در مطلبی که «احمد زیدآبادی» به بهانهی ۱۶آذر منتشر کرد، این نویسنده و فعال سیاسیِ سابق، سعی نمود به یک دلنگرانی برخی دانشجویان بپردازد که پیداست بیش از دانشجویان، مسئلهی ذهنی و دغدغهی خود زیدآبادی است. در آن نوشتار؛ تناقضها، ایرادها و حفرههایی قابل رهگیری است که مردد بودم ارزش پرداختن دارند یا نه. با اینهمه بر آن شدم در حد حوصله و فرصت، به بخشهایی از آنچه در مواجهه با نوشتهی ایشان به ذهنم رسیده است، بپردازم.
۱- نخست و در مقدمهی حاشیهایِ (از نظر نویسنده) این مطلب، زیدآبادی بر آن است بر این اشتباه نوری بیفکند که دانشجویان کشته شده در ۱۶ آذر ۱۳۳۲، در اعتراض به سفر معاون رئیسجمهور ایالات متحده (ریچارد نیکسون) جان خود را از دست دادهاند. البته که در برخی اشارههای تاریخی، آن اعتراض در پیِ ورود «دنیس رایت»، به عنوان کاردار جدید انگلستان در تهران صورت پذیرفته بود، اما آیا این ایضاح احتمالیِ جناب زیدآبادی میتواند تاثیری در سویهی ضداستبدادی، ضداستعماری و ضدامپریالیسمِ اعتراض آن دانشجویان داشته باشد؟ بعید است که زیدآبادی نداند در آذر ۳۲، حساسیت بسیاری از مردم و بهویژه دانشجویان نسبت به ایالات متحده، نمیتوانست کمتر از حساسیت آنها نسبت به انگلستان بوده باشد و بر این اساس انگیزهی زیدآبادی در بیرون کشیدن نیکسون از قلب ماجرا، نخواهد توانست ۱۶آذر ۳۲ را از حضور ایالات متحده خالی کند.
۲- زیدآبادی در بخش مقدماتی نوشتار خود آورده است:
«دو تن از دانشجویان قربانی در روز ۱۶ آذر به عضویت در سازمان جوانان حزب تودۀ ایران شهره بودهاند و طبعاً فداکاری و مرگ آنها باید به حساب مبارزات حزب متبوعشان نوشته میشد. حزب توده اما چه در زمان سلطنت پهلوی و چه در دوران جمهوری اسلامی، از سوی تقریباً تمام نیروهای سیاسی از جمله گروههای چپ مارکسیستی چندان بدنام و وابسته و خائن معرفی شده است که با قلع و قمع نیروهای آن در هر دو نظام نیز همدلی چندانی نشان داده نمیشود چه برسد به اینکه کسی بخواهد میراث ۱۶ آذر را به آنها نسبت دهد!»
این که زیدآبادی به روشی قوچانیوار، حزبی با مختصات «حزب تودهی ایران» را به اتهامهای اثبات نشدهای متهم میکند قابل بحث است، اما آیا عجیب نیست که اینگونه به سادگی از ناهمدلی دیگران با قلع و قمع نیروهای این حزب در قبل و بعد از انقلاب۵۷ سخن بگوید و بالمآل چنان قلع و قمعهایی را از دل آن اتهامها و این ناهمدلیها توجیه نماید؟ بر فرضِ غلطِ امثال وی که حزب تودهی ایران «بدنام، وابسته و خائن» بوده باشد، سرکوب خیل عظیم اعضا و هواداران این حزب آیا باید اینچنین برای روح لطیف! و رنجدیدهی زیدآبادی بیاهمیت باشد؟ من که از بیشرمی و وقاحت در بیان این عبارتها شوکه شدم. برای اثبات دروغ مندرج در کلام او، کافی است تنها دو نامِ «مرتضی کیوان» و «وارطان سالاخانیان» را بجوید و همدلیها با به شهادت رساندن آنها را با دیگر نامها بسنجد.
۳- زیدآبادی از یک دلنگرانی دانشجویی به عنوان موضوع اصلی مطلب خود یاد کرده و آن را ذیل دغدغهی «رشد چپ استالینیستی» صورتبندی نموده است. بماند که او به عمد و خوشخیالانه با چسباندن قید «استالینیستی»، از همان ابتدا خواسته است مخاطب را مرعوب هیولایی ساخته و پرداختهی رسانههای غربی به نام «استالین» نماید که با همهی ایراداتش، نسبتی با تصویری که دم و دستگاه فرهنگی غرب از او ساخته است ندارد و بیتردید این توصیف از چپ رشده یافته اگر عامدانه نباشد، ناشی از همان است که خود نیز بیان کرده است؛ «پای[اش] از دانشگاه بریده شده است.»
اما ایراد اساسی این بخش از سخن او این است، که چرا رشد اندیشهای که بدبینترین نگاهها نیز نتوانستهاند آثار مثبت آن را در دو سدهی اخیر نادیده بگیرند، اینگونه دلنگرانی زیدآبادی و بهاحتمال، دانشجویان نزدیک به او را موجب میشود؟ در قاموس متساهل و دموکرات حضرت ایشان و نزدیکانشان آیا این مرز قاطعِ خودی و غیرِخودی چنان محکم است که جدای از نیروهای قلع و قمع شدهی حزب تودهی ایران، وجود و بروز هر صورتی از اندیشهی چپ، موجب ملال و دلنگرانیشان میشود؟ آیا ایشان به دقت جستجو کرده و به درستی یافتهاند که رشد اخیر همه دارای سویهی استالینیستی است؟
۴- نویسندهی مطلبِ «۱۶ آذر و جریان چپ در دانشگاه» در ادامه، رویِ خطاب خود را مشخص میکند و مینویسد: «روی سخن من در حقیقت با دانشجویانی برخاسته از قشر محروم جامعه است که با زحمت و رنج به دانشگاه راه یافتهاند و به دلیل خاستگاه طبقاتی خود مستعد چپگرایی لنینیستی هستند.»
در اینجا زیدآبادی درست شبیه حاکمان اسلامی در ایران، که بدون رفتن به ریشهی اعتراضها، همواره سعی داشتهاند نفس اعتراضهای مردمی را مسموم جلوه دهند، به دنبال این مهم نیست که چرا خاستگاه طبقاتی دانشجویان، آنها را پیش از هر گرایشی، مستعد «چپگراییِ» ولو «لنینیستی» میسازد؟ آیا منطقیتر نیست جناب ایشان تردیدشان را متوجه سایر اندیشههایی نماید که جاذبهای برای دانشجویانی با خاستگاههای طبقاتی مورد اشاره ندارند؟ وانگهی، سایر نحلهها و گرایشها مگر بر پیشانی برنامهها و اهدافشان چیزی جز برنامهها و اهداف اجرا شدهای را دارند که در نتیجهشان اینچنین دانشجویانی را مستعد «چپگرایی لنینیستی» مینماید؟ جهان برآمده از سایر ایدئولوژیها مگر در برابر چشم امثال زیدآبادی قرار ندارد؟ هرچند این دوستان در پاسخ به چنین پرسشهایی، خیلی سریع ردیفی از کشورهایی را پیش میگذارند که تجربهی سوسیالیسم را از سر گذراندهاند و در آن صورت بحث مسیر دیگری پیدا میکند.
۵- نویسند پس از انتخاب جمعیت هدف خود، از آنها میخواهد «به سرنوشت جریان چپ مارکسیسیتی در سدهی اخیر در ایران نیک بیاندیشند» و بلافاصله خود هم سرگذشت و هم سرنوشت محتوم این جریان را به ایجاز با آنها در میان میگذارد:
«به واقع مارکسیستها با جذب دانشجویان مستعد در تمام صحنههای مبارزه در حدود صد سال گذشته حضور فعال داشتهاند و قربانی دادهاند، اما هنگام پیروزی و تقسیم قدرت نخستین قربانی بودهاند! چپها این سرنوشت را عمدتاً به بیرحمی و بدسگالی نیروهای مخالف خود نسبت میدهند، اما واقعیت این است که در مارکسیسم ایرانی عناصری وجود دارد که این سرنوشت را برای آنان محتوم میکند!»
نویسنده ضمن تصریح بر ایثار نیروهای چپ در طول مبارزه با قربانی دادن، آنها را نخستین قربانیان پس از پیروزی نیز خوانده است و البته در این قربانی شدنِ پس از پیروزی، خیلی ظریف و نرم دست عوامل قربانی کردن چپها را میشوید و توپ را باز هم به زمین خود چپها میاندازد. در واقع همانگونه که در این سالها رهبر رژیم اسلامی، مسئولیت قتل معترضان را به واسطهی تمرد آنها بر عهدهی خودشان گذاشته است، جناب زیدآبادی نیز دستشوی جنایتکاران میشوند و با این استدلال، قربانیان آنان را مقصر جلوه میدهند؛
«مارکسیستهای ایرانی رؤیایی از برابری طبقاتی در ذهن دارند که در این دنیا و بنا به سرشت آدمیزاد یا قابل تحقق نیست و یا تحقق آن در گرو سرکوب و حذف و معدوم کردن جمع کثیری از اقشار و طبقات دیگر است. به همین علت احزاب و گروههای چپ ایرانی درست در سر بزنگاههای تاریخی که برای گرفتن قدرت خیز برمیدارند، با ائتلاف گستردهای از نیروهای مخالف خود روبرو میشوند و چون ساز و کار دمکراتیک را نیز به عنوان پدیدهای بورژوازی ابزار مناسبی برای حل اختلاف نمیبینند، بعضاً دست به سلاح میبرند و موجب نابودی خود و منابع انسانی و مالی کشور میشوند.»
راستش را بخواهید، بیانی بیپایهتر و مبتذلتر از این استدلال جناب زیدآبادی کمتر به چشم دیدهام. در همان آغاز پاراگراف، رویای برابری و عدالت چپها را بنا بر «سرشت آدمیزاد» محقق نشدنی دانسته و تحقق محال آن را نیز در گرو قتل و کشتار بسیاری توصیف نموده است. این که تا چه اندازه مطلقگرایی سرشتباورانهی نویسنده در این مقدمه و نتیجهگیری در باب «رویای» چپها موثر است نیازی به توضیح ندارد. با این همه باید از وی پرسید که کدام محک و دستآوردی این فرض را به قطعیت رسانده است که آدمی سرشت نابرابر و نابرابریخواهی دارد تا اسباب چنین نتیجهای را برای وی فراهم آورده باشد؟
در بخش دیگری از این پاراگراف، ادعای مضحک دیگری مطرح میکند که جای تامل و تاسف بیشتری دارد. زیدآبادی مینویسد در بزنگاههای تاریخی، وقتی چپهای ایرانی خواستهاند برای گرفتن قدرت خیز بردارند، با دیوار گروههای مؤتلف مخالف روبرو شدهاند. تا اینجای بحث ایرادی ندارد. اما درست پس از این ادعا، مینویسد چون چپها به ساز و کار دموکراتیک به عنوان پدیدهای بورژوایی باوری ندارند، ناگزیر در مواجهه با طیف مخالف دست به اسلحه میبرند و باعث «نابودی خود و منابع انسانی و مالی کشور میشوند».
خاضعانه از جناب زیدآبادی میخواهم روشن بفرمایند چپهای ایرانی در این چند دههی مبارزاتی خود، کِی و کجا در برابر خود ساز و کار دموکراتیکی دیدهاند که در اثر برنتافتن چنان ساز و کاری، دست به اسلحه برده باشند؟ جنابشان بفرمایند حزب تودهی ایران به رغم داشتن سازمان نظامی، کی و کجا قائل به مبارزهی مسلحانه بوده است و از دیگرسو جنبش مسلحانهی چپ ایران چرا به این سمت رویکرد پیدا کرد؟ آیا انسداد سیاسی و سرکوب خشن تنها علت وجودی جنبشهای مسلحانه نبوده است؟ بعید نیست که عدم تاکید نیروهای چپ بر سویههای اصیل دموکراتیک اندیشهشان در این بدفهمی امثال زیدآبادی موثر بوده باشد، اما این ادعا بیش از سوءفهم، ناشی از سوءنیت و چپستیزی جناب «قوچآبادی» است.
این تحلیلها مغرضانه و تحریف تاریخ و توجیه سرکوب، چه جای و عیاری در میان ژستهای دموکراتیک و متساهل و حتا غیرِ قطعیتگرای اخیر امثال آقای زیدآبادیِ گوشهگرفته دارد؟ چنین سویههای شکبرانگیزی در تحلیلها و مواضع افراد، بلافاصله مخاطب را یاد هشدارها و گراهای امنیتی «محمد قوچانی» در هفتهنامهی «شهروند امروز» میاندازد که سال ۱۳۸۶ مقامات امنیتی را از اوجگیری چپ در دانشگاهها آگاه میکرد و در کوتاهی احتمالی به آنها هشدار میداد.
جالب است که احمد زیدآبادی به رغم غیرستیزی تجربه شده در تاریخ معاصر و تجربهی تحمل سرکوب وحشیانهی سال ۸۸، که برای نگارندهی این سطور، جدای از اندیشههای نامحترمش، از وی شخصیت محترمی ساخته است، اینچنین قربانی شدن چپها در قبل و بعد از انقلاب را توجیه میکند و حتا در پایان مطلب خود، بداندیشانه چپستیزانه سرنوشتی مشابه را برای نیروهای چپ در آیندهی ایران پیشبینی و یا پیشنهاد میکند، آنجایی که متذکر میشود؛
«کسی که کمترین واقعبینی را از شرایط ایران و جهان داشته باشد، میداند که اصولاً چنین خبری نیست و به فرض تغییر و تحولی بنیادی در ایران، این نیرو به همان ترتیبی که گفته شد، نخستین قربانی آن است!»
و با این تصویر رعبآلود از سرنوشت چپها در آیندهی ایران، بددلانه و شاید مذبوحانه آرزو میکند که «کاش دانشجویان مستعد ما تاریخ این سرزمین را تکرار نکنند!»
……
پ.ن.۱: تردیدی نیست که این نوشتار نمیتواند همهی آنچیزی باشد که میتوانست بیان شود و ممکن است رنگ تعجیل و عدم انسجام را داشته باشد. با این همه چیزی بود که فکر کردم باید نوشته میشد و به طور حتم در فرصتی مناسبتر از آنچه من داشتم، میتواند پختهتر و مستدلتر ارائه گردد.