تاريخ و ديالكتيك آغاز ٧

image_pdfimage_print

تاريخ و ديالكتيك آغاز ٧

برخى‏‏‏ نكات در زبان هگل

هگل در كوشش براى‏‏‏ توصيف و توضيح نظريات خود شيوه بيانى‏‏‏ را ايجاد كرد كه نه تنها از وضع معمول زبان به‏دور بود، بلكه در مواردى‏‏‏ حتى‏‏‏ برعكس آن بود. اما بيان هگل ناشى‏‏‏ از ويژگى‏‏‏ ذهنى‏‏‏ مخصوص او نبود، بلكه به‏كمك اين بيان، انعكاس ساختار ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت بطور دقيقى‏‏‏ ارائه مى‏‏‏شود؛ از اين رو بايد آن را چيزى‏‏‏ بيش‏تر از تنها شكل بيان ويژه‏اى‏‏‏ دانست: اين بيان داراى‏‏‏ خصلت شى‏‏‏ءگونه جسم‏دار- برابرايستا است. از اين طريق كه در نوشته حاضر برخى‏‏‏ از مهمترين الفاظ و كلمات فلسفى‏‏‏ هگل توضيح داده مى‏‏‏شود، هم‏زمان آشنايى‏‏‏ با برخى‏‏‏ از شناخت‏هاى‏‏‏ اساسى‏‏‏ اين انديشه فلسفى‏‏‏ نيز ممكن مى‏‏‏گردد.

آنچه كه در جريان بررسى‏‏‏اى‏‏‏ چيزى‏‏‏ است كه در ابتداء توجه قوه ادراكه را بخود جلب مى‏‏‏كند، اين گرايش انديشه است كه به منظور توليد تصورى‏‏‏ در مورد پديده‏هاى‏‏‏ منفرد، هر كدام از آن را از ارتباط با بقيه پديده‏ها، بطور انتزاعى‏‏‏، بيرون بكشد و متجزا كند. از اين رو هگل مورد خاص و منفرد را به‏نام نمى‏‏‏نامد، بلكه آن را «انتزاع» مى‏‏‏نامد. و گذشته از اين، ازآنجا كه اين «انتزاع» در كنار بسيارى‏‏‏ ديگر از پديده‏هاى‏‏‏ منفردى‏‏‏ كه در انديشه ما وجود دارند، قرار مى‏‏‏گيرد، از نظر زمانى‏‏‏ ومكانى‏‏‏ محدود است، و در اين محدوديت خود در يك نسبت معينى‏‏‏ با پديده‏اى‏‏‏ ديگر قرار دارد، آن را «نسبى‏‏‏» نيز مى‏‏‏نامد. انتزاع و نسبى‏‏‏ بودن براى‏‏‏ هگل داراى‏‏‏ معانى‏‏‏ بكلى‏‏‏ مشابهى‏‏‏ است (م).

اما معناى‏‏‏ واقعى‏‏‏ نسبى‏‏‏ بودن را انسان زمانى‏‏‏ درك مى‏‏‏كند كه اين مفهوم را در ارتباط با متضادش ، يعنى‏‏‏ در ارتباط با “مطلق بودن”، قرار مى‏‏‏دهد و ازاين طريق قادر به درك آن مى‏‏‏شود. اين مطلق بودن يعنى‏‏‏ چه؟ مضمون مطلق بودن زمانى‏‏‏ برجسته مى‏‏‏شود كه از تن آن لباس متافيزيكى‏‏‏ دور انداخته مى‏‏‏شود. لباسى‏‏‏ كه هگل در همه آن مواردى‏‏‏ به تن مطلق بودن مى‏‏‏كند، يعنى‏‏‏ در مواردى‏‏‏ كه او مطلق را علت اصلى‏‏‏ و اوليه هستى‏‏‏ كه برپايه “عقلانيت” قرار دارد، اعلام مى‏‏‏دارد. هگل با اين لباس متافيزيكى‏‏‏، به تصور خود، هسته عقلايى‏‏‏ درونى‏‏‏ مطلق را برجسته مى‏‏‏سازد. از ديدگاه نظريه شناخت، تحت عنوان اين مطلق بودن هيچ چيز ديگر نبايد درك و فهميده شود، جزآنكه چيزى‏‏‏ است بكلى‏‏‏ متضاد با خاص منفرد و متجزا و انتزاعى‏‏‏ و نسبى‏‏‏، يعنى‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ كليه منفردها و نهايتاً يعنى‏‏‏ همان كليت. (م)

نقش پراتيك در روند شناخت

هم‏زمان هگل تعريف بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ كليت را چنين تكميل مى‏‏‏كند كه اين بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ چيزها هيچ گاه نمى‏‏‏تواند در سكون آن‏ها درك شود، بلكه تنها در جريان حركت و تغيير آن‏ها قابل درك است. زير اين كليت تنها در جريان پويائى‏‏‏- تغيير اجزاء، ايجاد و برپا مى‏‏‏شود. درست به ‏كمك اين تعريف، مفهوم كليت نزد هگل با قاطعيت از شيوه تصور معمولى‏‏‏ از كليت [مثلاً تن انسان كه از اجزاء و اندام ها تشكيل شده است]، فاصله مى‏‏‏گيرد. اما ازآنجا كه هگل فاقد شناخت از اوضاع و احوالى‏‏‏ است كه بطور واقعى‏‏‏ برقرار است كه با توجه به آن‏ها، كليت بطور مشخص قابل درك مى‏‏‏شود  – از آنجا كه هگل نقش پراتيك را نمى‏‏‏شناخته است[!] – ، مى‏‏‏آموزد كه به مطلق بودن تنها از طريق حدس و گمان مى‏‏‏ توان دست يافت، يعنى‏‏‏ كليت تنها به‏مثابه “ايده” قابل شناخت است. بى‏‏‏توجه از اين بيان متافيزيكى‏‏‏، اين اشتباه مى‏‏‏بوده است، تصور شود كه مطلق تنها در دماغ ما وجود دارد. اين درست است كه هگل مى‏‏‏گويد، مطلق بودن تنها از طريق و برپايه «حدس و گمان» [نگر- ورزانه] spekulativ از پديده‏هاى‏‏‏ منفرد و خاص قابل درك كردن است، و بهمين علت نيز چنين شناختى‏‏‏ را در ارتباط قرار مى‏‏‏دهد با «ايده مطلق»؛ اما او چنين نظرى‏‏‏ ندارد كه مطلق بودن از طريق حدس و گمان خلق مى‏‏‏شود. مطلق بودن نزد هگل برعكس به معناى‏‏‏ كل بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ خود واقعيت است (م). از اين رو نيز او مطلق را با مشخص يكى‏‏‏ مى‏‏‏داند. همانطور كه نسبى‏‏‏ بودن و انتزاعى‏‏‏ در يك‏سو يك معنا دارد، همانطور هم مطلق بودن و مشخص بودن در سوى‏‏‏ ديگر داراى‏‏‏ معناى‏‏‏ مشابه هستند. اما مگر اين خود هگل نبود كه گفته بود، مطلقيت تنها از راه حدس و گمان دست يافتنى‏‏‏ است؟ او با چه وسيله‏اى‏‏‏، بدون آنكه در تضاد با نظر خودش قرار بگيرد، دليل و سند مشخص بودنِ مطلقيت را به دست مى‏‏‏آورد، از كجا به دست مى‏‏‏آورد؟ اين دليل براى‏‏‏ هگل از اين واقعيت به دست مى‏‏‏آيد كه نكته و لحظه منفرد و خاص به هيچ صورت ديگرى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند وجود داشته باشد، به‏جز در ارتباط عمومى‏‏‏ كليت، و اضافه برآن، اين لحظه اصلاً عملكرد، معنا و هستى‏‏‏ خود را از اين طريق به‏دست مى‏‏‏آورد، اصلاً ازاين طريق مشخص مى‏‏‏شود كه وارد روند شدن كليت مى‏‏‏شود و به بخشى‏‏‏ از آن تبديل مى‏‏‏شود.

ازاين طريق هگل لباس مقدس را دوباره از تن لحظه منفرد و خاص در مى‏‏‏آورد كه در جريان انديشه غيرانتقادى‏‏‏ و عاميانه و روزانه، حتى‏‏‏ اگر در علوم هم حكمفرما باشد، بر تن آن‏ها پوشانده شده است. اين درحالى‏‏‏ است كه خود مى‏‏‏داند كه لحظه منفرد و متجزا درواقع هيچ است، بدون رابطه آن با پديده‏هاى‏‏‏ ديگر منفرد در كليت مشخص كه همان مطلقيت هستى‏‏‏ است. خود گول زنى‏‏‏ انديشه غيرديالكتيكى‏‏‏ را هگل در برابر «عقلانيت [منطق]» ديالكتيكى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد؛ بررسى‏‏‏ منفردانه و متجزاى‏‏‏ لحظه را او از اين رو «مطابق با عقل» [عقل‏گرا] verstandsmaessig مى‏‏‏نامد، درحالى‏‏‏كه انديشيدن در چهارچوب كليت را در برابر آن «عقلايى‏‏‏» vernuenftig اعلام مى‏‏‏كند.

اين از دستاوردهاى‏‏‏ ابدى‏‏‏ هگل است كه اثبات نمود كه مى‏‏‏تواند چيزى‏‏‏ طبق برداشت عقل روزمره «شناخته شده باشد»، بدون آنكه مضمون آن درك شده باشد، و آنطور كه هگل مى‏‏‏گويد ذات آن «درك» شده باشد و بر آن معرفت حاصل آمده باشد. نوع روندى‏‏‏ كه در آن چيز شناخته شده، در جريان شدن آن درك مى‏‏‏شود و در چهارچوب كليتى‏‏‏ كه به آن تعلق دارد به سطح معرفت ارتقاء مى‏‏‏يابد را هگل «ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏»Vermittelung  [روند ميانجى‏‏‏گرانه vermittelnd] مى‏‏‏نامد. درست در مفهوم ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏- پل‏زدن- رساندن- منتقل و عنايت كردن  مى‏‏‏توان برداشت هگل را به نمايش گذاشت كه چگونه تئورى‏‏‏ شناخت او مى‏‏‏خواهد هم‏زمان علم هستى‏‏‏ و اسلوب شناخت هستى‏‏‏ (م) باشد و هست. ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏ نزد هگل درست هم به معناى‏‏‏ درك ديالكتيكى‏‏‏ لحظات در روند واقعى‏‏‏ هستى‏‏‏ آن‏ها است و هم بيان تئوريك چگونگى‏‏‏ جستجوى‏‏‏ اين ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏ است به منظور دستيابى‏‏‏ به معرفت و شناخت از روند واقعى‏‏‏ در جريان.

با بيان دقيق‏تر، مفهوم ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏ و درك ديالكتيكى‏‏‏ به معناى‏‏‏ راندن، پل زدن و هدايت كردن لحظات است به سوى‏‏‏ متضاد آن‏ها در كليت و ارتقاى‏‏‏ آن‏ها بسوى‏‏‏ ايجاد كمال كليت، روندى‏‏‏ كه در جريان آن، لحظات، محتوا و مضمون كامل و همه‏جانبه خود را نشان مى‏‏‏دهند و آن را قابل شناخت مى‏‏‏سازند، محتوا و مضمونى‏‏‏ كه در نگرش متافيزيكى‏‏‏- منفرد و متجزا كننده، مخفى‏‏‏ باقى‏‏‏ مى‏‏‏ماند. (XXXXI)

در جمله معروف در پيشگفتار “فنومنولوژى‏‏‏ روح” (پديدارشناختى‏‏‏ روح) هگل نظر خود را چنين بيان مى‏‏‏كند: «آنچه معروف وشناخته شده است، به خاطر آن كه شناخته شده است، هنوز به معناى‏‏‏ آن نيست كه درك هم شده است. اين ساده‏ترين شكل خود گول‏زدن و يا گول‏زدن ديگران است، وقتى‏‏‏ چيزى‏‏‏ را كه شناخته شده است، به عنوان درك شده تصور شود، و از پذيرفتن چنين تصورى‏‏‏ خوشنودى‏‏‏ هم حاصل آيد: با همه پرحرفى‏‏‏ها، چنين شناختى‏‏‏، بدون آنكه خود بفهمد چه بر سرش آمده، حركت و پيشرفتى‏‏‏ نخواهد داشت. سوبژكت، ابژكت وغيره، خدا، طبيعت، عقل، معنويت [و …] بدون هر حرف و موضع انتقادى‏‏‏  به عنوان مسائل شناخته شده زمينه معتبرى‏‏‏ مى‏‏‏شوند و نقاط محكمى‏‏‏ را زير پا تشكيل مى‏‏‏دهند، هم براى‏‏‏ شروع و هم براى‏‏‏ بازگشت [انديشه و استدلال]. حركت انديشه، بين اين نقاط شناخته شده كه ثابت و بي‏حركت باقى‏‏‏ مى‏‏‏مانند، جريان دارد و در رفت و آمد است، و لذا در سطح باقى‏‏‏ مى‏‏‏ماند» (20).

بدين‏ترتيب، معنى‏‏‏ نادرست و بى‏‏‏محتوائى‏‏‏ هم براى‏‏‏ ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏ و درك وجود دارد: اين معنا چنين است كه انديشه، ازآنجا كه بين “نقاط ثابت” در رفت وآمد است، اين نقاط را تنها به ظاهر درك مى‏‏‏كند، بجاى‏‏‏ آنكه امكان بدهد كه لحظات و مفاهيم بتوانند با متضادهاى‏‏‏ خود در كليت در جوشش- پويايى‏‏‏ و حركت منعكس شوند و از اين طريق اجازه بدهند حركت و جوشش- پويايى‏‏‏ درونى‏‏‏ آن‏ها دنبال شود، يعنى‏‏‏ وضعى‏‏‏ ايجاد شود كه تنها در آن وضع، آن جنبه‏اى‏‏‏ كه براى‏‏‏ انديشه متافيزيكى‏‏‏ شناخته نشده باقى‏‏‏ مى‏‏‏ماند، خود را نشان دهد [جنبه متضاد پديده‏ها و وحدت ديالكتيكى‏‏‏ آن‏ها]. پس، مفهوم درست ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏ و درك  بر اين زمينه ممكن مى‏‏‏گردد كه برپايه شناخت از روند «شـدن» هستى‏‏‏ قرار دارد، يعنى‏‏‏ از درك خصلت روندگونه بودن هستى‏‏‏، متبلور شده و فهميده مى‏‏‏شود. «حقيقت بدين‏ترتيب درواقع همان حركت– پويايى‏‏‏ و تغيير بى‏‏‏واسطه آن چيزى‏‏‏ است كه در ديگرى‏‏‏ محو [نفى‏‏‏] مى‏‏‏شود: كه همان شدن است».

اما اين «محو [نفى‏‏‏] شدن» به‏نوبه خود نمى‏‏‏تواند به مفهوم متافيزيكى‏‏‏ آن درك شود، بلكه تنها مى‏‏‏توان آن را چنين درك كرد كه در حركت، لحظات بى‏‏‏واسطه و بلافصل «به وحدت مى‏‏‏رسند». وحدتى‏‏‏ كه برپايه اسلوب و به شيوه ديالكتيكى‏‏‏ درك مى‏‏‏شود. اين به اين معناست، كه چيز- شى‏‏‏ء جسم‏دار، يعنى‏‏‏ كيفيت، در جريان روند بطور ساده ازبين نمى‏‏‏رود، بلكه «نفى‏‏‏ مى‏‏‏شود». با اين نظر هگل از مرز نظريات پيشينيان خود عبور مى‏‏‏كند. مثلاً، از نظريات سقراط كه طبق آن منفرد، همانطور كه «در جريان بسوى‏‏‏ بالا» در كل محو مى‏‏‏شود، «در راه بسوى‏‏‏ پائين» دوباره ايجاد مى‏‏‏شود. اما نظريه سقراط، كه در آن تنها نامحدود، يعنى‏‏‏ «آنچه كه نيست» Nichtsein، تنها چيزى‏‏‏ است كه واقعاً وجود دارد، وحدت بر روى‏‏‏ كيفيت‏ها سايه مى‏‏‏افكند و آن‏ها را محو مى‏‏‏كند و ازاين طريق درواقع وحدت، تك و تنها و بى‏‏‏ارتباط و غيرقابل درك باقى‏‏‏ مى‏‏‏ماند. برخلاف اين نظر، هگل در [اثر] «لوژيك» خود مى‏‏‏آموزد كه هيچ چيزى‏‏‏ وجود ندارد كه هم بى‏‏‏واسطگى‏‏‏- بلافصلى‏‏‏ لحظه و همچنين ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏- درك از كليت را در خود نـهفته نداشته باشد [هيچ چيز وجود ندارد، كه در عين حال كه خودش است، حلقه واسطه‏اى‏‏‏ نباشد براى‏‏‏ بعدى‏‏‏]. او در موردى‏‏‏ بسيار به جا مى‏‏‏گويد كه انسان هنوز به كليت دست نيافته است، زمانى‏‏‏ كه انسان آن را كليتى‏‏‏ توخالى‏‏‏ مى‏‏‏شناسد.  مفهوم كل هنوز به خود كليت نرسيده است، همانطور كه يك كودك نوزاد هنوز به «واقعيت كامل» يك انسان تبديل نشده است، و يا كلمه «همه حيوانات» به معناى‏‏‏ حيوان شناسى‏‏‏ نيست. كل نبايد اين‏چنان درك شود كه طبق آن گويا «همه گاوها سياه هستند»، چيزى‏‏‏ جز «شب» وجود ندارد. مطلق، چيزى‏‏‏ خالى‏‏‏ از كيفيت نيست (XXXXII)، بلكه برعكس، كليتِ ايجاد شده از اين كيفيت‏ها مى‏‏‏باشد، «نتيجه» روندِ شدنِ آن‏هاست. البته «اين مهم است كه درك از واقعيت تنها در سطح درك ماده بودن آن باقى‏‏‏ نماند (يعنى‏‏‏ در وضع درك نشده، ل ك)، بلكه درك از واقعيت همچنين به‏مثابه (كليت ل ك) سوبژكت نيز درك شده و بيان گردد.» (21). اما اين امر، «نادرست درك كردن عقل و خرد است، زمانى‏‏‏ كه انعكاس لحظه (يعنى‏‏‏ درك و فهميدن واقعيت درسطح درك لحظات منفرد و جدا شده، ل ك) به‏مثابه جنبه و لحظه مثبتى‏‏‏ در مطلق درك نشود و در روند شناختِ واقعيت كنار گذاشته و امرى‏‏‏ غيرعمده تلقى‏‏‏ شود. انعكاس درست [يعنى‏‏‏ شناخت خاصِ متجزا شده، اما در حركت] آن چيزى‏‏‏ است كه دسترسى‏‏‏ و دركِ واقعيت را به نتيجه بررسى‏‏‏ تبديل مى‏‏‏سازد» (22). آن تصور درباره وحدت كه در آن لحظات منفرد و متجزا و خاص محو مى‏‏‏شوند را هگل «ترى‏‏‏‏ويال» trivial [تصور معمولى‏‏‏، پيش‏پا افتاده] مى‏‏‏نامد. متضادِ پرجوش لحظات، همان نيروى‏‏‏ محركه حركت و تغييرِ كليت است؛ درعين‏حال اين جوشش- پوياى‏‏‏ و حركت، بنوبه خود علت تعيين كننده براى‏‏‏ اين امر است كه لحظات بتوانند از درون حركت و جوشش سر بيرون كشند و امكان بدهند كه مضمون و ذات آن‏ها شناخته شود.

ديالكتيك تئورى‏‏‏ شناخت هستى‏‏‏

سيستم هگل اين نكته را اثبات مى‏‏‏كند كه براى‏‏‏ ايده‏آليسم عينى‏‏‏ تئورى‏‏‏ شناختى‏‏‏ وجود ندارد، مگر آنكه هم‏زمان تئورى‏‏‏ شناخت و تئورى‏‏‏ هستى‏‏‏ [بهم‏پيوسته- بهم‏تنيدهِ در حالِ شدن] باشد. از اين رو تئورى‏‏‏ شناخت ايده‏آليسم عينى‏‏‏، عمدتاً ديالكتيك است. از اين رو هم ماركس مى‏‏‏تواند بگويد، كه «پس از هگل، كل متافيزيك، كل فلسفه، در اسلوب خود خلاصه مى‏‏‏شود» (23).

بخش سوم

ماتـريـاليسـم فـويـربـاخ

«جنبـه فعال [ذهن] به جاى‏‏‏ آن كه توسط ماترياليسم، توسط ايده‌آليسم پرورانده شد» ماركس

مى‏‏‏دانيم كه نه تنها نظريات هگل، بلكه همچنين نظريات فويرباخ مورد توجه ماركس و انگلس قرار داشتند واثر تعيين كننده‌اى‏‏‏ در انسجام انديشه ماركسيستى‏‏‏ از خود به‏جا گذاشتند. اثر انديشه و مواضع فويرباخ در رشد نظريات ماركس جوان و انگلس جوان از اهميت بى‏‏‏واسطه برخوردار بود.

زمانى‏‏‏ كه فويرباخ از اين امر باخبر شد كه رساله او تحت عنوان “انديشه‌هايى‏‏‏ درباره مرگ و فناناپذيرى‏‏‏ جاودانى‏‏‏” راه دستيابى‏‏‏ او را به كرسى‏‏‏ استادى‏‏‏ دانشگاه مسدود كرده است، خود را از زندگى‏‏‏ فعال- پرهيجان كنار كشيد و در عزلت دهكده‌اى‏‏‏ به‏دور از ضربان دنياى‏‏‏ انديشه و در تنگناى‏‏‏ مالى‏‏‏ به نگارش آثارش پرداخت.

در سال 1839 رساله بشدت انتقادى‏‏‏ او درباره هگل در “سالنامه روگر” Ruger منتشر شد. رساله عنوان “انتقاد به فلسفه هگل” دارد. فويرباخ [به‏مثابه انديشمندى‏‏‏ ماترياليست] در اين رساله دچار اين اشتباه مى‏‏‏شود كه نظر هگل را درباره وحدت مفهوم و واقعيت [يعنى‏‏‏ درك ذهنى‏‏‏ از واقعيت و انعكاس ذهنى‏‏‏ آن در انديشه و چگونه ناميدن آن]، وحدت معنويت [روح] و هستى‏‏‏ را بشدت و با سروصدا مرود اعلام كند، در حالى‏‏‏ كه ماركس در همان زمان ديگر به ضرورت قراردادن شناخت هگل برپايه ماترياليستى‏‏‏ و توضيح ماترياليستى‏‏‏ شناخت هگل پى‏‏‏برده بود. فويرباخ در اين ارتباط از «مزخرف تمام عيار- مطلق» صحبت مى‏‏‏كند. اما بـهيچ‌وجه اين “مطلق”، اگرچه بر آن لباس متافيزيكى‏‏‏ پوشانده شده است، مرخرف نيست، بلكه اولين كوشش پيگير است، هستى‏‏‏ را از طريق شناخت لحظات تشكيل دهنده آن كه در ظاهر به نفى‏‏‏ آن مى‏‏‏پردازند، به‏عبارت ديگر به‌مثابه يك كليت ديالكتيكى‏‏‏، درك كند.

با ديد كلى‏‏‏ بايد گفت كه ماترياليسم فويرباخ درست يك آنتى‏‏‏تز براى‏‏‏ ايده‌آليسم هگل است. سنتز [تركيبِ] اين دو تز را ماركس و انگلس با نجات ديالكتيك و قراردادن آن برپايه ماترياليسم، عملى‏‏‏ ساختند. سال‌هايى‏‏‏ كه ماركس و انگلس تحت تاثير مستقيم نظريات فويرباخ هستند، سال‌هاى‏‏‏ بين 1841 تا 1843 است، تاريخ نگارش بهترين آثار فويرباخ نيز در همين سال‌ها است. در سال 1844 ماركس با بيان- گفتمان و نظريات فويرباخ صحبت مى‏‏‏كند: «باوجود اين انسان مذهب را بوجود مى‏‏‏آورد و نه مذهب انسان را» (26).

در سال 1841 اثر فويرباخ تحت عنوان “ذات مسيحيت”،  1843 اثر بعدى‏‏‏ او تحت عنوان “اصول فلسفه آينده” و 1844 اثر ديگر او تحت عنوان “تزهاى‏‏‏ مقدماتى‏‏‏ درباره رفرم فلسفه” منتشر شد.

در رساله “اقتصاد‏ملى‏‏‏ و فلسفه”، منتشر در سال 1844، ماركس از «تاثير موثر … انقلاب تئوريك» فويرباخ صحبت مى‏‏‏كند. در “خانواده مقدس”، منتشر در سال 1845، ماركس با كمى‏‏‏ احتياط به تقدير از فويرباخ مى‏‏‏پردازد و مى‏‏‏نويسد: اگرچه فويرباخ تمام اهميتِ [وحدتِ هويت] انسان را درك نكرد، «اما مقام والاى‏‏‏ انسان را به او عطا كرد و او را در جاى‏‏‏ شايسته‌اش [بجاى‏‏‏ “آت‌واشغال بى‏‏‏ارزش قديمى‏‏‏” (انگلس) كه تعريف هويت او را تشكيل مى‏‏‏دادند] نشاند. و ديرتر انگلس مى‏‏‏نويسد: «انسان بايد اثر آزاد كننده را خود تجربه كرده باشد، تا بتواند تصورى‏‏‏ از وضع ايجاد شده بدست آورد: ما همگى‏‏‏ در يك لحظه طرفدار فويرباخ شده بوديم.» تا آن‌زمان تقريباً كليه جوانان علاقمند به فلسفه بدون شرط و شروط طرفدار هگل بودند. حال و هواى‏‏‏ موضع انتقادى‏‏‏‏اى‏‏‏ كه بسيار زود نزد ماركس و انگلس نسبت به نظريات هگل ايجاد شد را فويرباخ با نظرش درباره ضرورت قرار دادن انسان مشخص زمينى‏‏‏ در مركز انديشه، به‏جاى‏‏‏ تصورات متافيزيكى‏‏‏ هگل، مورد تائيد قرار مى‏‏‏داد.

درك ماركسيستى‏‏‏ از ماترياليسم

همانطور كه اشاره رفت، فويرباخ مى‏‏‏خواهد برداشت زمينى‏‏‏- انسانى‏‏‏ خود را جايگزين برداشت  آسمانى‏‏‏- متافيزيكى‏‏‏ كند. از آنجا كه او تنها انسان را در مركز فلسفه نوين خود قرار مى‏‏‏دهد، موضع خود را «هومانيستى‏‏‏» و يا «آنتروپولوژيك» مى‏‏‏نامد. «روح جهانِ» هگل، واقعيت و مطلق را تشكيل نمى‏‏‏دهد، بلكه انسان زمينى‏‏‏ است كه به‏مثابه موجودى‏‏‏ با روح و تن، جهان خود را برپامى‏‏‏دارد. فويرباخ به اين نتيجه‌گيرى‏‏‏ پراهميت نايل مى‏‏‏شود (م): «هستى‏‏‏ را نمى‏‏‏توان از آگاهى‏‏‏ و برعكس، آگاهى‏‏‏ را هم نمى‏‏‏توان از هستى‏‏‏ جدا ساخت.»

چهار دهه ديرتر، انگلس در رساله خود درباره فويرباخ كه هم‏زمان نظر خود او را نيز مشخص مى‏‏‏سازد، نوشت: «نتيجه‌گيرى‏‏‏ آن شد كه جهان واقعى‏‏‏ آنچنان درك شود كه واقعاً وجود دارد… بدون هرگونه عجايب ايده‌آليستى‏‏‏… ماترياليسم هيچ معناى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ ندارد.»  اين تعريف ماترياليسم، به پايه و اساس درك ماركسيستى‏‏‏ تبديل شد. (م)

با رد كردن متافيزيك هگل، فلسفه فويرباخ، ديالكتيك را هم از دست داد. اقدام خارق‌العاده فويرباخ درباره تعريف آنتروپولوژيكِ خدا البته تحت تاثير ديالكتيك هگل درباره “بيگانگى‏‏‏ از خود” (XXXVIII) قرار داشت، اما فويرباخ اين مفهوم را بسيار محدود درك كرد. فويرباخ درك نكرد، آن‌چيزى‏‏‏ را كه هگل درك كرده بود، و آن اينكه عملكرد و فعاليت انسان، يعنى‏‏‏ همكاري افراد در كار اجتماعى‏‏‏، آن‌چيزى‏‏‏ است كه “بيگانگى‏‏‏ از خود” (XXXXIII)را ايجاد مى‏‏‏كند. (به اين نكته به‏طور مفصل خواهيم پرداخت). درحالى‏‏‏ كه فويرباخ مشغول به آن بود كه ايده‌هاي متافيزيكى‏‏‏ را كه بر مغز انسان حكمفرما هستند، برپايه ماترياليستى‏‏‏ توضيح دهد، از توجه به كل روند غافل ماند، و از اين رو در وضعي قرار نگرفت كه بتواند رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين عملكرد ذهن و روند عينى‏‏‏ را تشخيص دهد كه برپايه آن مى‏‏‏بايستى‏‏‏ ايده‌هاى‏‏‏ مورد انتقاد او و شكل ظاهراً مستقل حاكميت آن‏ها بر انسان را درك كند و آن‏ها را به‌مثابه مضمون واقعي تاريخ حيات بشرى‏‏‏ تشخيص دهد. با اين ناتوانى‏‏‏، توجه به تاريخ اصلاً در ديدگاه او گم شد، نكته‌اى‏‏‏ كه ماركس آن را در تز ششم درباره فويرباخ تشريح مى‏‏‏كند. تنها در مفهوم وسيع جمله «انسامبل مناسبات اجتماعى‏‏‏» است [كه تعريف هويت و شخصيت تاريخى‏‏‏ انسان كه ماركس او را «موجودى‏‏‏ بى‏‏‏واسطه از طبيعت برخاسته» اعلام مى‏‏‏كند]، مفهومى‏‏‏ كه از هر نوع يك‌ سويه ‌نگرى‏‏‏ به ‏دور است و در عين‌حال تغييرات مشخص واقعيت را بيان مى‏‏‏كند، توانست ماركس جوان آن مفهوم و تعريفى‏‏‏ را اراية دهد كه ضامن توضيح دقيق پديده بيگانه‏شدن اجتماعى‏‏‏- ايدئولوژيك انسان است.

ماركس در “تزها” عليه تمايل فويرباخ و كلاً ماترياليسم غيرديالكتيكى‏‏‏، ضرورتاً موضع اتخاذ مى‏‏‏كند كه [فويرباخ- ماترياليسم غيرديالكتيكى‏‏‏] يك‌ سويه ‌نگرانه، انسان را تنها موجودى‏‏‏ منفعل، رنجور و بدون نقشى‏‏‏ از خود مى‏‏‏پندارد كه گويا توسط شرايط حاكم برخود ايجاد شده است. ماركس به ضرورت به‏حساب آوردن جنبه فعال و عملكردى‏‏‏ انسان در حيات اجتماعى‏‏‏ در جهت تغيير شرايط پاى‏‏‏ مى‏‏‏فشرد. براى‏‏‏ ماركس بين فعاليت و انفعال، بين سوبژكت و ابژكت در روند هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ رابطه ديالكتيكى‏‏‏ مداومى‏‏‏ برقرار است. (م) از اين رو ماركس در تز اول مى‏‏‏گويد: «كمبود اصلى‏‏‏ كليه انديشه‌هاى‏‏‏ ماترياليستى‏‏‏ تا دوران كنونى‏‏‏  – ازجمله متعلق به فويرباخ –  در آن است كه … حقيقت … را تنها آن چيزى‏‏‏ مى‏‏‏پندارد كه در جريان نظاره كردنِ ظاهر‌نگرانه درك مى‏‏‏كند». تحت عنوان نظاره كردن [ظاهرامر را ديدن، شيوه نظاره‌گر] اين نكته فهميده مى‏‏‏شود كه گويا آنچه تحقق مى‏‏‏يابد، تحت تاثير “قانون طبيعى‏‏‏” [يعنى‏‏‏ بطور طبيعى‏‏‏] تحقق مى‏‏‏يابد.  – از اين رو ماركس هم از «ماترياليسم علم طبيعى‏‏‏» صحبت مى‏‏‏كند – ، يعني آنطور كه گويا انسان صاحبِ آگاهى‏‏‏، تنها به ظاهر زندگى‏‏‏ و تاريخ هستي خود را برپا مى‏‏‏دارد و درواقع جز يك ابزار منفعل تاريخ نيست و مى‏‏‏تواند فقط آنچه تحقق يافته است را پس از حادث شدن آن، مورد نظاره قرار دهد.

ماركس اين ماترياليسم را «ماترياليسم ظاهرى‏‏‏، ظاهرنگر» مى‏‏‏نامد (تز نهم). ماركس در ادامه به اين نكته اشاره دارد كه بى‏‏‏توجهى‏‏‏ به جنبه فعال [بودن ذهن] انسان در هستي اجتماعى‏‏‏ موجب شد كه اين جنبه فعال، بجاى‏‏‏ آنكه توسط ماترياليسم، توسط ايده‌آليسم پرورانده شود. ماركس در اينجا در وحله اول بـه هگل مى‏‏‏انديشد، يعنى‏‏‏ به قطب مخالف فويرباخ.

البته هگل رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين جنبه فعال بودن و منفعل بودن ذهن انسان را عليه برداشت يك‌سويه‌نگرانه از فعال بودن [مطلق‌گرانه، زيرا آزادى‏‏‏ ذهنى‏‏‏ را مطلق مى‏‏‏ساخت] در نظريات كانت  و فيخته نشان داده بود، ولى‏‏‏ برزمينه ايده‌آليستى‏‏‏. كشف و توضيح اين نكات به وظيفه ماترياليسم ديالكتيك تبديل شد، ديالكتيكِ عملكردِ فعالِ انسان و رابطه آن با قوانين [طبيعى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏] برپايه ماترياليستى‏‏‏، يعنى‏‏‏ خالى‏‏‏ از «هرگونه آت و اشغال ايده‌آليستى‏‏‏» (انگلس) را نشان بدهد.

(تاريخ و ديالكتيك، پايان ٧، ادامه در 8 http://www.tudeh-iha.com/?p=1404&lang=fa

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *