بخش ششم
سـاختـار ديـالكتيـكـى ماتـريـاليسـم تـاريخـى
«ثانياً بههيچوجه نمىشود از اين كيفيت احتراز جست كه همه آن چيزهايى كه انسان را به فعاليت برمىانگيزد، بايد از دماغش بگذرد – حتى خوردن و آشاميدن.» انگلس
در بحثى، ضدماركسيستى كوشيد آموزش درباره تضاد بين نيروهاى مولده و آنطور كه او ناميد، “مناسبات اجتماعى” [كه منظور مناسبات توليدى بود] را از اين طريق بهمثابه برداشتى مكانيكى- متافيزيكى تفسير و توجيه كند و نهايتاً آن را تصورى بىمعنا و نسنجيده قلمداد سازد كه آن را با “تضاد” بين عصا و سگى كه با آن كتك مىخورد، مشابه دانست. انتخاب بىاساس تعريفى مكانيكى- طبيعى براى مفهوم نيروهاى مولده كه گويا از موجوديتى برخوردارند كه آنها را مستقل مىسازد، نكته جديدى نيست، بلكه جزو قديميترين سوتفاهـمات است. و بايد پذيرفت كه طول عمر اين “استدلال” را بايد مديون تاثير گناهِ ناشى از بقاياى تصورات مكانيكى قديمى و ماقبل ديالكتيكى درباره ماترياليسم بود. اگر هم نه در اين شكل نادرِ افراطگرانه و كاريكاتوروارِ برخوردِ فردِ ضدماركسيست، اما بـهرجهت نقل قول فوق [كه در عنوان اين بخش ذكر شده است] حتى نزد برخى از دوستاران ماركسيسم هم در همان بحث مقبوليت نيافت، زير آنها، آن را ايدهآليستى ارزيابى كردند. آنها نـمى دانستند كه گفته فوق متعلق به انگلس است (89)، و از “ماترياليسم” خود با اين استدلال دفاع مىكردند: كه خوردن و آشاميدن مسئله مربوط به سر نيست، بلكه مربوط به دستگاه گوارش مىباشد. انگلس مىنويسد: «ثانياً بههيچوجه نمىشود از اين كيفيت احتراز جست كه همه آن چيزهايى كه انسان را به فعاليت برمىانگيزند، بايد از دماغش [“از راه وسط كله او”، انديشه] بگذرد – حتى خوردن و آشاميدن [را نيز انسان تحت تاثير احساس جوع و عطشى انجام مىدهد كه در دماغش منعكس مىشود].»
ترس برخى از سوسياليستها – امرى كه بايد آن را در زير نشان دهيم – از اين نكته كه مفهوم اساسى گذشتن از دماغ [مغز] (انگلس آن را «از راه وسط كله» مىنامد) و يا كوتاهتر، از طريق آگاهى را در كل آموزش ماركسيستى درك كنند، در اين امر نـهفته است كه آنها هنوز به عقب افتادگى مكانيكى انديشه خود فائق نشدهاند. يكى از قوىترين ريشههاى اين برخورد را بايد در اين واقعيت جستجو كرد كه هنوز تصور نادرست و مزمن ايدهآليستى درباره چگونگى ساختار تاريخ توسط آگاهى ما، جاى خود را به برداشت ماترياليست- ديالكتيكى در اينباره نداده است كه طبق آن، درك از چگونگى ساختار تاريخ با گذشتن از راه دماغ [انديشه] انسان، يعنى از طريق آگاهى بهوجود مىآيد.
شناخت ديالكتيكى از آگاهى
كاربرجسته اوليه ماترياليسم تاريخى آن بود كه نقش برجسته آگاهى اجتماعى كه ايدهآليسم آن را تا آن زمان قلمروى خود اعلام داشته بود و ماترياليسم به آن اهميت نداده بود، را شناخت و همزمان آن را برپايه آموزش ماترياليستى توضيح داد. براى فهميدن ماترياليسم تاريخى اين نكته از اهميت ويژه برخوردار است، درك شود كه شناخت نقش اجتماعى آگاهى، بهطور مستقيم و ضرورتاً تنهـا (م) از طريق شناخت عمومى فلسفه ديالكتيكى ممكن مىشود. امـا چـگونـه؟
ما نشان داديم كه ديالكتيك مشخص هيچگاه نـمىكوشد بهطور ذهنى و انتزاعى مضمون آگاهى [مثلاً در دوران رنسانس] را توضيح دهد، بلكه آن را از طريق عينى و مشخص و در ارتباط با تاريخ ايجاد شدن آن (م) توضيح مىدهد و مستدل مىسازد. با چنين نگاهى، آگاهى بهمثابه محصول روندى طبيعى متظاهر مىشود، اما همزمان، كيفيتى بكلى جديد را تشكيل مىدهد كه به وسيله و بهكمك آن، نه تنها مرحلهاى متفاوت از مراحل ديگر هستى آغاز مىشود، بلكه آگاهى، مشخصه همهجانبهاى براى كيفيت نوين مرحله جديد نيز هست. (بياد بياوريم آزمايشهاى پاول و شناخت پذيرفته شده نتايج آن در اتحاد شوروى درباره نادرست بودن محدود ساختن كيفيت آگاهى به سطح كيفيت غريزه حيوانى). در اينجا، تكرار مجدد كليه آنچه در ديالكتيك امرى طبيعى و پذيرفته شده است، ضرورى نيست، كه بر مبناى آن، ايجادشدن يك كيفيت جديد منوط باشد به رشدى پرتضاد و جهشى. اما اگر اين كيفيت، آنطور كه در مورد آگاهى چنين است، مشخصهِ ايجادشدن مرحلهِ جديدى را در تكامل طبيعى [آنتروپرلوژيك] تشكيل مىدهد، آنوقت بايد وجود و تاثير آن تا كوچكترين و پيرامونى ترين شاخههاى اين مرحله هستى قابل لمس و شناخت باشد. اين شناخت، شناختى اساسى است كه بىتوجهى به آن ناهنجارترين ناپيگيرىها را، ازجمله براى ماترياليسم ديالكتيك، بهدنبال خواهد داشت.
آگاهى، مشخصهِ كيفىيت نوين هستى اجتماعى
وظيفه اين بخش نشان دادن اين نكته است كه بهرسميت شناختن واقعيت آگاهى، بهمثابه عاملِ مشخصكنندهِ مرحلهِ كيفى نوين هستى اجتماعى (م)، بههيچوجهى با موضع ماترياليسم- ديالكتيك در تضاد نيست و همچنين آنكه بهكارگرفتن كيفيت آگاهى براى مستدل ساختن درك ايدهآليستى از تاريخ، كه خارج از حيطه ديالكتيك دارى ريشههاى معقولى نيز مىباشد [براى مثال برشمردن شاهان و سرداران جنگجو و يا دادگر در مراحلى از تاريخ كشورها]، تغييرى در اين وضع نمىدهد كه باوجود اين، درك ايدهآليستى از تاريخ برپايه يك تصور نادرست قرار دارد.
هگل يك بار خاطرنشان ساخت كه نكته اساسى آنست، كه ماده زنده را بهمثابه سوبژكت [فاعل] بپذيريم، اين به اين معناست كه حقيقت را بهمثابه روندى با تضادهاى كيفى كه حل آنها را در درون خود آبستن است، درك كنيم، و يا نكتهاى كه همان معنا را مىرساند، يعنى آن را بهمثابه قانونمندى درونى ديالكتيكى ناشى از حركت و تغيير روابط و مناسباتِ لحظات [و جوانب حقيقت] درك كنيم. اين نكته روشن است كه قراردادن چنين خواستى در آغاز بحث، تاريخى بودن كليه عينيتهاى شناخته شده را در خود نـهفته دارد. اين به اين معناست، كه بايد عينيتهاى شناخته شده را در علت علّـى شدنشان مورد توجه قرار داد. براينپايه، ديگر “آن“ آگاهى وجود ندارد، بلكه تنها ريشه و علت علّـى آگاهى و آنچه كه از آنها بايد براى شناختِ مضمون و سرشت آگاهى استخراج كرد، مطرح است.
رابطه آگاهى و پراتيك- كار
درباره اهميت تعيينكننده شيوه بررسى تاريخى- علّـى براى برطرف ساختن مشكلات تئوريكى شناخت (به مفهوم محدود آن) مفصلاً صحبت شد. اكنون زمان آن فرارسيده است، جنبه ديگرى از ارتباط علّـى بين هستى و آگاهى را مورد بررسى قرار داده و جنبهاى را نشان دهيم كه درك ماركسيستى ماترياليسم تاريخى را از ديدگاه تئورى شناخت مستدل مىسازد.
پذيرش اين امر كه آنچه كه پديده آگاهى است، منتج است از يك تكامل پرتضاد طبيعت و چگونگى وجود آن عمدتاً وابسته است به سطحى كه هستى در بالاترين رشد خود بدان دست يافته است، يعنى وابسته است به “پراتيك” [عملكرد- كاركرد- فعاليت هدفمند و با برنامه، كه همچنين به معناى اين نكته هم هست]، كه پراتيك همزمان عملاً چگونگى مضمون آگاهى را نشان مىدهد، يعنى چگونگى مضمون عملكرد [فونكسيون] آگاهى را نمايان مىسازد، مضمونى كه از بههمپيوستگى- بههمتنيدگى عمومى هستى ناشى است و از اين بههمپيوستگى- بههمتنيدگى زائيده مىشود. از موضع بررسى علـّى، نـمىتوان آگاهى و عملكرد آن را بهطور عقلايى و بدون تضاد، به صورت ديگرى درك كرد، جز آنكه آن را عملكرد عملى روند زندگى (م) ارزيابى نـمود. برپايه چنين برداشتى، بـهرجهت پذيرفتن علت علّـى براى آگاهى، اقدامى بهطور كلى متفاوت است از بررسى بقيه عملكردهاى زندگى كه متعلق به مرحله سادهترى از تكامل هستى هستند، مثلاً متفاوت است از غريزه حيوانى. ازاينرو، اين به معناى بازگشت به برداشت مكانيكى از ماترياليسم مىبوده، اگر كوشش شود كه براى آگاهى پايه غريزى تصور شود و شايد غريزه هم به روندها و جريانهاى مكانيكى محدود گردد، كه واقعاً هم در تاريخ فلسفه سابقه دارد (مثلاً نزد هوبس Hobbes، در مواردى نزد دكارت، و نزد تعدادى از ماترياليستهاى قرن 18). كيفت مخصوص طبيعتِ انسان داراى آگاهى، مستقل از برداشت ديالكتيكى از جهان، وجود دارد. اين نكته را بايد بهويژه، بهخاطر سوتفاهمات مداوم، برجسته ساخت.
ازسوى ديگر، اين كيفيت مخصوص تنها زمانى قابل درك مىشود كه آن را نه بهطور انتزاعى، بلكه بهمثابه ويژگى مرحله معينى از تكامل هستى درك كنيم، بهعبارت ديگر، نه بهمثابه يك ويژگى خاص، بلكه بهمثابه لحظهاى از بههمپيوستگى- بههمتنيدگى عمومى كليت هستى مورد توجه قرار دهيم و درك كنيم. و اين مرحله، مرحله اجتماى تكامل هستى است كه در آن دادوستد زندگى با طبيعت -، و هر حياتى چيزى نيست جز دادوستد فعال با طبيعت – به شكل يك عملكرد هدفمند تكامل يافته است، و يا آنكه به امرى تبديل شده است كه همان معنا را مىرساند، يعنى شكل كار را بهخود گرفته است. كليت فعاليتى كه برپايه كار قرار دارد، پراتيك ناميده مىشود.
جاى آگاهى در پراتيك- كار
وظيفه كنونى ما توضيح اين امر نيست كه چگونگى تاريخ بهوجود آمدن انسان را كه انگلس و پس از او ديگران آن را بارها برشمردهاند، تكرار كنيم كه البته توجه به نقش كار و وسائل كار در چنين بررسى از اهميت برخوردار مىبوده است. اما آنچه كه در اينجا بايد در تاريخ تكامل مورد توجه ما قرار گيرد و درك شود، چگونگى عملكرد و جاى آگاهى است در پراتيك.
انسان فعالِ عملِكننده را نمىتوان چيز ديگرى تصور كرد، از انسانى كه با كمك سر [دماغ، مغز، آگاهى] خود فعال است، بهعبارت ديگر، بهمثابه انسان آگاهِ بااستعداد. اين قابليت كه انسان آگاهانه اقدام به كارى بكند، هيچ معناى ديگرى ندارد جز آنكه داراى اين قابليت است كه براى كار خود اهدافـى را از قبل تعيين كند و براى تحقق آنان وارد عمل شود. دراينباره انگلس چنين مىنويسد: «تاريخ تكامل جامعه نسبت به طبيعت در يك نكته از تفاوت اساسى برخوردار است. در طبيعت … همه عوامل موثر بريكديگر فاقد آگاهى هستند،… برخلاف آن، در جامعه، انسان آگاه و با استعداد، با انديشه و احساسات و به منظور و با قصد دستيابى به اهدافى وارد عمل مىشود؛ هيچ حادثهاى تحقق نمىيابد، بدون آنكه در پس آن خواست آگاهانهاى قرار داشته باشد، بدون آنكه براى دستيابى به هدفى بوده باشد.» (تكيه از ل ك) (90).
آگاهى و شرايط اجتماعى
اين اهداف خود از يك سو از طريق نيازهاى لحظهاى، و توسط روابطى تعيين مىشوند كه فرد معين در چهارچوب آن قرار دارد؛ فعاليت برپايه آگاهى، نقش عامل [سوبژكت عملكننده] را در پراتيك ايفا مىكند. از سوى ديگر، هرچقدر جامعهاى رشديافتهتر است، به همان نسبت نيز بيشتر تعيين اهداف برپايه انديشه آگاهانه عملى مىگردد، اين به اين معناست كه درباره درستى و ارزش اهداف و انطباق آنها با شرايط موجود هستى خود، بيشتر و بهطور آگاهانه فكر مىشود. يك چنين انديشيدن به اين معناست كه اهداف با توجه به نيازهاى هستى خود، انتخاب مىشود (امرى كه بههيچوجه به اين معنا نيست كه بهطور عينى نتيجه عمل درست خواهد بود). اين عمل را مىتوان چگونگى عملكرد به منظور شناخت خود [شناخت نيازهاى خود و راه دستيابى به آنها] ناميد. زيرا در اين عملكرد، تصور مشخصى درباره هستى خود ايجاد مىشود، هستى و شرايط وجود خود [در جريان پراتيك]، در آگاهى منعكس مىگردد، اما نه برپايه يك كنجكاوى خشك و خالى و ارادهگرايانه، بلكه برپايه ضرورات زندگى و به صورتى كه در خدمت رفع آنها مىباشد.
چگونه از درون شرايط اوليه و در تقابل با انديشهِ ذهنى آگاه [كه فعالانه در جستجو و انتخاب پاسخ و راههاى مناسب براى رفع نيازهاى خود است]، ولى بهطور عينى ناآگاه [كه ناشى از فقدان شناخت از واقعيت عينى در لحظه آغاز عمل است]، روند پرتضاد ايجادشدن نظر و ايدئولوژى [درباره عين- واقعيت] جريان مىيابد و به تعالى و شكوفايى نايل مىشود، نكتهاى است كه بايد در زير توضيح داده و برشمرده شود. از آنچه كه تاكنون گفته شد، براى موضوع مورد بررسى ما اين شناخت بهطور كافى بهدست مىآيد كه تاآنجا كه بررسى پديده آگاهى نه بهصورت انتزاعى، بلكه برپايه ريشه علّـى آن مورد توجه قرار داده شود، آنوقت ضرورت قطعى پذيرفتن اين شناخت نيز بهدست مىآيد كه ريشه عـلّـى عملكرد فعال و هدفمند، تنها از درون و در جريان پراتيك ايجاد مىشود و خود را مىنماياند. بهعبارت ديگر، آگاهى وابسته است به شرايط هستى اجتماعى (م). اثبات اين شناخت را مىتوان در جريان بررسى فاكتهاى تاريخى بهطور مشخص عملى ساخت.
وحدت ديالكتيكى هستى و آگاهى كه از بررسى ريشه علّـى ايجاد شدن آگاهى نتيجه مىشود و بهمثابه پراتيك تظاهر مىكند، خود را در تحليل تئوريك بهمثابه ابتدائىترين مرحله بههمپيوستگى- بههمتنيدگى بغرنج ساختارى وحدت علت علّـى و فعاليت هدفمند نشان مىدهد. در اينجا منظور البته تائيد كم و بيش نظريه غايتشناختى تئـلئولوژي Teleologie (LXI) درباره حركت كهكشان در جهت هدفى كه در آن نـهفته است و از زنجيره غيرفعال ريشه علّـى وقايع تحت تاثير آن تشكيل مىشود، نيست. نزد ويكو Vico ، پايه گذار نابغه تاريخ جديد فلسفه، نيز هنوز تصورات مذهبى درباره هدفمندى ايده در رابطه با تاريخ نقش معينى ايفا مىكند. لامارك Lamarck، پايه گذار تئورى اصل و نسب Deszendenztheorie هم آزاد از چنين تصوراتى نبود، امرى كه براى زمان او قابل فهم است، زيرا او نمى توانسته تكامل ردهها را بصوت ديگرى تصور كند، جز از طريق هدف و جهت سحرآميز و از پيش تعيين شده. اما چه بايد گفت كه هنوز در دوران ما نيز دانشمندان علوم طبيعىاى يافت مىشوند كه چنان مىانديشند، آنطور كه انگار در قرن هيجدهم زندگى مىكنند؟ (LXII)
ويژگى وحدت تضاد عملكرد ذهن و عين
با بررسى دقيقترِ چنين تصوراتى، نتيجه زير بهدست مىآيد كه علت چنين برداشتهايى انتقال غيرانتقادى مشخصههاى تاريخ جهانِ انسان بر كل طبيعت است. در جهان انسانى، واقعاً هم اصل تعيين اهداف حاكم است. اما چنين شيوهاى بكلى سوتفاهم برانگيز مىباشد، زمانى كه عملكرد هدفمند انسان را خارج از چهارچوب ذهن او قرار داده و بر حقايق عينى و ماوراى فرد نيز منتقل گردد. بههمپيوستگى- بههمتنيدگى عملكرد ذهنى هدفمند و روند عينى، برعكس تضادى را به اين نحو تشكيل مىدهند كه حتى تظاهر وحدت ديالكتيكى آنها در جريان روند واقعه مشخص، علائم متضاد خود را بههيچوجه ازدست نمىدهد: عملكرد ذهن و روند عينى دارى وحدتى مطلق نيستند، بلكه وحدتى ديالكتيكى را تشكيل مىدهند، وحدتى كه اصلاً بهخاطر وجود تضاد بين عملكرد ذهن و عين ممكن مىگردد [ساخت نوك نيزه از سنگ، منوط است به ايجاد شدن زمينه ذهنى مشخص انسان مشخص و وجود داشتن سنگ مناسب] (م). اگر جريان روند عينى به مفهوم يك هدف- غايت جهتدار متافيزيكى Telo از ازل تعيين شده بود، آنوقت هدف ذهنى چيز ديگرى نمىبود، جز آنكه نقش جاى مهر هدف عينى را ايفا كند. در چنين وضعى، خصلت فعال هستى اجتماعى، تظاهرى غيرفعال و رنگ باخته از كار در مىآمد و ذهن عملاً غيرقابل توضيح مىبود [زيرا ضرورت وجودى نداشت]. اهميت ديالكتيكى برداشت ماترياليستى از تاريخ در اين امر نهفته است كه اعتبار عوامل متضاد را بههيچ صورتى مختل و محدود نمىسازد، وحدت آنها را نه امرى مطلق- متافيزيكى، بلكه بهمثابه وحدت متضادها درك مىكند.
تا رسيدن به اين شناخت، ضرورى بود راهى طى شود كه شد. اين امر بهطور قطع راه بزرگى بود كه فلسفه بورژوازى در قرون 17 و 18 عليه برداشت مذهبى طى كرد كه خواست خداوندى را اصل علّـى وقايع مىپنداشت. هوبس و اسپينوزآ هدف را ايجادشدن ظاهر و نمودى مىدانند كه زائيده ذهن انسان است، انسانى كه مايل است برمبناى انتخاب آزاد هدفها، عمل كند. به نظر آنها همه چيز، ازجمله جهان انسانى، تنها برپايه اصل دقيق مكانيكى رشته علّيـتى در جريان است. دكارت براين نظر است كه تنها آن چيزها و موضوعات مىتوانند واقعاً موضوع قابل توجه علوم باشند كه بهمثابه تصورى شفاف قابل درك اند و چنين چيزى، با توجه به روندهاى مشخص جهان بيرونى، تنها مىتواند روند مكانيكىاى باشد كه مىتوان آن را برپايه رياضيات محاسبه و بيان كرد؛ جهان “اخلاقى” انسان كه در سطح ديگرى (ظاهراً در سطح اهداف- غايتها) در جريان است، فاقد اين امكان است كه بتواند برپايه اصل شفاف بودن (ظاهراً رياضى- فيزيكى، يعنى برپايه رشته علَـيتى) تنظيم شود و ازاينرو براى بررسى علمى، موضوع مناسبى نيست. اگر هوبس و اسپينوزآ در اثر بهكارگرفتن پيگيرانه نتايج شناخت مكانيكى علوم طبيعى بر هستى جامعه، هدف را يك گمراهى ارزيابى كردند، ماترياليسم قرن 18 كه بهخاطر تمايلات انقلابى نمىتوانست جنبه فعال حيات اجتماعى را نفىكند، يعنى جنبهاى كه مىخواهد واقعيت را با عملكرد آگاهانه تغيير دهد، نيز دچار تضاد زير شد: از يك سو هستى اجتماعى را وابسته به قوانين محكمى اعلام كرد، از سوى ديگر، به وجود قلمروى براى انديشه و عمل آزاد در كنار آن قانونمندى اعتراف داشت، بدون آنكه علتى بتواند براى وجود چنين قلمروى ارايه دهد. آنچيزى كه در فلسفه ذهنگرايانه كانت و فيخته بهمثابه تضاد پايدار بين طبيعت و جهان انسانى، بين رشته علّـى و جهتگيرى هدفمند، بين تضاد بين التزامهاى قانونى و خواستهاى داوطلبانه، بين ضرورت و آزادى [جبر و اختيار]، بين پايبندى سختگيرانه به قوانين طبيعى و اصول اخلاقى، خود را نشان مىدهد، در فلسفه اجتماعى ماترياليسم قديمى يك تضاد غيرقابل حل اجتماعى باقى ماند. پلخانوف ازاينرو به درستى از تضاد در كلام Antinomie در اين فلسفه صحبت مىكند (91).
رابطه ضرورت و آزادى
خدمتى كه ايدهآليسم (ذهنگرا) در توجه به جنبه فعال عملكرد ذهن انسان و به پيشبرد شناخت از اين عملكرد انجام داد، با جداساختن غيرمنعطف بين هستى انسان وابسته به طبيعت و تصور تعيين اهداف توسط انسان در آزادى كامل از قانونمندىها، يعنى با برداشتى ذهنگرايانهِ و يكسويه نگر، با نتيجهاى بكلى نارسا درباره مفهوم پراتيك انسانى همراه بود. با مقايسه تفاوت بين ماترياليسم قرن 18 با اين برداشت ايدهآليستى مىتوان دريافت كه اين ماترياليسم نه از آن رو كه درست به موضع مقابل موضع ايدهآليسم متوسل مىشود، يعنى به حاكميت قوانين مكانيكى بر جهان انسانى تمايل نشان داده است، و ازاينرو در درك بغرنجى پديدهها گرفتار و سردرگم مانده و قادر نبوده است تضاد بين قانونمندى و آزادى را درك كند و توضيح دهد، بلكه درست به علت پذيرش حاكميت قوانين مكانيكى، با اين نارسايى روبروست. هستى عينى و خواست ذهنى در اين نظريات همانقدر فاقد وحدت هستند، همانقدر كه در ذهنگرايى Subjektivismus كانت و فيخته نيز فاقد وحدت هستند. ازاينرو نيز هومانيسم [انساندوستى] ماترياليستى سالهاى بعد كه قله آن انديشه (ايده) رشد هماهنگ و موزون شخصيت انسان در جامعهاى كه از رشد و تكامل متعادل برخوردار است، مىباشد، همانقدر داراى خصلت خيالپردازانه- خوابگونه- اتوپيايى است، همانقدر كه ازهمگسيختگى ذهنگرايانه حركت و هدف نزد ايدهآليستهاى ذهنگرا (بهويژه فيخته) دچار آن است. ماركس ازاينرو موضع قديمى ماترياليستها را بدينگونه مشخص مىكند: «آموزش ماترياليستى… ضرورتاً به اين موضع رانده مىشود كه جامعه را به دو بخش متجزا تقسيم كند و يكى از آن دو را مافوق جامعه قرار دهد.» (92)
اما لااقل ماترياليسم قرن 18 جهانبينىبسيار پيشرفتهاى بود و لذا قادر شده بود در علوم طبيعى، فيزيك، شيمى، ستارهشناسى و طب به دستاوردهاى بىنظير و برجستهاى نايل شود و شناختهاى خود را از طريق آزمايش، يعنى بدون كمك خدا و مذهب و حدس و گمانهاى عرفانى، بهدست آورد و جايگاه محكمى بيابد. بىجهت هم نبود، كه فرانكو كئوزنآى Francois Quesnay (LXIII) اولينپايه گذار سيستم بههمپيوسته و بسته اقتصادملى، يك پزشك بود. او با مقايسه جامعه با دستگاه گردش خون، طرح يك گردش اقتصادى كاملاً قانونمند را مطرح ساخت.
آموزش بزرگ فيزيوكراتها (LXIV) كه شخصيتهايى همانند تورگو Turgot و ميرابو Mirabeau [انقلابيون انقلاب كبير فرانسه] در سالهاى پيرى، به آن معتقد شدند و به آن افتخار مىكردند، چيزى نبود جز آنكه خواستار آن بودند كه اسلوب علوم طبيعى در مورد جامعه بهكار برده شود. بجز اين ها، بقيه فيلسوفان جامعهشناس قرن 18، با وجود تفاوت نظرياتشان از هم، به اين يا آن شكل نظريات خود را به نظريه وابستگى مكانيكى كليه شئونات جهان بهيكديگر انطباق مىدادند. همانطور كه يك قرن پيش گاسندى Gassendi، پژوهشگر معتقد به تجربه در تحقيقات دقيق طبيعى خود كه برپايه فلسفه خوشباشى Epikur قرارداشت، رابطه محكمى بين جهانبينى طبيعى و آموزش اخلاقيات بههم بافت، مرزئنه Mersenne كه پژوهشگرى طبيعتشناس و خداشناس Theologe بود نيز نظريات خدانشناسان را بهنحوى مردود مىساخت كه آتئيستها از آنها بـهترين استدلالات را بهسود نظريات خود جمع و استخراج مىكردند ( همانند ف آ لانگه F. A. Lange). بههمان صورت نيز نظريهپردازها اجتماعى قرن 18 توانستند بهكمك قوانين علم طبيعى به آسانى از برداشتهاى خود درباره جامعه به كشف اسلوب علوم طبيعى نايل شوند. بسيارى از آنها به مسائل علوم طبيعى توجه داشتند و به آنها مىپرداختند، بهويژه به فيزيك، مثلاً ولتر Volter و روسو Rousseau [انديشمندان دوران انقلاب فرانسه] و البته ماترياليستها. اما تكيه كردن به علوم طبيعى را آنها آنچنان توسعه دادند كه به تاثير عوامل ماوراى انسانى مانند شرايط طبيعى و يا جريانهاى آتوميستيك Atomistik (LX) بر سرنوشت فردى و هستى اجتماعى انسان معتقد شدند. مونتيسكو Montesquieu نمونهاى براى اين امر است: به نظر او تاثير آب وهوا و شرايط جغرافيايى عواملى هستند كه تحت تاثير آنها قوانين رشد و تكامل اجتماعى شكل مىگيرند. نمونهاى براى اين كوشش كه تئورى اتمى را در مورد توضيح سرنوشت انسان نيز بهكار مىگرفت، نظريات فرد ماترياليستى است كه به فرانسه مهاجرت كرد، يعنى هولباخ Holbach كه اثر اصلى فلسفه اجتماعى او تحت عنوان “سيستم طبيعى” Systeme de la Nature چنين كوششى را به روشنى مىنماياند. پلخانوف نظريات او را بهصورت مفصل مورد بررسى قرار داده است. به نظر هولباخ انسان يك موجود بكلى فيزيولژيك، آدم مىخواهد تقريباً بگويد، فيزيكى است. چگونگى حيات و پراتيك و اخلاقيات انسان را مىتواند علم پزشگى و فيزيولوژى توضيح دهد و تشريح كند. نهايتاً آتمها و ملكولها هستند كه جريان وقايع تاريخى را تعيين مىكنند. يك خرده سنگ در مثانه كرومولز Cromwells (LXV) شايد روند تاريخ را عوض كرده بود. هولباخ بهطور پيگير نظريات خود را بهاينسو تكامل بخشيد كه همانطور كه آتمها صورت انسان را مىپردازند، انسانها هم همانند آتمها جامعه را تشكيل مىدهند.
شورانگيزى بزرگى فلسفه ترقىخواهانه قرن 18 را فراگرفت كه طبق آن همه چيز بايد بهصورت طبيعى و طبق الگوى مكانيك مورد توجه قرار داده و تصور شود. دكارت هنوز جرئت نكرده بود انسان را همانند يك ماشين بپندارد؛ او به اين امر قناعت كرد كه حيوان را يك ماشين بغرنج بداند. لامئترى Lamettrie قدم تعيين كننده را برداشت. حتى در عنوان اثر اصلى او، “انسان ماشينى” [ژاك اوفنباخ موزيكى در اين باره ساخته است] L homme machine ، نظريهاش عنوان شده است. همانطور كه شناخته شده است، دكارت مركز ايجادشدن روح را در غده اپىفيز (LXVI) قرار داد، تا بدين وسيله به نظرياتش درباره مفهوم انسان رنگ و بو و ويژگى خاص ماترياليستى داده باشد. بايد تاثيرى را كه نظريات دكارت، گاليله و نيوتن بر روى روح انسان و دانشمندان مىگذاشتند، با كشف يك قرن بعد داروين مقايسه كرد: همه كس مىكوشيد “نبرد براى زندگى” را تحت تاثير كشف داروين به صحنه اجتماعى منتقل كند.
هرچقدر هم برداشت ماترياليسم مكانيكى ظاهرى انقلابى داشت، باوجود اين فلسفه اجتماعى قرن 18 بكلى ناموفق ازكار درآمد. حتى هلوتيوس Helvetius كه درباره قانونمندى حاكم بر جامعه از سطحىگرى كمترى برخوردار است، براى توضيح آن در تضادهاى بسيار گرفتار مىشود. هلوتيوس بهصورت نابغهآميزى از مرزى مىگذرد كه اغلب ماترياليستهاى ديگر همزمانش در آن گرفتار باقى مىمانند، مرزى كه پلخانوف آن را «خصلت متافيزيكى ماترياليسم زمان او» مىنامد. (93)
نكته پراهميت در نظرياتى كه هلوتيوس ابراز مىدارد، آنست كه او ريشه قوانين اجتماعى را در عوامل غيراجتماعى (آب وهوا، فيزيكى و يا فيزيولوژيكى) نمىداند، بلكه آنها را در قلمروى وقايع اجتماعى قرار مىدهد. هلوتيوس ريشه قوانين اجتماعى را در محيط اجتماعى، و حتى در مناسبات اقتصادى بهمثابه زمينه وقايع اجتماعى جستجو مىكند. او مىآموزد كه خلق ها در شرايط مشابه دارى معنويت و احساسات همگون هستند. ازاينرو نيز سنتهاى همانندى نزد اقوام سرخپوست مىيابيم كه نزد ژرمن هاى قديمى يافت مىشوند. (LXVII) خصلت قومى كه به كار كشاورزى مىپردازد، با اقوام كوچ كننده دامدار الزاماً متفاوت است؛ هلوتيوس مطالب ديگرى هم درباره گروههاى اجتماعى برمىشمرد و آنكه هر جامعهاى به گروههاى اجتماعى مختلف تقسيم مىشود كه برپايه آن خواستها و نظريات افراد متعلق به هرگروه متفاوت است. تقريباً اين تصور بهوجود مىآيد كه با نماينده ماترياليسم تاريخى روبرو هستيم. اما در همين تقريباً تفاوت اصلى نـهفته است.
درست آنجا كه هلوتيوس به نظريات زمانه خود وفادار مىماند، يعنى قانونمندى اجتماعى را آنچنان مىپذيرد كه جنبه فعالِ عملكرد انسان در اين نظريات به عينيت غيرمنفعل در جريان روند اجتماعى تبديل مىشود، جنبه فعالى كه تنها گويا در ظاهر وجود دارد، دچار همان تضادى مىشود كه ايدهآليستهاى ذهنگرا دچار آن هستند، تضادى كه در اين امر نهـفته است كه جنبه فعالِ (م) غيرقابل انكار عملكرد انسان را از صحنه و قلمروى تاثيرگذارى، از صحنه و قلمروى قانونمند هستى اجتماعى بكلى جدا مىسازد و براى آن قلمروى خاصى، يعنى تنها قلمروى انديشه را باقى مىگذارد. او دچار اين ضدونقيض گويى مىشود كه كليه انديشههاى درباره قلمروى «عقل» را، يعنى فلسفه – نكتهاى كه در انديشه قرن 18 نقش بزرگى ايفا مىكرد – و بهاصطلاح آن چيزهايى كه “خواستهاى عاقلانه” را تشكيل مىدهند، از رابطه و وابستگى اجتماعىشان رها و جدا سازد و براى آنها آزادى كامل [مطلق، بىبندوبار] قايل شود.
در خيالپردازى نابغهگون، حقيقت و آرمان (ايدهآل) كماكان به صورت تضادى متصلب در برابر هم قراردارند، آن هم به اين ترتيب كه براى رفع نيازهاى عملى، از طريق انتظارى سادهانگارانه، به ظاهر بر اين تضاد غلبه مىشود. غلبهاى كه براينپايه قرار دارد كه حقيقت خود را بر آرمان منطبق خواهد ساخت. ارنست بلوخ Ernst Bloch (LXVIII) اين برداشت را به درستى چنين برمىشمرد: «چراغ خيابان نزد خيالپردازان مجردانديش در فضايى خالى روشن است، آنچه وجود دارد، بايد خود را با آرمان (ايدهآل) انطباق دهد». (94)
از درون اين ارثيه فلسفى است كه نبوغ سترگ هگل بيرون مىزند و خود مىنماياند و ريشه علّـيت و هدفمندى [پراتيك] را در يك ارتباط ديالكتيكى قرار مىدهد. ژرژ لوكاش در اثر خود، “هگل جوان”، موضع پراهميت هگل را هشيارانه برجسته مىسازد. البته موضع هگل هنوز بسيار ناكامل است، و آغازهاى درست، هنوز گرفتار پوسته ضخيم ناهنجارىهاى ايدهآليستى هستند. تنها بعد از پاكسازى و “اين رو آن رو كردن” [از سر بر روى پا قرار دادن] و نوساختارى آنها، راهحل نـهايى فرا مىرسيد.
وابستگـى مضمـون عملـكرد آگـاهـى با ريشـه عـلّـى آن
همانطور كه ما متوجه شديم، شناخت مضمون عملكردِ آگاهى وابسته است به بررسى ريشه علّـى آن. بدينترتيب اين نكته هم شناخته شد كه با دنبال كردن ريشه علّـى، همه جوانب آگاهى قابل درك مىشود. ازاينروست كه اكنون پرسش درباره خصلت عمومى رابطه بين علّيـت و هدفمندى [يعنى پراتيك- كار] را در جريان روند هستى اجتماعى مطرح سازيم. به اين منظور ما بايد در ابتدا سرچشمه علّـى اين “رابطه” را نشان دهيم، و يا نكتهاى كه همين مفهوم را مىرساند. ما بايد به جستجوى “رابطه“اى بپردازيم كه از نظر زمانى، قديمىترين و از نظر عملكردى، ابتدايى ترين شكل “رابطه“ را تشكيل مىدهد.
حالا در جستجوى ريشه علّـى، به ابتدايىترين حلقه هستى انسانى بازگرديم. چنانچه به حيوان، طبيعت به انسان نيز وسائل حفظ حياتش را ارزانى مىدارد. اما اگر حيوان با يك غريزه منفعلانه، يعنى برپايه تحريك منفعل دستگاه عصبى خود، از اين وسايل و امكانات طبيعى استفاده مىكند، انسان براى آنكه به هدف خود برسد، نيازمند واكنشى است كه از طريق آگاهى و شعور او جريان مىيابد و او به اين منظور به درك مغز متفكر خود نيازمند است. اين درك كردن در اين امر متمركز است كه برچگونگى اجراى عمل خود آگاهى بيابد و به جهتدادن ضرورى انديشه خود بهسمت هدف نايل شود. دراين مورد ماركس در “سرمايه” به صورت زير نظر مىدهد: «اما آنچه بدترين معمار را از بهترين زنبور عسل متمايز مىسازد، اين امر است كه او اطاق را در سرش ساخته بود، پيش ازآنكه زنبور عسل آن را در موم بسازد. در پايان كار نتيجهاى بهدست مىآيد كه همان است كه در آغاز در تصور كارگر وجود داشت، يعنى بهصورت معنوى- مجازى وجود داشت. او نه تنها تغيير شكلى در طبيعت ايجاد مىسازد؛ او همزمان و به صورت طبيعى هدف خود را هم به واقعيت تبديل مىكند.» (95)
تحقق هدفمند اهداف مورد نظر، كـار است. حيوان با هدف سروكارى ندارد و لذا كار نمىكند. اما ازآنجا كه اهداف بهخودى خود ايجاد نمىشوند، بلكه وابسته به اشياء [ابژكتهاى] عينى، يعنى منوط به ريشهاى هستند، كار نيز داراى همين وابستگى است. اولاً، كار بايد مطابقت داشته باشد با اشياء موضوع كار، ثانياً، وابسته به وسائل كمكى است كه بهوسيله آنها اشياء طبيعى را به اشياء مورد خواست خود تبديل ساخته و آنها را تغيير مىدهد، يعنى ابزار كار. درست در اين نقطهِ رابطه بين طبيعت و انسان، وحدت تضاد بين ريشه علّـى و تعيين هدف بهطور روشن قابل درك است (م).
تفاوت اشياء و ابزار كار
اما همانقدر كه اين امر واقعيت دارد كه از اين طريق شناخت تعيين كننده ديالكتيكىاى درباره اين وحدت بهدست مىآيد، همانقدر نيز نادرست است، به شناخت در اين مرحله قناعت شود. باقى ماندن در سطح شرايط مربوط و وابسته به اشياء بهمثابه عامل تعيين كننده [عـلّـى عينيت موجود]، درغلطيدن به سطح ماترياليسم مكانيكى است. شرايط مربوط به اشياء، كم و بيش يك عامل ثابت را تشكيل مىدهد كه بهكمك آن نمىتوان تحرك اجتماعى را نتيجهگيرى كرد. در اين ارتباط ما تنها به شرايط طبيعى خارجى مىانديشيم. برخلاف آن، ابزاركار خود محصول عمل [پراتيك] انسان است و عناصرى از شرايط را تشكيل مىدهد كه آن را خود انسان ايجاد كرده است.
اين نكته جزو مهمترين كشفيات ماركسيستى است كه قانونمندىهاى اقتصادى هيچگاه خارج از مرز روابط اجتماعى مربوطه وجود ندارند. ازاينرو است كه ماركس پوشش شىءشده روابط را به كنار مىزند و آنها را بهمثابه روابط اجتماعى نمايان مىسازد. به اين منظور، ماركس پديدههاى كاتگورىگونه و شىءشده روابط اجتماعى را نشان مىدهد و بهاثبات مىرساند (همانند پول، ماشين آلات، سرمايه، كالا، ارزش). اما همزمان وابستگى اين پديدهها به اشياء تا اين حد باقى مىماند كه كليه روابط اقتصادى، تنها و درست از طريق ارتباط شكل ضرورى هر فعاليت اقتصادى انسان بر روى اشياء طبيعى قابل درك است. اما آنچه سوسيولوژى عاميانه از مدنظر دور مىدارد، اين نكته است كه كار انسان بهكمك ابزار كار و به منظور تصاحب اشياء طبيعى، تنها تا آنجا و در آن حد تابع و وابسته به خواص ويژه اشياى موجود در طبيعت است كه سطح رشد و تكامل جامعه آن را ممكن مىسازد؛ چنين سطحى از طريق ويژگىهاى اشياى طبيعى تعيين نمىشود، بلكه بهوسيله روابطى كه انسانها در چهارچوب سطح «توليد اجتماعى دوران خود» به آن تن مىدهند، تعيين مىشود. اين روابط به نوبه خود روابطى هستند كه به سهم خود، «مطابقت دارند با مرحله معينى از رشد و تكامل مادى نيروهاىمولده». (96) سلسله مراتب «مراحل» رشد و تكامل نيروهاى مولده تنها از اين طريق قابل درك است كه آن، بهمثابه مراحل تكامل چگونگى بهكارگيرى نيروهاى طبيعى در توليد فهميده شود (كه در چهارچوب روابط توليدى دوران معين شكل خاص خود را دارا هستند و با رشد نيروهاى مولده با آن در تضاد قرار مىگيرند). براينپايه روشن مىشود كه در هيچ موردى، چگونگى بهكارگيرى نيروهاى طبيعى خارج از سطح و چهارچوب فعاليت- اجتمايى انسان قرار ندارد.