تاريخ و ديالكتيك، آغاز ١2

image_pdfimage_print

مقاله شماره 89/30

ادامه بخش پنجم

شناخت هگل، شناخت دوران بورژوازى‏‏‏‏

از آنچه كه گفته شد اين نتيجه بدست مى‏‏‏‏آيد، (م) كه  شناخت ديالكتيك در كل جوانب آن و درك همه‏جانبه و كامل اهميت آن تنها در مرحله نسبتاً پيشرفته سرمايه‏دارى‏‏‏‏ به مسئله‏اى‏‏‏‏  آگاهانه تبديل شد. اشتباه هگل در آن بود كه متوجه نشد كه مرحله شناختى‏‏‏‏ كه او در روند رشد تئورى‏‏‏‏ شناخت كشف كرد و برشمرد، مرحله‏اى‏‏‏‏ كه با مرحله تاريخى‏‏‏‏ هستى‏‏‏‏ واقعيت عينى‏‏‏‏ جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏‏ در انطباق است، منحصراً متعلق است به جهان بورژوازى‏‏‏‏ و فاقد ارزش ابدى‏‏‏‏ و ازلى‏‏‏‏ است.

شناخت هگل، اسلوب علمى‏‏‏‏ شناخت

اما هم‏زمان با اين كشف هگل، شرايط و چگونگى‏‏‏‏ حركت و رشد هـر شناخت علمى‏‏‏‏ نيز كشف شد؛ و لذا اسلوب علمى‏‏‏‏ شناخت بطور كلى‏‏‏‏ نيز با اين كشف بدست آمد. تفاوت ماهوى‏‏‏‏ بين چگونگى‏‏‏‏ لحظهِ بود “هستى‏‏‏‏”، يعنى‏‏‏‏ آنطور كه اين هستى‏‏‏‏ خود را در لحظه تاريخى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏نماياند، و “حقيقت” كه در آن لحظات و جنبه‏هاى‏‏‏‏ هستى‏‏‏‏ در ارتباط با كليت درك مى‏‏‏‏شوند، در آن است كه اسلوب شناخت كليت- حقيقت را مى‏‏‏‏توان هم براى‏‏‏‏ بررسى‏‏‏‏ شرايط فئوداليته و هم سرمايه‏دارى‏‏‏‏ به كار گرفت. گرچه محتواى‏‏‏‏ مشخص، و از اين رو بسيار متنوع، و از نظر كيفى‏‏‏‏ متفاوت  حقيقت، و اشكال حركت و تغيير آن، چه از نظر حركت و تغيير درونى‏‏‏‏ و چه از نظر چگونگى‏‏‏‏ تظاهر كاتگورى‏‏‏‏گونه- ظاهرى‏‏‏‏ آن، در هر فرماسيون اجتماعى‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏ فرق مى‏‏‏‏كند. از آنچه كه گفته شد، اين نتيجه حاصل مى‏‏‏‏شود كه مرحله ماوراء تاريخى‏‏‏‏ شناخت و تظاهر ظاهرى‏‏‏‏ (پسيكولوژيك) آن، دقيق نيست و مى‏‏‏‏تواند تنها در عام‏ترين ابعاد براى‏‏‏‏ آن عاميت قائل شد و آن را تعميم داد، و درواقع بايد براى‏‏‏‏ هر نظم اجتماعى‏‏‏‏ تئورى‏‏‏‏ علمى‏‏‏‏ شناخت منطبق با وجود مشخص هستى‏‏‏‏ آن و مضمون و ذات هر هستى‏‏‏‏ مشخص ايجاد نمود. مثلاً آموزش كاتگورى‏‏‏‏ها Kategorien  [مراجعه شود به بخش چهارم و XXXXIV] كه ماركس مطرح مى‏‏‏‏سازد، به صورت مورد نظر او تقريباً نمى‏‏‏‏تواند درباره جوامع غيرسرمايه‏دارى‏‏‏‏ به كار‏ گرفته شود؛ ظاهر پديده كاتگورى‏‏‏‏ انعطاف ناپذير، دسته بندى‏‏‏‏ شده، خشك و جامد است و بشدت وابسته است به پديده “به شى‏‏‏‏ء  تبديل شدن” روابط اجتماعى‏‏‏‏ در روند توليد سرمايه‏دارى‏‏‏‏. رابطه‏اى‏‏‏‏ كه در اثر “گم” شدن روابط و وابستگى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ آن با مراحل و بخش‏هاى‏‏‏‏ ديگر كليت، به “چيزى‏‏‏‏” مجرد، متحجر، انتزاعى‏‏‏‏ و غيرقابل شناخت تبديل شده است. به قول ماركس به “هيروگليف” تبديل شده است. خصلتِ به شى‏‏‏‏ء تبديل شدنِ، مثلاً در فئوداليسم، يافت نمى‏‏‏‏شود و لذا مقوله كاتگورى‏‏‏‏ نيز در اين نظام [كه در آن برداشت فلسفه طبيعى‏‏‏‏ حاكم است] يافت نمى‏‏‏‏شود (LVIII).

اگر بى‏‏‏‏نيازى‏‏‏‏ از اينگونه تئورى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ مشخص شناخت علمى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ هر دوران در جريان پژوهش علمى‏‏‏‏ وجود دارد، از اين رو است كه هميشه بالاترين مرحله شناخت به طور طبيعى‏‏‏‏ و به صورت خودكار اشكال كهنه‏تر و نارس‏تر شناخت را در خود ادغام مى‏‏‏‏كند [مثلاً منطق ديالكتيكى‏‏‏‏، منطق صورى‏‏‏‏ را در خود نهفته دارد] و پژوهش را بدون اِشكال ممكن مى‏‏‏‏سازد، همانطور كه ماركس بارها در نوشته‏هايش به آن اشاره مى‏‏‏‏كند.

تفاوت واقعيت‏امر و حقيقت

بـهرجهت، لااقل براى‏‏‏‏ فرد پايبند به ديالكتيك، ترديدى‏‏‏‏ وجود ندارد كه اولين و بى‏‏‏‏واسطه‏ترين مرحله نزديك شدن به درك كليت، درك لحظات و جنبه‏هاى‏‏‏‏ كليت است كه در واقعيت هستى‏‏‏‏ خود Faktizitaet تظاهر مى‏‏‏‏كنند و “واقعيت‏امر” ناميده مى‏‏‏‏شوند. هرچقدر واقعيت به كمك توجه به منابع “ناب‏تر و دقيق‏تر” برجسته شود، به همان نسبت و به‏ همان روشنى‏‏‏‏ هم تنها ظاهر كاتگورى‏‏‏‏گونه و خشك وخالى‏‏‏‏ و بى‏‏‏‏محتواى‏‏‏‏ آن جنبه و لحظه بيان مى‏‏‏‏شود. اين اما به اين مفهوم نيست كه گويا عمل تكنيكى‏‏‏‏ تعيين و ثبت واقعيت‏امر و جمع‏آورى‏‏‏‏ آن‏ها كارى‏‏‏‏ است اضافى‏‏‏‏ و بى‏‏‏‏جا. درست برعكس، چنين تداركى‏‏‏‏ به معناى‏‏‏‏ مرحله نخستين روند است براى‏‏‏‏ آنكه روند شناخت بتواند در قدم‏هاى‏‏‏‏ بعدى‏‏‏‏، با غلبه بر محدوديتى‏‏‏‏ كه در ظاهر توسط “واقعيت‏امر” ايجاد شده است، حركت كند و به ذات و مضمون حقيقت پى‏‏‏‏ببرد.

تفاوت بين برداشت متافيزيكى‏‏‏‏ و ديالكتيكى‏‏‏‏ از تاريخ در اين امر نهفته است كه درحاليكه اولى‏‏‏‏ بى‏‏‏‏حدومرز به و اقعيت‏امر و فاكت باور دارد، برعكس آن، ديالكتيك واقعيت‏امر را تنها بيان مرحله ساده‏اى‏‏‏‏ از حقيقت تاريخى‏‏‏‏ درك مى‏‏‏‏كند كه ارتباطاتش هنوز شناخته شده نيست و از اين رو با نگاهى‏‏‏‏ بشدت انتقادى‏‏‏‏ به بررسى‏‏‏‏ آن  مى‏‏‏‏پردازد.

جدايى‏‏‏‏ و بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ شكل و محتوا

جدايى‏‏‏‏ چگونگى‏‏‏‏ تظاهر شكل و محتوا- مضمون (ذات) پديده‏ها در تئورى‏‏‏‏ ديالكتيك تاريخى‏‏‏‏ نه تنها اتفاقى‏‏‏‏ نيست، بلكه مابين آن دو هميشه فاصله‏اى‏‏‏‏ ضرورى‏‏‏‏ و بى‏‏‏‏پايان وجود دارد. چگونگى‏‏‏‏ وضع مشخص اين فاصله را مى‏‏‏‏توان از شرايط مشخص موجود استخراج كرد. درعين‏حال تظاهر و مضمون پديده از اين رو مشابه بوده و وحدتى‏‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏‏دهند، زيرا درك هر دو تنها در بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ ضرورى‏‏‏‏ آن‏ها ممكن مى‏‏‏‏شود. بهم‏پيوستگى‏‏‏‏ و بهم‏تنيدگى‏‏‏‏اى‏‏‏‏ كه ناشى‏‏‏‏ از قرارداشتن در شرايط مشابـه بوده و تحت تاثير اين شرايط پديد مى‏‏‏‏آيد.

اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏ كشف اين روابط بغرنج مشخص بين تظاهر شكل و محتواى‏‏‏‏ پديده و از اين طريق آشكار كردن مضمون و ذات پديده، شيوه جستجو كردن چگونگى‏‏‏‏ ارتباط واقعى‏‏‏‏ “واقعيت”هاى‏‏‏‏ متقابل و متضاد در روند كليت است. (مراجعه شود به بخش “اسلوب ديالكتيك مشخص”).

اما اگر آنچه كه “واقعيت” نام دارد، تنها تظاهر يك جنبه، يك‏سوى‏‏‏‏ دلبخواه حقيقت است، با ضرورت معينى‏‏‏‏كه به صورت انتزاعى‏‏‏‏ و تحريف شده منعكس مى‏‏‏‏شود، آنوقت اين انعكاس [پسيكولوژيك] واقعيت، چيزى‏‏‏‏ جز يك كاتگورى‏‏‏‏ ايدئولوژيك را بيان نمى‏‏‏‏كند. آنوقت روشن هم هست كه اين انعكاس نكته ايدئولوژيك، دارى‏‏‏‏ مفاهيم بكلى‏‏‏‏ متفاوتى‏‏‏‏ در روابط مختلف اجتماعى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏باشد. براى‏‏‏‏ مثال، واقعيت ساده و به سهولت قابل فهم درباره توسعه ايده جهان وطنى‏‏‏‏ Kosmopolitismus در آغاز تاريخ اروپائى‏‏‏‏ دوران ما، بكلى‏‏‏‏ داراى‏‏‏‏ محتواى‏‏‏‏ ديگرى‏‏‏‏ بوده است از آنچه در دوران كنونى‏‏‏‏ دارد. واقعيت تجاوز “امپرياليستى‏‏‏‏” به سرزمين غريبه در قرون وسطى‏‏‏‏، معنايى‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏ متفاوت دارد از چنين واقعه‏اى‏‏‏‏ در دوران حضور امپرياليسم در جهان امروز. سيماى‏‏‏‏ “واقعاً” مشابـهه جنبش‏هاى‏‏‏‏ آزادى‏‏‏‏بخش مى‏‏‏‏تواند تحت شرايط متفاوت حتى‏‏‏‏ معنايى‏‏‏‏ متضاد داشته باشد. مثلاً اگر جنبش آزادى‏‏‏‏بخش دهقانان فرانسوى‏‏‏‏ در قرون وسطى‏‏‏‏، يعنى‏‏‏‏ جنبش ژاكوئرى‏‏‏‏ Jacquerie، را با قيام ارتجاعى‏‏‏‏ دهقانان در وندئهِ Vendee، در دوران انقلاب بزرگ مقايسه كنيم كه هدف ظاهرى‏‏‏‏ جنبش ارتجائى‏‏‏‏ وندئه هم دستيابى‏‏‏‏ به “آزادى‏‏‏‏” بود، آنوقت اين نكته به سرعت روشن مى‏‏‏‏شود [مضمون متفاوت طبقاتى‏‏‏‏- تاريخى‏‏‏‏ “آزادى‏‏‏‏” كه در دوران كنونى‏‏‏‏ (١٣٨٩ به بعد) در جنبش مردمى‏‏‏‏ در ايران مطرح است، به سرعت روشن مى‏‏‏‏شود: آزادى‏‏‏‏ مردمى‏‏‏‏ در ارتباط با عدالت اجتماعى‏‏‏‏ و راه رشد آينده كشور، در برابر “آزادى‏‏‏‏” و “حقوق بشر” نوع آمريكايى‏‏‏‏]. يا بياد بياوريم كه در پس ظاهر كاتگورگونه تصوراتِ ثابتِ حقوقى‏‏‏‏، مذهبى‏‏‏‏ و اخلاقى‏‏‏‏، در طول زمان چه محتواهاى‏‏‏‏ سخت تغيير يابنده پنهان شده‏اند. بلى‏‏‏‏، حتى‏‏‏‏ ساده‏ترين ارقام آمارگيرى‏‏‏‏ تنها بيان ظاهرى‏‏‏‏ نكته‏اى‏‏‏‏ است، كه اگر آن را طبق “مضمون” آن در محل خود در ساختار روند در جريان قرار ندهيم، آنجا كه جاى‏‏‏‏ واقعى‏‏‏‏ اوست، آنوقت به‏مثابه لحظه‏اى‏‏‏‏ Moment از كليت مربوط به خود ظهور نمى‏‏‏‏كند. شادانوف Shadanow در انتقاد خود به كتاب تاريخ فلسفه آلكساندروف Alexandrow حق داشت نظر او را نادرست اعلام كند كه تنها به اين علت كه آلمان در پايان قرن 18 تنها 25 % مردم شهرنشين داشت، بايد آلمان را كشورى‏‏‏‏ عقب مانده دانست. شادانوف شرايط رشديافته‏تر فرانسه را براى‏‏‏‏ مقايسه مطرح مى‏‏‏‏سازد كه در همان زمان تنها ده درصد مردم آن شهرنشين بودند (83).

در سال 1822 هگل با سخنانى‏‏‏‏ كه امروز هم صائب هستند، عليه اسلوب يك‏طرفه برخوردِ انتقادى‏‏‏‏ به منابع توسط نى‏‏‏‏بورز Nibuhrs، معلم رانكز Rankes، موضع اتخاذ كرد: «حتى‏‏‏‏ تاريخ‏نويس معمولى‏‏‏‏ با شعورى‏‏‏‏ متوسط كه مدعى‏‏‏‏ است و نظرش آنست كه او تنها وقايع را  ثبت مى‏‏‏‏كند، در انديشه خود غيرفعال نيست؛ او كاتگورى‏‏‏‏هاى‏‏‏‏ خود را با خود حمل مى‏‏‏‏كند و از زاويه آن‏ها به وقايع مى‏‏‏‏نگرد» (84). اما اين كاتگورى‏‏‏‏ها را «تاريخ‏نويس متوسط ومعمولى‏‏‏‏» و همچنين تاريخ‏نويس «ژنى‏‏‏‏» بطور دلبخواه توليد نمى‏‏‏‏كند، بلكه آن‏ها نتيجه ضرورى‏‏‏‏ تاثير اجتناب‏ناپذير حقيقت در مغز او هستند كه گناه آن بر دوش او نيست. اين حقيقت، يعنى‏‏‏‏ شرايط معين روابط اجتماعى‏‏‏‏ دوران حيات انسان معين. اين روابط اولاً عبارت است از چگونگى‏‏‏‏ كسب ظاهرى‏‏‏‏- در سطح و شكلى‏‏‏‏- صورى‏‏‏‏، متافيزيكى‏‏‏‏- يك سويه حقيقت، يعنى‏‏‏‏ شكل درك “مطابق با عقل سليمِ” Verstandsmaessig حقيقت مشخص توسط انسان. اين شكل ظاهرى‏‏‏‏- متافيزيكى‏‏‏‏ تحت شرايط معينى‏‏‏‏ در اشكال ايدئولوژيكى‏‏‏‏ و كاتگورى‏‏‏‏وار تجربه مى‏‏‏‏شوند و جا مى‏‏‏‏افتند و به اين شكل به مغز دانشمند هم راه مى‏‏‏‏يابند. آن دانشمندانى‏‏‏‏ كه قادر نيستند در برابر پيش‏داورى‏‏‏‏ كاتگورى‏‏‏‏گونه خود مقاومت نشان دهند، اغلب دچار اين اغفال مى‏‏‏‏شوند، باور كنند كه هرچه بيش‏تر رفتارشان «ساده، طبيعى‏‏‏‏ و بدون چشم‏داشت» باشد، آنطور كه ماركس آن را مى‏‏‏‏نامد: «بدور از هرنوع تردستى‏‏‏‏»، آنوقت مى‏‏‏‏انديشند كه بـه همان نسبت هم مى‏‏‏‏توانند از هرنوع تاثير ذهنى‏‏‏‏ مصون بمانند و باشند. از اين رو آن‏ها انديشه ديالكتيكى‏‏‏‏ مخالف شيوه انديشه خود را يك‏تردستى‏‏‏‏ متافيزيكى‏‏‏‏ ارزيابى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كنند و نتايج ناشى‏‏‏‏ از به كار گرفتن شيوه ديالكتيكى‏‏‏‏ كه رديف تاريخ وقايع Chronologie را از بين مى‏‏‏‏برد و زير پاى‏‏‏‏ به ظاهر محكم واقعيت‏امر را خالى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند، زورگويى‏‏‏‏ ناب مى‏‏‏‏دانند. تاريخ‏شناسانِ ماركسيستِ اندكى‏‏‏‏ وجود ندارند كه در مقابل اين انتقاد دست وپاى‏‏‏‏ خود را گم مى‏‏‏‏كنند.

حتى‏‏‏‏ در شكل بيان، دره عميق بين برداشت تاريخى‏‏‏‏ توسط انديشه ديالكتيكى‏‏‏‏ و متافيزيكى‏‏‏‏ وجود دارد. (م) آنچه مدافعان پژوهش واقعيت‏امر را ناراحت مى‏‏‏‏كند، پويائى‏‏‏‏ و بظاهر خودسرانه بودن در برخورد به فاكت‏ها در شيوه ديالكتيكى‏‏‏‏ است. اما درواقع، اين تنها شيوه متناسب براى‏‏‏‏ درك حقيقت است. ما پيش‏تر نشان داديم كه روند حيات اجتماعى‏‏‏‏ از يك نظم علّى‏‏‏‏ ساده برخوردار نيست، بلكه از ساختارى‏‏‏‏ پيچيده و تودرهم و بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدهِ شدهِ ريشه‏ها تشكيل مى‏‏‏‏شود كه قانونمندى‏‏‏‏ داخلى‏‏‏‏ نظم آن‏ها داراى‏‏‏‏ تقسيم‏بندى‏‏‏‏ نظم يافته‏اى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏باشد. ماركس مى‏‏‏‏گويد: پديده‏هاى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ همه هم‏زمان وجود دارند و شرط بود يكديگر هستند. واقعاً هم دانش راسيوناليستى‏‏‏‏ [عقلايى‏‏‏‏] پذيرفته است كه رديف كردن وقايع به ترتيب وقوع تاريخى‏‏‏‏ آن‏ها chronologisch، با جريان واقعى‏‏‏‏ آن‏ها در تضاد است. اما اين دانش هنوز درك نكرده است كه ايجاد ارتباط يك‏طرفه علـّى‏‏‏‏ بين وقايع [باران مى‏‏‏‏بارد، پس زمين خيس است]، تنها ظاهر وجودى‏‏‏‏ آن‏ها، يعنى‏‏‏‏ برداشت صرفاً كاتگورى‏‏‏‏گونه فاكت و واقعيت‏امر را برجسته مى‏‏‏‏سازد و در همين مرز نيز از حركت بازمى‏‏‏‏ماند [با آمدن باران، زمين زير بارش قرار دارد، بدون آنكه شرايط لحظه تاريخى‏‏‏‏ زمين در محاسبه وارد شود. زيرا مثلاً در اثر تبخير لحظه‏اى‏‏‏‏ آب باران بر روى‏‏‏‏ زمين بسيار داغ، زمين “خيس” نمى‏‏‏‏شود].

اسلوبى‏‏‏‏ كه مى‏‏‏‏خواهد بغرنجى‏‏‏‏ حركت حقيقت را روشن سازد، بايد خود نيز بشدت انعطاف‏پذير باشد، انجماد كاتگورگونه و قالبى‏‏‏‏ “انديشه اصالت واقعيت‏امر” [پاى‏‏‏‏بندى‏‏‏‏ به فاكت و تنها ديدن فاكت‏ها] را پشت سر بگذارد و بر آن غلبه كند و اين توانايى‏‏‏‏ را بوجود آورد كه راه‏هاى‏‏‏‏ پرپيچ وخم ايجادشدن حقيقت را دنبال كند و بپيمايد. ماركس اين نكته را در ارتباط با برخورد به نظريات لانگه Lange در نامه‏اى‏‏‏‏ به كوگنلمان Kugelmann چنين توصيف مى‏‏‏‏كند: لآنگه «اصلاً احساسى‏‏‏‏ هم براى‏‏‏‏ آن ندارد كه “حركت آزاد در موضوع”، هيچ چيز ديگرى‏‏‏‏ نيست جز توضيح و شرح و بسط و پرحرفى‏‏‏‏ درباره اسلوبى‏‏‏‏ كه موضوع را مورد مطالعه قرار مى‏‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏‏ اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏». تاكنون بكلى‏‏‏‏ از مدنظر دور مانده است كه ماركس در اين ارتباط نكات پراهميتى‏‏‏‏ را مطرح كرده است. منظور ما از بيان اين مطالب، تنها نكاتى‏‏‏‏ نيست كه مى‏‏‏‏توان در آثار ماركس و انگلس يافت كه به برشمردن و پروراندن اسلوب تحقيقات ديالكتيكى‏‏‏‏ مربوط مى‏‏‏‏شود. آنچه كه مربوط به اين اسلوب است، لنين هم توجه را به آن جلب مى‏‏‏‏كند، وقتى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏نويسد: «اگر ماركس مشخصاً نظرياتى‏‏‏‏ درباره “منطق” Logik از خود باقى‏‏‏‏ نگذاشته است، اما در عوض منطق كتاب “سرمايه” را از خود به جا گذاشته است» (85). برخى‏‏‏‏ از جوانب اين شيوه منطق [ديالكتيكى‏‏‏‏] را مورد توجه قرار داده ايم، اما  مايليم انگشت روى‏‏‏‏ دو نكته ديگر هم بگذاريم، نكاتى‏‏‏‏ كه در آن‏ها ماركس دقيقاً به موضوع بحث كنونى‏‏‏‏ ما مى‏‏‏‏پردازد.

ظاهرامر و بغرنجى‏‏‏‏ حقيقت

در “ايدئولوژى‏‏‏‏ آلمانى‏‏‏‏” ماركس فوبرباخ را سرزنش مى‏‏‏‏كند كه «برداشت او از دنياى‏‏‏‏ احساسات … محدود مى‏‏‏‏ماند، يعنى‏‏‏‏ تنها در سطح نظاره‏گرانه و به پرداختن به ظاهر آن» (تكيه از ل ك) باقى‏‏‏‏مى‏‏‏‏ماند و آنجائى‏‏‏‏ كه او سعى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كند «موضع خود را درباره احساسات بيان كند»، او اين كوشش را از پشت عينك يك فيلسوف انجام مى‏‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏‏ به كمك مفهومى‏‏‏‏ متافيزيكى‏‏‏‏ بنام «ذات واقعى‏‏‏‏ چيزها» (86). منظور ماركس از  مقوله “جهان احساسات”، در اين ارتباط، «آنچه كه در ظاهرامر قرار دارد، ظاهر قابل لمس است» (تاكيد از ماركس)، مى‏‏‏‏باشد و او همانجا خاطرنشان مى‏‏‏‏سازد، و اين بهيچ‏وجه اشتباه فويرباخ نبود كه مى‏‏‏‏كوشيد با اشاره متافيزيكى‏‏‏‏ به «حقيقت»، درپس ظاهر ملموس شده، حقيقت را برجسته سازد. با كمك كدام اسلوب بايد از «ظاهر احساس شده واقعيت‏امر» به «احساس حقيقت» نايل شد و رسيد. اين نكته را ماركس كمى‏‏‏‏ پيش‏تر توضيح داده بود. ماركس به اين منظور «انتزاع فرد پايبند به اصالت شيوه تجربى‏‏‏‏» abstrakter Emperiker را با انتزاع يك فرد «ايده‏آليست» مقايسه مى‏‏‏‏كند. درحاليكه ايده‏آليست‏ها خودشان را با «اقدامات تصور شده»، با «فاعلان تصور شده» مشغول مى‏‏‏‏كنند، «انتزاع كننده پايبند به آموزش اصالت تجربه» خود را مشغول به «جمع‏آورى‏‏‏‏ اسناد و شواهد وفاكت‏هاى‏‏‏‏ مرده» مى‏‏‏‏كند. در برابر اين ها، بررسى‏‏‏‏ ماترياليست ديالكتيكى‏‏‏‏، تاريخ را به‏مثابه «روند جارى‏‏‏‏ زندگى‏‏‏‏» مورد پژوهش قرار مى‏‏‏‏دهد، به‏مثابه «روند واقعاً تجربى‏‏‏‏ و مطابق با واقعيت تكامل». (مفاهيم  “مطابق با واقعيت” و يا آنچه ديده مى‏‏‏‏شود anschaulich  و “ظاهراً” anschauend [انگار، و يا آنچه كه خود را نشان مى‏‏‏‏دهد] در بيان ماركس داراى‏‏‏‏ مفاهيم متضاد هستند. (به پائين تر نيز نگاه شود).*

* براى‏‏‏‏ روشن‏تر شدن نكته بالا، دو نمونه: نقاشى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏گفت كه او تنها زمانى‏‏‏‏ به مفاهيم و مضمون احساسى‏‏‏‏ يكى‏‏‏‏ از تابلوهاى‏‏‏‏ نقاش فرانسوى‏‏‏‏ “مونه” پى‏‏‏‏برد كه كوشيد، نقاشى‏‏‏‏ او را كپى‏‏‏‏ كند. كوشش براى‏‏‏‏ حركت قلم مو بر روى‏‏‏‏ بوم به صورتى‏‏‏‏ كه از بررسى‏‏‏‏ تابلوى‏‏‏‏ اصلى‏‏‏‏ نتيجه شد، من را قادر به درك “دنياى‏‏‏‏ احساساتى‏‏‏‏”، يعنى‏‏‏‏ قادر به درك “حقيقتى‏‏‏‏” نايل ساخت كه مونه با نقاشى‏‏‏‏ خود بيان كرده است.

نمونه ديگر مربوط است به فيلم سرگذشت بتهوون بنام “عشق جاودانه”. بتهوون در اين فيلم، از محرم و دوست خود، “آنتون فليكس شيندلر”، نظرش را درباره قطعه “سونات كرويتسر” كه تازه به پايان رسانده بود، مى‏‏‏‏پرسد: موزيك چه تاثيرى‏‏‏‏ در ما مى‏‏‏‏گذارد؟  شيندلر پاسخ مى‏‏‏‏دهد: در روح ما بلوا برپا مى‏‏‏‏كند. بتهوون مى‏‏‏‏گويد، نه! «موزيك داراى‏‏‏‏ قدرتى‏‏‏‏ است كه با آن، شنونده را به فضائى‏‏‏‏ انتقال مى‏‏‏‏دهد كه وضع روحى‏‏‏‏ سراينده موزيك در زمان نوشتن آهنگ در آن بسر مى‏‏‏‏برد. شنونده (حساس براى‏‏‏‏ موزيك) امكانى‏‏‏‏ ندارد، جز تن دادن و خود را رها ساختن در آن فضاى‏‏‏‏ روحى‏‏‏‏ كه آهنگ‏ساز مى‏‏‏‏خواهد. اين، يك هيپنوز است. در من چه گذشت، وقتى‏‏‏‏ آن را مى‏‏‏‏نوشتم؟   يك مرد عاشق در راه به سوى‏‏‏‏ معشوقش است. طوفان كالسكه او را در گل و لاى‏‏‏‏ فرو مى‏‏‏‏برد، معشوق او تا ابد صبر نخواهد كرد. اين موزيك طنين غوغاى‏‏‏‏ هيجان درونى‏‏‏‏ من است در آن لحظات… همه چيز آنطور نيستند كه شما ديديد و آموختهايد.»

اين امرى‏‏‏‏ با اهميت خاص مى‏‏‏‏باشد، وقتى‏‏‏‏كه ماركس توضيح مى‏‏‏‏دهد كه نايل شدن به شناخت از ظاهر به مضمون روند و «بغرنجى‏‏‏‏» دسترسى‏‏‏‏ به اين شناخت، «برعكس زمانى‏‏‏‏ آغاز مى‏‏‏‏شود كه انسان … مى‏‏‏‏خواهد واقعيت را توصيف كند و توضيح دهد» (87)، به‏عبارت ديگر، آنجا كه انسان مى‏‏‏‏كوشد ظاهر  قابل روئيت و در سطح را، به‏مثابه ظاهرامر و تظاهر خارجى‏‏‏‏ آن ذوب كرده و مضمون و ذات درونى‏‏‏‏ و جان‏مايه در پس ظاهرامر، يعنى‏‏‏‏ حقيقت ملموس را برملا سازد، بغرنجى‏‏‏‏ كار آغاز مى‏‏‏‏شود. بـه همين گونه ماركس در “سرمايه” نيز اظهار نظر مى‏‏‏‏كند. در اينجا هم تاكيد بر اين دارد كه در موقع بررسى‏‏‏‏ حيات اجتماعى‏‏‏‏، نكته اساسى‏‏‏‏ آنست كه بدون توجه به سوءتفاهم براى‏‏‏‏ آن‏هايى‏‏‏‏ كه مايلند اين بررسى‏‏‏‏ را “ساختارى‏‏‏‏ ذهنى‏‏‏‏ و تجربه نشده” Konstruktion a priori بدانند، «حركت واقعى‏‏‏‏» نـهفته در روند هستى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏، و يا آنطور كه او مى‏‏‏‏گويد، «جان موضوع» نشان داده شود. (88) درك موضوع در جزئيات آن، يعنى‏‏‏‏ وظيفه «تجزيه و تحليل اشكال متفاوت رشد هستى‏‏‏‏ اجتماعى‏‏‏‏ و نشان دادن رابطه درونى‏‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ آن‏ها»، به نظر ماركس، تنها اقدامى‏‏‏‏ تداركاتى‏‏‏‏ است. كار اساسى‏‏‏‏ علمى‏‏‏‏ تازه «پس از اين كار مقدماتى‏‏‏‏» شروع مى‏‏‏‏شود. مكانيسم پيش‏پا افتاده‏اى‏‏‏‏ كه تحريف كنندگان بى‏‏‏‏فرهنگ ماترياليسم تاريخى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏كوشند به‏مثابه ماهيت ديالكتيك عنوان كنند، يعنى‏‏‏‏ كشف “بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ درونى‏‏‏‏” علّـى‏‏‏‏ پديده‏ها، براى‏‏‏‏ ماركس تنها كار تداركاتى‏‏‏‏، تنها توضيح و توصيف است، مقدماتى‏‏‏‏ كه هنوز دستى‏‏‏‏ به ظاهر پديده نزده است كه پيش درآمد كار اصلى‏‏‏‏ ديالكتيك است.

تفاوت مقدمات و اصل پژوهش

اين اما تصورى‏‏‏‏ بكلى‏‏‏‏ اشتباه است، اگر بخواهيم رشد پژوهش ديالكتيكى‏‏‏‏ را از جمع آورى‏‏‏‏ “واقعيت‏امر- فاكت”ها و نظم اسناد و مدارك به سوى‏‏‏‏ درك مضمون و ذات پديده را امرى‏‏‏‏ بدانيم كه گويا در تضاد قرار دارد با خواست دقت در بررسى‏‏‏‏ و “دقيق” بودن پژوهش. برعكس، باوجود سختى‏‏‏‏ به كار گرفتن اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏، وضع از اين قرار است كه هيچ اسلوب دقيق‏ترى‏‏‏‏ از اسلوب ديالكتيك كه تنها اسلوب متناسب با خصلت ديالكتيكى‏‏‏‏ واقعيت است، براى‏‏‏‏ درك حقيقت وجود ندارد. اين پژوهش “راسيونال” است كه بـمحض آنكه رضايتى‏‏‏‏ از تركيب فاكت‏هاى‏‏‏‏ جمع آورى‏‏‏‏ شده احساس نمى‏‏‏‏كند، ولى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏خواهد به “درك” زنده آنچه واقعاً تحقق يافته دست يابد، اجباراً دچار بى‏‏‏‏ دروپيكرترين و دلبخواه‏ترين ذهنگرايى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏شود. آنوقت چنين پژوهشى‏‏‏‏ از “هنرِ” ترسيم تاريخى‏‏‏‏ حقيقت صحبت مى‏‏‏‏كند. «اين، نظر من است»! و تقريباً يك چنين چيزى‏‏‏‏ منظور رآنكه Ranke است، وقتى‏‏‏‏كه در پيش‏گفتار “تاريخ انگليس” براى‏‏‏‏ تاريخ‏نويسى‏‏‏‏ دو وظيفه قائل مى‏‏‏‏شود: كه عبارتند از: يا «اطلاعات تاكنون شناخته نشده‏اى‏‏‏‏ را درباره واقعيت ارايه كند»، و يا «درك و تفسير جديدى‏‏‏‏ از آنچه كه تاكنون وجود داشته است، مطرح سازد».

براى‏‏‏‏ فرد پايبند به ديالكتيك هر دوى‏‏‏‏ اين نكات ضرورتاً در انطباق هستند. و تا آنجا كه هنوز كار مشخص تداركاتى‏‏‏‏ جمع آورى‏‏‏‏ “دقيق و ناب” اسناد و مدارك پايان نيافته است، چنين جمع آورى‏‏‏‏ ضرورت دارد. اما نمى‏‏‏‏توان چنين جمع آورى‏‏‏‏ را پژوهش تاريخى‏‏‏‏ ناميد، بلكه اين كارى‏‏‏‏ تكنيكى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏باشد، صرفنظر از آنكه پايان بخشيدن به آن هنوز به “اطلاعات” بيش‏ترى‏‏‏‏ نيز نياز داشته و يا نداشته باشد. اين اسناد و مدارك و واقعيت‏امر- فاكت‏ها كه جمع‏آورى‏‏‏‏ شده‏اند، تا زمانى‏‏‏‏ “هيروگليف” باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏مانند، يعنى‏‏‏‏ تا زمانى‏‏‏‏ ساختارهاى‏‏‏‏ انتزاعى‏‏‏‏ با خصلت ايدئولوژيك باقى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏مانند، تا زمانى‏‏‏‏ كه بازسازى‏‏‏‏ آن‏ها به‏مثابه لحظاتى‏‏‏‏ از يك كليتِ پرجوانبِ ديالكتيكى‏‏‏‏ در تمام ابعادش شناخته و درك نشده است و به باقى‏‏‏‏ ماندن متافيزيكى‏‏‏‏ در مرز «متضادهاى‏‏‏‏ درك نشده» (انگلس) در تاريخ‏نويسى‏‏‏‏ “راسيونال”- عقلايى‏‏‏‏ پايان داده نشده است. توضيح مستدل اين نكات، وظيفه‏اى‏‏‏‏ است كه هنوز بايد در صفحات بعد به آن پرداخت.

در اينجا بايد ما دوباره به قابليت توضيح داده شده قوه ادراكه- آگاهى‏‏‏‏ بازگرديم كه قادر است نه تنها به صورت “مطابق با عقل سليم” verstandesmaessig پديده را به اجزايش تقسيم و متجزا كند، بلكه همچنين مى‏‏‏‏تواند از بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ پديده‏ها به تعميم خلاق بپردازد. ما در ارتباط با نكته آخر به وجود شم و فكر بكر ويا “الهام” [بينش فى‏‏‏‏البداهه بدون زمينه علمى‏‏‏‏] Intuition  اشاره كرديم كه بررسى‏‏‏‏ آن براى‏‏‏‏ شناخت مضمون ديالكتيك بسيار پراهميت است. اينجا مى‏‏‏‏تواند يك‏سوتفاهم با پيامدهاى‏‏‏‏ بسيار ايجاد شود  – و چنين سوتفاهمى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏تواند در كوشش ما براى‏‏‏‏ مرزبندى‏‏‏‏ انتقادى‏‏‏‏ عليه شيوه متافيزيكى‏‏‏‏-“عقلايى‏‏‏‏” [منطق صورى‏‏‏‏] انديشهِ غيرديالكتيكى‏‏‏‏ به آسانى‏‏‏‏ پيش آيد -، كه گويا ماركسيسم كه اسلوب ديالكتيكى‏‏‏‏ او را ما در اين كتاب مورد بررسى‏‏‏‏ قرار مى‏‏‏‏دهيم و بيان مى‏‏‏‏داريم، به‏خاطر برداشت ديالكتيكى‏‏‏‏ از كليت مجبور است، واقعيت “الهام” را آنچنان به حساب آورد كه گويا قادر نيست اسلوب  خود را بصورت “عقلايى‏‏‏‏” اثبات كرده، بلكه بايد آن را برپايه بينش فى‏‏‏‏البداهه بدون زمينه علمى‏‏‏‏ مستدل سازد. چنين سوءتفاهمى‏‏‏‏ به اين معناى‏‏‏‏ مى‏‏‏‏بوده است كه ديالكتيك ماركسيستى‏‏‏‏ در برابر “عقل” متافيزيكى‏‏‏‏، اسلوب غيرعقلايى‏‏‏‏ Irrasionalismus را قرار مى‏‏‏‏دهد. اما چنين ادعاى‏‏‏‏ بى‏‏‏‏اساسى‏‏‏‏ اگر مطرح شود، نه تنها اشتباه مى‏‏‏‏بوده، بلكه حتى‏‏‏‏ تراژيك نيز مى‏‏‏‏بوده است، زيرا چنين ادعاى‏‏‏‏ سيلى‏‏‏‏اى‏‏‏‏ است به صورت مواضع اصولـى‏‏‏‏ آموزش ماركسيستى‏‏‏‏ و نشانى‏‏‏‏ است از بدفهمى‏‏‏‏ آن.

برخلاف يك چنين ادعايى‏‏‏‏، بايد تاكيد شود كه ديالكتيك علمى‏‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏‏ بطور سختگيرانه درچهارچوب نتيجه‏گيرى‏‏‏‏ از مفاهيم قرار داشته، و بدين‏ترتيب  – اين اصطلاح در اينجا در مرزبندى‏‏‏‏ عليه هر نوع غيرعقلايت بكار برده مى‏‏‏‏شود –  عقلايى‏‏‏‏ حركت مى‏‏‏‏كند. در مورد جهت‏گيرى‏‏‏‏ و آگاهى‏‏‏‏ برپايه تعميم فى‏‏‏‏البداهه [تعميم از جزء به كل Induktion]، ما با يك پديده اصولـى‏‏‏‏ پسيكولوژيك روبرو هستيم كه از اين رو توجه ما را بشدت بخود جلب مى‏‏‏‏كند، زيرا درك ساختار بسيار متضاد شعور و آگاهى‏‏‏‏مان را ممكن مى‏‏‏‏سازد. اين راهنما بودن به‏ويژه در ارتباط قرار دارد با جهت‏گيرى‏‏‏‏ آگاهى‏‏‏‏ براى‏‏‏‏ درك بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏ جريان روند حقيقت. در مورد اسلوب علمى‏‏‏‏- ديالكتيكى‏‏‏‏ انديشيدن، برخلاف جهت‏گيرى‏‏‏‏ پسيكولوژيكى‏‏‏‏ فوق، ما با قابليت قوه ادراكه سروكار داريم كه بى‏‏‏‏وقفه از نظمى‏‏‏‏ آگاهانه و منطقى‏‏‏‏، يعنى‏‏‏‏ به‏ كارگيرى‏‏‏‏ عقلايى‏‏‏‏ قابليت خود (م)، برخوردار است. براين‏پايه است كه اين اسلوب علمى‏‏‏‏ انديشيدن خود را تنها در مرحله تقسيم كننده، يعنى‏‏‏‏ مرحله راسيونل شناخت محدود نمى‏‏‏‏سازد، بلكه با درك “بهم‏پيوستگى‏‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏‏”هاى‏‏‏‏ درونى‏‏‏‏ در كليت روند به حقيقت بهم‏پيوسته و بهم تنيده شده دست مى‏‏‏‏يابد و آن را درك مى‏‏‏‏كند. در ماترياليسم تاريخى‏‏‏‏ اين شيوه به روشن‏ترين وضع خود را نشان مى‏‏‏‏دهد. درست بدين‏ترتيب جز و كل، لحظه و روند به‏مثابه رابطه  قابل درك علمى‏‏‏‏- عقلايى‏‏‏‏ تظاهر مى‏‏‏‏كند. اينكه مفهوم عقلانيت برپايه كدام عملكرد منطقى‏‏‏‏ Logisch قرار داده مى‏‏‏‏شود و مورد نظر است، داراى‏‏‏‏ معنانى‏‏‏‏ مختلفى‏‏‏‏ است، امرى‏‏‏‏ كه خود نكته‏اى‏‏‏‏ است كه به ديالكتيك مربوط مى‏‏‏‏شود.

(تاريخ و ديالكتيك پايان 12، ادامه در 13)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *