خـرده كـاری «سـوزن دوزی بـی انتهـا»!
استـه تیـك خودبخودی و آگاهانه در ”با پچپچة پاییز“

image_pdfimage_print

 

زنده یاد احسان طبری در ”با پچپچه پاییز“ استه تیك دیالكتیك پراتیك انسان را با چنان استعاره هایی ترسیم می كند، كه مراجعه به آن، هر بار گذاری هراس انگیز و لذت بخش است از زیر رنگین كمانِ شناختِ دیالكتیك ماتریالیستی.

در این كتاب، همانند دیگر آثار خود، آموزگار توده ای ها «فلسفه»ی هستی خود، هستی احسان طبری، و هم هستی ”انسان“ را ترسیم می كند. برای احسان طبری، آن طور كه در ”دیدار با خویشتن“ در ارتباط با «میهن» می نویسد، «”تجلی فلسفی“ اجرای وظایفِ بشری» مضمون هستی او را تشكیل می دهد (بازگشت، همانجا) *.

عجیب هم نیست كه طبری رابطه ی دیالكتیكی خرده كاری بی پایان، «خیزاب خزر بر ماسه ها چنگ می كشد» (١)، «سوزن دوزی بی انتها» (١٢)، «از خاك سیاه، گیاه خِرَد رویید» (١٠) و «تقلای اوباشانه خرمگس بر جدار شیشه ها» را با پراتیک آگاهانه، با «زرگری افسونگر»، با «چنبره ی غوغاگر زنبور بر گرد گل مینا» (٤) در جای جای اندیشه ی دیالكتیكی خود در این «حماسة انسان» ترسیم می كند.

طبری برای قابل درك ساختن این رابطه، رابطه میان ”خود بخودی“ و ”آگاهانه“، پل استه تیك دیگری را نیز ترسیم می كند كه از مضمون آن، نقش آگاهانه در پراتیك با برجستگی خود می نماید.

«اینك می روم با باری از پنبة پیری .. ولی ”تكرار“ تمرین است و تمرین زرگری و ریزه كاری یاخته ها و گویچه ها، و دگرگونی، غبار ملال را می ستُرد.» (٦) او دیالكتیك خودبخودی و آگاهانه را «رمزنامة آفرینشم در تمرین ابدی آن، آری تا این پلكان آدمی گری ..» می داند (٨).

از این رابطه ی دیالكتیكی است كه زنده یاد طبری خود و «حماسة انسان» خود را «پیام آوران دگرگونی» می نامد كه گرچه گذرایی است، ابدی است. «بدان منگر كه سرد و زرد در تابوتم. من سراپای قبیلةام .. و رَسَنِ پًرندینم از میخ ازل تا میخ ابد» (٩).

او این ابدیت را در اندیشه و عمل نشان می دهد و به مثابه رهنمودی جبرگونه (امپراتیو) تلقی می كند. «مرا ببخش ای نبیرة من! با رؤیای نوشخند تو زیسته ام. در گوش های ناخواسته از زمان، در دخمة ناساخته از مكان و مانند كیمیاگران و اكسیرسازان پندار بافتم تا از آن حقیقت بزاید. هر آغازی خطر كردن است و آرزو پروردن.» (٩)

«تنها عمل لازم است تا دگرگون سازیم. .. آه چه دشوار است از سرای سخن جنبیدن، از پل ”عمل“ گذشتن و كاری ارزنده را سزنده بودن. بیهوده زاهد بسطامی، دزد به دار آویخته را پای نبوسید و نگفت: آفرین باد! به جایی رسید در خورد این دار شد.

همه ذرّات عمل است. جهان را در بوتة عمل می گدازند و در انبیق عمل تقطیر می كنند. شیارهای مغز، دفتر تاریخ است: سنگ چندان غلطید كه گیاه شد. گیاه چندان رویید كه خزیدن آموخت. از خزنده نژاد خورشیدِ خِرد طلوع كرد. عمل! عمل خون آلود! ..» (١٠)

 

با توجه به دیالكتیك خودبخودی و آگاهانه و استه تیك نهفته در آن كه با مطالعه ی اندیشه ی آموزگار توده ای ها قابل شناخت می شود، آیا تكرار «تقلای اوباشانه خرمگس بر جدار شیشه ها» نشان فاصله از آن چه باید باشد، درك این دیالكتیك نیست؟

آیا تكرار بحث های خرد بی پایان و توصیف اشتباه ها در ”شكل“ بیان، اما مسكوت گذاشتن ”مضمون“، انحراف از اسلوب شناخت دیالكتیك ماتریالیستی نیست؟

آیا تكرار «فقر فاكتولوژیك» (عدالت) و یا سكوت درباره ی مضمون نبرد طبقاتی در شرایط ایران و راه حل آن (نویدنو، امید و دیگران) و یا نیافتن راه كار ضروری در عمل برای حل وظیفه ی در برابر توده ای ها در ارتباط با تدارك و ایجاد شرایط وحدت نظری و سازمانی در حزب طبقه كارگر، «زرگری افسونگر» و «چنبره ی غوغاگر زنبود بر گرد گل مینا» است و یا بی باوری به آن كه امروز ”ما“ و نه ”من“ «سراپای قبیلة»، و «خود را برگی از بیشه ای شمردن» هستیم. و باید «پویای زیستن را در فضاهای مرده بپراكنیم»؟

آیا زمان آن فرا نرسیده است كه به این وضع زشت و پست در هستی حزب توده ایران، حزب طبقه كارگر ایران پایان بخشیم؟ و نبرد طبقاتی را به مرحله ای والاتر ارتقا دهیم؟

آیا تك تك ما وظیفه ی مشترك برای «واژگون ساختن همة ابعاد» نداریم تا «همة خوارشدگان بالا بیفزایند»؟

آیا نباید به «عزایم خوانی عتیق» پایان داد و «به دریا برویم تا ناچیزی استخر غوكان را دریابیم»؟!

 

.. باری شراره ی انقلاب بالا گرفت .. و من با شگفتی دیدم كه زنده ام و همراه دكتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ایرانیم: «این كه می بینم به بیداری است یا رب، یا به خواب!»

پس از سی سال، تهران تهرانِ سال ١٣٢٧ نبود. .. محصولِ عجیب الخلقه ی سرمایه داری وابسته كه مامای شوم كودتای ٢٨ مرداد زایانده و رویانده [آن] بود.

در اثرِ سرازیر روستائیان، مردم نیز تغییر چهره و لهجه داده بودند. به نظر من همه چیز غریبه بود و روح می بایست تقلایی به كار بَرَد تا خود را با این محیطِ آشفته، با این آمیزه ی مدرنیسم آمریكایی و خودسازی پوچِ شرقی جور كند. ولی احساسِ من این بود كه به سنگر تاریخی خود برگشته ام. به قول گُته: «این جا من انسانم، و باید در این جا زیست كنم» (فائوست).

بدون نوعی سرگیجه برای وطن، عزمم از همان آغاز جزم بود كه آزمونِ مهاجرت تكرارپذیر نیست. باید در سرنوشتِ مردمی كه گوشت از گوشت و خون از خون و زبان از زبان و جان از جانِ آن هاست، شركت جست و در بد و نیك و داد و یا بیدادِ زمانه ای كه بر این انسان ها (كه باشندگانِ گورگاهِ پدران ما هستند) می گذرد، هم نوا بود.

میهن، در این حالت برای من تماماً ”تجلی فلسفی“ اجرای وظایف بشری خود در این گوشه ی جهان بود كه به من تعلق دارد و دستِ بی رحمی كه مرا از آن رانده بود، اینك به دستِ توانای مردم كوتاه شده بود و مرا به آنان بازگردانده بود.

درود بر تو ای دماوند! هنوز آن جا با تاجِ سپیدِ خود ایستاده ای! ای فرشته ی صدفین كه هزاره ها تماشاگرِ جنبشِ ماده ی جان دار و بی جان در دو سوی خود بوده ای و هستی، در آن سو كه خـزر می خروشد و در این سو كه كـویـر شنگرفی خفته است. اینك من، فرزندی كه با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم، و اینك با موی سپید و دلی از غم ها سیاه باز آمدم. با او آن چه می خواهی بكن كه اینك بار دیگر با عتبه بوسی بارگاهِ جاویدانت آمده است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه ای كوچك از عمر در چنتا دارد.

هفته ها در منگی این «انتقال بزرگ» در نزدِ دوستانی بسیار مهربان و سپس خویشانی به همان اندازه مهربان چشم به راه همسرم زیستم و اینك فصلی از زندگی كه در سال ١٣٢٧ بریده بود، از بهار ١٣٥٨ ادامه یافت و آدمی از فردای خود بی خبر است.

 

* به نقل از ”بازگشت“ در ”از دیدار خویشتن“

One comment

  1. امید

    ممنون از نگاه همه سویه شما – رفیق فرهاد؛
    به گمانم آنجا که طبری می گوید: “بیهوده زاهد بسطامی، دزد به دار آویخته را پای نبوسید و نگفت: آفرین باد! به جایی رسید در خورد این دار شد”، اشاره اش نزدیک به متن تذکره ای از شیخ جُنید عراقی است که عطارنیشابوری آنرا در کتاب تذکره الاولیاء این طور نقل نموده:
    “نقل است که در بغداد دزدی را آویخته بودند. جُنید برفت و بر پای او بوسه زد. از او سوال کردند. گفت: هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کار کرده است.”
    درخصوص برخی واکنش ها نسبت به مطلب انتقادی اولیه ام، از اینکه جریانی تلاش کند آن را محملی برای تایید عملکرد مخرب “دولت دکتر احمدی نژاد و سیاستهای بازتوزیعی” در دوره 8ساله ایشان قرار دهد، متاسفم اما بیش از آن در حیرتم از کارِ آنانی که هنوز در درون و پیرامون حزب توده ای ما اساسا با “انتقاد” میانه خوشی ندارند و همچنان منتقدین دلسوز را به چالاکی با تحریفاتی اظهر من الشمس و چسباندن انگ هایی چون نفوذی و پلیس و اطلاعاتی از سر خود وا می کنند، پرسش های به حق آنها را نخوانده و نشنیده می گیرند و بی پاسخ میگذارند!
    به قول شما “آیا زمان آن فرا نرسیده است که به این وضع زشت و پست در هستی حزب توده ایران، حزب طبقه کارگر ایران پایان بخشیم؟”
    بازهم از نوشته زیبا و نگاه چند سویه شما رفیق پرتلاش و مسئول سپاسگزارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *