تاريخ و ديالكتيك، آغاز ١٦

image_pdfimage_print

بخـش هفتـم

ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن

«اين فرهنگ بود كه به مصيبت براى‏‏ انسانيت تبديل شد» شيلـر

نقش تغيير شرايط تاريخى‏‏

ما ديديم: در كار، عملكرد ذهن فرد انسان به روابط عينى‏‏ تبديل مى‏‏شود و ماديت مى‏‏يابد، ماديت و عينيتى‏‏ كه با به‏وجود آمدنش، خود را برخواست آگاهانه او تحميل مى‏‏كند. همانطور كه نشان داديم، خصلت ديالكتيكى‏‏ جريان اين روند را مى‏‏توانيم به طور كلى‏‏ و عام به زبان تئوريك چنين بيان كنيم: وحدتِ ديالكتيكى‏‏ تضاد بين اتفاقى‏‏ و قانونمند بودن، وحدت تضاد بين آگاهى‏‏- معنويت [ذهنيت] و عينيت فاقد آگاهى‏‏. و يا به بيانى‏‏ ديگر، مى‏‏توانيم بگوييم كه “ساختن وبرپاداشتن تاريخ از طريق وحدت ديالكتيكى‏‏ ذهن و عين عملى‏‏ مى‏‏شود.

گام بعدى‏‏ انديشه كه بايد براى‏‏ نشان دادن تعريف كلى‏‏ از خصلتِ اصلى‏‏ ديالكتيكى‏‏ هستى‏‏ اجتماعى‏‏ برداشته شود، تعريفى‏‏ كه بايد آن را از درون  مضمون و ذات كار نتيجه‏گيرى‏‏ كرد، اين نكته است كه شكل مشخص پديدارشدن رابطه ديالكتيكى‏‏ بين سوبژكت و ابژكت، بين ذهن و عين، بين خواست انسان و قانونمندى‏‏ عينى‏‏، وابسته است به شرايط متغيير تاريخى‏‏ [اسلوب و امكان‏هاى‏‏ جديد در به خدمت گرفتن طبيعت، نهايتاً يعنى‏‏ سطح رشد نيروهاى‏‏ مولده] و ازاين‏رو شكل رابطه ذهن و عين، سوبژكت و ابژكت، به‏طور مداوم در حال تغيير و تبديل است (م). خصلتِ متضادِ ديالكتيكى‏‏ِ شكلِ رابطه سوبژكت و ابژكت با رشد نيروهاى‏‏ مولده بغرنج‏تر شده و تعميق مى‏‏يابد.

در سرمايه‏دارى‏‏ شكل تضاد رابطه ديالكتيكى‏‏ بين سوبژكت و ابژكت به بالاترين و بغرنج‏ترين سطح خود مى‏‏رسد، مرحله‏اى‏‏ كه در آن  خصلت تضاد آن‏چنان رشد يافته است كه به نظر مى‏‏رسد كه گويا عناصر متقابل در تضاد، به عناصر مستقلى‏‏ در برابر يكديگر تبديل شده‏اند. ازاين‏رو براى‏‏ آگاهى‏‏ انسان اين دوران، ذهنيت- معنويت و عينيت عناصرى‏‏ بكلى‏‏ جدا از هم و مستقل به نظر مى‏‏آيند؛ آن دو به‏مثابه اوضاع و احوال خشك و مصّلب و بيگانه در برابر هم قرار دارند، مثلاً آزادى‏‏ و ضرورت، خودسرى‏‏ و شى‏ءشدن [به‏همعناى‏‏ رابطه بين فروشنده نيروى‏‏ كار و صاحب سرمايه در روند توليد اجتماعى‏‏]، روح و طبيعت وغيره. آگاه شدن درباره تضاد بين ذهنيت و عينيت بالاترين سطح آگاه شدن از هستى‏‏ اجتماعى‏‏ است كه مى‏‏توان به‏آن در چهارچوب درك “آگاهى‏‏ كاذب” طبقات حاكم در جامعه طبقاتى‏‏ دست يافت. تن‏دادن به تضادهاى‏‏ درك و شناخته نشده [زيرا شى‏ءشده] و پذيرش آن‏ها [يعنى‏‏ پذيرش “آگاهى‏‏ كاذب”]، درعين‏حال نازل‏ترين سطح آگاهى‏‏ از رابطه بين ذهنيت و عينيت در چهارچوب شرايط جامعه سرمايه‏دارى‏‏ نيز مى‏‏باشد. نازل‏ترين سطح آگاهى‏‏ آن زمانى‏‏ برقرار است كه تضادهاى‏‏ درك نشده، خود را [به‏صورت كاتگورى‏‏ها] به انديشه ارايه دهند و بنماياند و بر انديشه مستولى‏‏ شوند. چنين وضعى‏‏ هم‏زمان به معناى‏‏ بزرگترين فاصله از درك و شناخت چگونگى‏‏ جريان تضاد بين دهنيت و عينيت نيز است، يعنى‏‏ دورى‏‏ از درك وحدت ديالكتيكى‏‏ ذهنيت و عينيت. اگر به اين نكته فكر شود كه پيش‏شرط‏هاى‏‏ صورى‏‏ و تكنيكى‏‏ براى‏‏ كارعلمى‏‏ در دوران ما، به‏ويژه به‏خاطر پختگى‏‏ و جا افتادن آموزش درباره اسلوب كار علمى‏‏ در علوم دقيقه، به‏مراتب مساعدتر هستند از در دوران قرون وسطى‏‏، و همچنين به‏خاطر اين نكته اضافى‏‏ كه در قرون وسطى‏‏ به‏علت فقدان بروز تضاد بين عملكرد و قانون [“قانون‏طبيعى‏‏” و “حكم‏سرنوشت” در اين دوران بر انديشه انسان حاكم است]، هنوز يك علم جامعه‏شناسى‏‏ به مفهوم واقعى‏‏ آن نمى‏‏توانست وجود داشته باشد، آنوقت بى‏‏رمقى‏‏ و فقر نتايج علوم اجتماعى‏‏ بورژوازى‏‏، حتى‏‏ در برابر سيستم هاى‏‏ قرون وسطى‏‏ مارزيليوس فون پادووا Marsilius von Padua  (LXXI) توماس فون آكوينو Thomas von Aquino (LXXII)، انسان را متعجب مى‏‏سازد.

آنچه كه از ديد انسان‏ دورآن‏هاى‏‏ گذشته اجباراً مخفى‏‏ مى‏‏ماند را ما امروز نسبتاً آسان درمى‏‏يابيم، زيرا به‏قول ماركس، آناتومى‏‏ تن انسان، كليدى‏‏ است براى‏‏ شناخت آناتومى‏‏ ميمون، همانطور هم اقتصاد سرمايه‏دارى‏‏، به‏مثابه بالاترين پله و پيشرفته‏ترين اقتصاد، «امكان شناخت و درك اشكال تقسيم‏بندى‏‏ روابط توليدى‏‏ كليه جوامع ازبين رفته و پايان يافته گذشته را ايجاد مى‏‏كند». (130) در جوامع با صورتبندى‏‏ اقتصادى‏‏- اجتماعى‏‏ ساده‏تر، يعنى‏‏ در جوامعى‏‏ كه روابط كاملاً روشن و شفاف هستند نيز تضاد بين ذهنيت و عينيت و ديالكتيك آن  وجود دارد. اما انسان‏ها به اين امر ازاين‏رو پى‏‏نمى‏‏برند و بر آن آگاهى‏‏ نمى‏‏يابند، زيرا به‏خاطر زلال بودن شرايط هستى‏‏ و روابط اجتماعى‏‏ ، به‏عبارت ديگر، از آنجا كه روند عينى‏‏ براى‏‏ آنان چيزى‏‏ غيرقابل درك و بيگانه نيست، تضاد موجود به سطح آگاهى‏‏ آنان ارتقاء نمى‏‏يابد. وابستگى‏‏ هستى‏‏ فرد انسان از شرايط عمومى‏‏ اجتماعى‏‏ براى‏‏ آنان به شكل اوليه و طبيعى‏‏ urwuechsig آن وجود دارد، يعنى‏‏ به‏مثابه وابستگى‏‏اى‏‏ كه توسط خود انسان به‏وجود آورده شده، درك مى‏‏شود. در اين شرايط اين تصور به‏وجود مى‏‏آيد كه روابط و وابستگى‏‏ متقابل عينى‏‏ به‏طور آگاهانه و كاملاً خواسته به‏وجودآورده شده‏اند، يعنى‏‏ تصور و تظاهر غالب بودن آگاهانه عملكرد انسان [مثلاً قربانى‏‏ دادن، خون‏خواهى‏‏] حكمفرماست. و آنجا كه هم‏زمان قدرت‏هاى‏‏ غيرقابل كنترل نقشى‏‏ تعيين كننده براى‏‏ ايجادشدن نظريات و ايدئولوژى‏‏ آنان ايفا مى‏‏كنند، اين قدرت‏ها خود را به‏مثابه نيروهاى‏‏ اجتماعى‏‏ نمى‏‏نمايانند، بلكه به‏مثابه نيروهايى‏‏ كه از خارج به درون اجتماع نفوذ مى‏‏كنند، تظاهر مى‏‏كنند، يعنى‏‏ طبيعت و خدا كه هر دو بيان غيرعقلايى‏‏ قدرت طبيعى‏‏ هستند كه با قانونمندى‏‏ غير قابل شناختى‏‏ بر سرنوشت انسان حاكمند، دو قدرت طبيعى‏‏ كه نهايتاً مشابه هستند (LXXIII).

تقسيم‏كار و رابطه آن با نابود شدن استقلال انسان

با توسعه توليد كالا و تشديد تقسيم‏كار ناشى‏‏ از آن، وضع بكلى‏‏ تغيير يافته و در مرحله سرمايه‏دارى‏‏ پيشرفته در مضمون جديد خود تجلى‏‏ مى‏‏يابد. واقعيت تقسيم‏كار در دوران پيش از آن‏كه ماركس و انگلس نقش مركزى‏‏ آن را در سازماندهى‏‏ ساختار جامعه سرمايه‏دارى‏‏ كشف كنند، البته شناخته شده و مورد توجه قرارگرفته بود.  تقسيم‏كار در رشد نيروهاى‏‏ مولده سرمايه‏دارى‏‏ عامل پراهميت‏ترى‏‏ از آن بود كه مورد توجه قرار نگيرد. پيش از و بدون ارتباط با آدام اسميت، فيلسوفان و اقتصادانان بزرگ قرن 18 با تحسين رشد بسيار بزرگ نيروهاى‏‏ مولده در اثر اجراى‏‏ تقسيم‏كار و بهبود ابزار توليد را دنبال كرده‏اند. و درست به‏خاطر انتظارات خوشبينانه ناشى‏‏ از چشم‏داشتى‏‏ كه به پيشرفت رشد نيروهاى‏‏ مولده و ايجاد تحرك كامل انسان بسته بودند، انديشمندان موشكاف به تضاد درونى‏‏اى‏‏ نيز پى‏‏برده بودند كه در تقسيم‏كار نـهفته است.

انساندوستى‏‏ انقلابى‏‏ انديشمندانِ بورژوازى‏‏ دورانِ طلوع سرمايه‏دارى‏‏ نيروى‏‏ خود را از اين اعتقاد به‏دست مى‏‏آورد كه برقرارى‏‏ توازنِ طبيعى‏‏ بين منافعِ انسان‏ها را نتيجه مستقيم برخورد آزاد منافعِ افراد در جامعه تصور مى‏‏كرد كه به‏طور خودكار [گويا] يك هماهنگى‏‏ كامل در جامعه ايجاد خواهد ساخت و براين‏پايه، شرايط برخوردارى‏‏ تمام افراد جامعه را از ثروت روزافزون اجتماعى‏‏ و از موهبات فرهنگى‏‏، ممكن خواهد ساخت. پافشارى‏‏ بر چنين برداشت انساندوستانه اين انديشمندان اما با اين واقعيت غيرقابل انكار روبرو بود كه تقسيم‏كارى‏‏ كه به توسعه روزافزون ثروت منجر مى‏‏شد، نه تنها موجب محدود شدن امكان شكوفايى‏‏ فرد زحمتكش مى‏‏گشت، بلكه به‏خاطر تسلط كامل مكانيكى‏‏ جريان روند تقسيم‏كار كه در برابر زحمتكشان هر روز بيش‏تر استقلال مى‏‏يافت، امكان شكوفايى‏‏ شخصيت فرد زحمتكش بكلى‏‏ از بين مى‏‏رفت. همانطور كه ماركس نشان مى‏‏دهد، حتى‏‏ نزد آدام اسميت نيز تشخيص  اين تضاد به‏چشم مى‏‏خورد، مثلاً آنجا كه او در اثر اصلى‏‏ خود «با ستايش نتايج تقسيم‏كار آغاز مى‏‏كند»، اما دفاع از آن را همچنان آموزگار خود فرگوزون Ferguson دنبال نمى‏‏كند. (131) با توجه به اين نظر ماركس است كه لوكاش از «وضع متضاد» در انساندوستى‏‏ بورژوازى‏‏ صحبت مى‏‏كند كه باوجود نقش اقتصادى‏‏ ترقى‏‏خواهانه تقسيم‏كار، تاثير «غيرانسانى‏‏» آن را شناخته است. (132)

اما آنطور كه به نظر مى‏‏رسد، تنها يك بخش كوچكى‏‏ از انساندوستان قديمى‏‏ اين تضاد را غيرقابل پذيرش احساس كرده بودند. وضع متضاد واقعى‏‏ اما در اين نكته نـهفته است كه انساندوستى‏‏ قديمى‏‏ از يك‏سو خود را پايبند به آرمان انساندوستانه جامعه آينده كه آورنده سعادت براى‏‏ همه است، اعلام مى‏‏كرد، از سوى‏ ديگر، اما كوچكترين احساس ناراحتى‏‏ به‏خود راه نمى‏‏داد كه ابزارى‏‏ كه براى‏‏ رشد سرمايه‏دارى‏‏ ضرورى‏‏ بود، يعنى‏‏ پرولتاريا را بازيچه يك تقسيم‏كار غيرانسانى‏‏ بكند.

اين اصلاً مربوط است به پيش‏داورى‏‏ سنتى‏‏ بيش از اندازهِ خوش‏باورانه درباره خصلت انساندوستانه ايدئولوژى‏‏ انقلابى‏‏ قديمى‏‏ [دوران طلوع] بورژوازى‏‏. دليل چشم‏گير براى‏‏ تضاد درونى‏‏ انساندوستى‏‏ بورژوازى‏‏ را مى‏‏ توان در اين واقعيت يافت كه البته از يك سو اين آموزش فلسفى‏‏ درباره  حقوقِ مدنى‏‏ بورژوازى‏‏ كه آرمان انقلابى‏‏ استقلال خلق را به‏دست داد و بورژوازى‏‏ قرن‏ها به آن پايبند باقى‏‏ماند، واقعيتى‏‏ است غيرقابل انكار، اما از سوى‏ ديگر، همين انساندوستى‏‏ و آموزش فلسفى‏‏ بورژوازى‏‏ در تضاد است با اين واقعيت كه هم‏زمان ايدئولوژى‏‏ بورژوازى‏‏ از اين امر هم ابا نداشت كه مردم را از برخوردارى‏‏ از حقوق و آزادى‏‏هاى‏‏ بورژوازيى‏‏ محروم سازد. چنين موضعى‏‏ را مى‏‏توان در نظريات جون ميلتون John Milton (LXXIV) ، جون لاك John Locke (XVII) و همچنين نزد كانت نيز نشان داد. تنها به يك مورد نمونه‏وار بپردازيم مربوط به زمانى‏‏ كه بورژوازى‏‏ مبارزه براى‏‏ پيروزى‏‏ آرمان خود را آغاز كرده بود، يعنى‏‏ دوران انقلاب فرانسه. در روز 22 اكتبر سال 1789 دوپن د نمرور Dupont de Nemours، نماينده مجلس متعلق به فراكسيون فيزوكرات‏ها [LXIV] چنين گفت: «آن كس كه چيزى‏‏ ندارد، به جامعه تعلق ندارد… دستگاه دولتى‏‏ و قانونگذارى‏‏ مربوط مى‏‏شود به مسائل مالكيت، ازاين‏رو تنها يك مالك مى‏‏تواند علاقه واقعى‏‏ به آن‏ها داشته باشد». (درضمن  لاك نيز بر همين منوال در اثرش “دو كوشش درباره دولت” نظر مى‏‏دهد و مى‏‏گويد كه برده، به‏مثابه فرد فاقد هرنوع مالكيت است و از آن جا كه او در خدمت ديگرى‏‏ قرار دارد، نمى‏‏تواند عضو جامعه به‏حساب آيد). بدين‏ترتيب، كسى‏‏ كه فاقد مالكيت است، “شخص” نيست و به جامعه تعلق ندارد. اين موضع عجيب در مورد انسان كه هويت آن با مالكيتش تعيين مى‏‏شود، در زمان خود مورد توجه ماركس و انگلس نيز قرارگرفته بود كه موجب سرزنش بورژوازى‏‏ توسط آنان شد: براى‏‏ بورژوا «فرد هيچ كس ديگرى‏‏ نيست، جز يك بورژوآ، جز مالك بورژوا». (133) براى‏‏ نشان دادن ماهيت متضاد انديشه نظريه‏پردازهاى‏‏ بورژوازيى‏‏ بسيار آموزنده است كه بدانيم، كه پس از آن‏كه طرح دوپن در مجلس تائيد شد و دو سوم مردم فرانسه از حق انتخاب كردن محروم شده بودند، در هر دو دوره اول مجلس ملى‏‏ فرانسه، به‏طور مداوم از خواست عمومى‏‏ صحبت به‏ميان آورده مى‏‏شد. ازاين‏رو حتى‏‏ لورنس فون اشتين Lorenz von Stein (LXXV) اين پرسش را مطرح ساخت:

«برپايه چه حقى‏‏ بين شهروند فعال و منفعل تفاوت قايل شدند، درحالى‏‏ كه اعلاميه د دروآ Declaration des Droits در بند 1 اعلام مى‏‏دارد 1- “انسان‏ها داراى‏‏ حقوق مساوى‏‏ هستند و خواهند بود” les hommes sont naissent et demeurent egaux en droits ؛ چگونه ممكن بود كه توده بزرگ فاقد مالكيت را خارج از قانون قرار بدهند و باوجود اين در بند 6 بگويند، كه “قانون بيان تساوى‏‏ حقوق است” volonte generale  ؛ با چه حقى‏‏ آنان را از بخشى‏‏ از ملت بودن، ملتى‏‏ كه مستقل بودن آن مورد تائيد قرارگرفته است، به‏خاطر مالك نبودن محروم سازند، زيرا از پرداخت وجوه مستقيم معاف‏اند، درحالى‏‏ كه مجبور هستند سهم خود را به‏طور غيرمستقيم بپردازند از آن طريق كه موظف بودند براى‏‏ برقرارى‏‏ استقلال ملت دست به اسلحه ببرند؟ ويا چگونه مى‏‏خواستند اين تضاد را مستدل سازند كه هم‏زمان در بند 1 بگويند: “كه شهروندها تفاوتى‏‏ بين خود نمى‏‏بينند، جز فضيلت و استعداد”، درحالى‏‏ كه تفاوت بين مالكيت و بى‏‏چيز بودن را اين چنان عمده مى‏‏سازند؟». (134)

به اين علت مايليم با بيان نكته فوق خصلت واقعى‏‏ متضاد انساندوستى‏‏ قديمى‏‏ بورژوازى‏‏ [دوران طلوع] را برجسته سازيم، نكته‏اى‏‏ كه تاكنون به اندازه كافى‏‏ مورد توجه تاريخ‏نويسان  قرار نگرفته است، زيرا مايليم خود را در برابر تاثير اين نظر نادرست مصون ساخته كه گويا ايدئولوژى‏‏ انقلابى‏‏ قرن هيجدهم تحت تاثير عواقب ضدانسانى‏‏ تقسيم‏كار عذاب كشيده است و عليه آن به مبارزه برخاسته است. چنين امرى‏‏ تنها در موارد استثنايى‏‏ بوقوع پيوست. اين درست است كه مى‏‏توان از يك خود گول‏زدنِ قهرمانانهِ انساندوستانهِ بورژوازى‏‏ صحبت كرد كه واقعاً به آرمان خود درباره جامعه بورژوازى‏‏ آزاد و هماهنگ باور داشته و آن را زمينه شكوفايى‏‏ غيرقابل تصور شخصيت انسانى‏‏ كليه اعضاى‏‏ جامعه مى‏‏پنداشته است. اما واقعيت سرمايه‏دارى‏‏ قوى‏‏تر از آرزوها بود، آرزوهايى‏‏ كه خواستار غلبه انتقادى‏‏ بر محدوديت‏هاى‏‏ ايجاد شده توسط فئوداليسم مى‏‏شد؛ بين عملكرد و آرمان درّه غيرقابل عبورى‏‏ وجود داشت، درّه‏اى‏‏ كه نمى‏‏توانست بين نظام مالكيت بورژوازى‏‏ و آرمان انساندوستى‏‏ آن وجود نداشته باشد و باقى‏‏نماند. درست به همين علت نيز تعداد كمى‏‏ از انديشمندان اين دوران توانستند موضعى‏‏ انتقادى‏‏ نسبت به تقسيم‏كار بيابند؛ در تنگنا و بر سر دوراهه و محظورى‏‏ كه قرار داشتند، اغلب شق اول تائيد مالكيت بورژوازى‏‏ را انتخاب كردند.

ازاين‏رو، موارد استثنايى‏‏ بسيار قابل ستايش هستند. ما بايد درباره نظريات آن‏ها بيش‏تر تعميق كنيم، زيرا ستايش آنان كه حقشان است، درواقع زمينه تاريخى‏‏اى‏‏ را ارايه مى‏‏دهد كه به‏كمك آن، استثنايى‏‏ و عميق بودن نظريات ماركس خود را به بهترين وجه نشان دهد.

بيگانگى‏‏، مقوله ايست در ارتباط با كار

يكى‏‏ از اولين منتقدان تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏ را ماركس جون بلـر John Beller مى‏‏داند كه «پديده‏اى‏‏ [استثنايى‏‏] واقعى‏‏ در تاريخ اقتصاد سياسى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. او در سال‏هاى‏‏ پايانى‏‏ قرن 17 با روشنى‏‏ ضرورت لغو آموزش و تقسيم‏كار كنونى‏‏» (135) را خواستار شد. بين جون بلـر كه در دوران كوتاه پيش از ظهور ماركس و انگلس نظريات خود را بيان داشت و اتوپيست‏هاى‏‏ بزرگ قرن پيش [هيجدهم] كه همچنين داراى‏‏ موضع انتقادى‏‏ در برابر تقسيم‏كار بودند، عمده‏ترين منتقدان به تقسيم‏كار روسو، شيلر و هگل بودند. عمده‏ترين، زيرا آن‏ها برخلاف اغلب آنانى‏‏ كه تنها تاثير ذهنى‏‏ تقسيم‏كار را بر روى‏‏ افراد مورد توجه قرار مى‏‏دادند، به اين تاثير تنها بسنده نكردند، بلكه مسئله تاثير عينى‏‏ آن بر روى‏‏ كل جامعه را نيز احساس مى‏‏كردند، بدون آن‏كه مسئله را در كليت آن درك كرده باشند.

هگل در اين زمينه از همه پيشى‏‏ جسته است، اما تئورى‏‏ او درباره بيگانگى‏‏ [نگاه شود به پاراگراف بعدى‏‏ و XXXVIII] از خود، هنوز فاقد رنگ و بوى‏‏ آگاهانه در ارتباط با هستى‏‏ اجتماعى‏‏ است. اما اينكه موضع انتقادى‏‏ هگل موضعى‏‏ ماهوى‏‏ و از دورن است را ماركس جوان نيز شناخته بود. در “اقتصاد‏ملى‏‏ و فلسفه” ماركس مى‏‏نويسد: «اما تاآنجا كه فنومونولوژى‏‏ [پديدارشناسى‏] Phaemenologie (XXIV) در سطح ظاهر پديده بيگانه‏شدن باقى‏‏ مى‏‏ماند …. كليه عناصر انتقادى‏‏ در نظريات او در اين اثر ناشناخته مى‏‏ماند و اما باوجود اين امر، در اغلب موارد موضع هگل در اين اثر به‏صورت برجسته پرورانده مى‏‏شود و قابل درك است».  با اين نظر، درعين‏حال برنامه‏اى‏‏ نيز اعلام مى‏‏شود كه برپايه آن پژوهش خود ماركس بايد عملى‏‏ گردد. هگل مفهوم بيگانه‏شدن را از بررسى‏‏ مقوله كار استخراج مى‏‏كند و تحسين ماركس از او ناشى‏‏ از اين توانايى‏‏ هگل است. واقعاً هم هگل بارها در ارتباط با پديده بيگانه‏شدن، از كار صحبت مى‏‏كند. در اين ابراز نظرها او به شناخت‏هاى‏‏ پراهميتى‏‏ نايل مى‏‏شود.

جريان فكرى‏‏ كه او طى‏‏ مى‏‏كند (تقريباً) چنين است. در آغاز، كار براى‏‏ رفع حوائج خود فرد است، اما بتدريج تبديل به فعاليتى‏‏ مى‏‏شود كه ديگر تنها در خدمت رفع حوائج لحظه فرد نيست، بلكه در خدمت رفع نيازهاى‏‏ عمومى‏‏ قرار دارد، آنطور كه تنها در چهارچوب هستى‏‏ اجتماعى‏‏ پيش مى‏‏آيد. از اين طريق يك وابستگى‏‏ متقابل كارگران به هم به‏وجود مى‏‏آيد. روى‏‏ ديالكتيكى‏‏ ديگر كار كه به سطح عمومى‏‏ و ماوراى‏‏ افراد رشد كرده است، تقسيم‏كار است كه بيان وابستگى‏‏ متقابل افراد به‏هم مى‏‏باشد. ازاين طريق اما رابطه انسان‏ها با موضوع و ابژكت كار آن‏ها و همچنين با اشياء در طبيعت نيز بغرنج مى‏‏شود. اين بغرنج‏شدن رابطه بين انسان و طبيعت موجب مى‏‏شود كه انسان از يك‏سو به‏طور روزافزون بر طبيعت غلبه كند، اما خود از سوى‏‏ ديگر به‏طور روزافزون دچار وابستگى‏‏هاى‏‏ بزرگترى‏‏ در ارتباط با اشكال ديگر سلطه طبيعت مى‏‏شود. البته در اين بين ديگر طبيعت به‏صورت طبيعت گذشته در مقابل او قرار ندارد، بلكه اكنون به‏صورت روابط بين اشيائى‏‏ دربرابر او قرار دارد كه به‏دنبال تقسيم‏كار به‏وجود آمده و انسان بايد به آن‏ها تن بدهد.

به روشنى‏‏ مى‏‏توان دريافت كه چگونه در نظر هگل سايه مسئله‏اى‏‏ به‏چشم مى‏‏خورد كه در آموزش ماركس و انگلس مى‏‏درخشد. يعنى‏‏ مسئله نابود شدن استقلال انسان و شخصيت او در اثر تقسيم‏كار حاكم بر جامعه كه ضرورتى‏‏ است با ظاهرى‏‏ شى‏ءشده.

وضع نزد روسو Rousseau و شيلر Schiller به صورت ديگرى‏‏ مطرح است. هر دو، مسئله بيگانگى‏‏ را بشدت يك‏سويه نگرانه، امرى‏‏ ذهنى‏‏ درك مى‏‏كنند، اگرچه نظر هردوشان در مرز گذار به درك عينيت مسئله قرار دارد.

برخى‏‏ نظريه‏پردازها كوشيده‏اند دفاع روسو از عواطف و احساسسات در برابر راسيوناليسم- عقل‏گراى‏‏ “فلاسفه” را، به‏مثابه عملى‏‏ بكلى‏‏ غيرقابل درك و ناشى‏‏ از ويژگى‏‏ شخصيت او قلمداد سازند. در حقيقت اما موضع او در واقع بيان اسلوب مخالفت اوست با استدلالى‏‏، كه درباره حقانيت جامعه سرمايه‏دارى‏‏ متكى‏‏ برپايه عقلانيت- منطق بورژوايى‏‏، ارائه مى‏‏شود. و روسو با موضع انتقادى‏‏ و لذا داراى‏‏ بينشى‏‏ به‏مراتب عميق‏تر، نمى‏‏توانست با استدلال براى‏‏ عقلانيت بورژوازى‏‏ موافقت كند. اگر اصلاً بتوان از وضع روحى‏‏ روسو صحبت به‏ميان آورد، آنوقت تنها به اين معنا كه سرنوشت خاص شخص او، عضو [مغز] او را براى‏‏ ابراز نظر كردن درباره اوضاع اجتماعى‏‏ تيز كرده بود و او را به مدار تيزبينانه، و از ديدگاه جامعه‏شناسى‏‏، انقلابى‏‏- خرده‏بورژوايى‏‏ كشانده بود. آنچه كه براى‏‏ اغلب نظريه‏پردازها دوران او نشان خوشبختى‏‏ بود، به‏ويژه تقسيم‏كار كه درباره آن برداشت روشنى‏‏ نداشتند، نفرت و انزجار او را برمى‏‏انگيخت. براى‏‏ انحراف فرهنگى‏‏ جامعه، او به‏طور عمده تقسيم‏كار را مسئول مى‏‏دانست. براى‏‏ او فرهنگ، به مفهوم عام آن، ناشى‏‏ و دست آورد تقسيم‏كار بود. اما اگر چنين مى‏‏بود [يعنى‏‏ انحراف فرهنگى‏‏ از تقسيم‏كار ناشى‏‏ مى‏‏شد]، آنوقت روسو مى‏‏بايستى‏‏ ملاك و الگوى‏‏ قابل اعتمادى‏‏ براى‏‏ انتقاد به‏دست مى‏‏داد، ملاكى‏‏ كه او در انديشه “عقلايى‏‏” [بورژوازى‏‏] نمى‏‏توانست بيابد. زيرا تقسيم‏كار خود به‏مثابه مظهر عقل و تجسم همه آن  اشكال ديگر زندگى‏‏ بود كه به نظر او اشكال واقعى‏‏ زندگى‏‏ را نابود مى‏‏سازد. تنها در ماقبل و مافوق عقلانيت مى‏‏توان هنوز حقيقت و سعادت را يافت. اين جسارت بزرگى‏‏ بود كه روسو از خود نشان مى‏‏داد و عقلانيت را مورد حمله قرار مى‏‏داد و مى‏‏خواست جاى‏‏ آن را با جهان عواطف و احساسات پركند. اين حمله به عقلانيتى‏‏ بود كه اگر هم در جهتى‏‏ ديگر، اما به  همان شدت موضع عقلايى‏‏- انتقادى‏‏ قرن او بود و در صدد بود خود را نزد همه اذهان بركرسى‏‏ بنشاند. اما از موضع انتقاد بى‏‏پروا عليه انحرافات شخصيت انسان، براى‏‏ روسو در شرايط و سطح شناخت تئوريك آن دوران امكان ديگرى‏‏ باقى‏‏ نمى‏‏ماند، جز انتخاب اسلوب بازگشت به گذشته و پناه بردن به زير سطح شناخت ناشى‏‏ از عقلانيت. اين سير قهقرايى‏‏ اما محدود به شكل بود و به‏طور صورى‏‏ انجام مى‏‏شد، تنها يك اسلوب كمكى‏‏ بود براى‏‏ موضع انتقادى‏‏ او در برابر انحرافات جامعه [بورژوازى‏‏].

روسو چاره‏اى‏‏ هم نداشت جز گناهكار دانستن عقلانيت (منطق صورى‏‏)، آنجا كه اين عقلانيت در خدمت انحراف شخصيت انسان قرار داشت. درست آن چيزى‏‏ كه او به آن نياز داشت را عقلانيت [منطق صورى‏‏] دورانِ روشنگرى‏‏ نمى‏‏توانست به او عطا كند: مِلاكى‏‏ كه داراى‏‏ اعتبار عمومى‏‏ بوده و مداح يك‏سويه نگر و توجيه كننده شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏ نباشد. او چنين مِلاكى‏‏ را در ذات “طبيعت” مى‏‏يافت. دسترسى‏‏ به مزيت و برترى‏‏ ابتدايى‏‏ طبيعت تنها از طريق غور احساسى‏‏ و غيرعقلايى‏‏ در ذات و مضمون آن، ممكن و قابل دسترسى‏‏ بود.

اينكه روسو مفهوم طبيعت را واقعاً به معناى‏‏ اسلوبى‏‏ آن درك مى‏‏كند كه به‏هيچ‏وجه ارزش آموزشى‏‏ چنين مفهوم و معنايى‏‏ را نفى‏‏ نمى‏‏كند (ارزش آموزشى‏‏اى‏‏ كه براى‏‏  معتقدان به عقلانيت نيز ناآشنا نبود)، نظريات او در پيش‏گفتار اثرش تحت عنوان “درباره وجود عدم مساوات بين انسان‏ها”، به روشنى‏‏ نشان داده مى‏‏شود. طبيعى‏‏ بودن در اين پيش‏گفتار تنها به مفهوم يك ايـده مطرح مى‏‏شود، به‏مثابه ميزانى‏‏ براى‏‏ تشخيص كمال انسان، ميزانى‏‏ و مِلاكى‏‏ كه به كمك آن مى‏‏توان ارزش شرايط مصنوعى‏‏ كنونى‏‏ را سنجيد و به كمك آن به امكانى‏‏ دست يافت براى‏‏ تعيين هدفِ ارزشمند دسترسى‏‏ به كمال انسانى‏‏. انساندوستى‏‏ روسو بر سر دوراهى‏‏ ناسازگار بودن آرمان و واقعيت از حركت باز نمى‏‏ايستد، بلكه به اين كوشش جدى‏‏ دست مى‏‏زند، با برخورد انتقادى‏‏ بر تاثير دشمنانه عملكرد- پراتيك عليه آرمان، تحقق آرمان را ممكن سازد. قابل توجه است كه شيـلر، كه متناسب با شرايط اجتماعى‏‏ در آلمان در لباسى‏‏ ذهنگرايانه‏تر، ايده‏آليستى‏‏تر از روسو نظرياتش را ارايه مى‏‏كند، به‏منظور يافتن زمينه مطمئنى‏‏ براى‏‏ انتقاد اجتماعى‏‏ خود، شيوه و اسلوبى‏‏ مشابه روسو را به‏خدمت مى‏‏گيرد. البته نبايد در مورد نقطه حركت بكلى‏‏ متفاوت تئوريك در اين دو نظر دچار اشتباه شد؛ براى‏‏ شيـلر معتقد به نظريات كانت، البته مفاهيم معناى‏‏ ديگرى‏‏ دارند، از آنچه نزد روسو دارند كه به مراتب كم‏تر در جوّى‏‏ با جهت‏گيرى‏‏ انتزاعى‏‏ حركت مى‏‏كند. اما باوجود اين، شباهت نتيجه‏گيرى‏‏هاى‏‏ مواضع انتقادى‏‏ اين دو نفر تعجب برانگيز است و دليلى‏‏ است براى‏‏ آن‏كه مواضع انتقادى‏‏ اتخاذ شده در شرايط مشابه اجتماعى‏‏، قاعدتاً به نتايج مشابه مى‏‏انجامند.

در همان آغاز اثرش تحت عنوان “درباره شعر ساده و احساسى‏‏”، شيـلر چنين مى‏‏نويسد: «طبيعت در اين نوع برداشت چيزى‏‏ نيست جز… ديدن بودِ وجود اشياء آنطور كه هستند، وجودى‏‏ برپايه قانونمندى‏‏ غيرقابل تغيير خود». اما آنچه كه در اشياء طبيعى‏‏ مورد علاقه ماست، «آن ايـده ايست كه در آن‏ها وجود دارد».

در اين تعريف اصلاً خود طبيعت منظور شيـلر نيست، بلكه نظر او متوجه انسانى‏‏ است كه خود را از نقطه ثقل كمال خود دور كرده و براى‏‏ يافتن مجدد كليت انسانى‏‏ گمشده خود به راهنمايى‏‏ نياز دارد. براين‏پايه شيـلر طبيعت را در ارتباط بى‏‏واسطه‏اى‏‏ با انسان قرار مى‏‏دهد: «آن‏ها (اشياء طبيعى‏‏)، آن چيزى‏‏ هستند كه ما بوديم؛ آن‏ها آن چيزى‏‏ هستند كه ما بايد دوباره آن شويم». و به توضيح خود چنين مى‏‏افزايد: «ما طبيعت بوديم، چنانچه آن‏ها … آن‏ها بيان دوران كودكى‏‏ گمشده خود ما هستند، و هميشه براى‏‏ ما عزيزترين باقى‏‏ خواهند ماند؛ اشياءِ طبيعى‏‏، هم ما را دچار حسرت مى‏‏كنند و هم آن‏ها نمايش بالاترين درجه كمال آرمانى‏‏ ما هستند». در يكى‏‏ دانستن ايده طبيعت و آرمان، قرابت او با نظريات روسو تظاهر مى‏‏كند، آن هم با كليه نظريات انتقادى‏‏ نـهفته در سخنان او.

البته براى‏‏ شيـلر و همچنين براى‏‏ روسو روشن نبود كه موضع انتقادى‏‏ آن‏ها در متقابل دانستن طبيعت و تمدن معناى‏‏ ديگرى‏‏ نداشت، جز شكل بيان ايده‏آليستى‏‏ مقايسه كردن اوضاع و شرايط ماقبل سرمايه‏دارى‏‏  – همانطور كه بزودى‏‏ خواهيم ديد -،  با شرايط ناشى‏‏ از تقسيم‏كار در سرمايه‏دارى‏‏. به نظر شيـلر وضع ايده‏آل طبيعت تحقق كامل خود را در دوران يونان قديم داشته است. برداشت آرمان‏گرايانه از دوران آنتيك توسط شيـلر، تبديل مى‏‏شود به سلاح بـرّايى‏‏ كه با مهارت به وسط قلب روابط ضدانسانى‏‏ در سرمايه‏دارى‏‏ فرو مى‏‏شود. در شعر، تضاد از همه جا بيش‏تر قابل لمس است. اگر شعرِ يونانى‏‏ها ازاين‏رو “ساده” بوده است، زيرا شعر بدون مشكل مى‏‏توانست انسان كامل و تقسيم نشده را موضوع [نگاه و بيان] خود قرار دهد، شعر مدرن با حسرت انباشته است از آرزوى‏‏ يافتن انسانى‏‏ كه ديگر وجود ندارد، انسانى‏‏ كه تحت تاثير شرايط تقسيم‏كار «فاسد و تباه شده» Deparavation. شعر امروزى‏‏ ازاين‏رو، شعرى‏‏ «احساسى‏‏- احساساتى‏‏گر» است.

شيـلر به‏خود بسيار زحمت مى‏‏دهد، تعريف دقيقى‏‏ براى‏‏ انسانيت- فرديت- شخصيت كه به نظر او ازبين رفته است، ارايه دهد. مضمون و ذات انسانيت را او در كليت انسان مى‏‏بيند، در رشد هماهنگ استعدادهاى‏‏ متفاوت او. براى‏‏ آن‏كه بتواند بيانى‏‏ براى‏‏ كليت، براى‏‏ كليت فرد بيابد، شيـلر تفاوت قائل مى‏‏شود بين كار قلب كننده deformierende كه در پراتيك و عملكرد شناخته شده روزمره نـهفته است، و آن شكلى‏‏ از اشتغال كه برازنده انسانى‏‏ است كه هنوز در چنگال تقسيم‏كار‏گرفتار نشده است، يعنى‏‏ از «كشش به بازى‏‏» Spieltrieb دور نيفتاده و منحرف نشده است. به نظر شيـلر انسان تنها زمانى‏‏ انسان كاملى‏‏ است كه بازى‏‏ مى‏‏كند، به‏عبارت ديگر زمانى‏‏ كه آزادانه و همه‏جانبه نيروها و استعداد خود و كامل بودن شخصيت خود را حفظ مى‏‏كند، رشد مى‏‏دهد و غنى‏‏ مى‏‏سازد. تا چه اندازه مفهوم كشش به بازى‏‏ در نظريات شيـلر فهميده و درك مى‏‏شود، برخورد تمسخرآميز نسبت به آن توسط نماينده “مشهور” زيباشناسى‏‏ صورى‏‏، بنه دئتو كروسه Benedetto Croce، نشان مى‏‏دهد. اما از موضع غيرتاريخى‏‏ و جدا و بى‏‏اعتنا به موضع انتقادى‏‏ شيـلر نسبت به شرايط حاكم در جامعه، او اصلاً هم نمى‏‏تواند جاى‏‏ اين مفهوم اصلى‏‏ در نظريات شيـلر را شناخته و درك كند. مفهوم بازى‏‏ كردن را شيـلر به‏طور ساده و با پيگيرى‏‏ قابل ستايش از موضع انتقادى‏‏ خود نسبت به شرايط كار زمان خود استخراج كرده است. منظور شيـلر در اصل همان است كه ماركس در “كاپيتال” بيان مى‏‏كند: «بازى‏‏ نيروهاى‏‏ فيزيكى‏‏ و معنوى‏‏». (136)

به‏طور روشن، شيـلر در مورد مسئله تقسيم‏كار در نامه‏هاى‏‏ خود درباره تربيت زيباشناسانه انسان، موضع مى‏‏گيرد كه در سال‏هاى‏‏ 1793 و 1794 برشته تحرير درآورده است. در نامه پنجم و ششم چنين آمده است: «از سوى‏ ديگر، طبقات متمدن نمونه‏‏هاى‏‏ بى‏عارى‏‏ و تباهى‏‏ و فسادى‏‏ را نمايان مى‏‏كنند كه به همان نسبت بيش‏تر خشم انسان را برمى‏‏انگيزد، زيرا فرهنگ، خود منشاء آن تباهى‏‏ و فساد است… در آغوش زيركانه‏ترين معاشرت و خوش‏باشى‏‏ها، خودخواهى‏‏ سيستم خود را برپاداشته است». چه كسى‏‏ باخواندن اين  نكات بياد روسو نمى‏‏افتد؟ شيـلر از شكل جامعه «قبلى‏‏»، يعنى‏‏ ماقبل فرهنگ كنونى‏‏ و به‏طور مضمونى‏‏ «يونانى‏‏» ماقبل سرمايه‏دارى‏‏، سخن مى‏‏گويد، در تمايز نسبت به «انسانيت شكل امروزى‏‏» كه او را «حيران مى‏‏سازد». اين تمايز در چيست؟

«اين فرهنگ بود كه به مصيبت براى‏‏ انسانيت جديد تبديل شد… دولت و كليسا ازهم گسيخته شدند، قوانين و سنت‏ها نيز همچنان؛ لذت از كار، وسيله از هدف، كوشش از مزد جدا شد. براى‏‏ هميشه دربند تكه‏اى‏‏  از كل، انسان خود به تكه‏اى‏‏ تبديل شد؛ تا ابد صداى‏‏ يك‏نواخت چرخى‏‏ كه او آن را در حركت نگه مى‏‏دارد در گوش، هماهنگى‏‏ ذات-  سرشت خود را به‏دست نخواهد آورد، و به‏جاى‏‏ آن‏كه نقش انسانيت را در طبيعتش بپروراند، به سايه كاسبى‏‏  (يا) علمش تبديل مى‏‏شود. اما حتى‏‏ سهم فقيرانه و ناقابلى‏‏ كه هر عضوى‏‏ را به كل وابسته مى‏‏سازد، به آن شكلى‏‏ نيست كه خود مى‏‏خواهد… ، بلكه شكلى‏‏ است كه از طريق “فرم” سخت و بى‏‏روح كاغذى‏‏، به او تحميل مى‏‏شود كه در آن فهم و شعور انسان نگهدارى‏‏ مى‏‏شود. حروف مرده، نماينده انديشه زنده مى‏‏شود. و حافظهِ تمرين‏ داده شده، نقش هدايت و رهبرى‏‏ را بهتر از يك ژنـى‏‏ و يا احساس و عاطفه به‏عهده مى‏‏گيرد».

درواقعيت بيان شده در نظرات فوق كه «انسان خود را به تكه‏اى‏‏ تبديل مى‏‏سازد»، شيلـر به روشنى‏‏ ساختار اصلى‏‏ انديشه انسان بورژوا را تشخيص مى‏‏دهد كه به‏طور عقلايى‏‏ تنها تكه و بخش‏هايى‏‏ از كليت واحد را درك مى‏‏كند و كوركورانه از كنار كليت و به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ پديده‏ها مى‏‏گذرد. ازاين‏رو مى‏‏گويد: زمانى‏‏ كه جامعه مدرن «پست و مقام و تكليف را ملاك مرد بودن مى‏‏كند…، نزد اين عضو خود، حافظه او و نزد ديگرى‏‏، فهم جدول گونه‏اش، نزد سومى‏‏، مهارت مكانيكى‏‏اش را بزرگ مى‏‏دارد. زمانى‏‏ كه جامعه مدرن، بى‏‏تفاوت و بى‏‏توجه به خصايل، تنها اطلاعات را محك قرار مى‏‏دهد… ، زمانى‏‏ كه چنين جامعه‏اى‏‏ خواستار آنست كه اين خصوصيات به حد اعلاى‏‏ رشد خود برسند [تا فرد ارزشى‏‏ داشته باشد]، آنوقت مجاز هستيم متعجب باشيم كه بقيه استعدادها، روحيه و احساس، اهمال‏گرانه مورد بى‏‏توجهى‏‏ قرار بگيرند؟»

باوجود اين، شيـلر با دوربينى‏‏ تاريخى‏‏ قابل ستايش، در تكه تكه شدن فردگرايانه و عقلايى‏‏ استعداد و ذوق اصيل و ناب انسانى‏‏، مرحله گريزناپذيرى‏‏ از تكامل را تشخيص مى‏‏دهد؛ او همچنين در ازهم‏گسيختگى‏‏ كليت اجتماع به بخش‏هاى‏‏ متضاد ضديكديگر، حضور اين مرحله گريزناپذير را تشخيص مى‏‏دهد: «تضاد نيروها ابزار بزرگ فرهنگ است»  – آنوقت بلافاصله اضافه مى‏‏كند –  «اما فقط ابزار، زيرا تا زمانى‏‏ كه (اين وضع) ادامه دارد، انسان تنها در راه رسيدن به» فرهنگ است. شيـلر نامه ششم را با اين نگرشِ ارزيابى‏‏ كننده به پايان مى‏‏رساند: «هرچقدر هم دستيابى‏‏ به دستاوردهايى‏‏ براى‏‏ كل جهان از اين تربيت به‏دست مى‏‏آيد كه با ازهم‏گسيختگى‏‏ استعدادهاى‏‏ انسان همراه است، نمى‏‏توان منكر آن شد كه انسان گرفتار در چنين وضعى‏‏، از لعن اين هدف جهانى‏‏ رنج مى‏‏كشد. تحت تاثير ورزش‏هاى‏‏ تربيت بدنى‏‏، پهلوانى‏‏ تن ايجاد مى‏‏شود، اما تنها تحت تاثير بازى‏‏ متناسب و آزاد دست و پا، زيبايى‏‏ به‏وجود مى‏‏آيد». با چنين در تقابل قرار دادن مفهومى‏‏ الگوى‏‏ ژيمناستيك يك‏سويه عقلايى‏‏، در برابر زيبايى‏‏ رشد كليه استعدادها، شيـلر تندترين انتقاد را نسبت به سوءاستفاده‏اى‏‏ ابراز مى‏‏كند كه او آن را در خدمت نظام بورژوازى‏‏ تشخيص مى‏‏دهد و آن را افشا مى‏‏كند. آخرين كلمات نامه چنين اند: «بدين‏ترتيب اين امرى‏‏ اشتباه است كه قربانى‏‏ كردن كل براى‏‏ تربيت نيروهاى‏‏ متجزا ضرورت بيابد ؛ يا اگر هم قانون طبيعت چنين امرى‏‏ را طلب مى‏‏كند، باوجود اين مى‏‏بايستى‏‏ ما بخواهيم، اين كليت در طبيعت خود ما كه هنر (اينجا يعنى‏‏ ساختگى‏‏، هنرمندانه، زيرا هنرى‏‏ است كه خود را از طبيعت دور مى‏‏كند، نظم اجتماعى‏‏ كه خود را از طبيعت دور مى‏‏سازد – لئـو كفلـر) آن را ازبين برده است، به‏كمك يك هنر پيشرفته‏تر [نظم اجتماعى‏‏ پيشرفته‏تر، كليت طبيعت خود را] دوباره احيا كنيم».

راه فرار از وضع اسفبار واقعيت، فرار خموشانه به آغوش هنر است. اگر هم هنر، تنها راه نجات در اختيار  تعداد كمى‏‏ مى‏‏تواند باشد، ضرورى‏‏ است كه حاكميت مسئله تربيت زيباشناسانه را وظيفه خود بداند. اما نه حاكميتى‏‏ كه اكنون برقرار است، نه «حاكميت حافظ فقر و بدبختى‏‏»، بلكه «حاكميت آينده حامى‏‏ آزادى‏‏». در پايان نامه چهارم با موضع بينش انقلابى‏‏ دورانديشانه‏اى‏‏ گفته مى‏‏شود: «كمال خصايل نزد خلقى‏‏ يافت خواهد شد كه شايسته آن شده است كه حاكميت آزادى‏‏ را جايگزين حاكميت فقر و تنگدستى‏‏ كند».

انتقاد شيـلر به تقسيم‏كار نظام سرمايه‏دارى‏‏، او را تا نزديك مرز شناخت درماندگى‏‏اى‏‏ مى‏‏رساند كه انديشه انسان دربند تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏، در برخورد به مسئله ازهم‏گسيختگى‏‏ شخصيتش، با آن روبروست. انسان گرفتار در تقسيم‏كار و دچار انتزاع يك‏سويه، حتى‏‏ زمانى‏‏ كه به بررسى‏‏ علمى‏‏ واقعيت نيز مى‏‏پردازد، واقعيت را تقسيم مى‏‏كند. در نطق آغاز فعاليت استادى‏‏ دانشگاهى‏‏ خود در سال 1798، شيـلر اين نكته را چندين بار مطرح مى‏‏سازد. در اينجا تنها يكى‏‏ از آن‏ها نقل مى‏‏شود: «تنها انديشه انتزاع كننده آن مرزها را ايجاد كرده است، علوم را از هم جدا ساخته است. آنجا كه عقل سليم استاد نانوا [منظور دانش عقلايى‏‏ است] تقسيم و جدا مى‏‏كند، معنويتِ فلسفى‏‏ به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ را ايجاد مى‏‏سازد.»

انديشه تاريخى‏‏-  انتقادى‏‏

در ارزيابى‏‏ انتقادى‏‏ تقسيم‏كار، همانطور كه ديديم، برخى‏‏ از انديشمندان نسبت به هگل برترى‏‏ و تفوّق دارند. اما هگل نسبت به آنان از نظر شناخت عطف و وابستگى‏‏ ديالكتيكى‏‏ بين كار تقسيم شدهِ افراد و روند عينى‏‏ بيگانگى‏‏ و شناخته نشدن روابط بين انسان‏ها، برترى‏‏ و تفوّق داشت. باوجوداين، هگل فقط يك بيان كلى‏‏ درباره مسئله از خود به‏جاى‏‏ گذاشت، آن هم بارها در بيان و پوشش ايده‏آليستى‏‏. راه‏حل مشخص، با كليه امكانات ممكن درونى‏‏ آن كه در خدمت كشف حركت تودرتوى‏‏ ديالكتيكى‏‏ جريانِ روندِ اجتماعى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ قرار داشت، تنها توسط انديشه تاريخى‏‏- انتقادى‏‏ ماركس و انگلس كشف شد. ازاين‏رو، مالكيت فكرى‏‏- معنوى‏‏ كشف ديالكتيك پرتضاد در رابطه بين انقياد ذهنى‏‏ انسان ‌كه ناشى‏‏ از تقسيم‏كار و ايجاد بيگانگى‏‏ و شى‏ءشدن عينى‏‏ كل روند توليد سرمايه‏دارى‏‏ است، تنها متعلق به استادان ماركسيسم است. انديشهِ ماترياليستى‏‏ فويرباخ حتى‏‏ به نزديكى‏‏ مسئله نيز راه نيافت، زيرا به‏كارگرفتن مفهوم بيگانگى‏‏ توسط  او از درون حركت مشخص روند اقتصادى‏‏ كه او در اين باره چيزى‏‏ نمى‏‏دانست، نتيجه نمى‏‏شد.

(تاريخ و ديالكتيك،بخـش هفتـم، ديـالكتيـكِ شى‏ءشدن، پايان ١٦، ادامه در ١٧، http://www.tudeh-iha.com/?p=1467&lang=fa)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *