مقاله شماره ٨٩/٣٠
ريشههاى ذهنى و عينى شكلِ ظاهرى شىءشده در هر دوران
ديالكتيك به ما نشان مىدهد كه در كجا در طـى پژوهش علمى تاريخ جهان، محدوديتهاى ذهنى و عينى شناخت ما قراردارند. ديالكتيك به ما نشان مىدهد كه اين محدوديتها، محدوديتهاى تاريخى هستند [يعنى تحت تاثير شرايط دوران تاريخى قرار دارند و بر همينپايه نيز بهوجود مىآيند]. همچنين ديالكتيك به ما نشان مىدهد كه چگونه مىتوان بر ظاهر ناشى از “انديشه روزمره” متافيزيكى [ذهنگرايانه]، زيرا كه انديشهاى غيرديالكتيكى است، غلبه كرد. در علم تاريخ اين ظاهر داراى دو ريشه است: اولى، ريشهاى ذهنى، يعنى ريشه نـهفته در انديشه ما؛ ما اين ريشه را پيشتر توضيح داديم كه عبارتست از امرى كه در قابليت آگاهى نهفته است، قابليتى كه انديشه به كمك آن واقعيت عينى را بهصورت متافيزيكى تقسيم مىكند، تا بتواند ابژكتهاى متجزا از هم را درك كند؛ و در ضمن برشمرديم كه چگونه ظاهر ايجاد شده در اثر اين تقسيم متافيزيكى واقعيت عينى، از طريق ساختار شىءشده آگاهى در دوران سرمايهدارى، بهطور بىنهايت تشديد مىشود. درست همين نكته آخر نشانى است براى ريشه دوم، يعنى براى ريشه عينى، يعنى ريشهاى كه خود ناشى از جريان عينى تاريخ است؛ در اين بخش، اين شناخت از اهميت بسيار برخوردار است كه هر مرحلهاى شكل ضرورى ظاهر شىءشده خود را توليد مىكند كه از درون ساختار اقتصادى و قانونمند آن بهوجود مىآيد [مثلاً در دوران فئودال، قانون مشهىالهى، در دوران كنونى حاكميت گلوباليستى سرمايهدارى، اصطلاح “الزاماًت گلوباليستى” و يا كوشش نظريهپردازان پسامدرن براى غالب ساختن دوباره انديشه عرفانى- غيرعقلايى بهمنظور غيرقابل شناخت شدن علل نابسامانىها و بحران اجتماعى (نگاه شود ازجمله به زيرنويس V]. همچنين اين شناخت از اهميت بسيار برخوردار است كه اين ظاهر شىءشده را مىتوان بعدها هم با نگاه علمى به گذشته از درون ساختار اقتصادى و قانونمند آن باز شناخت. اين اسلوب البته مشكل جديدى را براى شناخت مضمون واقعى گذشته نزد برداشت غيرديالكتيكى ايجاد مىكند [زيرا قادر به غلبهكردن بر ظاهر شىءشده پديده نيست].
اين دو سوى را بيشتر مورد توجه قرار دهيم. بدون آنكه بخواهيم همه آنچه را كه گفته ايم تكرار كنيم، تنها به نتيجه يكى از نكات مورد بررسى بازگرديم: “واقعيتامر” [مثلاً پديدهاى در تاريخ كه از طريق اسناد و مدارك بهدست آمده] در ابتداء تنها به معناى نقطهاى است در روند كه برداشت برپايه عقل سليم روزمره بر روى آن متمركز مىشود و آن را از درون روند جارى، بهطور انتزاعى، بيرون مىكشد. اين نقطه، يا تنها زمان وقوع واقعه تاريخى معينى را بيان مىكند كه فاقد محتوا است و يا اين نقطه تنها ظاهر تحريف شده و تغييريافته بخشى از وقايع را بيان مىدارد [مثلاً واقعه انفجار بمب در روزهاى گذشته در لندن]. تنها بهكمك تئورى ديالكتيكى مىتواند انديشه قادر شود، آگاهانه، اين مانع ناشى از ظاهر امر را بشناسد، تا بتواند بر آن غلبه كند. آنچه كه در حكم سطحى خود را بهطور ساده شده به عنوان تنوع “مواضع” [پژوهشگران متفاوت] نشان مىدهد، درواقع همان تضاد بين انديشه متافيزيكى و برداشت ديالكتيكى است، يعنى يك تفاوت اساسى در اسلوب است.
[انفجار در لندن را تاريخنويسى غيرديالكتيكى در انديشه نظارهگرِ- ظاهرنگر خود، نتيجه عمل “تروريستها”ى بنيادگرا ارزيابى مىكند. انديشه ديالكتيكى در اين سطح ظاهر واقعيتامر از حركت باز نمىماند، بلكه مىكوشد با شناخت شرايط تغييريافته در سطح جهانى- تاريخى، علل عـلّـى وقايع را درك كرده و توضيح دهد. برقرارى حاكميت جهانى سرمايهمالى امپرياليستى در اذهان اقشار خرده بورژوازى و روشنفكرانى كه قادر به شناخت دورنماى نبرد طولانى انقلابى در سطح جهانى نيستند، و بخاطر محدوديت توان خود براى كار طولانى انقلابى و برپا ساختن “أنتفاضيه”ها، هيچ روزن ديگرى هم جزء شيوه “ترور عليه ترور” را توجيهپذير نمىسازد. درحالىكه شناخت و درك علت عـلّـى پديده بهكمك اسلوب ديالكتيكى، براى “تنوع مواضع” ناشى از ارزيابى از تنها سطح واقعه، فضايى باقىنمىگذارد.]
اين “واقعيت” كه مثلاً بين تاثير تابوريتهاى مرتد Taborit (LXXXX) و مرتدينِ انقلابى در مونستر كه در شهرهاى تحت سلطه خود كمونيسم را برقرار ساختند، يك قرن فاصله بوده است، دليل اثبات كنندهاى براى تاريخنويسان معتقد به “واقعيتامر” بود كه براى جنبش بزرگ ارتداعى در سراسر دوران قرون وسطى خصلت كمونيستى قائل شوند.
اما درست همان واقعيت كمونيسم تابوريتى معنا و مفهوم خود را بكلى از دست مىدهد، زمانى كه بهكمك ضرورتهاى موجود در شيوه ديالكتيكى بررسى تاريخ، معناى كل روند اجتماعى اين دوران كه دوران گذار از فئوداليسم به سرمايهدارى را تشكيل مىدهد، مورد پژوهش و تحقيق قرار گيرد. انگلس به ما نشان مىدهد كه از اين “واقعيتامر” با ظاهر بسيار ساده، در دست يك ديالكتيسين چه نتايجى حاصل مىشود. برپايه تجزيه و تحليل لحظات اقتصادى و ايدئولوژيك جريان روند اجتماعى آن دوران كه يكديگر را بهطور متقابل تحت تاثير قرار مىدهند و داراى وابستگى متقابل پرتضادى هستند، انگلس تضاد عميق اجتماعى را برملا مىسازد كه دليل وجود تضاد در جنبشهاى ارتداعى قرون وسطى است. خصوصيت جزمگرايانه و غيرديالكتيكى هر دو جريان، هم برداشت آنانى كه جنبش ارتداعى قرون وسطى را ارتجاعى مىنامند و هم برداشت آنانى كه جاى اين جنبش را به عرش مىرسانند، توسط انگلس و با كمك برداشت ديالكتيكى “برجسته” و توضيح و نشان داده مىشود و بدينگونه آن را قابل درك مىسازد: «پيشگويى تخيلى درباره كمونيسم، در عمل و بهطور واقعى تبديل شد به پيشگويى درباره روابط جديد بورژوايى… [به عبارت ديگر] حمله به مالكيت خصوصى و دفاع از مالكيت مشترك [در بين جريانهاى ارتداعى كليسايى] اجباراً به ايجاد سازمانهاى نارسا و كماثر خيريه منجر شد؛ خواست مبههم و ناروشن تساوى حقوق مسيحى، حداكثر مىتوانست به اصل “تساوى حقوق در برابر قانونِ” بورژوايى بيانجامد». (173) انگلس، بىتوجه به پژوهش “واقعيتامر” درباره جنبش ارتداعى قرون وسطى [توسط تاريخنگاران ديگر] كه آن را كمونيسم تابوريتى ناميدهاند – پژوهشى كه گرفتار ظاهر واقعه باقىمانده است -، برپايه تحليل هشيارانهِ ديالكتيكى نشان مىدهد كه اين كمونيسم، تنها برداشت عدالت خواهانه- كمونيستى با هدف مشخصى را تشكيل مىدهد. جنبشى، كه بازهم همانطور كه انگلس نشان داده است، درست در “سرزمين [مقدس] خداوندى” مونستر [منطقه اسقف نشين كاتوليكى پراهميت در تاريخ آلمان] مىتوانسته است ايجاد شود. درعينحال نبايد دچار اين برداشت غيرديالكتيكى شد كه به تحرك درونى و تغيير پرتضاد ايدئولوژى ارتداعى اين دوران، عنايت لازم نشود و گرايشهاى كمونيستى در آن از مدنظر دور بماند: «نزد تابوريتها واقعاً هم نوعى مالكيت مشترك طبق سنت شيليا Chilia (LXXXXI) وجود داشت، اما تنها بهمثابه قاعدهاى نظامى». (١٧٤ همانجا ص 69) (اينكه تفاوتهاى چشمگيرى در جنبش ارتداعى وجود داشت، مثلاً در نمونه توماس مونتسر Thomas Muenzer (LXXXXII) به معناى هشدارى است كه به كمك آن از الگوسازى ذهنى درباره اين جنبش بغرنج اجتماعى طبقات بىچيز قرون وسطى، پرهيز شود. درعينحال اين تمايلات كمونيستى بنوبه خود دليلى است براى بغرنجى وضع اجتماعى طبقات محروم در قرون وسطى و علتى ديگر براى دورى از هرنوع الگوسازى در بررسى تاريخى). (LXXXXIII)
اغفال دوگانه پوششِ بىواسطهِ ظاهر
اما شكل ظاهرى پديدهها در تاريخ، از بغرنجى ديگرى هم برخوردار است. مثلاً نمى توان تنها پرسيد، تابوريتها در تاريخ چه موضعى داشتند؟ چنين پرسشى آن زمان نادرست است، زمانى كه بنا نيست كه موقعيت و موضع آنان بهصورت مجزا- متافيزيكى نشان داده شود، بلكه بخواهيم به اين پرسش بهطور ديالكتيكى پاسخ دهيم، يعنى موقعيت و موضع آنان را از و در درون بههمپيوستگى- بههمتنيدگى كليه روابط دورانشان درك كنيم؟ آنوقت، يعنى با توجه به شرايط تاريخى، اين پرسش ممكن و طرح آن حتى بهصورت زير ضرورى است: تابوريتها درباره خودشان و زمانشان چه فكرى داشتند و چه انديشهاى ابراز كردهاند، گرفتار كدام توهم و تصور باطلى بودند كه واقعيت را بر آنها پوشانده بود و به چه دلايل وضع چنين بود؟
اهميت علمى اين پرسشها و پرسشهاى مشابه در اطلاعات و دانستههاى هر فردى كه پايبند به انديشه ديالكتيكى است، در اين امر نـهفته است كه مىداند، كه چگونگى فكر و تصورى كه انسانهاى يك دوران درباره چگونگى شرايط زندگى خود و شرايط دوران خود دارند، تصورى كه برپايه ضرورت معين ناشى از شرايط هستى اجتماعى آن دوران بهوجود آمده است و بر تصورات آنان حاكم است، تنها شكلى از اِغفال خود نيست، بلكه همچنين در ابعاد زياد شكلى است كه در خدمت اِغفال آنانى نيز قرار دارد كه مىكوشند امروز بهكمك اخبار و گزارشها، وقايع گذشته را درك كرده و براى خود تصويرى از آن دوران ترسيم كنند. اوضاع و احوالى كه از اين گزارشها بهدست مىآيد، همگى داراى لباس و پوششى هستند كه دوران و زمانشان بر آنها پوشانده است، و هيچ نوع برخورد “انتقادى” به منابع گزارشها [يعنى تصويه گزارشها از پيرايههاى نظريات گزارش دهندگان] قادر نيست اين پوشش ظاهرى را برپايه اسلوب متافيزيكى، ازهم بهدرد و پاره كند.
مخلوط شدن عجيب و غريبِ پوشش ظاهرى حادثه در زمان وقوع آن با ظاهر ناشى از برداشت غيرديالكتيكى در ارزيابى عاميانه تاريخ و جامعهشناسى در تاريخنگارى امروزى [هنوز هم در تاريخنگارى مرسوم در ايران، جنبش مزدكى به نام جنبش براى “اشتراك زنان” اعلام مىشود]، متاسفانه تاكنون مورد توجه كافى قرار نگرفته است. اين تصور نادرستى است، اگر هر دو اغفال را يكى بدانيم. برعكس، اين دو، دو نوع متفاوت از تصور باطل و خود گولزدن را تشكيل مىدهند كه تنها به طرز مخصوصى برهم منطبق هستند. همانطور كه ما نشان داديم، واقعيت- حقيقت يك روند است كه مضمون و ذات آن خود را در رابطه ديالكتيكى بين نسبيت و مطلقيت [نسبى و مطلق] و در نسبى بودن اين رابطه بروز و نشان مىدهد. (175) اين امر خود را در مورد تاريخ در دو نكته نشان مىدهد: از يك سو، از آنجا كه انسان تاريخى كه انديشه او بهطور طبيعى انديشه روزمره و عاميانهِ دوران حياتش است، تنها قادر به “شناخت در سطح” مىباشد (176) و در سطحِ نسبيتِ درك نشده ظاهر واقعيتامر باقى مىماند، و ازاينرو واقعيت را تنها تحريف شده درك مىكند [علت ديد مطلقگرا و يكسويه نگر در بررسى انديشه غيرديالكتيكى: “يا اين و يا آن”، در اين امر نهفته است]. بر زمينه يك چنين تصور غيرديالكتيكى از واقعيت، محتواى مشخص انديشه و تصورات انسان تاريخى بهوجود مىآيد كه برپايه قانونمندى عينى مرحله تاريخى رشد جامعه و منافع طبقاتى ناشى از آن قرار دارد. از سوى ديگر، آنچه گفته شد به اين معنا هم هست كه انديشهاى كه مىكوشد بعداً تاريخ را به موضوع شناخت خود تبديل سازد نيز گرفتار همين ظاهر واقعيتامر [يعنى گرفتار نسبى بودن گزارش و اسناد و مدارك و بازماندههايى از روايت كنندگان از سطح بىواسطه ظاهر حادثه] است، اگر نتواند بر مانع و محدوده نسبيت غلبه كند و اين محدوده را در انديشه و پژوهش خود ترك كند. از آنچه گفته شد، اين نتيجه حاصل مىشود كه همه آنچيزى كه در خارج از شيوه نگرش ديالكتيكى، تحت عنوان واقعيتامر “ناب”، ارايه مىشود، به محض آنكه مرز سادهترين مشخصات و دادهها را پشت سر مىگذارد [مثلاً زمان وقوع، تعداد سربازان و ساز و برگ وغيره]، الزاماً ظاهر درك نشده نسبى “واقعيتامر” را تشكيل مىدهد. محدود ساختن تاريخنگارى تنها به جمع آورى و برشمردن مشخصات واقعيتامر، توضيح روند تاريخى نيست، بلكه وقايعنامه است. تاريخ در تناسب با وقايعنامه تقريباً داراى همان نسبت است كه رديف اعداد [يك، دو، سه و …] با جبر نسبت دارد. زمانى و آنجايى هم كه تاريخنگارى متافيزيكى مايل است چيزى بيش از وقايعنامهِ رديف شده باشد، و بخواهد شناخت واقعى تاريخى را ممكن سازد، همانطور كه توضيح داده شد، بههيچرو قادر نمىشود بر ظاهر متافيزيكىاى كه ضرورتاً “واقعيتامر” ارائه مىكند، غلبه كند و آن را پشت سر بگذارد. از نظر اسلوبى و شيوه شناخت براى تاريخنگارى متافيزيكى وضع علىالسويه است كه آيا تاريخ نگار از نظر سياسى داراى موضعى ترقىخواهانه و يا ارتجاعى است زمانىكه بر سر دوراهى ارزيابى محتاطانه در سطح ظاهر واقعيتامر قرار دارد و يا مىكوشد با “كاوش “عميق چگونگى “ساختن تاريخ“ را دنبال كند. انگلس اين وضع بغرنجِ قرارداشتن انديشه متافيزيكى بر سر دوراهى بين ثبت [مشخصات] و يا ترسيم ساختمان- ساختار تاريخى تصنعى را به وضوح نشان مىدهد. ازجمله يكبار درباره كارل بك Karl Beck و “سوسياليستهاى واقعى” كه مىنويسد: آنها «به اين امر قناعت مىكنند كه يا ساختمان تصنعى فلسفىاى را برپا دارند، و يا برخى از تصادفهاى منفى و وقايع اجتماعى را در فهرستى خسته كننده و خشكمغزانه جمع آورى كنند».
ديالكتيك ظاهر تاريخ و آگاهى كاذب
آموزش ديالكتيكى درباره ظاهر تاريخى را ماركسيسم از تئورى درباره”“آگاهى كاذب” نتيجهگيرى كرده است. اما همين تئورى نيز از بدفهمى عاميانه بهدور نمانده است. بدفهمى عاميانه، مضمون ديالكتيك را از اين طريق از آموزش درباره ظاهر تاريخى خارج مىسازد كه همانند ماترياليسم مكانيكى، بهطور قاچاقى درك مكانيكى از انعكاس ساده هستى در آگاهى را وارد اين آموزش كرده است [انعكاسى كه گويا همانند مهر بر روى آگاهى – اين زمينه غيرفعال و مرده – جا مىاندازد]. ازآنجا كه اين برداشت بدفهمانه، روند بغرنج ديالكتيكى رابطه بين هستى و آگاهى را نفى مىكند، قادر هم نيست ضرورت قانونمندِ “كاذب” [سربپا و وارونه] ايدئولوژى را توضيح دهد، ازاينرو ايدئولوژى را بهمثابه پديده و محصول كم و بيش ارادهگرايانهاى ارزيابى مىكند كه انسان بهخاطر “منافع” خود، به كمك آن، به تحريف واقعيت مىپردازد. اين برداشت مكانيكى دقيقاً هماهنگ با اسلوب خود، نكته پراهميت نقش منافع طبقاتى را كه در سيستم ماترياليسم تاريخى داراى وزن بسيار است، به پرگويى خالى از محتوا تبديل مىسازد. [كارگر بدون آگاهى بر روند تاريخ، هنوز داراى موضعى طبقاتى نيست. با درك “منافع طبقاتى” در روندى پرتضاد، كارگران به طبقه پرولتاريا تبديل مىشوند. “وزن بسيار” مورد نظر لئو كفلر براى منافع طبقاتى «در سيستم ماترياليسم تاريخى»، بيان اهميت و درعينحال وضع بغرنج- تضادمند تظاهر و عملكرد اين منافع است.]
ديالكتيك منافع طبقاتى و ايدئولوژى
مثلاً اگر قرار بود خصلتى را كه انگلس فوقاً در مورد ايدئولوژى ارتداعى برمىشمرد و آن را بهمثابه تضاد بين «پيشگويى ذهنى درباره كمونيست تخيلى» و «درباره روابط شرايط رشديابنده در جامعه مدرن بورژوايى» مطرح مىسازد را عملاً و مستقيماً نتيجه ساده منافع انقلابى دهقانان و خرده بورژوايى عنوان شود، آنوقت البته با چنين ارزيابىاى نمىتوان به نتيجهگيرىهاى پردامنه پرداخت. زيرا اول، منافع طبقاتى خود بخشى است از قلمروى ايدئولوژى. ازاينرو است كه اين منافع مىتوانند ساختار بشدت بغرنجى را تشكيل دهند، اغلب مثلاً به اين صورت كه آنچه به اصطلاح منافع را تشكيل مىدهد، نبايد هميشه با منافع عينى طبقه در انطباق و يكسان باشد؛ در چنين وضعى، كدام يك از منافع براى شكل مشخص ايدئولوژى تعيين كننده است، منافع واقعى و يا تصور شده؟ [حزب سوسيال دمكرات آلمان تصويب بودجه جنگ اول جهانى را در مجلس آلمان در آستانه آغاز جنگ مطابق با منافع طبقاتى طبقه كارگر آلمان پنداشت] و دوم، بهخاطر آنكه شرايط عينى هنوز با منافع طبقاتى در انطباق در نيامدهاند و يا ديگر با آن منطبق نيستند، ايدئولوژى در موارد بيشمارى بهصورت كاملاً متضاد با منافع طبقاتى بروز مىكند. مثلاً زير فشار شرايط عينى كه انقلاب بورژوايى را به مسئله روز تبديل مىساختند، ايدئولوژى پرولتاريا، توسط نمايندگان “پرشور و حرارت” آن در انقلاب فرانسه، در جهت آنارشيسم رشد كرد، امرى كه بههيچوجه در انطباق نيست با منافع طبقه كارگر. اما اگر گفته شود كه ايجادشدن چنين ايدئولوژىاى در آن دوران با منافع پرولتاريا در انطباق بوده است، آنوقت منافع طبقاتى برپايه ايدهآليستى و از درون برداشت ايدئولوژيك استخراج و ناشى از آن تعريف و توجيه مىشود و نه آنكه ايدئولوژى ناشى از منافع طبقاتى است: پرولتاريا در آن دوران معتقد به آنارشى بود، پس لذا گويا آنارشى انطباق داشت با منافع طبقاتى پرولتاريا!
انعكاس هستى اجتماعى در آگاهى، روندى بغرنج است
انعكاس هستى اجتماعى در قوه ادراكه- انديشه انسان، يعنى ايجاد و برپاشدن نظريات ايدئولوژيك كه در آن مناسباتى منعكس مىشوند كه ناشى از منافع متقابل و پرتضاد و در حركت و تغيير يابنده هستند، يك روند بغرنج را تشكيل مىدهد. روند بغرنجى كه مضمون خود، و براينپايه مضمون لحظات و جنبههاى خود را، تنها زمانى عيان مىسازد، زمانى كه ديالكتيك كامل اين روند دنبال و از پس پرده بيرون آورده شود. مثلاً كافى نيست، رابطه خارجىاى بين هستى و آگاهى از طريق مقايسه صورى آن دو برقرار كرد، به اين صورت كه گفته شود: ازآنجا كه حق طبيعى Naturrecht [كه در انديشه روزمره پذيرفته شده بود] در اين يا آن قرن داراى محتواى بورژوايى و انقلابى است و ازآنجا كه بورژوازى اين قرن هم واقعاً انقلابى بوده است، پس حق طبيعى انقلابى، ايدئولوژى بورژوازى انقلابى را تشكيل مىدهد. اولاً حق طبيعى بورژوايى تنها انقلابى نيست، بلكه فردگرا نيز مىباشد، كدام خصوصيت را بايد ملاك قرار داد. ديده مىشود كه تصميم امرى آسان نيست؛ صرفنظر از آن، اين حق طبيعى، تازه يك حق “طبيعى“ است، امرى كه نياز به توضيح و تشريح دارد كه يعنى چه، توضيحى كه براى برداشت مكانيكى بكلى غريبه است؛ و نهايتاً درك اينكه اصلاً چه چيزى و كدام ويژگى در اين حق طبيعى، بورژوايى است، روشن نيست، مثلاً اين حق برپايه كدام ويژگىها از حق فئودالى [طبيعى و پذيرفته شده توسط انديشه روزمره دوران فئودالى] متمايز است، درحالىكه حق فئودالى هم بهصورت تقريباً مشابهى وجود دارد و توضيح آن هم به اين آسانى ممكن نيست و بهكمك اسلوب مكانيكى اصلاً غيرقابل توضيح است.
مسئله عمده آنست كه بتوان راه ديالكتيكى مشخص انعكاس مناسبات عينى را در قوه ادراكه انسان عيان كرد و نشان داد، زيرا تنها از اين طريق مىتوان مضمون نـهفته در يك پديده ايدئولوژيك را درك كرد. اما بهجاى آنكه چگونگى روند ديالكتيكى رشد يك نظر ايدئولوژيك نشان داده شود، يعنى بهجاى بررسى زندگى پويا و پرتضاد كه نتيجه آن، ايجادشدن ايدئولوژى معينى است، به برقراركردن تساوى مكانيكى بين “عامل” اقتصادى و ايدئولوژى قناعت مىشود با “نتيجه”اى خشك و مرده و جزمگرايانه. “نتيجه”اى كه امرى ساخته و پرداخته شده از كار در مىآيد كه هر چيزى را بيان مىكند، بجز آنكه مفهوم واقعى بههمپيوستگى- بههمتنيدگى بين هستى و آگاهى را درك كرده باشد و نشان داده باشد.
اما ازآنجا كه چنين “نتايجى” از منابعى هم بهدست مىآيند كه خود ساخته انديشه ساده- متافيزيكى [مثلاً گزارش دهنده و راوى] گذشته هستند و به همان نحوه واقعيت ظاهرى را منعكس مىسازند كه انديشه متافيزيكى تاريخ نگار امروزى آن را منعكس مىسازد و آن را مورد تائيد قرار مىدهد، اصلاً تاريخ نگار حرفهاى امروزى به اين فكر هم نمىافتد كه ممكن است نكتهاى در اين تاريخنگارى درست نباشد. نمونهاى را در اين زمينه از نظر بگذرانيم.
بارها افراد مختلفى پرسش درباره علت آنكه چرا انديشمندان انقلابى از ميلتون Milton و لئولئرLevler [از انقلابيون انگليسى) گرفته تا انديشمندان در دوران انقلاب] فرانسه با اين امر مخالفت كردهاند كه به افراد فاقد مالكيت نيز حق شركت در انتخابات دمكراتيك – البته بورژوايى دمكراتيك – را عطا كنند. پاسخ “قابل قبول” و موجهى كه داده مىشود اغلب اين پاسخ يكسان است (مثلاً توسط ماكس آدلئر Max Adlers، فورلئندر Vorlaender، برنشتين Bernstin، مئويزل Meusel)، كه وابستگى شخصى مستقيم حقوق بگيران از اربابانشان كه اغلب فئودال هستند، باعث آن مىشود كه اين نگرانى بهوجود آيد كه افراد فاقد مالكيت بهخاطر عدم استقلال مادى و معنوى خود، با راى دادن به اربابان خود، موجب زياد شدن آراى آنان گردند، اربابانى كه بورژوازى و خرده بورژوازى انقلابى عليه آنان دست به قيام زده است. “اسناد” واقعاً اين نظر مشترك را بىكم وكاست نشان مىدهد. مثلاً «جون باكستر John Baxter باهوش و زيرك» (176) كه انقلاب بزرگ انگليس را رهبرى مىكرده است، در كتاب سرنوشت زندگى خود علت مخالفتش را با اعطاى حق راى به افراد فاقد مالكيت چنين مستدل مىسازد كه آنها از اشراف و شاه پشتيبانى مىكنند.
اين پاسخ به نظر بسيار قابل قبول و موجه مىرسد، اما علت اصلى واقعيتامر را بهطور معكوس و وارونه نشان مىدهد. صرفنظر از اين نكته كه ترس براى از دست دادن مالكيت درنتيجه راى بيشتر بىچيزان و فقرا قابل قبولتر و موجهتر است – كرومول در جريان صحبتش با نمايندگان سربازان اين نكته را مطرح ساخته بود و حتى “قرارداد اجتماعى” لئولئر نيز مخالفت او را با اعطاى حق انتخابات به فقرا نشان مىدهد -، بايد با توجه به پذيرش موضع فوق توسط اين انقلابيون، اين پرسش را مطرح ساخت: چرا نه در انقلاب انگليس و نه در انقلاب فرانسه به اين نكته فكر نشده است كه حق راى را از اشراف سلب كنند، درحالى كه نگران كمك بىچيزان به آنها بودند. اشرافى كه در نبردهاى رودررو با آنها بهجنگ پرداختند و آنها را محكوم و به قتل رساندند؟ اين نكته پراهميتى است كه چنين پرسشى اصلاً براى هيچ كدام از تاريخ نگاران امروزه مطرح هم نشده است، چنين پرسشى اصلاً در مدارك و اسناد مطرح نشده است و وجود ندارد. همان ميلتون كه شرمى بهخود راه نمىدهد، فئودالهاى كاتوليك را از نظر حقوقى در همان مقامى قراردهد كه آزادانديشانٍ خدانشناس را قرار داده بود و باوجود موضع مداراطلبى خود، مخالف مدارا كردن با فئودالهاى كاتوليك بود، آنجا كه درباره برخوردارى از حق راى سياسى صحبت مىكند، تنها به اين فكر مىافتد كه بىچيزان و فقرا كه آنها را عوام الناس” مىنامد را از حق راى سياسى محروم سازد، اما كوچكترين صحبتى هم از اشراف فئودال بهميان نمىآورد. اين امر واقعاً نكته چشمگيرى است.
واقعيت اما آنست كه اين انديشمندان، حقوق بگيران “وابسته” [به اربابانشان] را ازاينرو شايسته برخوردارى از حق آزادى نمىدانستند، زيرا در جستجوى اتهامى بودند براى توجيه هدفشان، يعنى قرار دادن آنها در خارج از محدوده قانون، و تاريخ نگاران امروزه نيز همين توجيه را كوركورانه تكرار مىكنند، زيرا در منابع چنين آمده است. بررسى عميقتر كليه روابط دوران طلوع نظام بورژوازى، بهكمك انديشه پرتحرك ديالكتيكى و برپايه اسلوب ديالكتيكى، امكان استخراج اطلاعات بهمراتب بيشترى را از منابع بهوجود مىآورد از آنچه چنين “توضيحات” ضعيف و محقرانه و بدتر از آن نادرست ارائه مىكنند. بررسى عميق و ديالكتيكى آن چيزى را نشان مى دهد كه ماركس و انگلس توجه را به آن حتى در مانيفست كمونيستى جلب كرده بودند، يعنى اين نكته كه براى آگاهى بورژوايى (بطريق اولى، نه كمتر براى آگاهى خرده بورژوائى) شخص هيچ مفهوم ديگرى ندارد، جز مالك، و ازاينرو هر انسان بىچيز و فاقد مالكيتى – كه از او ترس هم دارد – فردى است كه “به جامعه تعلق ندارد”. امرى كه براى تائيد آن، گزارش و منابع كافى نيز موجود هستند. پژوهش جدىاى كه پايبند به اسلوب ديالكتيكى است، نه تنها بايد فاكت انطباق تعريف ايدئولوژيك شخص و مالك را تشخيص دهد، بلكه بايد عملكرد و مضمون تاريخى واقعى اين ايدئولوژى كه از ديد متافيزيكى پنهان مىماند را درروند تودرتوى و بغرنج ايجاد شدنش از درون شرايط اجتماعى، كشف كند و در كل اين روند، قدم به قدم نشان دهد.
نزد تاريخ نگارانى كه در مورد اين مسئله از خود اثرى باقى گذاشته اند، نشانى از همه اين ها نمىيابيم. ازاينرو بسيار شايان توجه است، وقتى كه ما به جز نزد ماركس و انگلس، نزد انديشمندى ديگر نيز اشاراتى در پاسخ به اين پرسش مىيابيم. اگرچه اين انديشمند، انديشمندى ايدهآليست باشد، اما نگاهى هم براى درك ديالكتيكى مسئله يافته است و ازاينرو نيز انديشه متافيزيكى او در جاى بسيار رفيعترى از متافيزيك تاريخ نگار “دقيق” و مو از ماست كش قرار دارد، همانند توضيحات “موجه” ماك لئنانز Mac Lennans و عرفان نابغهآميز باك اوفن Backofen كه انگلس به مقايسه آنها پرداخته است و يا عرفان هگل و سطحى بودن تحقيقات رانكئه Rancke درباره “منابع”. چنين انديشمندى براى مثال لورنس فون اشتين Lorenz von Stein (LXXXXIV) است كه برخلاف شيوه پژوهش تاريخ در دوران كنونى، تنها با يك جمله، نگاه انسان را به عمق هماهنگى وقايع تاريخى جلب مىكند. باوجود اين، پژوهش دوران كنونى بسيار درباره ناب و پاك بودن تحقيقات خود، سرافراز نيز است. اشتين چنين مىنويسد: «تائيد درستى پايبندى به مالكيت شخصى بهطور جدايىناپذير در ارتباط است با اين اعتقاد كه انسانها داراى قابليتهاى مختلف هستند، و بهعبارت ديگر [قابليت براى مالك بودن] ناشى از تفاوت بين انسانها و استعدادهايشان است». ريشه عميق اين نظر در آگاهى بورژوايى قرار دارد كه از درون روابط مالكيتى سرمايهدارى برمىخيزد و در ارتباط با ترس مشخص بورژوايى از خطرى است كه از راى اكثريت بىچيزان و افراد فاقد مالكيت عليه مالكيتش احساس مىكند. اين امر را بايد علت مخالفت بورژوازى و خرده بورژوازى براى اعطاى حق راى به بىچيزان دانست و نه حرفهاى بىپايه و اساس و تهمتهايى كه در منابع در اين مورد تكرار مىشود. [ريشه ترس حاكميت سرمايهدارى مافيايى از محترم شمردن حق راى مردم!]
ديالكتيك آگاه بودن و آگاه نبودن
از موضع اسلوب بررسى، اين امر از اهميت برخوردار است كه انسان در بررسى خود رابطه ديالكتيكى بين آگاه بودن و آگاه نبودن درباره نكته فوق را درك كند و بهحساب بياورد. اين نكته به اين معنا است كه انسان تفاوت و تضاد بين آنچه را كه در روند عملكرد پرتضاد اجتماعى در جريان “ساختن“ تاريخ در مورد خود و طبقهاش و زمان حياتش درك و بيان مىكند، بهمثابه عملكرد اجتماعى پرتضادى درك كند. ساختن تاريخى كه خود نتيجه و ناشى از روند اقتصادى پرتضادى مىباشد. او بايد اين روند را بهمثابه عملكرد اجتماعى پرتضاد درك كند و درعينحال بداند كه با معناى واقعى نـهفته در پس نظريات و وقايع و با آنچه كه آنها بهطور معكوس و وارونه نشان مىدهند، مىپوشانند و تحريف مىكنند، بايد چگونه برخورد كند. بايد مفهوم معكوس و وارونه را با تيزبينى كشف و درك كند و تفاوت بين آنها و ظاهر بىواسطه امر را تشخيص دهد و از اين طريق گِره ديالكتيكى تودرتوى گذار و تبديل شدن ضرورى عينيت به ذهنيت و برعكس را باز كند و ساختار آن را بشناسد. با توجه به كليه نكاتى كه ما در بخشهاى قبلى توضيح داديم، روشن است كه اين گذار را چگونه بايد فهميد: يعنى به اين صورت كه انسان تاريخ زندگى خود را در جريان كار برپايه شرايط اوضاع و احوال “موجود“ كه مستقل از اوست، از اين طريق “مىسازد“ كه با انسانهاى ديگر در ارتباط قرار مىگيرد، ارتباطى كه چگونگى آن ضروزتاً برپايه سطح نيروهاى مولده تعيين مىشود؛ و ازآنجا كه كليه عملكرد او از طريق دِماغ [مغز، قوه ادراكه] او مىگذرد، انعكاس مناسبات عينى در ذهن او به نحوى ويژه تحقق مىيابد كه ضرورتاً توسط اين مناسبات تعيين مىشود؛ عينيت تحت چنين شرايطى به ذهنيت راه مىيابد و به آن تبديل مىشود (فرجام ذهنى مىيابد). همانطور كه نشان داديم، البته عينيت به ذهنيت راه مىيابد، پس ازآنكه ذهنيت در جريان كار به عينيت تبديل شده و فرجام عينى يافته بوده است. اما اين ذهنيت تنها ذهنيت محدود به انديشه روشنفكرانه نيست، بلكه، ازآن جاكه ذهن نقش [فعال] عملكردى در روند [كار، ساختن تاريخ وغيره] ايفا مىكند، لحظه و جنبهاى از پراتيك هستى، يعنى شكل مشخص ذهنيت و معنويت انسان را هم تشكيل مىدهد. ازآنجا كه ايدئولوژى همانقدر يك لحظه و جنبه ضرورى در جريان روند برپاداشتن تاريخ است، آنگونه كه جنبههاى ديگر هستى نيز تاريخ را تشكيل مىدهند، عملكرد انسان كه خود را توليدى ناشى از ايدئولوژى مىنماياند، يعنى عملكردى برپايه موازين ايدئولوژيك تظاهر مىكند، نيز به همان معنا بخشى از تاريخ “شىءشده” و عينيت يافته و واقعى و خارجى (در برابر ايستاى gegenstaendlich ) هستى اجتماعى را تشكيل مىدهد، نكتهاى كه براى هر شكلى از عملكرد صادق است. (177) با چنين مفهومى ماركس در جايى مىگويد «قدرت هم … خود يك نيروى اقتصادى است». (178)
ازاينرو انسان نمىتواند تاريخ هيچ دورانى، ازجمله تاريخ اجتماعى هيچ دورانى را بهطور كامل درك كند، بدون آنكه لحظه و جنبه ايدئولوژيك كه «تحت تاثير آن گروههاى اجتماعى مىكوشند وضع خودشان را بشناسند» (179)، در بررسى خود دخالت ندهد؛ اگر هم ايدئولوژى، نه به عنوان علت عينى، بلكه تنها به عنوان انگيزه ذهنى در عملكرد روزانه انسان دخالت دارد، كليت اين روند [يعنى وحدت ذهن و عين]، واقعاً كليت بههمپيوسته و هماهنگى را تشكيل مىدهد، زيرا كليتى است كه درك و شناخت ديالكتيكى همه جنبهها و لحظات خود را [بهمثابه يك سيستم بسته با قوانين هماهنگ] ممكن مىسازد. همانطور كه هگل بيان كرده است، هيچ پديدهِ تنها و مجزايى قابل درك و شناخت نيست، اگر بهمثابه «لحظه مثبتهاى در مطلقيت» درك نشود. “انعكاس” لحظه در ذهن و آگاهى، انعكاس لحظه و جنبه در متجزا بودن و بىارتباط بودن آن است و ازاينرو، تنها سطح ظاهرى آن را تشكيل مىدهد و درك مىگردد [كه درك نسبيت و نه كليت است]. اما در كليت، يعنى در “مطلقيت”، اين لحظه و جنبه گم نمىشود، بلكه امكان درك همهجانبه و در ارتباطاتش بهوجود مىآيد و ازاينرو، به لحظه عمدهاى تبديل مىشود براى اثبات وجود و [ضرورت] بودگى خود و اثبات چون و چرايى و جاى خود در كليت. همانقدر كه نسبيت نمىتواند بدون درك مطلقيت، درك شود، مطلقيت نيز بدون نسبيت قابل شناخت نيست. ازاينرو هگل به درستى مىگويد كه “منطق” ديالكتيكى تنها زمانى بركرسى مىنشيند كه انعكاس و درك لحظه و جنبه، بهمثابه لحظه و جنبهاى از كليت، درك شود: «ازاينرو عقلانيت به عكس، به وارونه خود تبديل مىشود، اگر كه انعكاس [لحظه و جنبه] را خارج از واقعيت [كليت] قرار دهيم و آن را بهصورت مثبته جنبهاى از مطلقيت تصور نكنيم». (180)
تاريخ هستى بشرى، تاريخ رشد شرايط هستى اجتماعى است
با اين تعريف (صرفنظر از نحوه بيان آن) كه براى ارائه تعريفِ ديالكتيك مشخص هم صدق مىكند، هگل نكته اساسى را مطرح ساخته است. هركوششى كه بدون مورد توجه قرار دادن كليه لحظات و جنبهها، ازجمله جنبه ايدئولوژى، بخواهد تاريخ را درك كند و بشناسد، همانقدر ناموفق خواهد بود كه كوشش عكس آن، يعنى كوششى كه بخواهد بدون توجه به كليت روند، لحظات و جنبههاى مختلف در روند را بهطور علمى بشناسد و توضيح دهد، ناموفق از كار در خواهد آمد. نهايتاً اين اسلوب تنها اسلوب انقلابى است، زيرا تنها بهكمك و ازطريق بهكارگرفتن آن مىتوان تاريخ بشرى را بهمثابه روند رشد شرايط هستى اجتماعى شناخت كه ضرورتاً از اشكال اوليه و ساده به پيشرفتهتر و بغرنجتر در حركت است. تنها اسلوب ديالكتيكى است كه به سردرگمى غلبه مىكند و مىتواند از در افتادن در ابژكتيويسم [اصالت “واقعيتامر”] بورژوايى و همچنين از ذهنگرايى شعارى- “انقلابى” معناسازى براى تاريخ، دورى جويد، شيوهاى كه در مورد محتواى آن سخن ماركس صدق مىكند، كه «هيچ چيز اينقدر خسته كننده و خشك نيست، آنطور كه پرحرفى خيالپردازانه [چنين] locus communis است».
(تاريخ و ديالكتيك، بخش هشتم، رشد علم تاريخ از توصيـف به شنـاخت، پايان ٢٣، ادامه در 24 http://www.tudeh-iha.com/?p=1498&lang=fa
)