مقاله شماره 89 / 30
بخش چهار
اسلوب ديالكتيك مشخص
«براينپايه، تاريخ جهان ما هيچ گاه چيز ديگرى از كار در نمى آمد، جز دستگاهى با تكههاى جدا از هم، و هيچ گاه عنوان علم نمىيافت. آنجا كه عقل سليم استاد نانوا Brotgelehrte تقسيم مىكند، روح فلسفى پيوند مىزند.» شيلـر Schiller
نكتهاى كه هگل روزى آن را با جمله زير با برجستگى خاص مطرح ساخت كه: «اسلوب چيز ديگرى نيست، جز برپا داشتن و توصيف مضمون و ذات ساختار كليت»، نكتهاى است كه بطور كامل درباره ماترياليسم ديالكتيك نيز صدق مىكند. زيرا اول، او با اين جمله انطباق اسلوب بررسى را با مضمون نگرش خود بيان مىكند – برخلاف برداشت متافيزيكى، در اينجا اسلوب تنها بيان “صورى” واقعيت نيست – ؛ و دوم، با اين اسلوب، نقش مركزى مفهوم كليت برجسته مىشود.
بدون توجه خاص و آگاهانه ديالكتيكى با هدف دركِ كليت [واقعيت، حقيقت …]، همانطور كه تجربه نيز نشان مىدهد، ديالكتيك در خطر بزرگ درغلطيدن كم و بيش به سطح شيوه انديشه قديمى ماترياليسم مكانيكى قرار دارد كه مورد انتقاد شديد ماركس و انگلس واقع شده است. معناى اين خطر بيش از تنها باقىماندن در سطحِ اين يا آن پديده و يك سويه نگرى غيرديالكتيكى است كه خود البته به اندازه كافى، وضعى ناپسند و بدعاقبت مىباشد. خطر اصلى در اين امر نـهفته است كه در اثر بىتوجهى به كليت، پذيرش غيرانتقادى انعكاس غيرمتناسب inadaequat روندهاى واقعى [اجزاى كليت]، بهمثابه خود واقعيت ممكن شده و تثبيت مىشود، بهويژه پذيرش مفاهيم جاافتاده، به اصطلاح كاتگورى [مقولات] Kategorie (XXXXIV)، در چنين شرايطى تحقق مىيابد. اين در حالى است كه اصلاً اين مسئله از اهميت برخوردار نيست كه ماترياليسم مكانيكى نظرياتش را در پس نقاب «انتقادى» مطرح كرده و آنها را گويا با نگرشى انتقادى مىپروراند. اين انتقاد در بخشهاى متفاوتى از اين نوشته مستدل و به اثبات رسانده خواهد شد.
اما برعكس هم، يعنى مبالغه در مفهوم كليت نيز با ديالكتيك ناسازگار است و منجر به عدم درك تغيير و بهمپيوستگى- بهمتنيدگى واقعى محتواى پديده مىشود و موجب تقليل روند جارى پرمحتواى حقيقت به سطح يك مفهوم خشك و خالى و بىمحتوا از كليت مىگردد و از اين طريق انديشه را بسوى برداشت متافيزيكى مىراند.
ارزش والاى مفهوم كليت در ديالكتيك اما بلاترديد است. اين نكته را هم بدفعات نشان خواهيم داد. مثلاً انگلس در پيشگفتار قديمى درباره “آنتى دورينگ” از «كليت» صحبت مىكند كه اما آن را با مفهوم ساده ارتباط پديدهها يكى نمىداند – يك چنين مفهومى از ارتباط عمومى را انديشه متافيزيكى نيز بكار مىبرد -، بلكه آن را با مفهوم ديالكتيكى «بهمپيوستگى- بهمتنيدگى عام» و «كليت بهمپيوسته- بهمتنيده» مشخص مىسازد (27). ويژگى ديالكتيكى اين مفهوم، همانطور كه انگلس در جاى ديگرى از همين رساله نيز توضيح مىدهد، از اين نكته تشكيل مىشود كه برداشتى كه بهكمك اين مفهوم بيان مىشود، در مرز «تضادهاى درك نشده … عقل سليم انسان» (LIII) باقىنمىماند. (28)
كليت بهمپيوسته و بهم تنيده
اگر سوال شود كه منظور از كليت بهمپيوسته عام در تئورى ماركسيستى دقيقاً چيست، (م)، آنوقت در ابتدا بايد گفته شود كه مفهوم كليت در ديالكتيك، خود هيچ چيز متصلب و متحجرى را تشكيل نمىدهد، مثلاً آنطور كه در انديشه منطق فرمال [تعقل صورى] تحت اين عنوان، چيزى «كاملاً واضح و روشن و مشخص» [چيز تشكيل شده از بخشها، مثلاً يك ماشين] تصور مىشود.
تصميم درباره تعيين مرزهاى كليتى كه موضوع مورد بررسى است، را هم خود واقعيت نشان مىدهد و هم مسئلهاى است كه من بايد به آن پاسخ داده و آن را توضيح دهم. در اين كوشش ديده خواهد شد كه هر كليتى، هرچقدر هم مرزهاى فراختر، خود نيز در زيرمجموعه كليتى بزرگتر جاى دارد. همچنين اين ضرورت در جريان تحقيقات ديده خواهد شد كه مرزهاى ابتدايى تعيين شده براى كليتى كه مورد بررسى قرار دارد، بايد براى كليتهاى زير مجموعه آن نيز درنظر گرفته شود. تعيين مرز و جداسازى اما به اين معنا نيست كه در جريان بررسى مجاز باشيم چشم را بر بهمپيوستگى- بهمتنيدگى عام پديدهها، آنطور كه آنها در مرزهاى ابتداى كليت مورد بررسى وجود دارند، ببنديم.
كليت و زيرمجموعه آن
نمونهاى را مورد توجه قرار دهيم كه به كمك آن ما همچنين در متن medias res تحليل خود نيز قرار خواهيم داشت. براى هيچ ماركسيستى ترديدى وجود ندارد كه پراهميتترين مرز جامعه را مرزى تشكيل مىدهد كه آن را بهمثابه كليتى متظاهر مىسازد، يعنى مرز بين يك دوران با دوران ديگر [رشد تاريخى جامعه]، مرزى كه از طريق تعيين چگونگى روابط توليدى در هر دوران تعيين مىشود و به صورت ساختارِ «نظم اجتماعى» تظاهر مىكند. مشخص بودن اين مرز آنقدر چشمگير است كه حتى علوم سرمايهدارى نيز آن را بى سروصدا بهرسميت مىشناسند، اگر چه بهعلل قابل فهم، حاضر نيستند از اين شناخت نتيجهگيرىهاى اسلوبى و عملكردى استخراج كنند.
به آسانى مىتوان پذيرفت كه كليت نظم اجتماعى را مى توان در زيرمجموعه كليت «تاريخ جهان» منظور كرد. توضيح بيشتر در اين زمينه غيرضرورى و بردن آب به رودخانه راين است. اما تشخيص و پذيرفتن اين امر مشگلتر است كه در تحليل و بررسى مشخص بهمپيوستگى- بهمتنيدگى ديالكتيكى لحظات، انتزاع بايد در موارد بسيارى [مثلاً پديده بيكارى در نظام سرمايهدارى] از همه آنچه كه كليت نظم اجتماعى را تشكيل مىدهد، يعنى انتزاع بايد از همه لحظات انجام شود، بدون آنكه بررسى، مرز و محدوديت كليت را ترك كند [يعنى مثلاً به مسئله بيكارى ايجاد شده در نظام سوسياليستى چين بهدنبال برقرارى “سرمايهدارى تحت كنترل دولت سوسياليستى” بپردازد كه در بهمپيوستگى- بهمتنيدگى ديگرى ايجاد شده است و بررسى آن بايد در چهارچوب كليت نظام جمهورى چين مورد بررسى قرارگيرد]. جاى يك كليت وسيع و همهجانبه را كليتى محدودتر مىگيرد [كليتى كه در زير مجموعه كليت وسيع قرار دارد و لحظه و جنبه مشخص مورد بررسى در درون كليت بزرگتر را تشكيل مىدهد و بخشى از آن است]، درحالىكه در عين حال درك كليت محدود شده، شرط درك كليت وسيعتر و همهجانبه است . سختىاى كه در اينجا پيش مىآيد، مشگل كلى تعيين كردن و انتخاب «آغاز» است. اين مشگل در اين امر نـهفته است كه شناخت كليت فراگير و جامع، شناخت و آگاهى از كليتهاى زير مجموعه آن را بهمثابه پيششرط دارد، حكمى كه عكس آن هم صدق مىكند.
انتزاع ديالكتيكى
نكته شناخته شدهاى است كه ماركس مجموعه پديدههاى جامعه سرمايهدارى، ازجمله پديده ايدئولوژى حاكم بر آن را بهمثابه وحدتى ديالكتيكى ارزيابى مىكند. باوجود اين، ماركس در “سرمايه” روند اقتصادى در جامعه سرمايهدارى را بهظاهر بدون توجه ويژه به ابعاد در عمق و عرض بشدت متنوع و بغرنجِ قلمرو و محدوده و فضاى ايدئولوژيكِ حاكم بر آن، مورد بررسى قرار مىدهد. اما ماركس از سوى ديگر تنها از اين رو مىتواند بررسى را بدينگونه عملى سازد، زيرا اين بررسى در حقيقت برپايه شناخت همهجانبهاى از ويژگى جوانب حيات ايدئولوژيك سرمايهدارى قرار دارد، و از اين طريق انديشه در وسيعترين مفهوم آن، بندناف خود را با مجموعه ابعاد جامعه سرمايهدارى قطع نمىكند. در چهارچوب بررسى “اقتصاد سياسى”، ماركس در آغازِ بررسى خود بدون هر مقدمهاى، ارزش كالا را مورد پژوهش قرار مىدهد، آن چنان كه گويا ارزش كالا واقعيتى بكلى مستقل است، و آن چنان كه گويا رابطه بين ارزش مصرف و ارزش مبادله كالا، رابطه و حركتى تنها در بين آن دو مىباشد. اما براى هر كسى كه با ديالكتيك ماركسيستى آشناست، روشن است كه نتايجى كه او از بررسى خود به دست مىآورد، تنها از اينرو ممكن مىشوند (م)، زيرا پيششرط شناخت عمومى وسيع از مجموعه روند نزد او وجود دارد. توجه مشخص انديشه بر روى كليت بهمپيوستگى- بهمتنيدگى در پديدهها، حتى آنجا نيز وجود دارد، زمانى كه در چگونگى ارايه موضوع مورد بررسى با صراحت بدان اشاره نمىشود. نبايد شكل ارايه بررسى مشخص را با مجموعه چگونگى ساختار انديشه درباره موضوع بررسى اشتباه كرد و يكى دانست
.
نسبى و مطلق
بدينترتيب روشن است كه بررسى يك رابطه محدود و مشخص، تنها اقدامى موقتى مىتواند باشد. يعنى انتزاعى آگاهانه از واقعيت، واقعيتى كه خود تنها لحظهاى است از كليت وسيع و همهجانبه كه تحت تاثير روابط ديالكتيكى، بهمپيوسته و بهمتنيده شده است. انتخاب چنين انتزاعى بـهيچوجه اتفاقى و بدون محتوا و خشك وخالى عملى نمىشود، زيرا چنين انتزاعى هميشه انتزاعى پيگير و دقيق است كه برپايه موضع و برداشت ديالكتيكى از كليت قرار دارد و با توجه به آن وقوع مىيابد. [تعيين تضاد اصلى حاكم بر جامعه در دوران معين رشد آن و كشف تضاد عمده در مرحله حاضر در آن، آغاز ارزيابى موقتى انديشه ديالكتيكى براى ارايه تعريف دوران تاريخى رشد “كليت” اجتماعى مىباشد]
از اين رو چنين انتزاعى در علوم ديالكتيكى داراى معنا و جاى ديگرى است، از آنچه كه در علوم غيرديالكتيكى داراست، زيرا براى علوم غيرديالكتيكى، آگاهى تئوريك درباره برداشتِ ديالكتيكى از كليت، نشناخته است. يك چنين انتزاعى اصلاً از اين جهت ممكن مىشود، زيرا در پديده مورد بررسى [مثلاً كالا در نظام سرمايهدارى]، كه بهظاهر بطور مستقل مورد پژوهش قرار دارد، حركت و تغيير مشخص در آنچنان صراحتى خود را نشان مىدهد كه اگرچه هنوز بطور نسبى ساختارى انتزاعى دارد، اما باوجود اين، مضمون حركت و تغيير كلى روند را در نظام سرمايهدارى منعكس مىسازد. همانطور كه ياخته در خود چگونگى حيات كليت موجود زنده را منعكس مىسازد، همانطور هم در اين «نسبىبودن [ياخته]»، «مطلق بودن [موجود زنده]» خود را نشان مىدهد، و از اين رو مىتواند بهمراتب پرمعناتر باشد كه بررسى كليت زنده – بهشرط آنكه در ابتدا درباره زنده بودن درك معينى بوجود آمده است – با بررسى ياخته آغاز شود. همينطور هم ممكن است كه با توجه به گذرا و موقتى بودن انتزاع ديالكتيكى [لحظه] از كليت، رابطه ديالكتيكى مشخص بين نسبى بودن و مطلق بودن، نشان داده شود. زيرا «در ديالكتيكِ عينى لحظهِ مشخص، در نسبى بودن آن، مطلقيت نيز وجود دارد» (29).
خصلت ديالكتيكى رابطه بين نسبيت و مطلقيت خود را بهويژه در اين امر نشان مىدهد كه تضاد بين نسبى و مطلق بودن خود نيز امرى نسبى است. ماركس در مقدمه “انتقاد اقتصاد سياسى” مىطلبد كه در ابتدا بايد از «تصور شلوغ و پرهرج ومرج از كليت» [در ذهن خود كه در آن بهظاهر نظمى يافت نمىشود] به «مفاهيم سادهتر» رجعت كرد، تا [پس از شناخت سادهها] دوباره بسوى كليت با نظمى بغرنج «صعود نمود». با توجه به اين نظر ماركس، آنوقت بايد اين نكته روشن باشد كه رجعت به سطح مفاهيم سادهتر در ديالكتيك، بكلى دارى معناى ديگرى است، از آنچه كه چنين روندى با ظاهر مشابـه در علومى كه هگل آنها را علم «مطابق با عقل» مىنامد، از آن مفهوم مىشود. مفاهيمى كه از طريق انتزاع آگاهانه- هدفمند (ماركس) [رجعت ديالكتيكى به مفاهيم ساده] از كليت نتيجه مىشوند، بطور متجزا مورد بررسى قرار نمىگيرند، بلكه در رابطه و حركت وتغيير آنها در ارتباط با كليت پديده، مورد بررسى قرار مىگيرند. بهعبارت ديگر، انتزاع از لحظه و جنبهاى از كليت عملى مىشود كه [همانند ياخته در موجود زنده]، بيان كننده مطلقيت در نسبيت است.
بدينترتيب آنجا كه انديشه تئوريك به ضرورت پايبندى به چنين شيوهاى آگاهى مىيابد و به آن مسلط مىشود، تعيين «مفاهيم سادهتر» بايد به نتايج ديگرى دست يابد، از آنچه كه شيوه عاميانه با اسلوبى نادرست، از مفهوم «دقيق» نتيجهگيرى مىكند، آنطور كه در بررسى «واقعيتامر [فاكت]» توسط شيوه عاميانه عملى مىشود.
پيشتر كه ما مفهوم ياخته را بهكار برديم، آن را در ارتباط با “بازماندههاى فلسفى” از لنين انجام داديم. نكته پراهميت در اين مقايسه در آن نـهفته است كه او مايل است در «ياختهها»، «هسته همـه تضادها»، يعنى كليت را ببيند. (بر كلمه همـه خود لنين تاكيد دارد، همانطور كه در نقل قول زير ديده مىشود). اين به اين معناست كه تا آنجا كه نسبيت بين نسبى و مطلق بودن تنها بىواسطهترين رابطه، يعنى درواقع رابطه لحظهِ متجزا را در جريان روند كليت توضيح مىدهد، بهنوبه خود امرى يك سويه، انتزاعى و نسبى است [زيرا تنها لحظهِاى در جريان را در بر مىگيرد] در مقايسه با كل حركت و تغيير، در مقايسه با كليت پديده. لنين موضع خود را چنين برمىشمرد: «تفاوت بين سوبژكتيويسم [ذهنگرايى] (شكاكيت Skeptizismus (XXXXV) و سوفيستيك Sophistik (XXXXVI) وغيره) با ديالكتيك ازجمله در آن است كه در ديالكتيك (عينى) [كه مورد مشخص را مورد بررسى قرار مىدهد] تفاوت بين نسبى و مطلق بودن، نسبى است. هم چنانكه در عنصر مطلقيت، نسبى بودن وجود دارد. براى سوبژكتويسم و سوفيستيك نسبى بودن تنها نسبى است و مانعالجمع است با مطلقيت.
ماركس در “كاپيتال” در ابتدا سادهترين رابطـه را مورد بررسى قرار مىدهد، معمولىترين، پايهاىترين، انبوهترين، روزانهترين، رابطـهاى كه مىتوان آن را ميلياردها بار در جامعه (- كالاى) سرمايهدارى مشاهده كرد: تبادل كالا را. بررسى اين سادهترين پديده (“ياخته” جامعه سرمايهدارى)، «هـمه تضادها (و يا هسته همـه تضادها) جامعه مدرن را افشا مىكند. ادامه بررسى رشد (هـم رشد و هم حركت و تغيير) اين تضادها و اين جامعه را، در هر بخش آن، از آغاز تا پايانشان نشان مىدهد.» (30). با اضافه كردن اين نكته، كه لنين چه اهميت زيادى براى نظريات هگل درباره اصل كليت قائل است، آنوقت كاملاً روشن مىشود كه نزد او «انديشه ديالكتيكى از كليت» داراى چه مقامى است (31).
چگونه بررسى ديالكتيكى «ياخته» و يا «هسته» جامعهِ سرمايهدارى بدون برقرارى رابطه مداوم، بدون عطف مداومِ فكرى، بين ياخته با كليتِ جامعه، غيرممكن است، را مىتوان مجدداً در اولين و «سادهترين» عنصر بررسى ماركس از جامعه سرمايهدارى مشاهده كرد: در بررسى كالا.
بلافاصله با مقايسه ارزش مصرف و ارزش مبادله كالا و عريان ساختن رابطه مشخصِ آنها، مضمون جامعه توليد كننده كالا شناخته مىشود، يعنى جامعهاى كه نه براى مصرف بىواسطه، بلكه براى مبادله، كالا توليد مىكند، براى بازار. و ازآنجا كه تقسيمكار در چنين جامعهاى برپايه كار فردى قرار دارد، هيچ شىء ديگرى هم نمىتواند توليد كند [جز كالا]. كالا در اين جامعه، يعنى شكل برقرارى حاكميت «شىء شده رابطه انسانها در كليـت جامعه كه از وسيعترين تقسيمكار و اتميزاسيون [اتمى و فرد فرد شدن] روابط اقتصادى ناشى مىشود. از اين رو نمىتوان هيچ پديدهاى را از رابطه كالا با جامعه درك نمود، اگر نتوان آن را بهمثابه لحظه و جنبهاى از كليه روابط در جامعه سرمايهدارى درك كرد و نشان داد. مثلاً تضاد بين ارزش مصرف و ارزش مبادله بهمثابه يك واحد [از كليه تضادهاى جامعه سرمايهدارى] تنها زمانى قابل درك است كه شناختِ خصلتِ روابط توليدى و مبادله در جامعه سرمايهدارى شناخته شده باشد و همچنين برعكس، تنها زمانى مىتواند خصلت اقتصادى سرمايهدارى در وسيعترين ابعاد آن شناخته شود كه تضادِ ديالكتيكى درونى كالا نشان داده شده باشد.
اين رابطه بين لحظه و كليت، يعنى بين حركت و تغيير كالا بهمثابه ياخته از يكسو و حركت و تغيير كل نظام كالايى سرمايهدارى از سوى ديگر، آنجا بيشتر برجسته مىشود كه بررسى به مرحله بالاترى از درك لحظات و جنبهها دست يافته و شناخت، در تداوم رشد خود، پديدههاى بغرنجتر را درك كرده باشد. هرچقدر «واقعيتامر» Tatsache سادهتر است، بههمان نسبت آسانتر نيز اين تصور بوجود مىآيد كه درك آن تنها و جدا از وابستگىهايش ممكن است. برداشت غيرانتقادى را نمىتوان متقاعد ساخت كه مثلاً بتواند بپذيرد كه رابطه بين ارزش مصرف و مبادله كالا را نمى توان بدون عطف به روابط عمومى نظام كالايى روشن ساخت. گمراهى در اين نكته نـهفته است كه قابليت مبادله كالااى كه براى بازار توليد شده است، بطور انتزاعى، بهمثابه پيششرط پذيرفته شده است. بهعبارت ديگر ايجاد ارتباط فكرى در رابطه با كليت، از بررسى مشخص جريان بازار پيشى گرفته است. پيامد چنين وضعى در صحنه روندهاى بغرنجتر براى انديشه ساده و عاميانه بدين گونه است كه اصلاً بغرنجى پديدهِ در روند، بهصورت انديشه تئوريك مشخص، بهسطح آگاهى نمىرسد و مسائل موجود در واقعيتامر اصلاً بهمثابه “مسئله” درك نمىشوند. كورى غريب در نديدن مسئله، هم توسط تاريخشناسِ (ماترياليستِ) مكانيكى و هم ايدهآليست (راسيوناليست) درست در اين نكته نـهفته است؛ اما براى آنكه تظاهر به برخورد عميق و انديشمندانه به مسائل شده باشد، مسائل بهطور مصنوعى و گويا راهگشا konstruktiv ساخته و پرداخته مىشوند كه در بـهترين حالت تنها در تماس سطحى غيرمنسجم با واقعيت مشخص قرار دارند. از اينرو هم، علم راسيوناليستى، اصلاً مسئله”شىء شدن” و “بيگانهشدن” را نمىشناسد كه شناخت آن، بلى حتى درك آن بهمثابه مسئله، خود نياز به پيششرط تشخيص رابطه پديدهها با يكديگر و با كليت حقيقت دارد. اما آنچه كه مسئله در چهارچوب درك ماترياليستى تاريخ – آنطور كه مثلاً در “فلسفه پول” زيـمل Simmel و در “سوسيولوژى رنسانس” فون مارتين von Martin – بهمثابه يك چنين مسئلهاى ظهور مىكند، بهسرعت در توصيف «پرطمطراق» سطح پديده باقى مىماند (نزد زيمـل) و يا با «توضيحات» ارادهگرايانه- گويا راهگشا درباره رابطه بين «حاكميت شىء » (عمدتاً پول) بر انسان، بىاعتبارى خود را نشان مىدهد، بدون آنكه ظاهر شىء شده مسئله درك و توضيح داده شده باشد (نزد فون مارتين).
اسلوب ماركسيستى
اسلوب پژوهش ماركس از نوعى ديگر است. نشان دادن چگونگى وابستگى بين جز و كل را ماركس بهكمك بررسى تنوع مشخص تضادهاى ديالكتيكى در روند واحد و از اين طريق، كشف مضمون پديدهها عملى مىسازد. به اين منظور او به بررسى وضع كالا مىپردازد كه بارها و بارها در تحليل خود به آن برمىگردد. اينكه كالا تنها بيان “شىء شده” يك روند زنده و بغرنج اجتماعى است، يعنى ياختهاى است كه كل روند در آن منعكس مىگردد، يكى از برجستهترين دستاوردهاى ديالكتيك ماركسيستى است.
مثلاً ماركس در جلد سوم “كاپيتال” مىنويسد: «در كالا و دقيقتر، در كالااى كه بهمثابه محصول توليد سرمايه تظاهر مىكند، ذهنيت شىء شده از روابط اجتماعى توليد و همچنين از زمينه عينى روابط materiell توليدى [توليد فردى، مبادله اجتماعى] كه بنوبه خود كليت شيوه توليد سرمايهدارى را مشخص مىكند، نـهفته است.» (32).
در اين نقل قول از يك سو از كليـه شيوه توليد سرمايهدارى صحبت بهميان آمده است، و از سوى ديگر كالا بهمثابه تنها يك جنبه- لحظه در كل اين شيوه مطرح مىشود كه در آن، تضاد شىء شده روابط اجتماعى و برداشت ذهنى از زمينه عينى توليد، وحدتى را تشكيل مىدهند؛ نهايتاً و همزمان كالا در اين نقل قول بهمثابه يك حركت و تغيير ديالكتيكى- پرتضاد مطرح است كه در آن كليت شيوه توليد سرمايهدارى تظاهر مىكند. بطور اصولى مىتوان براينپايه جوانب ديگرى را مورد بررسى قرار داد، حتى خارج از چهارچوب شيوه توليد سرمايهدارى، و يا حتى بررسى را به قلمروى برداشت ايدئولوژيك از هستى نيز توسعه داد. بهعبارت ديگر مىتوان بطور مشخص، رابطه ديالكتيكى بين ساختار كالا و روند سير معنويت [ايدئولوژى در هستى نظام سرمايهدارى] را بهكمك آن به اثبات رساند. در اين ارتباط، نظر ماركس، يعنى تضاد بين شىء شدن و روند فردگرايى Individualisation «نـهفته در كالا» بسيار موثر برجسته مىشود.
روابط اجتماعى شىء شده
محتواى ديالكتيكى نقل قول ماركس را مورد توجه بيشتر قرار دهيم. بديهى است كه عدم درك جنبههاى لحظات شىء شده و براى انسان ناشناس مانده و برداشت نادرست و قلب شده ذهنى از آنها، بهطور ناگهانى و ابتدا بساكن بوجود نمىآيد، بلكه يكديگر را بطور ديالكتيكى موجب مىشوند. پرسشى كه مطرح است، آنست كه چگونه و ازچه طريق؟ (م) [همچنين به مبحث چگونگى جريان شىء شدن روابط اجتماعى و نقش تقسيمكار در آن مراجعه شود]
براى فهم آن بايد ما به تحليل اوليه ماركس از كالا در سرآغاز جلد اول “كاپيتال” بازگرديم. در آنجا ماركس ازجمله نشان مىدهد كه ارزش كالا از طريق ارزش كار نـهفته در آن تعيين مىشود. او همچنان نشان مىدهد كه اما محصول توليد كار، تنها زمانى به كالا تبديل مىشود كه كار نهفته در آن، «كارفردى» است و براينپايه – البته در شرايط تقسيمكار سرمايهدارى – هدف آن رفع نياز بىواسطه خود توليد كننده نيست، بلكه هدف مبادله كالا است. همانطور كه كارفردى پيششرط ايجادشدن بازار سرمايهدارى است، همانطور هم بازار سرمايهدارى پيششرط به صحنه آمدن كارهاى فردى مستقل از هم مىباشد. نياز به تاكيد اضافى نيست كه اين تناسب بين كارفردى و بازار، بنوبه خود تنها يكسوى كليت شيوه توليد سرمايهدارى را بيان مىكند.
اما درست از اين رو ما جنبه عرضه و تقاضاى كالا در بازار را مورد توجه قرار مىدهيم، زيرا در آن رابطه ديالكتيكى بين لحظه و كليت بطور آشكارا بروز مىكند. پيششرط عملكرد عمومى در سرمايهدارى، يعنى تنظيم خودجوش مبادله- گردش كالا در بازار، كالااى كه بدون قرار قبلى و برپايه مالكيت خصوصى بهمثابه كار فردى به بازار عرضه مىشود، از اين رو صورت مىگيرد، زيرا از يك سو افراد مستقل خواستار عرضه كردن كالاى خود در بازار هستند، و از سوى ديگر، تصاحب توليدات نيز به صورت فردى عملى مىشود. با توجه به اين خواستِ هم عرضه كننده و هم طالب كالا است كه ماركس مىگويد، برداشت ذهنى از چگونگى حركت كالا در بازار از ابتدا روشن است. براينپايه روشن است كه تعريف كالا كه از طريق انتزاع از روابط مشخص متعددى از درون كليت نظام كالايى در جلد اول و سوم “كاپيتال” استخراج و مطرح مىشود، نه تنها يك امر واحد را تشكيل مىدهد، بلكه اضافه برآن، اين انتزاع از كليت ظاهرامر نيز در تمام مراحل تحليل حفظ مىشود. اضافه بر اين، حفظ رابطه فكرى با كليت در مورد لحظه- جنبه ديگرى هم كه ماركس برجسته مى سازد، يعنى “شىء شدن” روابط كه قطب مقابل برداشت قلب و وارونه شده ذهنى از چگونگى حركت كالا را تشكيل مىدهد، بهچشم مىخورد.
در نظريات ماركس، همانطور كه نقل قول فوق نشان مىدهد، “شىء شدن” يك مشخصه از خصلت كالا را تشكيل مىدهد، آنهم به اين صورت كه كالا در حركت و گردش خود، تضاد بين شىء شدن و برداشت ذهنى از آن را در خود نـهفته دارد. با دقت بيشتر ديده مىشود كه اين تعريف ديالكتيكى از كالا در اولين تحليل از آن در جلد اول [سرمايه] ارايه مىشود. در اينجا ماركس از يكسو كالا را نتيجه توليد فردى كارگر مىنامد، كالااى كه همانطور كه او آن را در آغاز جلد دوم برمىشمرد، خودشان نمى توانند به بازار منتقل شوند، بلكه به اين منظور بايد صاحبى داشته باشند. اين اما نكته اتفاقى نيست كه جلد اول با خصلت فتيشى(XXXXVII) كالا پايان مىيابد، بهعبارت ديگر با تحليل پديدهاى كه ناشى از برداشت نادرست ذهنى و اتميزاسيون روند اقتصادى مىباشد، پايان مىيابد. درحالىكه نحوه تظاهر آن درست عكس آن را مىنماياند: اگر كالا «شىء هايى هستند بدون امكان مقاومت در برابر خواست انسان» (33)، فعاليت صاحب كالا است كه نشان مىدهد كه «تصميم و خواست اوست كه در كالا نـهفته است»، باوجود اين، حركت كالا در بازار به امرى مستقل تبديل مىشود كه هيچ فردى نمىتواند به كنه آن پىببرد و يا آن را هدايت كند. شىء ها براى انسان بهمثابه موجودات بهظاهر مستقلى بهنظر مىرسند، آنها «خصلت اجتماعى» پيدا مىكنند. اما از آنجا كه در پس اين حركت بهظاهر مستقلِ شىء ها درواقع روابط بين انسانها نـهفته است، مىتوان از شىء شدن روابط اجتماعى صحبت كرد (XXXXVIII).
جفت ديالكتيكى شىء شدن و فردى بودن در روابط كالايى
در اينجا اين نكته بازهم روشنتر نشان داده مىشود كه اگرهم اين روند شىء شدن از يك سو، فردىشدن روند اقتصادى را بهمثابه پيششرط دارد، اما ازطرف ديگر، تنها در صحنه ماوراى فردى كليتِ روابط اجتماعى مىتواند تحقق يابد. بنوبه خود، شىء شدن همچنين پيششرط است براى برداشت ذهنى از كار و آگاهىاى كه اين برداشت ذهنى را منعكس مىسازد، پيششرط فعاليتى كه در تمام جهات جاى خود را مىگشايد، و بهظاهر نتيجه كار فردى، و دقيقتر، بهظاهر تنها نتيجه كار فردى بودن را به شدت برجسته مىكند و در كليه زواياى حيات اجتماعى نفوذ مىدهد. بيگانگى و شىء شدن در يكسو، اتميزاسيون و فردگرايى در سوى ديگر – اين ها همزمان قطبهاى جداناپذير و در عين حال متفاوت و دور از هم در كل روابط كالايى هستند كه بهمثابه روابطه اصلى شيوه توليد سرمايهدارى تظاهر مىكنند.
خصلت نظام سرمايهدارى بهمثابه يك كليت، كه توضيح داده شد، بهطور عمده در اين امر خود را نشان مىدهد كه هرچه قانونمندى سرمايهدارى بقاياى پديدههاى كنارى وغيرهعمده و ماقبل سرمايهدارى را نيز فرامىگيرد و ماهيت آنها را مىپوشاند، به همان نسبت كه اين روابط خود را سختگيرانهتر و بىمهاباتر و بهمثابه روابط ظاهراً ماوراى انسانى و بهمثابه قانونمندىهاى “طبيعى” بر كليه شئون زندگى اجتماعى مسلط مىسازند، بههمان نسبت نيز خصلت اتفاقى بودن عملكرد انسان به وسيعترين وجه برقرار مىشود؛ و برعكس، به همان شدت كه جنبه اتفاقى و ارادهگرايانه بودن در رفتار انسان جا بازمىكند، بههمان نسبت نيز روند شىء شدن وقايع عينى و تظاهر تحجرآميز آن بهمثابه يك “قانون طبيعى” غير و ضدانسانى بيشتر جا مىافتد و طبيعىتر تلقى مىشود. ماركس در موردى كه با مسئله كنونى ما ارتباطى ندارد، ولى بطور چشمگير در ارتباط با رابطه متقابل ديالكتيكى بين اتفاقىبودن ذهنگرايانه و عينيت شىء شده مىباشد، مىگويد «بالانس اجتماعى توليد، خود را زير پوشش نوسان اتفاقى ناشى از عملكرد تك تك توليدكنندگان در نظام سرمايهدارى كه با انگيزههاى متفاوت اجتماعى توليد مىكنند و تحت تاثير عملكرد متقابل خود يكديگر را خنثى مىسازند، قرار دارد». (34) با صراحت بازهم بيشتر ماركس در بيان زيرين تقابل تضاد عينيت شىء شده و اتفاقى بودن وضع حاكم را برمىشمرد: «چنين به نظر نمىرسد كه بازگشت ارزشهايى كه وارد روند توليدشدهاند، ازجمله ارزش اضافى نـهفته در كالا كه در جريان گردش كالا و فروش آن باز مىگردد، بلكه گويا اين ارزش درگردش كالا بوجود آمده و زائيده آن است؛ تظاهرى كه بهويژه دو امر را مورد تاكيد قرار مىدهند: اول، سود بهدست آمده موقع فروش كه وابسته است به سرزباندارى، زيركى، اطلاع از ويژگىهاى كالا، استعداد و قريحه براى فروش و هزاران پستى و بلندى ديگر وضع اقتصادى… كه درواقع همان قلمروى رقابت است، با توجه به هر مورد مشخص، به اتفاق وابسته است؛ دوم، آنجا كه قانونى درونى كه اين اتفاقات را [در عرضه و تقاضا] بوجود مىآورد و تنظيم مىكند، خود را نشان مىدهد و شناخته مىشود، يعنى آنجا كه تعداد زيادى از اين اتفاقات همزمان پيش مىآيند، براى هر عامل توليد ناپيدا و غيرقابل درك باقى مىمانند» (35).
رابطه ايدئولوژى و اقتصاد
همانطور كه در خصلت كالا نشان داده شد، بايد وابستگى- بهمتنيدگى و عطفِ ديالكتيكى لحظه- جنبه [خاص] و كليت به يكديگر را با همه پيامدها ونتيجهگيرىهاى آن براى دستيابى به درك عميقتر از حركت و مضمون لحظات و كليت به خدمت گرفت و آن را همچنين بهكمك كاتگورىهاى متفاوت اقتصادى نشان داد، تا توانست از اين طريق به درك عميقتر از روند شدن و مضمون كليت واقعيت دست يافت. باوجود اين، انتخاب كالا و توضيح ساختار آن توسط ماركس براى پژوهش نظام سرمايهدارى، امرى اتفاقى نبوده است. ما ملاحظه كرديم كه «كالا»، «ياخته» و «هسته» كليه روابط پيشرفته و توسعه يافته اجتماعى را در بر دارد. برهمينپايه اثبات كرديم (و ما اين نكته را در بخش هفتم دقيقتر مستند خواهيم ساخت) كه روند اين توسعه و شكوفايى روابط اجتماعى، كه ناشى از پويايى و جنبش درونى بهمپيوستگى- بهمتنيدگى ديالكتيكى است، در مرز اقتصادى باقى نمىماند، بلكه تا به درون قلمروى معنويت [ايدئولوژى] هستى نيز ادامه دارد، تا به آنجا كه هيچ چيز مستقلى كه بايد شناخته شود، خارج از كليت اجتماعى باقى نخواهد ماند.
درست رابطه ديالكتيكى بين ايدئولوژى [نظريات حاكم] و اقتصاد كه كليت بهمپيوسته- بهمتنيده روند وقايع را بطور اسلوبى پيششرط قرار مىدهد و برمبناى نگرش و پذيرش كليت [واقعيت- حقيقت] قابل درك است، بطور عمده آن كيفيتى را بيان مىدارد كه ماهيت ماترياليسم تاريخى را تشكيل مىدهد و نه سختجانى عادتى كه خود را از طريق اتصال مكانيكى دو عامل با جنس متضاد، يعنى ايدئولوژى [ذهنى] و اقتصاد [عينى]، و گذار از اين به آن، حفظ مىكند.
شكل ديالكتيكى ارتباط و وابستگى بين روند اقتصادى و ايدئولوژى را بهكمك اين رابطه به اختصار در نمونه كالا مورد توجه قرار دهيم.
ما ديديم كه تضاد نـهفته در كالا بين برداشت ذهنى از آن و شىء شدن آن، خود ناشى از يك تضاد ديالكتيكى درونى كالا است، يعنى ناشى از تضاد توليد فردى و مبادله اجتماعى آن است. (اين تضاد را نبايد جايگزين تضادى كرد كه در داخل مراكز توليد خصوصى وجود دارد بين توليد اجتماعى و تصاحب خصوصى محصولات توسط صاحب ابزار كار؛ آنجا كه انگلس مىگويد «ابزار توليد و توليد بطور عمده اجتماعى شدهاند» و «كارگاههاى بزرگ و كارخانهها» بهمثابه «ابزار توليد اجتماعى»، دوران ايجادشدن نظام سرمايهدارى را نشان مىدهند، منظورش نشان دادن همين شكل توليد «اجتماعى» در داخل كارخانه است) [و نه بيان تضاد نهفته در توليد فردى و مبادله اجتماعى]. (36).
خصلت فردگرايانه و فيتيشى
ماركس مىنويسد: «وسائل مصرفى اصلاً به كالا تبديل مىشوند، زيرا آنها محصولات ناشى از كار فردى مستقل توليدكنندگان هستند… ازآنجا كه توليدكنندگان در جريان مبادله محصولات خود، در ارتباط اجتماعى بايكديگر قرار مىگيرند، خصلت ويژه اجتماعى كار فردى آنها نيز در جريان اين مبادله خود را نشان مىدهد.» (37). اين تضاد غيرقابل حل بين توليد فردى و فروش كالا در بازار، تقابل بين خصلت فردگرايانه و فتيشيستى، بين «برداشت ذهنى از روابط اجتماعى» و «شىء شدن اين روابط» را تشكيل مىدهد . (XXXXIX)
تضاد بين برداشت ذهنى از روابط اجتماعى و شىء شدن اين روابط، چگونه در آگاهى انسان تظاهر مىكند؟ (م) در ابتدا بايد گفته شود كه اين تضاد، تضادى است كه در آگاهى انسان فعال در جامعه كالايى سرمايهدارى در جريان است و موجب ايجادشدن آگاهى پرتضادى نيز مىشود. اما با اين نكته هنوز همه جوانب امر توضيح داده نشده است. بهمپيوستگى- بهمتنيدگى و به هم عطف شدنِ مشخص بين هستى و آگاهى تنها در اين نكته نادرست خلاصه نمىشود كه گويا هستى بطور منفعل در آگاهى منعكس مىشود – باقى ماندن در مرز اين انعكاس نادرست و از اين طريق ايجادشدن يك سويه نگرى، يكى از ويژگىهاى برداشت مكانيكى از ماترياليسم تاريخى است -، بلكه با همين شدت هم بهدرستى در اين امر منعكس مىشود كه در اثر واكنش آگاهانه نسبت به هستى، انعكاس ايدئولوژيكِ اين واكنش آگاهانه، خود به يك عنصر پراهميت اين هستى تبديل مىشود و اينكه هستى اصلاً از اين طريق شكل پرتضاد ظهور خود را مىيابد (م). برداشت نادرست ذهنى و شىء شده از روابط اجتماعى نظام كالايى، هم انعكاس بدآموزانه- نادرست و قلب و همچنين وارونهِ شده برداشت ايدئولوژيك از وضع اقتصادى است و هم آنكه عنصرى را تشكيل مىدهد كه خود به درستى شرط ايجادشدن چنين هستى مىباشد. بدون وجود اشكالِ ايدئولوژيكِ برداشتِ ذهنى و شىء شده، شيوه توليد سرمايهدارى نمىتواند حتى يك روز هم باقى بماند. ما بزودى خواهيم ديد كه ماركس اين شيوه عملكردى غريب و پرتضاد برخى از – نه همه – برداشتهاى ايدئولوژيك را تحت عنوان “كاتگورى” جمعبندى خواهد كرد.
بطور مشخص وضع از اين قرار است كه تحقق يافتن قانونمندىهاى عينى، كه برپايه اتفاقِ ناشى از ذهنيت عملى مىشود، اصلاً تحت تاثير رفتار ايدئولوژيك انسانها ممكن مىگردد، رفتارى كه در آن هم اعتقاد پرتضاد درباره وجود آزادى و اختيار ذهنى و هم و همزمان اعتقاد به وجود و تاثير قوانين طبيعى «سرنوشتوار»، حكمفرماست. قوانين طبيعىاى كه اين آزادى را در مرزهاى قابل درك ذهن، محدود مىسازد و بهآن پايان مىبخشند Transzendieren. اين واقعيت كه برخى از عوامل ايدئولوژيك در عمل به «اشكال تظاهر هستى» [مثلاً آداب و رسوم] تبديل مىشوند، اين ظاهر را بوجود مىآورد كه گويا واقعيت- حقيقت، انديشه را ايجاد نمى كند، بلكه انديشه است كه به واقعيت- حقيقت، شكل تظاهر هستى آن را مىبخشد. ازجمله اهميت بزرگى كه تضاد بين برداشت نادرست ذهنى و شىء شدن روابط اجتماعى در هستى اجتماعى دارا است را مىتوان از اين كوشش درك كرد، كه انسان دوران سرمايهدارى بهخاطر عملكرد روزانه، يعنى به اين علت كه تحت تاثير اين تضاد در پراتيك و فعاليت روزانه خود با سختى روبرو است، خود را مجبور مىبيند بر اين تضاد غلبه كند و به آن شكل قابل تحملى بدهد. ايدئولوژى بورژوازى به اين كوشش نام «برآورد- قابل محاسبه كردن» Kalkulation مىدهد. با اين مقوله، تضاد در صحنه عملكرد [يعنى بازار- زندگى روزانه] بهظاهر برطرف مىشود، بدون آنكه اين تضاد در آگاهى سرمايهدار حتى بهظاهر هم برطرف شده باشد: در مفهوم برآورد كردن اين تصور حاكم است كه گويا امكان عملى براى محاسبه و مهار ذهنى- اتفاقى قوانين عينى برپايه استعداد، بىپروايى- ناقلايى و اطلاع فردى و تخصص از وضع داشتن، وجود دارد (L). اين به رسميت شناختنِ همزمان قوانين عينى و مخلوطى از محاسبهگرى و حدس و گمان Spekulation و در عين حال فقدان هرنوع التزامى واقعى را ماركس چنين برمىشمرد: «در چهارچوب شرايط معينى، سودورزى بدون در و پيكر، با استفاده از هر امكان اتفاقى را، تاكنون آزادى شخصى مىنامند (تكيه از ل ك)». (38)
(تاريخ و ديالكتيك، پايان ٨، ادامه در 9 http://www.tudeh-iha.com/?p=1409&lang=fa