تـاريـخ و ديـالـكتيـك، آغاز ٣

image_pdfimage_print

(تـاريـخ  و  ديـالـكتيـك، آغاز ٣)

ادامه مبارزه ايدئولوژيك طبقات حاكم سرمايه‏دارى‏‏‏ جهانى‏‏‏، حتى‏‏‏ پس از فروپاشى‏‏‏ كشورهاى‏‏‏ سوسياليستى‏‏‏ اروپائى‏‏‏ و اعلام “مرگ ماركس” توسط آن‏ها كه در ابتداء هم به آن اشاره شد، عليه شناخت ديالكتيكى‏‏‏ از هستى‏‏‏ و با هدف ادامه نبرد طبقاتى‏‏‏ از بالا اجراء مى‏‏‏شود. منطق صورى‏‏‏ در خدمت حفظ شرايط حاكم است و در اين جهت عمل مى‏‏‏كند. پايبندى‏‏‏ كليه نظريه‌هاى‏‏‏ ايدئولوژيك مدافعان سرمايه‌دارى‏‏‏ امروزى‏‏‏، يعنى‏‏‏ نظريات پسامدرنيستى‏‏‏ (III)، نئوپوزيتويستى‏‏‏ (IV) وغيره كه مى‏‏‏كوشند دوباره حل وفصل مسائل اجتماعى‏‏‏ را حتى‏‏‏ از طريق راه‌حل‌هاى‏‏‏ عرفانى‏‏‏- اسطوره‏اى‏‏‏ و رازگونه (V)، از طريق احضار روح و غيره تبليغ و القاء كنند، از اين امر ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود. تبليغ وسيع برداشت‌هاى‏‏‏ عرفانى‏‏‏ و ماوراى‏‏‏ طبيعه براى‏‏‏ دسترسى‏‏‏ به هدف فوق، نقش تعيين كننده دارد. بى‏‏‏سبب هم نيست كه 20 درصد كتب چاپ و نشر يافته در آلمان در سال 2003 داراى‏‏‏ اينگونه موضوعات بودند.

هدف اصلى‏‏‏ از تبليغات تشديد يابنده سرمايه‌دارى‏‏‏، سلب امكان شناخت واقعيت و حقيقت نسبى‏‏‏ و يافتن راه تغيير ترقى‏‏‏خواهانه آن توسط توده‌هاى‏‏‏ ميليونى‏‏‏ تحت استثمار است. هدف، خارج ساختن چراغ علمى‏‏‏ راهنماى‏‏‏ عمل از دسترس نيروهاى‏‏‏ ترقى‏‏‏خواه مى‏‏‏باشد. اهميت پراتيك اجتماعى‏‏‏ در روند شناخت، همانطور كه لئو كفلر نيز در بخش دوم كتاب خود بيان مى‏‏‏دارد، آن قدم نهايى‏‏‏ و تعيين كننده‌اى‏‏‏ است، كه كشف و برداشت آن به وظيفه تاريخى‏‏‏ ماركس و انگلس تبديل شد و زمينه برداشت ماترياليسم تاريخى‏‏‏ و ديالكتيكى‏‏‏ بانيانگذاران سوسياليسم علمى‏‏‏ را بوجود آورد. درست از همين‏رو هم هست كه جهت كليه كوشش‌هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ انديشه پسامدرنيستى‏‏‏ و كليه نظرهاى‏‏‏ خردگريزانه آن و همچنين مواضع آن عليه “روشنگرى‏‏‏” دوران رنسانس، يعنى‏‏‏ دوران طلوع و رشد بورژوازى‏‏‏ انقلابى‏‏‏، در نفى‏‏‏ امكان شناخت واقعيت و شناخت راه تغيير آن، قرار دارد.

نظريات پسامدرنيستى‏‏‏ با چنين هدفى‏‏‏ به نفى‏‏‏ “امكان” تحليل جامع واقعيت- حقيقت توسط انديشه پايبند به ماترياليسم تاريخى‏‏‏ و ديالكتيكى‏‏‏ مى‏‏‏پردازند. اين نظريات موعظه مى‏‏‏كنند، كه پرسش درباره بهم‌پيوستگى‏‏‏- ‏ بهم‏تنيدگى‏‏‏ علت و معلول در پديده‌ها و حقيقت در بحث‌هاى‏‏‏ نظرى‏‏‏ و فلسفى‏‏‏ كنار گذاشته شود. بدين‌ترتيب اين نظريات زمينه بروز سرخوردگى‏‏‏ و ياس براى‏‏‏ شناخت واقعيت را بر اذهان بخش بزرگى‏‏‏ از روشنفكران در سال‌هاى‏‏‏ اخير و بدنبال فروپاشى‏‏‏ كشورهاى‏‏‏ سوسياليستى‏‏‏ در اروپا غالب كرده است. بجاى‏‏‏ بررسى‏‏‏ علل نظرى‏‏‏، سياسى‏‏‏، اقتصادى‏‏‏، فرهنگى‏‏‏، نظامى‏‏‏ و ديگر علل شكست تجربه سوسياليستى‏‏‏ در اروپا، اين نظريات از روشنفكران تسليم و قناعت فكرى‏‏‏ به آنچه آن‏ها اعلام مى‏‏‏دارند، طلب مى‏‏‏كنند. ضرورت پذيرش “واقعيت‏امر”، و كوشش براى‏‏‏ برخورد به مسائل و مشكلات برپايه آن‏ها القاء مى‏‏‏شود، اگرچه براين‌پايه، غيرقابل حل بودنِ بحران ساختارى‏‏‏ حاكم بر سرمايه‌دارى‏‏‏ انكار ناپذير است.

براى‏‏‏ آنكه انديشه در مرز منطق صورى‏‏‏ باقى‏‏‏ بماند، نفى‏‏‏ امكان تحليل جامع كل واقعيت توصيه مى‏‏‏شود، زيرا كليت گويا “داستان بزرگ” است كه هميشه به استبداد ختم مى‏‏‏شود(III و IV). انسان “پسامدرن” تنها كافى‏‏‏ است بتواند “لحظات” را ببيند و درك كند. ايجاد ارتباط بين لحظات واقعيت و بازسازى‏‏‏ كليت حقيقت براى‏‏‏ او غيرضرورى‏‏‏ است.

نفى‏‏‏ ساختار طبقاتى‏‏‏ جامعه سرمايه‌دارى‏‏‏ در نظريات پسامدرن و القاى‏‏‏ اين نظر كه گويا جامعه از ساختارها و سيستم‌هاى‏‏‏ يك‏سانِ در كنار هم ساخته شده است، آنطور كه ى‏‏‏. بك U. Beck در اثر جامعه‌شناسانه خود تحت عنوان “جامعه صنعتى‏‏‏، مجموعه‌اى‏‏‏ از سيستم‌ها” عنوان مى‏‏‏كند؛ و يا تقسيم جامعه به بخش اقتصادى‏‏‏ و مسائل روزمره زندگى‏‏‏، آنطور كه يورگن هابرمانس Juergen Habermans در اثر خود تحت عنوان “تئورى‏‏‏ ارتباطات” برمى‏‏‏شمرد؛ ويا نفى‏‏‏ ارتباط درونى‏‏‏ بين زيرسيستم‌ها در ساختارهاى‏‏‏ جامعه توسط ن. لومان N. Luhmann؛ و يا كوشش براى‏‏‏ هم‌وزن دانستن لحظات هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ كه گويا در جامعه در كنار يكديگر قرار دارند، و اين هم‌وزن بودن گويا امرى‏‏‏ “دمكراتيك” نيز هست، به نفى‏‏‏ نقش عمده و غيرعمده لحظات هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ مى‏‏‏پردازد. آرى‏‏‏ همه و همه اين كوشش‌ها براى‏‏‏ منحرف ساختن انديشه از پايبندى‏‏‏ به كليت حقيقت انجام مى‏‏‏گيرد. باتوجه به اين كوشش‌ها است كه اهميت توضيحات لئو كفلر در اثر حاضرش درباره شناخت كليت برجستگى‏‏‏ و اهميت و حساسيت مى‏‏‏يابد.

شناخت بهم‌پيوستگى‏‏‏ در حال شدنِ تاريخ، به‌ويژه شناخت راه‌حل‌هاى‏‏‏ ممكن براى‏‏‏ آينده جامعه بشرى‏‏‏ كه به گفته روزآ لوكزامبورگ «سوسياليسم و يا بربريت» است، تنها بكمك درك ديالكتيكى‏‏‏ اين بهم‌پيوستگى‏‏‏- بهم‏تنيدگى‏‏‏ و به‌ويژه شناخت و درك قانونمندى‏‏‏ تغييرات آن، كه در ارتباط با رشد نيروهاى‏‏‏ مولده قرار دارد، ممكن مى‏‏‏گردد. حفظ شرايط حاكم موجود، كه هدف انديشه پسامدرن است، براى‏‏‏ ادامه حيات بشريت، جز فاجعه آپوكاليپسى‏‏‏ روز محشر، امكان ديگرى‏‏‏  را در بر ندارد. دورنمايى‏‏‏ كه نه تنها فقر و تنگ‌دستى‏‏‏ روزافزون مردم جهان، حتى‏‏‏ در كشورهاى‏‏‏ متروپل نشان آن است، بلكه علاوه براين تحميل جنگ‌هاى‏‏‏ خانمان برانداز به كشورهاى‏‏‏ پيرامونى‏‏‏ و در حال رشد و پيشرفته (آنطور كه امپرياليسم آمريكايى‏‏‏ و اروپايى‏‏‏ عليه كشور سوسياليستى‏‏‏ يوگسلاوى‏‏‏ اعمال كرده و آن را تجزيه نمودند، و يا با اشغال افغانستان، جنگ تجاوزگرانه و اشغالگرانه امريكا عليه عراق، تهديد عليه ايران به‌ويژه در آغاز سال 2005 تاريخ اروپائى‏‏‏)، نيز علائم و طلايه‌هاى‏‏‏ اين فاجعه آپوكاليپسى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهند. فاجعهِ در راه براى‏‏‏ محيط زيست، نابودى‏‏‏ منابع زيرزمينى‏‏‏، كمبود آب شيرين و مسئله ايجاد انبوه زباله‌ها در روند توليد و مصرف افراطى‏‏‏ در خدمت بازتوليد سرمايه و بخاطر دسترسى‏‏‏ به سود و همچنين به علت تحميل “نوع زندگى‏‏‏ آمريكايى‏‏‏” به مردم جهان را بايد به‌مثابه علائم ديگر فاجعه در راه ارزيابى‏‏‏كرد، كه دورنماى‏‏‏ برقرارى‏‏‏ بربريت را در جهان به امكان قابل لمسى‏‏‏ تبديل ساخته اند.

ازاين‏روست كه شناخت، درك و آموزش منطق ديالكتيكى‏‏‏، شناخت براى‏‏‏ تحول انقلابى‏‏‏ و رسيدن به آزادى‏‏‏ واقعى‏‏‏ از بندهاى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ براى‏‏‏ بشريت است. ضرورت دست‌يابى‏‏‏ به اين شناخت توسط طبقه كارگر در قشربندى‏‏‏هاى‏‏‏ امروزى‏‏‏ فروشندگان نيروى‏‏‏ كار، از ضرورت دفع آپوكاليپس و هدف انسان‏دوستانه ايجاد جامعه انسانى‏‏‏ فارغ از غارت و استثمار انسان از انسان ناشى‏‏‏ مى‏‏‏شود. اين امكانى‏‏‏است كه انسانيت ترقى‏‏‏خواه و صلح‌دوست بايد ‌آن را به عنوان بدل جانشين براى‏‏‏ برنامه جهانى‏‏‏سازى‏‏‏ سرمايه امپرياليستى‏‏‏ تحقق بخشد.

با توجه به نبرد طبقاتى‏‏‏ از بالا عليه نيروهاى‏‏‏ تحول و ترقى‏‏‏‌خواه و انسان سازنده جهان نوين كه بشدت ادامه دارد، برگردان كتاب حاضر و مطالعه دقيق و آميخته با وسواس آن از ضرورت و اهميت ويژه‏اى‏‏‏ برخوردار بود، زيرا به‌قول احسان طبرى‏‏‏، «بهرصورت هر نسلى‏‏‏ كه در مبارزه شركت مى‏‏‏كند، بايد دريافت و منش خود را از انطباق تئورى‏‏‏ عام بر پراتيك بدست دهد و يا به‌عبارت ديگر، تجارب خود را جمع‌بندى‏‏‏ كند.» (طبرى‏‏‏، ا، “يادداشت‌ها و نوشته‌هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏” 1345، ص 5). او در ابتداى‏‏‏ سخن، ازجمله مى‏‏‏نويسد: «ضرورت كوشش براى‏‏‏ اجتهاد در مسائل تئورى‏‏‏ عمومى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏- لنينيستى‏‏‏ انكارناپذير است و تئورى‏‏‏ از هر سخن الكنـى‏‏‏ در اين زمينه مى‏‏‏تواند غنـى‏‏‏تر شود.»

نگارنده برگردان كتاب حاضر را كه با مبانى‏‏‏ انديشه فلسفى‏‏‏ و اسلوب ديالكتيكى‏‏‏ از طريق مطالعه آثار زنده‌ياد احسان طبرى‏‏‏ آشنا شده است، مايل است اين سطور را با احترام به او به پايان برساند، به ياد شخصيت استثنائى‏‏‏ تاريخ معاصر ميهن ما. نگارنده مطالعه اين آثار را به آموزندگان و پژوهندگان علاقمند توصيه مى‏‏‏كند و لازم مى‏‏‏داند، مقاله نخستين از كتاب “ياداشت‌ها و نوشته‌هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ واجتماعى‏‏‏” درباره “تبويب مسائل ديالكتيك ماركسيستى‏‏‏” را به عنوان آغاز سخنِ فهرست‌گونه مسائل ديالكتيكى‏‏‏ نقل كند، تا از اين طريق براى‏‏‏ خواننده علاقمند امكان آشنا شدن با تقسيم‌بندى‏‏‏ مسائل ديالكتيكى‏‏‏ توسط احسان طبرى‏‏‏ در همين جا بوجود آيد.

تبويب مسائل ديالكتيكى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏ (احسان طبرى‏‏، ياداشت‏ها و نوشته‏هاى‏‏ فلسفى‏‏ و اجتماعى‏‏)

اگر “ديالكتيك” ماترياليستى‏‏‏ را، چنانكه بدرستى‏‏‏ متداول است، به‌عنوان نام عمومى‏‏‏ جهان‌بينى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏ بپذيريم، آنگاه مى‏‏‏توان آن‌را بر اساس تقسيم‌بندى‏‏‏ ارگانيك بطريق زيرين تبويب كرد:

ديالكتيك يا بيان قوانين عام واقعيتى‏‏‏ است كه در كار تحول و تكامل است و يا بيان قوانين خاص عرصه‌هاى‏‏‏ مختلف اين واقعيت، يعنى‏‏‏ بيان انطباق آن قوانين عام بر اين عرصه‌هاى‏‏‏ مشخص است.

در حالت اول ما با ديالكتيك عام يا مجرد سروكار داريم كه بيانگر قوانين كلى‏‏‏، صرفنظر از انطباق مشخص است و در ديالكتيك خاص يا مشخص كه همانا انطباق آن قوانين كلى‏‏‏ بر عرصه‌هاى‏‏‏ مشخص است.

[ديالكتيك خاص يا مشخص به گفته ماركس «اسلوبى‏‏‏ [است] كه (بتواند) كليه اشكال موجود … ازجمله جهات گذراى‏‏‏ هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ را فرابگيرد و مورد پژوهش قرار دهد …» (كاپيتال جلد اول  به زبان آلمانى‏‏‏١٩٤٧، ص ١٨)]

ديالكتيك خاص يا مشخص، خود به‌دو بخش عمده تقسيم مى‏‏‏گردد:

1)       بررسى‏‏‏ قوانين عام جهان عينى‏‏‏ (طبيعت و جامعه)، يا ديالكتيك طبيعت و ديالكتيك اجتماع؛ [درباره ديالكتيك طبيعت به بخش بعدى‏‏‏ نيز مراجعه شود.]

2)       بررسى‏‏‏ قوانين عام جهان ذهنى‏‏‏ (فكر، احساس، عمل).

موافق اين تقسيم‌بندى‏‏‏ كه چنانكه گفتيم داراى‏‏‏ پيوند درونى‏‏‏ منطقى‏‏‏ است، اجزاء اساسى‏‏‏ جهان‌بينى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏ يا ديالكتيك مادى‏‏‏، به‌قرار زير است:

1)       ديالكتيك عام يا مجرد.

2)       ديالكتيك طبيعت (ديالكتيك خاص و عينى‏‏‏).

3)       ديالكتيك اجتماع (ديالكتيك خاص و عينى‏‏‏).

4)       ديالكتيك روح (ديالكتيك خاص و ذهنى‏‏‏).

ديالكتيك عام، جهان را از جهت قوانين عام ايستائى‏‏‏ و پويائى‏‏‏ آن مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏دهد و از اين لحاظ سه بخش جداگانه ديالكتيك عام عبارتست از:

1)       ساخت‌شناسى‏‏‏ Tektonique (نامى‏‏‏ است كه به بخشى‏‏‏ از زمين‌شناسى‏‏‏ درباره ساخت پوسته زمين و جنبش‌ها و ناهنجارى‏‏‏هاى‏‏‏ شكلى‏‏‏ آن داده شده است. ولى‏‏‏ ما اين نام را براى‏‏‏ ساخت‌شناسى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ برگزيديم، لذا بايد به تفاوت آن با تكتونيك در زمين شناسى‏‏‏ توجه داشت)، تحليل واقعيت عينى‏‏‏ به‌عنوان سيستم  System، ساخت Structur  و عنصر واحد Element و بررسى‏‏‏ اشكال مختلف سازمندى‏‏‏ و تشكل ماده.

اين مبحثى‏‏‏ است كه در گذشته بدان توجه لازم نشده، و در اين اواخر بررسى‏‏‏هاى‏‏‏ دقيق‌ترى‏‏‏ در اطراف آن انجام مى‏‏‏گيرد. بررسى‏‏‏هاى‏‏‏ اوليه اهميت و پرثمرى‏‏‏ شگرف تحقيق در اين رشته را نشان داده است.

2)       پيوندشناسى‏‏‏ Synapsologie يا Synaptique، تحليل واقعيت عينى‏‏‏ از جهت روابط موجود بين دستگاه‌ها، ساخت‌ها، واحدها يا عناصر، كشف روابط دائم و ماهوى‏‏‏ يا قوانين، روشن ساختن كيفيت عِليّت، جبرواختيار. اين مبحث را قسمتى‏‏‏ ديالكتيك هگل و ماركس و در اين اواخر سيبرنتيك مورد مطالعه قرار داده است. ضرورت ايجاد يك مبحث مستقل و گسترده كاملاً احساس مى‏‏‏گردد.

3)       جنبش‌شناسى‏‏‏ Synestique  (نام سينه‏تيك در مكانيك به بخشى‏‏‏ داده شده است كه جنبش‌هاى‏‏‏ مكانيكى‏‏‏ معلول علل فيزيكى‏‏‏ را بررسى‏‏‏ مى‏‏‏كند و در شيمى‏‏‏ بخشى‏‏‏ است كه سرعت و مكانيسم فعل‌ و انفعالات شيميائى‏‏‏ را كه در جريان اين فعل‌وانفعالات پديد مى‏‏‏شود، مورد مطالعه قرار مى‏‏‏دهد، ولى‏‏‏ ما آن‌را براى‏‏‏ جنبش فلسفى‏‏‏ برگزيديم) يا Synematologie، تحليل واقعيت از جهت حركت و تحول و تكامل، انگيزه‌هاى‏‏‏ تحول، مسير تحول (تضاد، جهش، نفى‏‏‏درنفى‏‏‏، پيشرفت و غيره) مى‏‏‏باشد. اين قسمت را ديالكتيك هگل و ماركس، تئورى‏‏‏ تحولى‏‏‏ داروين و نئوداروينيسم و سراپاى‏‏‏ علوم طبيعى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏ كه اصل اولوسيون و ايستوريسم Historism را پذيرفته‌اند، مطالعه مى‏‏‏كنند. اين مطالعه‌ايست بى‏‏‏نهايت مهم و فوق‌العاده ثمربخش.

بررسى‏‏‏ ساخت و پيوند و جنبش واقعيت در مقطع يك تحليل عام و مجرد و اعم از آنكه اين بررسى‏‏‏ مربوط به‌كدام عرصه است (طبيعت، جامعه، روح) انجام مى‏‏‏گيرد. درك قوانين ما را به درك طرز ساختمان، نوع ارتباط و شكل تغيير و تحول ماده واقف مى‏‏‏گرداند و انطباق آگاهانه همين ادراك ديالكتيكى‏‏‏ است، كه ما را به منطق ديالكتيك مجهز مى‏‏‏كند.

برخى‏‏‏ پژوهندگان حق اهليت، “ديالكتيك طبيعت” را منكرند. اين سخن نادرستى‏‏‏ است. ديالكتيك طبيعت به‌همان اندازه حق اهليت دارد، كه ديالكتيك پروسه‌هاى‏‏‏ اجتماع يا ديالكتيك پروسه‌هاى‏‏‏ روح. تصورى‏‏‏ جز اين ممكن نيست. آن‏هائى‏‏‏ كه نتوانستند براى‏‏‏ ديالكتيك طبيعت جائى‏‏‏ بيابند، دچار سردرگمى‏‏‏ ناشى‏‏‏ از تقسيم نادرست مسائل شده‌اند. منتها ديالكتيك طبيعت به‌نظر نگارنده چيزى‏‏‏ جز ماترياليسم فلسفى‏‏‏ نيست. بحث درباره ماده و شعور و مسئله تقدم ماده برشعور، اشكال حركت (نه تنها در آن شكلى‏‏‏ كه انگلس گفته و اكنون بدرستى‏‏‏ قابل بحث شناخته مى‏‏‏شود)، ماهيت زمان و مكان، ديالكتيك پروسه‌هاى‏‏‏ نازيسمند (آبيوژن) و زيتمند (بيوژن)، يا به‌عبارت ديگر ديالكتيك زندگى‏‏‏ (بازهم نه تنها در حدود تعريفى‏‏‏ كه انگلس گفته و آن نيز اكنون بدرستى‏‏‏ قابل بحث و ناقص شناخته مى‏‏‏شود) وغيره، مباحث اين بخش از ديالكتيك طبيعت است.

درباره ديالكتيك پروسه‌هاى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ در جاى‏‏‏ خود با تفصيل بيش‏تر صحبت خواهيم كرد و برخى‏‏‏ نكات قابل تذكار و قابل بحث را بميان خواهيم كشيد.

اما درباره ديالكتيك روح، ضرورى‏‏‏ است در اين‌باره برخى‏‏‏ توضيحات اضافى‏‏‏ بدهيم:

نسبت به‌تنظيم ديالكتيك روح، به‌مثابه يك مبحث سيستماتيك، توجه لازم نشده است و حال آنكه اهميت اين سيستماتيزاسيون انكار ناپذير است.

الف- ديالكتيك پروسه‌هاى‏‏‏ روانى‏‏‏ (منظور تكرار روانشناسى‏‏‏ فردى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏ نيست، بلكه بيان ديالكتيك پروسه‌ها، يعنى‏‏‏ انطباق احكام كلى‏‏‏ ديالكتيك بر نفسانيات فردى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏ است).

ب‌- ديالكتيك پروسه تفكر و معرفت

1)       ديالكتيك علائم (سمبوليك، زبان، سمبول‌هاى‏‏‏ رياضى‏‏‏، علامات اطلاعى‏‏‏).

2)       ديالكتيك مفاهيم، احكام، استنتاجات (منطق تاريخى‏‏‏ و منطق انطباقى‏‏‏).

3)       ديالكتيك جريان‏هاى‏‏‏ فكرى‏‏‏ (جهان‌بينى‏‏‏، ايدئولوژى‏‏‏، تئورى‏‏‏ وغيره).

4)       تئورى‏‏‏ شناخت (گنوسئولوژى‏‏‏).

5)       تئورى‏‏‏ حقيقت (ديالكتيك واقعيت و حقيقت).

ج- ديالكتيك پروسه احساس و تخيل (يا ديالكتيك تصاوير)

1)       ديالكتيك موجود و مطلوب (زشت و زيبا، عالى‏‏‏ و سافل، مضحك و غم‌انگيز).

2)       ديالكتيك احكام تقويمى‏‏‏ (آكسيولوژيك).

3)  ديالكتيك پروسه آفرينش (هنر).

د- ديالكتيك پروسه عمل

1)       ديالكتيك پروسه اجتماعى‏‏‏ (رهبرى‏‏‏، سازمان، مبارزه، توليد وغيره).

2)       ديالكتيك رفتار فردى‏‏‏ (اتيك و تاكتيك).

در مورد ديالكتيك روح غالباً به تئورى‏‏‏ معرفت و تئورى‏‏‏ حقيقت بسنده شده است. پراتيك تنها به‌معناى‏‏‏ مبداء، ملاك و منتهاى‏‏‏ معرفت مورد توجه قرار گرفته است. ما در جاى‏‏‏ خود درباره اهميت ايجاد يك مبحث مستقل فلسفى‏‏‏ درباره پراتيك سخن خواهيم گفت.

موافق اين طرح، فلسفه ماركسيستى‏‏‏ به‌يك مدخل ديالكتيكى‏‏‏ برمجموعه معرفت انسانى‏‏‏ بدل مى‏‏‏شود و موضوع آن با موضوع علوم ويژه در نمى‏‏‏آميزد و نيز جاى‏‏‏ “علم علوم” La science des Science  را كه خود يك مدخل اسلوبى‏‏‏- معرفتى‏‏‏ به علوم معاصر است (علم جديدى‏‏‏ كه به‌ اين نام پديد شده است، ربطى‏‏‏ به فلسفه ندارد…)، نمى‏‏‏گيرد و بتمام معنى‏‏‏ داراى‏‏‏ مكان و مقام بايسته خود است.

تقسيم‌بندى‏‏‏هاى‏‏‏ موجود در درسنامه‌ها كه غالباً داراى‏‏‏ جنبه منطقى‏‏‏ نيست و بدون پيوندِ درونى‏‏‏ برخاسته از واقعيت است، در يك كلمه بنظر نگارنده خطاست و بايد كنار گذاشته شود. تقسيم‌بندى‏‏‏ حاضر بر اساس توصيه و تذكار كلاسيك‌هاى‏‏‏ ماركسيسم- لنينيسم،  ماركس، انگلس، لنين و با توجه به بسط علوم و معارف انسانى‏‏‏ در شرايط امروز انجام‏گرفته است.

پيش از ختم اين كلام بايد تصريح كرد كه در همه جا كه مسائل بيان شده در فوق ذكر مى‏‏‏گردد، تنها بايد ديالكتيك پروسه مورد توجه قرارگيرد، لاغير و الا بيم آنست كه فلسفه با علم كنكرت درآميزد.

ديالكتيك طبيعت

دستاورد تاريخى‏‏‏ هگل را ماركس و انگلس در آن مى‏‏‏بينند كه توانست جهان طبيعى‏‏‏، تاريخى‏‏‏ و معنوى‏‏‏ را به‏مثابه يك روند، به معناى‏‏‏ حركت، تغيير، بازتوليد و رشد، درك كرده، بازشناسد و به‏اثبات برساند. انگلس در “ديالكتيك طبيعت” درباره شناخت هگل در ارتباط با طبيعت مى‏‏‏نويسد: در پايان تحقيقاتى‏‏‏ كه مى‏‏‏توان تاريخ آغاز آن را در نيمه قرن پانزدهم با انتشار اثر كوپرنيكوس [در ٢٤ ماه مه ١٥٤٣ تحت عنوان De revolutionibus orbium coelestium] دانست، منجر به آن شد كه «كليه برداشت‏هاى‏‏‏ خشك و غيرقابل تغيير از طبيعت به خاك سپرده شود و كل طبيعت به‏مثابه جريانى‏‏‏ ابدى‏‏‏ در گردش و حركت و تغيير به اثبات برسد.»

در همين اثر انگلس با اشاره به اين نكته كه با پديد شدن انسان، ما وارد تاريخ مى‏‏‏شويم، تصريح مى‏‏‏كند كه طبيعت و حيوان نيز روندى‏‏‏ تاريخى‏‏‏ دارا هستند. روندى‏‏‏ كه تغيير و رشد و تكامل طبيعت و حيوان را تا امروز در بر مى‏‏‏گيرد. تفاوت اما در آنست‏كه براى‏‏‏ حيوان، تاريخ ساخته مى‏‏‏شود، بدون آنكه از آن باخبر باشد و يا آن را بخواهد، درحالى‏‏‏ كه انسان تاريخ خود را خود برپا مى‏‏‏دارد. نقش ديالكتيك در روند اجتماعى‏‏‏ بكلى‏‏‏ نقشى‏‏‏ متفاوت است. انعكاس ديالكتيكى‏‏‏ هستى‏‏‏ در ذهن انسان، عبارتست از شناخت از خود در درون روند هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏. ماركس اين نكته را در “دستنويس‏هاى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏- فلسفى‏‏‏” تصريح دارد كه مى‏‏‏توان «بين انديشه و هستى‏‏‏ تفاوت قائل شد، اما [بايد اين‏دو را] هم‏چنان در وحدتشان» مورد توجه قرار داد.

احسان طبرى‏‏‏ وجود ديالكتيك طبيعت را در “تبويت مسائل ديالكتيكى‏‏‏ ماركسيستى‏‏‏” مورد تصريح قرار مى‏‏‏دهد و آن را «ماترياليسم فلسفى‏‏‏» مى‏‏‏داند، يعنى‏‏‏ «بحث درباره ماده و شعور و مسئله تقدم ماده بر شعور …» (همانجا صفحه ٢٩).

ورنر زپمان در پى‏‏‏افزوده خود به كتاب “تاريخ و ديالكتيك” در توضيح انطباق موضع لئو كفلر درباره ديالكتيك طبيعت با برداشت فوق‏الذكر ماركس- انگلس مى‏‏‏نويسد: «ماركس نه تنها تفاوت قائل است بين تاريخ و طبيعت عينى‏‏‏، بلكه آن را يك برش كيفى‏‏‏ نيز مى‏‏‏داند. انسان در جامعه برپايه نيازهاى‏‏‏ خود بر روى‏‏‏ ماده نازيسمند و زيسمند مهر خواست خود را مى‏‏‏زند.» (همانجا ص ٢٢٩).

با توجه به اين تفاوت كيفى‏‏‏ بين ديالكتيك طبيعت و هستى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏، بايد به ريشه پايه و اساس ديالكتيك طبيعت و آن‏كه تاريخ براى‏‏‏ طبيعت نازيسمند وزيسمند غيرانسانى‏‏‏ ساخته مى‏‏‏شود، توجه ويژه داشت. طبرى‏‏‏ همانجا پيش‏تر «اشكال حركت، ماهيت زمان و مكان، ديالكتيك پروسه‏هاى‏‏‏ نازيسمند (آبيوژن) و زيسمند (آبيوژن) … [را] مباحث اين بخش از ديالكتيك طبيعت» اعلام مى‏‏‏كند. پژوهش درباره طبيعت داراى‏‏‏ ساختارى‏‏‏ منطقى‏‏‏- عقلايى‏‏‏، به مفهوم هگلى‏‏‏ “مطابق با عقل” است كه در آن جوانب مختلف برپايه رابطه علت و معلولى‏‏‏ آن‏ها مورد بررسى‏‏‏ قرار مى‏‏‏گيرند و عمده هستند.

به نظر كفلر رابطه انديشه ديالكتيكى‏‏‏ با اشكال حركت و تغيير در طبيعت بايد به‏مثابه رابطه‏اى‏‏‏ خارجى‏‏‏ درك شود. ازاين‏رو نيز وضع چنين است كه نمى‏‏‏توان اسلوب ديالكتيكى‏‏‏ را به‏مثابه مناسب‏ترين اسلوب براى‏‏‏ پژوهش طبيعت بكار گرفت: «تاريخ براى‏‏‏ ما قابل درك است، درحالى‏‏‏ كه طبيعت براى‏‏‏ ما قابل شناخت مى‏‏‏باشد. ما قادريم تاريخ را تنها در كليت آن درك كنيم، درحالى‏‏‏ طبيعت را مى‏‏‏توان تكه به تكه دريابيم و بشناسيم و كل طبيعت در پايان روند شناخت ما قرار دارد. با رسيدن به اين پايان شناخت كامل، آنوقت زمينه همه‏جانبه براى‏‏‏ درك ديالكتيك طبيعت بوجود خواهد آمد.

دانستن قانونمندى‏‏‏ ديالكتيكى‏‏‏ طبيعت بدين‏ترتيب فعلاً در آغاز پژوهش در اين‏باره قرار دارد تا در پايان آن.» (لئو كفلر، تاريخ جامعه بورژوازى‏‏‏، ص ٣١).                        (پايان ٣، ادامه در ٤ <!– /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:””; margin:0cm; margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:12.0pt; font-family:”Times New Roman”; mso-fareast-font-family:”Times New Roman”;} a:link, span.MsoHyperlink {color:blue; text-decoration:underline; text-underline:single;} a:visited, span.MsoHyperlinkFollowed {color:purple; text-decoration:underline; text-underline:single;} p {mso-margin-top-alt:auto; margin-right:0cm; mso-margin-bottom-alt:auto; margin-left:0cm; mso-pagination:widow-orphan; font-size:12.0pt; font-family:”Times New Roman”; mso-fareast-font-family:”Times New Roman”;} @page Section1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:70.85pt 70.85pt 2.0cm 70.85pt; mso-header-margin:36.0pt; mso-footer-margin:36.0pt; mso-paper-source:0;} div.Section1 {page:Section1;} –>

http://www.tudeh-iha.com/?p=1362&lang=fa

)

One comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *