تـاريـخ و ديـالـكتيـك، آغاز ٢

image_pdfimage_print

ديالكتيك عملكرد (پراتيك)

در سال 1947 لئو كوفلر كه يك پناهنده سياسى‏‏‏ اتريشى‏‏‏ لهستانى‏‏‏الاصل بود، سويس را ترك كرد و به قسمت شرقى‏‏‏ آلمان كه تحت كنترل اتحاد شوروى‏‏‏ بود، رفت. پيش‏تر، پس از اشغال كشور اتريش توسط ارتش هيتلرى‏‏ آلمان، او بـه‌مثابه فعال سوسياليست اتريشى‏‏‏ به سويس فرار كرده و پناهنده سياسى‏‏‏ شده بود. او در اين زمان انديشمندى‏‏‏ ناشناخته نبود. با نگارش كتاب “علم جامعه”، كه در دوران پناهندگى‏‏‏ خود در سويس نوشته بود، توجه محافل علمى‏‏‏ را بسوى‏‏‏ خود جلب كرده بود. ولفگانگ آبندروت Wolfgang Abendroth، ماركسيست آلمانى‏‏‏، كتاب او را «يكى‏‏‏ از آثار پايه‌اى‏‏‏ سوسيولوژى‏‏‏ مدرن» ناميد.

در آلمان دمكراتيك، كوفلر به‏خاطر تحقيقاتش تحت عنوان “در مورد تاريخ جامعه بورژوازى‏‏‏” كه بصورت كتابى‏‏‏ تحت همين عنوان در دوران اقامت او در سويس به‌چاپ رسيده بود، به استادى‏‏‏ “تاريخ فلسفه” در دانشگاه شهر هـالـه فراخوانده شد و به رياست دانشكده “انستيتوى‏‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏‏” منسوب گشت. اما بزودى‏‏‏ يك بحران ايدئولوژيك- سياسى‏‏‏ بوجود آمد كه موجب شد، كوفلر در پايان سال 1950 به آلمان فدرال نقل مكان كند.

اگر به ظاهرامر نگاه شود، برخورد علنى‏‏‏ كوفلر با مسائل ساختمان سوسياليسم و بوروكراسى‏‏‏ رشديابنده، ريشه بحران بوجود آمده بود. او در كلاس‌هاى‏‏‏ درس خود اين مسائل را مطرح مى‏‏‏ساخت و ديد محدود پراتيك سياسى‏‏‏ را مورد انتقاد قرار مى‏‏‏داد. او مى‏‏‏گفت: نه به انگيزه‌هاى‏‏‏ موجود مردم توجهى‏‏‏ مى‏‏‏شود و نه موقعيت آگاهى‏‏‏ آنان بحساب مى‏‏‏آيد: دستور از بالا، جاى‏‏‏ كوشش اقناعـى‏‏‏ را گرفته است.

اما علل اصلى‏‏‏ برخوردها را مضامين اصولـى‏‏‏ تئوريك نظريات كوفلر تشكيل مى‏‏‏دادند. او با توجه به اين اصول، خود را براى‏‏‏ «تجديد حيات ديالكتيك ماركسيستى‏‏‏» متعهد مى‏‏‏دانست (ارنست بلوخ Ernst Bloch، فيلسوف و ماركسيست آلمانى‏‏‏).

در كتاب فوق‌الذكر خود، “علم جامعه”، او در برخورد انتقادى‏‏‏ با مواضع معلم وينـى‏‏‏ خود، ماكس آدلـر Max Adler و نحوه برداشت جورج لوكـاش George Lukacs از ماركسيسم، تئورى‏‏‏ تفسير “تزهاى‏‏‏ درباره فويرباخ”، آنطور كه مورد نظر ماركس است را مطرح ساخته بود: انسان‏ها وابسته به روابط و شرايط اجتماعى‏‏‏ هستند، اما اين يك وابستگى‏‏‏ از نوع ويژه است، زيرا آن‏ها اين شرايط اجتماعى‏‏‏ را (بكمك و) با عملكرد خود برپامى‏‏‏دارند. با تكيه بر پراتيك اجتماعى‏‏‏ است كه برداشت ماركس، بطور دقيق و همه‌جانبه درك مى‏‏‏شود. ماركس انسان را ذهن شناختگر و عامل تاريخى‏‏‏اى‏‏‏ مى‏‏‏داند كه نسبت به اوضاع و شرايط اجتماعى‏‏‏ از خود آگاهانه واكنش نشان مى‏‏‏دهد. «همانطور كه جامعه انسان را مى‏‏‏سازد، خود توسط انسان برپا و ساخته مى‏‏‏شود.» (ماركس)

ارزيابى‏‏‏ ماترياليستى‏‏‏ از جامعه براساس برداشت ديالكتيكِ بهم‏تنيدگى‏‏‏ ذهن و عين نزد ماركس، همانقدر از يك برداشت انتزاعى‏‏‏ ملزم به “ضرورت و جبر” به‏دور است، كه “منتج شدن” مكانيكى‏‏‏ انديشه از “زيربناى‏‏‏” اقتصادى‏‏‏ از بهم‏تنيدگى‏‏‏ ذهن و عين در برداشت ديالكتيكى‏‏‏ به‏دور مى‏‏‏باشد. برعكس، برداشت ديالكتيكى‏‏‏ اين نكته را بطور مركزى‏‏‏ مطرح مى‏‏‏سازد كه چگونه بايد در درون روابط متقابل و بهم‏پيوسته بين انسان و جامعه فضاى‏‏‏ لازم را براى‏‏‏ عملكرد “مختارانه” انسان كشف و آن را تعريف كرد.

اين شناخت از ماترياليسم تاريخى‏‏‏، جان مايه محتواى‏‏‏ كتاب “تاريخ و ديالكتيك” لئـو كـوفلـر را تشكيل مى‏‏‏دهد.

از آنجا كه كوفلر رابطه ديالكتيكى‏‏‏ بين فعاليت ذهنى‏‏‏ و روند عينى‏‏‏ را در مركز درك خود از ديالكتيك قرار مى‏‏‏دهد، فيلسوف ديگر آلمان دمكراتيك، پتـر روبـن Peter Ruben با اشاره به كتاب “تاريخ و ديالكتيك”، «آن را نمونه اصولـى‏‏‏ و منطقى‏‏‏ چشم‏گيرى‏‏‏ براى‏‏‏ انديشه فلسفى‏‏‏» مى‏‏‏‌نامد. ديالكتيك در اين كتاب بـه‌مثابه روند در جريان و رشد انديشه در طى‏‏‏ تاريخ برجسته مى‏‏‏گردد. براين‌پايه، خصلت دوگانه ديالكتيك، به‏مثابه چگونگى‏‏‏ تغييرات حقيقت از يك‌سو و حركت و قوام انديشه انسان درباره اين تغييرات از سوى‏‏‏ ديگر، مورد توجه خاص قرار مى‏‏‏‌گيرد. اين دو جنبه اگرچه بطور تفكيك‌ناپذير كليت موزون و بـهم‌پيوسته‌اى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند، باوجود اين هركدامشان از قوانين خود پيروى‏‏‏ مى‏‏‏كنند.

*****

توصيه لئو كفلر براى‏‏‏ مطالعه كتاب

كتاب از 8 بخش تشكيل شده است. لئـو كفلـر در آغاز كتابش مطالعه كتاب را از نظر آموزشى‏‏ ‏«به آن‏هايى‏‏‏ كه در مطالعه رسالات فلسفى‏‏‏ با تجربه كم‏ترى‏‏‏ هستند»، با در اولويت قرار دادن بخش‌هايى‏‏‏ توصيه مى‏‏‏كند و مى‏‏‏نويسد: «با بخش 5، ساختار ديالكتيكى‏‏‏ قوه ادراكه، آغاز كنند، با مطالعه بخش 3، ماترياليسم فويرباخ و سپس بخش 4، اسلوب بكارگيرى‏‏‏ مشخص ديالكتيك، ادامه دهند، و پس از مطالعه بخش‌هاى‏‏‏ 6 تا 8، ساختار ديالكتيكى‏‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏‏، ديالكتيك ,شى‏‏‏ء شدن‘ و پيشرفت علم تاريخ از توصيف به شناخت، در پايان به دو بخش آغازين كتاب درباره گذار از ايده‌آليسم ذهنى‏‏‏ [درون خودى‏‏‏] به عينى‏‏‏ [بيرون خودى‏‏‏] و نهايتاً زمينه‌هاى‏‏‏ منطقِ ديالكتيكى‏‏‏ هگل، مطالعه كتاب را به پايان برسانند.»

توضيحات لئـو كفلـر در متن كتاب در ( ) و با حروف ل، ك مشخص شده‌اند.

زيرنويس‌هاى‏‏‏ متن كتاب كه اغلب نقل ماخذ مورد استناد كتاب هستند، با اعداد عربى‏‏‏ بصورت فهرست در پايان كتاب چاپ شده‌اند.

اضافات مترجم به متن ترجمه‌ها كه مى‏‏‏تواند كمكى‏‏‏ براى‏‏‏ روشن‌تر شدن موضوع و درك آسان‏تر ترجمه باشد، در متن و در كروشه [ ] آمده‌اند. برخى‏‏‏ از توضيحات ضرورتاً با ستاره مشخص شده و به زير صفحه منتقل شده‌اند. تكيه برخى‏‏‏ از قسمت‌ها توسط مترجم نيز با [م] نشان داده شده است.

توضيحات وسيع‌تر و حواشى‏‏‏ براى‏‏‏ روشن كردن مفاهيم و مقولات توسط مترجم، با شماره‌هاى‏‏‏ رومى‏‏‏ و بصورت زيرنويس بچاپ رسيده‌اند.

مايلم از كمك بى‏‏‏شائبه برخى‏‏‏ از دوستان براى‏‏‏ ويرايش متن ترجمه از صميم قلب تشكر كنم. نام اين دوستان محفوظ است.

زيرعنوان‏ها در بخش‏هاى‏‏‏ هشت‏گانه كتاب توسط مترجم با اين هدف به متن اضافه شد، تا شايد مطالعه كتاب را آسان‏تر سازد. نكته‏هاى‏‏‏ بهم‏پيوسته متن در كل كتاب و به طريق اولى‏‏‏ در هر بخش آن كه لئو كفلر با ظرافت و دقت استادى‏‏‏ تيزبين و نكته‏سنج با هشيارى‏‏‏ درباره وزن مضمون و ريشه‏هاى‏‏‏ عـلّـى‏‏‏ روابط بين نكته‏ها، همانند مرواريدها در رشته‏اى‏‏‏ هماهنگ، به نخ كلمات و جملات خود مى‏‏‏كشد و به رشته تحرير درمى‏‏‏آورد، برش‏هايى‏‏‏ را به‏صورت زيرعنوان برنمى‏‏‏تابند و ازاين‏رو نيز او چنين نكرده است. اين كوتاهى‏‏‏ نبوده، بلكه خواسته و هدفمند بوده است. ازاين‏رو، اميد مى‏‏‏رود، اضافه كردن زيرعنوان‏ها، خدشه‏اى‏‏‏ نابخشودنى‏‏‏ به مضمون اثر لئو كفلر نبوده و قابل اغماض باشد.

بجاى‏‏‏ پيش‌گفتار

“اُورتور” Ouvertüre، يا پيش‌درآمد، در اُپـرا و ديگر آثار موسيقى‏‏‏، درواقع ارائه برشى‏‏‏ از موضوع و محتواى‏‏‏ آن اپرا يا اثر موسيقى‏‏‏ است. ارائه چنين برشى‏‏‏ از كتاب حاضر به معناى‏‏‏ اين امر مى‏‏‏بود، كه از بخش‏هاى‏‏‏ گوناگون كتاب پيش‌گفتارى‏‏‏ با حجمى‏‏‏ بيش‏تر تهيه شود كه مى‏‏‏توانست حوصله خواننده‏اى‏‏‏ كه مطالعه كتاب را آغاز كرده است، به‏ سرآورده و او را از ادامه مطالعه باز دارد. ازاين‏رو نگارنده بر آن شد، پاسخ به پرسشى‏‏‏ را درباره يكى‏‏‏ از نكات محتوايى‏‏‏ كتاب، با حواشى‏‏‏ كوتاه و حتى‏‏‏المقدور با جملاتى‏‏‏ فشرده، به اين كار اختصاص دهد، به اين اميد كه كمكى‏‏‏ باشد به فهم كل موضوع بغرنج و در عين حال ساده كتاب. ساده و آسانى‏‏‏، كه اما در پايان كوشش سخت‌جوى‏‏‏ خواننده در مطالعه كتاب، حاصل مى‏‏‏آيد.

بغرنج بودن محتواى‏‏‏ كتاب از اين امر ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود، كه تاريخ “نظريه شناخت” در حيات چندين‌هزار ساله بشرى‏‏‏، از مراحل خيالپردازى‏‏‏هاى‏‏‏ خوابگونه، انديشه‏هاى‏‏‏ عرفانى‏‏‏- اُسطوره‌اى‏‏‏- رمزآلود و علمى‏‏‏ گذشته و پيچ و خم‌ها و سردرگمى‏‏‏ها و گمراهى‏‏‏هاى‏‏‏ متعددى‏‏‏ را پشت‌سر گذاشته است. روندى‏‏‏ كه در كتاب با ظرافتى‏‏‏ خاص، كه ويژه انديشه ديالكتيكى‏‏‏ است، توسط لئـو كـفـلر توضيح داده مى‏‏‏شود. برشمردن راه طى‏‏‏شده توسط نمايندگان مختلف اين انديشه‌ها، بغرنجى‏‏‏ محتوايى‏‏‏ راه طى‏‏‏شده را تشكيل مى‏‏‏دهد كه نويسنده كتاب بخوبى‏‏‏ از عهده توضيح آن در صفحاتى‏‏‏ كوتاه برمى‏‏‏آيد، راه طى‏‏‏شده را مى‏‏‏پروراند،  درك آن را آسان مى‏‏‏سازد و چگونگى‏‏‏ جريان جوشان انديشه را توضيح مى‏‏‏دهد. نگارنده اين پيش‏گفتار مايل است چگونگى‏‏‏ طى‏‏‏ شدن اين راه را “پاتوفيزيولوژى‏‏‏” pathophysiologie دركِ “نظريه شناخت” بنامد.

ساده بودن محتواى‏‏‏ كتاب ازآن‌روست كه لئـو كفلـر در اثر حاضر خود، در ظرافت و با بيان دقيق و موشكافانه ارزيابى‏‏‏ و بيان سرگذشت اين تاريخ چندين هزار ساله را با استادى‏‏‏ برجسته ساخته و برمى‏‏‏شمرد و حلاجى‏‏‏ مى‏‏‏كند و درك چرايى‏‏‏* راه طى‏‏‏شده شناختِ حقيقت را براى‏‏‏ خواننده آسان و سهل مى‏‏‏سازد. امرى‏‏‏ كه همان ديالكتيك تبديل بغرنج به ساده است، كه زنده‏ياد احسان طبرى‏‏‏ آن‌را در اثر خود “يادداشت‌ها و نوشته‌هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏” تحت عنوان “بغرنج‌شدن ساده و ساده‌شدن بغرنج، چنين توضيح مى‏‏‏دهد: «در درسنامه‌هاى‏‏‏ ديالكتيك مى‏‏‏آموزند، كه يكى‏‏‏ از مختصات حركت، تكامل بغرنج‌تر و پراجزاءتر شدن ساده است، يعنى‏‏‏ آنكه مرحله عالى‏‏‏تر، حتماً مرحله‌ايست پراجزاءتر از مرحله دانى‏‏‏. اين سخن درستى‏‏‏ است، ولى‏‏‏ سخنِ كامل و تمام نيست. در مراحلى‏‏‏ از تكامل يك پروسه [ازجمله پروسه شناخت و رشد آگاهى‏‏‏، يعنى‏‏‏ انعكاس  متناسب واقعيت، به‏مثابه حقيقت، در ذهن]، تلخيص ديالكتيكى‏‏‏ انجام مى‏‏‏گيرد، يعنى‏‏‏ يكمرتبه بجاى‏‏‏ اجزاء فراوان گذشته، يك واحد كامل‌تر پديد مى‏‏‏آيد و از جهت ساختمانى‏‏‏، كيفيت نوين كم اجزاءتر و پرتوان‌تر و ساده‌تر بنظر مى‏‏‏رسد. مثلاً سفيهانه است اگر تصور كنيم، صد سال ديگر كه اقتصاد انسانى‏‏‏ بسطى‏‏‏ بمراتب پرتوان‌تر از امروز خواهد يافت، حتماً تعداد حسابداران و مهندسان همان اندازه زيادتر خواهد شد. … ولى‏‏‏ اين سادگى‏‏‏ خاصى‏‏‏ است. اين، نوعى‏‏‏ جمع‌بندى‏‏‏ و حاصل‌گيرى‏‏‏ است، چيزيست كه ما آن‌را تلخيص ديالكتيكى‏‏‏ ناميديم. …» (طبرى‏‏‏، ا، “ياداشت‌ها و نوشته‌هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏”، بهمن‌ماه 1345، ص 18- 17).

* هگل در “پديدارشناسى‏‏‏ روح” ويژگى‏‏‏ واقعيت را چنين برمى‏‏‏شمرد: «واقعيت ضمن گسترش خود، به صورت ضرورت بروز مى‏‏‏كند.» (به نقل از ترجمه فارسى‏‏‏ توسط م. پورهرمزان از “لودويك فوريرباخ” اثر انگلس، ص ٦).

تفاوت منطق صورى‏‏‏ formale Logik و منطق ديالكتيكى‏‏‏

در منطق صورى‏‏‏ يا ظاهرى‏‏‏ (I) كه ظاهرامر را در وضع ايستاى‏‏‏ آن ديده و مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد، 2 × 2 مساويست با 4.   اين نتيجه‌گيرى‏‏‏ عقلايى‏‏‏ تنها برپايه انتزاع فكرى‏‏‏- عقلايى‏‏‏ از اجزاى‏‏‏ منفرد انجام مى‏‏‏گيرد. امرى‏‏‏ كه درستى‏‏‏ و بجايى‏‏‏ خود را به‏ويژه در علوم دقيقه دارد و پايه و اساس تزهاى‏‏‏ علمى‏‏‏ در اين رشته را تشكيل مى‏‏‏دهد، كه بعداً به اثبات رسيده‌اند.

در منطق ديالكتيكى‏‏‏، البته منطق صورى‏‏‏ نفى‏‏‏ نمى‏‏‏شود. برعكس، اين منطق براى‏‏‏ شناخت پديده‌هاى‏‏‏ منفرد و مجزا، يعنى‏‏‏ براى‏‏‏ انعكاسِ ويژگى‏‏‏ “خاص” و يگانه و در جدايى‏‏‏ آن از ديگر لحظاتِ واقعيت، بكار هم ‏گرفته مى‏‏‏شود. اما برخلاف منطق صورى‏‏‏ كه بررسى‏‏‏ را در همين سطح پايان يافته مى‏‏‏داند و كار و كوشش علمى‏‏‏ شناخت واقعيت- حقيقت را در همين مرحله منتج به نتيجه اعلام مى‏‏‏دارد، كه بطور عمده در بررسى‏‏‏ مسائل تاريخى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏ و بطور كلى‏‏‏ علوم انسانى‏‏‏ شيوه‏اى‏‏‏ بشدت نارسا است، منطق ديالكتيكى‏‏‏، بهم‌پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و پويايى‏‏‏ dynamik “خاص” را در ارتباط با لحظات ديگر در كليت واقعيت در نظر مى‏‏‏گيرد و به‌ويژه حركت و تغيير لحظات را در “عامِ” در حال شدن، كشف مى‏‏‏كند و بدين‏ترتيب قانون صورى‏‏‏ حاكم در انديشه غيرديالكتيكى‏‏‏ را – كه تنها مشتركات در تنوع لحظات (خاص‌ها) در وضع ايستاى‏‏‏ آن‏ها جمع مى‏‏‏زند – به قانون ديالكتيكى‏‏‏، يعنى‏‏‏ قانون چگونگى‏‏‏ تغيير و حركت واقعيت- حقيقت ارتقاء مى‏‏‏دهد. قانون ديالكتيكى‏‏‏، چگونگى‏‏‏ روند رشد و تغييرات واقعيت را اصل قرار مى‏‏‏دهد. روندى‏‏‏ كه خود تحت تاثير تغيير شرايط حاكم قرار دارد و متناسب با اين شرايط در جريان است و تحقق مى‏‏‏يابد. ازاين‏رو است كه شناخت كليت حقيقت تنها با اسلوب منطق ديالكتيكى‏‏‏ ممكن مى‏‏‏باشد و اين اسلوب قادر است مضمون تاريخى‏‏‏ خاص را در هستى‏‏‏، يعنى‏‏‏ درواقعيت- حقيقت، نشان دهد و از اين‌طريق ذات و مضمون كل حقيقت را درك و آن‌را نمايان سازد.

بكمك منطق ديالكتيكى‏‏‏، درك “خاص” از انفراد و تنهايى‏‏‏ و ظاهر ايستاى‏‏‏ خود خارج مى‏‏‏شود و به لحظه‌اى‏‏‏ پويا و در حال شدن در درون جمع تبديل مى‏‏‏گردد، كه از درون آن مضمون كليت پديد مى‏‏‏آيد و درك مى‏‏‏شود و به سطح كيفيت نوين فرامى‏‏‏رويد.

چرا منطق صورى‏‏‏، باوجود نارسائى‏‏‏ آن براى‏‏‏ درك و توضيح حقيقت، كماكان بر انديشه روزمره و عاميانه و همچنين بر انديشه علمى‏‏‏ غيرديالكتيكى‏‏‏ حاكم است؟ پاسخ به اين پرسش را مى‏‏‏توان در روند تاريخى‏‏‏ ايجادشدن اين منطق در دوران رنسانس دنبال كرد و بازشناخت.

دوران رنسانس در اروپا، دوران عمده و پيگير گذار فلسفه ايده‌آليسم ذهنى‏‏‏ به ايده‌آليسم عينى‏‏‏ است. در اين دوران رشد علوم وابسته به آن بود كه شناخت عينيت خارج از ذهن، به طور منظم عملى‏‏‏ گردد، بررسى‏‏‏ قانونمندى‏‏‏هاى‏‏‏ آن براى‏‏‏ درك طبيعت پيرامون و خود انسان، به‌عنوان بخشى‏‏‏ بى‏‏‏واسطه و بلافصل از طبيعت، شناخته و درك شود. كشفيات علوم در همه زمينه‌ها اين راه را مى‏‏‏گشود و هموار مى‏‏‏كرد. به‌ويژه در علوم دقيقه، در رياضيات، فيزيك، شيمى‏‏‏ وغيره منطق صورى‏‏‏ كشش و توانمندى‏‏‏ خود را نشان داد و جاى‏‏‏ خود را در انديشه علمى‏‏‏ باز كرد و به دست آورد. بدين‏ترتيب، منطق صورى‏‏‏ به يكى‏‏‏ از پايه‌هاى‏‏‏ اسلوبى‏‏‏ نظريه شناخت دوران طلوع نظام سرمايه‌دارى‏‏‏ تبديل شد.

در اينجا ناگفته نبايد گذاشت، كه در گذشته‌هاى‏‏‏ دور تاريخ بشرى‏‏‏ هم كوشش‌هايى‏‏‏ براى‏‏‏ غلبه بر ايده‌آليسم ذهنى‏‏‏ وجود داشته است، ازجمله در هزار سال پيش در حيطه تمدن ايرانى‏‏‏، كه بخشى‏‏‏ از تمدن ملل اسلامى‏‏‏ بود. بيرونى‏‏‏ و ابن‌سينا در اين زمينه ازجمله پيشقدمان انديشه بشرى‏‏‏ هستند، امرى‏‏‏ كه به‌علل تاريخى‏‏‏ نتوانست از رشد پيگير در فرهنگ ايرانى‏‏‏ برخوردار شود، كه احسان طبرى‏‏‏ آن را ناشى‏‏‏ از تهاجمات خارجى‏‏‏ و استبداد حاكم داخلى‏‏‏ مى‏‏‏داند. در اين زمينه در صفحات آينده اشاراتى‏‏‏ در متن ترجمه بعمل آمده است. (همچنين نگاه كنيد به زيرنويس  XXXVI وXXXVIII)

همانطور كه پيش‏تر بيان شد، بـرّائى‏‏‏ منطق صورى‏‏‏ براى‏‏‏ توضيح سطح واقعيت- حقيقت و نه مضمون و ذات آن ،  در شيوه عمل آن نـهفته است، كه واقعيت را به اجزاى‏‏‏ آن تقسيم مى‏‏‏كند، تا شناخت و درك دقيق لحظات منفرد را در وضع ايستاى‏‏‏ آن‏ها ممكن سازد. شيوه‌اى‏‏‏ كه در ابتداء و عمدتاً در رشته‌هاى‏‏‏ علوم دقيقه حاكم شد، يعنى‏‏‏ در رشته‌هايى‏‏‏ كه در آن‏ها نارسايى‏‏‏ اين شيوه براى‏‏‏ درك كليت، آنگونه بشدت به‌چشم نمى‏‏‏خورد و موثر نيست، كه در علوم انسانى‏‏‏، يعنى‏‏‏ در تاريخ، اقتصاد، جامعه‌شناسى‏‏‏، پسيكولوژى‏‏‏ وغيره، چشمگير و موثر است. اين‏ها علومى‏‏‏ هستند كه در آن‏ها، درك بهم‌پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ لحظات پويا در روند شدن واقعيت، براى‏‏‏ شناخت همه‌جانبه جوشانى‏‏‏ هستى‏‏‏ اجتناب و گريزناپذير است.

شناخت اين بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ در علوم دقيقه نيز ضرورى‏‏‏ است، اما به‌خاطر آنكه در ظاهرامر، حركت و تغيير و پويايى‏‏‏ و بهم‌پيوستگى‏‏‏ روند عينى‏‏‏ در موضوع تحقيقات اين علوم، آنچنان برجسته و چشم‏گير نمى‏‏‏شود كه توجه به آن توسط ديد غيرديالكتيكى‏‏‏ ضرورت اجتناب‌ناپذير پيدا كند، بى‏‏‏توجهى‏‏‏ به آن در گذشته قابل درك است و نمى‏‏‏توان آن را وسيله سرزنش انديشمندان دوران رنسانس قرار داد. بى‏‏‏توجهى‏‏‏اى‏‏‏ كه داراى‏‏‏ علل عينى‏‏‏ نيز بود. زيرا روند رشد انديشه تئوريك انسان هنوز به سطح كشف منطق ديالكتيكى‏‏‏ نائل نشده بود، كه خود ناشى‏‏‏ از ناكافى‏‏‏ بودن رشد هستى‏‏‏ بود، رشدى‏‏‏كه خود زمينه ضرورى‏‏‏ براى‏‏‏ بلوغ و پختگى‏‏‏ شرايط ظهور اين انديشه را تشكيل مى‏‏‏داد. ظهور ماركس پيش از پيدايش هگل و به طريق اولى‏‏‏ پيش از ظهور دكارت Descartes، شلينگ Schling و ديگران ممكن نبود. منطق ديالكتيكى‏‏‏ كه بانيان سوسياليسم علمى‏‏‏، كارل ماركس، فردريش انگلس و لنين، پايه‌گذاران آن بودند، براى‏‏‏ ظهور خود مى‏‏‏بايستى‏‏‏ پا بر روى‏‏‏ دوش شناخت ناشى‏‏‏ از منطق صورى‏‏‏ در نظريه ايده‌آليسم عينى‏‏‏، يعنى‏‏‏ انديشه فلسفى‏‏‏ دوران پيش‏تر مى‏‏‏گذاشت، تا با شناخت چگونگى‏‏‏ پديدآمدن وحدت اضداد، يعنى‏‏‏ وحدت ديالكتيكى‏‏‏ لحظات متضاد در يك روند و پيامد آن، كه عبارتست از نفى‏‏‏ در نفى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ آن‏ها با ايجاد كيفيت جديد و بغرنج و رشديافته‌تر، اسلوب شناخت واقعيت را به مرحله عالى‏‏‏ترى‏‏‏ ارتقاء دهد و بدين‌ترتيب جوشانى‏‏‏ روند بى‏‏‏پايان رشد شناخت انديشه بشرى‏‏‏ را نيز به نمايش بگذارد و آن را اثبات كند.

بدين‌ترتيب منطق صورى‏‏‏، مثلاً شناخت از يك صندلى‏‏‏ را به شناخت از ابعاد آن، بخش‌هاى‏‏‏ آن، مواد بكارگرفته شده براى‏‏‏ ساختن آن، چگونگى‏‏‏ اتصال تكه‌هاى‏‏‏ آن بهم و غيره، يعنى‏‏‏ به شناخت واقعيت‌ها و داده‌ها، محدود مى‏‏‏سازد، تا بتواند صندلى‏‏‏ مشخصى‏‏‏ را مثلاً صندلى‏‏‏ ميز نهارخورى‏‏‏ تعريف كند و بنامد. براى‏‏‏ منطق صورى‏‏‏، هم در زندگى‏‏‏ روزمره و هم در پژوهش علمى‏‏‏، روند شناخت با شناخت موضوع مورد بررسى‏‏‏، پايان مى‏‏‏يابد و پذيرفته مى‏‏‏شود، كه به وظيفه و هدف شناخت در ظاهرامر، پاسخ كافى‏‏‏ داده شده است. براى‏‏‏ انديشه مسلح به منطق صورى‏‏‏، رابطه و بهم‌پيوستگى‏‏‏ لحظات صندلى‏‏‏، در محدوديت ظاهرى‏‏‏ شئى‏‏‏  ساخته شده، يعنى‏‏‏ در كليت ظاهرى‏‏‏ آن، به‌اندازه متناسب براى‏‏‏ درك كليت واقعيت صندلى‏‏‏ كافى‏‏‏ بنظر مى‏‏‏رسد. امرى‏‏‏ كه در علوم دقيقه، در ظاهرامر قابل تائيد نيز هست، زيرا روند ناشى‏‏‏ از تغييرات لحظات كليت، مثلاً نابرابرى‏‏‏ قابل اغماض ارتفاع پايه‌هاى‏‏‏ آن از ابتداء و يا در جريان مصرف آن در كوتاه مدت، براى‏‏‏ “هستى‏‏‏” صندلى‏‏‏ عملاً بى‏‏‏اهميت و يا كم‌اهميت و قابل اغماض مى‏‏‏نمايد و تنها در طول زمان كم‌وبيش طولانى‏‏‏ نقش تخريبى‏‏‏ خود را نشان مى‏‏‏دهد. (در اين مثال تمايز ديالكتيك طبيعت و ديالكتيك هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ از يكديگر مورد بحث نيست.)

برخلاف تحقيقات در علوم دقيقه، در علوم انسانى‏‏‏، نارسائى‏‏‏ اسلوب منطق صورى‏‏‏ چشمگيرتر است و آسان‏تر قابل شناخت مى‏‏‏باشد. در تحقيقات جامعه‌شناسى‏‏‏، روانشناسى‏‏‏ و انواع ديگر چنين تحقيقاتى‏‏‏، زمانى‏‏‏كه اين تحقيقات بدون پايبندى‏‏‏ به اسلوب ديالكتيكى‏‏‏ بعمل مى‏‏‏آيند، نارسائى‏‏‏ در اين امر نهفته نيست كه گويا از ديدگاه منطق ديالكتيكى‏‏‏ آمارگيرى‏‏‏هاى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ و نظرسنجى‏‏‏ها بخودى‏‏‏ خود نارسا هستند و گويا داراى‏‏‏ ارزش بيان چگونگى‏‏‏ لحظات معينى‏‏‏ از واقعيت را تشكيل نمى‏‏‏دهند. برعكس، اين تحقيقات، همانند واقعيت‌ها و اندازه‌هاى‏‏‏ صندلى‏‏‏ در مثال قبلى‏‏‏، پيش‌شرط‌هاى‏‏‏ ضرورى‏‏‏ تحليل ديالكتيكى‏‏‏ را نيز تشكيل مى‏‏‏دهند. آنچه كه نادرست است، برداشت منفرد و مجزا شده، يعنى‏‏‏ برداشت از ظاهر و در وضع ايستاى‏‏‏ نتايج تحقيقات است. نادرست آن است كه اين نتايج، مطلق‌گرايانه و يك‌سويه مورد توجه قرارگيرند. باقى‏‏‏ماندن انديشه پژوهشگر در سطح واقعيت‏هاى‏‏‏ واقعيت‏امر و بى‏‏‏توجه ماندن به بهم‌پيوستگى‏‏‏ آن‏ها، يعنى‏‏‏ بى‏‏‏توجه ماندن به بهم‏پيوستگى‏‏‏ و بهم‏تنيدگى‏‏‏ كليه لحظات درواقعيت- حقيقت، ويژگى‏‏‏ برداشت نادرست عقلانيت و منطق صورى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد و نتايج تحقيقات را غيركافى‏‏‏ مى‏‏‏سازد.

براى‏‏‏ مثال مى‏‏‏توان نتايج تحقيقاتى‏‏‏ را ذكر كرد كه گويا به خاطر اهميت آن، به فهرست تحقيقاتى‏‏‏ كه شايسته دريافت جايزه نوبل شناخته شده‏اند هم وارد شده است. به اين تحقيقات نام “نويرو اكُنومى‏‏‏” * داده شده است. طبق خبر روزنامه “فريتاگ” منتشره در آلمان در تاريخ 7 ژانويه 2005، ارنست فهر، رئيس انستيتوى‏‏‏ تحقيقات تجربى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ در دانشگاه زوريخ/سويس كه يك اقتصاددان است و در نشريات تخصصى‏‏‏، ازجمله در نشريه “طبيعت و علم” Natur und Science نيز نتيجه تحقيقات خود را بچاپ رسانده است، چنين نمونه‌اى‏‏‏ از برداشت انديشه در سطح منطق صورى‏‏‏ را بنمايش مى‏‏‏گذارد. طبق اين تحقيقات كه فهر نتايج آن را در مصاحبه‌اى‏‏‏ اعلام داشته است، او موفق شده است «با دقت اثبات كند»، كه «انسان – كه او آن را “هومو اكونومى‏‏‏كوس” Homo- oconomicus مى‏‏‏نامد – تنها با توجه به منافع خود و بطور عقلايى‏‏‏ عمل نمى‏‏‏كند، آنطور كه اقتصاددانان تاكنون هميشه تصور كرده‏اند»، بلكه «عملكرد او همچنين برپايه واكنش هيجانى‏‏‏ نيز قرار دارد». فهر در همكارى‏‏‏ با دانشمند ديگرى‏‏‏ بنام دومينيك دكوراوين Dominik de Quervin، از بخش روانكاوى‏‏‏ دانشگاه زوريخ، بكمك آزمايش تجربى‏‏‏ بر روى‏‏‏ دو انسان به كشفى‏‏‏ دهن پركن، يعنى‏‏‏ كشف “هومو- اكونومى‏‏‏كوس” نايل مى‏‏‏شود. طبق اين آزمايش، آنطور كه خبر روزنامه اعلام مى‏‏‏كند، «دانشمندان توانسته‌اند اثبات كنند، كه شخص الف  كه در آزمايش در اثر عملكرد شخص دوم ب از نظر مالى‏‏‏ مغبون شده بود، عليه او دست به اقدام تضييغى‏‏‏ مى‏‏‏زند، باوجود آنكه چنين اقدامى‏‏‏ براى‏‏‏ او همراه با هزينه و مخارج است. به‌عبارت ديگر، شخص اول الف با اقدام تضييغى‏‏‏ خود، از سود مالى‏‏‏ صرفنظر مى‏‏‏كند». علت چنين برخوردى‏‏‏ را مى‏‏‏توان در عملكرد مغز او در توموگرام مغز ديد: «زمانى‏‏‏ كه شخص الف به‏خاطر عملكرد ناجوانمردانه شخص ب عليه او دست به اقدام تضييغى‏‏‏ مى‏‏‏زند، پاداش خود را در مغز خود دريافت مى‏‏‏كند، زيرا Nucleus caudatus، كه مركز پاداش در مغز است، در مغز او فعال مى‏‏‏شود…».

*Neurooekonomie        منظور از اين اصطلاح، بيان اين نظر است كه واكنش‏هاى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ منتج از واكنش اعصاب- مغز هستند. اين نظر با برداشت انگلس كه همه اقدامات انسان از مغز او مى‏‏‏گذرد، يكى‏‏‏ نيست.

البته از ديدگاه منطق صورى‏‏‏، تحقيقات فهر و ديگران، به‌مثابه تحقيقات پسيكولوژيك و سوسيولوژيك از زمينه “عقلايى‏‏‏” برخوردار و نتيجه‌گيرى‏‏‏ از آن‏ها نيز با اصولى‏‏‏ علمى‏‏‏ انجام شده است. اما نتيجه‌گيرى‏‏‏ مطلق‌گرايانه و يك‌سويه از آن و اعلام كشف “هومو- اكونومى‏‏‏كوس”، تنها از هيجان‌زدگى‏‏‏ تحقيق كنندگان حكايت دارد و بيان واقعيتِ هستى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ انسان انديشه‏ورز نمى‏‏‏باشد. اين هيجان، همانند هيجان‌زدگى‏‏‏ دانشجوى‏‏‏ سال اول پزشكى‏‏‏اى‏‏‏ بود كه در اولين معاينه حنجره بيمارى‏‏‏ كه در كلاس درس به دانشجويان معرفى‏‏‏ مى‏‏‏شد، با شناخت بيمارى‏‏‏ سرطان حنجره از خوشحالى‏‏‏ و هيجان‌زدگى‏‏‏ فريان برآورد، “سرطان است! سرطان است!” عجيب نيست، كه با چنين موضعى‏‏‏ نتوان روابط اقتصادى‏‏‏ حاكم بر جامعه سرمايه‏دارى‏‏‏ را درك كرد و علت و معلول پديده‌هاى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ را شناخت. كشف مركزى‏‏‏ در مغز، كه مى‏‏‏توان آن را مركز احساس “خرسندى‏‏‏” ناميد، دانشمند پايبند به منطق صورى‏‏‏ را هيجان‌زده برآن مى‏‏‏دارد، به كشف خود با مطلق‌گرايى‏‏‏ و يك‌سويه‌نگرى‏‏‏ تا حد كشف “انسان اقتصادى‏‏‏” بها دهد و اين نام را جايگزينى‏‏‏ براى‏‏‏ “هومو زاپينس” (انسان انديش‏ورز) اعلام دارد. “هيجان”، مورد “خاص”ى‏‏‏ است از مرحله احساسى‏‏‏ انعكاس واقعيت عينى‏‏‏ خارج از ذهن انسان، در آگاهى‏‏‏ او. محدود كردن انعكاس واقعيت خارجى‏‏‏ تنها به مرحله حسى‏‏‏ شناخت، يعنى‏‏‏ به سطح بيولوژيك و چگونگى‏‏‏ روند فيزيولوژيكى‏‏‏ ايجاد شدن احساس (مثلاً خشنودى‏‏‏) از ويژگى‏‏‏هاى‏‏‏ نظريات فيلسوف ماترياليست فرانسوى‏‏‏ قرن هيجدهم بنام كونديلاك Condillac (XIX) است. جا و مقام و عملكرد اين مرحله را نمى‏‏‏توان بدون ارتباط با مرحله ديگر آن، يعنى‏‏‏ مرحله تعقلى‏‏‏ انعكاس واقعيت عينى‏‏‏ خارج از ذهن انسان در آگاهى‏‏‏، مورد بررسى‏‏‏ قرار داد. چنين بررسى‏‏‏ مطلق‌گرايانه و يك‌سويه با واقعيت و با چگونگى‏‏‏ بغرنج انعكاس حقيقت در ذهن و آگاهى‏‏‏ انسان مغايرت دارد. از اين‏رو نيز تنها منطق صورى‏‏‏ قادر به درك كليت حقيقت نيست و بايد با منطق ديالكتيكى‏‏‏ تكميل شود. منطق صورى‏‏‏ شخصيت معين و تاريخى‏‏‏ و اتفاقى‏‏‏ فرد شركت كننده در آزمايش، يعنى‏‏‏ سطح و محتواى‏‏‏ شناخت و تجربه گذشته و انگيزه او و به‌ويژه وضع اجتماعى‏‏‏ او و جا و مقام او در روند توليد اجتماعى‏‏‏، كه او بر آن‌پايه به نيازهاى‏‏‏ حياتى‏‏‏ خود پاسخ مى‏‏‏دهد، را از مدّ نظر دور مى‏‏‏دارد، يعنى‏‏‏ كليت واقعيت حيات فرد را براى‏‏‏ نتيجه‌گيرى‏‏‏ خود قابل اغماض مى‏‏‏داند. ريشه نادرستى‏‏‏ ونارسائى‏‏‏ چنين “تحقيقات علمى‏‏‏” در سطح بيوفيزيولوژيك با منطق صورى‏‏‏ در اين امر نهفته است. نتايج پرپيامد و منفى‏‏‏ چنين تحقيقات برپايه اسلوب غيرديالكتيكى‏‏‏ شناخت، از اين كمبود منطق صورى‏‏‏ ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود.

لئو كفلر در كتاب حاضر (صفحه ١٥٩) توضيح مى‏‏‏دهد، كه چگونه انديشه غيرديالكتيكى‏‏‏ تفاوت بين قابليت واكنش بيولوژيك و قابليت ناشى‏‏‏ از روابط اجتماعى‏‏‏ را تشخيص نمى‏‏‏دهد. او مى‏‏‏نويسد، «يكى‏‏‏ دانستن نادرست قابليت فكركردن، كه وابسته است به [بود] ماده مغز [سالم و رشديافته]، و محتواى‏‏‏ انديشه، كه ناشى‏‏‏ است از شرايط اجتماعى‏‏‏- [-تاريخى‏‏‏]، درست محتواى‏‏‏ اشتباهى‏‏‏ است كه ماترياليسم مكانيكى‏‏‏ قديمى‏‏‏ [كه در شكل “جديد” آن نزد برخى‏‏‏ از دانشمندان پژوهشگر درباره چگونگى‏‏‏ عملكرد مغز با امكانات تكنيكى‏‏‏ جديد وجود دارد]، كه برداشتى‏‏‏ در نقطه مقابل برداشت ديالكتيكى‏‏‏ است، گرفتار و دچار آن بوده است.» انديشه ديالكتيكى‏‏‏، هر دو نكته، يعنى‏‏‏ قابليت فكركردن و محتواى‏‏‏ انديشه را به طور دقيق و مجزا و درعين‏حال در بهم‏پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ شان مورد توجه قرار مى‏‏‏دهد. در مورد مشخص تحقيقات دو دانشمند فوق بايد گفت، كه آن‏ها تفاوت قابليت واكنش فيزيولوژيك مركز “احساس خشنودى‏‏‏”، يعنى‏‏‏  Nucleus caudatus را كه نزد فرد اتفاقى‏‏‏ انتخاب شده براى‏‏‏ آزمايش كشف كرده‏اند در ارتباط با شرايط هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ مشخص او كه متاثر از عوامل مختلف عينى‏‏‏ (اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏) و ذهنى‏‏‏ مى‏‏‏باشد، تشخيص نداده‌اند. درك ديالكتيكى‏‏‏ روابط اقتصادى‏‏‏ در جامعه، ازجمله بين انسان‏هاى‏‏‏ الف و ب، بدون شناخت شرايط حاكم اجتماعى‏‏‏ بر اين روابط، ممكن نيست.

منطق صورى‏‏‏ براى‏‏‏ درك هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ كافى‏‏‏ نيست. براى‏‏‏ درك بهم‌پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ اين بغرنجى‏‏‏، براى‏‏‏ درك چگونگى‏‏‏ حركت، تغيير و تاثير لحظات در كليت واقعيت- حقيقت، كه مضمون درونى‏‏‏ لحظات را در پويايى‏‏‏ هستى‏‏‏ كليت برجسته مى‏‏‏سازد و نشان مى‏‏‏دهد، به عقلانيت ديالكتيكى‏‏‏، به منطق ديالكتيكى‏‏‏ نياز است كه قادر است ويژگى‏‏‏ “خاص” را در ارتباط با قانونمندى‏‏‏ حاكم بر تغييرات در حقيقت برجسته سازد، مضمون و ذات خاص را در حركت و تغيير آن تحت تاثير قانونمندى‏‏‏ حاكم تلقى‏‏‏ كند و كليت زائيده از اين حركت پوياى‏‏‏ درونى‏‏‏ واقعيت- حقيقت را به‌مثابه جريان در حال شدن درك كند و راه‌هاى‏‏‏ ممكن ترقى‏‏‏ و تعالى‏‏‏ و بغرنج‌تر شدن و همچنين پوسيدگى‏‏‏ و نابودى‏‏‏ آن، و به‏عبارت ديگر، تاريخ روند را بيان كند.

قانونمندى‏‏‏ حاكم بر اين شدن، قانونمندى‏‏‏ حاكم بر جمع صورى‏‏‏ و رياضى‏‏‏ نقاط مشترك ظاهرى‏‏‏ لحظات متنوع خاص نيست، بلكه اين قانونمندى‏‏‏ بيان كننده تغيير شرايطى‏‏‏ است كه تحت تاثير آن، حقيقت نسبى‏‏‏، در حال شدن و بوجود آمدن است. در شكلبندى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ سرمايه‌دارى‏‏‏، قانون ناشى‏‏‏ از تضاد بين رشد نيروهاى‏‏‏ مولده و شكل تصاحب توليد اجتماعى‏‏‏، كه برپايه مالكيت فردى‏‏‏ بر ابزار توليد قرار دارد، يعنى‏‏‏ با تصاحب شخصى‏‏‏ و خصوصى‏‏‏ صاحبان ابزار توليد همراه است، همان قانونمندى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد، كه تحت تاثير آن، لحظات تشكيل دهنده جامعه، يعنى‏‏‏ اقشار و طبقات اجتماعى‏‏‏، بر حسب وضع و جايگاه خود در توليد و در مبارزات اجتماعى‏‏‏ شركت مى‏‏‏كنند تا از منافع خود دفاع كنند. براين‌پايه ارزيابى‏‏‏ افراد متعلق به طبقات و اقشار اجتماعى‏‏‏، تنها ارزيابى‏‏‏ افراد انتزاعى‏‏‏ و مجردى‏‏‏ نيست، كه گويا به تعداد آن‏ها، نظر و منافع مختلف وجود دارد، آنطور كه ايدئولوژى‏‏‏ پسامدرن طبقات حاكم امروزه  مايل است اين فكر را به‌مثابه اصلى‏‏‏ “دمكراتيك” به انسان القاء كند.

كارل ماركس در اثر دوران‌ساز خود، “سرمايه” (كاپيتال)، اثبات مى‏‏‏كند، كه تعميق تضاد آشتى‏‏‏ناپذير بين نيروهاى‏‏‏ مولده و شكل سرمايه‌دارى‏‏‏ تصاحب ثمرات توليد اجتماعى‏‏‏، كه قانونمندى‏‏‏ تغيير شرايط اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ در اين نظام را تشكيل مى‏‏‏دهد، زمينه و سپس پيش‏شرط ايجاد تغيير انقلابى‏‏‏ وضع موجود و ايجاد كيفيت نوين است كه به نفى‏‏‏ در نفى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ طبقات متخاصم و به‏طور كلى‏‏‏ جامعه طبقاتى‏‏‏ مى‏‏‏انجامد.

چنين دورنمايى‏‏‏ را بانيانگذاران سوسياليسم علمى‏‏‏ يك “جبر تاريخى‏‏‏” اعلام نكردند، آنطور كه برخى‏‏‏ از مخالفان كم سواد و يا مغرض داشتن چنين تصورات و نهايتاً مواضع مذهبى‏‏‏ را به آنان نسبت مى‏‏‏دهند. برعكس، آن‏ها اين دورنما را يك “امكان تاريخى‏‏‏” مى‏‏‏دانند كه براى‏‏‏ تحقق آن بايد فروشندگان نيروى‏‏‏ كار كه بدنبال رشد نيروهاى‏‏‏ مولده در دوران كنونى‏‏‏ از قشربندى‏‏‏ بيش‏ترى‏‏‏ از يك قرن‌ونيم پيش برخوردارند، با شناخت ديالكتيكى‏‏‏- علمى‏‏‏ هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏، از فرد فروشنده نيروى‏‏‏ كار بدنى‏‏‏ و فكرى‏‏‏، به سطح طبقه كارگر ارتقاء يابند؛ بايد در شناخت آن‏ها از هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ تحول ريشه‏اى‏‏‏ و انقلابى‏‏‏ بوقوع بپيوندد، و بالاخره بايد آن‏ها به‏مثابه طبقه كارگر در صحنه نبرد اجتماعى‏‏‏ ظاهر و فعال شوند. وظيفه‌اى‏‏‏ كه آن‏ها براى‏‏‏ درك آن و همچنين بخاطر در دست داشتن ابزار علمى‏‏‏ و عملى‏‏‏ بمنظور دسترسى‏‏‏ به هدف خود در برابر دارند، مسلح شدن به منطق ديالكتيكى‏‏‏ است، يعنى‏‏‏ بايد اسلوب نظريه شناخت (II) ديالكتيكى‏‏‏ را بياموزند و بكار برند.          (پايان ٢، ادامه در 3

http://www.tudeh-iha.com/?p=1353&lang=fa)

One comment

  1. آشنا

    سلام
    خوشحالم که بالاخره قبول کرديد فرهاد عاصمی هستيد!
    من در هر جمعی که شما را ببينم يک پرسش اساسی را مطرح خواهم کرد تا جواب قانع کننده ای بگيريم.
    شما اخيراً در نوشته ای گفتيد که آقای «راه توده» آرشيو راه توده را مصادره کرد!
    درستی يا نادرستی اين بماند. اما در هر حال، او که مغز و قدرت تحليل و حافظه تاريخی شما را که مصادره نکرده است!
    مگر نه اينکه شما و او ناشران نامه ای منتسب به رفيق کيانوری با امضای آ. گ. بوديد؟
    تکليف آن نامه که شما چند سال مشترکاً پيرامون مفاد آن کار کرديد چه شد؟ نادم شده ايد؟ جعلی بود؟ چرا ادامه سياست های مندرج در آن نامه را رها کرده ايد؟ هر دوی شما را می گويم.
    مادام که شما گزارش شفافی از عملکردهای خود ندهيد، ابر سنگينی بر سر ادعاها و موضع گيری های امروزتان سايه افکن باقی می ماند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *