تاريخ و ديالكتيك آغاز ٨

image_pdfimage_print

مقاله شماره 89 / 30

بخش چهار

اسلوب ديالكتيك مشخص

«براين‏پايه، تاريخ جهان ما هيچ گاه چيز ديگرى‏‏‏ از كار در نمى‏‏‏ آمد، جز دستگاهى‏‏‏ با تكه‏هاى‏‏‏ جدا از هم، و هيچ گاه عنوان علم نمى‏‏‏يافت.  آنجا كه عقل سليم  استاد نانوا Brotgelehrte تقسيم مى‏‏‏كند، روح فلسفى‏‏‏ پيوند مى‏‏‏زند.»    شيلـر Schiller

نكته‏اى‏‏‏ كه هگل روزى‏‏‏ آن را با جمله زير با برجستگى‏‏‏ خاص مطرح ساخت كه: «اسلوب چيز ديگرى‏‏‏ نيست، جز برپا داشتن و توصيف مضمون و ذات ساختار كليت»، نكته‏اى‏‏‏ است كه بطور كامل درباره ماترياليسم ديالكتيك نيز صدق مى‏‏‏كند. زيرا  اول، او با اين جمله انطباق اسلوب بررسى‏‏‏ را با مضمون نگرش خود بيان مى‏‏‏كند  – برخلاف برداشت متافيزيكى‏‏‏، در اينجا اسلوب تنها بيان “صورى‏‏‏” واقعيت نيست – ؛ و دوم، با اين اسلوب، نقش مركزى‏‏‏ مفهوم كليت برجسته مى‏‏‏شود.

بدون توجه خاص و آگاهانه ديالكتيكى‏‏‏ با هدف دركِ كليت [واقعيت، حقيقت …]، همانطور كه تجربه نيز نشان مى‏‏‏دهد، ديالكتيك در خطر بزرگ درغلطيدن كم و بيش به سطح شيوه انديشه قديمى‏‏‏ ماترياليسم مكانيكى‏‏‏ قرار دارد كه مورد انتقاد شديد ماركس و انگلس واقع شده است. معناى‏‏‏ اين خطر بيش از تنها باقى‏‏‏ماندن در سطحِ اين يا آن پديده و يك‏ سويه نگرى‏‏‏ غيرديالكتيكى‏‏‏ است كه خود البته به اندازه كافى‏‏‏، وضعى‏‏‏ ناپسند و بدعاقبت مى‏‏‏باشد. خطر اصلى‏‏‏ در اين امر نـهفته است كه در اثر بى‏‏‏توجهى‏‏‏ به كليت، پذيرش غيرانتقادى‏‏‏ انعكاس غيرمتناسب inadaequat روندهاى‏‏‏ واقعى‏‏‏ [اجزاى‏‏‏ كليت]، به‏مثابه خود واقعيت ممكن شده و تثبيت مى‏‏‏شود، به‏ويژه پذيرش مفاهيم جاافتاده، به اصطلاح كاتگورى‏‏‏ [مقولات] Kategorie (XXXXIV)، در چنين شرايطى‏‏‏ تحقق مى‏‏‏يابد. اين در حالى‏‏‏ است كه اصلاً اين مسئله از اهميت برخوردار نيست كه ماترياليسم مكانيكى‏‏‏ نظرياتش را در پس نقاب «انتقادى‏‏‏» مطرح كرده و آن‏ها را گويا با نگرشى‏‏‏ انتقادى‏‏‏ مى‏‏‏پروراند. اين انتقاد در بخش‏هاى‏‏‏ متفاوتى‏‏‏ از اين نوشته مستدل و به اثبات رسانده خواهد شد.

اما برعكس هم، يعنى‏‏‏ مبالغه در مفهوم كليت نيز با ديالكتيك ناسازگار است و منجر به عدم درك تغيير و بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ واقعى‏‏‏ محتواى‏‏‏ پديده مى‏‏‏شود و موجب تقليل روند جارى‏‏‏ پرمحتواى‏‏‏ حقيقت به سطح يك مفهوم خشك و خالى‏‏‏ و بى‏‏‏محتوا از كليت مى‏‏‏گردد و از اين طريق انديشه را بسوى‏‏‏ برداشت متافيزيكى‏‏‏ مى‏‏‏راند.

ارزش والاى‏‏‏ مفهوم كليت در ديالكتيك اما بلاترديد است. اين نكته را هم بدفعات نشان خواهيم داد. مثلاً انگلس در پيش‏گفتار قديمى‏‏‏ درباره “آنتى‏‏‏ دورينگ” از «كليت» صحبت مى‏‏‏كند كه اما آن را با مفهوم ساده ارتباط پديده‏ها يكى‏‏‏ نمى‏‏‏داند – يك چنين مفهومى‏‏‏ از ارتباط عمومى‏‏‏ را انديشه متافيزيكى‏‏‏ نيز بكار مى‏‏‏برد -، بلكه آن را با مفهوم ديالكتيكى‏‏‏ «بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ عام» و «كليت بهم‏پيوسته- بهم‏تنيده» مشخص مى‏‏‏سازد (27). ويژگى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ اين مفهوم، همانطور كه انگلس در جاى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ از همين رساله نيز توضيح مى‏‏‏دهد،  از اين نكته تشكيل مى‏‏‏شود كه برداشتى‏‏‏ كه به‏كمك اين مفهوم بيان مى‏‏‏شود، در مرز «تضادهاى‏‏‏ درك نشده … عقل سليم انسان» (LIII) باقى‏‏‏نمى‏‏‏ماند. (28)

كليت بهم‏پيوسته و بهم ‏تنيده

اگر سوال شود كه منظور از كليت بهم‏پيوسته عام در تئورى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏ دقيقاً چيست، (م)، آنوقت در ابتدا بايد گفته شود كه مفهوم كليت در ديالكتيك، خود هيچ چيز متصلب و متحجرى‏‏‏ را تشكيل نمى‏‏‏دهد، مثلاً آنطور كه در انديشه منطق فرمال [تعقل صورى‏‏‏] تحت اين عنوان، چيزى‏‏‏ «كاملاً واضح و روشن و مشخص» [چيز تشكيل شده از بخش‏ها، مثلاً يك ماشين] تصور مى‏‏‏شود.

تصميم درباره تعيين مرزهاى‏‏‏ كليتى‏‏‏ كه موضوع مورد بررسى‏‏‏ است، را هم خود واقعيت نشان مى‏‏‏دهد و هم مسئله‏اى‏‏‏ است كه من بايد به آن پاسخ داده و آن را توضيح دهم. در اين كوشش ديده خواهد شد كه هر كليتى‏‏‏، هرچقدر هم مرزهاى‏‏‏ فراخ‏تر، خود نيز در زيرمجموعه كليتى‏‏‏ بزرگ‏تر جاى‏‏‏ دارد. همچنين اين ضرورت در جريان تحقيقات ديده خواهد شد كه مرزهاى‏‏‏ ابتدايى‏‏‏ تعيين شده براى‏‏‏ كليتى‏‏‏ كه مورد بررسى‏‏‏ قرار دارد، بايد براى‏‏‏ كليت‏هاى‏‏‏ زير مجموعه آن نيز درنظر ‏گرفته شود. تعيين مرز و جداسازى‏‏‏ اما به اين معنا نيست كه در جريان بررسى‏‏‏ مجاز باشيم چشم را بر بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ عام پديده‏ها، آنطور كه آن‏ها در مرزهاى‏‏‏ ابتداى‏‏‏ كليت مورد بررسى‏‏‏ وجود دارند، ببنديم.

كليت و زيرمجموعه آن

نمونه‏اى‏‏‏ را مورد توجه قرار دهيم كه به كمك آن ما همچنين در متن medias res تحليل خود نيز قرار خواهيم داشت. براى‏‏‏ هيچ ماركسيستى‏‏‏ ترديدى‏‏‏ وجود ندارد كه پراهميت‏ترين مرز جامعه را مرزى‏‏‏ تشكيل مى‏‏‏دهد كه آن را به‏مثابه كليتى‏‏‏ متظاهر مى‏‏‏سازد، يعنى‏‏‏ مرز بين يك دوران با دوران ديگر [رشد تاريخى‏‏‏ جامعه]، مرزى‏‏‏ كه از طريق تعيين چگونگى‏‏‏ روابط توليدى‏‏‏ در هر دوران تعيين مى‏‏‏شود و به صورت ساختارِ «نظم اجتماعى‏‏‏» تظاهر مى‏‏‏كند. مشخص بودن اين مرز آنقدر چشم‏گير است كه حتى‏‏‏ علوم سرمايه‏دارى‏‏‏ نيز آن را بى‏‏‏ سروصدا به‏رسميت مى‏‏‏شناسند، اگر چه به‏علل قابل فهم، حاضر نيستند از اين شناخت نتيجه‏گيرى‏‏‏هاى‏‏‏ اسلوبى‏‏‏ و عملكردى‏‏‏ استخراج كنند.

به آسانى‏‏‏ مى‏‏‏توان پذيرفت كه كليت نظم اجتماعى‏‏‏ را مى‏‏‏ توان در زيرمجموعه كليت «تاريخ جهان» منظور كرد. توضيح بيش‏تر در اين زمينه غيرضرورى‏‏‏ و بردن آب به رودخانه راين است. اما تشخيص و پذيرفتن اين امر مشگل‏تر است كه در تحليل و بررسى‏‏‏ مشخص بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ لحظات، انتزاع بايد در موارد بسيارى‏‏‏ [مثلاً پديده بيكارى‏‏‏ در نظام سرمايه‏دارى‏‏‏] از همه آنچه كه كليت نظم اجتماعى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد، يعنى‏‏‏ انتزاع بايد از همه لحظات انجام شود، بدون آنكه بررسى‏‏‏، مرز و محدوديت كليت را ترك كند [يعنى‏‏‏ مثلاً به مسئله بيكارى‏‏‏ ايجاد شده در نظام سوسياليستى‏‏‏ چين به‏دنبال برقرارى‏‏‏ “سرمايه‏دارى‏‏‏ تحت كنترل دولت سوسياليستى‏‏‏” بپردازد كه در بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ ايجاد شده است و بررسى‏‏‏ آن بايد در چهارچوب كليت نظام جمهورى‏‏‏ چين مورد بررسى‏‏‏ قرارگيرد]. جاى‏‏‏ يك كليت وسيع و همه‏جانبه را كليتى‏‏‏ محدودتر مى‏‏‏گيرد [كليتى‏‏‏ كه در زير مجموعه كليت وسيع قرار دارد و لحظه و جنبه مشخص مورد بررسى‏‏‏ در درون كليت بزرگ‏تر را تشكيل مى‏‏‏دهد و بخشى‏‏‏ از آن است]، درحالى‏‏‏كه در عين حال درك كليت محدود شده، شرط درك كليت وسيع‏تر و همه‏جانبه است . سختى‏‏‏اى‏‏‏ كه در اينجا پيش مى‏‏‏آيد، مشگل كلى‏‏‏ تعيين كردن و انتخاب «آغاز» است. اين مشگل در اين امر نـهفته است كه شناخت كليت فراگير و جامع، شناخت و آگاهى‏‏‏ از كليت‏هاى‏‏‏ زير مجموعه آن را به‏مثابه پيش‏شرط دارد، حكمى‏‏‏ كه عكس آن هم صدق مى‏‏‏كند.

انتزاع ديالكتيكى‏‏‏

نكته شناخته شده‏اى‏‏‏ است كه ماركس مجموعه پديده‏هاى‏‏‏ جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏، ازجمله پديده ايدئولوژى‏‏‏ حاكم بر آن را به‏مثابه وحدتى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند. باوجود اين، ماركس در “سرمايه” روند اقتصادى‏‏‏ در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ را به‏ظاهر بدون توجه ويژه به ابعاد در عمق و عرض بشدت متنوع و بغرنجِ قلمرو و محدوده و فضاى‏‏‏ ايدئولوژيكِ حاكم بر آن، مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد. اما ماركس از سوى‏‏‏ ديگر تنها از اين رو مى‏‏‏تواند بررسى‏‏‏ را بدين‏گونه عملى‏‏‏ سازد، زيرا اين بررسى‏‏‏ در حقيقت برپايه شناخت همه‏جانبه‏اى‏‏‏ از ويژگى‏‏‏ جوانب حيات ايدئولوژيك سرمايه‏دارى‏‏‏ قرار دارد، و از اين طريق انديشه در وسيع‏ترين مفهوم آن، بندناف خود را با مجموعه ابعاد جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ قطع نمى‏‏‏كند. در چهارچوب بررسى‏‏‏ “اقتصاد سياسى‏‏‏”، ماركس در آغازِ بررسى‏‏‏ خود بدون هر مقدمه‏اى‏‏‏، ارزش كالا را مورد پژوهش قرار مى‏‏‏دهد، آن چنان‏ كه گويا ارزش كالا واقعيتى‏‏‏ بكلى‏‏‏ مستقل است، و آن چنان كه گويا رابطه بين ارزش مصرف و ارزش مبادله كالا، رابطه و حركتى‏‏‏ تنها در بين آن دو مى‏‏‏باشد. اما براى‏‏‏ هر كسى‏‏‏ كه با ديالكتيك ماركسيستى‏‏‏ آشناست، روشن است كه نتايجى‏‏‏ كه او از بررسى‏‏‏ خود به دست مى‏‏‏آورد، تنها از اين‏رو ممكن مى‏‏‏شوند (م)، زيرا پيش‏شرط شناخت عمومى‏‏‏ وسيع از مجموعه روند نزد او وجود دارد. توجه مشخص انديشه بر روى‏‏‏ كليت بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ در پديده‏ها، حتى‏‏‏ آنجا نيز وجود دارد، زمانى‏‏‏ كه در چگونگى‏‏‏ ارايه موضوع مورد بررسى‏‏‏ با صراحت بدان اشاره نمى‏‏‏شود. نبايد شكل ارايه بررسى‏‏‏ مشخص را با مجموعه چگونگى‏‏‏ ساختار انديشه درباره موضوع بررسى‏‏‏ اشتباه كرد و يكى‏‏‏ دانست

.

نسبى‏‏‏ و مطلق

بدين‏ترتيب روشن است كه بررسى‏‏‏ يك رابطه محدود و مشخص، تنها اقدامى‏‏‏ موقتى‏‏‏ مى‏‏‏تواند باشد. يعنى‏‏‏ انتزاعى‏‏‏ آگاهانه از واقعيت، واقعيتى‏‏‏ كه خود تنها لحظه‏اى‏‏‏ است از كليت وسيع و همه‏جانبه كه تحت تاثير روابط ديالكتيكى‏‏‏، بهم‏پيوسته و بهم‏تنيده شده است. انتخاب چنين انتزاعى‏‏‏ بـهيچ‏وجه اتفاقى‏‏‏ و بدون محتوا و خشك وخالى‏‏‏ عملى‏‏‏ نمى‏‏‏شود، زيرا چنين انتزاعى‏‏‏ هميشه انتزاعى‏‏‏ پيگير و دقيق است كه برپايه موضع و برداشت ديالكتيكى‏‏‏ از كليت قرار دارد و با توجه به آن وقوع مى‏‏‏يابد. [تعيين تضاد اصلى‏‏‏ حاكم بر جامعه در دوران معين رشد آن و كشف تضاد عمده در مرحله حاضر در آن، آغاز ارزيابى‏‏‏ موقتى‏‏‏ انديشه ديالكتيكى‏‏‏ براى‏‏‏ ارايه تعريف دوران تاريخى‏‏‏ رشد “كليت” اجتماعى‏‏‏ مى‏‏‏باشد]

از اين رو چنين انتزاعى‏‏‏ در علوم ديالكتيكى‏‏‏ داراى‏‏‏ معنا و جاى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ است، از آنچه كه در علوم غيرديالكتيكى‏‏‏ داراست، زيرا براى‏‏‏ علوم غيرديالكتيكى‏‏‏، آگاهى‏‏‏ تئوريك درباره برداشتِ  ديالكتيكى‏‏‏ از كليت، نشناخته است. يك چنين انتزاعى‏‏‏ اصلاً از اين جهت ممكن مى‏‏‏شود، زيرا در پديده مورد بررسى‏‏‏ [مثلاً كالا در نظام سرمايه‏دارى‏‏‏]، كه به‏ظاهر بطور مستقل مورد پژوهش قرار دارد، حركت و تغيير مشخص در آنچنان صراحتى‏‏‏ خود را نشان مى‏‏‏دهد كه اگرچه هنوز بطور نسبى‏‏‏ ساختارى‏‏‏ انتزاعى‏‏‏ دارد، اما باوجود اين، مضمون حركت و تغيير كلى‏‏‏ روند را در نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ منعكس مى‏‏‏سازد. همانطور كه ياخته در خود چگونگى‏‏‏ حيات كليت موجود زنده را منعكس مى‏‏‏سازد، همانطور هم در اين «نسبى‏‏‏بودن [ياخته]»، «مطلق بودن [موجود زنده]» خود را  نشان مى‏‏‏دهد، و از اين رو مى‏‏‏تواند به‏مراتب پرمعناتر باشد كه بررسى‏‏‏ كليت زنده  – به‏شرط آنكه در ابتدا درباره زنده بودن درك معينى‏‏‏ بوجود آمده است –  با بررسى‏‏‏ ياخته آغاز شود. همينطور هم ممكن است كه با توجه به گذرا و موقتى‏‏‏ بودن انتزاع ديالكتيكى‏‏‏ [لحظه] از كليت، رابطه ديالكتيكى‏‏‏ مشخص بين نسبى‏‏‏ بودن و مطلق بودن، نشان داده شود. زيرا «در ديالكتيكِ عينى‏‏‏ لحظهِ مشخص، در نسبى‏‏‏ بودن آن، مطلقيت نيز وجود دارد» (29).

خصلت ديالكتيكى‏‏‏ رابطه بين نسبيت و مطلقيت خود را به‏ويژه در اين امر نشان مى‏‏‏دهد كه تضاد بين نسبى‏‏‏ و مطلق بودن خود نيز امرى‏‏‏ نسبى‏‏‏ است. ماركس در مقدمه “انتقاد اقتصاد سياسى‏‏‏” مى‏‏‏طلبد كه در ابتدا بايد از «تصور شلوغ و پرهرج ومرج از كليت» [در ذهن خود كه در آن به‏ظاهر نظمى‏‏‏ يافت نمى‏‏‏شود] به «مفاهيم ساده‏تر» رجعت كرد، تا [پس از شناخت ساده‏ها] دوباره بسوى‏‏‏ كليت با نظمى‏‏‏ بغرنج «صعود نمود». با توجه به اين نظر ماركس، آنوقت بايد اين نكته روشن باشد كه رجعت به سطح مفاهيم ساده‏تر در ديالكتيك، بكلى‏‏‏ دارى‏‏‏ معناى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ است، از آنچه كه چنين روندى‏‏‏ با ظاهر مشابـه در علومى‏‏‏ كه هگل آن‏ها را علم «مطابق با عقل» مى‏‏‏نامد، از آن مفهوم مى‏‏‏شود. مفاهيمى‏‏‏ كه از طريق انتزاع آگاهانه- هدفمند (ماركس) [رجعت ديالكتيكى‏‏‏ به مفاهيم ساده] از كليت نتيجه مى‏‏‏شوند، بطور متجزا مورد بررسى‏‏‏ قرار نمى‏‏‏گيرند، بلكه در رابطه و حركت وتغيير آن‏ها در ارتباط با كليت پديده، مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏گيرند. به‏عبارت ديگر، انتزاع از لحظه  و جنبه‏اى‏‏‏ از كليت عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود كه [همانند ياخته در موجود زنده]، بيان كننده مطلقيت در نسبيت است.

بدين‏ترتيب آنجا كه انديشه تئوريك به ضرورت پايبندى‏‏‏ به چنين شيوه‏اى‏‏‏ آگاهى‏‏‏ مى‏‏‏يابد و به آن مسلط مى‏‏‏شود، تعيين «مفاهيم ساده‏تر» بايد به نتايج ديگرى‏‏‏ دست يابد، از آنچه كه شيوه عاميانه با اسلوبى‏‏‏ نادرست، از مفهوم «دقيق» نتيجه‏گيرى‏‏‏ مى‏‏‏كند، آنطور كه در بررسى‏‏‏ «واقعيت‏امر [فاكت]» توسط شيوه عاميانه عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود.

پيش‏تر كه ما مفهوم ياخته را به‏كار برديم، آن را در ارتباط با “بازمانده‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏” از لنين انجام داديم. نكته پراهميت در اين مقايسه در آن نـهفته است كه او مايل است در «ياخته‏ها»، «هسته همـه تضادها»، يعنى‏‏‏ كليت را ببيند. (بر كلمه همـه خود لنين تاكيد دارد، همانطور كه در نقل قول زير ديده مى‏‏‏شود). اين به اين معناست كه تا آنجا كه نسبيت بين نسبى‏‏‏ و مطلق بودن تنها بى‏‏‏واسطه‏ترين رابطه، يعنى‏‏‏ درواقع رابطه لحظهِ متجزا را در جريان روند كليت توضيح مى‏‏‏دهد، به‏نوبه خود امرى‏‏‏ يك سويه، انتزاعى‏‏‏ و نسبى‏‏‏ است [زيرا تنها لحظهِ‏اى‏‏‏ در جريان را در بر مى‏‏‏گيرد] در مقايسه با كل حركت و تغيير، در مقايسه با كليت پديده. لنين موضع خود را چنين برمى‏‏‏شمرد: «تفاوت بين سوبژكتيويسم [ذهنگرايى‏‏‏] (شكاكيت Skeptizismus (XXXXV) و سوفيستيك Sophistik  (XXXXVI) وغيره) با ديالكتيك ازجمله در آن است كه در ديالكتيك (عينى‏‏‏) [كه مورد مشخص را مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد] تفاوت بين نسبى‏‏‏ و مطلق بودن، نسبى‏‏‏ است. هم چنانكه در عنصر مطلقيت، نسبى‏‏‏ بودن وجود دارد. براى‏‏‏ سوبژكتويسم و سوفيستيك نسبى‏‏‏ بودن تنها نسبى‏‏‏ است و مانع‏الجمع است با مطلقيت.

ماركس در “كاپيتال” در ابتدا ساده‏ترين رابطـه را مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد، معمولى‏‏‏‏ترين، پايه‏اى‏‏‏ترين، انبوه‏ترين، روزانه‏ترين، رابطـه‏اى‏‏‏ كه مى‏‏‏توان آن را ميلياردها بار در جامعه (- كالاى‏‏‏) سرمايه‏دارى‏‏‏ مشاهده كرد: تبادل كالا را. بررسى‏‏‏ اين ساده‏ترين پديده (“ياخته” جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏)، «هـمه تضادها (و يا هسته همـه تضادها) جامعه مدرن را افشا مى‏‏‏كند. ادامه بررسى‏‏‏ رشد (هـم رشد و هم حركت و تغيير) اين تضادها و اين جامعه را، در هر بخش آن، از آغاز تا پايانشان نشان مى‏‏‏دهد.» (30). با اضافه كردن اين نكته، كه لنين چه اهميت زيادى‏‏‏ براى‏‏‏ نظريات هگل درباره اصل كليت قائل است، آنوقت كاملاً روشن مى‏‏‏شود كه نزد او «انديشه ديالكتيكى‏‏‏ از كليت» داراى‏‏‏ چه مقامى‏‏‏ است (31).

چگونه بررسى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ «ياخته» و يا «هسته» جامعهِ سرمايه‏دارى‏‏‏ بدون برقرارى‏‏‏ رابطه مداوم، بدون عطف مداومِ فكرى‏‏‏، بين ياخته با كليتِ جامعه، غيرممكن است، را مى‏‏‏توان مجدداً در اولين و «ساده‏ترين» عنصر بررسى‏‏‏ ماركس از جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ مشاهده كرد: در بررسى‏‏‏ كالا.

بلافاصله با مقايسه ارزش مصرف و ارزش مبادله كالا و عريان ساختن رابطه مشخصِ آن‏ها، مضمون جامعه توليد كننده كالا شناخته مى‏‏‏شود، يعنى‏‏‏ جامعه‏اى‏‏‏ كه نه براى‏‏‏ مصرف بى‏‏‏واسطه، بلكه براى‏‏‏ مبادله، كالا توليد مى‏‏‏كند، براى‏‏‏ بازار. و ازآنجا‏ كه تقسيم‏كار در چنين جامعه‏اى‏‏‏ برپايه كار فردى‏‏‏ قرار دارد، هيچ شى‏‏‏ء ديگرى‏‏‏ هم نمى‏‏‏تواند توليد كند [جز كالا]. كالا در اين جامعه، يعنى‏‏‏ شكل برقرارى‏‏‏ حاكميت «شى‏‏‏ء شده رابطه انسان‏ها در كليـت جامعه كه از وسيع‏ترين تقسيم‏كار و اتميزاسيون [اتمى‏‏‏ و فرد فرد شدن] روابط اقتصادى‏‏‏ ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود. از اين رو نمى‏‏‏توان هيچ پديده‏اى‏‏‏ را از رابطه كالا با جامعه درك نمود، اگر نتوان آن را به‏مثابه لحظه و جنبه‏اى‏‏‏ از كليه روابط در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ درك كرد و نشان داد. مثلاً تضاد بين ارزش مصرف و ارزش مبادله به‏مثابه يك واحد [از كليه تضادهاى‏‏‏ جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏] تنها زمانى‏‏‏ قابل درك است كه شناختِ خصلتِ روابط توليدى‏‏‏ و مبادله در جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ شناخته شده باشد و همچنين برعكس، تنها زمانى‏‏‏ مى‏‏‏تواند خصلت اقتصادى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ در وسيع‏ترين ابعاد آن شناخته شود كه تضادِ ديالكتيكى‏‏‏ درونى‏‏‏ كالا نشان داده شده باشد.

اين رابطه بين لحظه و كليت، يعنى‏‏‏ بين حركت و تغيير كالا به‏مثابه ياخته از يك‏سو  و حركت و تغيير كل نظام كالايى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ از سوى‏‏‏ ديگر، آنجا بيش‏تر برجسته مى‏‏‏شود كه بررسى‏‏‏ به مرحله بالاترى‏‏‏ از درك لحظات و جنبه‏ها دست يافته و شناخت، در تداوم رشد خود، پديده‏هاى‏‏‏ بغرنج‏تر را درك كرده باشد. هرچقدر «واقعيت‏امر» Tatsache ساده‏تر است، به‏همان نسبت آسان‏تر نيز اين تصور بوجود مى‏‏‏آيد كه درك آن تنها و جدا از وابستگى‏‏‏هايش ممكن است. برداشت غيرانتقادى‏‏‏ را نمى‏‏‏توان متقاعد ساخت كه مثلاً بتواند بپذيرد كه رابطه بين ارزش مصرف و مبادله كالا را نمى‏‏‏ توان بدون عطف به روابط عمومى‏‏‏ نظام كالايى‏‏‏ روشن ساخت. گمراهى‏‏‏ در اين نكته نـهفته است كه قابليت مبادله كالااى‏‏‏ كه براى‏‏‏ بازار توليد شده است، بطور انتزاعى‏‏‏، به‏مثابه پيش‏شرط پذيرفته شده است. به‏عبارت ديگر ايجاد ارتباط فكرى‏‏‏ در رابطه با كليت، از بررسى‏‏‏ مشخص جريان بازار پيشى‏‏‏ گرفته است. پيامد چنين وضعى‏‏‏ در صحنه روندهاى‏‏‏ بغرنج‏تر براى‏‏‏ انديشه ساده و عاميانه بدين گونه است كه اصلاً بغرنجى‏‏‏ پديدهِ در روند، به‏صورت انديشه تئوريك مشخص، به‏سطح آگاهى‏‏‏ نمى‏‏‏رسد و مسائل موجود در واقعيت‏امر اصلاً به‏مثابه “مسئله” درك نمى‏‏‏شوند. كورى‏‏‏ غريب در نديدن مسئله، هم توسط تاريخ‏شناسِ (ماترياليستِ) مكانيكى‏‏‏ و هم ايده‏آليست ‏(راسيوناليست) درست در اين نكته نـهفته است؛ اما براى‏‏‏ آنكه تظاهر به برخورد عميق و انديشمندانه به مسائل شده باشد، مسائل به‏طور مصنوعى‏‏‏ و گويا راهگشا konstruktiv ساخته و پرداخته مى‏‏‏شوند كه در بـهترين حالت تنها در تماس سطحى‏‏‏ غيرمنسجم با واقعيت مشخص قرار دارند. از اين‏رو هم، علم راسيوناليستى‏‏‏، اصلاً مسئله”شى‏‏‏ء شدن” و “بيگانه‏شدن” را نمى‏‏‏شناسد كه شناخت آن، بلى‏‏‏ حتى‏‏‏ درك آن به‏مثابه مسئله، خود نياز به پيش‏شرط تشخيص رابطه پديده‏ها با يكديگر و با كليت حقيقت دارد. اما آنچه كه مسئله در چهارچوب درك ماترياليستى‏‏‏ تاريخ  – آنطور كه مثلاً در “فلسفه پول” زيـمل Simmel و در “سوسيولوژى‏‏‏ رنسانس” فون مارتين von Martin  –  به‏مثابه يك چنين مسئله‏اى‏‏‏ ظهور مى‏‏‏كند، به‏سرعت در توصيف «پرطمطراق» سطح پديده باقى‏‏‏ مى‏‏‏ماند (نزد زيمـل) و يا با «توضيحات» اراده‏گرايانه- گويا راهگشا درباره رابطه بين «حاكميت شى‏‏‏ء » (عمدتاً پول) بر انسان، بى‏‏‏اعتبارى‏‏‏ خود را نشان مى‏‏‏دهد، بدون آنكه ظاهر شى‏‏‏ء شده مسئله درك و توضيح داده شده باشد  (نزد فون مارتين).

اسلوب ماركسيستى‏‏‏

اسلوب پژوهش ماركس از نوعى‏‏‏ ديگر است. نشان دادن چگونگى‏‏‏ وابستگى‏‏‏ بين جز و كل را ماركس به‏كمك بررسى‏‏‏ تنوع مشخص تضادهاى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ در روند واحد و از اين طريق، كشف مضمون پديده‏ها عملى‏‏‏ مى‏‏‏سازد. به اين منظور او به بررسى‏‏‏ وضع كالا مى‏‏‏پردازد كه بارها و بارها در تحليل خود به آن برمى‏‏‏گردد. اينكه كالا تنها بيان “شى‏‏‏ء شده” يك روند زنده و بغرنج اجتماعى‏‏‏ است، يعنى‏‏‏ ياخته‏اى‏‏‏ است كه كل روند در آن منعكس مى‏‏‏گردد، يكى‏‏‏ از برجسته‏ترين دستاوردهاى‏‏‏ ديالكتيك ماركسيستى‏‏‏ است.

مثلاً ماركس در جلد سوم “كاپيتال” مى‏‏‏نويسد: «در كالا و دقيق‏تر، در كالااى‏‏‏ كه به‏مثابه محصول توليد سرمايه تظاهر مى‏‏‏كند، ذهنيت شى‏‏‏ء شده از روابط اجتماعى‏‏‏ توليد و همچنين از زمينه عينى‏‏‏ روابط materiell توليدى‏‏‏ [توليد فردى‏‏‏، مبادله اجتماعى‏‏‏] كه بنوبه خود كليت شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ را مشخص مى‏‏‏كند، نـهفته است.» (32).

در اين نقل قول از يك سو از كليـه شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ صحبت به‏ميان آمده است، و از سوى‏‏‏ ديگر كالا به‏مثابه تنها يك جنبه- ‏ لحظه در كل اين شيوه مطرح مى‏‏‏شود كه در آن، تضاد شى‏‏‏ء شده روابط اجتماعى‏‏‏ و برداشت ذهنى‏‏‏ از زمينه عينى‏‏‏ توليد، وحدتى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند؛ نهايتاً و هم‏زمان كالا در اين نقل قول به‏مثابه يك حركت و تغيير ديالكتيكى‏‏‏- پرتضاد مطرح است كه در آن كليت شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ تظاهر مى‏‏‏كند. بطور اصولى‏‏‏ مى‏‏‏توان براين‏پايه جوانب ديگرى‏‏‏ را مورد بررسى‏‏‏ قرار داد، حتى‏‏‏ خارج از چهارچوب شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏، و يا حتى‏‏‏ بررسى‏‏‏ را به قلمروى‏‏‏ برداشت ايدئولوژيك از هستى‏‏‏ نيز توسعه داد. به‏عبارت ديگر مى‏‏‏توان بطور مشخص، رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين ساختار كالا و روند سير معنويت [ايدئولوژى‏‏‏ در هستى‏‏‏ نظام سرمايه‏دارى‏‏‏] را به‏كمك آن به اثبات رساند. در اين ارتباط، نظر ماركس، يعنى‏‏‏ تضاد بين شى‏‏‏ء ‏شدن و روند فردگرايى‏‏‏ Individualisation «نـهفته در كالا»  بسيار موثر برجسته مى‏‏‏شود.

روابط اجتماعى‏‏‏ شى‏‏‏ء  شده

محتواى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ نقل قول ماركس را مورد توجه بيش‏تر قرار دهيم. بديهى‏‏‏ است كه عدم درك جنبههاى‏‏‏ لحظات شى‏‏‏ء شده و براى‏‏‏ انسان ناشناس مانده و برداشت نادرست و قلب شده ذهنى‏‏‏ از آن‏ها، به‏طور ناگهانى‏‏‏ و ابتدا بساكن بوجود نمى‏‏‏آيد، بلكه يكديگر را بطور ديالكتيكى‏‏‏ موجب مى‏‏‏شوند. پرسشى‏‏‏ كه مطرح است، آنست كه چگونه و ازچه طريق؟ (م) [همچنين به مبحث چگونگى‏‏‏ جريان شى‏‏‏ء شدن روابط اجتماعى‏‏‏ و نقش تقسيم‏كار در آن مراجعه شود]

براى‏‏‏ فهم آن بايد ما به تحليل اوليه ماركس از كالا در سرآغاز جلد اول “كاپيتال” بازگرديم. در آنجا ماركس ازجمله نشان مى‏‏‏دهد كه ارزش كالا از طريق ارزش كار نـهفته در آن تعيين مى‏‏‏شود. او همچنان نشان مى‏‏‏دهد كه اما محصول توليد كار، تنها زمانى‏‏‏ به كالا تبديل مى‏‏‏شود كه كار نهفته در آن، «كارفردى‏‏‏» است و براين‏پايه  – البته در شرايط تقسيم‏كار سرمايه‏دارى‏‏‏ –  هدف آن رفع نياز بى‏‏‏واسطه خود توليد كننده نيست، بلكه هدف مبادله كالا است.  همانطور كه كارفردى‏‏‏ پيش‏شرط ايجادشدن بازار سرمايه‏دارى‏‏‏ است، همانطور هم بازار سرمايه‏دارى‏‏‏ پيش‏شرط به صحنه آمدن كارهاى‏‏‏ فردى‏‏‏ مستقل از هم مى‏‏‏باشد. نياز به تاكيد اضافى‏‏‏ نيست كه اين تناسب بين كارفردى‏‏‏ و بازار، بنوبه خود تنها يك‏سوى‏‏‏ كليت شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ را بيان مى‏‏‏كند.

اما درست از اين رو ما جنبه عرضه و تقاضاى‏‏‏ كالا در بازار را مورد توجه قرار مى‏‏‏دهيم، زيرا در آن رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين لحظه و كليت بطور آشكارا بروز مى‏‏‏كند. پيش‏شرط عملكرد عمومى‏‏‏ در سرمايه‏دارى‏‏‏، يعنى‏‏‏ تنظيم خودجوش مبادله- گردش كالا در بازار، كالااى‏‏‏ كه بدون قرار قبلى‏‏‏ و برپايه مالكيت خصوصى‏‏‏ به‏مثابه كار فردى‏‏‏ به بازار عرضه مى‏‏‏شود، از اين رو صورت مى‏‏‏گيرد، زيرا از يك سو افراد مستقل خواستار عرضه كردن كالاى‏‏‏ خود در بازار هستند، و از سوى‏‏‏ ديگر، تصاحب توليدات نيز به صورت فردى‏‏‏ عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود. با توجه به اين خواستِ هم عرضه كننده و هم طالب كالا است كه ماركس مى‏‏‏گويد، برداشت ذهنى‏‏‏ از چگونگى‏‏‏ حركت كالا در بازار از ابتدا روشن است. براين‏پايه روشن است كه تعريف كالا كه از طريق انتزاع از روابط مشخص متعددى‏‏‏ از درون كليت نظام كالايى‏‏‏ در جلد اول و سوم “كاپيتال” استخراج و مطرح مى‏‏‏شود، نه تنها يك امر واحد را تشكيل مى‏‏‏دهد، بلكه اضافه برآن، اين انتزاع از كليت ظاهرامر نيز در تمام مراحل تحليل حفظ مى‏‏‏شود. اضافه بر اين، حفظ رابطه فكرى‏‏‏ با كليت در مورد لحظه- جنبه ديگرى‏‏‏ هم كه ماركس برجسته مى‏‏‏ سازد، يعنى‏‏‏ “شى‏‏‏ء شدن” روابط كه قطب مقابل برداشت قلب و وارونه شده ذهنى‏‏‏ از چگونگى‏‏‏ حركت كالا را تشكيل مى‏‏‏دهد، به‏چشم مى‏‏‏خورد.

در نظريات ماركس، همانطور كه نقل قول فوق نشان مى‏‏‏دهد، “شى‏‏‏ء شدن” يك مشخصه از خصلت كالا را تشكيل مى‏‏‏دهد، آن‏هم به اين صورت كه كالا در حركت و گردش خود، تضاد بين شى‏‏‏ء شدن و برداشت ذهنى‏‏‏ از آن را در خود نـهفته دارد. با دقت بيش‏تر ديده مى‏‏‏شود كه اين تعريف ديالكتيكى‏‏‏ از كالا در اولين تحليل از آن در جلد اول [سرمايه] ارايه مى‏‏‏شود. در اينجا ماركس از يك‏سو كالا را نتيجه توليد فردى‏‏‏ كارگر مى‏‏‏نامد، كالااى‏‏‏ كه همانطور كه او آن را در آغاز جلد دوم برمى‏‏‏شمرد، خودشان نمى‏‏‏ توانند به بازار منتقل شوند، بلكه به اين منظور بايد صاحبى‏‏‏ داشته باشند. اين اما نكته اتفاقى‏‏‏ نيست كه جلد اول با خصلت فتيشى‏‏‏(XXXXVII) كالا پايان مى‏‏‏يابد، به‏عبارت ديگر با تحليل پديده‏اى‏‏‏ كه ناشى‏‏‏ از برداشت نادرست ذهنى‏‏‏ و اتميزاسيون روند اقتصادى‏‏‏ مى‏‏‏باشد، پايان مى‏‏‏يابد. درحالى‏‏‏كه نحوه تظاهر آن درست عكس آن را مى‏‏‏نماياند: اگر كالا «شى‏‏‏ء هايى‏‏‏ هستند بدون امكان مقاومت در برابر خواست انسان» (33)، فعاليت صاحب كالا است كه نشان مى‏‏‏دهد كه «تصميم و خواست اوست كه در كالا نـهفته است»، باوجود اين، حركت كالا در بازار به امرى‏‏‏ مستقل تبديل مى‏‏‏شود كه هيچ فردى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند به كنه آن پى‏‏‏ببرد و يا آن را هدايت كند. شى‏‏‏ء ها براى‏‏‏ انسان به‏مثابه موجودات به‏ظاهر مستقلى‏‏‏ به‏نظر مى‏‏‏رسند، آن‏ها «خصلت اجتماعى‏‏‏» پيدا مى‏‏‏كنند. اما از آنجا كه در پس اين حركت به‏ظاهر مستقلِ شى‏‏‏ء ها درواقع روابط بين انسان‏ها نـهفته است، مى‏‏‏توان از شى‏‏‏ء شدن روابط اجتماعى‏‏‏ صحبت كرد (XXXXVIII).

جفت ديالكتيكى‏‏‏ شى‏‏‏ء شدن و فردى‏‏‏ بودن در روابط كالايى‏‏‏

در اينجا اين نكته بازهم روشن‏تر نشان داده مى‏‏‏شود كه اگرهم اين روند شى‏‏‏ء شدن از يك سو،  فردى‏‏‏شدن روند اقتصادى‏‏‏ را به‏مثابه پيش‏شرط دارد، اما ازطرف ديگر، تنها در صحنه ماوراى‏‏‏ فردى‏‏‏ كليتِ روابط اجتماعى‏‏‏ مى‏‏‏تواند تحقق يابد. بنوبه خود، شى‏‏‏ء شدن همچنين پيش‏شرط  است براى‏‏‏ برداشت ذهنى‏‏‏ از كار و آگاهى‏‏‏اى‏‏‏ كه اين برداشت ذهنى‏‏‏ را منعكس مى‏‏‏سازد، پيش‏شرط فعاليتى‏‏‏ كه در تمام جهات جاى‏‏‏ خود را مى‏‏‏گشايد، و به‏ظاهر نتيجه كار فردى‏‏‏، و دقيق‏تر، به‏ظاهر تنها نتيجه كار فردى‏‏‏ بودن را به شدت برجسته مى‏‏‏كند و در كليه زواياى‏‏‏ حيات اجتماعى‏‏‏ نفوذ مى‏‏‏دهد. بيگانگى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شدن در يك‏سو، اتميزاسيون و فردگرايى‏‏‏  در سوى‏‏‏ ديگر – اين ها هم‏زمان قطبهاى‏‏‏ جداناپذير و در عين حال متفاوت و دور از هم در كل روابط كالايى‏‏‏ هستند كه به‏مثابه روابطه اصلى‏‏‏ شيوه توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ تظاهر مى‏‏‏كنند.

خصلت نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ به‏مثابه يك كليت، كه توضيح داده شد، به‏طور عمده در اين امر خود را نشان مى‏‏‏دهد كه هرچه قانونمندى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ بقاياى‏‏‏ پديده‏هاى‏‏‏ كنارى‏‏‏ وغيره‏عمده و ماقبل سرمايه‏دارى‏‏‏ را نيز فرامى‏‏‏گيرد و ماهيت آن‏ها را مى‏‏‏پوشاند، به همان نسبت كه اين روابط خود را سختگيرانه‏تر و بى‏‏‏مهاباتر و به‏مثابه روابط ظاهراً ماوراى‏‏‏ انسانى‏‏‏ و به‏مثابه قانونمندى‏‏‏هاى‏‏‏ “طبيعى‏‏‏” بر كليه شئون زندگى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ مسلط مى‏‏‏سازند، به‏همان نسبت نيز خصلت اتفاقى‏‏‏ بودن عملكرد انسان به وسيع‏ترين وجه برقرار مى‏‏‏شود؛ و برعكس، به همان شدت كه جنبه اتفاقى‏‏‏ و اراده‏گرايانه بودن در رفتار انسان جا بازمى‏‏‏كند، به‏همان نسبت نيز روند شى‏‏‏ء شدن وقايع عينى‏‏‏ و تظاهر تحجرآميز آن به‏مثابه يك “قانون طبيعى‏‏‏” غير و ضدانسانى‏‏‏ بيش‏تر جا مى‏‏‏افتد و طبيعى‏‏‏تر تلقى‏‏‏ مى‏‏‏شود. ماركس در موردى‏‏‏ كه با مسئله كنونى‏‏‏ ما ارتباطى‏‏‏ ندارد، ولى‏‏‏ بطور چشم‏گير در ارتباط با رابطه متقابل ديالكتيكى‏‏‏ بين اتفاقى‏‏‏بودن ذهن‏گرايانه و عينيت شى‏‏‏ء شده مى‏‏‏باشد، مى‏‏‏گويد «بالانس اجتماعى‏‏‏ توليد، خود را زير پوشش نوسان اتفاقى‏‏‏ ناشى‏‏‏ از عملكرد تك تك توليدكنندگان در نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ كه با انگيزه‏هاى‏‏‏ متفاوت اجتماعى‏‏‏ توليد مى‏‏‏كنند و تحت تاثير عملكرد متقابل خود يك‏ديگر را خنثى‏‏‏ مى‏‏‏سازند، قرار دارد». (34) با صراحت بازهم بيش‏تر ماركس در بيان زيرين تقابل تضاد عينيت شى‏‏‏ء ‏شده و اتفاقى‏‏‏ بودن وضع حاكم را برمى‏‏‏شمرد: «چنين به نظر نمى‏‏‏رسد كه بازگشت ارزش‏هايى‏‏‏ كه وارد روند توليدشده‏اند، ازجمله ارزش اضافى‏‏‏ نـهفته در كالا كه در جريان گردش كالا و فروش آن باز مى‏‏‏گردد، بلكه گويا اين ارزش در‏گردش كالا بوجود آمده و زائيده آن است؛ تظاهرى‏‏‏ كه به‏ويژه دو امر را مورد تاكيد قرار مى‏‏‏دهند: اول، سود به‏دست آمده موقع فروش كه وابسته است به سرزباندارى‏‏‏، زيركى‏‏‏، اطلاع از ويژگى‏‏‏هاى‏‏‏ كالا، استعداد و قريحه براى‏‏‏ فروش و هزاران پستى‏‏‏ و بلندى‏‏‏ ديگر وضع اقتصادى‏‏‏… كه درواقع همان قلمروى‏‏‏ رقابت است، با توجه به هر مورد مشخص، به اتفاق وابسته است؛ دوم، آنجا كه قانونى‏‏‏ درونى‏‏‏ كه اين اتفاقات را [در عرضه و تقاضا] بوجود مى‏‏‏آورد و تنظيم مى‏‏‏كند، خود را نشان مى‏‏‏دهد و شناخته مى‏‏‏شود، يعنى‏‏‏ آنجا كه تعداد زيادى‏‏‏ از اين اتفاقات هم‏زمان پيش مى‏‏‏آيند، براى‏‏‏ هر عامل توليد ناپيدا و غيرقابل درك باقى‏‏‏ مى‏‏‏مانند» (35).

رابطه ايدئولوژى‏‏‏ و اقتصاد

همانطور كه در خصلت كالا نشان داده شد، بايد وابستگى‏‏‏- ‏ بهم‏تنيدگى‏‏‏ و عطفِ ديالكتيكى‏‏‏ لحظه- جنبه [خاص] و كليت به يكديگر را با همه پيامدها ونتيجه‏گيرى‏‏‏هاى‏‏‏ آن براى‏‏‏ دستيابى‏‏‏ به درك عميق‏تر از حركت و مضمون لحظات و كليت به خدمت گرفت و آن را همچنين به‏كمك كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ متفاوت اقتصادى‏‏‏ نشان داد، تا توانست از اين طريق به درك عميق‏تر از روند شدن و مضمون كليت واقعيت دست يافت. باوجود اين، انتخاب كالا و توضيح ساختار آن توسط ماركس براى‏‏‏ پژوهش نظام سرمايه‏دارى‏‏‏، امرى‏‏‏ اتفاقى‏‏‏ نبوده است. ما ملاحظه كرديم كه «كالا»، «ياخته» و «هسته» كليه روابط پيشرفته و توسعه يافته اجتماعى‏‏‏ را در بر دارد. برهمين‏پايه اثبات كرديم (و ما اين نكته را در بخش هفتم دقيق‏تر مستند خواهيم ساخت) كه روند اين توسعه و شكوفايى‏‏‏ روابط اجتماعى‏‏‏، كه ناشى‏‏‏ از پويايى‏‏‏ و جنبش درونى‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ است، در مرز اقتصادى‏‏‏ باقى‏‏‏ نمى‏‏‏ماند، بلكه تا به درون قلمروى‏‏‏ معنويت [ايدئولوژى‏‏‏] هستى‏‏‏ نيز ادامه دارد، تا به آنجا كه هيچ چيز مستقلى‏‏‏ كه بايد شناخته شود، خارج از كليت اجتماعى‏‏‏ باقى‏‏‏ نخواهد ماند.

درست رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين ايدئولوژى‏‏‏ [نظريات حاكم] و اقتصاد كه كليت بهم‏پيوسته- بهم‏تنيده روند وقايع را بطور اسلوبى‏‏‏ پيش‏شرط قرار مى‏‏‏دهد و برمبناى‏‏‏ نگرش و پذيرش كليت [واقعيت- حقيقت] قابل درك است، بطور عمده آن كيفيتى‏‏‏ را بيان مى‏‏‏دارد كه ماهيت ماترياليسم تاريخى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد و نه سخت‏جانى‏‏‏ عادتى‏‏‏ كه خود را از طريق اتصال مكانيكى‏‏‏ دو عامل با جنس متضاد، يعنى‏‏‏ ايدئولوژى‏‏‏ [ذهنى‏‏‏] و اقتصاد [عينى‏‏‏]، و گذار از اين به آن، حفظ مى‏‏‏كند.

شكل ديالكتيكى‏‏‏ ارتباط و وابستگى‏‏‏ بين روند اقتصادى‏‏‏ و ايدئولوژى‏‏‏ را به‏كمك اين رابطه به اختصار در نمونه كالا مورد توجه قرار دهيم.

ما ديديم كه تضاد نـهفته در كالا بين برداشت ذهنى‏‏‏ از آن و شى‏‏‏ء شدن آن، خود ناشى‏‏‏ از يك تضاد ديالكتيكى‏‏‏ درونى‏‏‏ كالا است، يعنى‏‏‏ ناشى‏‏‏ از تضاد توليد فردى‏‏‏ و مبادله اجتماعى‏‏‏ آن است. (اين تضاد را نبايد جايگزين تضادى‏‏‏ كرد كه در داخل مراكز توليد خصوصى‏‏‏ وجود دارد بين توليد اجتماعى‏‏‏ و تصاحب خصوصى‏‏‏ محصولات توسط صاحب ابزار كار؛ آنجا كه انگلس مى‏‏‏گويد «ابزار توليد و توليد بطور عمده اجتماعى‏‏‏ شده‏اند» و «كارگاه‏هاى‏‏‏ بزرگ و كارخانه‏ها» به‏مثابه «ابزار توليد اجتماعى‏‏‏»، دوران ايجادشدن نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ را نشان مى‏‏‏دهند، منظورش نشان دادن همين شكل توليد «اجتماعى‏‏‏» در داخل كارخانه است) [و نه بيان تضاد نهفته در توليد فردى‏‏‏ و مبادله اجتماعى‏‏‏]. (36).

خصلت فردگرايانه و فيتيشى‏‏‏

ماركس مى‏‏‏نويسد: «وسائل مصرفى‏‏‏ اصلاً به كالا تبديل مى‏‏‏شوند، زيرا آن‏ها محصولات ناشى‏‏‏ از كار فردى‏‏‏ مستقل توليدكنندگان هستند… ازآنجا كه توليدكنندگان در جريان مبادله محصولات خود، در ارتباط اجتماعى‏‏‏ بايكديگر قرار مى‏‏‏گيرند، خصلت ويژه اجتماعى‏‏‏ كار فردى‏‏‏ آن‏ها نيز در جريان اين مبادله خود را نشان مى‏‏‏دهد.» (37). اين تضاد غيرقابل حل بين توليد فردى‏‏‏ و فروش كالا در بازار، تقابل بين خصلت فردگرايانه و فتيشيستى‏‏‏، بين «برداشت ذهنى‏‏‏ از روابط اجتماعى‏‏‏» و «شى‏‏‏ء شدن اين روابط» را تشكيل مى‏‏‏دهد .  (XXXXIX)

تضاد بين برداشت ذهنى‏‏‏ از روابط اجتماعى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شدن اين روابط، چگونه در آگاهى‏‏‏ انسان تظاهر مى‏‏‏كند؟ (م) در ابتدا بايد گفته شود كه اين تضاد، تضادى‏‏‏ است كه در آگاهى‏‏‏ انسان فعال در جامعه كالايى‏‏‏ سرمايه‏دارى‏‏‏ در جريان است و موجب ايجادشدن آگاهى‏‏‏ پرتضادى‏‏‏ نيز مى‏‏‏شود. اما با اين نكته هنوز همه جوانب امر توضيح داده نشده است. بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و به هم عطف شدنِ مشخص بين هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ تنها در اين نكته نادرست خلاصه نمى‏‏‏شود كه گويا هستى‏‏‏ بطور منفعل در آگاهى‏‏‏ منعكس مى‏‏‏شود  – باقى‏‏‏ ماندن در مرز اين انعكاس نادرست و از اين طريق ايجادشدن يك سويه نگرى‏‏‏، يكى‏‏‏ از ويژگى‏‏‏هاى‏‏‏ برداشت مكانيكى‏‏‏ از ماترياليسم تاريخى‏‏‏ است -، بلكه با همين شدت هم به‏درستى‏‏‏ در اين امر منعكس مى‏‏‏شود كه در اثر واكنش آگاهانه نسبت به هستى‏‏‏، انعكاس ايدئولوژيكِ اين واكنش آگاهانه، خود به يك عنصر پراهميت اين هستى‏‏‏ تبديل مى‏‏‏شود و اينكه هستى‏‏‏ اصلاً از اين طريق شكل پرتضاد ظهور خود را مى‏‏‏يابد (م). برداشت نادرست ذهنى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شده از روابط اجتماعى‏‏‏ نظام كالايى‏‏‏، هم انعكاس بدآموزانه- نادرست و قلب و همچنين وارونهِ شده برداشت ايدئولوژيك از وضع اقتصادى‏‏‏ است و هم آنكه عنصرى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد كه خود به درستى‏‏‏ شرط ايجاد‏شدن چنين هستى‏‏‏ مى‏‏‏باشد. بدون وجود اشكالِ ايدئولوژيكِ برداشتِ ذهنى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شده، شيوه  توليد سرمايه‏دارى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند حتى‏‏‏ يك روز هم باقى‏‏‏ بماند. ما بزودى‏‏‏ خواهيم ديد كه ماركس اين شيوه عملكردى‏‏‏ غريب و پرتضاد برخى‏‏‏ از  – نه همه –  برداشت‏هاى‏‏‏ ايدئولوژيك را تحت عنوان “كاتگورى‏‏‏” جمع‏بندى‏‏‏ خواهد كرد.

بطور مشخص وضع از اين قرار است كه تحقق يافتن قانونمندى‏‏‏هاى‏‏‏ عينى‏‏‏، كه برپايه اتفاقِ ناشى‏‏‏ از ذهنيت عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود، اصلاً تحت تاثير رفتار ايدئولوژيك انسان‏ها ممكن مى‏‏‏گردد، رفتارى‏‏‏ كه در آن هم اعتقاد پرتضاد درباره وجود آزادى‏‏‏ و اختيار ذهنى‏‏‏ و هم و هم‏زمان اعتقاد به وجود و تاثير قوانين طبيعى‏‏‏ «سرنوشت‏وار»، حكمفرماست. قوانين طبيعى‏‏‏اى‏‏‏ كه اين آزادى‏‏‏ را در مرزهاى‏‏‏ قابل درك ذهن، محدود مى‏‏‏سازد و به‏آن پايان مى‏‏‏بخشند Transzendieren. اين واقعيت كه برخى‏‏‏ از عوامل ايدئولوژيك در عمل به «اشكال تظاهر هستى‏‏‏» [مثلاً آداب و رسوم] تبديل مى‏‏‏شوند، اين ظاهر را بوجود مى‏‏‏آورد كه گويا واقعيت- حقيقت، انديشه را ايجاد نمى‏‏‏ كند، بلكه انديشه است كه به واقعيت- حقيقت، شكل تظاهر هستى‏‏‏ آن را مى‏‏‏بخشد. ازجمله اهميت بزرگى‏‏‏ كه تضاد بين برداشت نادرست ذهنى‏‏‏ و شى‏‏‏ء شدن روابط اجتماعى‏‏‏ در هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ دارا است را مى‏‏‏توان از اين كوشش درك كرد، كه انسان دوران سرمايه‏دارى‏‏‏ به‏خاطر عملكرد روزانه، يعنى‏‏‏ به اين علت كه تحت تاثير اين تضاد در پراتيك و فعاليت روزانه خود با سختى‏‏‏ روبرو است، خود را مجبور مى‏‏‏بيند بر اين تضاد غلبه كند و به آن شكل قابل تحملى‏‏‏ بدهد. ايدئولوژى‏‏‏ بورژوازى‏‏‏ به اين كوشش نام «برآورد- قابل محاسبه كردن» Kalkulation مى‏‏‏دهد. با اين مقوله، تضاد در صحنه عملكرد [يعنى‏‏‏ بازار- زندگى‏‏‏ روزانه] به‏ظاهر برطرف مى‏‏‏شود، بدون آنكه اين تضاد در آگاهى‏‏‏ سرمايه‏دار حتى‏‏‏ به‏ظاهر هم برطرف شده باشد: در مفهوم برآورد كردن اين تصور حاكم است كه گويا امكان عملى‏‏‏ براى‏‏‏ محاسبه و مهار ذهنى‏‏‏- اتفاقى‏‏‏ قوانين عينى‏‏‏ برپايه استعداد، بى‏‏‏پروايى‏‏‏- ناقلايى‏‏‏ و اطلاع فردى‏‏‏ و تخصص از وضع داشتن، وجود دارد (L). اين به رسميت شناختنِ هم‏زمان قوانين عينى‏‏‏ و مخلوطى‏‏‏ از محاسبه‏گرى‏‏‏ و حدس و گمان Spekulation و در عين حال فقدان هرنوع التزامى‏‏‏ واقعى‏‏‏ را ماركس چنين برمى‏‏‏شمرد: «در چهارچوب شرايط معينى‏‏‏، سودورزى‏‏‏ بدون در و پيكر، با استفاده از هر امكان اتفاقى‏‏‏ را، تاكنون آزادى‏‏‏ شخصى‏‏‏ مى‏‏‏نامند (تكيه از ل ك)». (38)

(تاريخ و ديالكتيك، پايان ٨، ادامه در 9 http://www.tudeh-iha.com/?p=1409&lang=fa

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *