تاريخ و ديالكتيك، آغاز ١٣

image_pdfimage_print

بخش ششم

 

سـاختـار ديـالكتيـكـى‏‏ ماتـريـاليسـم تـاريخـى‏‏

 

«ثانياً به‏هيچ‏وجه نمى‏‏شود از اين كيفيت احتراز جست كه همه آن چيزهايى‏‏ كه انسان را به فعاليت برمى‏‏انگيزد، بايد از دماغش بگذرد  – حتى‏‏ خوردن و آشاميدن.» انگلس

 

در بحثى‏‏، ضدماركسيستى‏‏ كوشيد آموزش درباره تضاد بين نيروهاى‏‏ مولده و آنطور كه او ناميد، “مناسبات اجتماعى‏‏” [كه منظور مناسبات توليدى‏‏ بود] را از اين طريق به‏مثابه برداشتى‏‏ مكانيكى‏‏- متافيزيكى‏‏ تفسير و توجيه كند و نهايتاً آن را تصورى‏‏ بى‏‏معنا و نسنجيده قلمداد سازد كه آن را با “تضاد” بين عصا و سگى‏‏ كه با آن كتك مى‏‏خورد، مشابه دانست. انتخاب بى‏‏اساس تعريفى‏‏ مكانيكى‏‏- طبيعى‏‏ براى‏‏ مفهوم نيروهاى‏‏ مولده كه گويا از موجوديتى‏‏ برخوردارند كه آن‏ها را مستقل مى‏‏سازد، نكته جديدى‏‏ نيست، بلكه جزو قديمي‏ترين سوتفاهـمات است. و بايد پذيرفت كه طول عمر اين “استدلال” را بايد مديون تاثير گناهِ ناشى‏‏ از بقاياى‏‏ تصورات مكانيكى‏‏ قديمى‏‏ و ماقبل ديالكتيكى‏‏ درباره ماترياليسم بود. اگر هم نه در اين شكل نادرِ افراط‏گرانه و كاريكاتوروارِ برخوردِ فردِ ضدماركسيست، اما بـهرجهت نقل قول فوق [كه در عنوان اين بخش ذكر شده است] حتى‏‏ نزد برخى‏‏ از دوستاران ماركسيسم هم در همان بحث مقبوليت نيافت، زير آن‏ها، آن را ايده‏آليستى‏‏ ارزيابى‏‏ كردند. آن‏ها نـمى‏‏ دانستند كه گفته فوق متعلق به انگلس است (89)، و از “ماترياليسم” خود با اين استدلال دفاع مى‏‏كردند: كه خوردن و آشاميدن مسئله مربوط به سر نيست، بلكه مربوط به دستگاه گوارش مى‏‏باشد. انگلس مى‏‏نويسد: «ثانياً به‏هيچ‏وجه نمى‏‏شود از اين كيفيت احتراز جست كه همه آن چيزهايى‏‏ كه انسان را به فعاليت برمى‏‏انگيزند، بايد از دماغش [“از راه وسط كله او”، انديشه] بگذرد  – حتى‏‏ خوردن و آشاميدن [را نيز انسان تحت تاثير احساس جوع و عطشى‏‏ انجام مى‏‏دهد كه در دماغش منعكس مى‏‏شود].»

ترس برخى‏‏ از سوسياليست‏ها  – امرى‏‏ كه بايد آن را در زير نشان دهيم –  از اين نكته كه مفهوم اساسى‏‏ گذشتن از دماغ [مغز] (انگلس آن را «از راه وسط كله» مى‏‏نامد) و يا كوتاه‏تر، از طريق آگاهى‏‏ را در كل آموزش ماركسيستى‏‏ درك كنند، در اين امر نـهفته است كه آن‏ها هنوز به عقب افتادگى‏‏ مكانيكى‏‏ انديشه خود فائق نشده‏اند. يكى‏‏ از قوى‏‏ترين ريشه‏هاى‏‏ اين برخورد را بايد در اين واقعيت جستجو كرد كه هنوز تصور نادرست و مزمن ايده‏آليستى‏‏ درباره چگونگى‏‏ ساختار تاريخ توسط آگاهى‏‏ ما، جاى‏‏ خود را به برداشت ماترياليست- ديالكتيكى‏‏ در اين‏باره نداده است كه طبق آن، درك از چگونگى‏‏ ساختار تاريخ با گذشتن از راه دماغ [انديشه] انسان، يعنى‏‏ از طريق آگاهى‏‏ به‏وجود مى‏‏آيد.

 

 

شناخت ديالكتيكى‏‏ از آگاهى‏‏

 

كاربرجسته اوليه ماترياليسم تاريخى‏‏ آن بود كه نقش برجسته آگاهى‏‏ اجتماعى‏‏ كه ايده‏آليسم آن را تا آن زمان قلمروى‏‏ خود اعلام داشته بود و ماترياليسم به آن اهميت نداده بود، را شناخت و هم‏زمان آن را برپايه آموزش ماترياليستى‏‏ توضيح داد. براى‏‏ فهميدن ماترياليسم تاريخى‏‏ اين نكته از اهميت ويژه برخوردار است، درك شود كه شناخت نقش اجتماعى‏‏ آگاهى‏‏، به‏طور مستقيم و ضرورتاً تنهـا (م) از طريق شناخت عمومى‏‏ فلسفه ديالكتيكى‏‏ ممكن مى‏‏شود. امـا چـگونـه؟

ما نشان داديم كه ديالكتيك مشخص هيچگاه نـمى‏‏كوشد به‏طور ذهنى‏‏ و انتزاعى‏‏ مضمون آگاهى‏‏ [مثلاً در دوران رنسانس] را توضيح دهد، بلكه آن را از طريق عينى‏‏ و مشخص و در ارتباط با تاريخ ايجاد شدن آن (م) توضيح مى‏‏دهد و مستدل مى‏‏سازد. با چنين نگاهى‏‏، آگاهى‏‏ به‏مثابه محصول روندى‏‏ طبيعى‏‏ متظاهر مى‏‏شود، اما هم‏زمان، كيفيتى‏‏ بكلى‏‏ جديد را تشكيل مى‏‏دهد كه به وسيله و به‏كمك آن، نه تنها مرحله‏اى‏‏ متفاوت از مراحل ديگر هستى‏‏ آغاز مى‏‏شود، بلكه آگاهى‏‏، مشخصه همه‏جانبه‏اى‏‏ براى‏‏ كيفيت نوين مرحله جديد نيز هست. (بياد بياوريم آزمايش‏هاى‏‏ پاول و شناخت پذيرفته شده نتايج آن در اتحاد شوروى‏‏ درباره نادرست بودن محدود ساختن كيفيت آگاهى‏‏ به سطح كيفيت غريزه حيوانى‏‏). در اينجا، تكرار مجدد كليه آنچه در ديالكتيك امرى‏‏ طبيعى‏‏ و پذيرفته شده است، ضرورى‏‏ نيست، كه بر مبناى‏‏ آن، ايجادشدن يك كيفيت جديد منوط باشد به رشدى‏‏ پرتضاد و جهشى‏‏. اما اگر اين كيفيت، آنطور كه در مورد آگاهى‏‏ چنين است، مشخصهِ ايجادشدن مرحلهِ جديدى‏‏ را در تكامل طبيعى‏‏ [آنتروپرلوژيك] تشكيل مى‏‏دهد، آنوقت بايد وجود و تاثير آن  تا كوچك‏ترين و پيرامونى‏‏ ترين شاخه‏هاى‏‏ اين مرحله هستى‏‏ قابل لمس و شناخت باشد. اين شناخت، شناختى‏‏ اساسى‏‏ است كه بى‏‏توجهى‏‏ به آن ناهنجارترين ناپيگيرى‏‏ها را، ازجمله براى‏‏ ماترياليسم ديالكتيك، به‏دنبال خواهد داشت.

 

آگاهى‏‏، مشخصهِ كيفى‏يت نوين هستى‏‏ اجتماعى‏‏

 

وظيفه اين بخش نشان دادن اين نكته است كه به‏رسميت شناختن واقعيت آگاهى‏،‏ به‏مثابه عاملِ مشخصكنندهِ مرحلهِ كيفى‏‏ نوين هستى‏‏ اجتماعى‏‏ (م)، به‏هيچ‏وجهى‏‏ با موضع ماترياليسم- ديالكتيك در تضاد نيست و همچنين آن‏كه به‏كارگرفتن كيفيت آگاهى‏‏ براى‏‏ مستدل ساختن درك ايده‏آليستى‏‏ از تاريخ، كه خارج از حيطه ديالكتيك دارى‏‏ ريشه‏هاى‏‏ معقولى‏‏ نيز مى‏‏باشد [براى‏‏ مثال برشمردن شاهان و سرداران جنگجو و يا دادگر در مراحلى‏‏ از تاريخ كشورها]، تغييرى‏‏ در اين وضع نمى‏‏دهد كه باوجود اين، درك ايده‏آليستى‏‏ از تاريخ برپايه يك تصور نادرست قرار دارد.

هگل يك بار خاطرنشان ساخت كه نكته اساسى‏‏ آنست، كه ماده زنده را به‏مثابه سوبژكت [فاعل] بپذيريم، اين به اين معناست كه حقيقت را به‏مثابه روندى‏‏ با تضادهاى‏‏ كيفى‏‏ كه حل آن‏ها را در درون خود آبستن است، درك كنيم، و يا نكته‏اى‏‏ كه همان معنا را مى‏‏رساند، يعنى‏‏ آن را به‏مثابه قانونمندى‏‏ درونى‏‏ ديالكتيكى‏‏ ناشى‏‏ از حركت و تغيير روابط و مناسباتِ لحظات [و جوانب حقيقت] درك كنيم. اين نكته روشن است كه قراردادن چنين خواستى‏‏ در آغاز بحث، تاريخى‏‏ بودن كليه عينيت‏هاى‏‏ شناخته شده را در خود نـهفته دارد. اين به اين معناست، كه بايد عينيت‏هاى‏‏ شناخته شده را در علت علّـى‏‏ شدنشان مورد توجه قرار داد. براين‏پايه، ديگر “آن آگاهى‏‏ وجود ندارد، بلكه تنها ريشه و علت علّـى‏‏ آگاهى‏‏ و آنچه كه از آن‏ها بايد براى‏‏ شناختِ مضمون و سرشت آگاهى‏‏ استخراج كرد، مطرح است.

 

رابطه آگاهى‏‏ و پراتيك- كار

 

درباره اهميت تعيين‏كننده شيوه بررسى‏‏ تاريخى‏‏- علّـى‏‏ براى‏‏ برطرف ساختن مشكلات تئوريكى‏‏ شناخت (به مفهوم محدود آن) مفصلاً صحبت شد. اكنون زمان آن فرارسيده است، جنبه  ديگرى‏‏ از ارتباط علّـى‏‏ بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ را مورد بررسى‏‏ قرار داده و جنبه‏اى‏‏ را نشان دهيم كه درك ماركسيستى‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏ را از ديدگاه تئورى‏‏ شناخت مستدل مى‏‏سازد.

پذيرش اين امر كه آنچه كه پديده آگاهى‏‏ است، منتج است از يك تكامل پرتضاد طبيعت و چگونگى‏‏ وجود آن عمدتاً وابسته است به سطحى‏‏ كه هستى‏‏ در بالاترين رشد خود بدان دست يافته است، يعنى‏‏ وابسته است به “پراتيك” [عملكرد- كاركرد- فعاليت هدفمند و با برنامه، كه همچنين به معناى‏‏ اين نكته هم هست]، كه پراتيك هم‏زمان عملاً چگونگى‏‏ مضمون آگاهى‏‏ را نشان مى‏‏دهد، يعنى‏‏ چگونگى‏‏ مضمون عملكرد [فونكسيون] آگاهى‏‏ را نمايان مى‏‏سازد، مضمونى‏‏ كه از به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ عمومى‏‏ هستى‏‏ ناشى‏‏ است و از اين به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ زائيده مى‏‏شود. از موضع بررسى‏‏ علـّى‏‏، نـمى‏‏توان آگاهى‏‏ و عملكرد آن را به‏طور عقلايى‏‏ و بدون تضاد،  به صورت ديگرى‏‏ درك كرد، جز آن‏كه آن را عملكرد عملى‏‏ روند زندگى‏‏ (م) ارزيابى‏‏ نـمود. برپايه  چنين برداشتى‏‏، بـهرجهت پذيرفتن علت علّـى‏‏ براى‏‏ آگاهى‏‏، اقدامى‏‏ به‏طور كلى‏‏ متفاوت است از بررسى‏‏ بقيه عملكردهاى‏‏ زندگى‏‏ كه متعلق به مرحله ساده‏ترى‏‏ از تكامل هستى‏‏ هستند، مثلاً متفاوت است از غريزه حيوانى‏‏. ازاين‏رو، اين به معناى‏‏ بازگشت به برداشت مكانيكى‏‏ از ماترياليسم مى‏‏بوده، اگر كوشش شود كه براى‏‏ آگاهى‏‏ پايه غريزى‏‏ تصور شود و شايد غريزه هم به روندها و جريان‏هاى‏‏ مكانيكى‏‏ محدود گردد، كه واقعاً هم در تاريخ فلسفه سابقه دارد (مثلاً نزد هوبس Hobbes، در مواردى‏‏ نزد دكارت، و نزد تعدادى‏‏ از ماترياليست‏هاى‏‏ قرن 18). كيفت مخصوص طبيعتِ انسان داراى‏‏ آگاهى‏‏، مستقل از برداشت ديالكتيكى‏‏ از جهان، وجود دارد. اين نكته را بايد به‏ويژه، به‏خاطر سوتفاهمات مداوم، برجسته ساخت.

ازسوى‏‏ ديگر، اين كيفيت مخصوص تنها زمانى‏‏ قابل درك مى‏‏شود كه آن را نه به‏طور انتزاعى‏‏، بلكه به‏مثابه ويژگى‏‏ مرحله معينى‏‏ از تكامل هستى‏‏ درك كنيم، به‏عبارت ديگر، نه به‏مثابه يك ويژگى‏‏ خاص، بلكه به‏مثابه لحظه‏اى‏‏ از به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ عمومى‏‏ كليت هستى‏‏ مورد توجه قرار دهيم و درك كنيم. و اين مرحله، مرحله اجتماى‏‏ تكامل هستى‏‏ است كه در آن دادوستد زندگى‏‏ با طبيعت  -، و هر حياتى‏‏ چيزى‏‏ نيست جز دادوستد فعال با طبيعت –  به شكل يك عملكرد هدفمند تكامل يافته است، و يا آن‏كه به امرى‏‏ تبديل شده است كه همان معنا را مى‏‏رساند، يعنى‏‏ شكل كار را به‏خود گرفته است. كليت فعاليتى‏‏ كه برپايه كار قرار دارد، پراتيك ناميده مى‏‏شود.

 

جاى‏‏ آگاهى‏‏ در پراتيك- كار

 

وظيفه كنونى‏‏ ما توضيح اين امر نيست كه چگونگى‏‏ تاريخ به‏وجود آمدن انسان را كه انگلس و پس از او ديگران آن را بارها برشمرده‏اند، تكرار كنيم كه البته توجه به نقش كار و وسائل كار در چنين بررسى‏‏ از اهميت برخوردار مى‏‏بوده است. اما آنچه كه در اينجا بايد در تاريخ تكامل مورد توجه ما قرار گيرد و درك شود، چگونگى‏‏ عملكرد و جاى‏‏ آگاهى‏‏ است در پراتيك.

انسان فعالِ عملِ‏كننده را نمى‏‏توان چيز ديگرى‏‏ تصور كرد، از انسانى‏‏ كه با كمك سر [دماغ، مغز، آگاهى‏‏] خود فعال است، به‏عبارت ديگر، به‏مثابه انسان آگاهِ بااستعداد. اين قابليت كه انسان آگاهانه اقدام به كارى‏‏ بكند، هيچ معناى‏‏ ديگرى‏‏ ندارد جز آن‏كه داراى‏‏ اين قابليت است كه براى‏‏ كار خود اهدافـى‏‏ را از قبل تعيين كند و براى‏‏ تحقق آنان وارد عمل شود. دراين‏باره انگلس چنين مى‏‏نويسد: «تاريخ تكامل جامعه نسبت به طبيعت در يك نكته از تفاوت اساسى‏‏ برخوردار است. در طبيعت … همه عوامل موثر بريكديگر فاقد آگاهى‏‏ هستند،… برخلاف آن، در جامعه، انسان آگاه و با استعداد، با انديشه و احساسات و به منظور و با قصد دستيابى‏‏ به اهدافى‏‏ وارد عمل مى‏‏شود؛ هيچ حادثه‏اى‏‏ تحقق نمى‏‏يابد، بدون آن‏كه در پس آن خواست آگاهانه‏اى‏‏ قرار داشته باشد، بدون آن‏كه براى‏‏ دستيابى‏‏ به هدفى‏‏ بوده باشد.» (تكيه از ل ك) (90).

 

آگاهى‏‏ و شرايط اجتماعى‏‏

 

اين اهداف خود از يك سو از طريق نيازهاى‏‏ لحظه‏اى‏‏، و توسط روابطى‏‏ تعيين مى‏‏شوند كه فرد معين در چهارچوب آن قرار دارد؛ فعاليت برپايه آگاهى‏‏، نقش عامل [سوبژكت عمل‏كننده] را در پراتيك ايفا مى‏‏كند. از سوى‏ ديگر، هرچقدر جامعه‏اى‏‏ رشديافته‏تر است، به همان نسبت نيز بيش‏تر تعيين اهداف برپايه انديشه آگاهانه عملى‏‏ مى‏‏گردد، اين به اين معناست كه درباره درستى‏‏ و ارزش اهداف و انطباق آن‏ها با شرايط موجود هستى‏‏ خود، بيش‏تر و به‏طور آگاهانه فكر مى‏‏شود. يك چنين انديشيدن به اين معناست كه اهداف با توجه به نيازهاى‏‏ هستى‏‏ خود، انتخاب  مى‏‏شود (امرى‏‏ كه به‏هيچ‏وجه به اين معنا نيست كه به‏طور عينى‏‏ نتيجه عمل درست خواهد بود). اين عمل را مى‏‏توان چگونگى‏‏ عملكرد به منظور شناخت خود [شناخت نيازهاى‏‏ خود و راه دستيابى‏‏ به آن‏ها] ناميد. زيرا در اين عملكرد، تصور مشخصى‏‏ درباره هستى‏‏ خود ايجاد مى‏‏شود، هستى‏‏ و شرايط وجود خود [در جريان پراتيك]، در آگاهى‏‏ منعكس مى‏‏گردد، اما نه برپايه يك كنجكاوى‏‏ خشك و خالى‏‏ و اراده‏گرايانه، بلكه برپايه ضرورات زندگى‏‏ و به صورتى‏‏ كه در خدمت رفع آن‏ها مى‏‏باشد.

چگونه از درون شرايط اوليه و در تقابل با انديشهِ ذهنى‏‏ آگاه [كه فعالانه در جستجو و انتخاب پاسخ و راه‏هاى‏‏ مناسب براى‏‏ رفع نيازهاى‏‏ خود است]، ولى‏‏ به‏طور عينى‏‏ ناآگاه [كه ناشى‏‏ از فقدان شناخت از واقعيت عينى‏‏ در لحظه آغاز عمل است]، روند پرتضاد ايجادشدن نظر و ايدئولوژى‏‏ [درباره عين- واقعيت] جريان مى‏‏يابد و به تعالى‏‏ و شكوفايى‏‏ نايل مى‏‏شود، نكته‏اى‏‏ است كه بايد در زير توضيح داده و برشمرده شود. از آنچه كه تاكنون گفته شد، براى‏‏ موضوع مورد بررسى‏‏ ما اين شناخت به‏طور كافى‏‏ به‏دست مى‏‏آيد كه تاآنجا كه بررسى‏‏ پديده آگاهى‏‏ نه به‏صورت انتزاعى‏‏، بلكه برپايه ريشه علّـى‏‏ آن مورد توجه قرار داده شود، آنوقت ضرورت قطعى‏‏ پذيرفتن اين شناخت نيز به‏دست مى‏‏آيد كه ريشه عـلّـى‏‏ عملكرد فعال و هدفمند، تنها از درون و در جريان پراتيك ايجاد مى‏‏شود و خود را مى‏‏نماياند. به‏عبارت ديگر، آگاهى‏‏ وابسته است به شرايط هستى‏‏ اجتماعى‏‏ (م). اثبات اين شناخت را مى‏‏توان در جريان بررسى‏‏ فاكت‏هاى‏‏ تاريخى‏‏ به‏طور مشخص عملى‏‏ ساخت.

وحدت ديالكتيكى‏‏ هستى‏‏ و آگاهى‏‏ كه از بررسى‏‏ ريشه علّـى‏‏ ايجاد شدن آگاهى‏‏ نتيجه مى‏‏شود و به‏مثابه پراتيك تظاهر مى‏‏كند، خود را در تحليل تئوريك به‏مثابه ابتدائى‏‏ترين مرحله به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ بغرنج ساختارى‏‏ وحدت علت علّـى‏‏ و فعاليت هدفمند نشان مى‏‏دهد. در اينجا منظور البته تائيد كم و بيش نظريه غايت‏شناختى‏‏ تئـلئولوژي Teleologie (LXI) درباره حركت كهكشان در جهت هدفى‏‏ كه در آن نـهفته است و از زنجيره غيرفعال ريشه علّـى‏‏ وقايع تحت تاثير آن تشكيل مى‏‏شود، نيست. نزد ويكو Vico ، پايه گذار نابغه تاريخ جديد فلسفه، نيز هنوز تصورات مذهبى‏‏ درباره هدفمندى‏‏ ايده در رابطه با تاريخ نقش معينى‏‏ ايفا مى‏‏كند. لامارك Lamarck، پايه گذار تئورى‏‏ اصل و نسب Deszendenztheorie هم آزاد از چنين تصوراتى‏‏ نبود، امرى‏‏ كه براى‏‏ زمان او قابل فهم است، زيرا او نمى‏‏ توانسته تكامل رده‏ها را بصوت ديگرى‏‏ تصور كند، جز از طريق هدف و جهت سحرآميز و از پيش تعيين شده. اما چه بايد گفت كه هنوز در دوران ما نيز دانشمندان علوم طبيعى‏‏اى‏‏ يافت مى‏‏شوند كه چنان مى‏‏انديشند، آنطور كه انگار در قرن هيجدهم زندگى‏‏ مى‏‏كنند؟ (LXII)

 

ويژگى‏‏ وحدت تضاد عملكرد ذهن و عين

 

با بررسى‏‏ دقيق‏ترِ چنين تصوراتى‏‏، نتيجه زير به‏دست مى‏‏آيد كه علت چنين برداشت‏هايى‏‏ انتقال غيرانتقادى‏‏ مشخصه‏هاى‏‏ تاريخ جهانِ انسان بر كل طبيعت است. در جهان انسانى‏‏، واقعاً هم اصل تعيين اهداف حاكم است. اما چنين شيوه‏اى‏‏ بكلى‏‏ سوتفاهم  برانگيز مى‏‏باشد، زمانى‏‏ كه عملكرد هدفمند انسان را خارج از چهارچوب ذهن او قرار داده و بر حقايق عينى‏‏ و ماوراى‏‏ فرد نيز منتقل گردد. به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ عملكرد ذهنى‏‏ هدفمند و روند عينى‏‏، برعكس تضادى‏‏ را به اين نحو تشكيل مى‏‏دهند كه حتى‏‏ تظاهر وحدت ديالكتيكى‏‏ آن‏ها در جريان روند واقعه مشخص، علائم متضاد خود را به‏هيچ‏وجه ازدست نمى‏‏دهد: عملكرد ذهن و روند عينى‏‏ دارى‏‏ وحدتى‏‏ مطلق نيستند، بلكه وحدتى‏‏ ديالكتيكى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند، وحدتى‏‏ كه اصلاً به‏خاطر وجود تضاد بين عملكرد ذهن و عين ممكن مى‏‏گردد [ساخت نوك نيزه از سنگ، منوط است به ايجاد شدن زمينه ذهنى‏ مشخص انسان مشخص و وجود داشتن سنگ مناسب] (م). اگر جريان روند عينى‏‏ به مفهوم يك هدف- غايت جهت‏دار متافيزيكى‏‏ Telo از ازل تعيين شده  بود، آنوقت هدف ذهنى‏‏ چيز ديگرى‏‏ نمى‏‏بود، جز آن‏كه نقش جاى‏‏ مهر هدف عينى‏‏ را ايفا كند. در چنين وضعى‏‏، خصلت فعال هستى‏‏ اجتماعى‏‏، تظاهرى‏‏ غيرفعال و رنگ باخته از كار در مى‏‏آمد و ذهن عملاً غيرقابل توضيح مى‏‏بود [زيرا ضرورت وجودى‏‏ نداشت]. اهميت ديالكتيكى‏‏ برداشت ماترياليستى‏‏ از تاريخ در اين امر نهفته است كه اعتبار عوامل متضاد را به‏هيچ صورتى‏‏ مختل و محدود نمى‏‏سازد، وحدت آن‏ها را نه امرى‏‏ مطلق- متافيزيكى‏‏، بلكه به‏مثابه وحدت متضادها درك مى‏‏كند.

تا رسيدن به اين شناخت، ضرورى‏‏ بود راهى‏‏ طى‏‏ شود كه شد. اين امر به‏طور قطع راه بزرگى‏‏ بود كه فلسفه بورژوازى‏‏ در قرون 17 و 18 عليه برداشت مذهبى‏‏ طى‏‏ كرد كه خواست خداوندى‏‏ را اصل علّـى‏‏ وقايع مى‏‏پنداشت. هوبس و اسپينوزآ هدف را ايجادشدن ظاهر و نمودى‏‏ مى‏‏دانند كه زائيده ذهن انسان است، انسانى‏‏ كه مايل است برمبناى‏‏ انتخاب آزاد هدف‏ها، عمل كند. به نظر آن‏ها همه چيز، ازجمله جهان انسانى‏‏، تنها برپايه اصل دقيق مكانيكى‏‏ رشته علّيـتى‏‏ در جريان است. دكارت براين نظر است كه تنها آن چيزها و موضوعات مى‏‏توانند واقعاً موضوع قابل توجه علوم باشند كه به‏مثابه تصورى‏‏ شفاف قابل درك اند و چنين چيزى‏‏، با توجه به روندهاى‏‏ مشخص جهان بيرونى‏‏، تنها مى‏‏تواند روند مكانيكى‏‏اى‏‏ باشد كه مى‏‏توان آن را برپايه رياضيات محاسبه و بيان كرد؛ جهان “اخلاقى‏‏” انسان كه در سطح ديگرى‏‏ (ظاهراً در سطح اهداف- غايت‏ها) در جريان است، فاقد اين امكان است كه بتواند برپايه اصل شفاف بودن (ظاهراً رياضى‏‏- فيزيكى‏‏، يعنى‏‏ برپايه رشته علَـيتى‏‏) تنظيم شود و ازاين‏رو براى‏‏ بررسى‏‏ علمى‏‏، موضوع مناسبى‏‏ نيست. اگر هوبس و اسپينوزآ در اثر به‏كارگرفتن پيگيرانه نتايج شناخت مكانيكى‏‏ علوم طبيعى‏‏ بر هستى‏‏ جامعه، هدف را يك گمراهى‏‏ ارزيابى‏‏ كردند، ماترياليسم قرن 18 كه به‏خاطر تمايلات انقلابى‏‏ نمى‏‏توانست جنبه فعال حيات اجتماعى‏‏ را نفى‏‏كند، يعنى‏‏ جنبه‏اى‏‏ كه مى‏‏خواهد واقعيت را با عملكرد آگاهانه تغيير دهد، نيز دچار تضاد زير شد: از يك سو هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را وابسته به قوانين محكمى‏‏ اعلام كرد، از سوى‏ ديگر، به وجود قلمروى‏‏ براى‏‏ انديشه و عمل آزاد در كنار آن قانونمندى‏‏ اعتراف داشت، بدون آن‏كه علتى‏‏ بتواند براى‏‏ وجود چنين قلمروى‏‏ ارايه دهد. آن‏چيزى‏‏ كه در فلسفه ذهنگرايانه كانت و فيخته به‏مثابه تضاد پايدار بين طبيعت و جهان انسانى‏‏، بين رشته علّـى‏‏ و جهت‏گيرى‏‏ هدفمند، بين تضاد بين التزام‏هاى‏‏ قانونى‏‏ و خواست‏هاى‏‏ داوطلبانه، بين ضرورت و آزادى‏‏ [جبر و اختيار]، بين پايبندى‏‏ سختگيرانه به قوانين طبيعى‏‏ و اصول اخلاقى‏‏، خود را نشان مى‏‏دهد، در فلسفه اجتماعى‏‏ ماترياليسم قديمى‏‏ يك تضاد غيرقابل حل اجتماعى‏‏ باقى‏‏ ماند. پلخانوف ازاين‏رو به درستى‏‏ از تضاد در كلام Antinomie در اين فلسفه صحبت مى‏‏كند (91).

 

رابطه ضرورت و آزادى‏‏

 

خدمتى‏‏ كه ايده‏آليسم (ذهنگرا) در توجه به جنبه فعال عملكرد ذهن انسان و به پيشبرد شناخت از اين عملكرد انجام داد، با جداساختن غيرمنعطف بين هستى‏‏ انسان وابسته به طبيعت و تصور تعيين اهداف توسط انسان در آزادى‏‏ كامل از قانونمندى‏‏ها، يعنى‏‏ با برداشتى‏‏ ذهنگرايانهِ و يك‏سويه نگر، با نتيجه‏اى‏‏ بكلى‏‏ نارسا درباره مفهوم پراتيك انسانى‏‏ همراه بود. با مقايسه تفاوت بين ماترياليسم قرن 18 با اين برداشت ايده‏آليستى‏‏ مى‏‏توان دريافت كه اين ماترياليسم نه از آن رو كه درست به موضع مقابل موضع ايده‏آليسم متوسل مى‏‏شود، يعنى‏‏ به حاكميت قوانين مكانيكى‏‏ بر جهان انسانى‏‏ تمايل نشان داده است، و ازاين‏رو در درك بغرنجى‏‏ پديده‏ها گرفتار و سردرگم مانده و قادر نبوده است تضاد بين قانونمندى‏‏ و آزادى‏‏ را درك كند و توضيح دهد، بلكه درست به علت پذيرش حاكميت قوانين مكانيكى‏‏، با اين نارسايى‏‏ روبروست. هستى‏‏ عينى‏‏ و خواست ذهنى‏‏ در اين نظريات همانقدر فاقد وحدت هستند، همانقدر كه در ذهنگرايى‏‏ Subjektivismus كانت و فيخته نيز فاقد وحدت هستند. ازاين‏رو نيز هومانيسم [انساندوستى‏‏] ماترياليستى‏‏ سال‏هاى‏‏ بعد كه قله آن انديشه (ايده) رشد هماهنگ و موزون شخصيت انسان در جامعه‏اى‏‏ كه از رشد و تكامل متعادل برخوردار است، مى‏‏باشد، همانقدر داراى‏‏ خصلت خيالپردازانه- خوابگونه- اتوپيايى‏‏ است، همانقدر كه ازهم‏گسيختگى‏‏ ذهنگرايانه حركت و هدف نزد ايده‏آليست‏هاى‏‏ ذهنگرا (به‏ويژه فيخته) دچار آن است. ماركس ازاين‏رو موضع قديمى‏‏ ماترياليست‏ها را بدينگونه مشخص مى‏‏كند: «آموزش ماترياليستى‏‏… ضرورتاً به اين موضع رانده مى‏‏شود كه جامعه را به دو بخش متجزا تقسيم كند و يكى‏‏ از آن دو را مافوق جامعه قرار دهد.» (92)

اما لااقل ماترياليسم قرن 18 جهان‏بينى‏‏بسيار پيشرفته‏اى‏‏ بود و لذا قادر شده بود در علوم طبيعى‏‏، فيزيك، شيمى‏‏، ستاره‏شناسى‏‏ و طب به دستاوردهاى‏‏ بى‏‏نظير و برجسته‏اى‏‏ نايل شود و شناخت‏هاى‏‏ خود را از طريق آزمايش، يعنى‏‏ بدون كمك خدا و مذهب و حدس و گمان‏هاى‏‏ عرفانى‏‏، به‏دست آورد و جايگاه محكمى‏‏ بيابد. بى‏‏جهت هم نبود، كه فرانكو كئوزنآى‏‏ Francois Quesnay (LXIII) اولين‏پايه گذار سيستم به‏هم‏پيوسته و بسته اقتصاد‏ملى‏‏، يك پزشك بود. او با مقايسه جامعه با دستگاه گردش خون، طرح يك گردش اقتصادى‏‏ كاملاً قانونمند را مطرح ساخت.

آموزش بزرگ فيزيوكرات‏ها (LXIV) كه شخصيت‏هايى‏‏ همانند تورگو Turgot و ميرابو Mirabeau [انقلابيون انقلاب كبير فرانسه] در سال‏هاى‏‏ پيرى‏‏، به آن معتقد شدند و به آن افتخار مى‏‏كردند، چيزى‏‏ نبود جز آن‏كه خواستار آن بودند كه اسلوب علوم طبيعى‏‏ در مورد جامعه به‏كار برده شود. بجز اين ها، بقيه فيلسوفان جامعه‏شناس قرن 18، با وجود تفاوت نظرياتشان از هم، به اين يا آن شكل نظريات خود را به نظريه وابستگى‏‏ مكانيكى‏‏ كليه شئونات جهان به‏يكديگر انطباق مى‏‏دادند. همانطور كه يك قرن پيش گاسندى‏‏ Gassendi، پژوهشگر معتقد به تجربه در تحقيقات دقيق طبيعى‏‏ خود كه برپايه فلسفه خوش‏باشى‏‏ Epikur قرارداشت، رابطه محكمى‏‏ بين جهان‏بينى‏‏ طبيعى‏‏ و آموزش اخلاقيات به‏هم بافت، مرزئنه Mersenne كه پژوهشگرى‏‏ طبيعت‏شناس و خداشناس Theologe بود نيز نظريات خدانشناسان را به‏نحوى‏‏ مردود مى‏‏ساخت كه آتئيست‏ها از آن‏ها بـهترين استدلالات را به‏سود نظريات خود جمع و استخراج مى‏‏كردند ( همانند ف آ لانگه F. A. Lange). به‏همان صورت نيز نظريه‏پردازها اجتماعى‏‏ قرن 18 توانستند به‏كمك قوانين علم طبيعى‏‏ به آسانى‏‏ از برداشت‏هاى‏‏ خود درباره جامعه به كشف اسلوب علوم طبيعى‏‏ نايل شوند. بسيارى‏‏ از آن‏ها به مسائل علوم طبيعى‏‏ توجه داشتند و به آن‏ها مى‏‏پرداختند، به‏ويژه به فيزيك، مثلاً ولتر Volter و روسو Rousseau  [انديشمندان دوران انقلاب فرانسه] و البته ماترياليست‏ها. اما تكيه كردن به علوم طبيعى‏‏ را آن‏ها آن‏چنان توسعه دادند كه به تاثير عوامل ماوراى‏‏ انسانى‏‏ مانند شرايط طبيعى‏‏ و يا جريان‏هاى‏‏ آتوميستيك Atomistik (LX) بر سرنوشت فردى‏‏ و هستى‏‏ اجتماعى‏‏ انسان معتقد شدند. مونتيسكو Montesquieu نمونه‏اى‏‏ براى‏‏ اين امر است: به نظر او تاثير آب وهوا و شرايط جغرافيايى‏‏ عواملى‏‏ هستند كه تحت تاثير آن‏ها قوانين رشد و تكامل اجتماعى‏‏ شكل مى‏‏گيرند. نمونه‏اى‏‏ براى‏‏ اين كوشش كه تئورى‏‏ اتمى‏‏ را در مورد توضيح سرنوشت انسان نيز به‏كار مى‏‏گرفت، نظريات فرد ماترياليستى‏‏ است كه به فرانسه مهاجرت كرد، يعنى‏‏ هولباخ Holbach كه اثر اصلى‏‏ فلسفه اجتماعى‏‏ او تحت عنوان “سيستم طبيعى‏‏” Systeme  de la Nature  چنين كوششى‏‏ را به روشنى‏‏ مى‏‏نماياند. پلخانوف نظريات او را به‏صورت مفصل مورد بررسى‏‏ قرار داده است. به نظر هولباخ انسان يك موجود بكلى‏‏ فيزيولژيك، آدم مى‏‏خواهد تقريباً بگويد، فيزيكى‏‏ است. چگونگى‏‏ حيات و پراتيك و اخلاقيات انسان را مى‏‏تواند علم پزشگى‏‏ و فيزيولوژى‏‏ توضيح دهد و تشريح كند. نهايتاً آتم‏ها و ملكول‏ها هستند كه جريان وقايع تاريخى‏‏ را تعيين مى‏‏كنند. يك خرده سنگ در مثانه كرومولز Cromwells (LXV) شايد روند تاريخ را عوض كرده بود. هولباخ به‏طور پيگير نظريات خود را به‏اين‏سو تكامل بخشيد كه همانطور كه آتم‏ها صورت انسان را مى‏‏پردازند، انسان‏ها هم همانند آتم‏ها جامعه را تشكيل مى‏‏دهند.

شورانگيزى‏‏ بزرگى‏‏ فلسفه ترقى‏‏خواهانه قرن 18 را فراگرفت كه طبق آن همه چيز بايد به‏صورت طبيعى‏‏ و طبق الگوى‏‏ مكانيك مورد توجه قرار داده و تصور شود. دكارت هنوز جرئت نكرده بود انسان را همانند يك ماشين بپندارد؛ او به اين امر قناعت كرد كه حيوان را يك ماشين بغرنج بداند. لامئترى‏‏ Lamettrie قدم تعيين كننده را برداشت. حتى‏‏ در عنوان اثر اصلى‏‏ او، “انسان ماشينى‏‏” [ژاك اوفنباخ موزيكى‏‏ در اين باره ساخته است] L homme machine ، نظريه‏اش عنوان شده است. همانطور كه شناخته شده است، دكارت مركز ايجادشدن روح را در غده اپى‏‏فيز (LXVI) قرار داد، تا بدين وسيله به نظرياتش درباره مفهوم انسان رنگ و بو و ويژگى‏‏ خاص ماترياليستى‏‏ داده باشد. بايد تاثيرى‏‏ را كه نظريات دكارت، گاليله و نيوتن بر روى‏‏ روح انسان  و دانشمندان مى‏‏گذاشتند، با كشف يك قرن بعد داروين مقايسه كرد: همه كس مى‏‏كوشيد “نبرد براى‏‏ زندگى‏‏” را تحت تاثير كشف داروين به صحنه اجتماعى‏‏ منتقل كند.

هرچقدر هم برداشت ماترياليسم مكانيكى‏‏ ظاهرى‏‏ انقلابى‏‏ داشت، باوجود اين فلسفه اجتماعى‏‏ قرن 18 بكلى‏‏ ناموفق ازكار درآمد. حتى‏‏ هلوتيوس Helvetius كه درباره قانونمندى‏‏ حاكم بر جامعه از سطحى‏‏گرى‏‏ كم‏ترى‏‏ برخوردار است، براى‏‏ توضيح آن در تضادهاى‏‏ بسيار ‏گرفتار مى‏‏شود. هلوتيوس به‏صورت نابغه‏آميزى‏‏ از مرزى‏‏ مى‏‏گذرد كه اغلب ماترياليست‏هاى‏‏ ديگر هم‏زمانش در آن گرفتار باقى‏‏ مى‏‏مانند، مرزى‏‏ كه پلخانوف آن را «خصلت متافيزيكى‏‏ ماترياليسم زمان او» مى‏‏نامد. (93)

نكته پراهميت در نظرياتى‏‏ كه هلوتيوس ابراز مى‏‏دارد، آنست كه او ريشه قوانين اجتماعى‏‏ را در عوامل غيراجتماعى‏‏ (آب وهوا، فيزيكى‏‏ و يا فيزيولوژيكى‏‏) نمى‏‏داند، بلكه آن‏ها را در قلمروى‏‏ وقايع اجتماعى‏‏ قرار مى‏‏دهد. هلوتيوس ريشه قوانين اجتماعى‏‏ را در محيط اجتماعى‏‏، و حتى‏‏ در مناسبات اقتصادى‏‏ به‏مثابه زمينه وقايع اجتماعى‏‏ جستجو مى‏‏كند. او مى‏‏آموزد كه خلق ها در شرايط مشابه دارى‏‏ معنويت و احساسات همگون هستند. ازاين‏رو نيز سنت‏هاى‏‏ همانندى‏‏ نزد اقوام سرخپوست مى‏‏يابيم كه نزد ژرمن هاى‏‏ قديمى‏‏ يافت مى‏‏شوند.  (LXVII)  خصلت قومى‏‏ كه به كار كشاورزى‏‏ مى‏‏پردازد، با اقوام كوچ كننده دامدار الزاماً متفاوت است؛ هلوتيوس مطالب ديگرى‏‏ هم درباره گروه‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏ برمى‏‏شمرد و آن‏كه هر جامعه‏اى‏‏ به گروه‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏ مختلف تقسيم مى‏‏شود كه برپايه آن خواست‏ها و نظريات افراد متعلق به هرگروه متفاوت است. تقريباً اين تصور به‏وجود مى‏‏آيد كه با نماينده ماترياليسم تاريخى‏‏ روبرو هستيم. اما در همين تقريباً تفاوت اصلى‏‏ نـهفته است.

درست آنجا كه هلوتيوس به نظريات زمانه خود وفادار مى‏‏ماند، يعنى‏‏ قانونمندى‏‏ اجتماعى‏‏ را آن‏چنان مى‏‏پذيرد كه جنبه فعالِ عملكرد انسان در اين نظريات به عينيت غيرمنفعل در جريان روند اجتماعى‏‏ تبديل مى‏‏شود، جنبه فعالى‏‏ كه تنها گويا در ظاهر وجود دارد، دچار همان تضادى‏‏ مى‏‏شود كه ايده‏آليست‏هاى‏‏ ذهنگرا دچار آن هستند، تضادى‏‏ كه در اين امر نهـفته است كه جنبه فعالِ (م) غيرقابل انكار عملكرد انسان را از صحنه و قلمروى‏‏ تاثيرگذارى‏‏، از صحنه و قلمروى‏‏ قانونمند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ بكلى‏‏ جدا مى‏‏سازد و براى‏‏ آن قلمروى‏‏ خاصى‏‏، يعنى‏‏ تنها قلمروى‏‏ انديشه را باقى‏‏ مى‏‏گذارد. او دچار اين ضدونقيض گويى‏‏ مى‏‏شود كه كليه انديشه‏هاى‏‏ درباره قلمروى‏‏ «عقل» را، يعنى‏‏ فلسفه  – نكته‏اى‏‏ كه در انديشه قرن 18 نقش بزرگى‏‏ ايفا مى‏‏كرد  – و به‏اصطلاح آن چيزهايى‏‏ كه “خواست‏هاى‏‏ عاقلانه” را تشكيل مى‏‏دهند، از رابطه و وابستگى‏‏ اجتماعى‏‏شان رها و جدا سازد و براى‏‏ آن‏ها آزادى‏‏ كامل [مطلق، بى‏‏بندوبار] قايل شود.

در خيالپردازى‏‏ نابغه‏گون، حقيقت و آرمان (ايده‏آل) كماكان به صورت تضادى‏‏ متصلب در برابر هم قراردارند، آن هم به اين ترتيب كه براى‏‏ رفع نيازهاى‏‏ عملى‏‏، از طريق انتظارى‏‏ ساده‏انگارانه، به ظاهر بر اين تضاد غلبه مى‏‏شود. غلبه‏اى‏‏ كه براين‏پايه قرار دارد كه حقيقت خود را بر آرمان منطبق خواهد ساخت. ارنست بلوخ Ernst Bloch (LXVIII) اين برداشت را به درستى‏‏ چنين برمى‏‏شمرد: «چراغ خيابان نزد خيالپردازان مجردانديش در فضايى‏‏ خالى‏‏ روشن است، آنچه وجود دارد، بايد خود را با آرمان (ايده‏آل) انطباق دهد». (94)

از درون اين ارثيه فلسفى‏‏ است كه نبوغ سترگ هگل بيرون مى‏‏زند و خود مى‏‏نماياند و ريشه علّـيت و هدفمندى‏‏ [پراتيك] را در يك ارتباط ديالكتيكى‏‏ قرار مى‏‏دهد. ژرژ لوكاش در اثر خود، “هگل جوان”، موضع پراهميت هگل را هشيارانه برجسته مى‏‏سازد. البته موضع هگل هنوز بسيار ناكامل است، و آغازهاى‏‏ درست، هنوز گرفتار پوسته ضخيم ناهنجارى‏‏هاى‏‏ ايده‏آليستى‏‏ هستند. تنها بعد از پاك‏سازى‏‏ و “اين رو آن رو كردن” [از سر بر روى‏‏ پا قرار دادن] و نوساختارى‏‏ آن‏ها، راه‏حل نـهايى‏‏ فرا مى‏‏رسيد.

 

وابستگـى‏‏ مضمـون عملـكرد آگـاهـى‏‏ با ريشـه عـلّـى‏‏ آن

 

همانطور كه ما متوجه شديم، شناخت مضمون عملكردِ آگاهى‏‏ وابسته است به بررسى‏‏ ريشه علّـى‏‏ آن. بدين‏ترتيب اين نكته هم شناخته شد كه با دنبال كردن ريشه علّـى‏‏، همه جوانب آگاهى‏‏ قابل درك مى‏‏شود. ازاين‏روست كه اكنون پرسش درباره خصلت عمومى‏‏ رابطه بين علّيـت و هدفمندى‏‏ [يعنى‏‏ پراتيك- كار] را در جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ مطرح سازيم. به اين منظور ما بايد در ابتدا سرچشمه علّـى‏‏ اين “رابطه” را نشان دهيم، و يا نكته‏اى‏‏ كه همين مفهوم را مى‏‏رساند. ما بايد به جستجوى‏‏ رابطهاى‏‏ بپردازيم كه از نظر زمانى‏‏، قديمى‏‏ترين و از نظر عملكردى‏‏، ابتدايى‏‏ ترين شكل رابطه را تشكيل مى‏‏دهد.

 حالا در جستجوى‏‏ ريشه علّـى‏‏، به ابتدايى‏‏ترين حلقه هستى‏‏ انسانى‏‏ بازگرديم. چنانچه به حيوان، طبيعت به انسان نيز وسائل حفظ حياتش را ارزانى‏‏ مى‏‏دارد. اما اگر حيوان با يك غريزه منفعلانه، يعنى‏‏ برپايه تحريك منفعل دستگاه عصبى‏‏ خود، از اين وسايل و امكانات طبيعى‏‏ استفاده مى‏‏كند، انسان براى‏‏ آن‏كه به هدف خود برسد، نيازمند واكنشى‏‏ است كه از طريق آگاهى‏‏ و شعور او جريان مى‏‏يابد و او به اين منظور به درك مغز متفكر خود نيازمند است. اين درك كردن در اين امر متمركز است كه برچگونگى‏‏ اجراى‏‏ عمل خود آگاهى‏‏ بيابد و به جهت‏دادن ضرورى‏‏ انديشه خود به‏سمت هدف نايل شود. دراين مورد ماركس در “سرمايه” به صورت زير نظر مى‏‏دهد: «اما آنچه بدترين معمار را از بهترين زنبور عسل متمايز مى‏‏سازد، اين امر است كه او اطاق را در سرش ساخته بود، پيش ازآن‏كه زنبور عسل آن را در موم بسازد. در پايان كار نتيجه‏اى‏‏ به‏دست مى‏‏آيد كه همان است كه در آغاز در تصور كارگر وجود داشت، يعنى‏‏ به‏صورت معنوى‏‏- مجازى‏‏ وجود داشت. او نه تنها تغيير شكلى‏‏ در طبيعت ايجاد مى‏‏سازد؛ او هم‏زمان و به صورت طبيعى‏‏ هدف خود را هم به واقعيت تبديل مى‏‏كند.» (95)

تحقق هدفمند اهداف مورد نظر، كـار است. حيوان با هدف سروكارى‏‏ ندارد و لذا كار نمى‏‏كند. اما ازآنجا كه اهداف به‏خودى‏‏ خود ايجاد نمى‏‏شوند، بلكه وابسته به اشياء [ابژكت‏هاى‏‏] عينى‏‏، يعنى‏‏ منوط به ريشه‏اى‏‏ هستند، كار نيز داراى‏‏ همين وابستگى‏‏ است. اولاً، كار بايد مطابقت داشته باشد با اشياء موضوع كار، ثانياً، وابسته به وسائل كمكى‏‏ است كه به‏وسيله آن‏ها اشياء طبيعى‏‏ را به اشياء مورد خواست خود تبديل ساخته و آن‏ها را تغيير مى‏‏دهد، يعنى‏‏ ابزار كار. درست در اين نقطهِ رابطه بين طبيعت و انسان، وحدت تضاد بين ريشه علّـى‏‏ و تعيين هدف به‏طور روشن قابل درك است (م).

 

تفاوت اشياء و ابزار كار

 

اما همانقدر كه اين امر واقعيت دارد كه از اين طريق شناخت تعيين كننده ديالكتيكى‏‏اى‏‏ درباره اين وحدت به‏دست مى‏‏آيد، همانقدر نيز نادرست است، به شناخت در اين مرحله قناعت شود. باقى‏‏ ماندن در سطح شرايط مربوط و وابسته به اشياء به‏مثابه عامل تعيين كننده [عـلّـى‏‏ عينيت موجود]، درغلطيدن به سطح ماترياليسم مكانيكى‏‏ است. شرايط مربوط به اشياء، كم و بيش يك عامل ثابت را تشكيل مى‏‏دهد كه به‏كمك آن نمى‏‏توان تحرك اجتماعى‏‏ را نتيجه‏گيرى‏‏ كرد. در اين ارتباط ما تنها به شرايط طبيعى‏‏ خارجى‏‏ مى‏‏انديشيم. برخلاف آن، ابزاركار خود محصول عمل [پراتيك] انسان است و عناصرى‏‏ از شرايط را تشكيل مى‏‏دهد كه آن را خود انسان ايجاد كرده است.

اين نكته جزو مهمترين كشفيات ماركسيستى‏‏ است كه قانونمندى‏‏هاى‏‏ اقتصادى‏‏ هيچگاه خارج از مرز روابط اجتماعى‏‏ مربوطه وجود ندارند. ازاين‏رو است كه ماركس پوشش شى‏ءشده روابط را به كنار مى‏‏زند و آن‏ها را به‏مثابه روابط اجتماعى‏‏ نمايان مى‏‏سازد. به اين منظور، ماركس پديده‏هاى‏‏ كاتگورى‏‏گونه و شى‏ءشده روابط اجتماعى‏‏ را نشان مى‏‏دهد و به‏اثبات مى‏‏رساند (همانند پول، ماشين آلات، سرمايه، كالا، ارزش). اما هم‏زمان وابستگى‏‏ اين پديده‏ها به اشياء تا اين حد باقى‏‏ مى‏‏ماند كه كليه روابط اقتصادى‏‏، تنها و درست از طريق ارتباط شكل ضرورى‏‏  هر فعاليت اقتصادى‏‏ انسان بر روى‏‏ اشياء طبيعى‏‏ قابل درك است. اما آنچه سوسيولوژى‏‏ عاميانه از مدنظر دور مى‏‏دارد، اين نكته است كه كار  انسان به‏كمك ابزار كار و به منظور تصاحب اشياء طبيعى‏‏، تنها تا آنجا و در آن حد تابع و وابسته به خواص ويژه اشياى‏‏ موجود در طبيعت است كه سطح رشد و تكامل جامعه آن را ممكن مى‏‏سازد؛ چنين سطحى‏‏ از طريق ويژگى‏‏هاى‏‏ اشياى‏‏ طبيعى‏‏ تعيين نمى‏‏شود، بلكه به‏وسيله روابطى‏‏ كه انسان‏ها در چهارچوب سطح «توليد اجتماعى‏‏ دوران خود» به آن تن مى‏‏دهند، تعيين مى‏‏شود. اين روابط به نوبه خود روابطى‏‏ هستند كه به سهم خود، «مطابقت دارند با مرحله معينى‏‏ از رشد و تكامل مادى‏‏ نيروهاى‏‏مولده». (96) سلسله مراتب «مراحل» رشد و تكامل نيروهاى‏‏ مولده تنها از اين طريق قابل درك است كه آن، به‏مثابه مراحل تكامل چگونگى‏‏ به‏كارگيرى‏‏ نيروهاى‏‏ طبيعى‏‏ در توليد فهميده شود (كه در چهارچوب روابط توليدى‏‏ دوران معين شكل خاص خود را دارا هستند و با رشد نيروهاى‏‏ مولده با آن در تضاد قرار مى‏‏گيرند). براين‏پايه روشن مى‏‏شود كه در هيچ موردى‏‏، چگونگى‏‏ به‏كارگيرى‏‏ نيروهاى‏‏ طبيعى‏‏ خارج از سطح و چهارچوب فعاليت- اجتمايى‏‏ انسان قرار ندارد.

(تاريخ و ديالكتيك، بخش ششم كتاب، سـاختـار ديـالكتيـكـى‏‏ ماتـريـاليسـم تـاريخـى‏‏، پايان ١٣، ادامه در ١٤)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *