تاريخ و ديالكتيك، ادامه بخش ششم، سـاختـار ديـالكتيـكـى‏‏ ماتـريـاليسـم تـاريخـى‏‏، آغاز ١٥)

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩/٣٠

بدفهمى‏‏ ايده‏آليستى‏‏، بدفهمى‏‏ ماترياليستى‏‏

بدفهمى‏‏ ايده‏آليستى‏‏ همانقدر به سنتى‏‏ تبديل شده است كه برداشت مكانيكى‏‏ از ماترياليسم نيز به آن دچار شده است. اگر برداشت ايده‏آليستى‏‏ در خارج از حيطه ماركسيسم قرار دارد، جامعه‏شناسى‏‏ عاميانهِ مكانيكى‏‏ هنوز حتى‏‏ در انديشه بسيارى‏‏ از مدافعان ماركسيسم ريشه‏دوانده است. تائيد زبانى‏‏ و اعتراف به “شركت داشتن انديشه” در پراتيك اجتماعى‏‏، براى‏‏ جبران اين انحراف توسط اين افراد، زمانى‏‏ كه ضعفشان نشان داده مى‏‏شود، تغييرى‏‏ در اين حكم نمى‏‏دهد. نشانه ديالكتيسين ماترياليستى‏‏ تنها تائيد صورى‏‏ نقش آگاهى‏‏ نيست، بلكه درك رابطه بغرنج و متضاد ديالكتيكى‏‏ بين “معنويت” [ايدئولوژى‏] و “عملكرد” در پراتيك انسانى‏‏ است. همانطور كه تائيد صورى‏‏، يك تصديق كردن بدون درك محتوا است و با تضاد درونى‏‏ Antinomie [تضاد در يك جمله- مفهوم] روبروست كه با بررسى‏‏ دقيق‏تر، خود را به‏مثابه تصديق كردن عقلايي- ايده‏آليستى‏‏ افشا مى‏‏كند، همانطور هم در ماترياليسم قرن هيجدهم برداشت يك‏سويه مكانيكى‏‏- طبيعى‏‏ از جريان روند اجتماعى‏‏ موجب شد تصور شود كه جامعه گويا زير سلطه قانونى‏‏ گريزناپذير قرار دارد، درحاليكه در برابر آن، گويا آزادى‏‏ انديشه برقرار است. اگر چه به صورت پوشيده‏تر، اما بر همان منوال، ما تمايل جامعه‏شناسى‏‏ عاميانه براى‏‏ استفاده “توخالى‏‏” و “لخت وعور” از مفهوم “تاثير متقابل” را در تائيد صورى‏‏ نقش آگاهى‏‏ توسط آن، ارزيابى‏‏ مى‏‏كنيم. “تاثير” داشتن انديشه بر زمينه مادى‏‏ هستى‏‏ در چنين برداشت و تصديق كردن، به‏مثابه يك عمل مستقل انديشه درك مى‏‏شود. به‏عبارت ديگر به‏صورت ايده‏آليستى‏‏. چنين امرى‏‏ البته ناخواسته عملى‏‏ مى‏‏شود، اما پايه برداشت مكانيكى‏‏، نتيجه جبرى‏‏ چنين موضعى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد.

اگر بپرسيم كه بدفهمى‏‏ مكانيكى‏‏ از چه چيز ناشى‏‏ مى‏‏شود، آنوقت ريشه آن را در عوض كردن عاميانه مفهوم كلمات مطابق با آگاهى‏‏ و آگاه مى‏‏يابيم. تنظيم آگاهانه چگونگى‏‏ جريان روند تاريخ توسط انسان، البته ادعايى‏‏ ايده‏آليستى‏‏ است، آن هم ايده‏آليسم ذهنگرا. چنين ادعاى‏‏ در تضاد است حتى‏‏ با ديالكتيك ايده‏آليستى‏‏: نظر هگل را درباره “حيله عقل” به‏خاطر بياوريم كه مى‏‏گويد، نتيجه عينى‏‏، چيز ديگرى‏‏ است از آنچه كه افراد آرزو دارند و براى‏‏ دسترسى‏‏ به آن مى‏‏كوشند و انتظار آن را مى‏‏كشند. عملكرد، يعنى‏‏ جريانى‏‏ كه از ميان دِماغ [مغز] مى‏‏گذرد و براى‏‏ خود هدفى‏‏ را در نظر مى‏‏گيرد. عملكرد، مطابق با آگاهى‏‏ جريان مى‏‏يابد، اما به اين علت ناآگاهانه عملى‏‏ مى‏‏شود، زيرا اين عملكرد در بخش عمده آن برپايه شرايطى‏‏ تحقق مى‏‏يابد كه ريشه و علل آن براى‏‏ انسان نشناخته باقى‏‏ مى‏‏ماند و عملاً نتايج آن توسط او نه قابل پيش بينى‏‏ است و نه مى‏‏تواند آن را به‏مثابه نتيجه عملكرد خود ارزيابى‏‏ كند. در اين زمينه به تضادى‏‏ بيانديشيم كه ماركس در كالا نشان داد بين برداشت ذهنى‏‏ از آن Versubjektivierung و شيئى‏‏شدن آن (به پيش‏تر نگاه شود)، و با اين نگاه ما كل تضاد ديالكتيكى‏‏ بين مطابق با آگاهى‏‏ [برداشت ذهنى‏‏ از كار] و آگاهانه [شناخت آگاهانه از خصلت شى‏‏ء  شده كالا] را در برابر خود داريم.

وحدت ديالكتيكى‏‏ تضاد بين سوبژكت و ابژكت

ماركس نشان مى‏‏دهد كه چگونه رابطه ديالكتيكى‏‏ بين اتفاقى‏ ‏بودن و قانونمند بودن، درست همانند رابطه اختيارى‏‏ بودن عملكرد ذهن و جريان روند عين است كه پايبند به آگاهى‏‏ ذهن نبوده و ناآگاهانه تحقق مى‏‏يابد. ما در اينجا هم‏زمان با اصل وحدت ديالكتيكى‏‏ تضاد بين سوبژكت و ابژكت [فاعل و مفعول، عين و ذهن] سروكار داريم. زمينه نـهايى‏‏ تحقق اين اصل، كار [عملكرد، پراتيك] است. كار، آن عمل فعال انسان در ارتباط با جهان اشياء است كه از طريق آن رابطه مشخصى‏‏ نسبت به انسان‏هاى‏‏ ديگر به‏وجود مى‏‏آيد. از اين طريق كار به «نقطه گرهى‏‏ كوشش فردى‏‏» و «منافع اجتماعى‏‏» تبديل مى‏‏شود كه در آن «ذهنيت به عينيت تبديل مى‏‏گردد». (122) اين تبديل شدن ذهنيت به عينيت اما بكلى‏‏ ناآگاهانه تحقق مى‏‏يابد. به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ متقابل ديالكتيكى‏‏ بين تبديل‏شدن عملكرد ذهنى‏‏ به واقعيت عينى‏‏، و همچنين تبديل‏شدن واقعيت عينى‏‏ كه به نوبه خود پيش‏شرط پراتيك است، به عملكرد ذهنى‏‏، عمومى‏‏ترين شكل قانونمندى‏‏ هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد كه مستقل از خواست افراد، خود را بركرسى‏‏ مى‏‏نشاند و براى‏‏ آنان غيرآگاهانه تحقق مى‏‏يابد. تضاد بين از وسط دِماغ گذشتن [يعنى‏‏ آگاهانه بودن] و مستقل از خواست افراد تحقق يافتن [يعنى‏‏ تحت تاثير عينيت قرار داشتن]، تضاد بين ذهنيت و عينيت، تضاد بين فعاليت و كار هدفمند از يك سو و وابستگى‏‏ به قانونمندى‏‏ عينى‏‏ ازسوى‏‏ ديگر، به‏عبارت ديگر تضاد بيان شده از طريق جريان روند كليت اجتماعى‏‏ به حل ديالكتيكى‏‏ خود دست مى‏‏يابد و حل و برطرف مى‏‏شود.

همانطور كه همه مى‏‏دانند، آگاهى‏‏ نداشتن درباره تاريخ خود، به‏هيچ‏وجه به اين معنا نيست كه انسان درباره آن نينديشد. درست برعكس، به همان اندازه كه جريان روند اجتماعى‏‏ پرتضادتر مى‏‏شود، به همان شدت كه ناروشن‏تر و مرموزتر و غيرقابل شناخت‏تر مى‏‏گردد، به‏همان اندازه هـم شديدتر انديشه انسان در برابر قدرت‏هاى‏‏ رام نشدنى‏‏، واكنش نشان مى‏‏دهد. بى‏‏ علت هم نيست كه توجه به اقتصاد‏ملى‏‏ – صرفنظر از پتـى‏‏ Petty كه در اواخر قرن 17 ظهور كرد و به‏خاطر توجهش به كار و طبيعت، به آغازگر طرح آن تبديل شد -،  تازه در قرن 18 به مسئله روز تبديل مى‏‏شود. اين به اين معناست كه اقتصاد‏ملى‏‏ در آن مرحله از رشد و تكامل اجتماعى‏‏ به مسئله روز تبديل مى‏‏شود كه در آن مرحله، به‏خاطر بغرنج شدن روند اقتصادى‏‏، تضاد ديالكتيكى‏‏ (با شكل ويژه نهفته آن در پس كليه جوانب هستى‏‏ اجتماعى‏‏) بين عملكرد ذهنى‏‏ و قانونمندى‏‏ عينى‏‏ به‏وجود آمده است. تضادى‏‏ كه در اين مرحله با پذيرفتن شكل تاريخى‏‏- مشخص سرمايه‏دارى‏‏، به شكل تضاد بين خواست افراد و امكانات عينى‏‏ اقتصادى‏‏ تظاهر كرده و آنقدر تعميق مى‏‏يابد كه تا سطح آگاهى‏‏ انسان نفوذ مى‏‏كند.  از اين مرحله است كه ديالكتيك نهفته در پس هستى‏‏ فردى‏‏ و اجتماعى‏‏ انسان، به مسئله‏اى‏‏ در سطح انديشه (فكر) براى‏‏ فرد تبديل مى‏‏شود. نتيجه حاصل از اين وضع آنست كه تمايل به شناخت مضمون قانونمندى‏‏ قدرت حاكم بر سرنوشت افراد، به‏وجود مى‏‏آيد، امرى‏‏ كه براى‏‏ دستيابى‏‏ به آن، در ابتداء سعى‏‏ مى‏‏شود قوانين شناخته شده در علوم طبيعى‏‏ بر شرايط اجتماعى‏‏ انطباق داده شود. ماركس به‏طور غيرمستقيم نظر فوق درباره ايجاد اقتصاد‏ملى‏‏ را مورد تائيد قرار مى‏‏دهد: «تازه در قرن هيجدهم، در “جامعه بورژوايى‏‏” است كه اشكال متفاوتى‏‏ از ارتباطات اجتماعى‏‏ براى‏‏ افراد … به‏مثابه پديده‏هاى‏‏ ضرورى‏‏ خارجى‏‏ مطرح مى‏‏شوند». (123) ما مى‏‏دانيم كه چه انتظارات خوشبينانه‏اى‏‏ را انديشمندان قرن 18، به‏ويژه فيزيوكرات‏ها [به زيرنويس  LXIVمراجعه شود]، نسبت به شناخت‏هاى‏‏ تازه به‏دست آمده درباره شكاف بين منافع افراد و قوانين عينى‏‏ مطرح مى‏‏ساختند. آن‏ها تصور مى‏‏كردند كه با برقرارى‏‏ آزادى‏‏ فردى‏‏ laissez faire (LXX)، وضعى‏‏ به‏وجود مى‏‏آيد كه در انطباق خواهد بود با برقرارى‏‏ توازن طبيعى‏‏ در جامعه و دستيابى‏‏ به حداكثر هماهنگى‏‏. اگر اين نكته را نيز به سخنان فوق بيافزايم كه ماركس و انگلس كوئوزناى‏‏ را اولين‏پايه گذار اقتصادملى‏‏ مى‏‏دانند (124) و قوانين فلسفه تاريخ به‏طور چشم‏گير در قرن 18 به‏وجود آمدند – البته فلسفه اجتماعى‏‏ باوجود تكيه صورى‏‏ آن برپايه قوانين، كاملاً و مطلقاً پايه واساسى‏‏ فردگرايانه داشت (124a) – ، آنوقت تصوير كامل است. اين واقعيت تاريخى‏‏ براى‏‏ ما ازاين‏رو مهم است، زيرا ما در آن نمونه بسيار روشنى‏‏ در اختيار داريم براى‏‏ هم‏زمانى‏‏ تشديد درجه فقدان آگاهى‏‏ و در عين حال تشديد كوشش براى‏‏ دستيابى‏‏ آگاهانه به مضمون وقايع.

شناخت در زمينه درجه فقدان آگاهى‏‏ و كوشش براى‏‏ دستيابى‏‏ آگاهانه به مضمون وقايع، از دو جهت از اهميت تئوريك برخوردار است: (م)

اول- از اين جهت كه كوشش براى‏‏ يافتن روشنى‏‏ درباره چگونگى‏‏ هستى‏‏ خود از طريق بررسى‏‏ هستى‏‏ اقتصادى‏‏، ضرورتاً به ايجاد “آگاهى‏‏ كاذب مى‏‏انجامد، يعنى‏‏ قلمروى‏‏ ناآگاهانه وابستگى‏‏ به قانونمندى‏‏ عينى‏‏ را پشت سر نمى‏‏گذارد. وضع ناشى‏‏ از شى‏ءشدن و بيگانه‏شدن روابط اجتماعى‏‏ در انديشه انسان منعكس مى‏‏شود، درحالى‏‏ كه اين انعكاس نمى‏‏تواند بى‏‏واسطه و مستقيم تحقق يابد، نمى‏‏تواند بيان واقعى‏‏ روابط اجتماعى‏‏ باشد؛  الف، زيرا شى‏ءشدن و غريبه شدن به معناى‏‏ ايجادشدن وضعى‏‏ هستند كه خود، شناخت روابط اجتماعى‏‏ را به‏مثابه چنين روابطى‏‏ غيرممكن مى‏‏سازند؛ ب، زيرا از آن جهت كه منافع ويژه طبقات مختلف اجتماعى‏‏ كه آگاهى‏‏ آنان خود دستخوش شى‏ءشدن است، در ايجادشدن چنين انعكاس كاذبى‏‏ نقش دارد و آن را القاء مى‏‏كند؛ و پ، ازآن‏رو كه نحوه و چگونگى‏‏ واكنش ذهنى‏‏- اتفاقى‏‏ هر فرد در برابر شرايط مناسبات موجود، خود نقش ويژه خود [و متفاوت با نظر فرد ديگر -“اين نظر من است”- ] را ايفا مى‏‏كند. آنچه كه مربوط به نكته آخر مى‏‏شود، كافيست كه ما چگونگى‏‏ تفاوت برخورد شلينگ و هگل را كه تحت شرايط مشابه زندگى‏‏ مى‏‏كردند و داراى‏‏ ايدئولوژى‏‏ طبقاتى‏‏ مشابه بودند، مورد توجه قرار دهيم كه ما در بخش پيشين مورد بررسى‏‏ قرار داديم. از سوى‏ ديگر، اما اين امر غيرقابل اغماض است كه در اينجا نيز جنبه اتفاقى‏‏ بودن، كه خود تنها يك عامل در ضرورت وجود شرايط مناسبات را تشكيل مى‏‏دهد، در مورد مشخص بحث كنونى‏‏ ما به اين معناست كه تكامل ديالكتيك برپايه برداشت هگل، خود يك برداشت ضرورى‏‏ اجتماعى‏‏ را تشكيل مى‏‏داد و شخصيت اتفاقى‏‏ هگل تنها وسيله تحقق اين ضرورت بود. و آنچه مربوط به روند عينى‏‏ بيگانه‏شدن روابط اجتماعى‏‏ براى‏‏ فرد و منافع طبقاتى‏‏ او مى‏‏شود، هرچقدر هم منافع طبقاتى‏‏ عامل هدايت كننده را تشكيل مى‏‏دهد، باوجود اين، اين منافع داراى‏‏ موقعيت غالب بى‏‏چون وچرا نيست، بلكه حتى‏‏ در مورد مشخص مورد توجه ما نيز بايد تنها به‏مثابه جنبه و لحظه‏اى‏‏ در ساختارِ ديالكتيكى‏‏ به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ و هماهنگى‏‏ عمومى‏‏ كليت فهميده شود. ماركس نسبت دادن ساده شده، غيرديالكتيكى‏‏ و شعارى‏‏ ايدئولوژى‏‏ها در طول تاريخ را به منافع طبقاتى‏‏، تصورى‏‏ خشك مغزانه مى‏‏نامد: «انسان نبايد دچار اين تصور خشك مغزانه بشود كه گويا خورده بورژوايى‏‏ از سر اصول متمايل به دستيابى‏‏ به منافع طبقاتى‏‏ خودپرستانه است. بلكه او تصور مى‏‏كند كه شرايط ويژه آزادى‏‏ او، شرايط عامى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند كه تنها تحت تاثير آن، جامعه مدرن نجات خواهد يافت و از دچار شدن به نبردطبقاتى‏‏ مصون باقى‏‏ خواهد ماند». (125)

به‏كارگرفتن سوسيولوژى‏‏ عاميانه به‏منظور توضيح منافع طبقاتى‏‏ نزد جريان‏هاى‏‏ ايدئولوژيك، در واقع هيچ مسئله‏اى‏‏ را روشن نمى‏‏سازد. در ابتدا بايد اين منافع از درون مناسبات مشخص اجتماعى‏‏ نشان داده شده و تعريف شود، تا بنوبه خود بتواند به‏مثابه وسيله توضيح ايدئولوژى‏‏ها به‏كار‏گرفته شود. انتساب صورى‏‏ و مهمل‏بافانه ايدئولوژى‏‏ و جريان‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏ در طول تاريخ به منافع طبقاتى‏‏، انتقاد ماركس را در خاطر زنده مى‏‏كند كه به همين شيوه نيز در مورد نظريه «نبرد براى‏‏ هستى‏‏» هم ابراز شده است. ماركس با اين انتقاد، اين نكته را روشن مى‏‏سازد كه اگر به‏جاى‏‏ جريان روند مشخص و بغرنج تاريخى‏‏، روندى‏‏ كه خود برپايه جريان و تغييرات شرايط بغرنج اقتصادى‏‏ به‏وجود مى‏‏آيد، تصور مجرد، ساده و نحيف و محدود شده‏اى‏‏ ارائه شود، مثلاً “آن منافع و آن نبرد براى‏‏ هستى‏‏، ممكن است كه شناخت برپايه اين تجريد، اين توهم را ايجاد سازد كه اين برداشت شديداً بر واقعيت مطابقت دارد، اما با چنين برداشتى‏‏ نمى‏‏توان هيچ چيز بيش‏ترى‏‏ را توضيح داد. در تاريخ 27 جون 1870 ماركس به كوگلمان Kugelmann در نامه‏اى‏‏ در مخالفت با شيوه آلبرت لانگس Albert Langes  مى‏‏نويسد: «به‏جاى‏‏ آن‏كه  او “نبرد براى‏‏ هستى‏‏” struggle of  life را بربشمرد و تحليل كند، آنطور كه اين “نبرد براى‏‏ هستى‏‏” در مراحل معين و مختلف هستى‏‏ اجتماعى‏‏ پيش آمده است، هيچ وظيفه خاصى‏‏ براى‏‏ خود نمى‏‏شناسد، جز آن‏كه هر نبرد مشخص را با كلى‏‏ گويى‏‏ “نبرد براى‏‏ هستى‏‏” … معنا كند. بايد اعتراف كرد كه اين يك شيوه بسيار نافذ است براى‏‏ پوشاندن نادانى‏‏ و تنبلى‏‏ فكرى‏‏، با ظاهر باد كرده علمى‏‏».

دوماشكال بغرنج كوشش ناشى‏‏ از چگونگى‏‏ و تغييرات آگاهى‏‏ كاذب به‏منظور شناخت هستى‏‏ اجتماعى‏‏، اشكال اتفاقى‏‏ نيستند  – اگرچه اغلب در اشكال اتفاقى‏‏ پيش مى‏‏آيند – ، بلكه آن‏ها اشكال ضرورى‏‏ جريان روند اجتماعى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند. اما ضرورت پديدآمدن آن‏ها غيرقابل درك مى‏‏بود، اگر ايدئولوژى‏‏ها چيز ديگرى‏‏ نمى‏‏بودند، جر “انعكاس” هستى‏‏ [عينى‏‏]: زيرا ازآنجا كه ايدئولوژى‏‏ها تنها ظاهر اين هستى‏‏ را، و آن هم به‏صورت تحريف‏يافته، نشان مى‏‏دهند، بكلى‏‏ بى‏‏تفاوت مى‏‏بود كدام شكل اتفاقى‏‏ را پذيرفته باشند. تنها آنوقت كه انسان تشخيص مى‏‏دهد كه آگاهى‏‏ ايدئولوژيك داراى‏‏ يك وظيفه عملى‏‏ اجتماعى‏‏ نيز است، درك مى‏‏كند كه شكل آن ارادى‏‏ نيست، بلكه همچون يك سنگى‏‏ در يك ساختمان، بايد به شيوه معينى‏‏ در كل ساختار جاى‏‏ داده شده باشد.

ايدئولوژى‏‏ انعكاس غيرفعال نيست

ايدئولوژى‏‏ها انعكاسى‏‏ غيرفعال نيستند كه گويا انسان در آئينه آن‏ها وبه‏كمك آن‏ها با تعجب به وضع خود مى‏‏نگرد، بلكه بيان چگونگى‏‏ گذار همه پديده‏ها از راه دماغ انسان، يعنى‏‏ چگونگى‏‏ درك پديده‏ها است. هـر اقدام و خواست انسان به چگونگى‏‏ درك ايدئولوژيك پديده‏ها وابسته است. همانطور كه ماركس مى‏‏گويد، براى‏‏ آن‏كه بتوان وارد عمل شد، بايد جامعه نيز برنامه‏اى‏‏ قبلاً “درسر” آماده داشته باشد، پيش از آن‏كه براى‏‏ تحقق آن وارد عمل شود. همانطور كه در واحد اوليه هر اقدامى‏‏، يعنى‏‏ در كار نيز چنين است. پس انسان براى‏‏ اين فكر نمى‏‏كند، تا آنچه حادث شده است را پس از وقوع مورد مطالعه و توجه قرار دهد، يعنى‏‏ به گفته ماركس “نظاره‏گر- ظاهرنگرِ” پس از وقوع حادثه باشد، بلكه به اين منظور مى‏‏انديشد، تا با انديشه خود در حادثه شركت كند. آگاه شدن در مورد شكل هستى‏‏ خود (اگر اين اصطلاح بد فهميده نشود، بايد دقيق‏تر گفته شود، آگاه شدن درباره شرايط هستى‏‏ خود)، شكلى‏‏ كه به‏كمك آن نه تنها در عملكرد و پراتيك بى‏‏واسطه روزانه هدف معينى‏‏ دنبال مى‏‏شود، بلكه هدفى‏‏ فراتر از آن دنبال مى‏‏شود و آن هم با ديد در مقياس كل تاريخ، يعنى‏‏ ايجادشدن آگاهى‏‏ ايدئولوژيك بر شكل هستى‏‏ خود در مقياسى‏‏ كه يك طبقه را در وضعى‏‏ قرار مى‏‏دهد كه بتواند براى‏‏ خود اهداف تاريخى‏‏ را تعريف و تعيين كند و براى‏‏ تحقق تاريخى‏‏ آن‏ها به اقدامات ضرورى‏‏ دست بزند، آرى‏‏ به اين منظور و با اين هدف انسان مى‏‏انديشد و به هستى‏‏ خود شكل مى‏‏بخشد.

بغرنجى‏‏ و تنوع مشخص پديده‏هاى‏‏ ايدئولوژيك مى‏‏تواند پوششى‏‏ باشد براى‏‏ وظيفه تعيين و تعريف اهداف تاريخى‏‏. انديشمندان ايدئولوژ ممكن است بتوانند به‏خود تلقين كنند و بقبولانند كه آن‏ها ايدئولوژى‏‏ را تنها براى‏‏ شناخت “ناب” و بى‏‏ شيله و پيله واقعيت- حقيقت به‏كار مى‏‏گيرند و اين هدف را بدون هر نفعى‏‏ دنبال مى‏‏كنند. باوجود اين، فكركردن آن‏ها درباره ابژكت [موضوع، شكل هستى‏‏، منافع طبقاتى‏‏]، درواقع هيچ چيز ديگرى‏‏ نيست جز انديشهِ ابژكت [انديشه برآمده و ناشى‏‏ شده مثلاً از منافع طبقاتى‏‏]. اين انديشيدن‏ها براى‏‏ چگونگى‏‏ شكل دادن به هستى‏‏، درواقع لحظات ضرورى‏‏ در روند خود را برپاداشتن تاريخ هستند و ازاين‏رو ضرورتاً غيرمستقل مى‏‏باشند.

جانب فعال و جانب غيرفعال در اين عملكرد ديالكتيكى‏‏، به‏عبارت ديگر در وحدت سوبژكت و ابژكت، انديشه و هستى‏‏، بدون شركت داشتن نقش و عملكرد انديشه غيرقابل درك است. در آن لحظه كه پراتيك اجتماعى‏‏ تنها به‏طور مكانيكى‏‏ و به‏مثابه بيان عملى‏‏ غيرفعال و ناشى‏‏ از قانونمندى‏‏” درك شود، يعنى‏‏ به‏طور ذهنگرايانه درك شود، به‏عبارت ديگر بدون توجه و به‏حساب آوردن اين نكته تصور و درك شود كه عملكرد هميشه پراتيكى‏‏ است كه برپايه ذهن تحقق مى‏‏يابد، يعنى‏‏ پراتيك و فعاليتى‏‏ است كه به‏كمك انديشه بحركت در مى‏‏آيد و لذا با تعيين اهداف معين به عمل هدفمندى‏‏ مى‏‏پردازد، آنوقت پذيرفتن و اذعان داشتن به نقش پراهميت پراتيك در جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏، به ادعايى‏‏ توخالى‏‏ و مهمل گويى‏‏ تئوريك تبديل مى‏‏شود. در چهارچوب چنين برداشتى‏‏، انسان تنها در ظاهر فعالانه عمل مى‏‏كند، برعكس، درواقع در وضعى‏‏ انفعالى‏‏ قرار دارد، زيرا انديشيدن او در چنين برداشتى‏‏، تنها انديشه‏اى‏‏ پس از حادثه درباره حادثه‏اى‏‏ وقوع يافته خواهد بود و نمى‏‏تواند هرگز به عملكردى‏‏ بيانجامد.

حتى‏‏ هگل نيز به‏مثابه پايه گذار آموزش وحدت ديالكتيكى‏‏ سوبژكت و ابژكت، نمى‏‏تواند به‏خاطر محدوديت ايده‏آليستى‏‏ برداشت خود، بغرنجى‏‏ مسئله را تا به آخر دريابد. آموزنده است، با انتقاد ماركس و انگلس به موضع هگل دراين‏باره آشنا شويم. در “لودويك فويرباخ”، انگلس با برخوردى‏‏ انتقادى‏‏ مى‏‏نويسد كه هگل تحقق ايده مطلق را به‏مثابه تحقق يك هدف ازپيش تعيين شده مى‏‏پندارد و ازاين‏رو او جريان روند تاريخ را به‏مثابه هدفى‏‏ مى‏‏پندارد كه از خارج تعيين شده است، و ازاين طريق به‏طور طبيعى‏‏ با برداشت كلى‏‏ خود در تضاد قرار مى‏‏گيرد كه تحقق تاريخ را وحدت عملكرد [و تاثير توامان] سوبژكت و ابژكت مى‏‏داند. و ماركس نيز همين حل نشدن تضاد بين انديشيدن و هستى‏‏، بين سوبژكت و ابژكت را نزد هگل مورد انتقاد قرار مى‏‏دهد و مى‏‏گويد، سوبژكت او به‏طور واقعى‏‏ درساختن تاريخ شركت ندارد، زيرا پس از وقوع آن  – براى‏‏ اولين بار در انديشه فلسفى‏‏ –  با خود آشنا مى‏‏شود، زيرا به‏جاى‏‏ آن‏كه به‏مثابه عامل عملكرد، يعنى‏‏ سوبژكت، در جريان شناخت تاريخى‏‏ روند واقعى‏‏ بى‏‏واسطه شركت داشته باشد، قادر است تنها پس از وقوع حادثه، آنچه اتفاق افتاده را بشناسد. ماركس ايده مطلق هگل را مورد انتقاد قرار مى‏‏دهد، «زيرا تنها به ظاهر سازنده تاريخ است». اين انتقاد چنين است:

«نزد هگل، ايده (روح) مطلق تنها در فلسفه جان‏مايه اصلى‏‏ و شكل بيان خود را مى‏‏يابد. فيلسوف در اين ميان تنها نقش عضوى‏‏ را داراست كه از طريق و به‏كمك آن، ايده مطلق كه گويا تاريخ را مى‏‏سازد، پس از پايان حركت وارد آگاهى‏‏ شده و از اين طريق شناخته مى‏‏شود. سهم ايده مطلق در ساختن تاريخ به همين آگاهى‏‏ پس از وقوع نزد فيلسوف محدود مى‏‏شود، زيرا حركت و تغيير واقعى‏‏ را ايده مطلق ناآگاهانه عملى‏‏ مى‏‏سازد. فيلسوف بدين‏ترتيب پس از مرگ وارد صحنه مى‏‏شود.

هگل با چنين برداشتى‏‏، در دو كار نيمه تمام، گناهكار باقى‏‏ مى‏‏ماند، يكى‏‏ آنجا كه او فلسفه را همان وجود ايده مطلق اعلام مى‏‏كند و در عين حال با چنين برداشتى‏‏ مخالفت مى‏‏ورزد كه فردِ فيلسوفِ واقعاً موجود را نيز همان ايده مطلق بنامد؛ و دوم آن‏كه، او مى‏‏گذارد كه ايده مطلق، به‏مثابه ايده مطلق، تنها به ظاهر تاريخ را بسازد. زيرا ايده مطلق تنها پس از وقوع حادثه، به‏مثابه روح جهانى‏‏، خالق شناخته مى‏‏شود، و ازاين طريق ساختن تاريخ توسط او، تنها در آگاهى‏‏ و انديشه، تنها در سطح  گمان باقى‏‏ مى‏‏ماند». (126)

براى‏‏ موضوع بررسى‏‏ كنونى‏‏ بسيار پراهميت است،  مورد توجه قرار گيرد كه اين دوگانگى‏‏ مطرح شده، دقيقا همان دو تكه كردن متافيزيكى‏‏ و در برابر هم قراردادن مكانيكى‏‏ اصل “محرك” و “حركت داده شده” [در فلسفه يونانى‏‏ كه خداوند را قطب محرك مى‏‏داند. به زير نويس XXXXV مراجعه شود] بوده و از اين طريق پذيرش دوگانگى‏‏ بين انديشه و هستى‏‏ از كار درمى‏‏آيد، آنطور كه در سوسيولوژى‏‏ عاميانه بورژوازى‏‏ و ماترياليستى‏‏ مطرح مى‏‏شود. آنجا كه نزد هگل ايده مطلق، يعنى‏‏ يك اصل عرفانى‏‏- رازگونه و نه ماترياليستى‏‏، و يا محيطِ طبيعى‏‏ ماترياليسم قديمى‏‏ و يا “عامل اقتصادى‏‏” در سوسيولوژى‏‏ عاميانه امروزى‏‏، وظيفه تحريف ماركسيسم را به‏عهده مى‏‏گيرند، همه اين مقولات در فاصله آن‏ها از موضع ديالكتيكى‏‏، تفاوت عمده‏اى‏‏ از يكديگر ندارند. زيرا از ديدگاه اسلوب‏شناسى‏‏ همه دارى‏‏ يك نتيجه هستند: ناتوانى‏‏ در درك نقش جنبه انديشمندانه ذهن در برپاسازى‏‏ هستى‏‏ تاريخى‏‏. اين به اين معناست كه هم فيلسوف  ايده‏آليست‏ و همچنين فيلسوف ماترياليست با برداشت عاميانه ناتوانند جريان روند تاريخ را به‏مثابه روند وحدت ديالكتيكى‏‏ پراتيك [ذهن] و قانونمندى‏‏ [عين]، انديشه و هستى‏‏ درك كنند. همانطوركه در تئورى‏‏ مكانيكى‏‏ درباره روند تاريخ يك “قانون” مكانيكى‏‏ حاكم تلقى‏‏ مى‏‏شود، همانطور هم در فلسفه هگلى‏‏ “ايده- روح مطلق تاريخ را از بيرون هدايت مى‏‏كند؛ نحوه نگرش در هر دو مورد يكى‏‏ باقى‏‏ مى‏‏ماند. ازاين‏رو ماركس مى‏‏تواند هگل را باوجود زحمات پرثمرش براى‏‏ عيان ساختن و توضيح مضمون و ذات رابطه بين سوبژكت و ابژكت، سرزش كند كه او در به‏كارگيرى‏‏ شناخت‏هاى‏‏ خود پيگير نيست، و آن‏كه “روح مطلق” او حركت واقعى‏‏ را “ناآگاه” عملى‏‏ مى‏‏سازد و ازاين‏رو مى‏‏توان گفت كه اين روح خارج از تاريخ قرار دارد و تنها به ظاهر تاريخ را مى‏‏سازد؛ تاريخ نزد هگل همانطور كوركورانه در جريان است كه در تئورى‏‏ مكانيكى‏‏ هست. ايده و روح مطلق به‏طور واقعى‏‏، و نه به ظاهر، تنها زمانى‏‏ تاريخ را مى‏‏سازند، زمانى‏‏ كه او عملاً به نقشى‏‏ عمل مى‏‏كند كه هگل براى‏‏ او برشمرده است. يعنى‏‏ زمانى‏‏ كه به اهميت نقش شناخت از خود، يعنى‏‏ شناخت از سوبژكت، دست مى‏‏يابد. و اين به اين معناست كه درست در لحظه‏اى‏‏ از جريان روند تاريخى‏‏ به شناخت از سوبژكت دست مى‏‏يابد كه در آن روح مطلق [يعنى‏‏ سوبژكت- ذهن] به لحظه و جنبه ضرورى‏‏ درروند ديالكتيكى‏‏- قانونمند براى‏‏ ايجاد خود، تبديل مى‏‏گردد، يعنى‏‏ درست زمانى‏‏ كه به درك  رابطه- ديالكتيكى‏‏- سوبژكت- ابژكت دست مى‏‏يابد.

(تاريخ و ديالكتيك، بخش ششم، سـاختـار ديـالكتيـكـى‏‏ ماتـريـاليسـم تـاريخـى‏‏، پايان ١٥، ادامه در ١٦، http://www.tudeh-iha.com/?p=1463&lang=fa)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *