهاى‏‏‏‏ اكونوميسم مكانيكى‏‏‏‏- فتى‏‏‏‏شيستى‏‏‏‏ fettisstisch (XXXXVII) كه در برخورد ايده‏آليستى‏‏‏‏ به تاريخ هميشه بروز مى‏‏‏‏كند، غلبه كند  – بايد مثلاً به نقشى‏‏‏‏ انديشيد كه در ارزيابى‏‏‏‏ بورژوازى‏‏‏‏ از تاريخ، براى‏‏‏‏ شرايط جغرافياى‏‏‏‏ در نظر‏گرفته مى‏‏‏‏شود -. نويسنده، اصول اقتصاد پولى‏‏‏‏  خود را تحت تاثير انكارناپذير نظريات زيملس Simmels در كتاب “فلسفه پول” برشته تحرير درمى‏‏‏‏آورد. و اين به اين معناست كه او مسئله را در چهارچوب نادقيق و ساده شده احساسى‏‏‏‏ قرار مى‏‏‏‏دهد. به‏عبارت ديگر، برپايه و مطابق با دركى‏‏‏‏ متافيزيكى‏‏‏‏- روزمره- عاميانه و گمراه كننده كه سطح را مورد توجه قرار مى‏‏‏‏دهد و از اين رو نمى‏‏‏‏تواند مشخصه هيروگليفى‏‏‏‏ “شى‏‏‏‏ء شده” verdinglicht و “فى‏‏‏‏تيش” شده fetischisiert مضمون روابط انسان‏ها را در شكل رابطه پولى‏‏‏‏ آن‏ درك كند. اين امر حتى‏‏‏‏ در “لفظ”- گفتمان و بيان او نيز خود را نشان مى‏‏‏‏دهد، مثلاً آنجا كه مارتين از «قدرت پول» كه فرد را «مستقل» مى‏‏‏‏كند، صحبت به ميان مى‏‏‏‏آورد (77). انديشه خود را مارتين چنين توضيح مى‏‏‏‏دهد: «همانطور كه در مرحله اقتصاد طبيعى‏‏‏‏ هنوز روابط انسانى‏‏‏‏ و شخصى‏‏‏‏ برقرار بود، در مرحله اقتصادِ پولى‏‏‏‏، كليه روابط “واقع بينانه” versachlicht  مى‏‏‏‏شود» (78) [هرچقدر پول دادى‏‏‏‏، همانقدر آش مى‏‏‏‏خورى‏‏‏‏] خريد و فروش كالا بدون شركت دادن هر احساسى‏‏‏‏ در آن. اما مارتين از مدّ نظر دور مى‏‏‏‏دارد  – توضيحات او كه داراى‏‏‏‏ ظاهر كاتگورى‏‏‏‏وار است كه در سطح “واقع بينانه” و ساده شده روابط انسان باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند، نشان بى‏‏‏‏توجهى‏‏‏‏ اوست –  كه “واقع بينانه” شدن روابط به معناى‏‏‏‏ از بين بردن روابط انسان‏ها نيست، بلكه تنها آن‏ها را مى‏‏‏‏پوشاند، و اينكه درست وظيفه علم آنست كه روابط انسانى‏‏‏‏– اجتماعى‏‏‏‏اى‏‏‏‏ كه “شى‏‏‏‏ء”گونه شده است را برملا سازد و آن‏ها را كه در پشت حجاب شرايط “ضدانسانى‏‏‏‏” [مثلاً “الزاماًت گلوباليستى‏‏‏‏” مورد نظر سرمايه مالى‏‏‏‏ جهانى‏‏‏‏] پنهان شده‏اند را نشان دهد. نويسنده مجاز نبوده است به‏مثابه انديش‏مندى‏‏‏‏ پژوهشگر، در مرز «قدرت پول» باقى‏‏‏‏بماند؛ او مى‏‏‏‏بايستى‏‏‏‏ به‏خاطر اشاره مهمى‏‏‏‏ كه ماركس كرده است، لااقل بفكر مى‏‏‏‏افتاد. ماركس مى‏‏‏‏گويد: «از ديدن طلا و نقره چنين تصور نمى‏‏‏‏كنيم كه آن‏ها به‏مثابه پول، بيان روابط در توليد اجتماعى‏‏‏‏اند» (79). درست برعكس، نزد ماركس و انگلس مفاهيم اساسى‏‏‏‏ ساختارِ كالايى‏‏‏‏ و اقتصادِ كالايى‏‏‏‏ هيچ چيز ديگرى‏‏‏‏ جز روابط زنده بين انسان‏ها را بيان نمى‏‏‏‏كنند، اگر چه آن‏ها هم روابطى‏‏‏‏ هستند كه از درون وابستگى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ طبيعى‏‏‏‏ و شى‏‏‏‏ء شده زندگى‏‏‏‏ انسان ناشى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏شوند و در خدمت برطرف ساختن نيازهاى‏‏‏‏ مادى‏‏‏‏ انسان قرار دارند. شايان توجه اين امر است كه مارتين “اقتصاد پولى‏‏‏‏” را جايگزين توليدِ كالايى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند، نكته‏اى‏‏‏‏ كه بطور چشم‏گير آنجا ديده مى‏‏‏‏شود، وقتى‏‏‏‏ كه او يك بار  در صفحه 37  و بار ديگر در يك زيرنويس، كه نقل قولى‏‏‏‏ از كائوتسكى‏‏‏‏ است، از آن صحبت مى‏‏‏‏كند.

از برخورد به اسلوب به كار برده شده مارتين مى‏‏‏‏توان چنين نتيجه‏گيرى‏‏‏‏ كرد: هرآنچه آلفرد فون مارتين مى‏‏‏‏كوشد عميق‏تر درباره روابط تاريخى‏‏‏‏ پديده‏ها اظهارنظر بكند، به همان شدت بيش‏تر گرفتار مفهومى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏شود كه ماركس آن را “هيروگليف” روندهاى‏‏‏‏ تاريخى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏نامد، يعنى‏‏‏‏ در بندهاى‏‏‏‏ تصورات پيش وپا افتاده‏اى‏‏‏‏ گرفتار مى‏‏‏‏آيد كه با اشكال بيگانه‏شده خود، بر آگاهى‏‏‏‏ او مسلط هستند. اشتباه مارتين، آنچه مربوط به بررسى‏‏‏‏ او مى‏‏‏‏شود، دو چيز است. از سويى‏‏‏‏ او در معرض افتادن در دام ظاهر بيگانه‏شده روابط بين انسان‏ها در دوران خودش است كه تحت تاثير نادرست شباهت نسبى‏‏‏‏ همه مراحل تاريخ جامعه بورژوايى‏‏‏‏، آن‏ها را به دوران‏هاى‏‏‏‏ ديگر منتقل مى‏‏‏‏سازد. اين نكته با بيان تصورش درباره «قدرت پول» به اثبات مى‏‏‏‏رسد [كه برداشتى‏‏‏‏ از دوران سرمايه‏دارى‏‏‏‏ پيشرفته زمان او و نه مربوط به دوران رنسانس است] و همچنين توسط برداشت او از «واقع بينانه- نگرانه» Versachlichung شدن روابط، بار ديگر مورد تائيد قرار مى‏‏‏‏گيرد. از سوى‏‏‏‏ ديگر، او در بررسى‏‏‏‏ خود به طور غيرانتقادى‏‏‏‏ در سطح پديده‏هايى‏‏‏‏ باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند و يا دقيق‏تر بر روى‏‏‏‏ تنها اشكال ظاهرى‏‏‏‏ و بيگانه‏شده آن‏ها مكث مى‏‏‏‏كند، پديده‏هايى‏‏‏‏ كه او آن‏ها را عمدتاً مربوط به دوران رنسانس مى‏‏‏‏داند و با باقى‏‏‏‏ماندن در اين سطح اصلاً كوششى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ شناخت مضمون و ذات وقايع آن دوران از خود نشان نمى‏‏‏‏دهد: يعنى‏‏‏‏ او نمى‏‏‏‏كوشد از طريق درك و شناخت همه جوانب و لحظات دورنى‏‏‏‏ كليتِ حياتِ اجتماعى‏‏‏‏ دورانِ رنسانس، به ريشه‏هاى‏‏‏‏ جوانب گوناگون آن دست يابد و از طريق نفى‏‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏‏ [يعنى‏‏‏‏ يافتن متضادها] آن‏ها، كل حقيقت را درك كند و بشناسد.

مارتين تحت تاثير نظريات ايدئولوژيك زمان حال، برداشت‏هاى‏‏‏‏ “شى‏‏‏‏ء شده” زمان كنونى‏‏‏‏ را بر شرايط بكلى‏‏‏‏ متفاوت دوران رنسانس منتقل مى‏‏‏‏سازد. انسان دوره رنسانس نمى‏‏‏‏تواند داراى‏‏‏‏ چنين نظرياتى‏‏‏‏ باشد كه ناشى‏‏‏‏ از “شى‏‏‏‏ء شدن” روابط اجتماعى‏‏‏‏ است. زيرا چنين شرايطى‏‏‏‏ در آن دوران هنوز ايجاد نشده است. (LVIII) آن تصور ساده شده از پول كه از دل آن، تصور “قدرت پول” زائيده شده است و خود را در نظريات مارتين نشان مى‏‏‏‏دهد، هنوز بر رابطه بين انسان‏ها در آن دوران مسلط نشده است و لذا نمى‏‏‏‏توانسته سبب بيگانه و غيرقابل شناخت شدن اين روابط شده باشد. تصور چنگ انداختن نيروهاى‏‏‏‏ اقتصادى‏‏‏‏ “ضدانسانى‏‏‏‏” بر سرنوشت انسان با واقعيت- حقيقت هستى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ آن دوران در انطباق نيست. روابط اجتماعى‏‏‏‏ در آن دوران و نتايج عملكرد و پراتيك انسان هنوز بسيار شفاف‏تر  و قابل فهم‏تر از آن هستند كه بتوانند يك تضاد جدى‏‏‏‏ بين چگونگى‏‏‏‏ زندگى‏‏‏‏ افراد و چگونگى‏‏‏‏ عينيت روابط اجتماعى‏‏‏‏ ايجاد و آن را براى‏‏‏‏ آگاهى‏‏‏‏ انسان غيرقابل درك سازند. تضادى‏‏‏‏ كه خود اصلاً شرط شى‏‏‏‏ء شدن و غيرانسانى‏‏‏‏- واقع نگرانهِ شدن اين روابط در آگاهى‏‏‏‏ انسان است. چنين تضادى‏‏‏‏ خيلى‏‏‏‏ ديرتر بوجود مى‏‏‏‏آيد، تاريخ دقيق‏تر ايجادشدن چنين وضعى‏‏‏‏ به قرن 18 به بعد مى‏‏‏‏رسد. «براى‏‏‏‏ اولين بار در قرن 18 اشكال مختلف بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ به‏مثابه ضرورت‏هاى‏‏‏‏ خارجى‏‏‏‏ “در جامعه بورژوايى‏‏‏‏” پيش مى‏‏‏‏آيند كه عليه اهداف افراد عمل مى‏‏‏‏كنند» (80). سطح آگاهى‏‏‏‏ انسان زمان رنسانس عبارت است از برقرار بودن حاكميتِ بلامنازعِ عقلِ هر فرد و آزاد بودن او (با محدوديت غيرعمده و جنبى‏‏‏‏ ترس داشتن از خطر بلاياى‏‏‏‏ طبيعى‏‏‏‏ و جنگ). تا آنجا كه اصلاً در اين دوران درباره تاثير قوانين اجتماعى‏‏‏‏ بر جهان و انسان تصوراتى‏‏‏‏ در سطح محدود وجود دارند، همانطور كه كاسيرئر Cassirer (LIX)  در اشارات خود درباره ستاره شناسى‏‏‏‏ دوران رنسانس اظهار كرده است، ناشى‏‏‏‏ هستند از مفهوم تغييريافته از قوانينى‏‏‏‏ كه برپايه تصورات فلسفه طبيعى‏‏‏‏ و ستاره‏شناسى‏‏‏‏ پذيرفته شده بودند. تصورات مارتين چيزى‏‏‏‏ نيستند، جز “تصورات عاميانه” بورژوازى‏‏‏‏ زمانه خود او كه او آن‏ها را بدون برخورد انتقادى‏‏‏‏ به مرحله ديگرى‏‏‏‏ منتقل مى‏‏‏‏سازد. تعريفى‏‏‏‏ كه ماركس درباره اقتصاد عاميانه ابراز كرده است، درباره علم تاريخ عاميانه نيز صادق است: «به همان اندازه كه بورژوازى‏‏‏‏ تصورات بيگانه‏شده از صورتبندى‏‏‏‏ توليد سرمايه‏دارى‏‏‏‏ داراست، به همان اندازه هم او داراى‏‏‏‏ تصورات پيش و پا افتاده بوده و به‏عبارت ديگر به همان شدت هم در عنصر طبيعى‏‏‏‏ خود دست و پا مى‏‏‏‏زند.»

موضع ديالكتيك مشخص در برابر اين تصورات چيست؟

براى‏‏‏‏ هگل روشن نشد كه او آموزش دگرگون كننده خود درباره مراحل حركت روند دستيابى‏‏‏‏ به تئورى‏‏‏‏ شناخت، «كه در جهت شناخت از سوبژكت به ابژكت» (٨١) جريان داشت و تحقق يافت را، از تغيير و حركت جهانِ سرمايه‏دارى‏‏‏‏ استخراج كرده است. شناختى‏‏‏‏ كه دستيابى‏‏‏‏ به آن ضرورتاً قدم به قدم ممكن بوده است و همان روند تعميق يابنده شناخت از ظاهر پديده است در جهت درك مضمون و ذات آن. او حدس هم نزد كه اسلوب شناخت مورد پژوهش او، مى‏‏‏‏تواند بدون هيچ كم وكاستى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ شناخت  صورتبندى‏‏‏‏ اقتصادى‏‏‏‏- اجتماعى‏‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏‏ به كار ‏گرفته شود. جوامع ماقبل سرمايه‏دارى‏‏‏‏ نسبت به جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ از اين تفاوت برخوردارند كه در صحنه روابط انسانى‏‏‏‏، به‏خاطر شفافيت روند اقتصادى‏‏‏‏، ظاهر و ذات پديده كم وبيش بر هم منطبق اند و يا لااقل يك رابطه بى‏‏‏‏واسطه ساده و قابل فهم‏تر بين آن‏ها برقرار است [مثلاً كار پيشه‏ورى‏‏‏‏، عمدتاً واسطه ارتباط مستقيم و مشخص افراد بود: سفارش كفش- دوختن كفش. توليد انبوه كفش با اندازه و فرم متفاوت كه در ابتدا امرى‏‏‏‏ ناشناخته بود، بعدها در “بازار” و مراكز پرجمعيت سرآغازى‏‏‏‏ شد براى‏‏‏‏ پديد آمدن  روابط نظام سرمايه‏دارى‏‏‏‏].

درست به اين علت كه جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ و ماقبل آن از نظر ساختارى‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏ متفاوت بودند، تضاد عميق دوران سرمايه‏دارى‏‏‏‏ در آن دوران  وجود نداشت. يعنى‏‏‏‏ تضاد بين تظاهر ظاهرى‏‏‏‏- دروغين Scheinheiligkeit تك تك پديده‏هايى‏‏‏‏ كه به‏مثابه «واقعيت»ها منجمد شده‏اند از يك‏سو، با مضمون و ذات كليتى‏‏‏‏ كه براى‏‏‏‏ شعورِ روزمرهِ عاميانه غيرقابل شناخت بود، از سوى‏‏‏‏ ديگر، هنوز در آن دوران‏ها بوجود نيامده بود. در فلسفه هم نمى‏‏‏‏توانست بحثى‏‏‏‏ درباره عملكرد و قابليت قوه ادراكه وجود داشته باشد كه كليت را به اجزايش تقسيم مى‏‏‏‏كند، در حالى‏‏‏‏ كه هم‏زمان كليت حقيقت را در نظر دارد.

برداشت غيرعقلايى‏‏‏‏ و عرفانى‏‏‏‏- رازگونه واقعيت- حقيقت بمراتب بيش‏تر در خدمت پاسخ به نيازهاى‏‏‏‏ طبقات حاكمه بود. اما موثر بودن آن در شكلِ مشخص فئودالى‏‏‏‏- قرون وسطى‏‏‏‏ آن، بكمك اين واقعيت ممكن مى‏‏‏‏شد كه انسان آن روزى‏‏‏‏ نسبت به امروزى‏‏‏‏ نه تنها با شدت بيش‏تر و بطور بى‏‏‏‏واسطه وابسته به طبيعت خارجى‏‏‏‏ حاكم بر سرنوشتش بود، بلكه طبيعت را همچنين يك قدرت غيرعقلايى‏‏‏‏- مرموز- عرفانى‏‏‏‏ تجربه مى‏‏‏‏كرد و مى‏‏‏‏پنداشت (مراجعه كن به كتاب من تحت عنوان “تاريخ جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏”، مبحث اول).

جدايى‏‏‏‏ گام به گام و روزافزون از اين وابستگى‏‏‏‏ بى‏‏‏‏واسطه از طبيعت كه در چهارچوب روابط رشديابنده توليد سرمايه‏دارى‏‏‏‏ از قرن 16 به بعد تحقق يافت، در ارتباط بود با منافع ويژه و اهداف انقلابى‏‏‏‏- ضدفئودالى‏‏‏‏ بورژوازى‏‏‏‏. اين تغييرات و نه استعداد خارق‏العاده شهروندان بورژوآ نسبت به انسان‏هاى‏‏‏‏ دورآن‏هاى‏‏‏‏ پيش، علت توسعه حيرت‏انگيز شناخت از واقعيتِ عينى‏‏‏‏ بود. اين نكته شايان توجه است كه پيشرفت علوم بورژوازى‏‏‏‏ اين دوران، عمدتاً در بخش علوم طبيعى‏‏‏‏ تحقق يافت و كارمايه انديشه فلسفه اين دوران عمدتاً بر روى‏‏‏‏ اطلاعات جديد در رشته‏هاى‏‏‏‏ رياضيات- علوم طبيعى‏‏‏‏ قرار داشت. ما مى‏‏‏‏دانيم كه قابليت درك فى‏‏‏‏البداهه كليت پديده كه در دوران پيش از سرمايه‏دارى‏‏‏‏ برترى‏‏‏‏ داشت و در دوران آغازين آن بشدت رشد كرد، با رشد فرديت و آتميزاسيون Atomisation جامعه (LX)، بطور روزافزون از دست مى‏‏‏‏رفت و تخصصى‏‏‏‏ شدن علوم با پى‏‏‏‏آمدهاى‏‏‏‏ خود، يعنى‏‏‏‏ ارتقاء يافتن نقش واقعيت‏امر- فاكت متجزا و مشخص به رتبه خداى‏‏‏‏، به انديشه مسلط تبديل مى‏‏‏‏شد. قيمت آن چيزى‏‏‏‏كه آگاهى‏‏‏‏ مدرن دوران رنسانس مايل بود به‏مثابه موفقيت عظيم علم از قرون 16 و 17 به بعد بپذيرد، در حقيقت صرفنظر كردن از شناخت واقعيت به‏مثابه يك كليت بود. الوانى‏‏‏‏ و وفور جوانب دانسته‏هاى‏‏‏‏ متجزا و منفرد، بر سادگى‏‏‏‏ و مفلوكى‏‏‏‏ شناخت تنها مضمون و ذات كليت، سايه انداخت. [شناخت كلوروفيل و عملكرد آن در برگ درخت كه يك كارخانه شيميائى‏‏‏‏ است، سادگى‏‏‏‏ كليت “برگ” را كه انسان تاريخى‏‏‏‏ از ديرزمان شناخته بود، در سايه قرار داد.]

در مقايسه با علوم انسانى‏‏‏‏، علوم طبيعى‏‏‏‏ به اين شدت تحث فشار ناشى‏‏‏‏ از رشد برشمرده شده نبودند، زيرا ازآنجا كه در طبيعت پديده‏ها بطور بى‏‏‏‏نهايت تكرار مى‏‏‏‏شوند (82)، پژوهش حتى‏‏‏‏ يك روند طبيعى‏‏‏‏ نيز با تعميم‏هايى‏‏‏‏ همراه است كه پيامدهاى‏‏‏‏ وسيعى‏‏‏‏ را به دنبال دارد. از اين رو ديالكتيك در علوم طبيعى‏‏‏‏، اگرچه هنوز ناخودآگاه، كم وبيش به شناخت مسلط تبديل شد. در مورد علوم انسانى‏‏‏‏ وضع بكلى‏‏‏‏ از نوع ديگر است. نه تنها ازاين نظر كه در اينجا منافع بورژوازى‏‏‏‏ نقش ‏ترمزكننده ايفا مى‏‏‏‏كند، بلكه حتى‏‏‏‏ آن زمان هم كه بورژوازى‏‏‏‏ هنوز نقش انقلابى‏‏‏‏ داشت، وضع بر همين منوال بود.

منافع فردى‏‏‏‏ مانع شناخت كليت

چگونگى‏‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏‏- پرتضادِ كسبِ آگاهى‏‏‏‏ از واقعيت توسط قوه ادراكه كه دوران پيش از سرمايه‏دارى‏‏‏‏ را تحت تاثير رشد تاريخى‏‏‏‏- بيولوژيك طى‏‏‏‏ كرده بود و هنوز دچار انحراف فردگرايانه و يك سويه نگرانه نشده بود، تحت تاثير شرايط سرمايه‏دارى‏‏‏‏ كه واقعيت را به اجزاى‏‏‏‏ آن تقسيم و متجزا مى‏‏‏‏كند، به سد غيرقابل عبورى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ شناخت ديالكتيكى‏‏‏‏ از واقعيت تبديل شد: قابليت فى‏‏‏‏البداهه دو سويه و دوگانه آگاهى‏‏‏‏ قوه ادراكه ما، كه پيش‏تر توضيح داديم، يعنى‏‏‏‏ قدرت تجزيه و تقسيم واقعيت به اجزاى‏‏‏‏ آن و هم‏زمان درك آن به‏مثابه كليتى‏‏‏‏ واحد (م)، تحت شرايط ويژه جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ تنها در جهت يك جنبه، يعنى‏‏‏‏ در جهت جنبه تجزيه و تقسيم كننده، توسعه و رشد مى‏‏‏‏يابد، قابليتى‏‏‏‏ كه از مرز “طبيعى‏‏‏‏- پسيكولوژيك” قابليت عملكردى‏‏‏‏ قوه ادراكه خارج مى‏‏‏‏شود و از اين رو براى‏‏‏‏ شناخت كليت ساختارى‏‏‏‏ ناكارآمد، زيرا “متافيزيكى‏‏‏‏” را تشكيل مى‏‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏‏ عملكردى‏‏‏‏ است عقلايى‏‏‏‏. بدين‏ترتيب در شعور انسان زمينه “ذهنى‏‏‏‏- پسيكولوژيك” براى‏‏‏‏ برداشت و پذيرش محتوايى‏‏‏‏- ايدئولوژيكِ برخى‏‏‏‏ جوانب از واقعيت- حقيقت برپايه منافع فردگرانه بوجود مى‏‏‏‏آيد و به انعكاس غيرمتناسب واقعيت- حقيقت در ذهن انسان مى‏‏‏‏انجامد.

يك نگاه به گذشته گونهِ انسانى‏‏‏‏، به ما نشان مى‏‏‏‏دهد كه روند عكس برشمرده شده نيز ممكن است. ما مى‏‏‏‏دانيم كه در صورتبندى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ ساده‏تر، انسان از خود داراى‏‏‏‏ دركى‏‏‏‏ كم‏تر فردگرايانه بوده و بيش‏تر خود را به‏مثابه فردى‏‏‏‏ از جمع درك مى‏‏‏‏كرد، به‏مثابه عضوى‏‏‏‏ از يك كليت مافوق خود. ماركس مى‏‏‏‏نويسد: «هرچقدر ما در تاريخ به عقب برويم، فرد و از اين رو فرد توليد كننده هم، غيرمستقل‏تر به نظر مى‏‏‏‏رسد، متعلق به كليت بزرگترى‏‏‏‏.» با آرامش خاطر، يعنى‏‏‏‏ بدون دغدغه از آنكه كسى‏‏‏‏ بتواند انسان را به ايجاد يك ساختار ارادى‏‏‏‏ متهم كند، مى‏‏‏‏توان با توجه به نظريات ابراز شده ماركس گفت، كه شرايط ساده صورتبندى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ ماقبل سرمايه‏دارى‏‏‏‏، به‏ويژه آن زمينه آگاهى‏‏‏‏ باورهاى‏‏‏‏ ايدئولوژيك انسان دوران ابتدايى‏‏‏‏ را تقويت مى‏‏‏‏كند، كه در خدمت درك روابط پديده‏ها و نهايتاً كليت حقيقت قرار دارد. چنين ارزيابى‏‏‏‏ از آگاهى‏‏‏‏ انسان‏هاى‏‏‏‏ آن دوران را بايد نتيجه الزامى‏‏‏‏ بررسى‏‏‏‏ روابط حاكم بر جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ امروزى‏‏‏‏ دانست. زمانى‏‏‏‏ كه لنين نظر هگل را مورد تائيد قرار مى‏‏‏‏دهد كه «آن‏ چيزى‏‏‏‏ كه ايجاد مشگل مى‏‏‏‏كند، هميشه فكركردن است»، زيرا واقعيت را تقسيم مى‏‏‏‏كند، قطعا او (همانطور كه ما نشان داديم بين دو عملكرد مخالف يكديگر) آن عملكرد صورى‏‏‏‏ انديشيدن به طور عام را مورد نظر دارد كه ويژگى‏‏‏‏ ماوراء تاريخى‏‏‏‏- پسيكولوژيك قوه ادراكه است، يعنى‏‏‏‏ قابليت ديدن كليت حقيقت.

اينكه توجه و شناخت قابليت ديدن كليت [مضمون] حقيقت، درست در دوران ما به يك مسئله ويژه فلسفى‏‏‏‏ و حتى‏‏‏‏ به مسئله حياتى‏‏‏‏ علوم ما تبديل شده است، و اينكه درك و به رسميت شناختن ديالكتيك به‏مثابه چگونگى‏‏‏‏ انديشيدن و همچنين اسلوب شناخت حقيقت، با مشگلات ويژه‏اى‏‏‏‏ روبرو شده است، نيز مربوط به همين امر مى‏‏‏‏شود و دلايل آن را بايد در وحله اول در مسلط شدن ايدئولوژى‏‏‏‏ فردگرايى‏‏‏‏ و اتميزاسيون در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ دانست كه به‏خاطر منافع فردى‏‏‏‏، شناخته شدن روند كليت توسط انسان، در ابهام باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏ماند.

با بيان ديگر: ازآنجا كه ساختار شعور ما اين‏گونه است كه در وحله اول تمايل به تقسيم‏كردن واقعيت و ايجاد ازهم‏گسيختگى‏‏‏‏ در كليت آن دارد، تحت شرايط هستى‏‏‏‏ جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ و تحت تاثير تمايلات افراطى‏‏‏‏ فردگرايى‏‏‏‏، يعنى‏‏‏‏ تمايل به مسلط بودن تنها جنبه ذهنى‏‏‏‏- پسيكولوژيكِ آگاهى‏‏‏‏ در روند شناخت، مى‏‏‏‏تواند اين تمايل خود را به‏مثابه تنها (م) عامل شناخت، به انديشه ايدئولوژيك مسلط تبديل سازد و خود را  تحميل كند و موفق به القاى‏‏‏‏ اين تصور شود كه تنها همين يك امكان (م)، همين يك ويژگى‏‏‏‏ يك‏طرفه ظاهرى‏‏‏‏ شناختِ ذهنى‏‏‏‏- پسيكولوژيك كه برپايه ديد و منافع فردى‏‏‏‏ قرار دارد، براى‏‏‏‏ شناخت حقيقت وجود دارد وتنها امكان را تشكيل مى‏‏‏‏دهد. باوجود اين شرايط نامساعد ناشى‏‏‏‏ از توليدِ كالايى‏‏‏‏ در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏، آنچه كه ما درباره شكل عملكردِ دوگانهِ- ديالكتيكى‏‏‏‏ آگاهى‏‏‏‏ در روند شناخت برشمرديم، بهيچ‏وجه مخدوش نمى‏‏‏‏شود، زيرا اين عملكرد جزئى‏‏‏‏ از شيوه تاريخى‏‏‏‏- بيولوژيك انديشيدن است. شيوه و عملكردى‏‏‏‏ كه بخودى‏‏‏‏ خود هيچگاه و بـهيچ صورتى‏‏‏‏ تاثيرى‏‏‏‏ بر محتواى‏‏‏‏ برداشت‏هاى‏‏‏‏ ايدئولوژيك در هر دوران ندارد و نمى‏‏‏‏گذارد، زيرا شناخت كليت را برپايه منافع فردى‏‏‏‏ عملى‏‏‏‏ نمى‏‏‏‏سازد؛ اين عملكرد ديالكتيكى‏‏‏‏ فى‏‏‏‏البداهه است و در حين روند انديشيدن ملموس نمى‏‏‏‏شود. تنها پس از وقوع حادثه a posteriori ، بعد از تجربه و به‏طور ثانوى‏‏‏‏، يعنى‏‏‏‏ تنها پس از پى‏‏‏‏بردن به تاثير تجربه‏پسينِ روى‏‏‏‏ مضمونِ كليت، بدان دست يافته مى‏‏‏‏شود، علم بر اين پديده شناخت پيدا مى‏‏‏‏كند و قوانين آن را كشف مى‏‏‏‏كند؛ اما انعكاس انديشيدن درباره چگونگى‏‏‏‏ فكركردن توسط قوه ادراكه در سطح ديگرى‏‏‏‏ قرار دارد كه نه نافى‏‏‏‏ قابليت فى‏‏‏‏البداهه بودن قوه ادراكه و نه نافى‏‏‏‏ واكنش در مقابل درك اين قابليت مى‏‏‏‏باشد.

بـهرجهت، و به هر صورت كه انسان تناسب هنوز روشن نشده بين شكل رابطه پسيكولوژيك انديشه از يك سو و چگونگى‏‏‏‏ روند تاريخى‏‏‏‏- ايدئولوژيك انديشيدن از سوى‏‏‏‏ ديگر را تصور كند، يك نكته قطعى‏‏‏‏ است: و آن اين كه در هيچ جامعه‏اى‏‏‏‏ پديده قابليت تقسيم كردن واقعيت توسط “قوه ادراكه” ريشه‏اى‏‏‏‏تر به مسئله بنيادى‏‏‏‏  تبديل نشده است، از در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ كه در آن به‏خاطر ازهم‏گسيختگى‏‏‏‏ روند هستى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ به بخش‏هاى‏‏‏‏ متعدد، اشكال عملكرد “مطابق با عقلِ سليم” و همچنين اشكال “اتفاقى‏‏‏‏” [فردى‏‏‏‏- انديودوآليستى‏‏‏‏] براى‏‏‏‏ انديشه تئوريك، خود به مسئله بزرگ‏ترى‏‏‏‏ تبديل شده است.

(تاريخ و ديالكتيك، پايان 11، ادامه بخش پنجم كتاب در  12 http://www.tudeh-iha.com/?p=1432&lang=fa)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *