تاريخ و ديالكتيك، فهرست توضيحاتى‏‏ مترجم، آغاز ٢٤

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٨٩/٣٠

فهرست توضيحاتى‏‏ مترجم:

I-  – لوژيك فرمال – منطق صورى‏‏. تئوريى‏‏ كه بايد ارسطو را پايه گذار آن دانست. تئورى‏‏ لوژيك فرمال (تعقل صورى‏‏) ساختار درست انديشيدن و توسعه جوانب مختلف آن را مورد بررسى‏‏ قرار مى‏‏دهد. اين تئورى‏‏ داراى‏‏ سه جنبه است: جنبه اول منطق صورى‏ بـه مفهوم محدود آن، قوانين لوژيك را دربر مى‏‏ گيرد. اين قوانين، قوانينى‏‏ عينى‏‏ (ابژكتيو) هستند. انديشه تعقلى‏ خارج از ذهن انسان وجود ندارد، لذا اين انديشه پديده‏اى‏‏ پسيكولوژيك است. صدق كردن و يا نكردن برداشت‏هاى‏‏ تعقلى‏، وابسته به روند ذهنى‏‏ انديشه انسان است. جنبه ديگر، شيوه و اسلوب منطق آن است، يعنى‏‏ چگونگى‏‏ به‏كارگرفتن منطق صورى‏‏. اين شيوه‏اى‏‏ جاافتاده در اسلوب عام علمى‏‏ است و در خدمت تنظيم و ارايه تئورى‏‏هاى‏‏ علمى‏‏ قرار دارد. اين شيوه جاافتاده در علوم در كنار منطق ديالكتيكى‏‏ بخش عمده متدولوژى‏‏ و اسلوب عام علمى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد. ايندو از جوانب مختلفى‏‏ برخوردار هستند كه شيوه انتزاع و تعميم، ازجمله اين جوانب هستند. آن‏ها ذوج ديالكتيكى‏‏اى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند. جنبه سوم تعقل صورى‏‏ مربوط به پرسش‏هاى‏‏ فلسفى‏‏ منطق مى‏‏شود.

ماترياليسم ديالكتيك اثبات كرده است كه قوانين تعقل صورى‏‏، اگرچه قوانين انديشيدن هستند (كه مستقل از آگاهى‏‏ انسان نيستند و بر سر آن‏ها توافقى‏‏ برقرار نشده است)، اما درواقعيت عينى‏‏ ريشه دارند و از طريق انتزاع از واقعيت استخراج مى‏‏شوند (باران مى‏‏ بارد، پس زمين خيس است). در علوم، ازجمله در سال‏هاى‏‏ اخير، اين قوانين در رشته الكترونيك نقش بزرگى‏‏ ايفا كرده‏اند.

II- شناخت عبارتست از انعكاس نتايج ادراك احساسى‏‏ و تعقلى‏‏ واقعيت عينى‏‏ در آگاهى‏‏ انسان كه «مرحله عمل (پراتيك) در مبداء و منتهاى‏‏ آن قرار دارد» (طبرى‏‏، ا، “جهان‌بينى‏‏ها و جنبش‌هاى‏‏ اجتماعى‏‏ در ايران”، ص 319).

III- نظريات پسامدرن. مراجعه شود به “جامعه مدنى‏‏ و آگاهى‏‏ پسامدرن”، انتشارات پيلا  تهران ١٣٨٤.

IV- پوزيتويسم. جريان ايده‏آليستى‏‏- سوبژكتيويستى‏‏ – ذهنگرايانه – و در ذات خود معتقد به غيرقابل شناخت بودن Agnosistismus واقعيت در فلسفه بورژوايى‏‏ قرون 19 و 20. پوزيتويسم و نئوپوزيتويسم به‏همفهوم خاص، نام تئورى‏‏ شناخت و اسلوب شناختى‏‏ است كه معتقد است كه سرچشمه كليه شناخت انسان تنها آن چيزى‏‏ است كه وجود دارد، يعنى‏‏ آن چيزى‏‏ كه از طريق نظاره‏ و مشاهده مى‏‏توان به‏كمك حواس خود به‏طور “مثبت” دريافت و شناخت. نگاه شود همچنين به نظريات “پوپر” در “جامعه مدنى‏‏ و آگاهى‏‏ پسامدرن”، صفحه ١١٢- ١١٨، انتشارات پيلا تهران ١٣٨٤.

V- عرفاناسطوره- رازگونه Mystik جهان‏بينى‏‏ ايده‏آليستى‏‏- مذهبى‏‏ كه پديده‏اى‏‏ به شدت متضاد و حتى‏‏ پارادوكس است. در آن جنبه‏هاى‏‏ ذهنى‏‏، كه غلبه دارند، با عناصر عينى‏‏، مذهبى‏‏، فلسفى‏‏، پان‏تئيسم (فلسفه خوش باشى‏‏) و حتى‏‏ تمايلات نفى‏‏ خدا Atheismus وغيره ديده مى‏‏شوند. احسان طبرى‏‏ در “نوشته‏هاى‏‏ فلسفى‏‏ و اجتماعى‏‏” و همچنين در پيش سخنى‏‏ در كتاب “يادنامه شهيدان”، اثر رحيم نامور (١٣٤٣)، و در نوشتارهاى‏‏ بيشمار ديگر به عرفان در ايران پرداخته و آن را شيوه مبارزه “انفرادى‏‏” و “پاسيف” روشنفكران سده‏هاى‏‏ دور قرون وسطى‏‏ ناميده است كه اعتبار خود را براى‏‏ مبارزات اجتماعى‏‏ امروزى‏‏ از دست داده است.

در دوران حاكميت گلوباليستى‏‏ سرمايه  امپرياليستى‏‏، انواع پسامدرن اين انديشه مى‏‏كوشد روحيه نااميدى‏‏ و ياس را به توده‏هاى‏‏ مردم القاء كرده، آن‏ها را به شرايط گويا سرنوشت‏گونه ايجاد شده، تحت عنوان “الزاماًت و ضرورت‏هاى‏‏ گلوباليستى‏‏”، به تسليم به شرايط ديكته شده توسط سرمايه مالى‏‏ امپرياليستى‏‏ وادارند و به گريزناپذيرى‏‏ وضع حاكم و فقدان هرنوع امكان تغيير آن، معتقد سازند. توسعه قارچ‏وار انواع جريان‏هاى‏‏ “عرفانى‏‏” در ايران و در بين ايرانيان خارج از كشور در سال‏هاى‏‏ اخير را بايد برنامه‏اى‏‏ تنظيم و هدايت شده ارزيابى‏‏ كرد و آن را افشا نمود.

برخلاف تصوراتى‏‏ كه با مواضع نيهيليستى‏‏ و ياس و سرخوردگى‏‏ در بين نيروهاى‏‏ چپ و يا چپ سابق كه مى‏‏ خواهند تاريخ را پايان يافته بپندارند، نشريات كارگرى‏‏ مستقل در آلمان، ازجمله روزنامه حزب كمونيست اين كشور، “عصر جديد” در ماه جولاى‏‏ 2004 از بحث هاى‏‏ پرشور در سنديكاهاى‏‏ آلمان و در بين محافل ضدجنگ اين كشور خبر داد، كه بر دور محور جستجوى‏‏ بدل و تالى‏‏هاى‏‏ ممكن براى‏‏ وضع موجود تحميلى‏‏ توسط سرمايه‏دارى‏‏ مى‏‏ گردد. اين پديده را بايد “آغاز ظهور نمودن” (طبرى‏‏) مرحله نوينى‏‏ در مبارزات اجتماعى‏‏ در اين كشور ارزيابى‏‏ كرد.

VI – Johan Gottleb Fichte ، 1814- 1762، فيلسوف ايده‏آليست‏ذهن‏گراى‏‏ آلمانى‏‏. در مركز آموزش فلسفى‏‏ او “من” خلاق قرار دارد.

VII- كانت، امانوئل، ١٨١٤- ١٧٦٢، فيلسوف ايده‏آليست ذهن‏گراى‏‏ آلمانى‏‏ از شهر كالينين‏گراد در روسيه (كونيگزبرگ). انديشمند دوران روشنگرى‏‏ در آلمان.

VIII – Dogmatismus، از ريشه يونانى‏‏ به معناى‏‏ پايبند باقى‏‏ماندن به جزم و پذيرفتن غيرانتقادى‏‏ بينش و آموزش‏هاى‏‏ قديمى‏‏شده و يا اثبات نشده است. از نظر فلسفى‏‏ انديشه‏اى‏‏ متافيزيكى‏‏ و غيرديالكتيكى‏‏ است. انحراف مخصوصى‏‏ از نظريات بانيان كلاسيك ‏سوسياليسم علمى‏‏ ماركس، انگلس و لنين در جنبش انقلابى‏‏ كارگرى‏‏ را چنين مى‏‏نامند كه به‏طور ظاهرى‏‏ در جهت مخالف تجديدنظرطلبى‏‏ Revisionismus قرار دارد، اما درواقع در خدمت آن عمل مى‏‏كند. مفهوم جزم‏گرايى‏‏ ناتوانى‏‏ در به‏كارگرفتن و رشد خلاق نظريات كلاسيك ماركسيستى‏‏ برپايه اطلاعات جديد علمى‏‏ و انطباق آن‏ها بر شرايط روز جنبش اجتماعى‏‏ را برجسته مى‏‏سازد. بدين‏ترتيب جزم‏گرايى‏‏ باعث جدايى‏‏ تئورى‏‏ و پراتيك در مبارزات اجتماعى‏‏ و رشد علوم طبيعى‏‏ و اجتماعى‏‏ مى‏‏شود. از نظر سياسى‏‏ اين جريان به فرقه‏گرايى‏‏ مى‏‏انجامد و خطر ايجادشدن اشكال ماوراى‏‏چپ و ماجراجويانه را در جنبش كارگرى‏‏ ايجاد مى‏‏سازد و امكان پنهان شدن اقدامات چپ نمايانه را در پشت آن به‏وجود مى‏‏آورد.

IX- رئاليسم، 1- نام جهت‏گيرى‏‏ تئورى‏‏ شناخت متافيزيكى‏‏ ايده‏آليسم عينى‏‏ است كه در آموزش كليساى‏‏ كاتوليك قرون وسطى‏‏ تا دوران كنونى‏‏ بنام شولاستيك و نئوشولاستيك حكمفرماست و برپايه چگونگى‏‏ و نوع برداشت و تعريف درباره مسائل عمومى‏‏ universalia sunt realia قرار دارد. به‏عبارت ديگر اين آموزش براى‏‏ مفاهيم عمومى‏‏ اين ويژگى‏‏ را قائل است كه وجود آن‏ها را در خارج و مستقل از آگاهى‏‏ انسان مى‏‏پذيرد، اما هم‏زمان وجود آن را بيان وجود خداوند مى‏‏داند. بدين‏ترتيب مفهوم عام براى‏‏ رئاليسم به معناى‏‏ كليه چيزهاى‏‏ عينى‏‏ مشخص است كه خاص از آن ناشى‏‏ مى‏‏شود. براين‏پايه مثلاً انسانيت آن چيز واقعاً موجود است، و نه انسان. اين آموزش مدعى‏‏ است كه انسانيت باقى‏‏ مى‏‏ماند، حتى‏‏ اگر يك انسان هم وجود نداشته باشد. اين نوع رئاليسم را رئاليسم بنيادگرا مى‏‏نامند كه پايه گذار آن افلاطون است. در طول قرون وسطى‏‏، اين شكل بنيادگراى‏‏ رئاليسم با تكيه به نظريات ارسطو تعديل يافت، كه بنام رئاليسم ارسطوئى‏‏ و يا ميانه‏رو معروف است، بدون آن‏كه در مضمون آن تغيير ايجاد كند. 2- نام تئورى‏‏ شناخت متافيزيكى‏‏ و هستى‏‏شناسى‏‏ نئوشولاستيك، و به‏ويژه آموزش نئوتوميسموس Neuthomismus كه مانند شولاستيك آموزشى‏‏ برپايه ايده‏آليسم عينى‏‏ است. در اين آموزش هم، هستى‏‏ مستقل و خارج از آگاهى‏‏ انسان پذيرفته مى‏‏شود كه آن را همان خداوند مى‏‏داند كه آغاز و پايان، مبداء و هدف را تشكيل مى‏‏دهد و همه آنچه موجود است به آن وابسته است. 3- نام براى‏‏ آموزش‏هايى‏‏ درباره تئورى‏‏ شناخت است كه وجود عينى‏‏- واقعى‏‏ جهان خارج را مى‏‏پذيرند، بدون آن‏كه درباره چگونگى‏‏ جنس آن، مادى‏‏ و يا معنوى‏‏ بودن آن، ابراز نظرى‏‏ بكنند. به‏كاربردن مفهوم رئاليسم ازاين‏رو انحرافى‏‏ و سردرگم كننده است و پاسخى‏‏ براى‏‏ توضيح پرسش اساسى‏‏ فلسفه درباره مقدم بودن عين بر ذهن و يا برعكس نيست. انديشمندانى‏‏ كه در نظرياتشان ناپيگير و متزلزل بوده‏اند و درباره پرسش اصلى‏‏ نظر مشخصى‏‏ ابراز نكرده‏اند، و كوشيده اند بين ايده‏آليسم ذهنى‏‏ و عينى‏‏ تفاهم و آشتى‏‏ ايجاد سازند، در طول تاريخ فلسفه به اين آموزش روآورده‏اند. پيروان نئوكانيسم و پوزيتويست‏هاى‏‏ فلسفه دوران افول جامعه سرمايه‏دارى‏‏، جزء اين گروه هستند. آن‏ها اغلب آموزش خود را “رئاليسم انتقادى‏‏” مى‏‏نامند. بنام “رئاليسم ساده- معمولى‏” naive، تئورى‏‏ شناختى‏‏ در اين گروه ناميده مى‏‏شود كه سطح احساسى‏‏ شناخت را با كل روند شناخت يكى‏‏ مى‏‏داند، كه به معناى‏‏ آنست، كه گويا در لحظه‏اى‏‏ كه به احساس وجود واقعيت خارجى‏‏ دست يافته مى‏‏شود، جريان روند شناخت واقعيت پايان مى‏‏يابد.

X- دكارت، رنه، ١٦٥٠- ١٥٩٦ فيلسوف و رياضى‏‏دان فرانسوى‏‏ دوران روشنگرى‏‏.

XI – گردش كوپرنيكى‏‏ kopernikanische Wendung، Nikolas Kopernikus ، 1543- 1473، ستاره شناس، پايه گذار آموزش‏گردش ستارگان به‏دور خورشيد helionzentrisches System

XII – ذهن‏گرايى‏‏ مدرن Neokantianismus آموزش پرنفوذ فلسفى‏‏ بورژوازى‏‏ دوران افول در بخش سوم پايانى‏‏ قرن ١٩ و دهه آغازين قرن ٢٠ در آلمان. اين نظريات مواضع بزرگ‏زمينداران فئودال و بورژوازى‏‏ را عليه جنبش رشديابنده كارگرى‏‏ در آلمان و در جهان تشكيل مى‏‏داد.

XIII – پوزيتيويسم، جريان ايده‏آليستى‏‏- سوبژكتيويستى‏‏- ذهنگرايانه و در ذات خود معتقد به غيرقابل شناخت بودن (آگنوستيسم) واقعيت در فلسفه بورژوايى‏‏ قرد ١٩ و ٢٠

XIV-  – Archimedes حدود 212- 285 پيش از آغاز تاريخ اروپائى‏‏، رياضى‏‏دان دوران آنتيك در سيرآكوس.

XV – Giamabattista Vico 1744- 1668، فيلسوف ايتاليايى‏‏. پايه‏گذار آموزش پسيكولوژى‏‏ خلق.

XVI- راسيوناليسم، نام تئورى‏‏ شناختى‏‏ است كه مرحله عقلايى‏‏ شناخت را مطلق مى‏‏سازد و معتقد است كه انديشه (عقل) مى‏‏ تواند حقيقت را بيابد. محك واقعيت را هم راسيوناليسم تنها در انديشه قرار مى‏‏دهد. مرحله احساسى‏‏ شناخت را رد مى‏‏كند. در تاريخ فلسفه، راسيوناليسم هم به ايده‏آليسم (عمدتاً) و هم به ماترياليسم تكيه كرده است. دكارت به‏مثابه يك راسيوناليست ايده‏آليست، براى‏‏ انديشيدن شخصيتى‏‏ واقعى‏‏ در كنار ماده قائل است و آن را ماده‏اى‏‏ ذهنى‏‏ قلمداد مى‏‏سازد. اين ماده، برخلاف همه احساس ها كه منفعل هستند، فعال است.

در اين انديشه فلسفى‏‏، بعدها مفهوم كارتزى‏‏ به‏وجود آمد كه معتقد به عملكرد خلاق انديشه است، كه برپايه ايده قرار دارد.

XVII- جون لاك، ١٧٠٤- ١٦٣٢، فيلسوف انگليسى‏‏، ايده‏آليست آمپريست دوران روشنگرى‏‏. به نظر او تصورات از تركيب احساس خارجى‏‏ و واكنش داخلى‏‏ ايجاد مى‏‏شوند. تقسيم قواى‏‏ حكومتى‏‏ را او براى‏‏ اولين بار مطرح ساخت.

XVIII- Sensation در فرانسه مساويست با برداشت احساسى‏‏، در لاتين densus كه احساس و درك كردن معنا مى‏‏دهد.

XIX Condillacschen Sensualismus كونديلاك د ئتينه، 1780- 1715، فيلسوف ماترياليست فرانسوى‏‏، پايبند به تئورى‏‏ شناخت زئن زوآليسم افراطى‏‏، كه مرحله حسى‏‏ شناخت را مطلق مى‏‏سازد.

XX- نكاتى‏‏ درباره درك مكانيكى‏‏ از ماترياليسم. تنزل قابليت انديشدن ماده به سطح درك فيزيولوژيكى‏‏ كاركرد مغز نزد گروهى‏‏ از انديشمندان ماترياليست در دوران كنونى‏،‏ به كمك امكانات تحقيقات جديد مغز با رنسانس جديدى‏‏ روبرو شده است. امرى‏‏ كه برپايه برداشت غيرديالكتيكى‏‏ درباره عملكرد مغز و قابليت قوه ادراكه قرار دارد. تفاوت عملكرد فيزيولوژيكى‏‏ مغز از يك‏سو و ارتباط آن با آگاهى‏‏ در چهارچوب هستى‏‏ اجتماعى‏‏ از سوى‏ ديگر، نزد اين پژوهشگران پنهان مى‏‏ماند. چنين گرايشى‏‏ را مى‏‏توان به‏ويژه در تحقيقات رشته‏هاى‏‏ پزشكى‏‏ و بيولوژيكى‏‏ در ارتباط با عملكرد مغز يافت كه در سال‏هاى‏‏ اخير با پيشرفت تكنيك توموگرافى‏‏ به‏كمك به‏كارگيرى‏‏ قوه مغناتيسى‏‏ MRT ، ممكن شده است. برخورد يك‏سويه نگرانه به نتايج كار تخصصى‏‏ نزد اين گروه از پژوهشگران و بى‏‏توجهى‏‏ به بغرنجى‏‏ و چندلايگى‏‏ ايجادشدن آگاهى‏‏ (وحدت بيو- پسيكو- سوسيال) و كليت شخصيت انسان ناشى‏‏ از انديشه نظاره‏گر- ظاهرنگر نزد علم بورژوايى‏‏ است. نگاه شود ازجمله به “به‏جاى‏‏ پيش‏گفتار”.

XXI- لامترى‏‏ يوليان، 1751- 1709، ماترياليست فرانسوى‏‏.

XXII- آمپريسم Empirismus.  آموزش تئورى‏‏هاى‏‏ شناخت متعددى‏‏ كه شناخت را از نظر اسلوبى‏‏ با مشاهده و نظاره‏كردن، اندازه‏گيرى‏‏ و تجربه يكى‏‏ مى‏‏دانند. محدود ساختن اين شناخت به احساس همان  Sensualism كه در XIX توضيح داده شد.

XXIII- هوبئس، توماس 1679- 1588، فيلسوف انگليسى‏‏.

XXIV- “فنومنولوژى‏‏ روح” Phänomenologie  يا پديدارشناختى‏‏ روح عنوان اثر مشهور هگل است. او در اين اثر روند تبديل شدن ايده (روح) به عينيت را فنومنولوژى‏‏ مى‏‏نامد كه مراحلى‏‏ از حقيقت واحد را تشكيل مى‏‏دهد. انگلس در “لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان” آن را به معناى‏‏ «جنين‏شناسى‏‏ و كهن‏شناسى‏‏ روح، تكامل شعور فردى‏‏ در مراحل مختلف آن، … كه شعور انسانى‏‏ در جريان تكامل تاريخ طى‏‏كرده است»، ارزيابى‏‏ مى‏‏كند و مى‏‏نويسد، هگل «مى‏‏كوشد آن نخ تكاملى‏‏ را كه از خلال [هر] رشته مى‏‏گذرد، يافته و نشان دهد. او اين كوشش را در فنومنولوژى‏‏ روح در مورد منطق، در فلسفه طبيعت، در فلسفه روح كه به‏صورت اجزاء مختلف تاريخى‏‏ آن، يعنى‏‏ فلسفه تاريخ، حقوق، مذهب، تاريخ فلسفه و زيباشناسى‏‏ و غيره تنظيم شده است»، به‏عمل مى‏‏آورد و نشان مى‏‏دهد. (ترجمه محمد پورهرمزان، ص ٨).

انگلس ادامه مى‏‏دهد: «فلسفه به‏طور كلى‏‏ با هگل پايان مى‏‏يابد، زيرا از طرفى‏‏ سيستم او ترازنامه با عظمتى‏‏ است از سراپاى‏‏ تكامل پيشين فلسفه و از طرف ديگر، خود او، گرچه ناآگانه، راهى‏‏ را به‏هما نشان مى‏‏دهد كه ما را از تنگناى‏‏ پرپيچ وخم سيستم‏ها بيرون كشيده، به‏سوى‏‏ معرفت واقعى‏‏ مثبته جهان هدايت مى‏‏كند». (همانجا ص ٩) … «آنگاه اثر فويرباخ موسوم به “ماهيت مسيحيت” نشر يافت. اين اثر با يك ضربت تضاد مزبور را پراكنده ساخت و از نو، بدون چم وخم، ظفرمندى‏‏ ماترياليسم را اعلام داشت. طبيعت مستقل از هرگونه فلسفه… » (همانجا ص ١١- ١٠) نگاه شود همچنين به بخش دوم كتاب.

انديشه “متافيزيكى‏‏” را انگلس همانجا (ص ٣١) چنين برمى‏‏شمرد: «اسلوب قديمى‏‏ پژوهش و تفكر كه هگل “متافيزيكى‏‏” مى‏‏ناميد و اشياء را بيش‏تر به عنوان چيزهاى‏‏ تام و تغييرناپذير در نظر مى‏‏گرفت … از آن‏چنان طبيعت‏شناسى‏‏ برخاسته بود كه اشياء جاندار و بى‏‏جان طبيعت را به‏مثابه چيزهاى‏‏ تامى‏‏ بررسى‏‏ مى‏‏نمود.

فنومنولوژى‏‏ پديدارشناختى‏‏، اصطلاح هگل است براى‏‏ بيان شكل تظاهر روح (ايده مطلق) در سلسه مراتب رشد و تكامل ديالكتيكى‏‏- تاريخى‏‏ آن كه از اشكال پديده و واقعيت‏امرى‏‏ معنوى‏‏ شروع مى‏‏شود و تا شناخت و دستيابى‏‏ به دانش مطلق ادامه دارد.»

«اشكال واقعى‏‏ براى‏‏ زندگى‏‏ اُوديسه روح فقط دقايق ضرورى‏‏ تحول (توسعه) آگاهى‏‏ اند كه در آگاهى‏‏ روزمره به [سوى‏‏] دانندگى‏‏ مطلق پيش مى‏‏رود. از آگاهى‏‏ زندگى‏‏ روزمره به داندگى‏‏ مطلق فلسفى‏‏. در دانندگى‏‏ مطلق حركت فقط كامل نمى‏‏شود، بلكه بسته نيز مى‏‏شود.» محمود عباديان، “ساختمان سرمايه”، نقدنو شماره ١٥، ص ٢٧

XXV – اسپينوزا ، بنديكوس ١٦٧٧- ١٦٣٢، فيلسوف پرتغالى‏‏الاصل دوران روشنگرى‏‏.

XXVI- شلينگ، فردريش ويلهلم ١٨٥٤- ١٧٧٥، فيلسوف ايده‏آليست آلمانى‏‏.

XXVII- فرماليسم Formalismus آموزش درباره وحدت جهان، كه وجه مشتركى‏‏ بين گروهى‏‏ از جهان‏بينى‏‏هاى‏‏ مختلف را تشكيل مى‏‏دهد.. ارسطو و انديشمندان دوران شولاستيك، فرم و ماده را در برابر يكديگر قرار مى‏‏دادند و فرم را علت درونى‏‏ وجود ماده مى‏‏دانستند. براى‏‏ آنان ماده غيرفعال است و خود را بر شكل منطبق مى‏‏سازد. براى‏‏ ارسطو، فرم يك اصل معنوى‏‏ است (Entelechie). فلسفه ماترياليستى‏‏ قرن ١٨ براى‏‏ محتوا در برابر فرم نقش تعيين كننده قائل است. ماترياليسم ديالكتيك فرم و محتوا را دو جنبه از واقعيت وجودى‏‏ هر شى‏‏ء  و روند مى‏‏داند كه در ارتباط متقابل ديالكتيكى‏‏ قرار دارند.

فلسفه بورژوازى‏‏ دوران كنونى‏‏، به‏طور كلى‏‏ با برداشتى‏‏ پوزيتيويستى‏‏، فرم و محتوا را به‏طور متافيزيكى‏‏ از هم مستقل اعلام مى‏‏دارد و براى‏‏ فرم نقش پراهميت‏ترى‏‏ قائل مى‏‏شود. جريان پوزيتويستى‏‏ متكى‏‏ بر جنبه احساسى‏‏ شناخت، كه پيش‏تر برشمرده شد، براى‏‏ علوم ازجمله به زبان پربها مى‏‏دهد و آن را مستقل اعلام مى‏‏دارد.

XXVIII- مونيسم ماترياليستى‏‏. آموزش برپايه پذيرفتن وحدت جهان به‏مثابه پايه و اساس واقعيت.

XXIX – پارالريسم نامى‏‏ است براى‏‏ جهان‏بينى‏‏ ايده‏آليستى‏‏ كه رابطه بين ماده و آگاهى‏‏ (هستى‏‏ و انديشه) را اين چنين مى‏‏پندارد كه قوانين انديشه و اشكال وجودى‏‏ آن، يعنى‏‏ اشكال متنوع هستى‏‏، به‏طور موازى‏‏ و هم ارزش در كنار هم قرار دارند.

XXX- هردر، جوهان گوتفريد، ١٨٠٣- ١٧٤٤، تئولوگ و فيلسوف تاريخ‏شناس ايده‏آليست آلمانى‏‏.

XXXI- لسينگ، گوت‏هولد افراهيم، ١٧٨١- ١٧٢٩، شاعر و نويسنده و فيلسوف آلمانى‏‏.

XXXII- Transcendental در نظريات كانت به معناى‏‏ “قرارداشتن (نكته‏اى‏‏- امرى‏‏- برداشتى‏‏) پيش از هر تجربه‏اى‏‏”- متعالى‏‏، برترين (آريانپور)-

XXXIII- لوكاش، جورج، ١٩٧١- ١٨٨٥، ماركسيست مجارى‏‏.

XXXIV- ياكوبى‏‏، فريدريش هينريش، ١٨١٩- ١٧٤٣. فيلسوف و نويسنده آلمانى‏‏.

XXXV- دوآليسم. آموزش دوگانگى‏‏، دوگرايى‏‏ (آريانپور)، ثنويت. آموزش ايده‏آليستى‏‏ كه وحدت جهان را نفى‏‏ مى‏‏كند و حقيقت را دوگانه مى‏‏پندارد. به نظر آن، دو بخش وجود (عين و ذهن، ماده و معنويت، ضرورت و آزادى‏‏، خوب و بد …) در برابر هم قرار دارند و هم‏وزن مى‏‏باشند.

XXXVI-  انديشه مونيستى‏‏ و پذيرفتن وحدت بين عين و ذهن در انديشه ابوعلى‏‏سينا پيش از هزار سال پيش از اين طريق پاسخ خود را يافته بود كه او قدرت و توانايى‏‏ نامحدود الهى‏‏ را براى‏‏ خلق طبيعت و كليه واقعيت عينى‏‏ پذيرفته بود. هانس هينس هولس H. H. Holz، فيلسوف معاصر آلمانى‏‏ در اثر خود “غار بزرگ دزدان” Die groesse Raueberhoehle برداشت ابن سينا را چنين توضيح مى‏‏دهد: «آنان [بيرونى‏‏، ابن سينا] از اين راه [قياس و بحث درباره معناى‏‏ كلمات] درباره رابطه ميان وحدت وجود و متنوع بودن جهان و نقطه آغازين اين تنوع كه طبق نظر وحدت وجود، در ذات خداوند متمركز است و از آن منتشر مى‏‏شود، به پرسش‏هايى‏‏ دست يافتند. اين برداشت در برابر برداشت ثنويت (دوآليسم) مطرح مى‏‏شد كه بدى‏‏ در جهان را در برابر نيكى‏‏ خداوند قرار مى‏‏داد. اگر وحدت جهان در خداوند به صورت عقل كل وجود دارد، بايد معلوم شود كه جايگاه مادى‏‏ اين وحدت كجاست، و از چه ساخته شده است؟ و پاسخ به اين پرسش، موضوع انديشه فلسفى‏‏ بود. … برخلاف ارسطو كه معتقد است حركت اشياء ناشى‏‏ از زنجيره‏اى‏‏ از علل است كه به “جنبنده ثابت” مى‏‏انجامد، براى‏‏ فلسفه اسلامى‏‏ “جنبنده ثابت” وجود مطلق خداوند است كه پيش از همه چيز وجود دارد و همه خواص را در خود جمع‏آورده است، و آغازگر حركت است؛ از مطلقيت او، مى‏‏بايست گذار به حركت نتيجه‏گيرى‏‏ مى‏‏شد. همه واقعيت‏ها و امكانات به صورت انديشه و جوهر در ذات خداوند وجود دارد، تا آن زمان كه با خلق آن‏ها، به آن‏ها ماديت جهانى‏‏ (وجود) بخشد؛ اما از آن‏جا كه خداوند در خارج از جهان مادى‏‏ (خارج از ماديت جهان) وجود دارد، انتقال انديشه به جهان مادى‏‏، نياز به گذار از يك مرحله ميانى‏‏ دارد، تا بتوان از خداوند به‏مثابه علت اولى‏‏، به جهان متحرك مادى‏‏ رسيد.

ارسطو براى‏‏ اين گذار نمونه‏اى‏‏ ارائه نمى‏‏دهد كه تنوع وجود مادى‏‏ را از معنويت مطلق اوليه نتيجه دهد. ايجاد تنوع مادى‏‏ از عقل كل، نزد فيلسوفان اسلامى‏‏، چنين است: خداوند ماهيتاٌ عقل كل است، يعنى‏‏ انديشه معنوى‏‏ همه واقعيت‏ها و امكان‏ها، او به‏مثابه شعور مطلق و كامل، نه تنها جهان را در شكل “انديشه”، بلكه خواست خلق آنان را نيز در بر دارد. از آن‏جا‏‏ كه در برابر خواست خداوند هيچ مانعى‏‏ وجود ندارد، خواست و اراده درونى‏‏ او نقش علت علّى‏‏ خلق جهان را ايفا مى‏‏كند: هر زمان كه خداوند اراده كند، جهانى‏‏ را كه انديشه آفرينش آن را در اختيار دارد، مى‏‏آفريند.

ابن سينا از اين ساختار فارابى‏‏، ابدى‏‏ بودن جهان را نتيجه مى‏‏گيرد. از آن‏جا كه بدون اراده شعور مطلق و كامل هيچ چيز ممكن نمى‏‏شود، بايد جهانى‏‏ را كه در انديشه دارد، هم‏زمان نيز اراده -يعنى‏‏ خلق- كرده باشد. از اين‏رو، جهان مادى‏‏، همانند خداوند، ابدى‏‏ است. … از آن‏جا كه در شعور مطلق، اراده نيز وجود دارد كه وقتى‏‏ در برابر او چيزى‏‏ براى‏‏ خلق كردن وجود دارد، خلق مى‏‏كند. [احسان طبرى‏‏ اين نكته را به نقل از كتاب “شفا”ى‏‏ ابن سينا، چنين بيان مى‏‏دارد: «قضا، عبارت است از عمل ابتدائى‏‏ و بسيط وضع اشياء، از جانب خدا] اين مخلوق، كه شعور خلق كننده آن را ايجاد مى‏‏ كند، بايد نسبت به خالق خود از جنس ديگرى‏‏ باشد، زيرا در غير اين‏صورت، شعور، تنها شعور را مى‏‏آفريند.» (نگاه كن به “جامعه مدنى‏‏ و آگاهى‏‏ پسامدرن”، ١٣٨٤، نشر پيلا- تهران، ص ١٥٣- ١٥٥). نگاه شود همچنين به زير XXXVIII .

هگل در اثر خود “فنومنولوژى‏‏ روح” روند تبديل شده ايده (روح) به عينيت را توضيح مى‏‏دهد كه مراحلى‏‏ از واقعيت واحد را تشكيل مى‏‏دهد. نگاه شود ازجمله به XX.

XXXVII – وحدت مطلق لحظات به معناى‏‏ نفى‏‏ مطلق لحظات است. برداشت چپ روانه از جابه‏جايى‏‏ طبقات به‏دنبال انقلاب، به‏جاى‏‏ نفى‏‏ ديالكتيكى‏‏ آن‏ها، ناشى‏‏ از اين برداشت است. به‏دنبال انقلاب سوسياليستى‏‏ نفى‏‏ طبقات به‏طور كلى‏‏ تحقق مى‏‏يابد و نه آن‏كه جابه‏جايى‏‏ طبقاتى‏‏ بوقوع مى‏‏پيوند.

XXXVIII – لغت آلمانى‏‏ Entauesserung, دو مفهوم توامان را بيان مى‏‏كند. مفهوم اول از خود چيزى‏‏ را دادن است، به مفهوم روندى‏‏، كه از آن طريق و در لحظه تظاهر و دادن و منتشر كردن چيزى‏‏، خود نيز تغيير مى‏‏يابد و از لحظه آغازين وضع، دور و به آن غريبه (مفهوم دوم) Entfremdung نيز مى‏‏شود. ابن سينا توانايى‏‏ و خواست خداوند را به نحوى‏‏ توصيف مى‏‏كند كه مى‏‏توان آن را با مفهوم لغت Entauesserung آلمانى‏‏ مشابه دانست. طبق توضيحات ابن سينا، خداوند با خلق اشياء، چيزى‏‏ را از جنس خود خلق نمى‏‏كند، بلكه مخلوقات او از جنسى‏‏ ديگر هستند. بدين‏ترتيب، آنچه كه توانايى‏‏ و خواست خدا است و ناشى‏‏ از اوست (از او نشر مى‏‏يابد)، درعين‏حال به‏خاطر جنس مادى‏‏ خود، از جنس خداوند نيست و باوجود منشاء خداوندى‏‏ آن، با آن غريبه است. به زيرنويس XXXXIII هم مراجعه شود

XXXIX – Monade به معناى‏‏ وحدت در زبان يونانى‏‏. در فلسفه يونانى‏‏ به معناى‏‏ غيرقابل تجزيه بودنِ امر و يا چيزى‏‏ ساده: مثلاً ايده نزد افلاطون، اتم نزد دمكريت و اپى‏‏كور. ليپنيز آن را واحد بسته روح‏دار ماده مى‏‏داند كه كليت سيستم منظم جهان را تشكيل مى‏‏دهد. ليبنيز،گ و، 1716- 1646، انديشمند فيلسوف، تاريخ‏شناس، حقوق دان، زبان شناس، عالم علوم طبيعى‏‏ و مذهبى‏‏ آلمان، پايه گذار آكادمى‏‏ برلن.

XXXX- برابرايستا gegenstaendlich در زبان آلمانى‏‏ به معناى‏‏ چيز، شى‏‏ء جسم‏دار است. منظور واقعيت عينى‏‏ و قابل لمس. پسوند lich به معناى‏‏ نوعى‏‏، گونه‏اى‏‏.

XXXXI- شناخته شدن پوست درخت به‏مثابه يكى‏‏ از اجزاى‏‏ منفرد درخت از يك سو، و درك نقش پراهميت آن در چهارچوب كليت هستى‏‏ درخت و حفظ حيات آن از سوى‏‏ ديگر، همان ارتقاى‏‏ شناخت طبق عقل روزمره و يا حتى‏‏ علمى‏‏ متكى‏ به منطق صورى‏ از پوست درخت است، در برابر  درك ديالكتيكى‏‏ نقش پوست درخت در به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ مجموعه لحظات ديگر اندام درخت (چوب، آوندها، برگ، ميوه وغيره به‏مثابه لحظات درونى‏‏) در ارتباط با شرايط خارجى‏‏ (اقليمى‏‏ و لحظه‏اى‏‏- محيط محدود و غيره) و به‏عبارت ديگر درك مضمون و ذات هستى‏‏ درخت.

XXXXII-  سوراخ هاى‏‏ سياه در كهكشان، كه مدت‏ها تنها “سياه بودنشان” شناخته شده بود، بالاخره به‏مثابه نقطه‏هايى‏‏ شناخته شدند كه ماده موجود در كهكشان را به‏درون خود مى‏‏مكند، انباشت و تلغيظ مى‏‏كنند. نهايتاً با ازدياد فشار در ماده جمع شده، حادثه انفجار آن به نام Big Bang تحقق مى‏‏يابد و منظومه جديد پديد مى‏‏شود. شايد اين مثال كمكى‏‏ باشد براى‏‏ درك هم نسبى‏‏ بودن مطلق و هم داراى‏‏ محتوا بودن آن.

XXXXIII- “بيگانگى‏‏ از خود”– در رابطه متن كتاب در اين قسمت، بيگانه‏شدن به معناى‏‏ عدم درك روابط و مناسبات توليدى‏‏ در سرمايه‌دارى‏‏ است كه تحت شرايط تقسيم‏كار به‏منظور توليد انبوه “كالا”، هويت كالا به‏مثابه مخلوق كار مشخص انسان مشخص، “گم” مى‏‏شود و شناخته نمى‏‏شود، آنطور كه مثلاً در كار پيشه‌ورى‏‏ به‌سهولت قابل شناخت است: مثلاً كفش توليد شده در كارخانه “كفش ملى‏‏”، در برابر كفش دست‌دوز استاد محمود. نگاه شود همچنين به توضيحات مربوط به خصلت فتيشى‏‏ كالا و همچنين زيرنويس XXXVIII .

XXXXIV – كاتگورى‏‏- مقوله، “قالب‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏” معتبر براى‏‏ بيان افكار. در زير نويس ص 106 ترجمه كتاب “كاپيتال” توسط زنده‏ياد ايرج اسكندرى‏، مقوله كاتگورى‏‏ چنين توضيح داده مى‏‏شود: در معناى‏‏ ارسطوئى‏‏، اين كلمه در مقابل Categories كه حكماى‏‏ قديم ايران و عرب در بعضى‏‏ موارد نيز معرب كلمه يونانى‏‏ (غاطيغورباس) را به‏كار برده‏اند (مقولات عشر يا غاطيغوباس)، كار برده شده است.

در همين صفحه ترجمه تعريف كاتگورى‏‏ از “كاپيتال” چنين است: اين اشكال مقولات علم اقتصاد بورژوائى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند. اين ها قالب‏هاى‏‏ اجتماعاً معتبر و بنابراين عينى‏‏ [براى‏‏] بيان افكارى‏‏ است كه به‏روابط توليدى‏‏ اين شيوه معين تاريخى‏‏ و اجتماعى‏‏ توليد (يعنى‏‏ توليد كالا) اختصاص دارد. بنابراين بمحض اينكه با اشكال ديگرى‏‏ از توليد سروكار پيدا كنيم، اين جنبه عرفانى‏‏ و پراسرار دنياى‏‏ كالا، كليه اين ظواهر سحر وجادو كه بر اساس توليد كالا محصولات كار را با پرده‏اى‏‏ از ابر پوشانيده است، برطرف خواهد شد.

XXXXV- Skeptizismus  شكاكيت آموزشى‏‏ فلسفى‏‏ است كه بشدت متاثر از موضع ايده‏آليست‏ذهنى‏‏ مى‏‏باشد و مواضع آگنوسيستى‏‏، يعنى‏‏ عدم امكان شناخت را تبليغ مى‏‏كند.  بدين‏ترتيب آموزشى‏‏ است كه تئورى‏‏ شناخت آن، اين شك را مطرح مى‏‏سازد كه گويا اصلاً شناخت از محيط پيرامون ممكن نيست و ازاين‏رو “شك” را به‏مثابه يك اصل عنوان مى‏‏كند. جهان‏بينى‏‏ است كه هستى‏‏ انسان را بى‏‏ معنا و امرى‏‏ عبث مى‏‏داند و داراى‏‏ مواضع نيهيليستى‏‏ (نفى‏‏ همه چيز) و غيرعقلايى‏‏ مى‏‏باشد. در تاريخ فلسفه اين نظريات به اشكال مختلف ظهور كرده‏اند.

سه جريان عمده آن عبارتند از: 1- آموزش فلسفى‏‏ يونان كه در قرون 3 تا 2 پيش از تاريخ اروپائى‏‏ وجود داشت و بى‏‏عارى‏‏ و بى‏‏خيالى‏‏ را براى‏‏ دست يافتن به خوشبختى‏‏ تبليغ مى‏‏كرد. راه دسترسى‏‏ به اين خوشبختى‏‏ را اين آموزش نه از طريق دانستن و شناخت جهان، بلكه با چشم پوشى‏‏كردن از هر شناختى‏‏ مى‏‏دانست. شكاكيون يونانى‏‏ شناخت جهان را غيرممكن اعلام داشته بودند و مى‏‏گفتند كه با چشم پوشى‏‏ انسان از هرنوع شناخت، انسان تحت تاثير محيط خارج از خود قرار نخواهد گرفت و از اين طريق به خوشبختى‏‏ نايل خواهد شد. اين آموزش نيهيليستى‏‏ را بايد در ارتباط تاريخى‏‏ با دوران فروپاشى‏‏ صورتبندى‏‏ اقتصادى‏‏- اجتماعى‏‏ برده دارى‏‏ آنتيك ارزيابى‏‏ كرد، زيرا محصول انعكاس ذهنى‏‏ اين روند فروپاشى‏‏ است.  2- جريان ديگرى‏‏ از آموزش شكاكيت مربوط است به نيمه دوم قرن شانزدهم در فرانسه، تحت عنوان نئواسكپتيسم Neuskeptizismus . اين آموزش را نبايد تنها يك تجديد فلسفه يونانى‏‏ دانست كه محصول ايدئولوژى‏‏ دوران فروپاشى‏‏ برده‏دارى‏‏ بود، بلكه بايد آن را محصول پرتضاد آغاز دوران جديدى‏‏ دانست كه به رنسانس انجاميد. نمايندگان عمده آن Mintaigens  و Charrons  بودند. 3- سومين جريان را بايد جريان فلسفى‏‏ دوران امپرياليسم دانست كه در مراحل طولانى‏‏ در صدد است با مواضع شكاكيك، پراگماتيسم Pragmatismus (كه محك حقيقت را در قابل استفاده بودن آن مى‏‏داند)، Wissenssoziologie (كه انديشه علمى‏‏ را به ابزار در خدمت ايدئولوژى‏‏ تبديل مى‏سازد و آن را آگاهى‏‏ در خدمت منافع مى‏‏داند)، بر انديشه غيرديالكتيكى‏‏ غالب شود. و همچنين فلسفه زندگى‏‏ Lebensphylosophie كه اسلوب علمى‏‏ را در علوم نادرست مى‏‏داند و شيوه‏هاى‏‏ غيرعقلايى‏‏ را تبليغ مى‏‏كند، و بالاخره اگزيستانسياليسم Existentialismus  كه بى‏‏معنايى‏‏ و بى‏‏محتوايى‏‏ زندگى‏‏ انسان را تبليغ مى‏‏كند وغيره، جريان‏هاى‏‏ مختلف فلسفه اسكپتيسموس دوران امپرياليسم هستند.

با آموزش شكاكيت نبايد شك مذهبى‏‏ Bayle و يا شك اسلوبى‏‏ دكارت Descartes اشتباه شود. اين ها اشكال شكاكيتى‏‏ بودند كه با مواضع فلسفى‏‏ خود به زمينه‏هاى‏‏ رشد فلسفه و علم كمك نمودند و بايد آن‏ها را سرآغاز رشد ادراك ديالكتيكى‏‏ ارزيابى‏‏ نمود.

XXXXVI- سوفيستيك Sophistik جريانى‏‏ است در زير مجموعه فلسفه يونانى‏‏ اسكپتيسموس كه فوقاً توضيح داده شد و برپايه سفسطه قرار دارد.

XXXXVII – Fetischismus باور داشتن به خاصيت‏هاى‏‏ مافوق طبيعى‏‏ برخى‏‏ از اشياء انتخاب شده و يا غريب و محترم شناختن آن‏ها. اين پديده در تمام اديان وجود دارد و نبايد آن را تنها بيان مرحله رشد نازل جهان‏بينى‏‏ مذهبى‏‏ دانست كه تاريخ‏نويسى‏‏ مذهب در سرمايه‏دارى‏‏، آن را تبليغ مى‏‏كند. باوجود اشكال شبيه بـه‏ هم اشياء مورد احترام در مذاهب مختلف، محتوا و مضمون اين سنن نزد مذاهب متفاوت است. توضيح ماركس در زيرنويس در كاپيتال جلد اول، صفحه ١٠٣ (ترجمه ايرج اسكندرى‏‏) درباره “فتيش” چنين است: «فتيش عبارت از شى‏‏ء  است كه مردم عهود اوليه يا قبايل عقب‏افتاده كنونى‏‏، مقدس مى‏‏شمارند و مانند بت ستايش مى‏‏كنند و اغلب آن را به‏مثابه اجداد قبيله خود مى‏‏پرستند.»

در صفحات ١٠٣ و ١٠٤ ماركس درباره خصلت فتيشى‏‏ كالا مى‏‏نويسد: «پس صفت اسرارآميز شكل كالا فقط در اين كيفيت است كه شكل مزبور خصلت اجتماعى‏‏ كار بشر را در نظر انسان به‏شكل صفات مادى‏‏ محصولات كار و خواص اجتماعى‏‏ ذاتى‏‏ خود اين اشياء، منعكس مى‏‏سازد و به‏همين جهت نيز رابطه اجتماعى‏‏ توكيدكنندگان را با مجموع كار به‏صورت يك رابطه اجتماعى‏‏اى‏‏ كه خارج از ايشان و بين خود اشياء وجود دارد، نمايش مى‏‏دهد. با اين چشم بندى‏‏ است كه محصولات كار بدل به كالا مى‏‏شوند و درعين محسوس بودن، غيرملموس مى‏‏گردند، يعنى‏‏ به‏صورت اشياء اجتماعى‏‏ درمى‏‏آيند. همچنآن‏كه تاثير نورانى‏‏ شى‏‏ء اى‏‏ بر عصب باصره، مانند تحريك داخلى‏‏ خود عصب باصره نموده نمى‏‏شود، بلكه به‏صورت شى‏‏ء  محسوسى‏‏ كه خارج از چشم قرارگرفته است، بيان مى‏‏گردد. ولى‏‏ عمل ديدن بدين قسم انجام مى‏‏گيرد، كه واقعاً روشنائى‏‏ از جسمى‏‏ خارجى‏‏ به شى‏‏ء  ديگرى‏‏، كه چشم است، مى‏‏تابد. اين رابطه فيزيكى‏‏ بين اشياء فيزيكى‏‏ است. اما برعكس، شكل كالا و رابطه ارزشى‏‏ محصولات كار به‏هيچ‏وجه دخلى‏‏ به ماهيت فيزيكى‏‏ آن‏ها و ارتباطات شى‏‏ء اى‏‏ و خارجى‏‏اى‏‏ كه از آن ناشى‏‏ مى‏‏گردد، ندارد. تنها رابطه اجتماعى‏‏ مشخص خود انسان‏هاست كه در اين مورد به‏شكل وهم آميز رابطه بين اشياء جلوه مى‏‏كند. براى‏‏ يافتن نظير اين مورد بايد در مناطق مه آلود جهان مذهبى‏‏ بپرواز درآئيم. آنجا نيز چنين به نظر مى‏‏آيد كه محصولات دماغ انسانى‏،‏ زندگى‏‏ خاصى‏‏ يافته، همچون چهره‏هاى‏‏ مستقلى‏‏ بين خود و با انسان در رابطه قرارگرفته اند. در جهان كالا نيز حاصل دسترنج انسان چنين جلوه مى‏‏كند. اين همان چيزى‏‏ است كه من فتيشيسم ناميده ام، صفتى‏‏ كه تا محصولات كار به‏صورت كالا درمى‏‏آيد، به  آن‏ها ميچسبد و سپس جزء لاينفك توليد كالائى‏‏ مى‏‏گردد.

همانطور كه تحقيق ما ثابت نمود، اين فتيشيسم جهان كالا از خاصيت اجتماعى‏‏ مخصوص كار ناشى‏‏ مى‏‏گردد، كه خود مولد كالاست.»

(تاريخ و ديالكتيك، فهرست توضيحاتى‏‏ مترجم، پايان ٢٤، ادامه در 25 http://www.tudeh-iha.com/?p=1502&lang=fa

)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *