مقاله شماره ١٣٨٧/ ٤٥ بخش هفتم
مطالب زير، زيرنويس ٤٣ رساله دولت مدرن – دولت شبه مدرن مى باشد.
موضوع زير نويس در ارتباط است با نظرياتى كه در روزنامه شرق در اسفند ١٣٨٤ درباره نظريان فردريش نيچه مطرح شده است. نگارنده مقاله مىكوشد بين نظريات نيچه و وضع حاكم فرهنگى در ايران رابطه برقرار سازد. به اين منظور از شاهنامه فردوسى كمك مىگيرد. براى نشان دادن نادرستى اين تشابهسازى، بخشهايى از اثر زندهياد ف. م. جوانشير “حماسه داد”، در زيرنويس نقل مىشود.
جوانشير در اين بخش به توضيح انديشه فلسفى نزد فردوسى مىپردازد. اين نظريات داراى كوچكترين رابطه عقلايى با نظريات نيچه نمىباشند و نشان مىدهند كه نويسنده مقاله در روزنامه شرق در اين باره به خطا مىرود.
به خاطر استقلال موضوع و همچنين اهميت برداشت جوانشير برپايه ماترياليسم تاريخى از شاهنامه فردوسى در “حماسه داد”، اين زيرنويس تحت عنوان «”حماسه داد”، ارزيابى ماترياليست تاريخى از شاهنامه فردوسى»، به صورت مستقل در “تودهاىها” انتشار مىيابد.
نگارنده مقاله در روزنامه شرق، فشردهاي از ترجمه كتاب نيچه را با اين هدف مطرح مىسازد تا تشابه اين نظريات را با وضعيت فرهنگي در ايران امروز نشان دهد: «نگارنده بر آن است، كه با ذكر برخى وجوه تشابه ميان فضايي كه بستر اخلاقيات نيچه است و فضاي فرهنگي- اجتماعي جامعه ما، تصريحا و تلويحا شرحي و نقدي از وضعيت كنوني فرهنگ موجود ارائه دهد.»
جنبش بالنده كارگري در قرن نوزدهم، انقلابات دهقاني ٤٩- ١٨٤٨ و ٧٢-١٨٧١ در آلمان، فرانسه، كمون پاريس و رشد سازمانهاي كارگري و كمونيستي، كه با اهدافي عدالتجويانه براي غلبه بر نظام غارتگر سرمايهداري مبارزه مىكردند، همزمان است با رشد مرحله انحصاري سرمايهداري و ايجاد شدن امپرياليسم. در چنين فضاي نبرد طبقاتي است، كه شرايط رشد ايدئولوژي هارترين و متجاوزترين بخش نظام سرمايهداري در اروپا بوجود مىآيد. انديشه فردريش نيچه در خدمت به اين اهداف سرمايهداري انحصاري پا مىگيرد و در سالهاي بعد به پرچم نژادپرستي و فاشيسم و نازيسم تبديل مىگردد. دفاع از اخلاق «والاتباران» و «نخبگان» و نفرت از «بوي گند آرمان سازي»، كه در مقاله روزنامه شرق مطرح مىشود، در چنين شرايط تاريخى- اجتماعي بوجود مىآيد. (نگاه شود همچنين به زيرنويس شماره ٣١)
نگارنده مقاله در روزنامه شرق با تكيه به نظريات نيچه درباره اخلاق به جستجوي «شباهتها با وضعيت ما» در ايران مىرود و مىنويسد: «به گمان نگارنده، اخلاق سروران نيچه شباهتي به كردار و سلوك پهلوانان شاهنامه فردوسي دارد. …» و از رستم حكايت مىكند، كه برخلاف راي شاه، بساط «شكار و عيش و نوش» را برپا مىدارد و «كاووس بر پهلوان بزرگ خشم مىگيرد. [اما رستم، همانطور كه توصيه نيچه هم هست] اين خشم را در خود نمىريزد تا چركابه شود و بر شاه ايران مىشورد.» سپس چنين نتيجهگيري مىشود: «بنابراين، پهلوان ايراني … به خود متكي است … زندگيخواه و شادىطلب است و اگر هم تن به رنج و غم و مرگ دهد، به خاطر زندگىاست.» نگارنده مقاله اين موضع «”جان آزاد” ايراني در عصر پهلواني» را در برابر «اخلاق بردگان» قرار مىدهد، كه «زهد تصوف خرقهپوشان و تيغ بركشيده تركان» آن را تحميل كردند. «در نتيجه اخلاقيات آنان نيز بر اخلاقيات اينان بدل شد.» و با نقل مصرعي از حافظ از «مستولي شدن اخلاق بردگان بر ما و فرهنگ ما» سخن مىگويد و به نقل از نيچه، كه «معتقد است، كه اين وضعيت به هيچانگاري، يا نهيليسم خواهد انجاميد، مگر آنكه ابرانساني پا بر صحنه گيتي گذارد …»، ظاهرا چنين راه حلي را براي ايران پيشنهاد مىكند.
مقايسه غيرتاريخى نظريات نژادپرستانه نيچه با انديشه «دمكراتيسم دودماني»، كه در شاهنامه «در برابر سلطنت خودكامه» مطرح مىشود، مثلا آنطور كه ف. م. جوانشير در كتاب “حماسه داد، بحثي در محتواي سياسي شاهنامه” (تهران ١٣٥٩، مثلا ص ١٤٥-١٤٤)، توضيح مىدهد، و يا همين مقايسه با شرايط خفقان فئودالي دوران حافظ، مقايسهاي ارادهگرايانه و در سطح است. جستجوي «ابرانسان» و “ابرمرد” براي حل مشكلات تاريخي- اجتماعي كنوني ايران، صرفنظر از انگيزهاي كه در پس اين انديشه قرار دارد، نه جديد است و نه در خدمت منافع مردم ميهن ما. حل مشكلات اقتصادي- اجتماعي موجود در ايران را بايد با شركت فعال و خلاق مردم به سرانجام ضروري رساند. نه “چريكبازي شهري” از “چپ” در دوران پيش از انقلاب بهمن ٥٧، و نه “اصلاحات” از طريق “مذاكره در پشت درهاي بسته” سالهاي اخير گذشته، كه روي ديگر همان “چريكبازي” جدا از مردم است، مىتواند جوابگوي نياز تاريخي ميهن ما براي خروج از بنبست كنوني باشد، همچنانكه نظر “ابرمرد” نيچه، صرفنظر از محتواي بشدت ارتجاعي و ضدانساني آن، نيز چنين جوابي نمىتواند باشد. سازمان دادن مردم در احزاب مدافع منافع طبقاتي آنان، نبردي سخت، طولاني، هشيارانه و انقلابي، تنها پاسخ واقعبينانه و عملي است براي اين وظيفه سترگ تاريخي در برابر همه ميهندوستان و آزاديخواهان ايران.
همانطور كه بيان شد، جستجوي “ابرانسان” و “ابرمرد” در تاريخ ميهن ما، نكته جديدي نيست. ف. م. جوانشير در كتاب فوقالذكر خود، “حماسه داد”، كوشش رژيم سلطنتي پهلوي را براي “ابرمرد”سازي از رضاخان با اسناد ومدارك نشان مىدهد و ارتباط آن را با نظريات نژادپرستانه رژيم هيتلري آلمان و فاشيسم ايتاليا برمىشمرد. مثلا در صفحه ١٦ بخش “تحريف شاهنامه” چنين مىنويسد: «انديشهپردازان حكومت رضاخاني فرصت پيدايش فاشيسم و موج عظيم تبليغاتي آن را، كه در سرتاسر جهان برخاسته بود، از دست ندادند. آنها از همان آغاز شباهت ميان رضاخان و موسوليني را دريافته و او را “موسوليني اسلام” ناميدند و كوشيدند تا از ايدئولوژي فاشيستي براي تدوين ايدئولوژي حكومت رضاخاني بهره گيرند. اتفاقا همه اركان اصلي انديشههاي فاشيستي به قامت حكومت رضاخاني راست مىآمد، ازجمله: تبليغ ضرورت “دستقوي” و حكومت پيشوايي “ابرمرد”، نژادپرستي، شوينيسم، ميليتاريسم، دشمني افسارگسيخته با كمونيسم وغيره. منتها همه اينها را مىبايست موافق شرايط ايران دست كاري كرد. …
يكي از خصوصيات تبليغات فاشيستي، رجعت به عقب و بازخواني تحريفآميز تاريخ است. تئوريسينهاي فاشيسم مىكوشند تا آنچه را كه با زندگي زنده قابل توجيه نيست، با احضار ارواح توجيه كنند. آنان “تئوري” نژادي خود را بر تحريف خودسرانه تاريخ بنا مىكنند و برتري نژاد آريايي و بهويژه شاخه ژرمن آن را با تغبير ويژهاي كه از تاريخ تمدن بشري به دست مىدهند، توجيه مىكنند. …
در همين رابطه بود، كه پاي شاهنامه فردوسي به ميان آمد. خدمه تبليغات فاشيستي و گردانندگان “پرورش افكار” رضاشاهي اين اثر بزرگ را مائده آسماني يافتند. اين اثر طي قرنها در قلوب مردم ايران راه يافته و اعتبار عظيمي كسب كرده بود. مىشد از اين اعتبار سوءاستفاده كرد. اسم كتاب هم “شاهنامه” است و در آن كلمات شاه و رزم و جنگ و گرز و نژاد و ايران وغيره صدها بار تكرار شده و توجه اصلي معطوف به تركستان و عربستان است و نه استعمار. بنابراين به شيوه روسپيوار فاشيستي مىتوان ادعا كرد كه فردوسي همان حرفهايي را مىگفته، كه امروز فاشيسم مىگويد و رضاخان مىخواهد.»
برخلاف نگارنده مقاله روزنامه شرق، نگرش فردوسي به ارزش زندگي از ديدگاه برخورد او به مرگ قابل فهم است و نه از موضع “اخلاق” والاتباران مورد نظر نيچه. اخلاق مورد نظر فردوسي، اخلاق نيچهاي نيست، كه در مقاله به او نسبت داده مىشود. جوانشير در “حماسه داد” موضع فردوسي را در بخش “نظري گذرا به حكمت فردوسي”، برمىشمرد. او در ابتداء فلسفه و جهانبيني فردوسي (ص ٨٧ به بعد) را توضيح مىدهد: «فردوسي، برخلاف بسيار از شاهنامه و خداينامه نويسان زمان خويش، راوي به اصطلاح اميني نيست، كه هر داستان را با چند روايت نقل كند. او فيلسوف صاحب نظري است، كه در داستانهاي تاريخي دنبال معنا و مفهوم تاريخ مىگردد. به ديگر سخن فلسفه و جهانبيني خود را كه از درك تاريخ كسب كرده، در لباس داستانها بيان مىكند. همين وحدت جهانبيني است كه شاهنامه را باوجود اين كه ادوار تاريخي گوناگون و زمان بسيار طولاني را در بر گرفته و داستانهاي گونه گونهاي را شامل مىشود، به صورت اثر يكپارچه و واحدي درآورده است. …».
سپس جوانشير چند مقوله اصلي فلسفي را كه فردوسي در شاهنامه به طور برجسته مىپروراند، نقل ميكند، كه اولي آن “خرد” است و مىنويسد (ص ٨٨) «شاهنامه با اين بيت آغاز مىشود:
«بنام خداوند جان و خرد كزين برتر انديشه برنگذرد». و مىافزايد: به نظر فردوسي «برترين صفت آفريدگار جهان، اين است كه خداوندِ جان و خرد است. …
سپردن سرنوشت انسان به دست خرد، وابسته كردن “هر دو سراي” و فزوني و كاستيش به خرد، ركن اصلي جهانبيني فردوسي است. … اساس جهان را بر خرد استوار مىداند، كه نخستين آفرينش است. “نخست آفرينش خرد را شناس”
آنچه بر خرد استوار است، ايزدي است و آنچه دور از خرد باشد، كار ديوان و ديوانگان است. مرز ميان درست و نادرست، پذيرفتي و ناپذيرفتني خرد است. نظامي كه بر خرد استوار باشد، رفتاري كه خردمندانه باشد، درست و پذيرفتني است و نظامي كه بر خلاف عقل بوده و رفتاري كه ناخردمندانه باشد، نادرست و ناپذيرفتني است.
فردوسي بهويژه در مورد شاهان و نظام حكومتي، خرد را همواره داور مىگيرد. نظام بخردانه را مىپسندد و حمايت مىكند و نظام نابخردانه را طرد مىكند و عليه آن مىشورد. بهترين صفت شاهان و پهلوانان و دستوران، خردمندي و دادگري است و بدترين صفت آنان ديوانگي و بيداد. …
جهانبيني خردگرايانه (راسيوناليستي) كه فردوسي در برخورد به تاريخ و داستانهاي تاريخي دارد، ويژه خود اوست. …
خردگرايي فردوسي برخلاف فلسفه اسماعيليان رنگ مذهبي غليظ ندارد و به زندگي نزديكتر است.»
درباره «انسان خردمند» جوانشير در ادامه مىنويسد: «خرد فردوسي مقولهاي مجرد و آويزان ميان زمين و زمان نيست. سرشتي است از انسان خردمند. انسان – يا به قول شاهنامه “مردم” – قله آفرينش است. انسان بايد خود را بشناسد، قدرت خود را دريابد و براي ايجاد جهاني شايسته زيست، برزمد. …
فردوسي، انسان به طور كلي را اشرف مخلوقات نمىداند؛ انسان خردمند، انسان پذيرنده هوش و خرد را برترين مىشمارد. انسان فردوسي كمتر با “روح قدسي” سروكار دارد، او بيشتر زميني است. ولي بهويژه آنچه انسان فردوسي را از انسان معمولي اشرف مخلوقات جدا مىكند، پيكار جويي اوست. به ابيات شاهنامه بنگريم. ببينيم فردوسي انسان را با چه شور و عشقي توصيف مىكند و چگونه به پيكار و خودشناسي فرا مىخواند:
چـو زين بگـذري مردم آمد پديد شد اين بندها را سراسر كليد
سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد كاربند
پذيـرنـده هـوش و راي و خـرد مر او را دد و دام فرمان بـرد
ز راه خــرد بنگــري انـدكـــي كه مردم به معني چه باشد يكي
مگر مردمي خيره خواني همـــي جز اين را نشاني نداني همــي
تـرا از دو گيتـــي برآوردهانـــد به چندين ميانچـي بپروراندهاند
نخستين فطرت پسيــن شـــمار تويي خويشتن را به بازي مدار
اين “مردم”، اين كليد بندها و پذيرنده هوش و راي و خرد، اين سرفراز خردمندي كه سرش چون سرو افروخته، بايد خود را بشناسد و ارج خود بداند. تو اي انسان! نخستين فطرت و پسين شماري. تو را از دو گيتي برآوردند. حق نداري خود را دست كم گيري. تو اي انسان، كه طبيعت و خدا اين همه به تو دادهاند، بدهكار و موظفي كه سربلند زندگي كني، خود را به پستي نيالايي، در برابر قدرتهاي ناپايدار روزگار تسليم نشوي!
فردوسي در لحظاتي كه از خشم بر همه چيز مىشورد، به خود، يعني به انسان خردمند، حق مىدهد كه در درستي نظم جهان ترديد كند. او در آغاز تراژدي زيبا و دردناك سهراب، زبان به كفر مىگشايد كه:
اگر تنـد بادي برآيـد ز كنـــج به خاك افكند نا رسيده ترنج
ستم كاره خوانيمش ار دادگــر هنرمند دانيـمش ار بـي هنـر
اگر مرگ دادست بيداد چيست ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست
… به نظر فردوسي انسان فقط در برابر خدا و راز نهفتهاش بنده است و بس. در همه جاي ديگر، در برابر افلاك هم، انسان برتر است و بايد كه ارج اين برتري را بداند.
در جاي ديگري از شاهنامه هم در لحظهاي از خشم و غم، فردوسي مىشورد و به زمين و زمان، به چرخ بلند مىتازد:
الا اي برآورده چـرخ بلنــد چه داري به پيري مرا مستمند
…
وفا و خرد نيست نزديك تو پر از رنجم از راي تاريك تو
…
فردوسي خود مىداند كه چرخ بلند در اينجا كارهاي نيست. نظمي كه بر جهان حاكم است، مورد اعتراض اوست. هم اين نظم عمومي آفرينش كه به دنبال جواني، ضعف پيري مىآورد و هم بهويژه آن نظم اجتماعي، كه انسان را در پيري “مستمند” مىدارد. فردوسي اين نظم را عاقلانه و عادلانه نمىداند و عليه آن مىشورد و براي اينكه كفرش آشكار نباشد، “چرخ بلند” را بهانه مىكند. …»
با اين مقدمه، جوانشير در بخش “زندگى و مرگ” به توضيح آن بخش از انديشه فردوسي مىپردازد، كه نگارنده مقاله در روزنامه شرق مىخواهد بين آن و نظريات نيچه تشابه قائل شود. جوانشير در “حماسه داد” (ص ٩٤ به بعد) ازجمله مىنويسد: «بزرگي و شخصيت والايي كه فردوسي براي انسان خردمند قائل است، زماني با روشني تمام مجسم مىشود، كه فلسفه او را درباره مرگ و زندگى انسان، بررسي كنيم.
چنانكه مىدانيم، عاديترين و رايجترين عقيده درباره مرگ و زندگي در زمان فردوسي، باور مذهبي است، كه بنابرآن، انسان بر اثر مرگ از جهان فاني به جهان باقي مىشتابد و به اين ترتيب، انسان زوال يابنده و ميرنده براي خود نوعي جاودانگي مىآفريند. …
فردوسي باآنكه اينجا و آنجا از وجود “دو سرا” سخن مىگويد، مسئله مرگ و زندگي را با اين دو جهان مستقيماً مربوط نمىكند. در هيچ جاي شاهنامه – تا آنجا كه مىدانيم جز در يك يا دو مورد- به انسان وعده بهشت نمىدهند و او را از دوزخ نمىترسانند. زندگي در اين جهان به محك مىخورد. …
فردوسي عمد دارد، كه فاني بودن فـردا را برجسته كند و به رخ بكشد. بهويژه در مقابله با شاهان و قدرتمندان دوران كه به خود غره مىشوند، فردوسي مرگ را يار و ياور خود مىشناسد و خطاب به آنان فرياد مىزند:
اگر از آهني چرخ بگــدازدت چو گشتي كهن نيز ننوازدت
كجا آن بزرگان با تاج و تخت كجا آن سوران پيروز بخـت
همه خاك دارند و بالين خشت خنك آنك جز تخم نيكي نكشت
شايد چنين بنمايد كه فردوسي با اين همه تاكيد روي فاني بودن اين جهان و با اين نوع بىاعتنايي به آن جهان، انسان را در گزينش شيوه زندگي آزاد مىگذارد، زيرا اگر تاكيدي بر دوزخ و بهشت نباشد مومنين نيازي به مراعات قواعد ناشي از آن نخواهند داشت. …
ولي فردوسي درعين حال كه چندان كاري به سراي ديگر ندارد و قواعد زندگي اين جهان را با معيار پذيرش در آن جهان نمىسنجد، درباره شيوه زندگي انسان در اين “سراي سپنج” بسيار سختگير است. او به نوع ديگري از جاودانگي – جاودانگي نام و ننگ – اعتقاد دارد. تن انسان فاني است، اما نام يا ننگ او در اين جهان ماندگار است. بايد چنان زيست كه نام نيك جاودانه بماند.
كه كس در جهان جاودانه نمـانــــد به گيتي بما جز فسانه نماند
هـم آن نـام بـايد كـه مـاند بلنـــد چو مرگ افكند سوي ما بر كمند
زمانه به مرگ و به كشتن يكي است وفا با سپهر روان اندكيست
از مرگ چاره نيست، لذا انسان بزرگ، پهلوات ستوده و دلير بايد شيوه خوب مردن را بداند و مردانه بميرد. …
آناني كه در راه هدف مىرزمند و مردانه مىميرند، آناني كه خونشان بنام ريخته شده، با مرگ خود زندگى يافتهاند. آنان نمردهاند. جاويداند.
نمردست هر كس كه با كام خويش بميرد بيابد سرانجام خويش
نظر فردوسي درباره مرگ و زندگى شاهان و قدرتمندان در شاهنامه با زندگى و مرگ پهلوانان و بزرگان تفاوت دارد. مرگ شاهان شكوهمند نيست، عبرتانگيز است. فردوسي دائماً به آنان سركوفت مىزند، كه هرقدر هم گنج بياندوزي:
سرانجام جاي تو خاكست و خشت جز از تخم نيكي نبايدت كشت
اين لحن آمرانه، اين تاكيد بر عبرت آموزي از فاني بودن جهان در سرتاسر شاهنامه در مورد مرگ همه شاهان حفظ مىشود. …
با چنين برخوردي به مرگ، قواعد زندگي نيز جز آن مىشود، كه در اخلاق پر تزوير و مطلوب نظم حاكم تدوين شده است. پهلوانان شاهنامه زندگي پر نشاط و زيبايي دارند: مىخورند، مىآشامند، عشق مىورزند، مىرزمند و چنان آزادانه و گستاخ رفتار مىكنند، كه گويي حاكم مطلق كائنانند. در كمتر جايي از شاهنامه به اصول اخلاقي پيشپا افتاده و كاسبكارانه برمىخوريم. پهلوانان شاهنامه براي زندگي و مناسبات ميان خود موازين ديگري دارند، كه هزار بار برتر و والاتر از اصول اخلاقي حاكم در آن دوران است. تنها چيزي كه آنان همواره مراعاتش مىكنند و لحظهاي از آن فارغ نيستند، دادجويي و خردمندي است.
فردوسي حافظ هر نظمي نيست. انسان ستوده او انسان خردمند و بزرگواري است، كه آزاد مىزيد و جز از نام و ننگ باكي ندارد. اين انسان در برابر قدرت حاكم سر خم نميكند و به زور و ظلم تسليم نمىشود و هربار كه بخواهند نام او را به ننگ بكشانند، مردانه و استوار مىايستد و مرگ را بر زندگي ننگين ترجيح مىدهد.
حكمت فردوسي سرانجام به نظام حكومتي مىرسد و اين كه حكومت بايد در خدمت توده مردم و انسان خردمند باشد. حكومت بايد چنان باشد، كه انسان خردمند در سايه آن آسوده بزيد. …»
«خرد» و «انسان خردمندِ» مبارزهجو آن ويژگىهاي فلسفي انديشه فردوسي هستند، كه موضع او را درباره «زندگي و مرگ» برجسته و آن را از مواضع فاشيستي و نژادپرستانه فيلسوف آلماني، فردريش نيچه، جدا مىسازد. ناحقي و ناسپاسي است در برابر خاطره فردوسي، اگر دانسته يا ندانسته نظرياتش را با نظريات نيچه حتي مشابه بدانيم.
مقاله روزنامه شرق نيز به كوشش براي مرموز و غيرقابل شناخت نشان دادن شخصيت نيچه و نظريات او، به همان راهى مىرود، كه امروز انديشه پسامدرن مىرود و مىكوشد جهان و پديدهها را غيرقابل شناخت، عجيب و غريب، عرفانى و مرموز بنماياند، تا انسانها قادر نباشند، راه خروج از بنبست نظام سرمايهداري را بيابند. درباره شخصيت نيچه در سوتير مقاله، كه به طور برجسته و سياه و درشتتر نيز چاپ شده است، ازجمله مىخوانيم: «نيچه فيلسوف عجيب و غريبي است و معرفي او در ايران نيز به همان اندازه عجيب و غريب است. متفكران بزرگ، انديشههايي به ظاهر ضد و نقيض دارند و نيچه بىشك اگر بزرگترين متفكر قرن نوزدهم نباشد، يكي از بزرگترينها است. انديشههاي او نيز به دليل همين بزرگي بسيار ضد و نقيض است. …».