مقاله شماره ٨٩/٣٠
فهرست توضيحاتى مترجم:
I- – لوژيك فرمال – منطق صورى. تئوريى كه بايد ارسطو را پايه گذار آن دانست. تئورى لوژيك فرمال (تعقل صورى) ساختار درست انديشيدن و توسعه جوانب مختلف آن را مورد بررسى قرار مىدهد. اين تئورى داراى سه جنبه است: جنبه اول منطق صورى بـه مفهوم محدود آن، قوانين لوژيك را دربر مى گيرد. اين قوانين، قوانينى عينى (ابژكتيو) هستند. انديشه تعقلى خارج از ذهن انسان وجود ندارد، لذا اين انديشه پديدهاى پسيكولوژيك است. صدق كردن و يا نكردن برداشتهاى تعقلى، وابسته به روند ذهنى انديشه انسان است. جنبه ديگر، شيوه و اسلوب منطق آن است، يعنى چگونگى بهكارگرفتن منطق صورى. اين شيوهاى جاافتاده در اسلوب عام علمى است و در خدمت تنظيم و ارايه تئورىهاى علمى قرار دارد. اين شيوه جاافتاده در علوم در كنار منطق ديالكتيكى بخش عمده متدولوژى و اسلوب عام علمى را تشكيل مىدهد. ايندو از جوانب مختلفى برخوردار هستند كه شيوه انتزاع و تعميم، ازجمله اين جوانب هستند. آنها ذوج ديالكتيكىاى را تشكيل مىدهند. جنبه سوم تعقل صورى مربوط به پرسشهاى فلسفى منطق مىشود.
ماترياليسم ديالكتيك اثبات كرده است كه قوانين تعقل صورى، اگرچه قوانين انديشيدن هستند (كه مستقل از آگاهى انسان نيستند و بر سر آنها توافقى برقرار نشده است)، اما درواقعيت عينى ريشه دارند و از طريق انتزاع از واقعيت استخراج مىشوند (باران مى بارد، پس زمين خيس است). در علوم، ازجمله در سالهاى اخير، اين قوانين در رشته الكترونيك نقش بزرگى ايفا كردهاند.
II- شناخت عبارتست از انعكاس نتايج ادراك احساسى و تعقلى واقعيت عينى در آگاهى انسان كه «مرحله عمل (پراتيك) در مبداء و منتهاى آن قرار دارد» (طبرى، ا، “جهانبينىها و جنبشهاى اجتماعى در ايران”، ص 319).
III- نظريات پسامدرن. مراجعه شود به “جامعه مدنى و آگاهى پسامدرن”، انتشارات پيلا تهران ١٣٨٤.
IV- پوزيتويسم. جريان ايدهآليستى- سوبژكتيويستى – ذهنگرايانه – و در ذات خود معتقد به غيرقابل شناخت بودن Agnosistismus واقعيت در فلسفه بورژوايى قرون 19 و 20. پوزيتويسم و نئوپوزيتويسم بههمفهوم خاص، نام تئورى شناخت و اسلوب شناختى است كه معتقد است كه سرچشمه كليه شناخت انسان تنها آن چيزى است كه وجود دارد، يعنى آن چيزى كه از طريق نظاره و مشاهده مىتوان بهكمك حواس خود بهطور “مثبت” دريافت و شناخت. نگاه شود همچنين به نظريات “پوپر” در “جامعه مدنى و آگاهى پسامدرن”، صفحه ١١٢- ١١٨، انتشارات پيلا تهران ١٣٨٤.
V- عرفان– اسطوره- رازگونه Mystik جهانبينى ايدهآليستى- مذهبى كه پديدهاى به شدت متضاد و حتى پارادوكس است. در آن جنبههاى ذهنى، كه غلبه دارند، با عناصر عينى، مذهبى، فلسفى، پانتئيسم (فلسفه خوش باشى) و حتى تمايلات نفى خدا Atheismus وغيره ديده مىشوند. احسان طبرى در “نوشتههاى فلسفى و اجتماعى” و همچنين در پيش سخنى در كتاب “يادنامه شهيدان”، اثر رحيم نامور (١٣٤٣)، و در نوشتارهاى بيشمار ديگر به عرفان در ايران پرداخته و آن را شيوه مبارزه “انفرادى” و “پاسيف” روشنفكران سدههاى دور قرون وسطى ناميده است كه اعتبار خود را براى مبارزات اجتماعى امروزى از دست داده است.
در دوران حاكميت گلوباليستى سرمايه امپرياليستى، انواع پسامدرن اين انديشه مىكوشد روحيه نااميدى و ياس را به تودههاى مردم القاء كرده، آنها را به شرايط گويا سرنوشتگونه ايجاد شده، تحت عنوان “الزاماًت و ضرورتهاى گلوباليستى”، به تسليم به شرايط ديكته شده توسط سرمايه مالى امپرياليستى وادارند و به گريزناپذيرى وضع حاكم و فقدان هرنوع امكان تغيير آن، معتقد سازند. توسعه قارچوار انواع جريانهاى “عرفانى” در ايران و در بين ايرانيان خارج از كشور در سالهاى اخير را بايد برنامهاى تنظيم و هدايت شده ارزيابى كرد و آن را افشا نمود.
برخلاف تصوراتى كه با مواضع نيهيليستى و ياس و سرخوردگى در بين نيروهاى چپ و يا چپ سابق كه مى خواهند تاريخ را پايان يافته بپندارند، نشريات كارگرى مستقل در آلمان، ازجمله روزنامه حزب كمونيست اين كشور، “عصر جديد” در ماه جولاى 2004 از بحث هاى پرشور در سنديكاهاى آلمان و در بين محافل ضدجنگ اين كشور خبر داد، كه بر دور محور جستجوى بدل و تالىهاى ممكن براى وضع موجود تحميلى توسط سرمايهدارى مى گردد. اين پديده را بايد “آغاز ظهور نمودن” (طبرى) مرحله نوينى در مبارزات اجتماعى در اين كشور ارزيابى كرد.
VI – Johan Gottleb Fichte ، 1814- 1762، فيلسوف ايدهآليستذهنگراى آلمانى. در مركز آموزش فلسفى او “من” خلاق قرار دارد.
VII- كانت، امانوئل، ١٨١٤- ١٧٦٢، فيلسوف ايدهآليست ذهنگراى آلمانى از شهر كالينينگراد در روسيه (كونيگزبرگ). انديشمند دوران روشنگرى در آلمان.
VIII – Dogmatismus، از ريشه يونانى به معناى پايبند باقىماندن به جزم و پذيرفتن غيرانتقادى بينش و آموزشهاى قديمىشده و يا اثبات نشده است. از نظر فلسفى انديشهاى متافيزيكى و غيرديالكتيكى است. انحراف مخصوصى از نظريات بانيان كلاسيك سوسياليسم علمى ماركس، انگلس و لنين در جنبش انقلابى كارگرى را چنين مىنامند كه بهطور ظاهرى در جهت مخالف تجديدنظرطلبى Revisionismus قرار دارد، اما درواقع در خدمت آن عمل مىكند. مفهوم جزمگرايى ناتوانى در بهكارگرفتن و رشد خلاق نظريات كلاسيك ماركسيستى برپايه اطلاعات جديد علمى و انطباق آنها بر شرايط روز جنبش اجتماعى را برجسته مىسازد. بدينترتيب جزمگرايى باعث جدايى تئورى و پراتيك در مبارزات اجتماعى و رشد علوم طبيعى و اجتماعى مىشود. از نظر سياسى اين جريان به فرقهگرايى مىانجامد و خطر ايجادشدن اشكال ماوراىچپ و ماجراجويانه را در جنبش كارگرى ايجاد مىسازد و امكان پنهان شدن اقدامات چپ نمايانه را در پشت آن بهوجود مىآورد.
IX- رئاليسم، 1- نام جهتگيرى تئورى شناخت متافيزيكى ايدهآليسم عينى است كه در آموزش كليساى كاتوليك قرون وسطى تا دوران كنونى بنام شولاستيك و نئوشولاستيك حكمفرماست و برپايه چگونگى و نوع برداشت و تعريف درباره مسائل عمومى universalia sunt realia قرار دارد. بهعبارت ديگر اين آموزش براى مفاهيم عمومى اين ويژگى را قائل است كه وجود آنها را در خارج و مستقل از آگاهى انسان مىپذيرد، اما همزمان وجود آن را بيان وجود خداوند مىداند. بدينترتيب مفهوم عام براى رئاليسم به معناى كليه چيزهاى عينى مشخص است كه خاص از آن ناشى مىشود. براينپايه مثلاً انسانيت آن چيز واقعاً موجود است، و نه انسان. اين آموزش مدعى است كه انسانيت باقى مىماند، حتى اگر يك انسان هم وجود نداشته باشد. اين نوع رئاليسم را رئاليسم بنيادگرا مىنامند كه پايه گذار آن افلاطون است. در طول قرون وسطى، اين شكل بنيادگراى رئاليسم با تكيه به نظريات ارسطو تعديل يافت، كه بنام رئاليسم ارسطوئى و يا ميانهرو معروف است، بدون آنكه در مضمون آن تغيير ايجاد كند. 2- نام تئورى شناخت متافيزيكى و هستىشناسى نئوشولاستيك، و بهويژه آموزش نئوتوميسموس Neuthomismus كه مانند شولاستيك آموزشى برپايه ايدهآليسم عينى است. در اين آموزش هم، هستى مستقل و خارج از آگاهى انسان پذيرفته مىشود كه آن را همان خداوند مىداند كه آغاز و پايان، مبداء و هدف را تشكيل مىدهد و همه آنچه موجود است به آن وابسته است. 3- نام براى آموزشهايى درباره تئورى شناخت است كه وجود عينى- واقعى جهان خارج را مىپذيرند، بدون آنكه درباره چگونگى جنس آن، مادى و يا معنوى بودن آن، ابراز نظرى بكنند. بهكاربردن مفهوم رئاليسم ازاينرو انحرافى و سردرگم كننده است و پاسخى براى توضيح پرسش اساسى فلسفه درباره مقدم بودن عين بر ذهن و يا برعكس نيست. انديشمندانى كه در نظرياتشان ناپيگير و متزلزل بودهاند و درباره پرسش اصلى نظر مشخصى ابراز نكردهاند، و كوشيده اند بين ايدهآليسم ذهنى و عينى تفاهم و آشتى ايجاد سازند، در طول تاريخ فلسفه به اين آموزش روآوردهاند. پيروان نئوكانيسم و پوزيتويستهاى فلسفه دوران افول جامعه سرمايهدارى، جزء اين گروه هستند. آنها اغلب آموزش خود را “رئاليسم انتقادى” مىنامند. بنام “رئاليسم ساده- معمولى” naive، تئورى شناختى در اين گروه ناميده مىشود كه سطح احساسى شناخت را با كل روند شناخت يكى مىداند، كه به معناى آنست، كه گويا در لحظهاى كه به احساس وجود واقعيت خارجى دست يافته مىشود، جريان روند شناخت واقعيت پايان مىيابد.
X- دكارت، رنه، ١٦٥٠- ١٥٩٦ فيلسوف و رياضىدان فرانسوى دوران روشنگرى.
XI – گردش كوپرنيكى kopernikanische Wendung، Nikolas Kopernikus ، 1543- 1473، ستاره شناس، پايه گذار آموزشگردش ستارگان بهدور خورشيد helionzentrisches System
XII – ذهنگرايى مدرن Neokantianismus آموزش پرنفوذ فلسفى بورژوازى دوران افول در بخش سوم پايانى قرن ١٩ و دهه آغازين قرن ٢٠ در آلمان. اين نظريات مواضع بزرگزمينداران فئودال و بورژوازى را عليه جنبش رشديابنده كارگرى در آلمان و در جهان تشكيل مىداد.
XIII – پوزيتيويسم، جريان ايدهآليستى- سوبژكتيويستى- ذهنگرايانه و در ذات خود معتقد به غيرقابل شناخت بودن (آگنوستيسم) واقعيت در فلسفه بورژوايى قرد ١٩ و ٢٠
XIV- – Archimedes حدود 212- 285 پيش از آغاز تاريخ اروپائى، رياضىدان دوران آنتيك در سيرآكوس.
XV – Giamabattista Vico 1744- 1668، فيلسوف ايتاليايى. پايهگذار آموزش پسيكولوژى خلق.
XVI- راسيوناليسم، نام تئورى شناختى است كه مرحله عقلايى شناخت را مطلق مىسازد و معتقد است كه انديشه (عقل) مى تواند حقيقت را بيابد. محك واقعيت را هم راسيوناليسم تنها در انديشه قرار مىدهد. مرحله احساسى شناخت را رد مىكند. در تاريخ فلسفه، راسيوناليسم هم به ايدهآليسم (عمدتاً) و هم به ماترياليسم تكيه كرده است. دكارت بهمثابه يك راسيوناليست ايدهآليست، براى انديشيدن شخصيتى واقعى در كنار ماده قائل است و آن را مادهاى ذهنى قلمداد مىسازد. اين ماده، برخلاف همه احساس ها كه منفعل هستند، فعال است.
در اين انديشه فلسفى، بعدها مفهوم كارتزى بهوجود آمد كه معتقد به عملكرد خلاق انديشه است، كه برپايه ايده قرار دارد.
XVII- جون لاك، ١٧٠٤- ١٦٣٢، فيلسوف انگليسى، ايدهآليست آمپريست دوران روشنگرى. به نظر او تصورات از تركيب احساس خارجى و واكنش داخلى ايجاد مىشوند. تقسيم قواى حكومتى را او براى اولين بار مطرح ساخت.
XVIII- Sensation در فرانسه مساويست با برداشت احساسى، در لاتين densus كه احساس و درك كردن معنا مىدهد.
XIX Condillacschen Sensualismus كونديلاك د ئتينه، 1780- 1715، فيلسوف ماترياليست فرانسوى، پايبند به تئورى شناخت زئن زوآليسم افراطى، كه مرحله حسى شناخت را مطلق مىسازد.
XX- نكاتى درباره درك مكانيكى از ماترياليسم. تنزل قابليت انديشدن ماده به سطح درك فيزيولوژيكى كاركرد مغز نزد گروهى از انديشمندان ماترياليست در دوران كنونى، به كمك امكانات تحقيقات جديد مغز با رنسانس جديدى روبرو شده است. امرى كه برپايه برداشت غيرديالكتيكى درباره عملكرد مغز و قابليت قوه ادراكه قرار دارد. تفاوت عملكرد فيزيولوژيكى مغز از يكسو و ارتباط آن با آگاهى در چهارچوب هستى اجتماعى از سوى ديگر، نزد اين پژوهشگران پنهان مىماند. چنين گرايشى را مىتوان بهويژه در تحقيقات رشتههاى پزشكى و بيولوژيكى در ارتباط با عملكرد مغز يافت كه در سالهاى اخير با پيشرفت تكنيك توموگرافى بهكمك بهكارگيرى قوه مغناتيسى MRT ، ممكن شده است. برخورد يكسويه نگرانه به نتايج كار تخصصى نزد اين گروه از پژوهشگران و بىتوجهى به بغرنجى و چندلايگى ايجادشدن آگاهى (وحدت بيو- پسيكو- سوسيال) و كليت شخصيت انسان ناشى از انديشه نظارهگر- ظاهرنگر نزد علم بورژوايى است. نگاه شود ازجمله به “بهجاى پيشگفتار”.
XXI- لامترى يوليان، 1751- 1709، ماترياليست فرانسوى.
XXII- آمپريسم Empirismus. آموزش تئورىهاى شناخت متعددى كه شناخت را از نظر اسلوبى با مشاهده و نظارهكردن، اندازهگيرى و تجربه يكى مىدانند. محدود ساختن اين شناخت به احساس همان Sensualism كه در XIX توضيح داده شد.
XXIII- هوبئس، توماس 1679- 1588، فيلسوف انگليسى.
XXIV- “فنومنولوژى روح” Phänomenologie يا پديدارشناختى روح عنوان اثر مشهور هگل است. او در اين اثر روند تبديل شدن ايده (روح) به عينيت را فنومنولوژى مىنامد كه مراحلى از حقيقت واحد را تشكيل مىدهد. انگلس در “لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان” آن را به معناى «جنينشناسى و كهنشناسى روح، تكامل شعور فردى در مراحل مختلف آن، … كه شعور انسانى در جريان تكامل تاريخ طىكرده است»، ارزيابى مىكند و مىنويسد، هگل «مىكوشد آن نخ تكاملى را كه از خلال [هر] رشته مىگذرد، يافته و نشان دهد. او اين كوشش را در فنومنولوژى روح در مورد منطق، در فلسفه طبيعت، در فلسفه روح كه بهصورت اجزاء مختلف تاريخى آن، يعنى فلسفه تاريخ، حقوق، مذهب، تاريخ فلسفه و زيباشناسى و غيره تنظيم شده است»، بهعمل مىآورد و نشان مىدهد. (ترجمه محمد پورهرمزان، ص ٨).
انگلس ادامه مىدهد: «فلسفه بهطور كلى با هگل پايان مىيابد، زيرا از طرفى سيستم او ترازنامه با عظمتى است از سراپاى تكامل پيشين فلسفه و از طرف ديگر، خود او، گرچه ناآگانه، راهى را بههما نشان مىدهد كه ما را از تنگناى پرپيچ وخم سيستمها بيرون كشيده، بهسوى معرفت واقعى مثبته جهان هدايت مىكند». (همانجا ص ٩) … «آنگاه اثر فويرباخ موسوم به “ماهيت مسيحيت” نشر يافت. اين اثر با يك ضربت تضاد مزبور را پراكنده ساخت و از نو، بدون چم وخم، ظفرمندى ماترياليسم را اعلام داشت. طبيعت مستقل از هرگونه فلسفه… » (همانجا ص ١١- ١٠) نگاه شود همچنين به بخش دوم كتاب.
انديشه “متافيزيكى” را انگلس همانجا (ص ٣١) چنين برمىشمرد: «اسلوب قديمى پژوهش و تفكر كه هگل “متافيزيكى” مىناميد و اشياء را بيشتر به عنوان چيزهاى تام و تغييرناپذير در نظر مىگرفت … از آنچنان طبيعتشناسى برخاسته بود كه اشياء جاندار و بىجان طبيعت را بهمثابه چيزهاى تامى بررسى مىنمود.
فنومنولوژى پديدارشناختى، اصطلاح هگل است براى بيان شكل تظاهر روح (ايده مطلق) در سلسه مراتب رشد و تكامل ديالكتيكى- تاريخى آن كه از اشكال پديده و واقعيتامرى معنوى شروع مىشود و تا شناخت و دستيابى به دانش مطلق ادامه دارد.»
«اشكال واقعى براى زندگى اُوديسه روح فقط دقايق ضرورى تحول (توسعه) آگاهى اند كه در آگاهى روزمره به [سوى] دانندگى مطلق پيش مىرود. از آگاهى زندگى روزمره به داندگى مطلق فلسفى. در دانندگى مطلق حركت فقط كامل نمىشود، بلكه بسته نيز مىشود.» محمود عباديان، “ساختمان سرمايه”، نقدنو شماره ١٥، ص ٢٧
XXV – اسپينوزا ، بنديكوس ١٦٧٧- ١٦٣٢، فيلسوف پرتغالىالاصل دوران روشنگرى.
XXVI- شلينگ، فردريش ويلهلم ١٨٥٤- ١٧٧٥، فيلسوف ايدهآليست آلمانى.
XXVII- فرماليسم Formalismus آموزش درباره وحدت جهان، كه وجه مشتركى بين گروهى از جهانبينىهاى مختلف را تشكيل مىدهد.. ارسطو و انديشمندان دوران شولاستيك، فرم و ماده را در برابر يكديگر قرار مىدادند و فرم را علت درونى وجود ماده مىدانستند. براى آنان ماده غيرفعال است و خود را بر شكل منطبق مىسازد. براى ارسطو، فرم يك اصل معنوى است (Entelechie). فلسفه ماترياليستى قرن ١٨ براى محتوا در برابر فرم نقش تعيين كننده قائل است. ماترياليسم ديالكتيك فرم و محتوا را دو جنبه از واقعيت وجودى هر شىء و روند مىداند كه در ارتباط متقابل ديالكتيكى قرار دارند.
فلسفه بورژوازى دوران كنونى، بهطور كلى با برداشتى پوزيتيويستى، فرم و محتوا را بهطور متافيزيكى از هم مستقل اعلام مىدارد و براى فرم نقش پراهميتترى قائل مىشود. جريان پوزيتويستى متكى بر جنبه احساسى شناخت، كه پيشتر برشمرده شد، براى علوم ازجمله به زبان پربها مىدهد و آن را مستقل اعلام مىدارد.
XXVIII- مونيسم ماترياليستى. آموزش برپايه پذيرفتن وحدت جهان بهمثابه پايه و اساس واقعيت.
XXIX – پارالريسم نامى است براى جهانبينى ايدهآليستى كه رابطه بين ماده و آگاهى (هستى و انديشه) را اين چنين مىپندارد كه قوانين انديشه و اشكال وجودى آن، يعنى اشكال متنوع هستى، بهطور موازى و هم ارزش در كنار هم قرار دارند.
XXX- هردر، جوهان گوتفريد، ١٨٠٣- ١٧٤٤، تئولوگ و فيلسوف تاريخشناس ايدهآليست آلمانى.
XXXI- لسينگ، گوتهولد افراهيم، ١٧٨١- ١٧٢٩، شاعر و نويسنده و فيلسوف آلمانى.
XXXII- Transcendental در نظريات كانت به معناى “قرارداشتن (نكتهاى- امرى- برداشتى) پيش از هر تجربهاى”- متعالى، برترين (آريانپور)-
XXXIII- لوكاش، جورج، ١٩٧١- ١٨٨٥، ماركسيست مجارى.
XXXIV- ياكوبى، فريدريش هينريش، ١٨١٩- ١٧٤٣. فيلسوف و نويسنده آلمانى.
XXXV- دوآليسم. آموزش دوگانگى، دوگرايى (آريانپور)، ثنويت. آموزش ايدهآليستى كه وحدت جهان را نفى مىكند و حقيقت را دوگانه مىپندارد. به نظر آن، دو بخش وجود (عين و ذهن، ماده و معنويت، ضرورت و آزادى، خوب و بد …) در برابر هم قرار دارند و هموزن مىباشند.
XXXVI- انديشه مونيستى و پذيرفتن وحدت بين عين و ذهن در انديشه ابوعلىسينا پيش از هزار سال پيش از اين طريق پاسخ خود را يافته بود كه او قدرت و توانايى نامحدود الهى را براى خلق طبيعت و كليه واقعيت عينى پذيرفته بود. هانس هينس هولس H. H. Holz، فيلسوف معاصر آلمانى در اثر خود “غار بزرگ دزدان” Die groesse Raueberhoehle برداشت ابن سينا را چنين توضيح مىدهد: «آنان [بيرونى، ابن سينا] از اين راه [قياس و بحث درباره معناى كلمات] درباره رابطه ميان وحدت وجود و متنوع بودن جهان و نقطه آغازين اين تنوع كه طبق نظر وحدت وجود، در ذات خداوند متمركز است و از آن منتشر مىشود، به پرسشهايى دست يافتند. اين برداشت در برابر برداشت ثنويت (دوآليسم) مطرح مىشد كه بدى در جهان را در برابر نيكى خداوند قرار مىداد. اگر وحدت جهان در خداوند به صورت عقل كل وجود دارد، بايد معلوم شود كه جايگاه مادى اين وحدت كجاست، و از چه ساخته شده است؟ و پاسخ به اين پرسش، موضوع انديشه فلسفى بود. … برخلاف ارسطو كه معتقد است حركت اشياء ناشى از زنجيرهاى از علل است كه به “جنبنده ثابت” مىانجامد، براى فلسفه اسلامى “جنبنده ثابت” وجود مطلق خداوند است كه پيش از همه چيز وجود دارد و همه خواص را در خود جمعآورده است، و آغازگر حركت است؛ از مطلقيت او، مىبايست گذار به حركت نتيجهگيرى مىشد. همه واقعيتها و امكانات به صورت انديشه و جوهر در ذات خداوند وجود دارد، تا آن زمان كه با خلق آنها، به آنها ماديت جهانى (وجود) بخشد؛ اما از آنجا كه خداوند در خارج از جهان مادى (خارج از ماديت جهان) وجود دارد، انتقال انديشه به جهان مادى، نياز به گذار از يك مرحله ميانى دارد، تا بتوان از خداوند بهمثابه علت اولى، به جهان متحرك مادى رسيد.
ارسطو براى اين گذار نمونهاى ارائه نمىدهد كه تنوع وجود مادى را از معنويت مطلق اوليه نتيجه دهد. ايجاد تنوع مادى از عقل كل، نزد فيلسوفان اسلامى، چنين است: خداوند ماهيتاٌ عقل كل است، يعنى انديشه معنوى همه واقعيتها و امكانها، او بهمثابه شعور مطلق و كامل، نه تنها جهان را در شكل “انديشه”، بلكه خواست خلق آنان را نيز در بر دارد. از آنجا كه در برابر خواست خداوند هيچ مانعى وجود ندارد، خواست و اراده درونى او نقش علت علّى خلق جهان را ايفا مىكند: هر زمان كه خداوند اراده كند، جهانى را كه انديشه آفرينش آن را در اختيار دارد، مىآفريند.
ابن سينا از اين ساختار فارابى، ابدى بودن جهان را نتيجه مىگيرد. از آنجا كه بدون اراده شعور مطلق و كامل هيچ چيز ممكن نمىشود، بايد جهانى را كه در انديشه دارد، همزمان نيز اراده -يعنى خلق- كرده باشد. از اينرو، جهان مادى، همانند خداوند، ابدى است. … از آنجا كه در شعور مطلق، اراده نيز وجود دارد كه وقتى در برابر او چيزى براى خلق كردن وجود دارد، خلق مىكند. [احسان طبرى اين نكته را به نقل از كتاب “شفا”ى ابن سينا، چنين بيان مىدارد: «قضا، عبارت است از عمل ابتدائى و بسيط وضع اشياء، از جانب خدا] اين مخلوق، كه شعور خلق كننده آن را ايجاد مى كند، بايد نسبت به خالق خود از جنس ديگرى باشد، زيرا در غير اينصورت، شعور، تنها شعور را مىآفريند.» (نگاه كن به “جامعه مدنى و آگاهى پسامدرن”، ١٣٨٤، نشر پيلا- تهران، ص ١٥٣- ١٥٥). نگاه شود همچنين به زير XXXVIII .
هگل در اثر خود “فنومنولوژى روح” روند تبديل شده ايده (روح) به عينيت را توضيح مىدهد كه مراحلى از واقعيت واحد را تشكيل مىدهد. نگاه شود ازجمله به XX.
XXXVII – وحدت مطلق لحظات به معناى نفى مطلق لحظات است. برداشت چپ روانه از جابهجايى طبقات بهدنبال انقلاب، بهجاى نفى ديالكتيكى آنها، ناشى از اين برداشت است. بهدنبال انقلاب سوسياليستى نفى طبقات بهطور كلى تحقق مىيابد و نه آنكه جابهجايى طبقاتى بوقوع مىپيوند.
XXXVIII – لغت آلمانى Entauesserung, دو مفهوم توامان را بيان مىكند. مفهوم اول از خود چيزى را دادن است، به مفهوم روندى، كه از آن طريق و در لحظه تظاهر و دادن و منتشر كردن چيزى، خود نيز تغيير مىيابد و از لحظه آغازين وضع، دور و به آن غريبه (مفهوم دوم) Entfremdung نيز مىشود. ابن سينا توانايى و خواست خداوند را به نحوى توصيف مىكند كه مىتوان آن را با مفهوم لغت Entauesserung آلمانى مشابه دانست. طبق توضيحات ابن سينا، خداوند با خلق اشياء، چيزى را از جنس خود خلق نمىكند، بلكه مخلوقات او از جنسى ديگر هستند. بدينترتيب، آنچه كه توانايى و خواست خدا است و ناشى از اوست (از او نشر مىيابد)، درعينحال بهخاطر جنس مادى خود، از جنس خداوند نيست و باوجود منشاء خداوندى آن، با آن غريبه است. به زيرنويس XXXXIII هم مراجعه شود
XXXIX – Monade به معناى وحدت در زبان يونانى. در فلسفه يونانى به معناى غيرقابل تجزيه بودنِ امر و يا چيزى ساده: مثلاً ايده نزد افلاطون، اتم نزد دمكريت و اپىكور. ليپنيز آن را واحد بسته روحدار ماده مىداند كه كليت سيستم منظم جهان را تشكيل مىدهد. ليبنيز،گ و، 1716- 1646، انديشمند فيلسوف، تاريخشناس، حقوق دان، زبان شناس، عالم علوم طبيعى و مذهبى آلمان، پايه گذار آكادمى برلن.
XXXX- برابرايستا gegenstaendlich در زبان آلمانى به معناى چيز، شىء جسمدار است. منظور واقعيت عينى و قابل لمس. پسوند lich به معناى نوعى، گونهاى.
XXXXI- شناخته شدن پوست درخت بهمثابه يكى از اجزاى منفرد درخت از يك سو، و درك نقش پراهميت آن در چهارچوب كليت هستى درخت و حفظ حيات آن از سوى ديگر، همان ارتقاى شناخت طبق عقل روزمره و يا حتى علمى متكى به منطق صورى از پوست درخت است، در برابر درك ديالكتيكى نقش پوست درخت در بههمپيوستگى- بههمتنيدگى مجموعه لحظات ديگر اندام درخت (چوب، آوندها، برگ، ميوه وغيره بهمثابه لحظات درونى) در ارتباط با شرايط خارجى (اقليمى و لحظهاى- محيط محدود و غيره) و بهعبارت ديگر درك مضمون و ذات هستى درخت.
XXXXII- سوراخ هاى سياه در كهكشان، كه مدتها تنها “سياه بودنشان” شناخته شده بود، بالاخره بهمثابه نقطههايى شناخته شدند كه ماده موجود در كهكشان را بهدرون خود مىمكند، انباشت و تلغيظ مىكنند. نهايتاً با ازدياد فشار در ماده جمع شده، حادثه انفجار آن به نام Big Bang تحقق مىيابد و منظومه جديد پديد مىشود. شايد اين مثال كمكى باشد براى درك هم نسبى بودن مطلق و هم داراى محتوا بودن آن.
XXXXIII- “بيگانگى از خود”– در رابطه متن كتاب در اين قسمت، بيگانهشدن به معناى عدم درك روابط و مناسبات توليدى در سرمايهدارى است كه تحت شرايط تقسيمكار بهمنظور توليد انبوه “كالا”، هويت كالا بهمثابه مخلوق كار مشخص انسان مشخص، “گم” مىشود و شناخته نمىشود، آنطور كه مثلاً در كار پيشهورى بهسهولت قابل شناخت است: مثلاً كفش توليد شده در كارخانه “كفش ملى”، در برابر كفش دستدوز استاد محمود. نگاه شود همچنين به توضيحات مربوط به خصلت فتيشى كالا و همچنين زيرنويس XXXVIII .
XXXXIV – كاتگورى- مقوله، “قالبهاى اجتماعى” معتبر براى بيان افكار. در زير نويس ص 106 ترجمه كتاب “كاپيتال” توسط زندهياد ايرج اسكندرى، مقوله كاتگورى چنين توضيح داده مىشود: در معناى ارسطوئى، اين كلمه در مقابل Categories كه حكماى قديم ايران و عرب در بعضى موارد نيز معرب كلمه يونانى (غاطيغورباس) را بهكار بردهاند (مقولات عشر يا غاطيغوباس)، كار برده شده است.
در همين صفحه ترجمه تعريف كاتگورى از “كاپيتال” چنين است: اين اشكال مقولات علم اقتصاد بورژوائى را تشكيل مىدهند. اين ها قالبهاى اجتماعاً معتبر و بنابراين عينى [براى] بيان افكارى است كه بهروابط توليدى اين شيوه معين تاريخى و اجتماعى توليد (يعنى توليد كالا) اختصاص دارد. بنابراين بمحض اينكه با اشكال ديگرى از توليد سروكار پيدا كنيم، اين جنبه عرفانى و پراسرار دنياى كالا، كليه اين ظواهر سحر وجادو كه بر اساس توليد كالا محصولات كار را با پردهاى از ابر پوشانيده است، برطرف خواهد شد.
XXXXV- Skeptizismus شكاكيت آموزشى فلسفى است كه بشدت متاثر از موضع ايدهآليستذهنى مىباشد و مواضع آگنوسيستى، يعنى عدم امكان شناخت را تبليغ مىكند. بدينترتيب آموزشى است كه تئورى شناخت آن، اين شك را مطرح مىسازد كه گويا اصلاً شناخت از محيط پيرامون ممكن نيست و ازاينرو “شك” را بهمثابه يك اصل عنوان مىكند. جهانبينى است كه هستى انسان را بى معنا و امرى عبث مىداند و داراى مواضع نيهيليستى (نفى همه چيز) و غيرعقلايى مىباشد. در تاريخ فلسفه اين نظريات به اشكال مختلف ظهور كردهاند.
سه جريان عمده آن عبارتند از: 1- آموزش فلسفى يونان كه در قرون 3 تا 2 پيش از تاريخ اروپائى وجود داشت و بىعارى و بىخيالى را براى دست يافتن به خوشبختى تبليغ مىكرد. راه دسترسى به اين خوشبختى را اين آموزش نه از طريق دانستن و شناخت جهان، بلكه با چشم پوشىكردن از هر شناختى مىدانست. شكاكيون يونانى شناخت جهان را غيرممكن اعلام داشته بودند و مىگفتند كه با چشم پوشى انسان از هرنوع شناخت، انسان تحت تاثير محيط خارج از خود قرار نخواهد گرفت و از اين طريق به خوشبختى نايل خواهد شد. اين آموزش نيهيليستى را بايد در ارتباط تاريخى با دوران فروپاشى صورتبندى اقتصادى- اجتماعى برده دارى آنتيك ارزيابى كرد، زيرا محصول انعكاس ذهنى اين روند فروپاشى است. 2- جريان ديگرى از آموزش شكاكيت مربوط است به نيمه دوم قرن شانزدهم در فرانسه، تحت عنوان نئواسكپتيسم Neuskeptizismus . اين آموزش را نبايد تنها يك تجديد فلسفه يونانى دانست كه محصول ايدئولوژى دوران فروپاشى بردهدارى بود، بلكه بايد آن را محصول پرتضاد آغاز دوران جديدى دانست كه به رنسانس انجاميد. نمايندگان عمده آن Mintaigens و Charrons بودند. 3- سومين جريان را بايد جريان فلسفى دوران امپرياليسم دانست كه در مراحل طولانى در صدد است با مواضع شكاكيك، پراگماتيسم Pragmatismus (كه محك حقيقت را در قابل استفاده بودن آن مىداند)، Wissenssoziologie (كه انديشه علمى را به ابزار در خدمت ايدئولوژى تبديل مىسازد و آن را آگاهى در خدمت منافع مىداند)، بر انديشه غيرديالكتيكى غالب شود. و همچنين فلسفه زندگى Lebensphylosophie كه اسلوب علمى را در علوم نادرست مىداند و شيوههاى غيرعقلايى را تبليغ مىكند، و بالاخره اگزيستانسياليسم Existentialismus كه بىمعنايى و بىمحتوايى زندگى انسان را تبليغ مىكند وغيره، جريانهاى مختلف فلسفه اسكپتيسموس دوران امپرياليسم هستند.
با آموزش شكاكيت نبايد شك مذهبى Bayle و يا شك اسلوبى دكارت Descartes اشتباه شود. اين ها اشكال شكاكيتى بودند كه با مواضع فلسفى خود به زمينههاى رشد فلسفه و علم كمك نمودند و بايد آنها را سرآغاز رشد ادراك ديالكتيكى ارزيابى نمود.
XXXXVI- سوفيستيك Sophistik جريانى است در زير مجموعه فلسفه يونانى اسكپتيسموس كه فوقاً توضيح داده شد و برپايه سفسطه قرار دارد.
XXXXVII – Fetischismus باور داشتن به خاصيتهاى مافوق طبيعى برخى از اشياء انتخاب شده و يا غريب و محترم شناختن آنها. اين پديده در تمام اديان وجود دارد و نبايد آن را تنها بيان مرحله رشد نازل جهانبينى مذهبى دانست كه تاريخنويسى مذهب در سرمايهدارى، آن را تبليغ مىكند. باوجود اشكال شبيه بـه هم اشياء مورد احترام در مذاهب مختلف، محتوا و مضمون اين سنن نزد مذاهب متفاوت است. توضيح ماركس در زيرنويس در كاپيتال جلد اول، صفحه ١٠٣ (ترجمه ايرج اسكندرى) درباره “فتيش” چنين است: «فتيش عبارت از شىء است كه مردم عهود اوليه يا قبايل عقبافتاده كنونى، مقدس مىشمارند و مانند بت ستايش مىكنند و اغلب آن را بهمثابه اجداد قبيله خود مىپرستند.»
در صفحات ١٠٣ و ١٠٤ ماركس درباره خصلت فتيشى كالا مىنويسد: «پس صفت اسرارآميز شكل كالا فقط در اين كيفيت است كه شكل مزبور خصلت اجتماعى كار بشر را در نظر انسان بهشكل صفات مادى محصولات كار و خواص اجتماعى ذاتى خود اين اشياء، منعكس مىسازد و بههمين جهت نيز رابطه اجتماعى توكيدكنندگان را با مجموع كار بهصورت يك رابطه اجتماعىاى كه خارج از ايشان و بين خود اشياء وجود دارد، نمايش مىدهد. با اين چشم بندى است كه محصولات كار بدل به كالا مىشوند و درعين محسوس بودن، غيرملموس مىگردند، يعنى بهصورت اشياء اجتماعى درمىآيند. همچنآنكه تاثير نورانى شىء اى بر عصب باصره، مانند تحريك داخلى خود عصب باصره نموده نمىشود، بلكه بهصورت شىء محسوسى كه خارج از چشم قرارگرفته است، بيان مىگردد. ولى عمل ديدن بدين قسم انجام مىگيرد، كه واقعاً روشنائى از جسمى خارجى به شىء ديگرى، كه چشم است، مىتابد. اين رابطه فيزيكى بين اشياء فيزيكى است. اما برعكس، شكل كالا و رابطه ارزشى محصولات كار بههيچوجه دخلى به ماهيت فيزيكى آنها و ارتباطات شىء اى و خارجىاى كه از آن ناشى مىگردد، ندارد. تنها رابطه اجتماعى مشخص خود انسانهاست كه در اين مورد بهشكل وهم آميز رابطه بين اشياء جلوه مىكند. براى يافتن نظير اين مورد بايد در مناطق مه آلود جهان مذهبى بپرواز درآئيم. آنجا نيز چنين به نظر مىآيد كه محصولات دماغ انسانى، زندگى خاصى يافته، همچون چهرههاى مستقلى بين خود و با انسان در رابطه قرارگرفته اند. در جهان كالا نيز حاصل دسترنج انسان چنين جلوه مىكند. اين همان چيزى است كه من فتيشيسم ناميده ام، صفتى كه تا محصولات كار بهصورت كالا درمىآيد، به آنها ميچسبد و سپس جزء لاينفك توليد كالائى مىگردد.
همانطور كه تحقيق ما ثابت نمود، اين فتيشيسم جهان كالا از خاصيت اجتماعى مخصوص كار ناشى مىگردد، كه خود مولد كالاست.»
(تاريخ و ديالكتيك، فهرست توضيحاتى مترجم، پايان ٢٤، ادامه در 25 http://www.tudeh-iha.com/?p=1502&lang=fa
)