تـاريـخ و ديـالـكتيـك، آغاز ٦

image_pdfimage_print

تـاريـخ  و  ديـالـكتيـك، آغاز ٦

بخش دوم

زمينه‏‏هاى‏‏‏ منطقِ ديالكتيكِ هگل

«حقيقت … آن رو  است» هگل

در سيستم انديشه هگل توصيف واقعيت بطور كلى‏‏‏ در دو جهت عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود. همانطور كه در انديشه درباره روند “عقلايى‏‏‏- منطقى‏‏‏” جريان واقعيت، هر دو جانب هستى‏‏‏، هم ازخود بيگانه‏شدن Entfremdung, Entaeusserung (XXXVIII)  و هم شناخت از خود تنها دو رو و دو جنبه  مضمون عينى‏‏‏‏اى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند كه واقعيت- حقيقت يك‏پارچه را برپا مى‏‏‏سازد، همانطور هم بايد به نظر هگل هر دو جانب هستى‏‏‏ در فلسفه دنبال و يك‏پارچگى‏‏‏ آن اثبات شود. روند تبديل شدن ايده (روح) به عينيت را هگل در آثار خود تحت عنوان “فلسفه طبيعى‏‏‏” و “فنومنولوژى‏‏‏” [پديدارشناختى‏‏‏] توصيف مى‏‏‏كند. او اين روند را به‏مثابه مراحلى‏‏‏ از حقيقت واحد ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند كه در مرحله‏اى‏‏‏ به شناخت از خود مى‏‏‏رسد و يا نكته‏اى‏‏‏ كه همان معنا را مى‏‏‏رساند، يعنى‏‏‏ وحدتى‏‏‏ كه همراه است با نفى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ عناصر تشكيل دهنده خود. تا آنجا‏‏ كه اشكالى‏‏‏ كه در فلسفه توصيف مى‏‏‏شوند و نفى‏‏‏ آن‏ها برپايه قوانين حركت و تغيير واقعيت تحقق مى‏‏‏يابد، يعنى‏‏‏ كه براى‏‏‏ تمامى‏‏‏ هستى‏‏‏ صدق مى‏‏‏كند و مى‏‏‏توان آن‏ها را از طريق انتزاع عام‏گرايانه بدست آورد، آنوقت مى‏‏‏توان اعلام داشت كه فلسفه به سيستم “منطق” دست يافته است [به زيرنويس I و پيش‏گفتار نيز مراجعه شود].

بدين‏ترتيب، براى‏‏‏ هگل منطق، بهيچ‏وجه به منطقِ ‏فرمال محدود نمى‏‏‏شود؛ برعكس، منطق صورى‏‏‏ تنها لحظه‏اى‏‏‏ است در زيرمجموعه منطق ديالكتيكى‏‏‏ هگلى‏‏‏. مضمون و ذات هستى‏‏‏ و مضمون و ذات انديشه در منطق هگلى‏‏‏ كاملاً بر يكديگر منطبق هستند. پيامد درك چنين وضعى‏‏‏، كشف “اسلوب” منطقِ‏ ديالكتيكى‏‏‏ است كه اما ماوراى‏‏‏ خصلت خود به‏مثابه يك اسلوب، هم‏زمان منعكس كننده قوانين ديالكتيكى‏‏‏ حركت و تغيير نيز مى‏‏‏باشد (٨). هگل خود اين نكته را چنين توضيح مى‏‏‏دهد: «زيرا اسلوب چيزى‏‏‏ نيست، جز مضمون و ذات ساختار كليت». بدين‏ترتيب، منطق و يا اسلوب هگلى‏‏‏، چيز بيش‏ترى‏‏‏ ارائه مى‏‏‏دهد از تنها اسلوب هدايت كننده‏اى‏‏‏ براى‏‏‏ شناخت مطمئن واقعيت؛ اين اسلوب همچنان بيان تئورى‏‏‏ چگونگى‏‏‏ بودِ وجود و  شدنِ واقعيت [م] است. اين منطق و اسلوب اما تنها تاآنجا چنين تئورى‏‏‏اى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد، تا آنجا كه عاميت واقعيت را دربر مى‏‏‏گيرد. يعنى‏‏‏ كليتى‏‏‏ را در برمى‏‏‏گيرد كه از آن بايد به بررسى‏‏‏ مسائل مشخص [خاص، لحظات تشكيل دهنده] واقعيت- حقيقت پرداخت (اگرهم اين تئورى‏‏‏، در انطباق با خصلت ديالكتيكى‏‏‏ خود، هم‏زمان نتيجه بررسى‏‏‏ مشخص لحظه خاص را نيز ارائه مى‏‏‏دهد). از اين لحاظ، منطق ديالكتيكى‏‏‏ درواقع هم اسلوب بررسى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد. تنها در چنين مفهوم و معناى‏‏‏ وسيع، منطق هگل، ديالكتيك را تشكيل مى‏‏‏دهد: يعنى‏‏‏ سيستم قوانين حركت و تغيير واقعيت و هم‏زمان قوانين حركت و پويايى‏‏‏ انديشه‏اى‏‏‏ كه واقعيت را منعكس مى‏‏‏سازد. اينكه هگل در وضعى‏‏‏ قرار داشت كه مى‏‏‏توانست منطق ديالكتيكى‏‏‏ نوين خود را ايجاد سازد، منطقى‏‏‏ كه طبق آن اسلوب و واقعيت و همچنين شكل و محتوا، امرى‏‏‏ يك‏پارچه را تشكيل مى‏‏‏دهند، ناشى‏‏‏ از آن بود كه اين امر بدون هرنوع اجبارى‏‏‏ با تكيه به فكر اصلى‏‏‏ هگل درباره وحدت ريشه عـلّـى‏‏‏ واقعيت و اسلوب شناخت آن، يعنى‏‏‏ وحدت بين هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ قابل توضيح است.

توصيف بر هر دو پايه

با شناخت هماهنگى‏‏‏ فوق، در آينده ديگر طبعا هيچ توصيفى‏‏‏ درباره كاتگورى‏‏‏هاى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ مجاز نخواهد بود كه تنها از “يا” برپايه عملكرد انديشه و “يا” برپايه ساختار هستى‏‏‏ قرار داده شود، بلكه بايد توصيف، هميشه هر دو جانب آن‏ها را پايه و اساس ارزيابى‏‏‏ خود قرار دهد. با دست يافتن به اين شناخت، فلسفه مى‏‏‏تواند با خيالى‏‏‏ راحت مسئله ابتدائى‏‏‏ تئورى‏‏‏ شناخت را حل شده تلقى‏‏‏ كند، مسئلهاى‏‏‏ كه درباره وحدت تضاد بين هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ برقرار بود [و اكنون با درك وحدت آن دو، به راه‏حل ديالكتيكى‏‏‏ خود دست يافته است]، و مى‏‏‏تواند به بررسى‏‏‏ بى‏‏‏واسطه، يعنى‏‏‏ بررسى‏‏‏ خالى‏‏‏ از بار تضاد بين منطق و واقعيت، به بررسى‏‏‏ قوانين حركت و تغيير واقعيت بپردازد. باوجود اين، به‏خاطر آوردن مداوم فكر اصلى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ هميشه ضرورى‏‏‏ است. زيرا تاآنجا كه در آن شناخت از وحدت ديالكتيكى‏‏‏ متضادها، در جريان درك روند حركت و تغيير آن‏ها به‏دست مى‏‏‏آيد و درك مى‏‏‏شود، به همان صورت نيز چنين شناختى‏‏‏ به محك و ميزان تنظيم كننده هر بررسى‏‏‏ بعدى‏‏‏ تبديل مى‏‏‏گردد، بررسى‏‏‏اى‏‏‏ كه به مفهوم ديالكتيكى‏‏‏، چيزى‏‏‏ ديگر را نمى‏‏‏تواند به موضوع كار خود تبديل سازد، جز تعيين و بررسى‏‏‏ وحدت متضادها در روند تاثير آن‏ها.

نقطه آغاز براى‏‏‏ درك ديالكتيكى‏‏‏ از واقعيت را دركجا بايد جستجو كرد؟

اما توصيف منطق ديالكتيكى‏‏‏ خود نيز با مشكلات جديدى‏‏‏ همراه است. پرسشى‏‏‏ كه در ابتداء مطرح مى‏‏‏شود و هگل آن را نيز مطرح مى‏‏‏سازد، اين پرسش است كه آغاز در كجاست. مثلاً مى‏‏‏تواند پرسيد كه بايد با خاص و يا با كل، بررسى‏‏‏ آغاز شود؟ اين پرسش، همانطور كه ما بزودى‏‏‏ خواهيم ديد، از ديدگاه اسلوبى‏‏‏ مهم‏ترين پرسش نيز است كه منطق ديالكتيكى‏‏‏ مى‏‏‏بايد پاسخ آن را ارائه كند. نتيجه‏اى‏‏‏ كه هگل بدان نايل مى‏‏‏شود، اين شناخت است كه نه با اين و نه با آن مى‏‏‏توان بررسى‏‏‏ را شروع كرد، بلكه تنها تناسب معينى‏‏‏ از آن دو، نقطه آغاز را تشكيل مى‏‏‏دهد. اما ازآنجا كه پيش‏شرط تعيين چنين نقطه آغازى‏‏‏، شناخت قبلى‏‏‏ تناسب بين خاص و كل است، آنوقت مى‏‏‏بايستى‏‏‏ بررسى‏‏‏، با نتيجه به دست آمده از بررسى‏‏‏، آغاز گردد، به‏عبارت ديگر، آنوقت اين شناخت كه فلسفه آغازى‏‏‏ ندارد، به آغاز واقعى‏‏‏ فلسفه تبديل مى‏‏‏شود.

هرآغازى‏‏‏ موقتى‏‏‏ است

باوجود اين بايد هر انديشه فلسفى‏‏‏ در جايى‏‏‏ سرآغاز خود را بيابد. آنجا كه چنين امرى‏‏‏ ضرورى‏‏‏ است، هر آغازى‏‏‏ موقتى‏‏‏ است، زيرا در غيراين‏صورت، هر آغازى‏‏‏ در خطر تبديل شدن به آغازى‏‏‏ يك سويه‏نگرانه [مطلقيت يافته] تبديل مى‏‏‏شود. تا چه اندازه اين خطرها بزرگ و پراهميت هستند، عملكرد تئورى‏‏‏ شناخت غيرديالكتيكى‏‏‏ به‏اثبات مى‏‏‏رساند، خطر ناشى‏‏‏ از اشتباهى‏‏‏ كه در ابتداء در دو جهت آشكار شد. هگل موضع خود را در برابر اين برداشت ايجاد كرد و به توصيف آن پرداخت.

مشخصه يك جهت نادرست در بررسى‏‏‏ برپايه تئورى‏‏‏ شناخت غيرديالكتيكى‏‏‏، اين نكته است كه اين برداشت از محتوا، نتيجه‏گيرى‏‏‏ مى‏‏‏كند: «پرنسيب محتوايى‏‏‏ است كه به نحوى‏‏‏ از انحاء تعيين شده است – مثلاً به بررسى‏‏‏ آب، اين يكى‏‏‏، دانه، ايده ( كه در اينجا به‏مثابه ماده مورد نظر است، مثلاً نزد افلاطون. ل ك)، ماده [ماده جسم‏دار، ماده روحى‏‏‏- روانى‏‏‏ با قابليت آگاهى‏‏‏]، موناده Monade [واحد غيرقابل تجزيه] (XXXIX)، وغيره» پرداخته مى‏‏‏شود. اشتباه ديگر آغاز بررسى‏‏‏ از «خود ذهنيت» است، يعنى‏‏‏ همان من- فلسفه [مورد نظر دكارت] (9). هگل چنين مى‏‏‏گويد: نياز براى‏‏‏ آنكه من به بررسى‏‏‏ آغاز كنم، از اين تصور درك نشده (“انعكاس” نيافته) نتيجه مى‏‏‏شود كه «يك حقيقت اولى‏‏‏» را بايد يافت كه همه حقايق بعدى‏‏‏ از آن نتيجه مى‏‏‏شوند؛ همينطور بايد اين حقيقت اولى‏‏‏ چيزى‏‏‏ «بى‏‏‏واسطه قطعى‏‏‏» [كه ترديدى‏‏‏ در صحت آن وجود ندارد] باشد. “من”، از اين رو به‏مثابه يك چنين حقيقت بى‏‏‏واسطه قطعى‏‏‏ به نظر مى‏‏‏رسد، زير از اين ظاهر برخوردار است كه گويا خالى‏‏‏ از هر نوع جنبه «اتفاقى‏‏‏» بودن هست. چنين برداشتى‏‏‏ برپايه دو نكته قرار دارد: اولاً، “من”، از «اطمينان ساده درباره قطعيت وجودى‏‏‏ خود برخوردار است». هگل مى‏‏‏خواهد با اين حرف اين نكته را بيان كرده باشد، كه آگاهى‏‏‏، از اين طريق كه خود را تجربه مى‏‏‏كند، مطمئن است كه وجود دارد و به نوع ويژه‏اى‏‏‏ هم وجود دارد. ثانياً، “من”، به نحوى‏‏‏ تظاهر مى‏‏‏كند كه خود را از محتواى‏‏‏ اتفاقى‏‏‏اى‏‏‏ كه داراست، متفاوت احساس مى‏‏‏كند، بلى‏‏‏ حتى‏‏‏ به نظر مى‏‏‏رسد كه “من” نقطه مقابل اين محتوا، يعنى‏‏‏ نقطه مقابل واقعيت [محتواى‏‏‏ وجود خود] راتشكيل مى‏‏‏دهد. درحالى‏‏‏ كه محتواى‏‏‏ واقعيت را بايد بطور مفصل و كامل تعريف كرد، و مضمون و ذات آن از ابتداء روشن نيست، «قطعى‏‏‏ و محقق» نيست، بلكه اتفاقى‏‏‏ است، وضع در مورد “من” بكلى‏‏‏ به نحوى‏‏‏ ديگر است: به نظر مى‏‏‏رسد كه گويا از هر نوع اتفاقى‏‏‏ بودن مبرا باشد.

اما در حقيقت منظور هگل آن است كه اين “من” تنها يك «موضع ارادى‏‏‏» را تشكيل مى‏‏‏دهد. و بررسى‏‏‏ دقيق‏تر نشان مى‏‏‏دهد كه واقعاً موضع “من”، تفاوتى‏‏‏ با مواضع ديگر تجربى‏‏‏ ندارد. هگل خود چنين مى‏‏‏گويد، اين “من” فقط يكى‏‏‏ از «وضع‏هاى‏‏‏ تجربه شده آگاهى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد» كه يكسان است با كليه وضع‏هاى‏‏‏ ديگر. اين به اين معناست، كه “من”، هم همانند ابژكت‏هاى‏‏‏ ديگر بررسى‏‏‏ شى‏‏‏ء تجربه‏شده‏اى‏‏‏ [و يا هنوز بايد مورد تجربه قرار بگيرد] را تشكيل مى‏‏‏دهد و هم بخشى‏‏‏ است از محتواى‏‏‏ آگاهى‏‏‏ من. هگل اثبات درستى‏‏‏ اين ادعا را در آن مى‏‏‏بيند كه اگر  “من- آگاهى‏‏‏”، به‏مثابه “خود را- تجربه- كردن” و همچنين آگاهى‏‏‏، به‏مثابه ابژكت و موضوع بررسى‏‏‏ انديشه در انطباق كامل باشند، آنوقت مى‏‏‏بايستى‏‏‏ همه انسان‏ها نظر كاملاً مشابهى‏‏‏ درباره مضمون و ذات “من” اراية دهند. واقعيت اما چنين است كه برعكس، “منِ تجربه” شده  «اتفاقى‏‏‏ است و نزد يك‏ سوبژكت [فرد- فاعل] به اين صورت و نزد سوبژكت [مضوع- مفعول] ديگر به صورت ديگرى‏‏‏ مى‏‏‏باشد». از اين رو بايد “من” را هم به موضوع و ابژكت بررسى‏‏‏ تبديل نمود و براى‏‏‏ آن تعريفى‏‏‏ مشخص يافت. “من”، از قطعيت بيش‏ترى‏‏‏ برخوردار نيست، از آنچه ابژكت‏هاى‏‏‏ ديگر مورد بررسى‏‏‏ انديشه، برخوردار هستند.

اضافه برآن، اصلاً چيزى‏‏‏ به نام ادعا شده “من” «ناب» و يك‏دست و بدون هر كم و كاستى‏‏‏ وجود نداشته، بلكه تنها برداشت و موضعى‏‏‏ است كه در تصور و در انتزاعى‏‏‏ كه فاقد محتوا است، ايجاد مى‏‏‏شود: «اما “من”، درعين‏حال چيزى‏‏‏ كاملاً مشخص است، وحتى‏‏‏ اصلاً مشخص‏ترين چيزها است – يعنى‏‏‏ آگاهى‏‏‏ ازخود است، به معناى‏‏‏ آگاهى‏‏‏ بر بى‏‏‏پايانى‏‏‏  تنوع جهان».  “من آگاهى‏‏‏” بى‏‏‏كم و كاست [يعنى‏‏‏ ناب] به‏دنبال «دانستن بى‏‏‏كم و كاست» به‏وجود مى‏‏‏آيد. «دانستنى‏‏‏ كه در آن تفاوت بين برداشت ذهنى‏‏‏ و عينى‏‏‏ محو شده است». اما نائل‏شدن به «شناخت بى‏‏‏كم و كاست»، تنها زمانى‏‏‏ ممكن مى‏‏‏گردد كه «روند درك، از شناخت و درك مشخص از “من” (يعنى‏‏‏ شناخت محتوا و نه داشتن تصورى‏‏‏ مبهم و “توخالى‏‏‏” از “من”. ل ك) آغاز شود و به سوى‏‏‏ دانش بى‏‏‏كم و كاست رشد يابد» كه به معناى‏‏‏ درك اشكال ديالكتيكى‏‏‏ حركت و تغيير واقعيت است. از اين طريق به شناخت مشخص مضمون واحدِ سوبژكت شناسنده و ضد آن [يعنى‏‏‏ ابژكت موضوع شناخت] دست يافته مى‏‏‏شود [كه همان وحدت متفاوت‏هاست]. [هگل: «حقيقت تنها از طريق وحدت مضمون متفاوت كامل مى‏‏‏شود.» هگل، لوژيك، جلد اول، ص ٢٦]

زبان هـگل

[زبان هگل از اين رو پيچيده است كه او براى‏‏‏ لغات، مفاهيم خاصى‏‏‏ را در نظر مى‏‏‏گيرد. لئو كفلر نيز ديرتر در همين بخش به توضيحاتى‏‏‏ در اين زمينه مى‏‏‏پردازد. نگارنده مايل است براى‏‏‏ روشن‏تر شدن مطلب فوق، مثالى‏‏‏ ارائه دهد.

در ابتداء “لپ توپ” جديد براى‏‏‏ صاحب آن كليتى‏‏‏ توخالى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد و او كم‏ و بيش تنها “ظاهرامر” را ديده و با آن آشنا شده است. به همان نسبت كه صاحب لپ توپ گام به گام با بخش‏ها، دگمه‏هاى‏‏‏ سخت‏افزار و چگونگى‏‏‏ عملكرد نرم‏افزار آن آشنا مى‏‏‏شود، شناخت او از لحظات و جنبه‏هاى‏‏‏ لپ توپ به شناختى‏‏‏ همه‏جانبه و مشخص و “پر” تبديل مى‏‏‏شود. در پايان روند شناخت، او واقعيت لپ‏ توپ جديد را بدون كم‏وكاست مى‏‏‏شناسد و درك مى‏‏‏كند.]

اين كافى‏‏‏ نيست كه با ساختارهاى‏‏‏ انتزاعى‏‏‏ تصوراتى‏‏‏ درباره خصلت جهان عينى‏‏‏ توليد كنيم، آنطور كه در «انديشه نظاره‏گرانهِ ظاهرنگر هوشمند» شلينگ عملى‏‏‏ مى‏‏‏شود. از اين رو هگل توجه را به اين نكته جلب مى‏‏‏كند: كه «بدون حركت و تغيير واقعى‏‏‏ دانش ناب، واقعاً هم چنين دانشى‏‏‏ همان انديشه نظاره‏گر ظاهرنگر هوشمند از كار در مى‏‏‏آمد كه از موضع و برداشتى‏‏‏ اراده‏گرانه و يا از طريق تجربى‏‏‏ بدست آمده است (اين به معناى‏‏‏ اتفاقى‏‏‏ بودن تصورات ايجاد شده برپايه تجربه است. ل ك). با توجه به خصلت اتفاقى‏‏‏ بودن تصورات، اين نكته تعيين كننده است كه فردى‏‏‏ داراى‏‏‏ چنين تصوراتى‏‏‏ هست و ديگرى‏‏‏ اما خير.»

ضرورت دورشدن از “من” [توخالى‏‏‏] درجهت شناخت و درك عينيتِ ابژكت [“من”]، تنها از اين طريق مستدل نمى‏‏‏شود كه از “من” ناب اصلاً راهى‏‏‏ براى‏‏‏ شناخت ابژكت وجود نداشته و نتوان چنين راهى‏‏‏ را يافت  – اشتباه بزرگ دكارت اعتقاد به چنين راهى‏‏‏ بود -، بلكه عمدتاً اين ضرورت ناشى‏‏‏ از اين امر است كه اصلاً “من” ناب نمى‏‏‏تواند وجود داشته باشد. “من” هميشه تنها مى‏‏‏تواند آنقدر درك شده باشد و معنا بدهد، همانقدر كه انديشه محتواى‏‏‏ آن را درك كرده است. به‏عبارت ديگر، شناخت از “من”، از خود، همانقدر ممكن است، همانقدر كه تجربه ذهنى‏‏‏ شناخت از هر چيز و هر ابژكت ديگرى‏‏‏ ممكن است. به‏عبارت ديگر شناخت از “من” بطور مشخص، همان تجربه ذهنى‏‏‏ از پديده‏ها جهان عينى‏‏‏ است. «آن “من” ناب برعكس در موجوديت انتزاعى‏‏‏ خود مضمونى‏‏‏ است كه براى‏‏‏ آگاهى‏‏‏ معمولى‏‏‏ شناخته شده نيست، مضمونى‏‏‏ كه در آگاهى‏‏‏ پيدا نمى‏‏‏شود». اما آنجا كه وجود “من” ناب پذيرفته مى‏‏‏شود، افتادن در دام «ضرّر ناشى‏‏‏ از خود گول زدن» حاصل مى‏‏‏آيد كه در آن، گويا صحبت از «خودآگاهى‏‏‏ تجربى‏‏‏» مطرح است، درحالى‏‏‏ كه درواقع تنها صحبت از «چيزى‏‏‏ مى‏‏‏شود كه از آگاهى‏‏‏ دور است و به آن منتقل مى‏‏‏شود»، و از خارج به‏سوى‏‏‏ آن در جريان است.  نقطه آغاز از “من” كه ازنظر اسلوبى‏‏‏ برعكس و وارونه و عوضى‏‏‏ انتخاب شده، كار را به آنجا مى‏‏‏كشاند كه راه واقعى‏‏‏ براى‏‏‏ درك واقعيت بر روى‏‏‏ فلسفه بسته مى‏‏‏شود و آنطور كه هگل در جاى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ در اثر خود تحت عنوان “لوژيك” [منطق] توضيح مى‏‏‏دهد، دسترسى‏‏‏ به اين شناخت به «حسرت» تبديل مى‏‏‏شود. اين حسرت نابرآوردنى‏‏‏ نتيجه در برابر هم قرار دادن جزمگرايانه هستى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ است. اين حسرت بى‏‏‏حاصل است، «زيرا “منِ” توخالى‏‏‏ و بى‏‏‏محتوا و بى‏‏‏پايه واساس [كه مضمون آن درك نشده است]، خود را در يك‏سو، و پرمحتوا باقى‏‏‏ماندن [“من” را زمانى‏‏‏كه به‏مثابه ابژكت شناخته شده است،] در سوى‏‏‏ ديگر [حفظ و] تا آخرت تثبيت كرده و وحدت يا نفى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ آن ‏دو را غيرممكن مى‏‏‏سازد» (10). اين «پرمحتوا» بودن كه هگل از آن صحبت مى‏‏‏كند، كليت طبيعت است كه در فلسفه ايده‏آليسم عينى‏‏‏ دوباره با تمام وزن خود به‏مثابه عامل همتا در كنار سوبژكتِ شناسنده، جاى‏‏‏ خود را مى‏‏‏يابد. اما ازاين طريق كه هگل از “من” اين حق را سلب مى‏‏‏كند كه نخواهد و نتواند خود را آغاز انديشه فلسفى‏‏‏ بداند، همين كار را هم در مورد عين انجام مى‏‏‏دهد. اگر ممكن مى‏‏‏بود كه نقطه آغاز انديشه فلسفى‏‏‏ را بطور ساده با “محتوا”، با يك “پرنسيب” متعلق به خودِ واقعيت- حقيقت آغاز كنيم، آنوقت ديگر نيازى‏‏‏ به تئورى‏‏‏ شناخت نبود. در چنين وضعى‏‏‏، اصلاً درباره رابطه بين انديشه و هستى‏‏‏، پرسشى‏‏‏ مطرح نمى‏‏‏شد، بلكه بطور غيرانتقادى‏‏‏ پذيرفته مى‏‏‏شد كه انديشه بطور مستقيم واقعيت عينى‏‏‏ را منعكس مى‏‏‏سازد.

[ه. ه. هولس H. H. Holz  فيلسوف معاصر آلمانى‏‏‏، در اثرش “انعكاس”، تئورى‏‏‏ انعكاس و همه‏جانبه بودن انعكاس واقعيت در ذهن را در برابر برداشت غيرديالكتيكى‏‏‏ انعكاس “مستقيم” و يا انعكاس ظاهر پديده، توضيح مى‏‏‏دهد.]

وحدت هستى‏‏‏ و نفى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏

بدين‏ترتيب و ازآنجا كه نه سوبژكت و نه ابژكت نقطه آغاز انديشه فلسفى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند، امكان ديگرى‏‏‏ باقى‏‏‏ نمى‏‏‏ماند، جز آنكه نكته سومى‏‏‏ براى‏‏‏ تعيين آغاز بررسى‏‏‏ انتخاب شود كه تنها مى‏‏‏تواند وحدت هر دو يا كليت باشد. اين وحدت در سيستم هگل، همانطور كه ديديم، ازاين طريق ايجاد مى‏‏‏شود كه واقعيت با روح مطلق يكى‏‏‏ اعلام مى‏‏‏گردد كه در مرحله اعلاى‏‏‏ رشد خود به شناخت از خود دست مى‏‏‏يابد. بدين‏ترتيب، مى‏‏‏توان كليت هم جنس و يك‏پارچه كليت [يعنى‏‏‏ وحدت] هستى‏‏‏ را به‏مثابه نقطه آغاز ارزيابى‏‏‏ تعيين كرد و پذيرفت. بطور كلى‏‏‏ اين كليت مى‏‏‏تواند در شكل عمومى‏‏‏ وحدت سوبژكت و ابژكتِ شناخت، درك و فهميده شود. اما اين كليت بهيچ‏وجه و به‏خودى‏‏‏ خود و آنطوركه بطور واقعى‏‏‏ وجود دارد، يعنى‏‏‏ همه‏جانبه و با كيفيتى‏‏‏ تحقق‏يافته، براى‏‏‏ انديشه شناخته شده نيست و توسط آن ابتداء به ساكن، درك نشده است. به‏مثابه كليت تحقق‏يافته، مى‏‏‏تواند چنين كليتى‏‏‏ تنها از اين طريق درك شود كه با دنبال كردن راه و جريان روند ايجادشدن آن، و اين بنوبه خود يعنى‏‏‏ از طريق دنبال كردن رشد و تكامل لحظات و جنبه‏هاى‏‏‏ آن در مراحل ايجادشدن آن‏ها، و ايجادشدن لحظه متضاد آن‏ها و نفى‏‏‏ هر لحظه در جريان روند تكاملى‏‏‏ آن، درك شود (م).

اسلوب درست بررسى‏‏‏

اكنون مى‏‏‏تواند اين نظر بوجود آيد كه گويا خود لحظه- جنبه، يعنى‏‏‏ پديده متجزاى‏‏‏ اتفاقى‏‏‏، مى‏‏‏تواند آن نقطه‏اى‏‏‏ باشد كه با آن بايد كارِ بررسى‏‏‏ و نهايتاً شناخت كليت آغاز شود. اما چنين نظرى‏‏‏ هم نادرست است. زيرا در هيچ چيز و در هيچ نكته‏اى‏‏‏ انديشه بطور سطحى‏‏‏ واقعيت را درك نمى‏‏‏كند، از زمانى‏‏‏ كه به بررسى‏‏‏ لحظات منفرد و متجزا، و يا آنطور كه هگل بيان مى‏‏‏كند، «در چگونگى‏‏‏ انعكاس آن‏ها در دماغ- قوه ادراكه» مى‏‏‏پردازد. اما براى‏‏‏ آنكه بتوان هر لحظه را خارج از انفراد و مجرد بودن آن درك كرد، يعنى‏‏‏ در بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ مشخص ديالكتيكى‏‏‏ آن، آن را شناخت (م)، به پيش‏شرطى‏‏‏ احتياج است. اين پيش‏شرط مطلع بودن به‏اندازه كافى‏‏‏ از چگونگى‏‏‏ ايجادشدن اين بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ است. از اين امر، اين نتيجه‏گيرى‏‏‏ بدست مى‏‏‏آيد كه بايد با  تعيين كردن رابطه و بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ پديده منفرد با كل، و لحظات با كليت، كار بررسى‏‏‏ و شناخت واقعيت- حقيقت را آغاز كرد، اين به اين معناست كه بايد با بررسى‏‏‏ مضمون و ذات وحدت آغاز كرد، كه البته اين‏بار نبايد با تعيين تنها وحدت سوبژكت و ابژكتِ شناخت، بلكه بايد با بررسى‏‏‏ مفهوم وحدت بطور كلى‏‏‏، كار بررسى‏‏‏ و شناخت را آغاز نمود.

بى‏‏‏آغازى‏‏‏ و يا آغاز گذرا

سختى‏‏‏اى‏‏‏ كه بايد بر آن در اين راه غلبه كرد را هگل خود بطور مشروح توضيح مى‏‏‏دهد. براى‏‏‏ هگل روشن است كه «آنچه كه بايد با آن آغاز شود، نمى‏‏‏تواند نكته مشخص شناخته شده باشد (اين نكته در بيان هگل چنين است: كليت بهم‏پيوسته و بهم‏تنيدهِ ديالكتيكى‏‏‏  dialektisch durchwirktes Ganzes ل ك). زيرا چنين امرى‏‏‏ بايد همراه باشد با درك قبلى‏‏‏ لحظه معين، به اضافه تغييرات خود آن لحظه از پيش (به‏عبارت ديگر شناخت ديالكتيكى‏‏‏ مضمون و ذات آن لحظه از پيش، ل ك)، كه نتيجه آن همان وضع مشخص ساده  – شناخته-  شده لحظه مى‏‏‏بوده است [يعنى‏‏‏ شناخت كليت از طريق دور زدن چگونگى‏‏‏ ايجادشدن بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و تغيير و تكامل لحظات آن]». هگل بدين‏ترتيب در اينجا وضعى‏‏‏ را توضيح مى‏‏‏دهد كه آغاز كردن با كليت قوام‏يافته و جاافتاده erfuellt، يعنى‏‏‏، آغازكردن با «مشخص» درك شده مى‏‏‏بوده، كه مى‏‏‏تواند تنها به اين معنا باشد كه بايد با نتيجه بررسى‏‏‏، كار بررسى‏‏‏ آغاز شود، امرى‏‏‏ كه در تضاد قرار دارد با مفهوم آغاز. بدين‏ترتيب، پيش از روشن بودن مفهوم “مشخص”، بايد مسئله راه رسيدن به آن روشن باشد، يعنى‏‏‏ اسلوب درست بررسى‏‏‏. (م) اما بنوبه خود تنها زمانى‏‏‏ مى‏‏‏توان به اين اسلوب دست يافت، زمانى‏‏‏ كه شناخت درستى‏‏‏ از خصلت، يعنى‏‏‏ از ساختار ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت- حقيقت وجود دارد. در اين دايره كه از آن تشكيل شده است كه هيچ چيز را نمى‏‏‏توان به‏مثابه چيزى‏‏‏ تمام شده پذيرفت، كه خود برپايه پيش‏شرط امتحان شده‏اى‏‏‏ قرار داشته باشد، آنوقت در چنين دايره‏اى‏‏‏ با اين سختى‏‏‏ روبرو هستيم كه بتوانيم نقطه آغاز مطمئنى‏‏‏ را بيابيم و تعيين كنيم و اين همان سختى‏‏‏ اسلوب ديالكتيكى‏‏‏ است كه با آن روبرو هستيم. به بيان هگل اين سختى‏‏‏ در اين «شناخت نـهفته است كه آنچه واقعيت- حقيقت مطلق است، بايد نتيجه بررسى‏‏‏ باشد و برعكس، يعنى‏‏‏ نتيجه بايد اولين واقعيت مطلق را پيش‏شرط داشته باشد، اما ازآنجا كه اين واقعيت- حقيقت مطلق اولين نتيجه … است … شناخته شده نيست.» آنچه كه در اين انديشه برجسته مى‏‏‏شود، شناخت بى‏‏‏آغازى‏‏‏ است، شناخت دايره‏گونه بودن فلسفه ديالكتيكى‏‏‏ است، و يا چيزى‏‏‏ كه همان معنا را مى‏‏‏رساند كه هر آغاز انتخاب شده، تنها مى‏‏‏تواند انتخابى‏‏‏ ارادى‏‏‏، لذا موقتى‏‏‏ و گذرا باشد (م)، آنطور كه هگل فرموله مى‏‏‏كند. اگر بخواهيم ابراز نظر مطمئنى‏‏‏ درباره چگونگى‏‏‏ نقطه آغاز مشخص بكنيم، «به اين معناست كه خارج از (علم)» مى‏‏‏تواند ممكن باشد، درباره علم ابراز نظر علمى‏‏‏ بعمل آورد (11).

هر آغاز واقعى‏‏‏ كه انتخاب شود  – و هر علمى‏‏‏ بايد بالاخر از جايى‏‏‏ آغاز كند -، به نظر هگل يك آغاز «توخالى‏‏‏» [بدون مضمون، درك نشده] خواهدبود [كه بايد با شناخت بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ آن در روند تكاملى‏‏‏، قوام‏يافته، مضمون بيابد و از اين طريق درك شود].  هدف فلسفه شناخت، درك كليت است، ازطريق دنبال كردن روند تكاملى‏‏‏ آن. «حقيقت، كليت است، كل اما تنها مضمونى‏‏‏ است كه از طريق رشد و تكامل [لحظات] ايجاد مى‏‏‏شود. بطور عمده… چنين كليتى‏‏‏ نتيجه تكامل لحظات  است». (12)

مفهوم ديالكتيكى‏‏‏ كليت

“كليت” در سيستم ديالكتيكى‏‏‏ اصلاً به چه معناست، و شناخت از راه تكاملى‏‏‏اى‏‏‏ كه در جريان طى‏‏‏ شدن آن اين كليت ايجاد مى‏‏‏شود، يعنى‏‏‏ چه؟ (م) برخلاف مفهوم متافيزيكى‏‏‏  از كليت كه يا از جمع بخش‏ها و يا به‏مثابه يك ارگانيسم و موجود وغيره فهميده مى‏‏‏شود، ديالكتيك، كليت را به عنوان «وحدت هويت و ضدهويت» Identität und Nichtidendität [وحدت جفت‏ متفاوت‏ها- اضداد] درك مى‏‏‏كند؛ و راهى‏‏‏ كه به شناخت اين وحدت منجر مى‏‏‏شود را راهى‏‏‏ مى‏‏‏داند كه از حركت از نقطه‏اى‏‏‏ كه بطور ارادى‏‏‏ و “گذرا” تعيين و انتخاب شده است، به‏سوى‏‏‏ كليت طى‏‏‏ مى‏‏‏شود، به‏كمك به كار‏گرفتن اسلوبى‏‏‏ كه در انطباق است با مضمون خود هستى‏‏‏، يعنى‏‏‏ اسلوبى‏‏‏ كه همان درك ديالكتيكى‏‏‏ است [ميانجى‏‏‏گرى‏‏‏، پل زدن، هدايت كردن، قوام‏آوردن و جاانداختن، فهميدن و درك كردن Vermittelung]. كليتى‏‏‏ كه از اين طريق شناخته مى‏‏‏شود را هگل وحدت هويت و ضدهويت، يا «مطلق» مى‏‏‏نامد.

بدين‏ترتيب، مى‏‏‏توان گفت كه درواقع «اولين و ناب‏ترين، يعنى‏‏‏ انتزاعى‏‏‏‏ترين تعريف» هم براى‏‏‏ بيان خصلت واقعيت و همچنين براى‏‏‏ تعيين مفهوم نقطه آغاز بررسى‏‏‏ يافت شده است كه هم با خصلت واقعيت در انطباق است و هم با اسلوب متناسب با آن. اما، به نظر هگل، در اينجا تنها يك «شكل»، تنها يك «تعريف» و «نامى‏‏‏» را در برابر خود داريم و اين به اين معناست كه تنها به  تعريفى‏‏‏ براى‏‏‏ حدود خارجى‏‏‏ واقعيت، براى‏‏‏ تعريف «مطلق»، دست يافته ايم (13). اما باوجود اين، اين اولين مفهوم و تصور از هستى‏‏‏، در مقايسه با تنوع مشخص خودِ روند واقعى‏‏‏ هستى‏‏‏، هنوز بسيار توخالى‏‏‏ و انتزاعى‏‏‏ است [و مضمون آن هنوز درك نشده است]، و لذا بايد «همه مفاهيم و تصورات تكميلى‏‏‏ در روند بررسى‏‏‏ آينده، مفاهيم پربار و پرمحتواتر و روشن‏ترى‏‏‏ باشند براى‏‏‏ تدقيق مفهوم انتزاعى‏‏‏ مطلقيت». و براين‏پايه، هگل مى‏‏‏تواند در جمع‏بندى‏‏‏ بگويد: «… اين توخالى‏‏‏ بودن درواقع همان آغاز انديشه فلسفى‏‏‏ است» (14) .

[كليت در ابتداء “توخالى‏‏‏” است، يعنى‏‏‏ براى‏‏‏ بررسى‏‏‏ كننده شناخته نيست. پس كليتى‏‏‏ انتزاعى‏‏‏ مى‏‏‏باشد. با آغاز بررسى‏‏‏ لحظات بهم‏پيوسته و بهم‏تنيدگى‏‏‏ در كليت، قدم به قدم شناخت انتزاعى‏‏‏ اوليه با شناخت مشخص ها انباشته مى‏‏‏شود، از وضع انتزاعى‏‏‏ و كلى‏‏‏ به مشخص نزديك مى‏‏‏شود. در پايان، شناخت “مطلق” قرار دارد كه بدان در مرحله شناخت و درك چگونگى‏‏‏ بهم‏پيوستگى‏‏‏ و بهم‏تنيدگى‏‏‏ كليت (حقيقت) دست يافته مى‏‏‏شود و سفر اُديسه براى‏‏‏ شناخت كليت پايان مى‏‏‏يابد.]

همانطور كه ديديم، اين آغاز توخالى‏‏‏، آنقدر هم وضع اسفناكى‏‏‏ ندارد، آنقدر هم بى‏‏‏محتوا نيست. هگل مايل است با اين بيان اين مطلب را بگويد كه تعيين خصلت ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت به‏مثابه وحدت هويت و ضدهويت  – به‏مثابه «وحدت هستى‏‏‏ و ضدهستى‏‏‏» و يا وحدت «وجود» و «واقعيت» وغيره –  درست تنها يك شيوه و اسلوب تعيين آغاز را تشكيل مى‏‏‏دهد، آغازى‏‏‏ كه (اگرهم به نوبه خود مى‏‏‏تواند نتيجه وسيع و پردامنه بررسى‏‏‏هاى‏‏‏ ديگرى‏‏‏ را تشكيل دهد)، اما هنوز درباره تنوع مشخص واقعيت نكته‏اى‏‏‏ را بيان نمى‏‏‏دارد. ارزش اسلوبى‏‏‏ اين نقطه آغاز در اين شناخت نـهفته است كه هيچ چيزى‏‏‏ در وراى‏‏‏ وحدت جفت متضاد وجود ندارد و نمى‏‏‏تواند وجود داشته باشد، اين به اين معناست كه واقعيت تنها بشكل رابطه ديالكتيكى‏‏‏ مى‏‏‏تواند وجود داشته باشد، بين فرد و كل، بين كيفيت و كليت، «بين آنچه بطور بى‏‏‏واسطه وجود دارد [ظاهر متنوع پديده، رنگ، برش، نرم، سخت و …]» و «درك مضمون».  كليه علومى‏‏‏ كه موضوع كارشان بررسى‏‏‏ واقعيت است، رسالت اسلوب خود را از اين شناخت بدست مى‏‏‏آورند كه هگل آن را در جمله معروف شده خود چنين فرموله و بيان مى‏‏‏كند: «كه هيچ چيزى‏‏‏ وجود ندارد، نه در آسمان و نه در طبيعت، نه در معنويت و يا هرجاى‏‏‏ ديگر، مگر چيزى‏‏‏ كه هم  بى‏‏‏واسطه و بلافصل وجود دارد و هم پلى‏‏‏ است براى‏‏‏ درك و شناخت مضمون، به نحوى‏‏‏ كه بايد اين دو ويژگى‏‏‏ به‏مثابه امرى‏‏‏ بهم‏پيوسته– بهم‏تنيده و جدايى‏‏‏ناپذير درك شوند و هر نظر خلاف آن، بى‏‏‏ارزش است» (15).

درست بعد از همه آنچه كه گفته شد، مى‏‏‏توان درك كرد كه مخالفت هگل با مفهوم نقطه آغاز سنتى‏‏‏ چه معنايى‏‏‏ دارد. نقطه آغاز مى‏‏‏تواند تنها «هستى‏‏‏ ناب- تمام عيار» و مطلق باشد، اين به اين معناست، كه بايد رابطه  – كه البته هنوز تعيين نشده است –  بين بى‏‏‏واسطه- بلافصل از يك‏ سو و پل ارتباط و درك حركت لحظه ازسوى‏‏‏ ديگر، بين اجزاء و هر لحظه از يك سو و كليت از سوى‏‏‏ ديگر ايجاد شده و درك شده باشد. به كوتاه سخن، نقطه آغاز و حركت بايد خود”گردش دورانى‏‏‏- گِردگشت و چرخش Kreislauf باشد، اگرهم بايد بطور عملى‏‏‏، بررسى‏‏‏ را با لحظه بى‏‏‏واسطه- بلافصل، يعنى‏‏‏ با «ساده» و «توخالى‏‏‏»، به‏مثابه لحظه و جنبه «گذرا»، آغاز كرد. معنا و ارزش اين توضيحات، براى‏‏‏ خواننده و بيننده ساده، به‏خاطر انكار و نفى‏‏‏ ولى‏‏‏ هم‏زمان تائيد اين نكته كه بررسى‏‏‏ بايد با بررسى‏‏‏ مفرد و خاص آغاز شود، شيوه و اسلوبى‏‏‏ تضادمند مى‏‏‏نماياند. اما اين توضيحات، شناخت درباره محدوديت هر آغازى‏‏‏، از هر كجا، هم از منفرد و هم از كليت را، بيدار و زنده نگه مى‏‏‏دارد، تا نگاه و بينش درباره خصلتِ ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت كه درست يك آغاز يك سويه را از خاص و يا كليت مجاز نمى‏‏‏داند، تيز نگه داشته شود. از اين رو هگل مى‏‏‏تواند بنويسد: «نكته پراهميت براى‏‏‏ علم آنقدرها هم اين نكته نيست كه اصلاً يك جنبه و لحظه بى‏‏‏واسطه- بلافصل سرآغاز بررسى‏‏‏ است، بلكه اين نكته از اهميت برخوردار است كه كل علم حلقهِ گردش دورانى‏‏‏- گِردگشت و چرخشِ بهم‏پيوسته‏اى‏‏‏ است كه در آن اولين، همچنان آخرين و آخرين همان اولين حلقه است» (16). هرجا كه بخواهيم بررسى‏‏‏ و پژوهش را از آنجا آغاز كنيم، آنچه كه «تمام عيار» تلقى‏‏‏ مى‏‏‏شود، يعنى‏‏‏ آنچه كه از حلقه كليت بطور انتزاعى‏‏‏ استخراج مى‏‏‏شود، ويژگى‏‏‏ يك سويه و استثنائى‏‏‏ خود را از دست مى‏‏‏دهد: خود نقطه آغاز بى‏‏‏واسطه- بلافصل است كه تنها با [انتقال مضمون خود به لحظات ديگر در جريان گردش و حركت در كليت]، به وسيله درك و شناخت كليت تبديل مى‏‏‏شود، «حركت و شناخت علمى‏‏‏ به حلقه و گردشى‏‏‏ تبديل مى‏‏‏شود» (17). در ديالكتيك «درواقع، توصيف مثبت نقطه آغاز، هم‏زمان توصيفى‏‏‏ منفى‏‏‏ درباره آن نيز است [زيرا تنها نقطه آغاز نيست، بلكه نقطه عبور و پايان هم هست، به مفهوم يگانگى‏‏‏ و ضديگانگى‏‏‏ (جدايى‏‏‏)، يا نفى‏‏‏ دياكتيكى‏‏‏]» (18).

اما همانطور كه ديديم، راه ديگرى‏‏‏ براى‏‏‏ دسترسى‏‏‏ به شناخت ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت وجود ندارد، شناختى‏‏‏ كه هم‏زمان اسلوبى‏‏‏ را هم اراية مى‏‏‏دهد كه به‏كمك آن مى‏‏‏توان تا عمق واقعيت نفوذ و مضمون آن را درك كرد. بيان فلسفى‏‏‏ و تئوريك درباره واقعيت- حقيقت، يعنى‏‏‏ بيان انتزاعى‏‏‏ و برپايه حدس و گمان ظاهرى‏‏‏ را هگل مردود مى‏‏‏داند. هگل مى‏‏‏طلبد، فيلسوف بايد انديشيدن را همانند چيزى‏‏‏ واقعى‏‏‏- عينى‏‏‏، واقعاً موجود- جسم‏دار- برابرايستا gegenstaendlich (XXXX) بيآموزد. منظور هگل از چنين  انديشيدن عملاً به اين معنا است كه فيلسوف با انديشه خود به عمق چيزها نفوذ كند و همه ابعاد و جوانب آن‏ها را مورد توجه قرار دهد، حركت و تغيير درونى‏‏‏ آن را دنبال كند، بجاى‏‏‏ آنكه درباره آن «پرطمطراق» از خود انعكاس نشان بدهد كه نتيجه آن تنها اين امر خواهد بود كه آن چيز را آنچنان مورد توجه و بررسى‏‏‏ قرار دهد كه انگار ثابت و قابل تغيير نيست. يعنى‏‏‏ برداشتى‏‏‏ كه همان ديدن با نگاه و نگرش انتزاعى‏‏‏ است.  هگل فيلسوفان را چنين سرزنش مى‏‏‏كند: «زيرا كار آن‏ها به‏جاى‏‏‏ آنكه خود را مشغول به آن چيز بكنند، هميشه از آن فراتر مى‏‏‏رود؛ بجاى‏‏‏ آنكه در آن عميق بشوند و خود را در آن گم و غرق و فراموش كنند، چنين دانشى‏‏‏ [علم‏ غيرديالكتيكى‏‏‏] به‏جاى‏‏‏ آنكه خود را با عشق و علاقه با موضوع بررسى‏‏‏ مشغول دارد، به دانش و اطلاع بعدى‏‏‏ دست مى‏‏‏اندازد و عملاً باخودش مشغول است» (19). با از پرده بيرون افتادن انتزاعى‏‏‏ بودن و از واقعيت دور بودن علم غيرديالكتيكى‏‏‏، هگل هم‏زمان علتى‏‏‏ را هم نشان مى‏‏‏دهد كه چرا، چنين علمى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند هيچ گاه خصلت ديالكتيكى‏‏‏ واقعيت را درك و از آن شناخت پيدا كند، يعنى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند به شناختِ وحدت متضادها در جريان روند دست يابد  – كه مى‏‏‏توان آن را برپايه اسلوب تئورى‏‏‏ شناخت چنين بيان كرد: يعنى‏‏‏ نمى‏‏‏تواند نقش ميانجيگرى‏‏‏ و وسيله درك  شدن پديده‏ها در كليتِ واقعيت را به‏كمك علم غيرديالكتيكى‏‏‏ دريابد و اين نقش را درك كند.

(تاريخ و ديالكتيك، پايان ٦، ادامه در ٧)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *