مقاله شماره 89 / 30
(ادامه بخش چهارم كتاب)
كاتگورى، لباس ظاهرى تظاهر ايدئولوژى
نكته اصلى آنست كه شناخته شود، كه دو واقعيت پرتضاد، يعنى برداشت ذهنى وارونهِشده و نادرست روابط اجتماعى و شىء شدن اين روابط، همزمان، از يك سو اشكال درك نشده ايدئولوژيك آگاهى بورژوازى هستند، يعنى تنها ظاهرامر را بيان مىكنند، و از سوى ديگر، شرايط ضرورى براى عملكرد قاعدمندِ نظام سرمايهدارى را تشكيل مىدهند. اين به اين معناست، كه كافى نيست، كه تحت برداشت الگووار ماترياليسم- مكانيكى، برخى از اين تصورات را، بهمثابه اشكال انعكاسِ برعكس و وارونه و نادرست واقعيت پرتضاد هستى سرمايهدارى، تنها «افشا نمود»، بلكه بايد قدمهاى تعيين كنندهاى براى درك اين اشكال برداشت و كاتگورىها را بهمثابه پيششرطهاى ضرورى اشكال هستى [بهمثابه چگونگى بود و تاثير شرايط هستى] سرمايهدارى نشان داد (ماركس).
در روند اقتصادى نظام سرمايهدارى پديدههايى خود را نشان مىدهند كه مشخصه آنها داشتن يك خصلت دوگانه است. اين پديدهها مىتوانند تنها بهكمك درك تضاد ديالكتيكى ماهوى آنها شناخته شوند و از روى آنها پرده ابهام به كنار زده شود. اينها پديدههايى هستند كه از يك سو، تنها يك تظاهر ايدئولوژيك بوده، و ازسوى ديگر، در لباس ظاهرى اين تظاهرِ ايدئولوژيك، پيششرط عملى كاركرد نظام را نيز تشكيل مىدهند. اين پديدهها را ماركس «كاتگورى» [مقولات] Kategorien [به XXXXIV و بخش ٤ كتاب هم مراجعه شود] مىنامد. اهميت بزرگ شناخت نقش كارتگورىها براى تئورى ماترياليسم تاريخى در اين نكته نـهفته است كه آنها، نقاط برش در درك گذار هستى و آگاهى را تشكيل مىدهند (م) و بيان مىكنند. بهعبارت ديگر آنها نقاط حساس گذار و تبديل شدن ديالكتيكى ماهيت هستى اقتصادى به ايدئولوژى جامعه هستند.
توضيح فوق، از تعريف خود ماركس درباره كاتگورى مفهوم مىشود. او آنجا كه مىخواهد تحليل اشكال كاتگورىگونه حركت كالا را توضيح دهد، مفهوم كاتگورى را با دقت چنين توضيح مىدهد: «اشكالى كه مهر كالا بودن را به توليدات كار مىزنند و از اين رو پيششرط گردش كالا هستند. پيششرطى كه همانند روابط طبيعى اجتماعى، داراى وضع جاافتاده و پذيرفته شدهاى است [مثل رابطه زن وشوهر، پدروفرزند]. به نحوى كه انسانها نيازى براى پاسخ به خود درباره محتوا، و يا درباره خصلت تاريخى آنها كه به نظرشان غيرقابل تغيير هستند، نخواهند داشت… از اين رو نيز درست همين اشكال حاضر و آماده شده – يعنى شكل پولى – كالا [بهمثابه يك كاتگورى]، خصلت اجتماعى كارفردى را مىپوشاند و روابط اجتماعى كارفردى را نـهفته مىدارد، به جاى آنكه آنها را عيان سازد … اين اشكال، كاتگورىهاى اقتصاد سرمايهدارى را تشكيل مىدهند. آنها اشكال مورد پذيرش اجتماع هستند، يعنى اشكال انديشهاى- ايدئولوژيك عينىهستند براى مناسبات توليدى اين شيوه توليد اجتماعى، يعنى براى توليد كالا». (39)
اشكال معتبر اجتماعى، اما ظاهرى و ايدئولوژيكى
اين قابل فهم است كه اين اشكال فكرى- ايدئولوژيك واقعاً به اين مفهوم «عينى» نيستند كه واقعيت- حقيقت را بهطور درست منعكس مىسازند، بلكه همانطور كه توضيح ماركس به روشنى نشان مىدهد، آنها به اين مفهوم “عينى” هستند كه كاتگورىهايى را تشكيل مىدهند كه بهمثابه اهرمِ ايدئولوژيكى در جريان كاركرد واقعى و عينى اقتصاد، عمل مىكنند. آنها در برخورد عملى- پراتيك انسانها كاركردى بهمثابه اهرم ايدئولوژيكى بهعهده گرفتهاند. تعريف ماركس چنين است كه كارتگورىها «اشكال معتبر اجتماعى هستند، لـذا (! ل ك) اشكالِ فكرى عينىاى را تشكيل مىدهند».
اضافه بر آنچه كه گفته شد، اين نكته هم بهخودى خود قابل درك است كه قانونمندى رشد عمومى جامعه، چگونگى عملكرد كارتگورىها را تعيين و ديكته مىكند، و از اين رو، آنها از كوچكترين استقلالى برخوردار نيستند. آگاهى اجتماعى كه كاتگورىها به آن مربوط هستند، موجب مىشود كه كاتگورها خود را بهمثابه نيرو بهظاهر مستقل بنمايند كه گويا دارى «استحكام اشكال طبيعى» هستند، درحالىكه كاتگورىها درواقع تنها ظاهرى را تشكيل مىدهند و تنها از استحكام ايدئولوژيك برخوردارند. كاتگورىها تنها ساختارهاى شىء شدهِ انديشهاى هستند، با قدرت اغفال زياد. از آنجا كه اين مقولات انعكاس اشكال شىء شده و انحرافى و قلب- دروغين و وارونه شده مناسبات اجتماعى سرمايهدارى را تشكيل مىدهند، درعينحال نشان اين امر هستند كه درواقع مناسبات اجتماعى هستند كه در چنين اشكال اغفال كننده عمل مىكنند؛ از اين رو كاتگورىها از سوى ديگر شكل تظاهر واقعى مناسبات اجتماعى مخفىشده در پشت كالا مىباشند.
اين از ويژگى كاتگورى است كه در آن تضاد بين انتزاع و واقعيت به اوج وحدت ديالكتيكى خود نايل مىشود. مثلاً با نگاه به وضع پول، بلافاصله متوجه مىشويم كه از يك سو داراى قدرت واقعى در روند مشخص اقتصادى است، از سوى ديگر اما به همان اندازه نيز تنها يك ساختار ايدئولوژيك مىباشد، ساختارى كه تصور اغفال كنندهاى را از چيز ديگرى ايجاد مىسازد، يعنى از مناسبات توليدى اجتماعى (شناختى كه بهآن اما تنها در اوج درك ديالكتيكى از مناسبات اقتصادى- اجتماعى نظام سرمايهدارى دست يافته مىشود). انسان از ديدن «طلا و نقره به اين نتيجه نمىرسد كه آنها بهمثابه پول مناسبات توليدى را متظاهر مىسازند، بلكه آنها را شىءهاى طبيعى ارزيابى مىكند كه داراى خصوصيات غريب اجتماعى هستند» (40). اين «شىء هاى طبيعى با خصوصيات غريب اجتماعى» البته اشكال ايدئولوژيك هستند، اما همزمان همچنين اشكالى مىباشند كه انسانها در سرمايهدارى نهايتاً تنها بهكمك آنها قادر به عمل مىباشند؛ از اين رو آنها يك كاتگورى را تشكيل مىدهند. ماركس اين خصلت متضاد كاتگورى را چنين برمىشمرد و توضيح مىدهد: كاتگورى از يكسو «رازگونه بودن شيوه توليد سرمايهدارى را نشان مىدهد، يعنى شىء شدن مناسبات اجتماعى را، جهان اسرارآميز، قلب و وارونه شده را، جايى را كه مسيو سرمايه [در زبان فرانسه سرمايه مذكر است] و مادام زمين Monsieur le Capital und Madame la Terre بهمثابه خصلتهاى اجتماعى تظاهر كرده و همزمان بهمثابه شىء هاى خشك و خالى نقش ارواح Spuck را ايفا مىكنند. … و از سوى ديگر و برخلاف اين نقش، اما همچنان بهصورت بسيار طبيعى، عاملان واقعى توليد هستند كه باوجود چنين اشكال غريبهِ شده و غيرعقلايى [با اسامى] بـهره- سرمايه، رآنت- زمين، كار- كارمزد، به وظايف خود عمل مىكنند. زيرا كاتگورىها درست در ميان چنين هيبتهايى ظاهرى كه روزانه با آن سروكار دارند و بدان عادت كردهاند، در آرامش بسر مىبرند». (41)
از آنجا كه هم براى علم «بورژوازى» و هم براى ماترياليسم مكانيكى، ديالكتيك امرى نشناخته است، قادر به شناخت خصلت ديالكتيكى كاتگورى ناشى از شرايط اجتماعى نيستند و موقع تعريف تئوريك كاتگورى دچار دو اشتباه مىشوند. يك بار آن را فاكت بىواسطه واقعيت مىپندارند، در حالى كه كاتگورى تنها بيان تئوريك «مناسبات توليدى» است. (42) از سوى ديگر متوجه علامت مشخصه كاتگورى نمى شوند كه «شكل هستى»، آرى شرط هستى يك عملكرد ذهنى را تشكيل مىدهد؛ آنها در مرز ظاهر كاتگورى كه آن را شىء طبيعى مىپندارند، باقى مىمانند و مضمون آن را درك نمىكنند.
تحليل پديده كاتگورى، همانند تحليل ديگر پديدههاى هستى اجتماعى، ثابت مىكند كه هر پديده تنها در ارتباط آن با كليت بطور كامل قابل درك و شناخت است، و برعكس، يعنى كليت خود را هميشه (به شكلى از اشكال) در پديدهها، يعنى در «ياختههاى» روندِ در جريان، منعكس مىسازد. در كاتگورى بهويژه اين واقعيت- حقيقت منعكس مىشود كه جامعه يك واحد ديالكتيكى را تشكيل مىدهد از هستى و آگاهى، يعنى يك كليت است.
موضع برپايه اسلوب انديشه ديالكتيكى از كليت را ماركس در پيشگفتار اثر خود تحت عنوان “انتقاد اقتصاد سياسى” بهطور مشروح مىپروراند. در اينجا نيز ماركس مقوله كاتگورى را مورد توجه قرار مىدهد. اما پيش ازآنكه او به اين پرسش بپردازد، به پرسشى توجه مىكند و بدان مىپردازد كه پرسش درباره شروط لازمى است كه اسلوب علم اقتصاد را بطور كلى تشكيل مىدهد.
كليت، وحدت متفاوت و متضاد
در چند خطى پيش، در بخشى كه قبلاً از ماركس نقل شد، او مىنويسد: «نتيجهاى كه ما به دست مىآوريم، آن نيست كه توليد، توزيع، مبادله، مصرف [لحظات] يكسان هستند، بلكه آنكه همه اينها حلقههاى يك كليت را تشكيل مىدهند، شىء هايى متفاوت در درون يك واحد.» پس ماركس در اينجا كليت را وحدت متفاوتها مىفهمد. اما چگونه مىتوان بطور مشخص به درك وحدت متفاوتها و متضادها در درون كليت نائل شد؟ ماركس در اينجا در برابر همان مشكلى قرار دارد كه هگل قرار داشت درباره مشكل ابتدايى ديالكتيك، يعنى يافتن نقطه آغاز.
كليت هم مشخص است
ماركس مىگويد، مىتواند قابل فهم باشد كه بايد با كليت آغاز كرد، مثلاً براى بررسى وضع كشورى، با مردمانش. زيرا در ظاهرامر، مردم يك كشور كليه فعاليت اجتماعى را بهمثابه «سوبژكت [فاعل] كليه عملكرد مربوط به توليد اجتماعى» تداعى مىكنند. از نادرستى چنين راهى اين نكته چيزى را كم نمىكند، زمانىكه توجه شود كه انتزاع خشك وخالى از كليت، در اين مثال از فعاليت مردم، «تصور آشفتهاى از كليت را نشان مىدهد [زيرا در سطح يك كلىگويى دهن پركن باقىمىماند و بررسى و تحليل را به پيش، به عمق واقعيت- حقيقت هدايت نمىكند]». بيشتر، اين انتزاع خشكوخالى اين نكته را به اثبات مىرساند كه اين ضرورت ديده مىشود كه بهكمك «تعريفهاى دقيقتر» به «مفاهيم سادهتر» دست بيابيم، «از مشخصِ [توخالى] تصورشده [يعنى مردم كشور]»، يعنى از كليت، «به انتزاعات ظريفتر [شناخت و درك جا و مكان مردم- طبقات در روند توليد]» برسيم [و از اين طريق ساختار بغرنج و بهمپيوسته- بهمتنيده روابط اجتماعى و هستى اجتماعى را شفاف تر كنيم]. از آنجا، بنا به نوشته ماركس، راه بازگشت به كليت براى درك آن شروع مىشود كه اكنون ديگر «تصورى آشفته» به نظر نمىرسد، بلكه بهمثابه كليت [پربار و پر و] متنوع، با مفاهيم مشخص درك شده و بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى زيادى [در برابر ما قرار دارد و ساختار بغرنج آن درك شده است]». ارتقاء از «لحظات» «كم وبيش ثابت» كه بطور انتزاعى [اما از درون ساختار واقعى حقيقت، يعنى] از كليت استخراج شدهاند، و رسيدن به كليت و يا «مشخص» [كه اكنون شفاف و پر شده است]، «ظاهراً اسلوب علمى درستى» مىباشد. [نگاه شود همچنين به “نسبى و مطلق”]
حركت دوگانه شناخت
با اين سخنان انسان متوجه مىشود، كه برچه مبنايى، ماركس علامت تساوى بين كليت و مشخص بودن قرار مىدهد:
«مشخص از آن رو مشخص است، زيرا جمعبندى و برآيند مفاهيم مشخص و تعريف شده زيادى است، يعنى وحدت متفاوتها» مىباشد و يا [ازآنرو مشخص است، زيرا كه] «يك كليت متنوع با مفاهيم مشخص و روابط زياد [را قابل شناخت مىسازد]». راه دستيابى به اين شناخت مشخص، «روند جمعبندى و استخراج نتايج است» و يا در ديد كلى مىتوان آن را چنين برشمرد: كه «در بخش اول، تصور كلى [از كليت] حكمفرماست. اين تصور از اين طريق باز و شكافته مىشود كه اين تصور كلى به مفاهيم انتزاعى [لحظات و جنبهها آن] تقسيم و متجزا مىشود؛ در بخش دوم، مفاهيم انتزاعى بهدست آمده [كه اكنون و در جريان بررسى مشخص و درك شدهاند و بهمپيوستگى- بهمتنيدگى و حركت و تغيير مداوم آنها شناخته و درك شده است] از راه انديشه به بازتوليد مشخص [يعنى شناخت همهجانبه از كليت و مضمون آن] فرامىرويند.»
شناخت از انتزاع به مشخص، يعنى بازتوليد- انعكاس مشخص در انديشه
حركت دوگانه روند شناخت كه اينجا توسط ماركس آشكار و نمايان مىشود، اين نكته را نشان مىدهد كه شناخت، از لحظه و جنبه به سوى كليت، از انتزاع به مشخص حركت مىكند. اما اين روند به اينجا ختم نمىشود. (م) بلكه تنها زمينه عام اسلوبى را تشكيل مىدهد براى آشكار كردن حركت و تضاد درونى لحظه كه بنوبه خود [بهمثابه ياختهاى از كليت و يا جزء از كل] بيان تضاد عمومى كليت است. عيان ساختن خصلت متضاد هم لحظه و هم كليت تنها از طريق توجه مداوم به وجود بهمپيوستگى- بهمتنيدگى و عطف و رابطه لحظات نسبت بـهم و در ارتباط با كليت درك مىشود، از طريق ديدن و جستجوكردن بهمپيوستگى- بهمتنيدگى همهجانبه و وسيع، يعنى «كل بهمپيوستگى- بهمتنيدگى»، آنطور كه انگلس مىگويد: اين اسلوب [علمى] شناختِ تضادِ واقعى پديدهها، اسلوبى كه علوم غيرديالكتيكى به آن پايبند نيستند، چيزى نيست جز شيوه غلبه كردن و عبور از سطح پوسته ظاهرى كه مانع ديدن و درك مضمون اجتماعى پديدهها توسط انديشه (علمى و يا غيرعلمى) «روزمره» مىشود؛ اين اسلوب، يعنى شفاف ساختن مضمون هر پديده، از طريق جدا ساختن مضمون از شكل تظاهر خشك و خالى آن [و درك مضمون]، روند سير حركت شناخت ديالكتيكى است(م). «بازتوليد مشخص كليت از طريق انديشه» بخش عمده اين اسلوب را تشكيل مىدهد. ماركس بسيار بجا تاكيد دارد كه ديالكتيكِ كليت، بهمثابه مظهر حركت و تغيير متنوع واقعيت، در عمل نهايتاً «ساخته و توليد شده مغز متفكر به نظر مىرسد كه جهان را به تنها شكل ممكن براى مغز بازمىشناسد و درك مىكند»، اما درحقيقت، مغز متفكر انديشمند تنها واقعيت را [متناسب] منعكس مىسازد (م)، واقعيتى كه به همان اندازه متنوع است كه توسط اين انديشه بيشتر شكافته و بطور مشخص بيان و ترسيم شود. و هرچه بيشتر شكافته و مشخص شود، بـهمان نسبت نيزدقيقتر و عميقتر منعكس مىگردد [روندى كه بىپايان است]. اين امر را، آنطور كه ماركس برجسته مىسازد، هگل نتوانست بشناسد، و از اين رو او، ذهنگرايانه، روند انديشه را با روند واقعيت بطور مطلق يكىپنداشت و منطبق دانست [و از “حقيقت مطلق” سخن راند].
ماركس در اين فشرده و چكيده و خلاصه، اما بسيار پربار، زمينه رئوس مطالب و مشخصات اصلى ديالكتيك ماترياليستى را، در ابتدا براى رشد انديشه خود و در تداوم آن براى رشد انديشه ماركسيستى بطور كلى، آماده ساخت. در فاصله تزهاى نابغهآميز درباره فويرباخ در سال 1848 و نوشته “درباره انتقاد اقتصاد سياسى” كه تازه در آغاز قرن حاضر [بيستم] كشف شد، دوازده سال فاصله است، و ماركس در اين سالها، در ارتباط تنگاتنگ با انگلس (با نگارش رسالههاى “ايدئولوژى آلمانى”، “مانيفست كمونيستى” وغيره)، درباره پيششرطهاى اسلوبى- ديالكتيكى چگونگى انديشه خود، به نتايج قطعى رسيد. از اين رو بايد براى “پيشگفتار” [“درباره انتقاد اقتصاد سياسى”] به سال 1857، بهمثابه منبع بسيار پراهميت براى درك ماترياليسم ديالكتيك، ارزش زيادى قائل شد.
كاتگورى و مناسبات اجتماعى
در اين پيشگفتار ماركس براى اولين بار مسئله كاتگورى را مىپروراند. پرسشى كه در اين زمينه مورد توجه ماركس قرار داشت، بطور طبيعى مسئله رابطه ديالكتيكى بين كاتگورى «انتزاعى» و مناسبات شناخته شده مشخص اجتماعى مىباشد. نمونه چنين كاتگورىهايى را ماركس چنين برمىشمرد: كار، تقسيمكار، نياز، ارزش مبادله، مالكيت، پول. در رابطه با مطلب موضوع بررسى ما، اين اشاره ماركس كمتر مورد توجه است كه مىگويد، كه برخى از كاتگورىهاى سادهتر مىتوانند از نظر تاريخى بهمثابه مناسبات مشخص دوران خود، پيشتر هم وجود داشته باشند، و برعكس مىتوانند مناسبات نسبتاً پيشرفتهاى وجود داشته باشند، بدون چنين كاتگورىها (مثلاً كشور “پرو”، اقتصاد بدون پول دارد). اما اين اشاره ماركس از اهميت بسيار زياد برخوردار است كه شكوفايى ممكن و حداكثر تاريخى از روابط اجتماعى در كليت مشخص، پيششرط عميقترين و مناسبترين شناخت از مضمون و ذات كاتگورى را تشكيل مىدهد – مثلاً شناخت مضمون كار كه ماركس آن را مطرح مىكند، وابسته است از وجود روابط سرمايهدارى پيشرفته – .
به كار مزدورى نگاهى بيفكنيم. براى اولين بار آن روابط توليدى كه در آن مقوله كار مزدورى يك كاتگورى پراهميتى را تشكيل مىدهد، يعنى سرمايهدارى، با رسيدن به مراحل پيشرفته رشد خود، زمينه وسيعترين امكان شناخت بهمپيوستگى- بهمتنيدگى متنوع كليت جامعه سرمايهدارى را ايجاد مىكند. تازه در اين مرحله است كه كوشش فكرى مىتواند اين كاتگورى و حركت و تغيير آن را نشان بدهد، و با بيان ديگر كه همين معنا را مىرساند، يا شىء ى [مثلاً پول] ارتباط كاتگورى را با مناسبات اجتماعى مربوطه برقرار سازد و آنها را بهمثابه كاتگورىهاى ديالكتيكى«ثابت» Fix درك كند.
از آنچه گفته شد دو نكته را مىتوان برجسته ساخت: اول، آنكه امكان رشد شناخت علمى [از مثلاً كاتگورى] وابسته به رشد و شكوفايى تاريخى مناسبات توليدى معين [يعنى سرمايهدارى پيشرفته] است. امكان از اين رو گفته مىشود، زيرا كه درواقع پيششرط براى تحقق اين امكان، ظهور طبقه [كارگر] با منافع طبقاتى و شناخت عينى از شرايط هستى خود مىباشد [كه بهكمك روشنفكران طبقه عملى مىشود]. دوم، آنكه برملا شدن كامل ظاهر كاتگورىگونه يك لحظه و جنبه در كليت نهايتاً از اين شرط اسلوبى برخوردار است كه درك ديالكتيكى بهمپيوستگى- بهمتنيدگى متقابلِ كليه لحظات و جنبهها در رابطه با كليتِ متنوع و پيشرفتهِ روابط اجتماعى بوجود آمده باشد.
ما ديديم، كه تناسب بين لحظه و كليت، بين نسبيت و مطلقيت، آن چنان است كه در نسبى بودن نيز، مطلق بودن وجود دارد. تعريف و مشخصشدن وضع درونى لحظه در كليت، و بدين وسيله روشن شدن وضع كاتگورى توسط شناخت مناسبات توليدىاى كه به آنها تعلق دارد، تنها از اين طريق ممكن و قابل توضيح مىشود كه لحظات به طور اتفاقى (م) در كليت وجود ندارند، بلكه عملكرد و كاركردى ضرورى و قانونمند داشته، و از نظمى برخوردار بوده و روندى با ساختار معينى را تشكيل مىدهند. ماركس اين نكته را چنين بيان مىكند: «اين غيرقابل اجرا و نادرست مىبوده است، كاتگورىهاى اقتصادى را به ترتيب رديف آنها، بهدنبال هم مطرح سازيم، بهترتيبى كه بطور تاريخى نقش ايفا كردهاند. برعكس، رديف آنها از طريق تاثير رابطهاى تعيين مىشود كه آنها در جامعه پيشرفته سرمايهدارى نوين بر روى يكديگر اعمال مىكنند (م)، و آنها درست در جهت عكس موثر بوده و قرار دارند، از آنچه براى آنها بطور طبيعى بهنظر مىرسد و يا رديفى را تشكيل مىدهد كه رديف رشد تاريخى آنها است… رديف موثر، از ساختار تقسيمبندى جامعه پيشرفته نوين سرمايهدارى ناشىمىشود (م).» اما از آنجا كه كاتگورىها عملكرد- كاركرد يك كليت مافوق را تشكيل مىدهند، كليتى كه ساختارى ناشى از قانونمندى معين داراست، از اين رو عملكرد- كاركرد كاتگورىها يك سويه تحت تاثير جاى آنها در رديفى كه قرار دارند، تعيين نمىشود، و يا تنها توسط ارتباط علـّى با «تقسيماتى» و لحظاتى كه در جوار آنها قرار دارند، بوجود نمىآيد، بلكه همچنين اين عملكرد در ارتباط با حركت و تغيير عمومى كليت و درنتيجه در بهمپيوستگى- بهمتنيدگى با همـه لحظات و جنبهها در كليت قرار دارد كه براى شناخت آنها، احاطه ساده و تنها محدود بر روابط علـّى ايجادشدن كاتگورى، كافى نيست.
جاى روابط علّـى
از ابراز نظر متعدد لنين درباره شيوه همهجانبه بررسى موقعيت كاتگورى كه مرز تنگ شناخت علـّى را پشت سر مىگذارد، تنها به اشاره او به نظر هگل اكتفا مىشود كه در “بازماندههاى فلسفى” ابراز مىكند: «زنجير علّيت [ايجاد شدن كاتگورى]، آنطور كه بطور معمول توسط ما درك مىشود، تنها يك قسمت كوچك است از بهمپيوستگى- بهمتنيدگى همهجانبه و فراگير [براى درك موقعيت كاتگورى]، اما نه (به عنوان مكمل مادى براى) گوشهاى از بهمپيوستگىهاى ذهنى، بلكه حتى در مقابل بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى عينى نيز زنجيره علّيت كاتگورى، نقش كوچكى ايفا مىكند.» (43) اما توجه به رابطه علـّى، اقدامى اضافى و نادرست نيست، زيرا هر ارتباط علـّى خود «ياختهاى» از كليت را تشكيل مىدهد، يك لحظه نسبى است كه در آن مطلقيت خود را مىنماياند. اضافه براين، رابطه علـّى، آن رابطهاى است كه اجازه مىدهد ببينيم كه كدام لحظات، لحظاتى اوليه و تعيين كننده و كدام يك تنها نقش وابسته و محدود در كل روند وقايع را ايفا مىكنند. بهعبارت ديگر، جاى آنها در تقسيمبندى، در ساختار روند وقايع كجاست. ماركس (٤٤) در اين مورد نمونهاى ارايه مىدارد، به اين صورت كه او رابطه علـّى مالكيت بر زمين و سرمايه را در فئوداليسم و سرمايهدارى مقايسه مىكند: «در تمام [نظام هاى پيش از سرمايهدارى] كه مالكيت برزمين حاكم است، رابطه طبيعى [يعنى “طبيعى” و برپايه “خواست خداوند و موهبت الهى” و “سرنوشت” قرار داشتن و تلقى شدن روابط اجتماعى] هنوز غالب مىباشد. در نظامهايى كه سرمايه در آن حاكم است، عنصر تاريخى كه ايجاد شده است و عمدتاً عنصر اجتماعى است، نقش غالب دارد.» شناخت تقسيمات ساختارى يك جامعه [جاى طبقات، نقش مالكيت برزمين وغيره…]، شناختى كه از نظر اسلوبى بايد قبل از تحليل حركت و تغييرات كلى كليت [جامعه] شناخته و تعيين شود، و از اين رو گام آغازين را تشكيل مىدهد، اگرچه آغازى «موقتى» (هگل)، اما همانطور كه مىبينيم، مربوط است به شناخت روابط علـّى در كليت.
دامنه بهمپيوستگى- بهمتنيدگى هر لحظه در كليت
اين نكته اما مفهوم ديگرى نيز داراست. ازآنجا كه كليت نظام اجتماعى يك ساختار و نظم بهمبافتهاى را بر مبناى بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى علّـى تشكيل مىدهد، اين امر نيز به اين معنا است كه دامنه بهمپيوستگى- بهمتنيدگى و يكديگر را باعث شدنِ علّـى لحظات با اين امر نيز در ارتباط است كه چگونه پديدههاى منفرد برمبناى جايىكه در درون تقسيمات دارند، با عناصرى كه از ابتداء كليت را تعيين مىكنند و باعث مىشوند، در پيوند قرار مىگيرند. براينپايه مىتواند دامنه بهمپيوستگى- بهمتنيدگى هر لحظه كه منوط به نسبيتى است كه با عناصر تعيين كننده در داخل كليت داراست، بزرگتر و يا كوچكتر، بغرنجتر و يا سادهتر باشد و به همان نسبت نيز ترسيم راه ديالكتيكى حركت و تغيير اين و يا آن لحظه سختتر بوده و مصون از خطر اشتباه نيست. از اين رو نيز پژوهش فوقانىترين و پررابطهترين قلمرو در كليت اجتماعى، يعنى قلمرو و سرزمين ايدئولوژى، تا اين اندازه ناگوار و سخت است. از اين رو نيز تمايل به كليشهسازى و بىتوجهى به ديالكتيك، هيچ جا بزرگتر نيست، از آنجا كه برداشت ماترياليستى از تاريخ بايد امتحان پس بدهد و بطور موفقيتآميز بهكار آيد؛ ازاين جهت هم انگلس (٤٥) تندترين انتقادات را متوجه به آنانى مىكند كه تنها «اتيكت» [ديالكتيك] را برمىدارند، تا آن را «بهطور مكانيكى بر روى هرشىء و همه اشياء» بچسبانند.
ما ديديم كه ماركس «اسلوب حركت از انتزاع به مشخص را نشان و توضيح» داده و آن را بهمثابه «راه و شيوه انديشه براى درك و دريافت مشخص [كليت]» ارزيابى مىكند (به پيشتر مراجعه شود [ازجمله به “كليت هم مشخص است”]). بهكمك اين اسلوب، انديشه از اين طريق به حقيقت نزديك مىشود كه اين قابليت را بهدست مىآورد، تا تنوع تفاوتهاى مختلف كليت را «روشنفكرانه – ذهنى بازتوليد كند».
«براى لنين هم عام [و كليت] يك «عاميت انتزاعى» نيست، بلكه بايد آن را بهمثابه «مجموعهاى متنوع از خاص» مورد دقت قرار داد و درك كرد. در اين ارتباط مفهوم لغت «انتزاع» به معناى خالى [خشك وخالى، بىمحتوا] است. اما اگر لنين به تعميم علمى مىانديشد، يعنى به ارتقاى خاص در عام و كليت مىانديشد، مثلاً بهمثابه شكل ساده نتيجهگيرى عمومى برپايه قانون علوم طبيعى، قانونى كه بهكمك آن پديدههاى منفرد، تعريفى دقيقتر و اساسىتر دارند، بازهم او همچنين از انتزاع صحبت مىكند. اين روشن است كه براى لنين انتزاع ديالكتيكى بالاترين شكل انتزاع را تشكيل مىدهد كه به معناى حركت و تغيير و پويايى از خاص بهسوى كليت است. در اين بيان لنين [درباره علوم طبيعى]، “خاص”، به مفهوم مشخص بهكاربرده مىشود. از اين رو لنين مىتواند بگويد: «ازاين طريق كه انديشه از مشخص بهسوى انتزاع رشد مىكند و ارتقاء مىيابد [در جريان است و سير مىكند]، از حقيقت… دور نمىشود، بلكه به آن نزديك مىشود». (51) ديده مىشود، كه تفاوت بين ماركس و لنين فقط امرى اتفاقى، تنها يك شيوه بيان است. هركوشش براى القاى يك تضاد ديالكتيكى در تئورى [در نظريات آن دو]، بهخاطر برداشت دقيق ماركسيستى از ديالكتيك، با شكست روبرو مىشود.
عاميت انباشته از خاص متنوع
اما حتى اين مقوله مركزى «ارتقا يافتن» [درك انديشه از مشخص بسوى انتزاع] كه ما، هم نزد ماركس و هم لنين مىيابيم، [براى درك بغرنجى حركت و روند شناخت ديالكتيكى] كافى نخواهد بود، اگر بخواهيم آن را درچهارچوب انديشه معمولى لوژيك [منطق صورى] درك كنيم. در ديالكتيك، اين مقوله به معناى بالارفت و درك پله پله از يك لحظه به ديگرى نيست، بلكه عبارت است از درك لحظات در تقسيماتشان (به صفحههاى پيشتر مراجعه شود)، در شكل مشخص ظهورشان [در كليت بغرنج] كه همزمان با متضادهايشان و با وحدت آنها پيش مىآيد.
اما اين اشتباه مىبوده است اگر گفته شود كه تنوع و تضاد در وحدتشان بكلى يكديگر را خنثى مىسازند، و يا آن كه «وحدت انديشه و هستى» كه انگلس در “لودويك فويرباخ” برمىشمرد (52)، تعريفى كامل است. نفى تداوم حضور لحظه در وحدت، به معناى پذيرفتن وحدت مطلق است كه نادرستى آن را ما پيشتر در نظريات شلينگ نشان داده ايم. ماركس هم به همين جهت جيمز ميـل James Mill را بصورت زير مورد انتقاد قرار داده و مىگويد: «آنجا كه رابطه اقتصادى – ازجمله كاتگورىها كه اين روابط را نشان مىدهند – متضادها را در بر دارد، تضاد و وحدت متضادها است. [جيمز ميل] لحظه وحدت متضادها را [در كليت رابطه اقتصادى] برجسته مىسازد و تضاد آنها را انكار مىكند.» (53) مشابه همين انتقاد را لنين در “ماترياليسم و امپيروكريتيتيسم” به بوگدانيف Bogndaniw وارد مىسازد كه در تئورى او درباره وحدت هستى و آگاهى، لحظه تضاد گم مىشود. (54)
همانطور كه از آنچه گفته شد به روشنى ديده مىشود، و ما نيز اميدواريم كه چنين [درك شده] باشد، كه انديشيدن در كليت براى پايبندى به اسلوب ديالكتيكى داراى چه اهميت عمدهاى است. اگر، آنطور كه ما نشان داديم، كاتگورىها در شكلى كه خود را به انديشه معمولى مىنمايانند، آن نباشند كه خود را مىنمايانند و تظاهر مىكنند، بلكه بيانى براى مناسبات اجتماعى باشند كه خود را در لباس روابط شىء شده پوشانده باشند، آنوقت مىتوان برطرف ساختن اين تظاهر را تنها از طريق جستجو كردن و نشان دادن بهمپيوستگى- بهمتنيدگىهاى ديالكتيكى لحظات، ممكن ساخت. حتى شناخت عمومى، كه ماركس در “فقر فلسفه” به اين صورت برمىشمرد كه كاتگورىها تنها بيان تئوريك مناسبات توليدى هستند (به زيرنويس XXXXIV مراجعه شود)، مربوط است به شناخت قبلى از حركت و تغيير ديالكتيكى كليت جامعه. صعود به قله آزاد انديشه [يعنى دستيابى به درك همهجانبه] درباره كليت، همزمان به معناى شناخت تئوريك كليه اشكال درونى و بـهمكلافه شده حركت و تغيير و رشد ديالكتيكى است كه در حقيقت وجود دارد و در آن نـهفته است، يعنى شناخت جريان، روند، چگونگى تضاد، گذار كمى به كيفى (جهش)، دستيابى به وحدت و فرا روئيدن و رشد محتوا از شكل (درك مضمون از تظاهر پديده) و برعكس وغيره. (46)
از تمام تعاريفى كه در اصل همه هماننداند كه لنين درباره ديالكتيك در نوشتههاى خود مطرح مىسازد، آن تعريفى كه همه تعاريف ديگر را در برمىگيرد و از اين رو پردامنهترين تعريف را تشكيل مىدهد، تعريفى است كه با توضيح رابطه بين لحظه و كليت، بين نسبيت و مطلقيت آغاز مىشود: «ديالكتيك ازجمله به اين معناست كه در ديالكتيك (عينى) تفاوت بين نسبى و مطلق بودن، نسبى است». (47) چنين تعاريفى، مثلاً: ديالكتيك عبارت است از «پژوهش تضادها در مضمون پديدهها»؛ «ديالكتيك آموزش از اين امر است كه چگونه متضادها، همانند هم مىتوانند باشند»؛ ديالكتيك «آموزش وحدت متضادها است»؛ «بازكردن وحدت [مضمون] و شناخت محتواى متضاد آن…، محتواى ذات… ديالكتيك» را تشكيل مىدهد وغيره همه تعاريفى هستند كه به كاربردن آنها تنها با اين شرط ممكن است كه شناخت عميق از خصلت حقيقت، يعنى شناخت عميق از بهمپيوستگى- بهمتنيدگى پديدهها در آن بوجود آمده باشد. بهعبارت ديگر، زمانى كه اين بهمپيوستگى- بهمتنيدگى بهمثابه خصلت عمدهِ كليت قبلاً درك شده و حاضرالذهن باشد. شور و شوق لنين از ابرازنظرهاى هگل از برداشت درست او در باره معناى تعيين كننده براى تعريف ديالكتيك ناشى مىشود، كه در آن، هگل عام را «نه تنها» بهمثابه «عاميت انتزاعى، بلكه بهمثابه عامى كه در خود تنوع و ويژگىها [خاص ها و لحظات] را در بر دارد»، بهعبارت ديگر عامى كه در آن، ارتباط ديالكتيكى ميان كيفيت و كليت نيز درك مىشود.
در كنار اين نقل قول لنين چنين مىنويسد: «با “كاپيتال” مقايسه شود» و سپس به كنارهنويسى چنين ادامه مىدهد: «يك فرمول عالى: نه تنها عاميت انتزاعى، بلكه آن چنان عاميتى كه انباشته است از تنوع خاص، از فرديت، از تك تك (كليه تنوع خاص و مفرد) را در خود دارد»!! «عالى است! Tres bien» (48). اينكه منظور لنين در اينجا از عاميت، همان كليت است، مىتوان به راحتى از هشتمين اصل از شانزده اصل ارائه كرده شده درباره ديالكتيك بازشناخت، آنجا كه مىگويد: «روابط هر چيزى (پديدهها وغيره) تنها متنوع و گونهِگون نيستند، بلكه عام و همهفراگير نيز هستند. هر چيزى (پديده، روند وغيره) به چيز ديگر وابسته است» (49). (كلمه «ديگر» توسط خود لنين برجسته شده است). اين برداشت بكلى با آن چيزى تفاوت دارد كه متاسفانه بسيار معمول است و عبارتست از محدود ساختن ديالكتيك به «تريشوتومى Trichotomie (LI) چوبين» (ماركس) و يا عنوان كردن آن به عنوان «دستكارى كردن بهكمك سادهترين تردستىها» (انگلس) كه در آنها از اسلوب «برداشت تاريخى از تاريخ» كه هگل ارايه داده است، تنها يك الگوى غمناك باقى مىگذارد كه لنين درباره آن مىگويد: «مرده، فقير و خشك» است.
(تاريخ و ديالكتيك پايان ٩، ادامه در 10 http://www.tudeh-iha.com/?p=1426&lang=fa
)