تاريخ و ديالكتيك آغاز ٧
برخى نكات در زبان هگل
هگل در كوشش براى توصيف و توضيح نظريات خود شيوه بيانى را ايجاد كرد كه نه تنها از وضع معمول زبان بهدور بود، بلكه در مواردى حتى برعكس آن بود. اما بيان هگل ناشى از ويژگى ذهنى مخصوص او نبود، بلكه بهكمك اين بيان، انعكاس ساختار ديالكتيكى واقعيت بطور دقيقى ارائه مىشود؛ از اين رو بايد آن را چيزى بيشتر از تنها شكل بيان ويژهاى دانست: اين بيان داراى خصلت شىءگونه– جسمدار- برابرايستا است. از اين طريق كه در نوشته حاضر برخى از مهمترين الفاظ و كلمات فلسفى هگل توضيح داده مىشود، همزمان آشنايى با برخى از شناختهاى اساسى اين انديشه فلسفى نيز ممكن مىگردد.
آنچه كه در جريان بررسىاى چيزى است كه در ابتداء توجه قوه ادراكه را بخود جلب مىكند، اين گرايش انديشه است كه به منظور توليد تصورى در مورد پديدههاى منفرد، هر كدام از آن را از ارتباط با بقيه پديدهها، بطور انتزاعى، بيرون بكشد و متجزا كند. از اين رو هگل مورد خاص و منفرد را بهنام نمىنامد، بلكه آن را «انتزاع» مىنامد. و گذشته از اين، ازآنجا كه اين «انتزاع» در كنار بسيارى ديگر از پديدههاى منفردى كه در انديشه ما وجود دارند، قرار مىگيرد، از نظر زمانى ومكانى محدود است، و در اين محدوديت خود در يك نسبت معينى با پديدهاى ديگر قرار دارد، آن را «نسبى» نيز مىنامد. انتزاع و نسبى بودن براى هگل داراى معانى بكلى مشابهى است (م).
اما معناى واقعى نسبى بودن را انسان زمانى درك مىكند كه اين مفهوم را در ارتباط با متضادش ، يعنى در ارتباط با “مطلق بودن”، قرار مىدهد و ازاين طريق قادر به درك آن مىشود. اين مطلق بودن يعنى چه؟ مضمون مطلق بودن زمانى برجسته مىشود كه از تن آن لباس متافيزيكى دور انداخته مىشود. لباسى كه هگل در همه آن مواردى به تن مطلق بودن مىكند، يعنى در مواردى كه او مطلق را علت اصلى و اوليه هستى كه برپايه “عقلانيت” قرار دارد، اعلام مىدارد. هگل با اين لباس متافيزيكى، به تصور خود، هسته عقلايى درونى مطلق را برجسته مىسازد. از ديدگاه نظريه شناخت، تحت عنوان اين مطلق بودن هيچ چيز ديگر نبايد درك و فهميده شود، جزآنكه چيزى است بكلى متضاد با خاص منفرد و متجزا و انتزاعى و نسبى، يعنى بهمپيوستگى- بهمتنيدگى كليه منفردها و نهايتاً يعنى همان كليت. (م)
نقش پراتيك در روند شناخت
همزمان هگل تعريف بهمپيوستگى- بهمتنيدگى كليت را چنين تكميل مىكند كه اين بهمپيوستگى- بهمتنيدگى چيزها هيچ گاه نمىتواند در سكون آنها درك شود، بلكه تنها در جريان حركت و تغيير آنها قابل درك است. زير اين كليت تنها در جريان پويائى- تغيير اجزاء، ايجاد و برپا مىشود. درست به كمك اين تعريف، مفهوم كليت نزد هگل با قاطعيت از شيوه تصور معمولى از كليت [مثلاً تن انسان كه از اجزاء و اندام ها تشكيل شده است]، فاصله مىگيرد. اما ازآنجا كه هگل فاقد شناخت از اوضاع و احوالى است كه بطور واقعى برقرار است كه با توجه به آنها، كليت بطور مشخص قابل درك مىشود – از آنجا كه هگل نقش پراتيك را نمىشناخته است[!] – ، مىآموزد كه به مطلق بودن تنها از طريق حدس و گمان مى توان دست يافت، يعنى كليت تنها بهمثابه “ايده” قابل شناخت است. بىتوجه از اين بيان متافيزيكى، اين اشتباه مىبوده است، تصور شود كه مطلق تنها در دماغ ما وجود دارد. اين درست است كه هگل مىگويد، مطلق بودن تنها از طريق و برپايه «حدس و گمان» [نگر- ورزانه] spekulativ از پديدههاى منفرد و خاص قابل درك كردن است، و بهمين علت نيز چنين شناختى را در ارتباط قرار مىدهد با «ايده مطلق»؛ اما او چنين نظرى ندارد كه مطلق بودن از طريق حدس و گمان خلق مىشود. مطلق بودن نزد هگل برعكس به معناى كل بهمپيوستگى- بهمتنيدگى خود واقعيت است (م). از اين رو نيز او مطلق را با مشخص يكى مىداند. همانطور كه نسبى بودن و انتزاعى در يكسو يك معنا دارد، همانطور هم مطلق بودن و مشخص بودن در سوى ديگر داراى معناى مشابه هستند. اما مگر اين خود هگل نبود كه گفته بود، مطلقيت تنها از راه حدس و گمان دست يافتنى است؟ او با چه وسيلهاى، بدون آنكه در تضاد با نظر خودش قرار بگيرد، دليل و سند مشخص بودنِ مطلقيت را به دست مىآورد، از كجا به دست مىآورد؟ اين دليل براى هگل از اين واقعيت به دست مىآيد كه نكته و لحظه منفرد و خاص به هيچ صورت ديگرى نمىتواند وجود داشته باشد، بهجز در ارتباط عمومى كليت، و اضافه برآن، اين لحظه اصلاً عملكرد، معنا و هستى خود را از اين طريق بهدست مىآورد، اصلاً ازاين طريق مشخص مىشود كه وارد روند شدن كليت مىشود و به بخشى از آن تبديل مىشود.
ازاين طريق هگل لباس مقدس را دوباره از تن لحظه منفرد و خاص در مىآورد كه در جريان انديشه غيرانتقادى و عاميانه و روزانه، حتى اگر در علوم هم حكمفرما باشد، بر تن آنها پوشانده شده است. اين درحالى است كه خود مىداند كه لحظه منفرد و متجزا درواقع هيچ است، بدون رابطه آن با پديدههاى ديگر منفرد در كليت مشخص كه همان مطلقيت هستى است. خود گول زنى انديشه غيرديالكتيكى را هگل در برابر «عقلانيت [منطق]» ديالكتيكى قرار مىدهد؛ بررسى منفردانه و متجزاى لحظه را او از اين رو «مطابق با عقل» [عقلگرا] verstandsmaessig مىنامد، درحالىكه انديشيدن در چهارچوب كليت را در برابر آن «عقلايى» vernuenftig اعلام مىكند.
اين از دستاوردهاى ابدى هگل است كه اثبات نمود كه مىتواند چيزى طبق برداشت عقل روزمره «شناخته شده باشد»، بدون آنكه مضمون آن درك شده باشد، و آنطور كه هگل مىگويد ذات آن «درك» شده باشد و بر آن معرفت حاصل آمده باشد. نوع روندى كه در آن چيز شناخته شده، در جريان شدن آن درك مىشود و در چهارچوب كليتى كه به آن تعلق دارد به سطح معرفت ارتقاء مىيابد را هگل «ميانجىگرى»Vermittelung [روند ميانجىگرانه vermittelnd] مىنامد. درست در مفهوم ميانجىگرى- پلزدن- رساندن- منتقل و عنايت كردن مىتوان برداشت هگل را به نمايش گذاشت كه چگونه تئورى شناخت او مىخواهد همزمان علم هستى و اسلوب شناخت هستى (م) باشد و هست. ميانجىگرى نزد هگل درست هم به معناى درك ديالكتيكى لحظات در روند واقعى هستى آنها است و هم بيان تئوريك چگونگى جستجوى اين ميانجىگرى است به منظور دستيابى به معرفت و شناخت از روند واقعى در جريان.
با بيان دقيقتر، مفهوم ميانجىگرى و درك ديالكتيكى به معناى راندن، پل زدن و هدايت كردن لحظات است به سوى متضاد آنها در كليت و ارتقاى آنها بسوى ايجاد كمال كليت، روندى كه در جريان آن، لحظات، محتوا و مضمون كامل و همهجانبه خود را نشان مىدهند و آن را قابل شناخت مىسازند، محتوا و مضمونى كه در نگرش متافيزيكى- منفرد و متجزا كننده، مخفى باقى مىماند. (XXXXI)
در جمله معروف در پيشگفتار “فنومنولوژى روح” (پديدارشناختى روح) هگل نظر خود را چنين بيان مىكند: «آنچه معروف وشناخته شده است، به خاطر آن كه شناخته شده است، هنوز به معناى آن نيست كه درك هم شده است. اين سادهترين شكل خود گولزدن و يا گولزدن ديگران است، وقتى چيزى را كه شناخته شده است، به عنوان درك شده تصور شود، و از پذيرفتن چنين تصورى خوشنودى هم حاصل آيد: با همه پرحرفىها، چنين شناختى، بدون آنكه خود بفهمد چه بر سرش آمده، حركت و پيشرفتى نخواهد داشت. سوبژكت، ابژكت وغيره، خدا، طبيعت، عقل، معنويت [و …] بدون هر حرف و موضع انتقادى به عنوان مسائل شناخته شده زمينه معتبرى مىشوند و نقاط محكمى را زير پا تشكيل مىدهند، هم براى شروع و هم براى بازگشت [انديشه و استدلال]. حركت انديشه، بين اين نقاط شناخته شده كه ثابت و بيحركت باقى مىمانند، جريان دارد و در رفت و آمد است، و لذا در سطح باقى مىماند» (20).
بدينترتيب، معنى نادرست و بىمحتوائى هم براى ميانجىگرى و درك وجود دارد: اين معنا چنين است كه انديشه، ازآنجا كه بين “نقاط ثابت” در رفت وآمد است، اين نقاط را تنها به ظاهر درك مىكند، بجاى آنكه امكان بدهد كه لحظات و مفاهيم بتوانند با متضادهاى خود در كليت در جوشش- پويايى و حركت منعكس شوند و از اين طريق اجازه بدهند حركت و جوشش- پويايى درونى آنها دنبال شود، يعنى وضعى ايجاد شود كه تنها در آن وضع، آن جنبهاى كه براى انديشه متافيزيكى شناخته نشده باقى مىماند، خود را نشان دهد [جنبه متضاد پديدهها و وحدت ديالكتيكى آنها]. پس، مفهوم درست ميانجىگرى و درك بر اين زمينه ممكن مىگردد كه برپايه شناخت از روند «شـدن» هستى قرار دارد، يعنى از درك خصلت روندگونه بودن هستى، متبلور شده و فهميده مىشود. «حقيقت بدينترتيب درواقع همان حركت– پويايى و تغيير بىواسطه آن چيزى است كه در ديگرى محو [نفى] مىشود: كه همان شدن است».
اما اين «محو [نفى] شدن» بهنوبه خود نمىتواند به مفهوم متافيزيكى آن درك شود، بلكه تنها مىتوان آن را چنين درك كرد كه در حركت، لحظات بىواسطه و بلافصل «به وحدت مىرسند». وحدتى كه برپايه اسلوب و به شيوه ديالكتيكى درك مىشود. اين به اين معناست، كه چيز- شىء جسمدار، يعنى كيفيت، در جريان روند بطور ساده ازبين نمىرود، بلكه «نفى مىشود». با اين نظر هگل از مرز نظريات پيشينيان خود عبور مىكند. مثلاً، از نظريات سقراط كه طبق آن منفرد، همانطور كه «در جريان بسوى بالا» در كل محو مىشود، «در راه بسوى پائين» دوباره ايجاد مىشود. اما نظريه سقراط، كه در آن تنها نامحدود، يعنى «آنچه كه نيست» Nichtsein، تنها چيزى است كه واقعاً وجود دارد، وحدت بر روى كيفيتها سايه مىافكند و آنها را محو مىكند و ازاين طريق درواقع وحدت، تك و تنها و بىارتباط و غيرقابل درك باقى مىماند. برخلاف اين نظر، هگل در [اثر] «لوژيك» خود مىآموزد كه هيچ چيزى وجود ندارد كه هم بىواسطگى- بلافصلى لحظه و همچنين ميانجىگرى- درك از كليت را در خود نـهفته نداشته باشد [هيچ چيز وجود ندارد، كه در عين حال كه خودش است، حلقه واسطهاى نباشد براى بعدى]. او در موردى بسيار به جا مىگويد كه انسان هنوز به كليت دست نيافته است، زمانى كه انسان آن را كليتى توخالى مىشناسد. مفهوم كل هنوز به خود كليت نرسيده است، همانطور كه يك كودك نوزاد هنوز به «واقعيت كامل» يك انسان تبديل نشده است، و يا كلمه «همه حيوانات» به معناى حيوان شناسى نيست. كل نبايد اينچنان درك شود كه طبق آن گويا «همه گاوها سياه هستند»، چيزى جز «شب» وجود ندارد. مطلق، چيزى خالى از كيفيت نيست (XXXXII)، بلكه برعكس، كليتِ ايجاد شده از اين كيفيتها مىباشد، «نتيجه» روندِ شدنِ آنهاست. البته «اين مهم است كه درك از واقعيت تنها در سطح درك ماده بودن آن باقى نماند (يعنى در وضع درك نشده، ل ك)، بلكه درك از واقعيت همچنين بهمثابه (كليت ل ك) سوبژكت نيز درك شده و بيان گردد.» (21). اما اين امر، «نادرست درك كردن عقل و خرد است، زمانى كه انعكاس لحظه (يعنى درك و فهميدن واقعيت درسطح درك لحظات منفرد و جدا شده، ل ك) بهمثابه جنبه و لحظه مثبتى در مطلق درك نشود و در روند شناختِ واقعيت كنار گذاشته و امرى غيرعمده تلقى شود. انعكاس درست [يعنى شناخت خاصِ متجزا شده، اما در حركت] آن چيزى است كه دسترسى و دركِ واقعيت را به نتيجه بررسى تبديل مىسازد» (22). آن تصور درباره وحدت كه در آن لحظات منفرد و متجزا و خاص محو مىشوند را هگل «ترىويال» trivial [تصور معمولى، پيشپا افتاده] مىنامد. متضادِ پرجوش لحظات، همان نيروى محركه حركت و تغييرِ كليت است؛ درعينحال اين جوشش- پوياى و حركت، بنوبه خود علت تعيين كننده براى اين امر است كه لحظات بتوانند از درون حركت و جوشش سر بيرون كشند و امكان بدهند كه مضمون و ذات آنها شناخته شود.
ديالكتيك تئورى شناخت هستى
سيستم هگل اين نكته را اثبات مىكند كه براى ايدهآليسم عينى تئورى شناختى وجود ندارد، مگر آنكه همزمان تئورى شناخت و تئورى هستى [بهمپيوسته- بهمتنيدهِ در حالِ شدن] باشد. از اين رو تئورى شناخت ايدهآليسم عينى، عمدتاً ديالكتيك است. از اين رو هم ماركس مىتواند بگويد، كه «پس از هگل، كل متافيزيك، كل فلسفه، در اسلوب خود خلاصه مىشود» (23).
بخش سوم
ماتـريـاليسـم فـويـربـاخ
«جنبـه فعال [ذهن] به جاى آن كه توسط ماترياليسم، توسط ايدهآليسم پرورانده شد» ماركس
مىدانيم كه نه تنها نظريات هگل، بلكه همچنين نظريات فويرباخ مورد توجه ماركس و انگلس قرار داشتند واثر تعيين كنندهاى در انسجام انديشه ماركسيستى از خود بهجا گذاشتند. اثر انديشه و مواضع فويرباخ در رشد نظريات ماركس جوان و انگلس جوان از اهميت بىواسطه برخوردار بود.
زمانى كه فويرباخ از اين امر باخبر شد كه رساله او تحت عنوان “انديشههايى درباره مرگ و فناناپذيرى جاودانى” راه دستيابى او را به كرسى استادى دانشگاه مسدود كرده است، خود را از زندگى فعال- پرهيجان كنار كشيد و در عزلت دهكدهاى بهدور از ضربان دنياى انديشه و در تنگناى مالى به نگارش آثارش پرداخت.
در سال 1839 رساله بشدت انتقادى او درباره هگل در “سالنامه روگر” Ruger منتشر شد. رساله عنوان “انتقاد به فلسفه هگل” دارد. فويرباخ [بهمثابه انديشمندى ماترياليست] در اين رساله دچار اين اشتباه مىشود كه نظر هگل را درباره وحدت مفهوم و واقعيت [يعنى درك ذهنى از واقعيت و انعكاس ذهنى آن در انديشه و چگونه ناميدن آن]، وحدت معنويت [روح] و هستى را بشدت و با سروصدا مرود اعلام كند، در حالى كه ماركس در همان زمان ديگر به ضرورت قراردادن شناخت هگل برپايه ماترياليستى و توضيح ماترياليستى شناخت هگل پىبرده بود. فويرباخ در اين ارتباط از «مزخرف تمام عيار- مطلق» صحبت مىكند. اما بـهيچوجه اين “مطلق”، اگرچه بر آن لباس متافيزيكى پوشانده شده است، مرخرف نيست، بلكه اولين كوشش پيگير است، هستى را از طريق شناخت لحظات تشكيل دهنده آن كه در ظاهر به نفى آن مىپردازند، بهعبارت ديگر بهمثابه يك كليت ديالكتيكى، درك كند.
با ديد كلى بايد گفت كه ماترياليسم فويرباخ درست يك آنتىتز براى ايدهآليسم هگل است. سنتز [تركيبِ] اين دو تز را ماركس و انگلس با نجات ديالكتيك و قراردادن آن برپايه ماترياليسم، عملى ساختند. سالهايى كه ماركس و انگلس تحت تاثير مستقيم نظريات فويرباخ هستند، سالهاى بين 1841 تا 1843 است، تاريخ نگارش بهترين آثار فويرباخ نيز در همين سالها است. در سال 1844 ماركس با بيان- گفتمان و نظريات فويرباخ صحبت مىكند: «باوجود اين انسان مذهب را بوجود مىآورد و نه مذهب انسان را» (26).
در سال 1841 اثر فويرباخ تحت عنوان “ذات مسيحيت”، 1843 اثر بعدى او تحت عنوان “اصول فلسفه آينده” و 1844 اثر ديگر او تحت عنوان “تزهاى مقدماتى درباره رفرم فلسفه” منتشر شد.
در رساله “اقتصادملى و فلسفه”، منتشر در سال 1844، ماركس از «تاثير موثر … انقلاب تئوريك» فويرباخ صحبت مىكند. در “خانواده مقدس”، منتشر در سال 1845، ماركس با كمى احتياط به تقدير از فويرباخ مىپردازد و مىنويسد: اگرچه فويرباخ تمام اهميتِ [وحدتِ هويت] انسان را درك نكرد، «اما مقام والاى انسان را به او عطا كرد و او را در جاى شايستهاش [بجاى “آتواشغال بىارزش قديمى” (انگلس) كه تعريف هويت او را تشكيل مىدادند] نشاند. و ديرتر انگلس مىنويسد: «انسان بايد اثر آزاد كننده را خود تجربه كرده باشد، تا بتواند تصورى از وضع ايجاد شده بدست آورد: ما همگى در يك لحظه طرفدار فويرباخ شده بوديم.» تا آنزمان تقريباً كليه جوانان علاقمند به فلسفه بدون شرط و شروط طرفدار هگل بودند. حال و هواى موضع انتقادىاى كه بسيار زود نزد ماركس و انگلس نسبت به نظريات هگل ايجاد شد را فويرباخ با نظرش درباره ضرورت قرار دادن انسان مشخص زمينى در مركز انديشه، بهجاى تصورات متافيزيكى هگل، مورد تائيد قرار مىداد.
درك ماركسيستى از ماترياليسم
همانطور كه اشاره رفت، فويرباخ مىخواهد برداشت زمينى- انسانى خود را جايگزين برداشت آسمانى- متافيزيكى كند. از آنجا كه او تنها انسان را در مركز فلسفه نوين خود قرار مىدهد، موضع خود را «هومانيستى» و يا «آنتروپولوژيك» مىنامد. «روح جهانِ» هگل، واقعيت و مطلق را تشكيل نمىدهد، بلكه انسان زمينى است كه بهمثابه موجودى با روح و تن، جهان خود را برپامىدارد. فويرباخ به اين نتيجهگيرى پراهميت نايل مىشود (م): «هستى را نمىتوان از آگاهى و برعكس، آگاهى را هم نمىتوان از هستى جدا ساخت.»
چهار دهه ديرتر، انگلس در رساله خود درباره فويرباخ كه همزمان نظر خود او را نيز مشخص مىسازد، نوشت: «نتيجهگيرى آن شد كه جهان واقعى آنچنان درك شود كه واقعاً وجود دارد… بدون هرگونه عجايب ايدهآليستى… ماترياليسم هيچ معناى ديگرى ندارد.» اين تعريف ماترياليسم، به پايه و اساس درك ماركسيستى تبديل شد. (م)
با رد كردن متافيزيك هگل، فلسفه فويرباخ، ديالكتيك را هم از دست داد. اقدام خارقالعاده فويرباخ درباره تعريف آنتروپولوژيكِ خدا البته تحت تاثير ديالكتيك هگل درباره “بيگانگى از خود” (XXXVIII) قرار داشت، اما فويرباخ اين مفهوم را بسيار محدود درك كرد. فويرباخ درك نكرد، آنچيزى را كه هگل درك كرده بود، و آن اينكه عملكرد و فعاليت انسان، يعنى همكاري افراد در كار اجتماعى، آنچيزى است كه “بيگانگى از خود” (XXXXIII)را ايجاد مىكند. (به اين نكته بهطور مفصل خواهيم پرداخت). درحالى كه فويرباخ مشغول به آن بود كه ايدههاي متافيزيكى را كه بر مغز انسان حكمفرما هستند، برپايه ماترياليستى توضيح دهد، از توجه به كل روند غافل ماند، و از اين رو در وضعي قرار نگرفت كه بتواند رابطه ديالكتيكى بين عملكرد ذهن و روند عينى را تشخيص دهد كه برپايه آن مىبايستى ايدههاى مورد انتقاد او و شكل ظاهراً مستقل حاكميت آنها بر انسان را درك كند و آنها را بهمثابه مضمون واقعي تاريخ حيات بشرى تشخيص دهد. با اين ناتوانى، توجه به تاريخ اصلاً در ديدگاه او گم شد، نكتهاى كه ماركس آن را در تز ششم درباره فويرباخ تشريح مىكند. تنها در مفهوم وسيع جمله «انسامبل مناسبات اجتماعى» است [كه تعريف هويت و شخصيت تاريخى انسان كه ماركس او را «موجودى بىواسطه از طبيعت برخاسته» اعلام مىكند]، مفهومى كه از هر نوع يك سويه نگرى به دور است و در عينحال تغييرات مشخص واقعيت را بيان مىكند، توانست ماركس جوان آن مفهوم و تعريفى را اراية دهد كه ضامن توضيح دقيق پديده بيگانهشدن اجتماعى- ايدئولوژيك انسان است.
ماركس در “تزها” عليه تمايل فويرباخ و كلاً ماترياليسم غيرديالكتيكى، ضرورتاً موضع اتخاذ مىكند كه [فويرباخ- ماترياليسم غيرديالكتيكى] يك سويه نگرانه، انسان را تنها موجودى منفعل، رنجور و بدون نقشى از خود مىپندارد كه گويا توسط شرايط حاكم برخود ايجاد شده است. ماركس به ضرورت بهحساب آوردن جنبه فعال و عملكردى انسان در حيات اجتماعى در جهت تغيير شرايط پاى مىفشرد. براى ماركس بين فعاليت و انفعال، بين سوبژكت و ابژكت در روند هستى اجتماعى رابطه ديالكتيكى مداومى برقرار است. (م) از اين رو ماركس در تز اول مىگويد: «كمبود اصلى كليه انديشههاى ماترياليستى تا دوران كنونى – ازجمله متعلق به فويرباخ – در آن است كه … حقيقت … را تنها آن چيزى مىپندارد كه در جريان نظاره كردنِ ظاهرنگرانه درك مىكند». تحت عنوان نظاره كردن [ظاهرامر را ديدن، شيوه نظارهگر] اين نكته فهميده مىشود كه گويا آنچه تحقق مىيابد، تحت تاثير “قانون طبيعى” [يعنى بطور طبيعى] تحقق مىيابد. – از اين رو ماركس هم از «ماترياليسم علم طبيعى» صحبت مىكند – ، يعني آنطور كه گويا انسان صاحبِ آگاهى، تنها به ظاهر زندگى و تاريخ هستي خود را برپا مىدارد و درواقع جز يك ابزار منفعل تاريخ نيست و مىتواند فقط آنچه تحقق يافته است را پس از حادث شدن آن، مورد نظاره قرار دهد.