دولت مدرن – دولت شبه مدرن بختكى‏ مرموز و ناشناختنى‏ ؟

image_pdfimage_print

مقاله ١٣٨٧/ ٤٥  بخش دوم

٦- «دولت مدرن و شبه‏مدرن»

در صفحه ٧٥ كتاب تغييرات اقتصادى‏ و اجتماعى‏ در ايران در قرن نوزدهم برشمرده مى‏شود و تعريفى‏ توصيفى‏ براى‏ مقوله جامعه ايران در اين دوران ارايه مى‏شود: «در قرن نوزدهم و بيستم، تاريخ [!؟ رشد تاريخى‏ جامعه] ايران در ارتباط نزديك و تنگاتنگ با تاريخ [!؟] استعمار و سرمايه‏دارى‏ مغرب زمين قرار گرفت و در همين راستا و در پى‏ روابط با مغرب زمين جامعه سنتى‏ مذهبى‏ و نيمه فئودالى‏ ما رو به زوال گذاشت و بتدريج و با حركتى‏ بطى‏ء جامعه شبه سرمايه‏دارى‏ و شبه‏مدرن نيم‏بندى‏ جانشين جامعه سنتى‏ ما گشت.»

نبايد فراموش شود، كه كتاب با هدف انتقاد به روشنفكران و انديشمندان ايرانى‏ به رشته تحرير درآمده است و بر آن‏ها خرده مى‏گيرد، كه مفاهيم را درست درك نكرده‏اند، لذا اگر پرسيده شود، كه چرا «تاريخ» ايران و نه جامعه ايرانى‏ در جمله فوق به صحنه تركتازى‏ سرمايه‏دارى‏ جهانى‏ تبديل شد، اگرچه نكته‏اى‏ ظاهرى‏ و فرماليستى‏ و كم‏اهميت به‏نظر مى‏رسد، اما براى‏ شناخت چگونگى‏ اسلوب غيردقيق و غيرعلمى‏ بيان مطالب در كتاب، نمونه‏وار است.

متاسفانه عنوان غيردقيق و «سردرگم» و سوءتفاهم‏برانگيز «دولت شبه‏مدرن» در ادبيات روز در ايران از طرف انديشمندان ديگرى‏ نيز بكار برده مى‏شود (٩) و مى‏توان با توجه به موضع مورد نظر نويسندگان آن، به كار بردن اين اصطلاح را در اين بخش از بررسى‏ حاضر قابل اغماض دانست و به اصل مطلب پرداخت، يعنى‏ نشان دادن اين نكته، كه ارائه تعاريف علمى‏ برپايه توصيف ظاهر واقعيت‏امر، اسلوبى‏ نادرست بوده و بحث را منحرف مى‏سازد.

در ادامه مطلب (ص ٧٥)، نتيجه تحولات اقتصادى‏ و اجتماعى‏ در ايران در قرون ذكر شده، برشمرده مى‏شود: «… زوال و فروپاشى‏ مناسبات جامعه سنتى‏ و بسط مناسبات جامعه مدرن سرمايه‏سالار ابتدايى‏ ايران. اين سرمايه‏سالارى‏ در كنار دولتى‏ بيمار و نابهنجار و منسوخ باقى‏ماند و هرگز طبقات مستقل از دولت، كه موثر در دولت و از عناصر فراحكومتى‏ هر دوره باشد، شكل نگرفت.»

غيردقيق بودن تعريف در توصيف وضع سرمايه‏دارى‏ در ايران موجب مى‏شود، كه كتاب علت «بيمارى‏» دولت، يعنى‏ علل مشكلات ناشي از نوسان و عدم قاطعيت تغييرات اقتصادى‏- اجتماعى‏ در ايران را در طول قريب به دو قرن گذشته درك نكند. اين «بيمارى‏» درواقع ناشى‏ از تناسب قواى‏ قشرها و طبقات شركت كننده در حاكميت و دولت برآمده از آن است. اما ازآن‏جا كه كتاب تاثير منفي تناسب قوا را درك نمى‏كند، “شكل” دولت، «دولت شبه‏مدرن»، را گناهكار مى‏داند و آن را ماهيتاً «دولتى‏ بيمار» و «ضد توسعه» قلمداد مى‏سازد. نتيجه‏گيري‏ها از اين بدفهمي و درك نادرست تاثير تناسب قوا در حاكميت، موجب طرح تز «دولت شبه‏مدرن ماهيتاً ضدتوسعه است» (ص ٩٠، ١١٢) مى‏شود. طبعاً، همانطور كه نشان داده خواهد شد، راهكار خروج از بن‏بست با پيش‏شرط نظريه فوق نيز نادرست و «ابتر» از كار درمى‏آيد.

.

در شرايطى‏ كه تحت تاثير تناسب قواى‏ طبقات و قشرها متفاوت شركت‏كننده در حاكميت، دولت يك‏دست و ناب بورژوازى‏ شكل نمى‏گيرد، بلكه ائتلافى‏ پامى‏گيرد كه در آن قدرت و امكانات دولتى‏ برپايه اين تناسب قوا تقسيم و برنامه‏ها و طرح‏ها نيز در پاسخ به منافع آن تنظيم مى‏شود. ازاين‏رو تحليل وضع و خصايص و گرايش‏هاى‏ چنين ائتلافى‏، و تحليل تصميمات و اقدامات چنين دولتى‏، تنها با توجه به ظاهر آن، يا ظاهر «واقعيت امر»  – «دولت مدرن- دولت شبه‏مدرن» –  با مشگل روبروست و موفق ازكار در نمى‏آيد. شناخت دولتِ مثلا  برآمده از انقلاب كبير فرانسه آسان است و كتاب آن را به‏مثابه «دولت مدرن» تشخيص مى‏دهد و چنين مى‏نامد. دولت كنونى‏ ايران، همانطور كه ديرتر نشان داده خواهد شد، دولتى‏ يك دست و ناب نيست. لذا براى‏ انديشه ظاهربين نشناخته باقى‏ مى‏ماند و تنها در سطح «بيمار» درك مى‏شود. «بيمارى‏» مرموزى‏، كه «طلسم» هم شده است! گدو در اثر فوق‏الذكر (م ف) در مورد خصلت درك نشده و عرفاني اين برداشت، مى‏نويسد: «عدم درك علل تضاد بين موازين دمكراسي و عملكرد امپرياليسم [در مورد بررسي ما تضاد بين محتواي حاكميت و عملكرد آن از يك‏سو و شكل آن از سوي ديگر] موجب مى‏شود، كه انتقاد خرده‏بورژوايي از شرايط حاكم، انتقادي عرفاني- رازگونه و اخلاقي از كار درآيد» و نهايتاً در زير سياست بورژوازي دفن شود.

فقدان تعميق انقلاب بهمن، ناشى‏ از عدم قاطعيت نيروهايى‏ كه قدرت دولتى‏ را در اختيار گرفته بودند، علت ريشه‏اى‏ وضع كنونى‏ و «بيمارى‏» مرموز و «طلسم» شده را تشكيل مى‏دهد.

اين برداشت كه در هر جامعه سرمايه‏دارى‏ «مدرن» گويا «طبقات مستقل از دولت» وجود دارند، نتيجه گريزناپذير در برابر هم قراردادن شكل “دولت” و محتواي “حاكميت” در اين نظام توسط كتاب است. استقلال نسبى‏ دستگاه دولتى‏ در جامعه بورژوازى‏، در اين انديشه مطلق شده است. عملكرد دولت داراى‏ استقلال نسبى‏، در خدمت حفظ نظام در اين انديشه جايى‏ ندارد. واقعيت اما چيز ديگرى‏ را به اثبات مى‏رساند. كليه راهكارهاى‏ دولت‏ها سرمايه‏دارى‏ كشورهاى‏ متروپل در بحران مالى‏ ايجاد شده در سال ٢٠٠٨ در اين كشورها، در خدمت تثبيت اركان متزلزل شده نظام سرمايه‏دارى‏ قرار دارد. به اين منظور درآمد مالياتى‏ دهه‏هاى‏ آينده به عنوان چتر حفاظتى‏ براى‏ بانك‏هاى‏ خصوصى‏ به كار گرفته  شدند. اين راهكار در زمانى‏ عملى‏ شد، كه حتى‏ در كشورهاى‏ متروپل سرمايه‏دارى‏ نيز رشد فقر مردم به معضل چشم‏گير تبديل گشته است. در آلمان با تصويب قانون معروف به “هارتس”، تنها دو ميليون كودك به زير مرز فقر رانده شدند. قريب به ١٥ درصد مردم در اين كشور زير مرز فقر قرار دارند. ١٥ درصد ديگر با وجود اشتغال بدون كمك‏هاى‏ اجتماعى‏ قادر به تامين مخارج زندگى‏ خود نمى‏باشند و به درآمدى‏ در سطح مرز فقر بايد قناعت كنند.

از در برابر هم قراردادن «دولت» و «حاكميت» در مورد ايران، نتيجه دوم نادرستى‏ زائيده مى‏شود، كه عبارت است از آنكه كه گويا «طبقات مستقل از دولت» در سرمايه‏دارى‏ وجود دارد، اما در ايران «شبه‏مدرن» وجود ندارد.

تناسب قواى‏ طبقات و نقش موثر آن‏ها، يعني درك كيفيت ناشى‏ از آن در پديده، با اسلوب نظاره‏گرِظاهربين بكلى‏ از مدنظر دور و به “هيروگليف” (ماركس) درك نشده، تبديل مى‏شود. دفاع از «خردگرايى‏» مورد ادعاى‏ كتاب، يعنى‏ بررسى‏ واقعيت مستقل از ذهن برپايه اسلوب علمى‏ شناخت، با شيوه نظاره‏گرِظاهربين معاوضه مى‏شود. تحليل و نتيجه‏گيرى‏ به خاك مى‏نشيند و بى‏نتيجه مى‏ماند.

«سردرگمى‏» و «انديشه‏هاى‏ پا در هوا» در مورد تعريف «دولت شبه‏مدرن» نزد كتاب مورد بحث از پايبندى‏ اين كتاب به نظريه مكتب فرانكفورت ناشى‏ مى‏شود. مكتبى‏ كه واقعيت طبقاتى‏ بودن جامعه را منكر است و مى‏پندارد، كه جامعه از «ساختارهاى‏ مستقل» تشكيل شده است. «مى‏توان گفت ساختار جوامع مدرن از سه سپهـر [به‏معناى‏ ساختار] اصلى‏ تشكيل شده است: سپهر سرمايه‏دارى‏، سپهر علم و تكنولوژى‏ و سپهر سياسى‏ يا دستگاه دولتى‏» (ص ٨٢). ساختارهايى‏ كه مستقل بوده و از تاثيرشان گريزى‏ وجود ندارد: «ساختارها حاصل رفتارهاى‏ ناشى‏ از تامل و اراده افراد نيستند، بلكه مستقل از خواست، احساس و باورهاى‏ ما عمل مى‏كنند» (ص ٣٨).

درباره نادرستى‏ چنين برداشت غيرعلمى‏ و غيرواقعى‏ از هستى‏ اجتماعى‏ ديرتر صحبت خواهد شد، هدف از سطور اين مبحث، جلب  توجه تنها به نادرستى‏ اسلوب نظاره‏گرِظاهربين حاكم بر كتاب است.

بي‏بندوباري و لاابليگرى‏ اسلوبى‏، در مورد مشخص درباره تعريف قانون و قانونمندى‏ و «دولت شبه‏مدرن» و پذيرش شرايط مطلق‏گرانه براى‏ نقش قانونمندى‏ و در برابر هم قراردادن دولت و حاكميت، زمينه برخورد پوزيتويستى‏ و تائيدآميز به شرايط حاكم را ايجاد مى‏سازد، كه ديرتر بدان پرداخته خواهد شد. در اين سطور كافى‏ است خاطرنشان شود، كه طرح پوشيده و عرفانى‏- رازگونه موضع پوزيتويستى‏ نيز يكى‏ از پايه‏هاى‏ اساسى‏ را در نظريات مكتب فرانكفورت تشكيل مى‏دهد.

٧- گذار تئورى‏ شناخت از مرحله ايده‏آليستى‏ به مرحله ماترياليست ديالكتيكى‏

گفتمان‏هاى‏ «پا در هوا»، «سردرگم» و «فلسفه هگل به جاى‏ پا با سرش راه مى‏رود» در پشت جلد كتاب و در صفحه ١١ آن براى‏ ترجمه كلام ماركس، ترجمه تحت‏الفظى‏ مناسبى‏ مى‏تواند باشد، اما بيان مضمون انديشه ماترياليست- ديالكتيكى‏ ماركس در ارزيابى‏ انتقادى‏ موضع ايده‏آليستى‏ انديشه ديالكتيكى‏ هگل نيست.

براى‏ درك مضمون مورد نظر ماركس در انتقاد فوق به هگل، بايد روند تاريخى‏ رشد انديشه فلسفى‏ بطور عام و تئورى‏ شناخت بطور خاص را در تاريخ رشد و تكامل آگاهى‏ انسان مورد توجه قرار داد. بطور مشخص بايد دانست كه تاريخ مكتوب و نوشته شده چند هزار ساله اين روند رشد و تكامل آگاهى‏ انسان، نهايتاً با گذار از كدام مراحل به شناخت ماترياليست ديالكتيكى‏ از حقيقت نائل شده است، كه موضوع و مضمون انتقاد ماركس به هگل را تشكيل مى‏دهد. تنها با چنين حيطه‏اى‏ است، كه آنوقت در پشت هيروگليف «پا در هوا» و «سردرگمى‏» و «با سر راه رفتن» معنا و مضمون مورد نظر ماركس درك مى‏شود و ترجمه تحت‏الفظى‏ توخالى‏، با مضمون علمى‏، معنا پيدا مى‏كند.

توضيح دقيق و همه‏جانبه اين روند چند هزارساله چهارچوب نوشته حاضر را مى‏شكند (١٠)، در اينجا كافى‏ است اين نكته توضيح داده شود، كه روند رشد آگاهى‏ و شناخت از مرحله ايده‏آليسم ذهنى‏ به ايده‏آليسم عينى‏  و نهايتاً به ماترياليسم و پديد آمدن “ماترياليسم تاريخى‏ و ديالكتيكى‏”، روند پرپيچ وخمى‏ را تشكيل مى‏دهد، كه در آن بدون پديدآمدن انديشه شلينگ Schelling، انديشه هگل ممكن نبوده و بدون هگل، ماركس ظهور نمى‏كرده است.

شلينگ و هگل در روند رشد و تكامل آگاهى‏ و تئورى‏ شناخت، خواستار غلبه كردن بر برداشت ايده‏آليسم ذهنى‏ بودند (١١). درحالى‏كه نزد شلينگ “وحدت متضاد‏ها” تا مرحله “وحدت مطلق” آنان رشد كرد، هگل “وحدت ديالكتيكى‏” متضادها را كشف و توضيح داد. اما هگل انديشه ديالكتيكى‏ را برپايه ايده‏آليسم قرار مى‏دهد. ازاين‏رو او نمى‏تواند مرحله عرفانى‏ و رازگونه شناخت ايده‏آليستى‏ از حقيقت را پشت‏سر بگذارد. (١٢)

مرحله بعدى‏ رشد انديشه فلسفى‏ و تئورى‏ شناخت، مرحله ماترياليستى‏ است، كه فويرباخ Feuerbach نماينده جديد آن در قرن نوزدهم است. (برداشت ماترياليستى‏، نزد فلاسفه يونان قديم نيز وجود دارد، كه به آن ماترياليسم قديمي مى‏گويند). فويرباخ در رساله خود تحت عنوان “انتقاد به فلسفه هگل” اما دچار اين اشتباه مى‏شود، كه نظر هگل را درباره وحدت ديالكتيكى‏ عين و ذهن ازاين‏رو «مزخرف» مى‏نامد و آن‏را مردود اعلام مى‏كند، زيرا اين نظريات برپايه متافيزيك- ايده‏آليسم قرار دارند!

برخلاف فويرباخ، ماركس در همين دوران به ضرورت قراردادن شناخت ديالكتيكى‏ هگل از حقيقت برپايه ماترياليسم مورد نظر فويرباخ، به عبارت ديگر توضيح ماترياليستى‏ شناخت ايده‏آليستى‏- متافيزيكى‏ هگل دست يافته بود. «ماركس و انگلس ماترياليسم فويرباخ را آنتى‏تز در برابر تز ايده‏آليستى‏ هگل تشخيص دادند و با نجات ديالكتيك هگل و قرار دادن آن برپايه ماترياليسم، ماترياليسم تاريخى‏ و ديالكتيكى‏ به نام بانيان سوسياليسم علمى‏ به ثبت رسيد.» (١٣)

بدين‏ترتيب «از آن‏رو كردن ماترياليستى‏» برداشتِ ايده‏آليستى‏ ديالكتيكِ هگل به دست‏آورد سترگ ماركسيسم تبديل شد. اين دست‏آورد سترگ ماركس و انگلس در ارتقاى‏ تئورى‏ شناخت به مرحله علمى‏ آن، از طريق شناخت و درك اهميت “پراتيك اجتماعى‏” در روند شناخت و آگاهى‏ انسان بدست آمد. شناخت نقش پراتيك در روند رشد آگاهى‏ انسان، به درك علمى‏ «وحدت كليتِ هستى‏ مادى‏ و معنوى‏، به صورت وحدت ديالكتيكى‏ پرتضاد، يعنى‏ عملكردى‏ معنوى‏- پراتيكى‏» (١٤) دست يافت. ازجمله به درك وحدت ذهن و عين انجاميد و به برداشت دوگانگى‏ روح و جسم در انديشه فلسفى‏ پايان بخشيد. تئورى‏ شناخت ايده‏آليستى‏- عرفانى‏ هگل، كه شناخت حقيقت را شناخت «روح مطلق» مى‏داند، و در آن نقش تعيين كننده ذهنيت و ذهن‏گرايى‏ در اسلوب ديالكتيكى‏ حاكم است، با ديالكتيك ماركسيستى‏، ماترياليسم- ديالكتيكى‏، تعويض شد و بر”پا” قرار داده شد.

بدين‏ترتيب قراردادن شناخت ديالكتيكى‏ هگل از موضع ذهنگرايانه و ايده‏آليستى‏ بر روى‏ پاهاى‏ استوار ماترياليستى‏ و درك بهم‏پيوستگى‏ و بهم‏تنيدگى‏ ماترياليست- ديالكتيكى‏ حقيقت، مضمون انتقاد ماركس به هگل را تشكيل مى‏دهد. ترجمه تحت‏الفظى‏ «پا در هوا» و «سردرگمى‏» براى‏ بيان چنين مضمونى‏ نارسا، فقير و به قول احسان طبرى‏ نگاهى‏ از روزنى‏ خرد به محتوا و مضمون انتقاد ماركس به هگل  است.

اين دستاورد بزرگ فلسفى‏ اما به‏معناى‏ پايان يافتن تاثير انديشه ايده‏آليستى‏ و يا ترك درك مكانيكى‏ از ماترياليسم نزد انديشمندان غيرماركسيست و مدافعان پوزيتويست خواستار حفظ شرايط حاكم در جهان نيست. ازجمله مى‏توان درك مكانيكى‏ از ماترياليسم را در انديشه فلسفى‏ مطرح شده در كتاب مورد بحث، “هگل يا ماركس”، در لباس ويژه نظريات پوزيتويستى‏ مكتب فرانكفورت مشاهده كرد. قائل شدن نقش مطلق‏گرانه براى‏ «قانونمندى‏ها» و قرار دادن «قانون» و «قانونمندى‏» در مقابل اراده انسان و نفى‏ رابطه بين آن‏ها، نشانه‏هايى‏ از چنين برداشت ذهن‏گرايانه هستند: «همه ما ايرانى‏ها، ازجمله روشنفكران، به منزله بخشى‏ از نظام سازماندهى‏ جهانى‏ و تقسيم كار بين‏المللى‏ در جريانى‏ قرار داريم كه كاملاً [تكيه از نگارنده، از اين به بعد ت از ن] خارج از حيطه اراده و خواست ما است …  [روشنفكر] نمى‏تواند [ت از ن] از چهارچوب اين تقسيم كار خارج شود» (ص ٣٥)، «… جامعه… داراى‏ وحدتى‏ ارگانيك [؟! همان سه سپهر پيش‏تر بيان شده] است، كه تحت قانونمندى‏هاى‏ خاص خود، مستقل از دخالت اراده آگاهانه افراد و گروه‏ها عمل مى‏كند» (ص ٣٥) و نكات ديگرى‏ كه ديرتر به آن‏ها پرداخته خواهد شد، نمونه‏هايى‏ از برداشت مكانيكي از ماترياليسم در كتاب مورد بحث هستند. نتايج چنين برداشتي، دارا بودن موضع پوزيتويستي و تائيدآميز در برابر شرايط حاكم است. در برابر يكديگر قراردادن ذهن‏گرايانه جنبه‏هاي متضاد پديده‏ها، و تكيه مطلق‏گرانه به اين يا آن جنبه، همانطور كه پيش‏تر نيز نشان داده شد، بيان موضع التقاطي و ماكياواليستي است.

«وحدت ارگانيك»، كه كتاب براي «جامعه» مى‏پذيرد، كه ناشي از «قانونمندى‏هاى‏ خاص» است، موضعي پوزيتويستي و تائيدآميز براي شرايط حاكم مى‏باشد. وحدت كدام متضادها ؟! در جامعه بورژوازي وحدت دو متضاد “مالكيت خصوصي بر ابزار توليد” و “تصاحب خصوصي و فردي توليد اجتماعي”، به عبارت ديگر وحدت “نيروهاي مولده رشديابنده” و “خصلت كالايي نظام”، كه “واقعيت” صورتبندي اقتصادي- اجتماعي نظام سرمايه‏داري را تشكيل مى‏دهد، با رشد و تعميق تضاد، ثبات خود را از دست مى‏دهد، در آن شكاف ايجاد مى‏شود و نهايتاً و به‏طور انقلابي، توسط وحدت جفت متضاد ديگري جايگزين مى‏شود. در اين روند تغييرات كمى‏ و سپس كيفى‏- انقلابى‏، «دخالت اراده آگاهانه افراد و گروه‏ها» وجود دارد و موثر است.

در اين موضع پوزيتويستي تنها «عينيت» تاثير «قانونمندي» به طور مطلق‏گرانه مورد توجه قرار مى‏‏گيرد. عينيتي كه گويا هيچ ارتباط با هستي اجتماعي و نقش آگاهانه انسان ندارد و از آن مستقل است. گدو در مورد برداشت “تئوري انتقادي” از نقش “روشنگري” در دوران طلوع بورژوازي و تضاد آن با عرفان دوران افول اين نظام نزد مكتب فرانكفورت نيز به گم‏شدن «زمينه اجتماعي تغييرات عيني در روند تاريخي» اشاره مى‏كند و مى‏نويسد: «تنها عينيت تغيير باقي مى‏ماند». اريش فروم Erich Fromm اين كوشش را «عقلايي كردن عملكرد در سطح ساختارهاي موجود» مى‏نامد (م ف، زيرنويس شماره ٤٨)

“روشنگري”، انسان دوران بورژوازي انقلابي را به فرد مستقل و تغيير دهنده جامعه تبديل ساخت. عرفان دوران حاكميت نئوليبراليِ امپرياليسم مى‏خواهد انسان را به انقياد «تغييرات عيني» درآورد.

با چنين برداشت مكانيكى‏، اين نظر القا مى‏شود، كه گويا انسان صاحب آگاهى‏، تنها به ظاهر، زندگى‏ و تاريخ هستى‏ خود را برپامى‏دارد و در واقع جز ابزار منفعل تاريخ نيست و مى‏تواند فقط آنچه تحقق يافته است را پس از حادث شدن آن، مورد نظاره قرار دهد. ماركس اين ماترياليسم را در تز نهم درباره فويرباخ، «ماترياليسم ظاهرنگر» مى‏نامد. بر پايه چنين برداشت مكانيكى‏ از بخشى‏ از واقعيت- حقيقت است، كه كتاب موضع پوزيتويستى‏ درباره گويا گرفتار بودن انسان در بند “تكنيك” و “تكنولوژى‏” را توجيه كرده و مى‏خواهد آن را به خواننده القا كند.

در چنين برداشتى‏، وحدت كليت هستى‏، ازجمله هستى‏ اجتماعى‏، يك سويه و مطلق‏گرانه به‏مثابه جريان روندى‏ كه گويا «تنها تحت تاثير عملكرد مكانيكى‏ ابژكت- واقعيت عينى‏» (١٥) قرار دارد، درك مى‏شود. به‏عبارت ديگر اين روند، روندى‏ مكانيكى‏ و با نفى‏ و يا تقليل اهميت نقش پراتيك وابسته به آگاهى‏ انسان، درك مى‏شود. برداشتى‏ كه ماركس آن را در نظريات ماترياليسم قديمى‏ در تز اول درباره فويرباخ مورد انتقاد قرار مى‏دهد. در برداشت ماركس همچنين وحدت عين و ذهن محدود نمى‏شود به تنها عملكرد ذهنى‏ انسان، كه در سيستم ايده‏آليسم به آن محدود مى‏شود. برعكس معنويت و پراتيك، برپايه ريشهِ علّـى‏ و هدفمندى‏ عملكردِ آگاهانهِ انسان يك وحدت ديالكتيكى‏- پرتضاد، يعنى‏ “عملكرد معنوى‏- پراتيك” را تشكيل مى‏دهند (١٦). شناخت پديده نشناخته تنها با به خدمت گرفتن دانش تاكنون بدست آمده، قابل شناخت است. باستان‏شناسى‏ تجربى‏ experimentele Archäologie  با آموختن مجدد فنون آن دوران، به درك اسلوب كاركرد انسان در گذشته دست مى‏يابد.

«اسير ساختارهاى‏ سياسى‏، اجتماعى‏ و اقتصادى‏ [دانستن] روشنفكر» در كتاب (ص١٤) از مواضع التقاطى‏ و برداشت مكانيكى‏ از ماترياليسم و تز ظاهر‏امر واقعيت عينى‏ ناشى‏ مى‏شود.

مكتب فرانكفورت اصل شناخت ديالكتيكى‏ هگل درباره «كليت، حقيقت است» را مورد پرسش قرار مى‏دهد و تنها بخشى‏ از حقيقت را عمده مى‏كند و يا حتى‏ آن را مطلق ارزيابى‏ مى‏كند. از اين طريق جهان يك‏پارچه، ازجمله هستى‏ اجتماعى‏، كه «مجموعه‏ بهم‏پيوسته‏اى‏ را تشكيل مى‏دهد، به بخش‏هاى‏ خشك و انعطاف‏ناپذير [قانون و قانونمندى‏] در برابر هم تقسيم و متجزا و اوراق مى‏شوند [دولت در برابر حاكميت، نقش عامل آگاه در برابر واقعيت عينى‏ قرار داده شده و ارتباط و وابستگى‏ آن‏ها از يكديگر نفى‏ مى‏شود] از اين طريق ذات پوياى‏ جريان روند حقيقت غيرقابل درك باقى‏ مى‏ماند.» (١٧).

اين نكته را همچنين آندرآس گدو Andras Gedö در رساله خود (م ف)، در ارتباط با بحث روشنگرى‏ و عرفان در نظريات اين مكتب، توضيح مى‏دهد. او موضع مطلق‏گرايانه پذيرفتن بخشى‏ از حقيقت به‏مثابه كل حقيقت را نزد نظريه‏پردازان مكتب فرانكفورت چنين ارزيابى‏ مى‏كند: «اگر هم هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه و هابرماس با ماهيت افسانه پوزيتويستى‏ “آنچه موجود است” مخالفت مى‏كنند، باوجود اين، موضع اجتماعى‏ آن‏ها برپايه استقلال “واقعيت موجود” قرار دارد. جنبه‏هايى‏ از كليت واقعيت تاريخى‏ را متجزا ساخته و ثبت و برجسته مى‏سازند.» چنين شيوه‏اى‏ در كتاب مورد بررسى‏ مثلاً در ارتباط با «قانونمندى‏ مستقل از دخالت اراده آگاهانه افراد …» به كار برده مى‏شود.

٨- تاريخ گذشته همه جوامع، تاريخ نبرد طبقاتى‏ است

عدم درك- تحريف و تفسير دلبخواهى‏ واقعيت، تحت عنوان تفسير «ماركسى‏» انديشهِ ماركس و انگلس در نظريات اعلام شده در كتاب در بخش‏هاى‏ مختلف ديگر نيز ديده مى‏شود. يكى‏ از اين نكات در سطور زير ازآن‏رو مورد توجه ويژه قرار داده مى‏شود، زيرا در آن انديشه اصلى‏ طبقاتى‏ بودن جامعه پوشانده شده و برداشت نادرست و انحرافى‏ نظريه‏پردازان مكتب فرانكفورت، حتى‏ به ماركس نسبت داده مى‏شود. اين تفسير انحرافى‏ از نظريات ماركس در نظريات مكتب فرانكفورت، همانطور كه اشاره رفت، با اين منظور انجام مى‏شود، كه آلترناتيو و جانشينى‏ براى‏ ماركسيسم ارايه شود، آلترناتيوى‏ رفرميستى‏.

در صفحه ٣٢ كتاب برداشت انحرافى‏ از نظريه ماركس و انگلس، با نسبت دادن «نگاه ساختارى‏» به ماركس (كه به آن برچسبى‏ «وبرى‏» (١٨) هم زده مى‏شود – ص ١٧-) عملى‏ مى‏گردد و گفته مى‏شود: «… رهيافت ماركسى‏، يعنى‏ نگاه ساختارى‏ …» به جامعه… «جامعه ماهيتى‏ ساختارى‏ دارد … جامعه كلان سيستمى‏ است، كه تحت قانونمندى‏هاى‏ خاص خود، مستقل از دخالت ارادهِ آگاهانه افراد و گروه‏ها عمل مى‏كند …». به مضمون پوزيتويستى‏ و تائيدآميز براى‏ حفظ شرايط حاكم، ديرتر پرداخته خواهد شد، در اينجا لازم است برجسته شود، كه «نگاه ساختارى‏» به جامعه در تضاد است با نظريات ماركس و انگلس درباره طبقاتى‏ بودن جامعه، كه در “مانيفست كمونيستى‏” با صراحت بيان شده است، در آنجا تصريح مى‏شود، كه «تاريخ گذشته همه جوامع، تاريخ نبرد طبقاتى‏ است».

در انديشه «ساختاري»، رابطه ساختارها، جا و مقام آن‏ها در صورتبندي اقتصادي- اجتماعي و نقش عمده و غيرعمده و متفاوت آن‏ها “گم” مى‏شود و از مدنظر دور مى‏ماند. اين بي‏بندوباري در اسلوب تجزيه و تحليل از طريق بكار گرفتن شيوه نظاره‏گرانه، يعنى‏ اسلوبي كه تنها به ظاهر پديده‏هاى‏ منعكس شده در ذهن خود بسنده مى‏كند و ارزيابي خود را برپايه آن قرار مى‏دهد، عملي مى‏شود. اسلوب ديالكتيكيِ شناختِ واقعيت و دريافت و درك حقيقت (كه انعكاس همه‏جانبه واقعيت در ذهن است)، اما همه جوانب، جنبه‏‏ها و لحظات واقعيت و ازجمله «ساختار»ها را در جريان تغيير و تحول در آن‏ها در ارزيابي خود دخيل داشته و با يافتن و تعيين ريشه‏هاي عـلّـي لحظات و جنبه‏ها، روابط و نقش جا و مقام هر كدام از آن‏ها را در واقعيت، ازجمله در صورتبندي اقتصادي- اجتماعي (فرماسيون) حاكم، تشخيص داده و با شناخت بهم‏پيوستگي و بهم‏تنيدگي لحظات و جنبه‏ها، كليتِ واقعيت را درك مى‏كند و از اين طريق به حقيقت (نسبي) دست مى‏يابد. شناختِ كليتِ پديدهِ و يا هستي اجتماعي، از درون چنين روندِ بغرنجِ شناختِ ديالكتيكي مى‏گذرد. تقسيم جامعه برپايه ظاهر “واقعيت‏امر” مى‏تواند بسيار متفاوت و بى‏شمار عملي شود. رنگ مو و چشم، بزرگي دماغ و شكل آن و انواع ديگر تقسيمات، كه ظاهري علمي نيز مي‏توانند داشته باشد و يا حتي به نتايج معين و قابل استفاده نيز بانجامد، براي ارايه تعريف علمي از انسان بكار نمي‏آيد. چنين شيوه‏هايي به ابزار تئوريك توجيهات جنايتكارانه نژادپرستانه فاشيسم و نازيسم تبديل شدند.

تضاد برداشت «ساختاري» با تحليل طبقاتي ماركس از جامعه سرمايه‏داري، تنها از آن‏رو نيست، كه “اسلوب” كار، اسلوبي غيرعلمي است، بلكه به‏ويژه ازاين‏رو چنين برداشتي، برداشتي ضدماركسيستي و ضدعلمي است، زيرا نقش ريشه عـلّـي kausale Genese مورد نظر ماركس را در ارزيابي طبقاتي از جامعه نفي مى‏كند. ماركس به منظور بررسي نظام سرمايه‏داري، كار بررسي را بي‏جهت با بررسي “كالا” آ‎غاز نمى‏كند. ماركس تسبيح را از اين‏رو با اين دانه آغاز مى‏كند، زيرا با آن مى‏تواند رشته علل عـلّـي ساختار نظام را به بهترين و علمى‏ترين نحو توضيح دهد و به اثبات برساند.

در اين برداشت انحرافى‏ از “فرماسيون” و يا صورتبندى‏ اقتصادى‏- اجتماعى‏ مورد نظر ماركس و انگلس در كتاب، بدفهمى‏هاى‏ چندگانه‏اى‏ نهفته است. ازجمله مضمون وحدت ديالكتيكى‏ عين و ذهن، وحدت ديالكتيكى‏ اقتصاد و ايدئولوژى‏ و نهايتاً مضمون صورتبندى‏ يا فرماسيون نزد ماركس در نظريات مطرح شده در كتاب درك نشده است و به‏عبارت ديگر بطور انحرافى‏ مطرح شده است. يكى‏ دانستن “صورتبندى‏” با “ساختار” كه در كتاب عنوان مى‏شود، مثلا آنجا كه در صفحه ١٧ گفته مى‏شود: «… جامعه ايران نيز داراى‏ يك ساختار اقتصادى‏- اجتماعى‏ است …»، كوچكترين ارتباطى‏ با برداشت طبقاتى‏ از جامعه توسط ماركس و انگلس در “مانيفست كمونيستى‏” ندارد، بلكه ارزيابى‏ نادرستى‏ برپايه برداشت و ارزيابى‏ مكتب فرانكفورت است از جامعه ايرانى‏. برداشت ساختارى‏ از جامعه در كتاب ديرتر هم مورد توجه قرارخواهدگرفت.

٩- ارزيابى‏ ارايه شده، الگوى‏ به عاريه گرفته شده است

نهايتاً بايد تاكيد شود، كه برجسته ساختن مواضع مكتب فرانكفورت در نظريه‏ها و آلترناتيوهايى‏ كه در كتاب مطرح مى‏شوند، از اين‏رو پراهميت است، زيرا، همانطور كه ديرتر نشان داده و اثبات خواهد شد، تحليل ارايه شده در كتاب از اوضاع اقتصادى‏- اجتماعى‏ ايران، برخلاف ظاهر آن و ادعاهاي مطرح شده در آن از تحليل مشخص شرايط حاكم بر هستى‏ اجتماعى‏ ميهن ما ٢٦ سال پس از پيروزى‏ انقلاب بهمن ٥٧ سرچشمه نمى‏گيرد، بلكه انتقال هدفمند ايدئولوژى‏ سوسيال دمكراسى‏ راست اروپايى‏ است به‏مثابه ماسكى‏ به عاريه گرفته شده براى‏ توضيح غيرعلمى‏ اوضاع ميهن ما و اريه راه‏حل‏ها و راهكارهاى‏ در خدمت حفظ وضع موجود. پيشنهادهايى‏ كه جملگى‏ از نسخه نئوليبرال جهانى‏سازى‏ امپرياليستى‏ اقباس شده‏اند.

كتاب چه مى‏گويد، چه هدفى‏ را دنبال مى‏كند، چه پيشنهاد و آلترناتيوى‏ را مطرح مى‏سازد؟

١٠- انباشت اوليه سرمايه

بدون ترديد نكته مثبت و قدرت كتاب را بايد در بررسى‏ و نشان دادن «درآمدهاى‏ رانتى‏» و چگونگى‏ تقسيم غارتگرانه درآمد نفت در كشور دانست. كتاب در صفحه ١٠٧ با اشاره به آغاز صدور نفت از دهه دوم قرن بيستم از ايران، ورود «ارزش افزوده تجارى‏ هنگفتى‏» به اقتصاد كشور را برجسته مى‏سازد، كه قشر كوچكى‏ را ثروتمند ساخته است: «اين ارزش افزوده هنگفت و بادآورده حاصل از فروش نفت، نهايتاً به قشر كوچكى‏ از جامعه، كه ٥ الى‏ ١٠ درصد كل جمعيت كشور و كانون‏هاى‏ مالى‏ و اقتصادى‏ نظام اقتصادى‏ ما را تشكيل داده و عمدتاً ديوان‏سالاران عالى‏رتبه، دلال‏ها، توزيع كنندگان عمده كالا‏ها و ارائه دهندگان خدمات مى‏باشند، منتقل مى‏شود.»

كتاب در ادامه مطلب براى‏ دولت در اين تقسيم ثروت «بادآورده از فروش نفت» و «گردش منابع مالى‏ رانتى‏ دولتى‏»، «نقش تعيين كننده» و كليدى‏ منفى‏ قائل شده و آن را ناشى‏ از وضع «انحصارى‏ دولت» ارزيابى‏ مى‏كند. «معنى‏ عينى‏ و واقعى‏ [چنين وضعى‏] … انباشت ثروت و قدرت در دست گروهى‏ اندك است …». «بوروكرات‏هاى‏ عالى‏رتبه، سران ارتش و پليس، دلال‏ها و نهايتاً آن دسته از سرمايه‏داران وابسته به توليدات صنعتى‏ غرب بودند، كه نماينده سرمايه‏دارى‏ جوامع مدرن در ايران و رابط و دلال ميان اقتصاد و بازار بين‏المللى‏ با بازارهاى‏ مصرف بومى‏ و داخلى‏ بودند.» (ص ٨٥).

مواضع فوق، همانطور كه اشاره رفت، نكته مثبت و قدرت كتاب در بررسى‏ جنبه‏اى‏ از وضع اقتصادى‏- اجتماعى‏ حاكم بر ميهن ما نزديك به سه دهه پس از پيروزى‏ انقلاب بهمن ٥٧ است. متاسفانه اما كتاب از اين مواضع به نتايج نادرست براى‏ غلبه بر بن‏بست تاريخى‏ جامعه ايرانى‏ و خروج از آن مى‏رسد، كه ديرتر بدان پرداخته خواهد شد. آنچه كه اما نمى‏توان با آن موافقت داشت، اين ادعاى‏ است، كه گويا براي سرنوشت جامعه ما «هيچ تفاوتى‏ هم نمى‏كند، كه كدام فرد يا جريانى‏ در راس ساختار قدرت سياسى‏ [كه همان دولت باشد] قرار گيرد.» (ص ١١٠)

زمانى‏ كه در صفحه ١١١ گفته مى‏شود، كه «در ايران همه نزاع‏هاى‏ سياسى‏ بر سر نفت و تصاحب نفت است»، بخش عمده‏اى‏ از واقعيت بيان و افشا مى‏شود، اما اين ادعا كه «نزاع، طبقاتى‏ نيست …» فاقد هرنوع زمينه واقعى‏ بوده و تنها بيان و انتقال بكلى‏ غيرانتقادى‏ ايدئولوژى‏ عاريه گرفته شده از مكتب فرانكفورت به جامعه ايرانى‏ است. در اين ارزيابى‏ تغييرى‏ هم بوجود نمى‏آيد، زمانى‏ كه كتاب در ادامه جمله گويا غيرطبقاتى‏ بودن نزاع و براى‏ اثبات آن مدعى‏ شود، كه علت طبقاتى‏ نبودن نزاع در ايران در اين امر نهفته است، «… چون اساساً در جامعه ما طبقات شكل نگرفته است»، يعني تز اثبات نشده‏اي را براي اثبات ادعاي خود مطرح سازد.

نفى‏ طبقاتى‏ بودن جامعه و ادعاى‏ ايجاد نشدن «طبقات» در تضاد نيز قرار دارد با مطالب صفحه ٧٨ كتاب: «… هرگز طبقات جديد بورژوا كه در غرب، نظام سرمايه‏دارى‏ را شكل دادند، در ايران بوجود نيامدند، امـا (ت از ن) نمايندگان جامعه مدرن، مثل سرمايه‏داران، طبقه كارگر صنعتى‏، كارمندان و بوروكرات‏ها (ديوان‏سالاران)، روشنفكران و ده‏ها گروه، طبقه و قشر جديد اجتماعى‏ به ظهور پيوستند، كه همگى‏ به شدت به دولت جديد وابسته بودند. …».

كتاب از مقوله “انباشت اوليه سرمايه” اطلاع دارد و به آن مثلا در صفحه ٨٣  اشاره مى‏كند: «درواقع دولت مدرن نقش هماهنگ كننده دو سپهر اصلى‏ ديگر جهان مدرن، يعنى‏ سرمايه‏دارى‏ و علم و تكنولوژى‏، را به‏عهده داشته است. … نقش تاريخى‏ دولت‏هاى‏ مدرن در جوامع مدرن حمايت و حفاظت نيروهاى‏ اجتماعى‏ خود در چهارچوب اعمال نظارت بر روابط طبقاتى‏ داخلى‏ [بخوان حفظ ديسيپلين غارت سرمايه‏دارى‏] و تعادل‏بخشى‏ به قواى‏ كشورهاى‏ خود در سطح بين‏المللى‏ [ازجمله غارت استعمارى‏ كشورهاى‏ ديگر] است.» براى‏ ايران نيز «بسط مناسبات جامعه مدرن سرمايه‏سالار ابتدائى‏» (ص ٧٥) پذيرفته مى‏شود.

در حالى‏كه كتاب در مورد چين و ژاپن اشاراتى‏ در مورد انباشت اوليه سرمايه در اين كشورها دارد (ازجمله نگاه شود به بخش “ايدئولوژى‏هاى‏ عوضى‏” صفحه ٥٥ ببعد) و تائيد مى‏كند، كه ژاپنى‏ها با سرنگونى‏ نظام فئودالى‏ و ملوك‏الطوايفى‏ به ايجاد كردن زمينه اجتماعي انباشت اوليه سرمايه دست يافتند و برجسته مى‏سازد، كه «حتى‏ روشنفكران ژاپنى‏، چندان بر روى‏ دستمزد كم كارگران و تراكم ثروت در ميان اقليت دست نگذاشتند. آن‏ها معتقد بودند، كه پائين بودن دستمزدها براى‏ پائين بودن هزينه‏ها و ربودن بازارهاى‏ خارجى‏ ضرورى‏ است.» (ص ٥٩).

دفاع تلويحى‏ از «روشنفكر ژاپنى‏» براى‏ نقش آنان در نازل نگه‏داشتن سطح دستمزدها، كه در ايران نيز قند در دل سرمايه‏داران آب مى‏كند، را ماركس در كاپيتال (١٩) به زير شلاق مى‏كشد و نقش دولت سرمايه‏دارى‏ را در روند انباشت اوليه سرمايه،‌ كه آن را «بشارت صبح دولت سرمايه‏دارى‏» مى‏نامد، ازجمله چنين توصيف مى‏كند: در «مراحل مختلفه انباشت بدوى‏ … قدرت دولتى‏، يعنى‏ زور متمركز و منظم، را مورد استفاده قرار مى‏دهند، تا پروسه تبديل نظام فئودالى‏ به‏شيوه توليد سرمايه‏دارى‏ را شتابان تسريع كنند و گذارها را كوتاه سازند».

در مورد ايران مسئله انباشت اوليه سرمايه، كه بنا به مطالب خود كتاب لااقل تاريخى‏ يك قرنى‏ دارد، مسكوت گذاشته مى‏شود. تنها اشاره‏اى‏ به «سال‏هاى‏ قدرت و حكومت مطلق رضاشاه» مى‏شود، كه «همزمان است با تاريخ تكامل نظام سرمايه‏دارى‏ جديد ايران …» (صفحه ٨١).

١١- ايران، جامعه‏اى‏ طبقاتى‏

آنچه كه انباشت اوليه سرمايه ناميده مى‏شود، محصول زحمت و قناعت توانگران خردمند نيست، نتيجه قتل و غارت و دزدى‏ و انواع پليدى‏ هاست. براى‏ چنين انباشتى‏ ضرورى‏ است، كه گروهى‏ از انسان‏ها پديد آيند، كه از مالكيت وسائل توليد محرومند و در فروش نيروى‏ كار خويش آزادند. «انباشت بدوى‏ سرمايه روندى‏ است اجتماعى‏، كه در جريان آن از توده وسيعى‏ از مردم زحمتكش سلب مالكيت مى‏شود، تا آن‏ها مجبور به‏فروش نيروى‏ كار خويش باشند. … توليدكنندگان كوچك سلب مالكيت شده، بزير مهميز انظباط سرمايه‏دارى‏ كشيده مى‏شوند…» (٢٠).

اين روند دردناك براى‏ ميليون‏ها ايرانى‏ سلب مالكيت شده و به زير مهميزِ ديسيپلينِ انباشتِ اوليهِ سرمايه در نظام سرمايه‏دارى‏ در ايران كشيده شده، تاريخچه شناخته شده‏اى‏ دارد، كه كتاب اشاراتى‏ به آن مى‏كند، اما براى‏ پوشانده خصلت طبقاتى‏ چنين روندى‏، آن را ناشى‏ از عملكرد «دولت شبه مدرن» عنوان مى‏كند.

سكوت كتاب درباره نقش استعمارى‏ كشورهاى‏ امپرياليستى‏ در عقب ماندگى‏ و رشد انحرافى‏ جامعه بورژوايى‏ در ايران در گذشته، سكوتى‏ پرسش‏برانگيز و غيرمجاز مى‏باشد. همانطوركه سكوت برخى‏ از نظريه‏پردازان “چپ” در برابر خصلت ضدملى‏ نقض غيرقانونى‏ اصل ٤٤ قانون اساسى‏ جمهورى‏ اسلامى‏ ايران، اكنون به پوششى‏ براى‏ مخفى‏ نگه داشتن خصلت استعمارگرانه نسخه نئوليبرال سرمايه‏دارى‏ جهانى‏ در ايران تبديل شده است.

شناخت چگونگى‏ انباشت اوليه سرمايه‏دارى‏ در ايران به افسانه غيرطبقاتى‏ بودن جامعه ما پايان مى‏دهد. اين روند دردناك در ايران را جوانشير در اثر فوق‏الذكر خود و پس از اشاره به بررسى‏ ماركس از چگونگى‏ انباشت اوليه سرمايه در انگلستان، كه «با خلع‏يد از توده‏هاى‏ مردم روستا، شكستن اقتصاد طبيعى‏، پيدايش بازار داخلى‏ و بوجود آمدن طبقه كارگر» همراه بود و به انباشت ثروتى‏ انجاميد، كه از راه «غارت مستعمرات، از برده فروشى‏، قرضه دولتى‏، سيستم جديد مالياتى‏، سيستم حمايت گمركى‏» (٢١) پديدآمده بود، توضيح مى‏دهد. در عين‏حال بررسى‏ جوانشير علل عقب‏ماندگى‏ رشد سرمايه‏دارى‏ و ويژگى‏ شرايط اقتصادى‏- اجتماعى‏ را در ايران برمى‏شمرد. نقل اين مبحث از كتاب جوانشير در اين سطور، باوجود طولانى‏ بودن آن، براى‏ درك همه‏جانبه مسئله انباشت اوليه سرمايه در ايران، ضرورى‏ به‏نظر مى‏رسد و طولانى‏ بودن نقل‏قول را مى‏بخشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *