تاريخ و ديالكتيك، آغاز ٩

image_pdfimage_print

مقاله شماره 89 / 30

(ادامه بخش چهارم كتاب)

كاتگورى‏‏‏، لباس ظاهرى‏‏‏ تظاهر ايدئولوژى‏‏‏

نكته اصلى‏‏‏ آنست كه شناخته شود، كه دو واقعيت پرتضاد، يعنى‏‏‏ برداشت ذهنى‏‏‏ وارونهِ‏شده و نادرست روابط اجتماعى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شدن اين روابط، هم‏زمان، از يك سو اشكال درك نشده ايدئولوژيك آگاهى‏‏‏ بورژوازى‏‏‏ هستند، يعنى‏‏‏ تنها ظاهرامر را بيان مى‏‏‏كنند، و از سوى‏‏‏ ديگر، شرايط ضرورى‏‏‏ براى‏‏‏ عملكرد قاعدمندِ نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند. اين به اين معناست، كه كافى‏‏‏ نيست، كه تحت برداشت الگووار ماترياليسم- مكانيكى‏‏‏، برخى‏‏‏ از اين تصورات را، به‏مثابه اشكال انعكاسِ برعكس و وارونه و نادرست واقعيت پرتضاد هستى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏، تنها «افشا نمود»، بلكه بايد قدم‏هاى‏‏‏ تعيين كننده‏اى‏‏‏ براى‏‏‏ درك اين اشكال برداشت و كاتگورى‏‏‏ها را به‏مثابه پيش‏شر‏ط‏هاى‏‏‏ ضرورى‏‏‏ اشكال هستى‏‏‏ [به‏مثابه چگونگى‏‏‏ بود و تاثير شرايط هستى‏‏‏] سرمايه‏دارى‏‏‏ نشان داد (ماركس).

در روند اقتصادى‏‏‏ نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ پديده‏هايى‏‏‏ خود را نشان مى‏‏‏دهند كه مشخصه آن‏ها داشتن يك خصلت دوگانه است. اين پديده‏ها مى‏‏‏توانند تنها به‏كمك درك تضاد ديالكتيكى‏‏‏ ماهوى‏‏‏ آن‏ها شناخته شوند و از روى‏‏‏ آن‏ها پرده ابهام به كنار زده شود. اين‏ها پديده‏هايى‏‏‏ هستند كه از يك سو، تنها يك تظاهر ايدئولوژيك بوده، و ازسوى‏‏‏ ديگر، در لباس ظاهرى‏‏‏ اين تظاهرِ ايدئولوژيك، پيش‏شرط عملى‏‏‏ كاركرد نظام را نيز تشكيل مى‏‏‏دهند. اين پديده‏ها را ماركس «كاتگورى‏‏‏» [مقولات] Kategorien [به XXXXIV و بخش ٤ كتاب هم مراجعه شود] مى‏‏‏نامد. اهميت بزرگ شناخت نقش كارتگورى‏‏‏ها براى‏‏‏ تئورى‏‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏‏ در اين نكته نـهفته است كه آن‏ها، نقاط برش در درك گذار هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند (م) و بيان مى‏‏‏كنند. به‏عبارت ديگر آن‏ها نقاط حساس گذار و تبديل شدن ديالكتيكى‏‏‏ ماهيت هستى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ به ايدئولوژى‏‏‏ جامعه هستند.

توضيح فوق، از تعريف خود ماركس درباره كاتگورى‏‏‏ مفهوم مى‏‏‏شود. او آنجا كه مى‏‏‏خواهد تحليل اشكال كاتگورى‏‏‏گونه حركت كالا را توضيح دهد، مفهوم كاتگورى‏‏‏ را با دقت چنين توضيح مى‏‏‏دهد: «اشكالى‏‏‏ كه مهر كالا بودن را به توليدات كار مى‏‏‏زنند و از اين رو پيش‏شرط گردش كالا هستند. پيش‏شرطى‏‏‏ كه همانند روابط طبيعى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏، داراى‏‏‏ وضع جاافتاده و پذيرفته شده‏اى‏‏‏ است [مثل رابطه زن وشوهر، پدروفرزند]. به نحوى‏‏‏ كه انسان‏ها نيازى‏‏‏ براى‏‏‏ پاسخ به خود درباره محتوا، و يا درباره خصلت تاريخى‏‏‏ آن‏ها كه به نظرشان غيرقابل تغيير هستند، نخواهند داشت… از اين رو نيز درست همين اشكال حاضر و آماده شده  – يعنى‏‏‏ شكل پولى‏‏‏ –  كالا [به‏مثابه يك كاتگورى‏‏‏]، خصلت اجتماعى‏‏‏ كارفردى‏‏‏ را مى‏‏‏پوشاند و روابط اجتماعى‏‏‏ كارفردى‏‏‏ را نـهفته مى‏‏‏دارد، به جاى‏‏‏ آنكه آن‏ها را عيان سازد … اين اشكال، كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ اقتصاد سرمايه‏دارى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند. آن‏ها اشكال مورد پذيرش اجتماع هستند، يعنى‏‏‏ اشكال انديشه‏اى‏‏‏- ايدئولوژيك عينى‏‏‏هستند براى‏‏‏ مناسبات توليدى‏‏‏ اين شيوه توليد اجتماعى‏‏‏، يعنى‏‏‏ براى‏‏‏ توليد كالا». (39)

اشكال معتبر اجتماعى‏‏‏، اما ظاهرى‏‏‏ و ايدئولوژيكى‏‏‏

اين قابل فهم است كه اين اشكال فكرى‏‏‏- ايدئولوژيك واقعاً به اين مفهوم «عينى‏‏‏»  نيستند كه واقعيت- حقيقت را به‏طور درست منعكس مى‏‏‏سازند، بلكه همانطور كه توضيح ماركس به روشنى‏‏‏ نشان مى‏‏‏دهد، آن‏ها به اين مفهوم “عينى‏‏‏” هستند كه كاتگورى‏‏‏هايى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند كه به‏مثابه اهرمِ ايدئولوژيكى‏‏‏ در جريان كاركرد واقعى‏‏‏ و عينى‏‏‏ اقتصاد، عمل مى‏‏‏كنند. آن‏ها در برخورد عملى‏‏‏- پراتيك انسان‏ها كاركردى‏‏‏ به‏مثابه اهرم ايدئولوژيكى‏‏‏ به‏عهده گرفته‏اند. تعريف ماركس چنين است كه كارتگورى‏‏‏ها «اشكال معتبر اجتماعى‏‏‏ هستند، لـذا (! ل ك) اشكالِ فكرى‏‏‏ عينى‏‏‏اى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند».

اضافه بر آنچه كه گفته شد، اين نكته هم به‏خودى‏‏‏ خود قابل درك است كه قانونمندى‏‏‏ رشد عمومى‏‏‏ جامعه، چگونگى‏‏‏ عملكرد كارتگورى‏‏‏ها را تعيين و ديكته مى‏‏‏كند، و از اين رو، آن‏ها از كوچكترين استقلالى‏‏‏ برخوردار نيستند. آگاهى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ كه كاتگورى‏‏‏ها به آن مربوط هستند، موجب مى‏‏‏شود كه كاتگورها خود را به‏مثابه نيرو به‏ظاهر مستقل بنمايند كه گويا دارى‏‏‏ «استحكام اشكال طبيعى‏‏‏»  هستند، درحالى‏‏‏كه كاتگورى‏‏‏ها درواقع تنها ظاهرى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند و تنها از استحكام ايدئولوژيك برخوردارند. كاتگورى‏‏‏ها تنها ساختارهاى‏‏‏ شى‏‏‏ء شدهِ ‏انديشه‏اى‏‏‏ هستند، با قدرت اغفال زياد. از آنجا كه اين مقولات انعكاس اشكال شى‏‏‏ء شده و انحرافى‏‏‏ و قلب‏- دروغين و وارونه شده مناسبات اجتماعى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند، درعين‏حال نشان اين امر هستند كه درواقع مناسبات اجتماعى‏‏‏ هستند كه در چنين اشكال اغفال كننده عمل مى‏‏‏كنند؛ از اين رو كاتگورى‏‏‏ها از سوى‏‏‏ ديگر شكل تظاهر واقعى‏‏‏ مناسبات اجتماعى‏‏‏ مخفى‏‏‏شده در پشت كالا مى‏‏‏باشند.

اين از ويژگى‏‏‏ كاتگورى‏‏‏ است كه در آن تضاد بين انتزاع و واقعيت به اوج وحدت ديالكتيكى‏‏‏ خود نايل مى‏‏‏شود. مثلاً با نگاه به وضع پول، بلافاصله متوجه مى‏‏‏شويم كه از يك سو داراى‏‏‏ قدرت واقعى‏‏‏ در روند مشخص اقتصادى‏‏‏ است، از سوى‏‏‏ ديگر اما به همان اندازه نيز تنها يك ساختار ايدئولوژيك مى‏‏‏باشد، ساختارى‏‏‏ كه تصور اغفال كننده‏اى‏‏‏ را از چيز ديگرى‏‏‏ ايجاد مى‏‏‏سازد، يعنى‏‏‏ از مناسبات توليدى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ (شناختى‏‏‏ كه به‏آن اما تنها در اوج درك ديالكتيكى‏‏‏ از مناسبات اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ دست يافته مى‏‏‏شود). انسان از ديدن «طلا و نقره به اين نتيجه نمى‏‏‏رسد كه آن‏ها به‏مثابه پول مناسبات توليدى‏‏‏ را متظاهر مى‏‏‏سازند، بلكه آن‏ها را شى‏‏‏ءهاى‏‏‏ طبيعى‏‏‏ ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند كه داراى‏‏‏ خصوصيات غريب اجتماعى‏‏‏ هستند» (40). اين «شى‏‏‏ء هاى‏‏‏ طبيعى‏‏‏ با خصوصيات غريب اجتماعى‏‏‏» البته اشكال ايدئولوژيك هستند، اما هم‏زمان همچنين اشكالى‏‏‏ مى‏‏‏باشند كه انسان‏ها در سرمايه‏دارى‏‏‏ نهايتاً تنها به‏كمك آن‏ها قادر به عمل مى‏‏‏باشند؛ از اين رو آن‏ها يك كاتگورى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند. ماركس اين خصلت متضاد كاتگورى‏‏‏ را چنين برمى‏‏‏شمرد و توضيح مى‏‏‏دهد: كاتگورى‏‏‏ از يك‏سو «رازگونه بودن شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ را نشان مى‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏ شى‏‏‏ء شدن مناسبات اجتماعى‏‏‏ را، جهان اسرارآميز، قلب  و وارونه شده را، جايى‏‏‏ را كه مسيو سرمايه [در زبان فرانسه سرمايه مذكر است] و مادام زمين Monsieur le Capital und Madame la Terre به‏مثابه خصلت‏هاى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ تظاهر كرده و هم‏زمان به‏مثابه شى‏‏‏ء هاى‏‏‏ خشك و خالى‏‏‏ نقش ارواح Spuck را ايفا مى‏‏‏كنند. … و از سوى‏‏‏ ديگر و برخلاف اين نقش، اما همچنان به‏صورت بسيار طبيعى‏‏‏، عاملان واقعى‏‏‏ توليد هستند كه باوجود چنين اشكال غريبهِ شده و غيرعقلايى‏‏‏ [با اسامى‏‏‏] بـهره- سرمايه، رآنت- زمين، كار- كارمزد، به وظايف خود عمل مى‏‏‏كنند. زيرا كاتگورى‏‏‏ها درست در ميان چنين هيبت‏هايى‏‏‏ ظاهرى‏‏‏ كه روزانه با آن سروكار دارند و بدان عادت كرده‏اند، در آرامش بسر مى‏‏‏برند». (41)

از آنجا كه هم براى‏‏‏ علم «بورژوازى‏‏‏» و هم براى‏‏‏ ماترياليسم مكانيكى‏‏‏، ديالكتيك امرى‏‏‏ نشناخته است، قادر به شناخت خصلت ديالكتيكى‏‏‏ كاتگورى‏‏‏ ناشى‏‏‏ از شرايط اجتماعى‏‏‏ نيستند و موقع تعريف تئوريك كاتگورى‏‏‏ دچار دو اشتباه مى‏‏‏شوند. يك بار آن را فاكت بى‏‏‏واسطه واقعيت مى‏‏‏پندارند، در حالى‏‏‏ كه كاتگورى‏‏‏ تنها بيان تئوريك «مناسبات توليدى‏‏‏» است. (42) از سوى‏‏‏ ديگر متوجه علامت مشخصه كاتگورى‏‏‏ نمى‏‏‏ شوند كه «شكل هستى‏‏‏»، آرى‏‏‏ شرط هستى‏‏‏ يك عملكرد ذهنى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد؛ آن‏ها در مرز ظاهر كاتگورى‏‏‏ كه آن را شى‏‏‏ء  طبيعى‏‏‏ مى‏‏‏پندارند، باقى‏‏‏ مى‏‏‏مانند و مضمون آن را درك نمى‏‏‏كنند.

تحليل پديده كاتگورى‏‏‏، همانند تحليل ديگر پديده‏هاى‏‏‏ هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏، ثابت مى‏‏‏كند كه هر پديده تنها در ارتباط آن با كليت بطور كامل قابل درك و شناخت است، و برعكس، يعنى‏‏‏ كليت خود را هميشه (به شكلى‏‏‏ از اشكال) در پديده‏ها، يعنى‏‏‏ در «ياخته‏هاى‏‏‏» روندِ در جريان، منعكس مى‏‏‏سازد. در كاتگورى‏‏‏ به‏ويژه اين واقعيت- حقيقت منعكس مى‏‏‏شود كه جامعه يك واحد ديالكتيكى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد از هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏، يعنى‏‏‏ يك كليت است.

موضع برپايه اسلوب انديشه ديالكتيكى‏‏‏ از كليت را ماركس در پيش‏گفتار اثر خود تحت عنوان “انتقاد اقتصاد سياسى‏‏‏” به‏طور مشروح مى‏‏‏پروراند. در اينجا نيز ماركس مقوله كاتگورى‏‏‏ را مورد توجه قرار مى‏‏‏دهد. اما پيش ازآنكه او به اين پرسش بپردازد، به پرسشى‏‏‏ توجه مى‏‏‏كند و بدان مى‏‏‏پردازد كه پرسش درباره شروط لازمى‏‏‏ است كه اسلوب علم اقتصاد را بطور كلى‏‏‏ تشكيل مى‏‏‏دهد.

كليت، وحدت متفاوت و متضاد

در چند خطى‏‏‏ پيش، در  بخشى‏‏‏ كه قبلاً از ماركس نقل شد، او مى‏‏‏نويسد: «نتيجه‏اى‏‏‏ كه ما به دست مى‏‏‏آوريم، آن نيست كه توليد، توزيع، مبادله، مصرف [لحظات] يك‏سان هستند، بلكه آنكه همه اين‏ها حلقه‏هاى‏‏‏ يك كليت را تشكيل مى‏‏‏دهند، شى‏‏‏ء هايى‏‏‏ متفاوت در درون يك واحد.» پس ماركس در اينجا كليت را وحدت متفاوت‏ها مى‏‏‏فهمد. اما چگونه مى‏‏‏توان بطور مشخص به درك وحدت متفاوت‏ها و متضادها در درون كليت نائل شد؟ ماركس در اينجا در برابر همان مشكلى‏‏‏ قرار دارد كه هگل قرار داشت درباره مشكل ابتدايى‏‏‏ ديالكتيك، يعنى‏‏‏ يافتن نقطه آغاز.

كليت هم مشخص است

ماركس مى‏‏‏گويد، مى‏‏‏تواند قابل فهم باشد كه بايد با كليت آغاز كرد، مثلاً براى‏‏‏ بررسى‏‏‏ وضع كشورى‏‏‏، با مردمانش. زيرا در ظاهرامر، مردم يك كشور كليه فعاليت اجتماعى‏‏‏ را به‏مثابه «سوبژكت [فاعل] كليه عملكرد مربوط به توليد اجتماعى‏‏‏» تداعى‏‏‏ مى‏‏‏كنند.  از نادرستى‏‏‏ چنين راهى‏‏‏ اين نكته چيزى‏‏‏ را كم نمى‏‏‏كند، زمانى‏‏‏كه توجه شود كه انتزاع خشك وخالى‏‏‏ از كليت، در اين مثال از فعاليت مردم، «تصور آشفته‏اى‏‏‏ از كليت را نشان مى‏‏‏دهد [زيرا در سطح يك كلى‏‏‏گويى‏‏‏ دهن پركن باقى‏‏‏مى‏‏‏ماند و بررسى‏‏‏ و تحليل را به پيش، به عمق واقعيت- حقيقت هدايت نمى‏‏‏كند]». بيش‏تر، اين انتزاع خشك‏وخالى‏‏‏ اين نكته را به اثبات مى‏‏‏رساند كه اين ضرورت ديده مى‏‏‏شود كه به‏كمك «تعريف‏هاى‏‏‏ دقيق‏تر» به «مفاهيم ساده‏تر» دست بيابيم، «از مشخصِ [توخالى‏‏‏] تصورشده [يعنى‏‏‏ مردم كشور]»، يعنى‏‏‏ از كليت، «به انتزاعات ظريف‏تر [شناخت و درك جا و مكان مردم- طبقات در روند توليد]» برسيم [و از اين طريق ساختار بغرنج و بهم‏پيوسته- بهم‏تنيده روابط اجتماعى‏‏‏ و هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ را شفاف تر كنيم]. از آنجا، بنا به نوشته ماركس، راه بازگشت به كليت براى‏‏‏ درك آن شروع مى‏‏‏شود كه اكنون ديگر «تصورى‏‏‏ آشفته» به نظر نمى‏‏‏رسد، بلكه به‏مثابه كليت [پربار و پر و] متنوع، با مفاهيم مشخص درك شده و بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏هاى‏‏‏ زيادى‏‏‏ [در برابر ما قرار دارد و ساختار بغرنج آن درك شده است]». ارتقاء از «لحظات» «كم وبيش ثابت» كه بطور انتزاعى‏‏‏ [اما از درون ساختار واقعى‏‏‏ حقيقت، يعنى‏‏‏] از كليت استخراج شده‏اند، و رسيدن به كليت و يا «مشخص» [كه اكنون شفاف و پر شده است]، «ظاهراً اسلوب علمى‏‏‏ درستى‏‏‏» مى‏‏‏باشد. [نگاه شود همچنين به “نسبى‏‏‏ و مطلق”]

حركت دوگانه شناخت

با اين سخنان انسان متوجه مى‏‏‏شود، كه برچه مبنايى‏‏‏، ماركس علامت تساوى‏‏‏ بين كليت و مشخص بودن قرار مى‏‏‏دهد:

«مشخص از آن رو مشخص است، زيرا جمع‏بندى‏‏‏ و برآيند مفاهيم مشخص و تعريف ‏شده زيادى‏‏‏ است، يعنى‏‏‏ وحدت متفاوت‏ها» مى‏‏‏باشد و يا [ازآن‏رو مشخص است، زيرا كه] «يك كليت متنوع با مفاهيم مشخص و روابط زياد [را قابل شناخت مى‏‏‏سازد]». راه دستيابى‏‏‏ به اين شناخت مشخص، «روند جمع‏بندى‏‏‏ و استخراج نتايج است» و يا در ديد كلى‏‏‏ مى‏‏‏توان آن را چنين برشمرد: كه «در بخش اول، تصور كلى‏‏‏ [از كليت] حكمفرماست. اين تصور از اين طريق باز و شكافته مى‏‏‏شود كه اين تصور كلى‏‏‏ به مفاهيم انتزاعى‏‏‏ [لحظات و جنبه‏ها آن] تقسيم و متجزا مى‏‏‏شود؛ در بخش دوم، مفاهيم انتزاعى‏‏‏ به‏دست آمده [كه اكنون و در جريان بررسى‏‏‏ مشخص و درك شده‏اند و بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و حركت و تغيير مداوم آن‏ها شناخته و درك شده است] از راه انديشه به بازتوليد مشخص [يعنى‏‏‏ شناخت همه‏جانبه از كليت و مضمون آن] فرامى‏‏‏رويند.»

شناخت از انتزاع به مشخص، يعنى‏‏‏ بازتوليد- انعكاس مشخص در انديشه

حركت دوگانه روند شناخت كه اينجا توسط ماركس آشكار و نمايان مى‏‏‏شود، اين نكته را نشان مى‏‏‏دهد كه شناخت، از لحظه و جنبه به سوى‏‏‏ كليت، از انتزاع به مشخص حركت مى‏‏‏كند. اما اين روند به اينجا ختم نمى‏‏‏شود. (م) بلكه تنها زمينه عام اسلوبى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد براى‏‏‏ آشكار كردن حركت و تضاد درونى‏‏‏ لحظه كه بنوبه خود [به‏مثابه ياخته‏اى‏‏‏ از كليت و يا جزء از كل] بيان تضاد عمومى‏‏‏ كليت است. عيان ساختن خصلت متضاد هم لحظه و هم كليت تنها از طريق توجه مداوم به وجود بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و عطف و رابطه لحظات نسبت بـهم و در ارتباط با كليت درك مى‏‏‏شود، از طريق ديدن و جستجوكردن بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ همه‏جانبه و وسيع، يعنى‏‏‏ «كل بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏»، آنطور كه انگلس مى‏‏‏گويد: اين اسلوب [علمى‏‏‏] شناختِ تضادِ واقعى‏‏‏ پديده‏ها، اسلوبى‏‏‏ كه علوم غيرديالكتيكى‏‏‏ به آن پايبند نيستند، چيزى‏‏‏ نيست جز شيوه غلبه كردن و عبور از سطح پوسته ظاهرى‏‏‏ كه مانع ديدن و درك مضمون اجتماعى‏‏‏ پديده‏ها توسط انديشه (علمى‏‏‏ و يا غيرعلمى‏‏‏) «روزمره» مى‏‏‏شود؛ اين اسلوب، يعنى‏‏‏ شفاف ساختن مضمون هر پديده، از طريق جدا ساختن مضمون از شكل تظاهر  خشك و خالى‏‏‏ آن [و درك مضمون]، روند سير حركت شناخت ديالكتيكى‏‏‏ است(م). «بازتوليد مشخص كليت از طريق انديشه» بخش عمده اين اسلوب را تشكيل مى‏‏‏دهد. ماركس بسيار بجا تاكيد دارد كه ديالكتيكِ كليت، به‏مثابه مظهر حركت و تغيير متنوع واقعيت، در عمل نهايتاً «ساخته و توليد شده مغز متفكر به نظر مى‏‏‏رسد كه جهان را به تنها شكل ممكن براى‏‏‏ مغز بازمى‏‏‏شناسد و درك مى‏‏‏كند»، اما درحقيقت، مغز متفكر انديشمند تنها واقعيت را [متناسب] منعكس مى‏‏‏سازد (م)، واقعيتى‏‏‏ كه به همان اندازه متنوع است كه توسط اين انديشه بيش‏تر شكافته و بطور مشخص بيان و ترسيم شود. و هرچه بيش‏تر شكافته و مشخص شود، بـهمان نسبت نيزدقيق‏تر و عميق‏تر منعكس مى‏‏‏گردد [روندى‏‏‏ كه بى‏‏‏پايان است]. اين امر را، آنطور كه ماركس برجسته مى‏‏‏سازد، هگل نتوانست بشناسد، و از اين رو او، ذهن‏گرايانه، روند انديشه را با روند واقعيت بطور مطلق يكى‏‏‏پنداشت و منطبق دانست [و از “حقيقت مطلق” سخن راند].

ماركس در اين فشرده و چكيده و خلاصه، اما بسيار پربار، زمينه رئوس مطالب و مشخصات اصلى‏‏‏ ديالكتيك ماترياليستى‏‏‏ را، در ابتدا براى‏‏‏ رشد انديشه خود و در تداوم آن براى‏‏‏ رشد انديشه ماركسيستى‏‏‏ بطور كلى‏‏‏، آماده ساخت. در فاصله تزهاى‏‏‏ نابغه‏آميز درباره فويرباخ در سال 1848 و نوشته “درباره انتقاد اقتصاد سياسى‏‏‏” كه تازه در آغاز قرن حاضر [بيستم] كشف شد، دوازده سال فاصله است، و ماركس در اين سال‏ها، در ارتباط تنگاتنگ با انگلس (با نگارش رساله‏هاى‏‏‏ “ايدئولوژى‏‏‏ آلمانى‏‏‏”، “مانيفست كمونيستى‏‏‏” وغيره)، درباره پيش‏شرط‏هاى‏‏‏ اسلوبى‏‏‏- ديالكتيكى‏‏‏ چگونگى‏‏‏ انديشه خود، به نتايج قطعى‏‏‏ رسيد. از اين رو بايد براى‏‏‏ “پيش‏گفتار” [“درباره انتقاد اقتصاد سياسى‏‏‏”] به سال 1857، به‏مثابه منبع بسيار پراهميت براى‏‏‏ درك ماترياليسم ديالكتيك، ارزش زيادى‏‏‏ قائل شد.

كاتگورى‏‏‏ و مناسبات اجتماعى‏‏‏

در اين پيش‏گفتار ماركس براى‏‏‏ اولين بار مسئله كاتگورى‏‏‏ را مى‏‏‏پروراند. پرسشى‏‏‏ كه در اين زمينه مورد توجه ماركس قرار داشت، بطور طبيعى‏‏‏ مسئله رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين كاتگورى‏‏‏ «انتزاعى‏‏‏» و مناسبات شناخته شده مشخص اجتماعى‏‏‏ مى‏‏‏باشد. نمونه چنين كاتگورى‏‏‏هايى‏‏‏ را ماركس  چنين برمى‏‏‏شمرد: كار، تقسيم‏كار، نياز، ارزش مبادله، مالكيت، پول. در رابطه با مطلب موضوع بررسى‏‏‏ ما، اين اشاره ماركس كم‏تر مورد توجه است كه مى‏‏‏گويد، كه برخى‏‏‏ از كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ ساده‏تر مى‏‏‏توانند از نظر تاريخى‏‏‏ به‏مثابه مناسبات مشخص دوران خود، پيش‏تر هم وجود داشته باشند، و برعكس مى‏‏‏توانند مناسبات نسبتاً پيشرفته‏اى‏‏‏ وجود داشته باشند، بدون چنين كاتگورى‏‏‏ها (مثلاً كشور “پرو”، اقتصاد بدون پول دارد). اما اين اشاره ماركس از اهميت بسيار زياد برخوردار است كه شكوفايى‏‏‏ ممكن و حداكثر تاريخى‏‏‏ از روابط اجتماعى‏‏‏ در كليت مشخص، پيش‏شرط عميق‏ترين و مناسب‏ترين شناخت از مضمون و ذات كاتگورى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد  – مثلاً شناخت مضمون كار كه ماركس آن را مطرح مى‏‏‏كند، وابسته است از وجود روابط سرمايه‏دارى‏‏‏ پيشرفته – .

به كار مزدورى‏‏‏ نگاهى‏‏‏ بيفكنيم. براى‏‏‏ اولين بار آن روابط توليدى‏‏‏ كه در آن مقوله كار مزدورى‏‏‏ يك كاتگورى‏‏‏ پراهميتى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏، با رسيدن به مراحل پيشرفته رشد خود، زمينه وسيع‏ترين امكان شناخت بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ متنوع كليت جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ را ايجاد مى‏‏‏كند. تازه در اين مرحله است كه كوشش فكرى‏‏‏ مى‏‏‏تواند اين كاتگورى‏‏‏ و حركت و تغيير آن را نشان بدهد، و با بيان ديگر كه همين معنا را مى‏‏‏رساند، يا شى‏‏‏ء ى‏‏‏ [مثلاً پول] ارتباط كاتگورى‏‏‏ را با مناسبات اجتماعى‏‏‏ مربوطه برقرار سازد و آن‏ها را به‏مثابه كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏«ثابت» Fix درك كند.

از آنچه گفته شد دو نكته را مى‏‏‏توان برجسته ساخت: اول، آنكه امكان رشد شناخت علمى‏‏‏ [از مثلاً كاتگورى‏‏‏] وابسته به رشد و شكوفايى‏‏‏ تاريخى‏‏‏ مناسبات توليدى‏‏‏ معين [يعنى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ پيشرفته] است. امكان از اين رو گفته مى‏‏‏شود، زيرا كه درواقع پيش‏شرط براى‏‏‏ تحقق اين امكان، ظهور طبقه [كارگر] با منافع طبقاتى‏‏‏ و شناخت عينى‏‏‏ از شرايط هستى‏‏‏ خود مى‏‏‏باشد [كه به‏كمك روشنفكران طبقه عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود]. دوم، آنكه برملا شدن كامل ظاهر كاتگورى‏‏‏گونه يك لحظه و جنبه در كليت نهايتاً از اين شرط اسلوبى‏‏‏ برخوردار است كه درك ديالكتيكى‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ متقابلِ كليه لحظات و جنبه‏ها در رابطه با كليتِ متنوع و پيشرفتهِ روابط اجتماعى‏‏‏ بوجود آمده باشد.

ما ديديم، كه تناسب بين لحظه و كليت، بين نسبيت و مطلقيت، آن چنان است كه در نسبى‏‏‏ بودن نيز، مطلق بودن وجود دارد. تعريف و مشخص‏شدن وضع درونى‏‏‏ لحظه در كليت، و بدين وسيله روشن شدن وضع كاتگورى‏‏‏ توسط شناخت مناسبات توليدى‏‏‏اى‏‏‏ كه به آن‏ها تعلق دارد، تنها از اين طريق ممكن و قابل توضيح مى‏‏‏شود كه لحظات به طور اتفاقى‏‏‏ (م) در كليت وجود ندارند، بلكه عملكرد و كاركردى‏‏‏ ضرورى‏‏‏ و قانونمند داشته، و از نظمى‏‏‏ برخوردار بوده و روندى‏‏‏ با ساختار معينى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند. ماركس اين نكته را چنين بيان مى‏‏‏كند: «اين غيرقابل اجرا و نادرست مى‏‏‏بوده است، كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ را به ترتيب رديف آن‏ها، به‏دنبال هم مطرح سازيم، به‏ترتيبى‏‏‏ كه بطور تاريخى‏‏‏ نقش ايفا كرده‏اند. برعكس، رديف آن‏ها از طريق تاثير رابطهاى‏‏‏ تعيين مى‏‏‏شود كه آن‏ها در جامعه پيشرفته سرمايه‏دارى‏‏‏ نوين بر روى‏‏‏ يكديگر اعمال مى‏‏‏كنند (م)، و آن‏ها درست در جهت عكس موثر بوده و قرار دارند، از آنچه براى‏‏‏ آن‏ها بطور طبيعى‏‏‏ به‏نظر مى‏‏‏رسد و يا رديفى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد كه رديف رشد تاريخى‏‏‏ آن‏ها است… رديف موثر، از ساختار تقسيم‏بندى‏‏‏ جامعه پيشرفته نوين سرمايه‏دارى‏‏‏ ناشى‏‏‏مى‏‏‏شود (م).» اما از آنجا كه كاتگورى‏‏‏ها عملكرد- كاركرد يك كليت مافوق را تشكيل مى‏‏‏دهند، كليتى‏‏‏ كه ساختارى‏‏‏ ناشى‏‏‏ از قانونمندى‏‏‏ معين داراست، از اين رو عملكرد- كاركرد كاتگورى‏‏‏ها يك سويه تحت تاثير جاى‏‏‏ آن‏ها در رديفى‏‏‏ كه قرار دارند، تعيين نمى‏‏‏شود، و يا تنها توسط ارتباط علـّى‏‏‏ با «تقسيماتى‏‏‏» و لحظاتى‏‏‏ كه در جوار آن‏ها قرار دارند، بوجود نمى‏‏‏آيد، بلكه همچنين اين عملكرد در ارتباط با حركت و تغيير عمومى‏‏‏ كليت و درنتيجه در بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ با همـه لحظات و جنبه‏ها در كليت قرار دارد كه براى‏‏‏ شناخت آن‏ها، احاطه ساده و تنها محدود بر روابط علـّى‏‏‏ ايجادشدن كاتگورى‏‏‏، كافى‏‏‏ نيست.

جاى‏‏‏ روابط علّـى‏‏‏

از ابراز نظر متعدد لنين درباره شيوه همه‏جانبه بررسى‏‏‏ موقعيت كاتگورى‏‏‏ كه مرز تنگ شناخت علـّى‏‏‏ را پشت سر مى‏‏‏گذارد، تنها به اشاره او به نظر هگل اكتفا مى‏‏‏شود كه در “بازمانده‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏” ابراز مى‏‏‏كند: «زنجير علّيت [ايجاد شدن كاتگورى‏‏‏]، آنطور كه بطور معمول توسط ما درك مى‏‏‏شود، تنها يك قسمت كوچك است از بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ همه‏جانبه و فراگير [براى‏‏‏ درك موقعيت كاتگورى‏‏‏]، اما نه (به عنوان مكمل مادى‏‏‏ براى‏‏‏) گوشه‏اى‏‏‏ از بهم‏پيوستگى‏‏‏هاى‏‏‏ ذهنى‏‏‏، بلكه حتى‏‏‏ در مقابل بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏هاى‏‏‏ عينى‏‏‏ نيز زنجيره علّيت كاتگورى‏‏‏، نقش كوچكى‏‏‏ ايفا مى‏‏‏كند.» (43) اما توجه به رابطه علـّى‏‏‏، اقدامى‏‏‏ اضافى‏‏‏ و نادرست نيست، زيرا هر ارتباط علـّى‏‏‏ خود «ياخته‏اى‏‏‏» از كليت را تشكيل مى‏‏‏دهد، يك لحظه نسبى‏‏‏ است كه در آن مطلقيت خود را مى‏‏‏نماياند. اضافه براين، رابطه علـّى‏‏‏، آن رابطه‏اى‏‏‏ است كه اجازه مى‏‏‏دهد ببينيم كه كدام لحظات، لحظاتى‏‏‏ اوليه و تعيين كننده و كدام يك تنها نقش وابسته و محدود در كل روند وقايع را ايفا مى‏‏‏كنند. به‏عبارت ديگر، جاى‏‏‏ آن‏ها در تقسيمبندى‏‏‏، در ساختار روند وقايع كجاست. ماركس (٤٤) در اين مورد نمونه‏اى‏‏‏ ارايه مى‏‏‏دارد، به اين صورت كه او رابطه علـّى‏‏‏ مالكيت بر زمين و سرمايه را در فئوداليسم و سرمايه‏دارى‏‏‏ مقايسه مى‏‏‏كند: «در تمام [نظام هاى‏‏‏ پيش از سرمايه‏دارى‏‏‏] كه مالكيت برزمين حاكم است، رابطه طبيعى‏‏‏ [يعنى‏‏‏ “طبيعى‏‏‏” و برپايه “خواست خداوند و موهبت الهى‏‏‏” و “سرنوشت” قرار داشتن و تلقى‏‏‏ شدن روابط اجتماعى‏‏‏] هنوز غالب مى‏‏‏باشد. در نظام‏هايى‏‏‏ كه سرمايه در آن حاكم است، عنصر تاريخى‏‏‏ كه ايجاد شده است و عمدتاً عنصر اجتماعى‏‏‏ است، نقش غالب دارد.» شناخت تقسيمات ساختارى‏‏‏ يك جامعه [جاى‏‏‏ طبقات، نقش مالكيت برزمين وغيره…]، شناختى‏‏‏ كه از نظر اسلوبى‏‏‏ بايد قبل از تحليل حركت و تغييرات كلى‏‏‏ كليت [جامعه] شناخته و تعيين شود، و از اين رو گام آغازين را تشكيل مى‏‏‏دهد، اگرچه آغازى‏‏‏ «موقتى‏‏‏» (هگل)، اما همانطور كه مى‏‏‏بينيم، مربوط است به شناخت روابط علـّى‏‏‏ در كليت.

دامنه بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ هر لحظه در كليت

اين نكته اما مفهوم ديگرى‏‏‏ نيز داراست.  ازآنجا كه كليت نظام اجتماعى‏‏‏ يك ساختار و نظم بهم‏بافته‏اى‏‏‏ را بر مبناى‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏هاى‏‏‏ علّـى‏‏‏ تشكيل مى‏‏‏دهد، اين امر نيز به اين معنا است كه دامنه بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و يكديگر را باعث شدنِ علّـى‏‏‏ لحظات با اين امر نيز در ارتباط است كه چگونه پديده‏هاى‏‏‏ منفرد برمبناى‏‏‏ جايى‏‏‏كه در درون تقسيمات دارند، با عناصرى‏‏‏ كه از ابتداء كليت را تعيين مى‏‏‏كنند و باعث مى‏‏‏شوند، در پيوند قرار مى‏‏‏گيرند. براين‏پايه مى‏‏‏تواند دامنه بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ هر لحظه كه منوط به نسبيتى‏‏‏ است كه با عناصر تعيين كننده در داخل كليت داراست، بزرگ‏تر و يا كوچك‏تر، بغرنج‏تر و يا ساده‏تر باشد و به همان نسبت نيز ترسيم راه ديالكتيكى‏‏‏ حركت و تغيير اين و يا آن لحظه سخت‏تر بوده و مصون از خطر اشتباه نيست. از اين رو نيز پژوهش فوقانى‏‏‏ترين و پررابطه‏ترين قلمرو در كليت اجتماعى‏‏‏، يعنى‏‏‏ قلمرو و سرزمين ايدئولوژى‏‏‏، تا اين اندازه ناگوار و سخت است. از اين رو نيز تمايل به كليشه‏سازى‏‏‏ و بى‏‏‏توجهى‏‏‏ به ديالكتيك، هيچ جا بزرگ‏تر نيست، از آنجا كه برداشت ماترياليستى‏‏‏ از تاريخ بايد امتحان پس بدهد و بطور موفقيت‏آميز به‏كار آيد؛ ازاين جهت هم انگلس (٤٥) تندترين انتقادات را متوجه به آنانى‏‏‏ مى‏‏‏كند كه تنها «اتيكت» [ديالكتيك] را برمى‏‏‏دارند، تا آن را «به‏طور مكانيكى‏‏‏ بر روى‏‏‏ هرشى‏‏‏ء  و همه اشياء» بچسبانند.

ما ديديم كه ماركس «اسلوب حركت از انتزاع به مشخص را نشان و توضيح» داده و آن را به‏مثابه «راه و شيوه انديشه براى‏‏‏ درك و دريافت مشخص [كليت]» ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند (به پيش‏تر مراجعه شود [ازجمله به “كليت هم مشخص است”]). به‏كمك اين اسلوب، انديشه از اين طريق به حقيقت نزديك مى‏‏‏شود كه اين قابليت را به‏دست مى‏‏‏آورد، تا تنوع تفاوت‏هاى‏‏‏ مختلف كليت را «روشنفكرانه – ذهنى‏‏‏ بازتوليد كند».

«براى‏‏‏ لنين هم عام [و كليت] يك «عاميت انتزاعى‏‏‏» نيست، بلكه بايد آن را به‏مثابه «مجموعه‏اى‏‏‏ متنوع از خاص» مورد دقت قرار داد و درك كرد. در اين ارتباط مفهوم لغت «انتزاع» به معناى‏‏‏ خالى‏‏‏ [خشك وخالى‏‏‏، بى‏‏‏محتوا] است. اما اگر لنين به تعميم علمى‏‏‏ مى‏‏‏انديشد، يعنى‏‏‏ به ارتقاى‏‏‏ خاص در عام و كليت مى‏‏‏انديشد، مثلاً به‏مثابه شكل ساده نتيجه‏گيرى‏‏‏ عمومى‏‏‏ برپايه قانون علوم طبيعى‏‏‏، قانونى‏‏‏ كه به‏كمك آن پديده‏هاى‏‏‏ منفرد، تعريفى‏‏‏ دقيق‏تر و اساسى‏‏‏تر دارند، بازهم او همچنين از انتزاع صحبت مى‏‏‏كند. اين روشن است كه براى‏‏‏ لنين انتزاع ديالكتيكى‏‏‏ بالاترين شكل انتزاع را تشكيل مى‏‏‏دهد كه به معناى‏‏‏ حركت و تغيير و پويايى‏‏‏ از خاص به‏سوى‏‏‏ كليت است. در اين بيان لنين [درباره علوم طبيعى‏‏‏]، “خاص”، به مفهوم مشخص به‏كاربرده مى‏‏‏شود. از اين رو لنين مى‏‏‏تواند بگويد: «ازاين طريق كه انديشه از مشخص به‏سوى‏‏‏ انتزاع رشد مى‏‏‏كند و ارتقاء مى‏‏‏يابد [در جريان است و سير مى‏‏‏كند]، از حقيقت… دور نمى‏‏‏شود، بلكه به آن نزديك مى‏‏‏شود». (51) ديده مى‏‏‏شود، كه تفاوت بين ماركس و لنين فقط امرى‏‏‏ اتفاقى‏‏‏، تنها يك شيوه بيان است. هركوشش براى‏‏‏ القاى‏‏‏ يك تضاد ديالكتيكى‏‏‏ در تئورى‏‏‏ [در نظريات آن دو]، به‏خاطر برداشت دقيق ماركسيستى‏‏‏ از ديالكتيك، با شكست روبرو مى‏‏‏شود.

عاميت انباشته از خاص متنوع

اما حتى‏‏‏ اين مقوله مركزى‏‏‏ «ارتقا يافتن» [درك انديشه از مشخص بسوى‏‏‏ انتزاع] كه ما، هم نزد ماركس و هم لنين مى‏‏‏يابيم، [براى‏‏‏ درك بغرنجى‏‏‏ حركت و روند شناخت ديالكتيكى‏‏‏] كافى‏‏‏ نخواهد بود، اگر بخواهيم آن را درچهارچوب انديشه معمولى‏‏‏ لوژيك [منطق صورى‏‏‏] درك كنيم. در ديالكتيك، اين مقوله به معناى‏‏‏ بالارفت و درك پله پله از يك لحظه به ديگرى‏‏‏ نيست، بلكه عبارت است از درك لحظات در تقسيماتشان (به صفحه‏هاى‏‏‏ پيش‏تر مراجعه شود)، در شكل مشخص ظهورشان [در كليت بغرنج] كه هم‏زمان با متضادهايشان و با وحدت آن‏ها پيش مى‏‏‏آيد.

اما اين اشتباه مى‏‏‏بوده است اگر گفته شود كه تنوع و تضاد در وحدتشان بكلى‏‏‏ يكديگر را خنثى‏‏‏ مى‏‏‏سازند، و يا آن كه «وحدت انديشه و هستى‏‏‏» كه انگلس در “لودويك فويرباخ” برمى‏‏‏شمرد (52)، تعريفى‏‏‏ كامل است. نفى‏‏‏ تداوم حضور لحظه در وحدت، به معناى‏‏‏ پذيرفتن وحدت مطلق است كه نادرستى‏‏‏ آن را ما پيش‏تر در نظريات شلينگ نشان داده ايم. ماركس هم به همين جهت جيمز ميـل James Mill را بصورت زير مورد انتقاد قرار داده و مى‏‏‏گويد: «آنجا كه رابطه اقتصادى‏‏‏  – ازجمله كاتگورى‏‏‏ها كه اين روابط را نشان مى‏‏‏دهند –  متضادها را در بر دارد، تضاد و وحدت متضادها است. [جيمز ميل] لحظه وحدت متضادها را [در كليت رابطه اقتصادى‏‏‏] برجسته مى‏‏‏سازد و تضاد آن‏ها را انكار مى‏‏‏كند.» (53) مشابه همين انتقاد را لنين در “ماترياليسم و امپيروكريتيتيسم” به بوگدانيف Bogndaniw وارد مى‏‏‏سازد كه در تئورى‏‏‏ او درباره وحدت هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏، لحظه تضاد گم مى‏‏‏شود. (54)

همانطور كه از آنچه گفته شد به روشنى‏‏‏ ديده مى‏‏‏شود، و ما نيز اميدواريم كه چنين [درك شده] باشد، كه انديشيدن در كليت براى‏‏‏ پايبندى‏‏‏ به اسلوب ديالكتيكى‏‏‏ داراى‏‏‏ چه اهميت عمده‏اى‏‏‏ است. اگر، آنطور كه ما نشان داديم، كاتگورى‏‏‏ها در شكلى‏‏‏ كه خود را به انديشه معمولى‏‏‏ مى‏‏‏نمايانند، آن نباشند كه خود را مى‏‏‏نمايانند و تظاهر مى‏‏‏كنند، بلكه بيانى‏‏‏ براى‏‏‏ مناسبات اجتماعى‏‏‏ باشند كه خود را در لباس روابط شى‏‏‏ء  شده پوشانده باشند، آنوقت مى‏‏‏توان برطرف ساختن اين تظاهر را تنها از طريق جستجو كردن و نشان دادن بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏هاى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ لحظات، ممكن ساخت. حتى‏‏‏ شناخت عمومى‏‏‏، كه ماركس در “فقر فلسفه” به اين صورت برمى‏‏‏شمرد كه كاتگورى‏‏‏ها تنها بيان تئوريك مناسبات توليدى‏‏‏ هستند (به زيرنويس XXXXIV مراجعه شود)، مربوط است به شناخت قبلى‏‏‏ از حركت و تغيير ديالكتيكى‏‏‏ كليت جامعه. صعود به قله آزاد انديشه [يعنى‏‏‏ دستيابى‏‏‏ به درك همه‏جانبه] درباره كليت، هم‏زمان به معناى‏‏‏ شناخت تئوريك كليه اشكال درونى‏‏‏ و بـهم‏كلافه شده حركت و تغيير و رشد ديالكتيكى‏‏‏ است كه در حقيقت وجود دارد و در آن نـهفته است، يعنى‏‏‏ شناخت جريان، روند، چگونگى‏‏‏ تضاد، گذار كمى‏‏‏ به كيفى‏‏‏ (جهش)، دستيابى‏‏‏ به وحدت و فرا روئيدن و رشد محتوا از شكل (درك مضمون از تظاهر پديده) و برعكس وغيره. (46)

از تمام تعاريفى‏‏‏ كه در اصل همه هماننداند كه لنين درباره ديالكتيك در نوشته‏هاى‏‏‏ خود مطرح مى‏‏‏سازد، آن تعريفى‏‏‏ كه همه تعاريف ديگر را در برمى‏‏‏گيرد و از اين رو پردامنه‏ترين تعريف را تشكيل مى‏‏‏دهد، تعريفى‏‏‏ است كه با توضيح رابطه بين لحظه و كليت، بين نسبيت و مطلقيت آغاز مى‏‏‏شود: «ديالكتيك ازجمله به اين معناست كه در ديالكتيك (عينى‏‏‏) تفاوت بين نسبى‏‏‏ و مطلق بودن، نسبى‏‏‏ است». (47) چنين تعاريفى‏‏‏، مثلاً: ديالكتيك عبارت است از «پژوهش تضادها در مضمون پديده‏ها»؛ «ديالكتيك آموزش از اين امر است كه چگونه متضادها، همانند هم مى‏‏‏توانند باشند»؛ ديالكتيك «آموزش وحدت متضادها است»؛ «بازكردن وحدت [مضمون] و شناخت محتواى‏‏‏ متضاد آن…، محتواى‏‏‏ ذات… ديالكتيك» را تشكيل مى‏‏‏دهد وغيره همه تعاريفى‏‏‏ هستند كه به كاربردن آن‏ها تنها با اين شرط ممكن است كه شناخت عميق از خصلت حقيقت، يعنى‏‏‏ شناخت عميق از بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ پديده‏ها در آن بوجود آمده باشد. به‏عبارت ديگر، زمانى‏‏‏ كه اين بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ به‏مثابه خصلت عمدهِ كليت قبلاً درك شده و حاضرالذهن باشد. شور و شوق لنين از ابرازنظرهاى‏‏‏ هگل از برداشت درست او در باره معناى‏‏‏ تعيين كننده براى‏‏‏ تعريف ديالكتيك ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود، كه در آن، هگل عام را «نه تنها» به‏مثابه «عاميت انتزاعى‏‏‏، بلكه به‏مثابه عامى‏‏‏ كه در خود تنوع و ويژگى‏‏‏ها [خاص ها و لحظات] را در بر دارد»، به‏عبارت ديگر عامى‏‏‏ كه در آن، ارتباط ديالكتيكى‏‏‏ ميان كيفيت و كليت نيز درك مى‏‏‏شود.

در كنار اين نقل قول لنين چنين مى‏‏‏نويسد: «با “كاپيتال” مقايسه شود» و سپس به كناره‏نويسى‏‏‏ چنين ادامه مى‏‏‏دهد: «يك فرمول عالى‏‏‏: نه تنها عاميت انتزاعى‏‏‏، بلكه آن چنان عاميتى‏‏‏ كه انباشته است از تنوع خاص، از فرديت، از تك تك (كليه تنوع خاص و مفرد) را در خود دارد»!! «عالى‏‏‏ است! Tres bien» (48). اينكه منظور لنين در اينجا از عاميت، همان كليت است، مى‏‏‏توان به راحتى‏‏‏ از هشتمين اصل از شانزده اصل ارائه كرده شده درباره ديالكتيك بازشناخت، آنجا كه مى‏‏‏گويد: «روابط هر چيزى‏‏‏ (پديده‏ها وغيره) تنها متنوع و گونهِ‏گون نيستند، بلكه عام و همه‏فراگير نيز هستند. هر چيزى‏‏‏ (پديده، روند وغيره) به چيز  ديگر وابسته است» (49). (كلمه «ديگر» توسط خود لنين برجسته شده است). اين برداشت بكلى‏‏‏ با آن چيزى‏‏‏ تفاوت دارد كه متاسفانه بسيار معمول است و عبارتست از محدود ساختن ديالكتيك به «تريشوتومى‏‏‏ Trichotomie (LI) چوبين» (ماركس) و يا عنوان كردن آن به عنوان «دستكارى‏‏‏ كردن به‏كمك ساده‏ترين تردستى‏‏‏ها» (انگلس) كه در آن‏ها از اسلوب «برداشت تاريخى‏‏‏ از تاريخ» كه هگل ارايه داده است، تنها يك الگوى‏‏‏ غمناك باقى‏‏‏ مى‏‏‏گذارد كه لنين درباره آن مى‏‏‏گويد: «مرده، فقير و خشك» است.

(تاريخ و ديالكتيك پايان ٩، ادامه در 10 http://www.tudeh-iha.com/?p=1426&lang=fa

)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *