تاريخ و ديالكتيك، بخش هشتم، رشد علم تاريخ از توصيـف به شنـاخت، آغاز ٢٣

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩/٣٠

ريشه‏هاى‏‏ ذهنى‏‏ و عينى‏‏ شكلِ ظاهرى‏‏ شى‏ءشده در هر دوران

ديالكتيك به ما نشان مى‏‏دهد كه در كجا در طـى‏‏ پژوهش علمى‏‏ تاريخ جهان، محدوديت‏هاى‏‏ ذهنى‏‏ و عينى‏‏ شناخت ما قراردارند. ديالكتيك به ما نشان مى‏‏دهد كه اين محدوديت‏ها، محدوديت‏هاى‏‏ تاريخى‏‏ هستند [يعنى‏‏ تحت تاثير شرايط دوران تاريخى‏‏ قرار دارند و بر همين‏پايه نيز به‏وجود مى‏‏آيند]. همچنين ديالكتيك به ما نشان مى‏‏دهد كه چگونه مى‏‏توان بر ظاهر ناشى‏‏ از “انديشه روزمره” متافيزيكى‏‏ [ذهنگرايانه]، زيرا كه انديشه‏اى‏‏ غيرديالكتيكى‏‏ است، غلبه كرد. در علم تاريخ اين ظاهر داراى‏‏ دو ريشه است: اولى‏‏، ريشه‏اى‏‏ ذهنى‏‏، يعنى‏‏ ريشه نـهفته در انديشه ما؛ ما اين ريشه را پيش‏تر توضيح داديم كه عبارتست از امرى‏‏ كه در قابليت آگاهى‏‏ نهفته است، قابليتى‏‏ كه انديشه به كمك آن واقعيت عينى‏‏ را به‏صورت متافيزيكى‏‏ تقسيم مى‏‏كند، تا بتواند ابژكت‏هاى‏‏ متجزا از هم را درك كند؛ و در ضمن برشمرديم كه چگونه ظاهر ايجاد شده در اثر اين تقسيم متافيزيكى‏‏ واقعيت عينى‏‏، از طريق ساختار شى‏ءشده آگاهى‏‏ در دوران سرمايه‏دارى‏‏، به‏طور بى‏‏نهايت تشديد مى‏‏شود. درست همين نكته آخر نشانى‏‏ است براى‏‏ ريشه دوم، يعنى‏‏ براى‏‏ ريشه عينى‏‏، يعنى‏‏ ريشه‏اى‏‏ كه خود ناشى‏‏ از جريان عينى‏‏ تاريخ است؛ در اين بخش، اين شناخت از اهميت بسيار برخوردار است كه هر مرحله‏اى‏‏ شكل ضرورى‏‏ ظاهر شى‏ءشده خود را توليد مى‏‏كند كه از درون ساختار اقتصادى‏‏ و قانونمند آن به‏وجود مى‏‏آيد [مثلاً در دوران فئودال، قانون مشهى‏‏الهى‏‏، در دوران كنونى‏‏ حاكميت گلوباليستى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏، اصطلاح “الزاماًت گلوباليستى‏‏” و يا كوشش نظريه‏پردازان پسامدرن براى‏‏ غالب ساختن دوباره انديشه عرفانى‏‏- غيرعقلايى‏‏ به‏منظور غيرقابل شناخت شدن علل نابسامانى‏‏ها و بحران اجتماعى‏‏ (نگاه شود ازجمله به زيرنويس V]. همچنين اين شناخت از اهميت بسيار برخوردار است كه اين ظاهر شى‏ءشده را مى‏‏توان بعدها هم با نگاه علمى‏‏ به گذشته از درون ساختار اقتصادى‏‏ و قانونمند آن باز شناخت. اين اسلوب البته مشكل جديدى‏‏ را براى‏‏ شناخت مضمون واقعى‏‏ گذشته نزد برداشت غيرديالكتيكى‏‏ ايجاد مى‏‏كند [زيرا قادر به غلبه‏كردن بر ظاهر شى‏ءشده پديده نيست].

اين دو سوى‏‏ را بيش‏تر مورد توجه قرار دهيم. بدون آن‏كه بخواهيم همه آنچه را كه گفته ايم تكرار كنيم، تنها به نتيجه يكى‏‏ از نكات مورد بررسى‏‏ بازگرديم: “واقعيت‏امر” [مثلاً  پديده‏اى‏‏ در تاريخ كه از طريق اسناد و مدارك به‏دست آمده] در ابتداء تنها به معناى‏‏ نقطه‏اى‏‏ است در روند كه برداشت برپايه عقل سليم روزمره بر روى‏‏ آن متمركز مى‏‏شود و آن را از درون روند جارى‏‏، به‏طور انتزاعى‏‏، بيرون مى‏‏كشد. اين نقطه، يا تنها زمان وقوع واقعه تاريخى‏‏ معينى‏‏ را بيان مى‏‏كند كه فاقد محتوا است و يا اين نقطه تنها ظاهر تحريف شده و تغييريافته بخشى‏‏ از وقايع را بيان مى‏‏دارد [مثلاً واقعه انفجار بمب در روزهاى‏‏ گذشته در لندن]. تنها به‏كمك تئورى‏‏ ديالكتيكى‏‏ مى‏‏تواند انديشه قادر شود، آگاهانه، اين مانع ناشى‏‏ از ظاهر امر را بشناسد، تا بتواند بر آن غلبه كند. آنچه كه در حكم سطحى‏‏ خود را به‏طور ساده شده به عنوان تنوع “مواضع” [پژوهشگران متفاوت] نشان مى‏‏دهد، درواقع همان تضاد بين انديشه متافيزيكى‏‏ و برداشت ديالكتيكى‏‏ است، يعنى‏‏ يك تفاوت اساسى‏‏ در اسلوب است.

[انفجار در لندن را تاريخ‏نويسى‏‏ غيرديالكتيكى‏‏ در انديشه نظاره‏گرِ- ظاهر‏نگر خود، نتيجه عمل “تروريست‏ها”ى‏ بنيادگرا ارزيابى‏‏ مى‏‏كند. انديشه ديالكتيكى‏‏ در اين سطح ظاهر واقعيت‏امر از حركت باز نمى‏‏ماند، بلكه مى‏‏كوشد با شناخت شرايط تغييريافته در سطح جهانى‏‏- تاريخى‏‏، علل عـلّـى‏‏ وقايع را درك كرده و توضيح دهد. برقرارى‏‏ حاكميت جهانى‏‏ سرمايه‏مالى‏‏ امپرياليستى‏‏ در اذهان اقشار خرده ‏بورژوازى‏‏ و روشنفكرانى‏‏ كه قادر به شناخت دورنماى‏‏ نبرد طولانى‏‏ انقلابى‏‏ در سطح جهانى‏‏ نيستند، و بخاطر محدوديت توان خود براى‏‏ كار طولانى‏‏ انقلابى‏‏ و برپا ساختن “أنتفاضيه”ها، هيچ روزن ديگرى‏‏ هم جزء شيوه “ترور عليه ترور” را توجيه‏پذير نمى‏‏سازد. درحالى‏‏كه شناخت و درك علت عـلّـى‏‏ پديده به‏كمك اسلوب ديالكتيكى‏‏، براى‏‏ “تنوع مواضع” ناشى‏‏ از ارزيابى‏‏ از تنها سطح واقعه، فضايى‏‏ باقى‏‏نمى‏‏گذارد.]

اين “واقعيت” كه مثلاً بين تاثير تابوريت‏هاى‏‏ مرتد Taborit (LXXXX) و مرتدينِ انقلابى‏‏ در مونستر كه در شهرهاى‏‏ تحت سلطه خود كمونيسم را برقرار ساختند، يك قرن فاصله بوده است، دليل اثبات كننده‏اى‏‏ براى‏‏ تاريخ‏نويسان معتقد به “واقعيت‏امر” بود كه براى‏‏ جنبش بزرگ ارتداعى‏‏ در سراسر دوران قرون وسطى‏‏ خصلت كمونيستى‏‏ قائل شوند.

اما درست همان واقعيت كمونيسم تابوريتى‏‏ معنا و مفهوم خود را بكلى‏‏ از دست مى‏‏دهد، زمانى‏‏ كه به‏كمك ضرورت‏هاى‏‏ موجود در شيوه ديالكتيكى‏‏ بررسى‏‏ تاريخ، معناى‏‏ كل روند اجتماعى‏‏ اين دوران كه دوران گذار از فئوداليسم به سرمايه‏دارى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد، مورد پژوهش و تحقيق قرار گيرد. انگلس به ما نشان مى‏‏دهد كه از اين “واقعيت‏امر” با ظاهر بسيار ساده، در دست يك ديالكتيسين چه نتايجى‏‏ حاصل مى‏‏شود. برپايه تجزيه و تحليل لحظات اقتصادى‏‏ و ايدئولوژيك جريان روند اجتماعى‏‏ آن دوران كه يكديگر را به‏طور متقابل تحت تاثير قرار مى‏‏دهند و داراى‏‏ وابستگى‏‏ متقابل پرتضادى‏‏ هستند، انگلس تضاد عميق اجتماعى‏‏ را برملا مى‏‏سازد كه دليل وجود تضاد در جنبش‏هاى‏‏ ارتداعى‏‏ قرون وسطى‏‏ است. خصوصيت جزم‏گرايانه و غيرديالكتيكى‏‏ هر دو جريان، هم برداشت آنانى‏‏ كه جنبش ارتداعى‏‏ قرون وسطى‏‏ را ارتجاعى‏‏ مى‏‏نامند و هم برداشت آنانى‏‏ كه جاى‏‏ اين جنبش را به عرش مى‏‏رسانند، توسط انگلس و با كمك برداشت ديالكتيكى‏‏ “برجسته” و توضيح و نشان داده مى‏‏شود و بدين‏گونه آن را قابل درك مى‏‏سازد: «پيش‏گويى‏‏ تخيلى‏‏ درباره كمونيسم، در عمل و به‏طور واقعى‏‏ تبديل شد به پيش‏گويى‏‏ درباره روابط جديد بورژوايى‏‏… [به عبارت ديگر] حمله به مالكيت خصوصى‏‏ و دفاع از مالكيت مشترك [در بين جريان‏هاى‏‏ ارتداعى‏‏ كليسايى‏‏] اجباراً به ايجاد سازمان‏هاى‏‏ نارسا و كم‏اثر خيريه منجر شد؛ خواست مبه‏هم و ناروشن تساوى‏‏ حقوق مسيحى‏‏، حداكثر مى‏‏توانست به اصل “تساوى‏‏ حقوق در برابر قانونِ” بورژوايى‏‏ بيانجامد». (173) انگلس، بى‏‏توجه به پژوهش “واقعيت‏امر” درباره جنبش ارتداعى‏‏ قرون وسطى‏‏ [توسط تاريخ‏نگاران ديگر] كه آن را كمونيسم تابوريتى‏‏ ناميده‏اند  – پژوهشى‏‏ كه گرفتار ظاهر واقعه باقى‏‏مانده است -، برپايه تحليل هشيارانهِ ديالكتيكى‏‏ نشان مى‏‏دهد كه اين كمونيسم، تنها برداشت عدالت خواهانه- كمونيستى‏‏ با هدف مشخصى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. جنبشى‏‏، كه بازهم همانطور كه انگلس نشان داده است، درست در “سرزمين [مقدس] خداوندى‏‏” مونستر [منطقه اسقف نشين كاتوليكى‏‏ پراهميت در تاريخ آلمان] مى‏‏توانسته است ايجاد شود. درعين‏حال نبايد دچار اين برداشت غيرديالكتيكى‏‏ شد كه به تحرك درونى‏‏ و تغيير پرتضاد ايدئولوژى‏‏ ارتداعى‏‏ اين دوران، عنايت لازم نشود و گرايش‏هاى‏‏ كمونيستى‏‏ در آن از مدنظر دور بماند: «نزد تابوريت‏ها واقعاً هم نوعى‏‏ مالكيت مشترك طبق سنت شيليا Chilia (LXXXXI) وجود داشت، اما تنها به‏مثابه قاعده‏اى‏‏ نظامى‏‏». (١٧٤ همانجا ص 69) (اينكه تفاوت‏هاى‏‏ چشم‏گيرى‏‏ در جنبش ارتداعى‏‏ وجود داشت، مثلاً در نمونه توماس مونتسر Thomas Muenzer (LXXXXII) به معناى‏‏ هشدارى‏‏ است كه به كمك آن از الگوسازى‏‏ ذهنى‏‏ درباره اين جنبش بغرنج اجتماعى‏‏ طبقات بى‏‏چيز قرون وسطى‏‏، پرهيز شود. درعين‏حال اين تمايلات كمونيستى‏‏ بنوبه خود دليلى‏‏ است براى‏‏ بغرنجى‏‏ وضع اجتماعى‏‏ طبقات محروم در قرون وسطى‏‏ و علتى‏‏ ديگر براى‏‏ دورى‏‏ از هرنوع الگوسازى‏‏ در بررسى‏‏ تاريخى‏‏).  (LXXXXIII)

اغفال دوگانه پوششِ بى‏‏واسطهِ ظاهر

اما شكل ظاهرى‏‏ پديده‏ها در تاريخ، از بغرنجى‏‏ ديگرى‏‏ هم برخوردار است. مثلاً نمى‏‏ توان تنها پرسيد، تابوريت‏ها در تاريخ چه موضعى‏‏ داشتند؟ چنين پرسشى‏‏ آن زمان نادرست است، زمانى‏‏ كه بنا نيست كه موقعيت و موضع آنان به‏صورت مجزا- متافيزيكى‏‏ نشان داده شود، بلكه بخواهيم به اين پرسش به‏طور ديالكتيكى‏‏ پاسخ دهيم، يعنى‏‏ موقعيت و موضع آنان را از و در درون به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ كليه روابط دورانشان درك كنيم؟ آنوقت، يعنى‏‏ با توجه به شرايط تاريخى‏‏، اين پرسش ممكن و طرح آن حتى‏‏ به‏صورت زير ضرورى‏‏ است: تابوريت‏ها درباره خودشان و زمانشان چه فكرى‏‏ داشتند و چه انديشه‏اى‏‏ ابراز كرده‏اند، گرفتار كدام توهم و تصور باطلى‏‏ بودند كه واقعيت را بر آن‏ها پوشانده بود و به چه دلايل وضع چنين بود؟

اهميت علمى‏‏ اين پرسش‏ها و پرسش‏هاى‏‏ مشابه در اطلاعات و دانسته‏هاى‏‏ هر فردى‏‏ كه پايبند به انديشه ديالكتيكى‏‏ است، در اين امر نـهفته است كه مى‏‏داند، كه چگونگى‏‏ فكر و تصورى‏‏ كه انسان‏هاى‏‏ يك دوران درباره چگونگى‏‏ شرايط زندگى‏‏ خود و شرايط دوران خود دارند، تصورى‏‏ كه برپايه ضرورت معين ناشى‏‏ از شرايط هستى‏‏ اجتماعى‏‏ آن دوران به‏وجود آمده است و بر تصورات آنان حاكم است، تنها شكلى‏‏ از اِغفال خود نيست، بلكه همچنين در ابعاد زياد شكلى‏‏ است كه در خدمت اِغفال آنانى‏‏ نيز قرار دارد كه مى‏‏كوشند امروز به‏كمك اخبار و گزارش‏ها، وقايع گذشته را درك كرده و براى‏‏ خود تصويرى‏‏ از آن دوران ترسيم كنند. اوضاع و احوالى‏‏ كه از اين گزارش‏ها به‏دست مى‏‏آيد، همگى‏‏ داراى‏‏ لباس و پوششى‏‏ هستند كه دوران و زمانشان بر آن‏ها پوشانده است، و هيچ نوع برخورد “انتقادى‏‏” به منابع گزارش‏ها [يعنى‏‏ تصويه گزارش‏ها از پيرايه‏هاى‏‏ نظريات گزارش دهندگان] قادر نيست اين پوشش ظاهرى‏‏ را برپايه اسلوب متافيزيكى‏‏، ازهم به‏درد و پاره كند.

مخلوط شدن عجيب و غريبِ پوشش ظاهرى‏‏ حادثه در زمان وقوع آن با ظاهر ناشى‏‏ از برداشت غيرديالكتيكى‏‏ در ارزيابى‏‏ عاميانه تاريخ  و جامعه‏شناسى‏‏ در تاريخ‏نگارى‏‏ امروزى‏‏ [هنوز هم در تاريخ‏نگارى‏‏ مرسوم در ايران، جنبش مزدكى‏‏ به نام جنبش براى‏‏ “اشتراك زنان” اعلام مى‏‏شود]، متاسفانه تاكنون مورد توجه كافى‏‏ قرار نگرفته است. اين تصور نادرستى‏‏ است، اگر هر دو اغفال را يكى‏‏ بدانيم. برعكس، اين دو، دو نوع متفاوت از تصور باطل و خود گول‏زدن را تشكيل مى‏‏دهند كه تنها به طرز مخصوصى‏‏ برهم منطبق هستند. همانطور كه ما نشان داديم، واقعيت- حقيقت يك روند است كه مضمون و ذات آن خود را در رابطه ديالكتيكى‏‏ بين نسبيت و مطلقيت [نسبى‏‏ و مطلق] و در نسبى‏‏ بودن اين رابطه بروز و نشان مى‏‏دهد. (175) اين امر خود را در مورد تاريخ در دو نكته نشان مى‏‏دهد: از يك سو، از آنجا كه انسان تاريخى‏‏ كه انديشه او به‏طور طبيعى‏‏ انديشه روزمره و عاميانهِ دوران حياتش است، تنها قادر به شناخت در سطح” مى‏‏باشد (176) و در سطحِ نسبيتِ درك نشده ظاهر واقعيت‏امر باقى‏‏ مى‏‏ماند، و ازاين‏رو واقعيت را تنها تحريف شده درك مى‏‏كند [علت ديد مطلق‏گرا و يك‏سويه نگر در بررسى‏‏ انديشه غيرديالكتيكى‏‏: “يا اين و يا آن”، در اين امر نهفته است]. بر زمينه يك چنين تصور غيرديالكتيكى‏‏ از واقعيت، محتواى‏‏ مشخص انديشه و تصورات انسان تاريخى‏‏ به‏وجود مى‏‏آيد كه برپايه قانونمندى‏‏ عينى‏‏ مرحله تاريخى‏‏ رشد جامعه و منافع طبقاتى‏‏ ناشى‏‏ از آن قرار دارد. از سوى‏ ديگر، آنچه گفته شد به اين معنا هم هست كه انديشه‏اى‏‏ كه مى‏‏كوشد بعداً تاريخ را به موضوع شناخت خود تبديل سازد نيز گرفتار همين ظاهر واقعيت‏امر [يعنى‏‏ گرفتار نسبى‏‏ بودن گزارش و اسناد و مدارك و بازمانده‏هايى‏‏ از روايت كنندگان از سطح بى‏‏واسطه ظاهر حادثه] است، اگر نتواند بر مانع و محدوده نسبيت غلبه كند و اين محدوده را در انديشه و پژوهش خود ترك كند. از آنچه گفته شد، اين نتيجه حاصل مى‏‏شود كه همه آن‏چيزى‏‏ كه در خارج از شيوه نگرش ديالكتيكى‏‏، تحت عنوان واقعيت‏امر “ناب”، ارايه مى‏‏شود، به محض آن‏كه مرز ساده‏ترين مشخصات و داده‏ها را پشت سر مى‏‏گذارد [مثلاً زمان وقوع، تعداد سربازان و ساز و برگ وغيره]، الزاماً ظاهر درك نشده نسبى‏‏ “واقعيت‏امر” را تشكيل مى‏‏دهد. محدود ساختن تاريخ‏نگارى‏‏ تنها به جمع آورى‏‏ و برشمردن مشخصات واقعيت‏امر، توضيح روند تاريخى‏‏ نيست، بلكه وقايع‏نامه است. تاريخ در تناسب با وقايع‏نامه تقريباً داراى‏‏ همان نسبت است كه رديف اعداد [يك، دو، سه و …] با جبر نسبت دارد. زمانى‏‏ و آنجايى‏‏ هم كه تاريخ‏نگارى‏‏ متافيزيكى‏‏ مايل است چيزى‏‏ بيش از وقايع‏نامهِ رديف شده باشد، و بخواهد شناخت واقعى‏‏ تاريخى‏‏ را ممكن سازد، همانطور كه توضيح داده شد، به‏هيچ‏رو قادر نمى‏‏شود بر ظاهر متافيزيكى‏‏اى‏‏ كه ضرورتاً “واقعيت‏امر” ارائه مى‏‏كند، غلبه كند و آن را پشت سر بگذارد. از نظر اسلوبى‏‏ و شيوه شناخت براى‏‏ تاريخ‏نگارى‏‏ متافيزيكى‏‏ وضع على‏‏السويه است كه آيا تاريخ نگار از نظر سياسى‏‏ داراى‏‏ موضعى‏‏ ترقى‏‏خواهانه و يا ارتجاعى‏‏ است زمانى‏‏كه بر سر دوراهى‏‏ ارزيابى‏‏ محتاطانه در سطح ظاهر واقعيت‏امر قرار دارد و يا مى‏‏كوشد با كاوش عميق چگونگى‏‏ ساختن تاريخ را دنبال كند. انگلس اين وضع بغرنجِ قرارداشتن انديشه متافيزيكى‏‏ بر سر دوراهى‏‏ بين ثبت [مشخصات] و يا ترسيم ساختمان- ساختار تاريخى‏‏ تصنعى‏‏ را به وضوح نشان مى‏‏دهد. ازجمله يك‏بار درباره كارل بك Karl Beck و “سوسياليست‏هاى‏‏ واقعى‏‏” كه مى‏‏نويسد: آن‏ها «به اين امر قناعت مى‏‏كنند كه يا ساختمان تصنعى‏‏ فلسفى‏‏اى‏‏ را برپا دارند، و يا برخى‏‏ از تصادف‏هاى‏‏ منفى‏‏ و وقايع اجتماعى‏‏ را در فهرستى‏‏ خسته كننده و خشك‏مغزانه جمع آورى‏‏ كنند».

ديالكتيك ظاهر تاريخ و آگاهى‏‏ كاذب

آموزش ديالكتيكى‏‏ درباره ظاهر تاريخى‏‏ را ماركسيسم از تئورى‏‏ درباره”“آگاهى‏‏ كاذبنتيجه‏گيرى‏‏ كرده است. اما همين تئورى‏‏ نيز از بدفهمى‏‏ عاميانه به‏دور نمانده است. بدفهمى‏‏ عاميانه، مضمون ديالكتيك را از اين طريق از آموزش درباره ظاهر تاريخى‏‏ خارج مى‏‏سازد كه همانند ماترياليسم مكانيكى‏‏، به‏طور قاچاقى‏‏ درك مكانيكى‏‏ از انعكاس ساده هستى‏‏ در آگاهى‏‏ را وارد اين آموزش كرده است [انعكاسى‏‏ كه گويا همانند مهر بر روى‏‏ آگاهى‏‏  – اين زمينه غيرفعال و مرده –  جا مى‏‏اندازد]. ازآنجا كه اين برداشت بدفهمانه، روند بغرنج ديالكتيكى‏‏ رابطه بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ را نفى‏‏ مى‏‏كند، قادر هم نيست ضرورت قانونمندِ “كاذب” [سربپا و وارونه] ايدئولوژى‏‏ را توضيح دهد، ازاين‏رو ايدئولوژى‏‏ را به‏مثابه پديده و محصول كم و بيش اراده‏گرايانه‏اى‏‏ ارزيابى‏‏ مى‏‏كند كه انسان به‏خاطر “منافع” خود، به كمك آن، به تحريف واقعيت مى‏‏پردازد. اين برداشت مكانيكى‏‏ دقيقاً هماهنگ با اسلوب خود، نكته پراهميت نقش منافع طبقاتى‏‏ را كه در سيستم ماترياليسم تاريخى‏‏ داراى‏‏ وزن بسيار است، به پرگويى‏‏ خالى‏‏ از محتوا تبديل مى‏‏سازد. [كارگر بدون آگاهى‏‏ بر روند تاريخ، هنوز داراى‏‏ موضعى‏‏ طبقاتى‏‏ نيست. با درك “منافع طبقاتى‏‏” در روندى‏‏ پرتضاد، كارگران به طبقه پرولتاريا تبديل مى‏‏شوند. “وزن بسيار” مورد نظر لئو كفلر براى‏‏ منافع طبقاتى‏‏ «در سيستم ماترياليسم تاريخى‏‏»، بيان اهميت و درعين‏حال وضع بغرنج- تضادمند تظاهر و عملكرد اين منافع است.]

ديالكتيك منافع طبقاتى‏‏ و ايدئولوژى‏‏

مثلاً اگر قرار بود خصلتى‏‏ را كه انگلس فوقاً در مورد ايدئولوژى‏‏ ارتداعى‏‏ برمى‏‏شمرد و آن را به‏مثابه تضاد بين «پيش‏گويى‏‏ ذهنى‏‏ درباره كمونيست تخيلى‏‏» و «درباره روابط شرايط رشديابنده در جامعه مدرن بورژوايى‏‏» مطرح مى‏‏سازد را عملاً و مستقيماً نتيجه ساده منافع انقلابى‏‏ دهقانان و خرده بورژوايى‏‏ عنوان شود، آنوقت البته با چنين ارزيابى‏‏اى‏‏ نمى‏‏توان به نتيجه‏گيرى‏‏هاى‏‏ پردامنه پرداخت. زيرا اول، منافع طبقاتى‏‏ خود بخشى‏‏ است از قلمروى‏‏ ايدئولوژى‏‏. ازاين‏رو است كه اين منافع مى‏‏توانند ساختار بشدت بغرنجى‏‏ را تشكيل دهند، اغلب مثلاً به اين صورت كه آنچه به اصطلاح منافع را تشكيل مى‏‏دهد، نبايد هميشه با منافع عينى‏‏ طبقه در انطباق و يكسان باشد؛ در چنين وضعى‏‏، كدام يك از منافع براى‏‏ شكل مشخص ايدئولوژى‏‏ تعيين كننده است، منافع واقعى‏‏ و يا تصور شده؟ [حزب سوسيال دمكرات آلمان تصويب بودجه جنگ اول جهانى‏‏ را در مجلس آلمان در آستانه آغاز جنگ مطابق با منافع طبقاتى‏‏ طبقه كارگر آلمان پنداشت] و دوم، به‏خاطر آن‏كه شرايط عينى‏‏ هنوز با منافع طبقاتى‏‏ در انطباق در نيامده‏اند و يا ديگر با آن منطبق نيستند، ايدئولوژى‏‏ در موارد بيشمارى‏‏ به‏صورت كاملاً متضاد با منافع طبقاتى‏‏ بروز مى‏‏كند.  مثلاً زير فشار شرايط عينى‏‏ كه انقلاب بورژوايى‏‏ را به مسئله روز تبديل مى‏‏ساختند، ايدئولوژى‏‏ پرولتاريا، توسط نمايندگان “پرشور و حرارت” آن  در انقلاب فرانسه، در جهت آنارشيسم رشد كرد، امرى‏‏ كه به‏هيچ‏وجه در انطباق نيست با منافع طبقه كارگر. اما اگر گفته شود كه ايجادشدن چنين ايدئولوژى‏‏اى‏‏ در آن دوران با منافع پرولتاريا در انطباق بوده است، آنوقت منافع طبقاتى‏‏ برپايه ايده‏آليستى‏‏ و از درون برداشت ايدئولوژيك استخراج و ناشى‏‏ از آن تعريف و توجيه مى‏‏شود و نه آن‏كه ايدئولوژى‏‏ ناشى‏‏ از منافع طبقاتى‏‏ است: پرولتاريا در آن دوران معتقد به آنارشى‏‏ بود، پس لذا گويا آنارشى‏‏ انطباق داشت با منافع طبقاتى‏‏ پرولتاريا!

انعكاس هستى‏‏ اجتماعى‏‏ در آگاهى‏‏، روندى‏‏ بغرنج است

انعكاس هستى‏‏ اجتماعى‏‏ در قوه ادراكه- انديشه انسان، يعنى‏‏ ايجاد و برپاشدن نظريات ايدئولوژيك كه در آن مناسباتى‏‏ منعكس مى‏‏شوند كه ناشى‏‏ از منافع متقابل و پرتضاد و در حركت و تغيير يابنده هستند، يك روند بغرنج را تشكيل مى‏‏دهد. روند بغرنجى‏‏ كه مضمون خود، و براين‏پايه مضمون لحظات و جنبه‏هاى‏‏ خود را، تنها زمانى‏‏ عيان مى‏‏سازد، زمانى‏‏ كه ديالكتيك كامل اين روند دنبال و از پس پرده بيرون آورده شود. مثلاً كافى‏‏ نيست، رابطه خارجى‏‏اى‏‏ بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ از طريق مقايسه صورى‏‏ آن  دو برقرار كرد، به اين صورت كه گفته شود: ازآنجا كه حق طبيعى‏‏ Naturrecht [كه در انديشه روزمره پذيرفته شده بود] در اين يا آن قرن داراى‏‏ محتواى‏‏ بورژوايى‏‏ و انقلابى‏‏ است و ازآنجا كه بورژوازى‏‏ اين قرن هم واقعاً انقلابى‏‏ بوده است، پس حق طبيعى‏‏ انقلابى‏‏، ايدئولوژى‏‏ بورژوازى‏‏ انقلابى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. اولاً حق طبيعى‏‏ بورژوايى‏‏ تنها انقلابى‏‏ نيست، بلكه فردگرا نيز مى‏‏باشد، كدام خصوصيت را بايد ملاك قرار داد. ديده مى‏‏شود كه تصميم امرى‏‏ آسان نيست؛ صرفنظر از آن، اين حق طبيعى‏‏، تازه يك حق طبيعى‏‏ است، امرى‏‏ كه نياز به توضيح و تشريح دارد كه يعنى‏‏ چه، توضيحى‏‏ كه براى‏‏ برداشت مكانيكى‏‏ بكلى‏‏ غريبه است؛ و نهايتاً درك اينكه اصلاً چه چيزى‏‏ و كدام ويژگى‏‏ در اين حق طبيعى‏‏، بورژوايى‏‏ است، روشن نيست، مثلاً اين حق برپايه كدام ويژگى‏‏ها از حق فئودالى‏‏ [طبيعى‏‏ و پذيرفته شده توسط انديشه روزمره دوران فئودالى‏‏] متمايز است، درحالى‏‏كه حق فئودالى‏‏ هم به‏صورت تقريباً مشابهى‏‏ وجود دارد و توضيح آن هم به اين آسانى‏‏ ممكن نيست و به‏كمك اسلوب مكانيكى‏‏ اصلاً غيرقابل توضيح است.

مسئله عمده آنست كه بتوان راه ديالكتيكى‏‏ مشخص انعكاس مناسبات عينى‏‏ را در قوه ادراكه انسان عيان كرد و نشان داد، زيرا تنها از اين طريق مى‏‏توان مضمون نـهفته در يك پديده ايدئولوژيك را درك كرد. اما به‏جاى‏‏ آن‏كه چگونگى‏‏ روند ديالكتيكى‏‏ رشد يك نظر ايدئولوژيك نشان داده شود، يعنى‏‏ به‏جاى‏‏ بررسى‏‏ زندگى‏‏ پويا و پرتضاد كه نتيجه آن، ايجادشدن ايدئولوژى‏‏ معينى‏‏ است، به برقراركردن تساوى‏‏ مكانيكى‏‏ بين “عامل” اقتصادى‏‏ و ايدئولوژى‏‏ قناعت مى‏‏شود با “نتيجه”اى‏‏ خشك و مرده و جزم‏گرايانه. “نتيجه”اى‏‏ كه امرى‏‏ ساخته و پرداخته شده از كار در مى‏‏آيد كه هر چيزى‏‏ را بيان مى‏‏كند، بجز آن‏كه مفهوم واقعى‏‏ به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ را درك كرده باشد و نشان داده باشد.

اما ازآنجا كه چنين “نتايجى‏‏” از منابعى‏‏ هم به‏دست مى‏‏آيند كه خود ساخته انديشه ساده- متافيزيكى‏‏ [مثلاً گزارش دهنده و راوى‏‏] گذشته هستند و به همان نحوه واقعيت ظاهرى‏‏ را منعكس مى‏‏سازند كه انديشه متافيزيكى‏‏ تاريخ نگار امروزى‏‏ آن را منعكس مى‏‏سازد و آن را مورد تائيد قرار مى‏‏دهد، اصلاً تاريخ نگار حرفه‏اى‏‏ امروزى‏‏ به اين فكر هم نمى‏‏افتد كه ممكن است نكته‏اى‏‏ در اين تاريخ‏نگارى‏‏ درست نباشد. نمونه‏اى‏‏ را در اين زمينه از نظر بگذرانيم.

بارها افراد مختلفى‏‏ پرسش درباره علت آن‏كه چرا انديشمندان انقلابى‏‏ از ميلتون Milton  و لئولئرLevler  [از انقلابيون انگليسى‏‏) گرفته تا انديشمندان در دوران انقلاب] فرانسه با اين امر مخالفت كرده‏اند كه به افراد فاقد مالكيت نيز حق شركت در انتخابات دمكراتيك – البته بورژوايى‏‏ دمكراتيك – را عطا كنند. پاسخ “قابل قبول” و موجهى‏‏ كه داده مى‏‏شود اغلب اين پاسخ يكسان است (مثلاً توسط ماكس آدلئر Max Adlers، فورلئندر Vorlaender، برنشتين Bernstin، مئويزل Meusel)، كه وابستگى‏‏ شخصى‏‏ مستقيم حقوق بگيران از اربابانشان كه اغلب فئودال هستند، باعث آن مى‏‏شود كه اين نگرانى‏‏ به‏وجود آيد كه افراد فاقد مالكيت به‏خاطر عدم استقلال مادى‏‏ و معنوى‏‏ خود، با راى‏‏ دادن به اربابان خود، موجب زياد شدن آراى‏‏ آنان گردند، اربابانى‏‏ كه بورژوازى‏‏ و خرده بورژوازى‏‏ انقلابى‏‏ عليه آنان دست به قيام زده است. “اسناد” واقعاً اين نظر مشترك را بى‏‏كم وكاست نشان مى‏‏دهد. مثلاً «جون باكستر John Baxter باهوش و زيرك» (176) كه انقلاب بزرگ انگليس را رهبرى‏‏ مى‏‏كرده است، در كتاب سرنوشت زندگى‏‏ خود علت مخالفتش را با اعطاى‏‏ حق راى‏‏ به افراد فاقد مالكيت چنين مستدل مى‏‏سازد كه آن‏ها از اشراف و شاه پشتيبانى‏‏ مى‏‏كنند.

اين پاسخ به نظر بسيار قابل قبول و موجه مى‏‏رسد، اما علت اصلى‏‏ واقعيت‏امر را به‏طور معكوس و وارونه نشان مى‏‏دهد. صرفنظر از اين نكته كه ترس براى‏‏ از دست دادن مالكيت درنتيجه راى‏‏ بيش‏تر بى‏‏چيزان و فقرا قابل قبول‏تر و موجه‏تر است – كرومول در جريان صحبتش با نمايندگان سربازان اين نكته را مطرح ساخته بود و حتى‏‏ “قرارداد اجتماعى‏‏” لئولئر نيز مخالفت او را با اعطاى‏‏ حق انتخابات به فقرا نشان مى‏‏دهد -، بايد با توجه به پذيرش موضع فوق توسط اين انقلابيون، اين پرسش را مطرح ساخت: چرا نه در انقلاب انگليس و نه در انقلاب فرانسه به اين نكته فكر نشده است كه حق راى‏‏ را از اشراف سلب كنند، درحالى‏‏ كه نگران كمك بى‏‏چيزان به آن‏ها بودند. اشرافى‏‏ كه در نبردهاى‏‏ رودررو با آن‏ها به‏جنگ پرداختند و آن‏ها را محكوم و به قتل رساندند؟  اين نكته پراهميتى‏‏ است كه چنين پرسشى‏‏ اصلاً براى‏‏ هيچ كدام از تاريخ نگاران امروزه مطرح هم نشده است، چنين پرسشى‏‏ اصلاً در مدارك و اسناد مطرح نشده است و وجود ندارد. همان ميلتون كه شرمى‏‏ به‏خود راه نمى‏‏دهد، فئودال‏هاى‏‏ كاتوليك را از نظر حقوقى‏‏ در همان مقامى‏‏ قراردهد كه آزادانديشانٍ خدانشناس را قرار داده بود و باوجود موضع مداراطلبى‏‏ خود، مخالف مدارا كردن با فئودال‏هاى‏‏ كاتوليك بود، آنجا كه درباره برخوردارى‏‏ از حق راى‏‏ سياسى‏‏ صحبت مى‏‏كند، تنها به اين فكر مى‏‏افتد كه بى‏‏چيزان و فقرا كه آن‏ها را عوام الناس” مى‏‏نامد را از حق راى‏‏ سياسى‏‏ محروم سازد، اما كوچكترين صحبتى‏‏ هم از اشراف فئودال به‏ميان نمى‏‏آورد. اين امر واقعاً نكته چشم‏گيرى‏‏ است.

واقعيت اما آنست كه اين انديشمندان، حقوق بگيران “وابسته” [به اربابانشان] را ازاين‏رو شايسته برخوردارى‏‏ از حق آزادى‏‏ نمى‏‏دانستند، زيرا در جستجوى‏‏ اتهامى‏‏ بودند براى‏‏ توجيه هدفشان، يعنى‏‏ قرار دادن آن‏ها در خارج از محدوده قانون، و تاريخ نگاران امروزه نيز همين توجيه را كوركورانه تكرار مى‏‏كنند، زيرا در منابع چنين آمده است. بررسى‏‏ عميق‏تر كليه روابط دوران طلوع نظام بورژوازى‏‏، به‏كمك انديشه پرتحرك ديالكتيكى‏‏ و برپايه اسلوب ديالكتيكى‏‏، امكان استخراج اطلاعات به‏مراتب بيش‏ترى‏‏ را از منابع به‏وجود مى‏‏آورد از آنچه چنين “توضيحات” ضعيف و محقرانه و بدتر از آن نادرست ارائه مى‏‏كنند. بررسى‏‏ عميق و ديالكتيكى‏‏ آن چيزى‏‏ را نشان مى‏‏ دهد كه ماركس و انگلس توجه را به آن حتى‏‏ در مانيفست كمونيستى‏‏ جلب كرده بودند، يعنى‏‏ اين نكته كه براى‏‏ آگاهى‏‏ بورژوايى‏‏ (بطريق اولى‏‏، نه كم‏تر براى‏‏ آگاهى‏‏ خرده بورژوائى‏‏) شخص هيچ مفهوم ديگرى‏‏ ندارد، جز مالك، و ازاين‏رو هر انسان بى‏‏چيز و فاقد مالكيتى‏‏   – كه از او ترس هم دارد – فردى‏‏ است كه “به جامعه تعلق ندارد”. امرى‏‏ كه براى‏‏ تائيد آن، گزارش و منابع كافى‏‏ نيز موجود هستند. پژوهش جدى‏‏اى‏‏ كه پايبند به اسلوب ديالكتيكى‏‏ است، نه تنها بايد فاكت انطباق تعريف ايدئولوژيك شخص و مالك را تشخيص دهد، بلكه بايد عملكرد و مضمون تاريخى‏‏ واقعى‏‏ اين ايدئولوژى‏‏ كه از ديد متافيزيكى‏‏ پنهان مى‏‏ماند را درروند تودرتوى‏‏ و بغرنج ايجاد شدنش از درون شرايط اجتماعى‏‏، كشف كند و در كل اين روند، قدم به قدم نشان دهد.

نزد تاريخ نگارانى‏‏ كه در مورد اين مسئله از خود اثرى‏‏ باقى‏‏ گذاشته اند، نشانى‏‏ از همه اين ها نمى‏‏يابيم. ازاين‏رو بسيار شايان توجه است، وقتى‏‏ كه ما به جز نزد ماركس و انگلس، نزد انديشمندى‏‏ ديگر نيز اشاراتى‏‏ در پاسخ به اين پرسش مى‏‏يابيم. اگرچه اين انديشمند، انديشمندى‏‏ ايده‏آليست‏ باشد، اما نگاهى‏‏ هم براى‏‏ درك ديالكتيكى‏‏ مسئله يافته است و ازاين‏رو  نيز انديشه متافيزيكى‏‏ او در جاى‏‏ بسيار رفيع‏ترى‏‏ از متافيزيك تاريخ نگار “دقيق” و مو از ماست كش قرار دارد، همانند توضيحات “موجه” ماك لئ‏نانز Mac Lennans و عرفان نابغه‏آميز باك اوفن Backofen كه انگلس به مقايسه آن‏ها پرداخته است و يا عرفان هگل و سطحى‏‏ بودن تحقيقات رانكئه Rancke درباره “منابع”. چنين انديشمندى‏‏ براى‏‏ مثال لورنس فون اشتين Lorenz von Stein (LXXXXIV) است كه برخلاف شيوه پژوهش تاريخ در دوران كنونى‏‏، تنها با يك جمله، نگاه انسان را به عمق هماهنگى‏‏ وقايع تاريخى‏‏ جلب مى‏‏كند. باوجود اين، پژوهش دوران كنونى‏‏ بسيار درباره ناب و پاك بودن تحقيقات خود، سرافراز نيز است. اشتين چنين مى‏‏نويسد: «تائيد درستى‏‏ پايبندى‏‏ به مالكيت شخصى‏‏ به‏طور جدايى‏‏ناپذير در ارتباط است با اين اعتقاد كه انسان‏ها داراى‏‏ قابليت‏هاى‏‏ مختلف هستند، و به‏عبارت ديگر [قابليت براى‏‏ مالك بودن] ناشى‏‏ از تفاوت بين انسان‏ها و استعدادهايشان است». ريشه عميق اين نظر در آگاهى‏‏ بورژوايى‏‏ قرار دارد كه از درون روابط مالكيتى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ برمى‏‏خيزد و در ارتباط با ترس مشخص بورژوايى‏‏ از خطرى‏‏ است كه از راى‏‏ اكثريت بى‏‏چيزان و افراد فاقد مالكيت عليه مالكيتش احساس مى‏‏كند. اين امر را بايد علت مخالفت بورژوازى‏‏ و خرده بورژوازى‏‏ براى‏‏ اعطاى‏‏ حق راى‏‏ به بى‏‏چيزان دانست و نه حرف‏هاى‏‏ بى‏‏پايه و اساس و تهمت‏هايى‏‏ كه در منابع در اين مورد تكرار مى‏‏شود. [ريشه ترس حاكميت سرمايه‏دارى‏ مافيايى‏ از محترم شمردن حق راى‏ مردم!]

ديالكتيك آگاه بودن و آگاه نبودن

از موضع اسلوب بررسى‏‏، اين امر از اهميت برخوردار است كه انسان در بررسى‏‏ خود رابطه ديالكتيكى‏‏ بين آگاه بودن و آگاه نبودن درباره نكته فوق را درك كند و به‏حساب بياورد. اين نكته به اين معنا است كه انسان تفاوت و تضاد بين آنچه را كه در روند عملكرد پرتضاد اجتماعى‏‏ در جريان ساختن تاريخ در مورد خود و طبقه‏اش و زمان حياتش درك و بيان مى‏‏كند، به‏مثابه عملكرد اجتماعى‏‏ پرتضادى‏‏ درك كند. ساختن تاريخى‏‏ كه خود نتيجه و ناشى‏‏ از روند اقتصادى‏‏ پرتضادى‏‏ مى‏‏باشد. او بايد اين روند را به‏مثابه عملكرد اجتماعى‏‏ پرتضاد درك كند و درعين‏حال بداند كه با معناى‏‏ واقعى‏‏ نـهفته در پس نظريات و وقايع و با آنچه كه آن‏ها به‏طور معكوس و وارونه نشان مى‏‏دهند، مى‏‏پوشانند و تحريف مى‏‏كنند، بايد چگونه برخورد كند. بايد مفهوم معكوس و وارونه را با تيزبينى‏‏ كشف و درك كند و تفاوت بين آن‏ها و ظاهر بى‏‏واسطه امر را تشخيص دهد و از اين طريق ‏گِره ديالكتيكى‏‏ تودرتوى‏‏ گذار و تبديل شدن ضرورى‏‏ عينيت به ذهنيت و برعكس را باز كند و ساختار آن را بشناسد. با توجه به كليه نكاتى‏‏ كه ما در بخش‏هاى‏‏ قبلى‏‏ توضيح داديم، روشن است كه اين گذار را چگونه بايد فهميد: يعنى‏‏ به اين صورت كه انسان تاريخ زندگى‏‏ خود را در جريان كار برپايه شرايط اوضاع و احوال موجود كه مستقل از اوست، از اين طريق مى‏‏سازد كه با انسان‏هاى‏‏ ديگر در ارتباط قرار مى‏‏گيرد، ارتباطى‏‏ كه چگونگى‏‏ آن ضروزتاً برپايه سطح نيروهاى‏‏ مولده تعيين مى‏‏شود؛ و ازآنجا كه كليه عملكرد او از طريق دِماغ [مغز، قوه ادراكه] او مى‏‏گذرد، انعكاس مناسبات عينى‏‏ در ذهن او به نحوى‏‏ ويژه تحقق مى‏‏يابد كه ضرورتاً توسط اين مناسبات تعيين مى‏‏شود؛ عينيت تحت چنين شرايطى‏‏ به ذهنيت راه مى‏‏يابد و به آن تبديل مى‏‏شود (فرجام ذهنى‏‏ مى‏‏يابد). همانطور كه نشان داديم، البته عينيت به ذهنيت راه مى‏‏يابد، پس ازآن‏كه ذهنيت در جريان كار به عينيت تبديل شده و فرجام عينى‏‏ يافته بوده است. اما اين ذهنيت تنها ذهنيت محدود به انديشه روشنفكرانه نيست، بلكه، ازآن جاكه ذهن نقش [فعال] عملكردى‏‏ در روند [كار، ساختن تاريخ وغيره] ايفا مى‏‏كند، لحظه و جنبه‏اى‏‏ از پراتيك هستى‏‏، يعنى‏‏ شكل مشخص ذهنيت و معنويت انسان را هم تشكيل مى‏‏دهد. ازآنجا كه ايدئولوژى‏‏ همانقدر يك لحظه و جنبه ضرورى‏‏ در جريان روند برپاداشتن تاريخ است، آنگونه كه جنبه‏هاى‏‏ ديگر هستى‏‏ نيز تاريخ را تشكيل مى‏‏دهند، عملكرد انسان كه خود را توليدى‏‏ ناشى‏‏ از ايدئولوژى‏‏ مى‏‏نماياند، يعنى‏‏ عملكردى‏‏ برپايه موازين ايدئولوژيك تظاهر مى‏‏كند، نيز به همان معنا بخشى‏‏ از تاريخ “شى‏ءشده” و عينيت يافته و واقعى‏‏ و خارجى‏‏ (در برابر ايستاى‏‏ gegenstaendlich ) هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد، نكته‏اى‏‏ كه براى‏‏ هر شكلى‏‏ از عملكرد صادق است. (177) با چنين مفهومى‏‏ ماركس در جايى‏‏ مى‏‏گويد «قدرت هم …  خود يك نيروى‏‏ اقتصادى‏‏ است». (178)

ازاين‏رو انسان نمى‏‏تواند تاريخ هيچ دورانى‏‏، ازجمله تاريخ اجتماعى‏‏ هيچ دورانى‏‏ را به‏طور كامل درك كند، بدون آن‏كه لحظه و جنبه ايدئولوژيك كه «تحت تاثير آن گروه‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏ مى‏‏كوشند وضع خودشان را بشناسند» (179)، در بررسى‏‏ خود دخالت ندهد؛ اگر هم ايدئولوژى‏‏، نه به عنوان علت عينى‏‏، بلكه تنها به عنوان انگيزه ذهنى‏‏ در عملكرد روزانه انسان دخالت دارد، كليت اين روند [يعنى‏‏ وحدت ذهن و عين]، واقعاً كليت به‏هم‏پيوسته و هماهنگى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد، زيرا كليتى‏‏ است كه درك و شناخت ديالكتيكى‏‏ همه جنبه‏ها و لحظات خود را [به‏مثابه يك سيستم بسته با قوانين هماهنگ] ممكن مى‏‏سازد. همانطور كه هگل بيان كرده است، هيچ پديدهِ تنها و مجزايى‏‏ قابل درك و شناخت نيست، اگر به‏مثابه «لحظه مثبته‏اى‏‏ در مطلقيت» درك نشود. “انعكاس” لحظه در ذهن و آگاهى‏‏، انعكاس لحظه و جنبه در متجزا بودن و بى‏‏ارتباط بودن آن است و ازاين‏رو، تنها سطح ظاهرى‏‏ آن را تشكيل مى‏‏دهد و درك مى‏‏گردد [كه درك نسبيت و نه كليت است]. اما در كليت، يعنى‏‏ در “مطلقيت”، اين لحظه و جنبه گم نمى‏‏شود، بلكه امكان درك همه‏جانبه و در ارتباطاتش به‏وجود مى‏‏آيد و ازاين‏رو، به لحظه عمده‏اى‏‏ تبديل مى‏‏شود براى‏‏ اثبات وجود و [ضرورت] بودگى‏‏ خود و اثبات چون و چرايى‏‏ و جاى‏‏ خود در كليت. همانقدر كه نسبيت نمى‏‏تواند بدون درك مطلقيت، درك شود، مطلقيت نيز بدون نسبيت قابل شناخت نيست. ازاين‏رو هگل به درستى‏‏ مى‏‏گويد كه “منطق” ديالكتيكى‏‏ تنها زمانى‏‏ بركرسى‏‏ مى‏‏نشيند كه انعكاس و درك لحظه و جنبه، به‏مثابه لحظه و جنبه‏اى‏‏ از كليت، درك شود: «ازاين‏رو عقلانيت به عكس، به وارونه خود تبديل مى‏‏شود، اگر كه انعكاس [لحظه و جنبه] را خارج از واقعيت [كليت] قرار دهيم و آن را به‏صورت مثبته جنبه‏اى‏‏ از مطلقيت تصور نكنيم». (180)

تاريخ هستى‏‏ بشرى‏‏، تاريخ رشد شرايط هستى‏‏ اجتماعى‏‏ است

با اين تعريف (صرفنظر از نحوه بيان آن) كه براى‏‏ ارائه تعريفِ ديالكتيك مشخص هم صدق مى‏‏كند، هگل نكته اساسى‏‏ را مطرح ساخته است. هركوششى‏‏ كه بدون مورد توجه قرار دادن كليه لحظات و جنبه‏ها، ازجمله جنبه ايدئولوژى‏‏، بخواهد تاريخ را درك كند و بشناسد، همانقدر ناموفق خواهد بود كه كوشش عكس آن، يعنى‏‏ كوششى‏‏ كه بخواهد بدون توجه به كليت روند، لحظات و جنبه‏هاى‏‏ مختلف در روند را به‏طور علمى‏‏ بشناسد و توضيح دهد، ناموفق از كار در خواهد آمد. نهايتاً اين اسلوب تنها اسلوب انقلابى‏‏ است، زيرا تنها به‏كمك و ازطريق به‏كارگرفتن آن مى‏‏توان تاريخ بشرى‏‏ را به‏مثابه روند رشد شرايط هستى‏‏ اجتماعى‏‏ شناخت كه ضرورتاً از اشكال اوليه و ساده به پيشرفته‏تر و بغرنج‏تر در حركت است. تنها اسلوب ديالكتيكى‏‏ است كه به سردرگمى‏‏ غلبه مى‏‏كند و مى‏‏تواند از در افتادن در ابژكتيويسم [اصالت “واقعيت‏امر”] بورژوايى‏‏ و همچنين از ذهنگرايى‏‏ شعارى‏‏- “انقلابى‏‏” معناسازى‏‏ براى‏‏ تاريخ، دورى‏‏ جويد، شيوه‏اى‏‏ كه در مورد محتواى‏‏ آن سخن ماركس صدق مى‏‏كند، كه «هيچ چيز اينقدر خسته كننده و خشك نيست، آنطور كه پرحرفى‏‏ خيالپردازانه [چنين] locus communis است».

(تاريخ و ديالكتيك، بخش هشتم، رشد علم تاريخ از توصيـف به شنـاخت، پايان ٢٣، ادامه در 24 http://www.tudeh-iha.com/?p=1498&lang=fa

)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *