مقاله شماره ٣٣/١٣٨٧
پيشگفتار
دهه ٦٠ و ٧٠ قرن بيستم، در اروپا و بهِويژه در فرانسه و آلمان سالهاى اوج جنبش دانشجويى- روشنفكرى بود، كه خود را مستقل از نبرد طبقاتى در جامعه، آرى مافوق آن مىپنداشت و براى خود بهمثابه “نخبـگان” و “فرهيختـگان” جامعه، نقش نيروى محركه و موتور براى تغييرات اجتماعى قائل بود. “چپ نو” نامى بود كه اين جنبش بر خود نهاده بود و “تئورى انتقادى” را پرچم انديشه خود اعلام كرده بود. دو عنصر “ديالكتيك نفى” و پوزيتويسم پنهان مضمون فلسفى و تئوريك “تئورى انتقادى” را تشكيل مىدهند. در آن، “ديالكتيك نفى” پوششى است براى سنتز بين فلسفه زندگى و پوزيتويسم. نتيجه الزامى ديالكتيك نفى، “تئولوژى نفى” است كه در آن “مطلقيت”، عنصر اساسى اتوپياى فلسفى- آنتروپولوژيكى مىباشد.
اين جنبش خردهبورژوايى كه از سالهاى ٢٠-٣٠ همين قرن در كنار و تحت تاثير جنبش كارگرى انقلابى بوجود آمد، با نفى ساختار طبقاتى جامعه، عملاً نبرد طبقاتى در جامعه را نفى كرد و با مواضع پوزيتويستى خود به مدافع و توجيهگر نظام سرمايهدارى تبديل شد.
نمايندگان و انديشمندان عمده اين نظريات، كه به “مكتب فرانكفورت” معروف شدهاست، ازجمله عبارتند از: هوركهيمر Horkheimer، آدورنو Adorno، ماركوزه Markuse، هابرماس Habermas و ديگران. فردريش نيچه و اشتينر و … پدران روحانى مكتب فرانكفورت را تشكيل مىدهند. اگرچه نظريات اين انديشمندان در ارتباط قرار دارند با جنبش دانشجويى دهه ٦٠ و ٧٠ در اروپا و آمريكا، درجمع طيفى را تشكيل مىدهند، گاه با مواضع بهظاهر متضاد.
بخشى از جنبش دانشجويى ايران خارج از كشور در سالهاى ذكر شده در چهارچوب “كنفدراسيون” نيز تحت تاثير “چپ نو” قرار داشت. برخى از نمايندگان آن بعد از پيروزى انقلاب بهمن ٥٧ به ناقلين اين نظريات به ايران تبديل شدند. اگر توضيح درباره نظريات مكتب فرانكفورت و ناتوانى آن براى پاسخ به مسائل تئوريك و سياسى- اجتماعى در شرايط كنونى مبارزات در ايران از ضرورت برخوردار شده است، ازاينروست، كه در سالهاى اخير و نزد برخى از هواداران “اصلاحات” در ايران اين نظريات كم و بيش پوشيده، ولى بطور نسبتاً وسيعى رايج شده است. ترجمه مقالات متعددى از هوركهيمر، آدورنو و ديگران، ازجمله پدر روحانى آنها، فردريش نيچه، در اين سالها در مطبوعات متمايل به اصلاحات به چاپ رسيد. در خارج از كشور نيز چنين مقالات و نظرياتى، مثلا در نشريه “كار”، منتشر شد.
بدون ترديد بحران تئوريك گريبانگير “چپ” در دوران كنونى داراى علل مختلف است. فروپاشى كشورهاى سوسياليستى سابق در اروپا و علل اين فاجعه نقش عمدهاى در اين زمينه ايفا مىكند. عللى كه اشتباهات فلسفى، تئوريك، سياسى، اجتماعى- پسيكولوژيك و به ويژه اقتصادى … را در جريان ساختمان سوسياليسم در اين كشورها در برمىگيرد. ساختمان سوسياليسم چپروانه، امرى دستورى پنداشته شد و در موارد بيشمارى درك از ديالكتيك ماترياليستى به سطح درك مكانيكى از ديالكتيك تنزل داده شد. *
غلبه نيروهاى راست در سالهاى پس از پيروزى انقلاب بهمن در ايران نيز زمينه توسعه انواع تئورىهاى بورژوايى را بين روشنفكران ايرانى ايجاد كرد. اين امر بهويژه در اثر فقدان تاثير تعيين كننده نظرى حزب توده ايران، با سركوب و قتل نظريهپردازان تودهاى در سالهاى ٦٠ و بهويژه قتلعام دانشمندان تودهاى در جريان فاجعه ملى سال ١٣٦٧، تشديد شد.
تبليغ وسيع نظريات سوسيال دمكراتيك راست و نظريهپردازان مكتب فرانكفورت و ادامه دهندگان انديشههاى نيچه و ديگران در سالهاى اخير و بهويژه در دوران “اصلاحات” در مطبوعات مجاز در ايران چشمگير است.
ترجمه و اقتباس رساله آندرآس گـدو Andras Gedö، ماركسيست مجارى، در توضيح مواضع مكتب فرانكفورت، كه او در سال ١٩٧١ بهمناسبت صدمين سالگرد تولد لنين در فرانكفورت در آلمان ارائه داشت و اخيراً در مجموعهاى تحت عنوان “فلسفه و سياست” Philosophie und Politik بهمناسبت ٨٠مين سالگرد تولد ماركسيست معاصر آلمانى روبرت اشتيگروالد Robert Steigerwald تجديد چاپ شده است (بنگاه نشريات “نوى امپولز” Neue Impuls در آلمان ٢٠٠٥)، مى تواند كمكى باشد براى خواننده ايرانى، ضمن آشنايى با اين نظريات، جاى آنها را در انديشه فلسفى و سياسى نظام سرمايهدارى امپرياليستى دوران افول با روشنى بيشترى درك كند.
برخورد انتقادى به نظرياتى كه در ميان نظريهپردازان چپ مذهبى در ايران نفوذ يافته است و تاثير آن بر انديشه “چپ” ايرانى در مجموع و متاسفانه نزد گردانها و عناصرى از چپ انقلابى و تودهاى هم به چشم مىخورد، نيز مىتواند از ارزيابى انتقادى مكتب فرانكفورت بهرهگيرد. پيگيرى انقلابى در حفظ و پايدارى بر مواضع طبقاتى در مبارزات اجتماعى نزد چپ انقلابى، لزوماً بايد بتواند با مرزى روشن و صريح نسبت به نظريات “چپ” غيرانقلابى، تجديدنظرطلب و رفرميستى نزد جريانهاى سوسيال دمكراتيك راست و جريانهاى مشابه آن، به بيان نظر تئوريك و سياسى مستقل خود بپردازد. نبايد زير فشار تبليغات ضدكمونيستى كه نظريات ماركس، انگلس، لنين و ديگر انديشمندان ماركسيست را تحت لواى “نظريات كهنه شده”، “افسانه بزرگ”، “مواضع ملانقطى” و… تكفير مىكند، از كوشش براى شناخت نبرد طبقاتى و درك ماترياليست تاريخى جوامع خسته شد و بازايستاد. پايبندى به اسلوب شناخت ديالكتيكى پديدهها و جامعه، تنها امكان شناخت روند جارى زندگى است. ازاينرو شناخت مواضع مكتب فرانكفورت مىتواند كمك باشد در تشخيص اصلىترين تضاد اجتماعى ناشى از نبرد طبقاتى در جامعه ازيك طرف و مسائل سياسى و تضادهاى روزمره در جنبش اجتماعى از طرف ديگر.
يكى ديگر از نظريات پوزيتويستى، اما از موضع اثباتگرايانه كه مىخواهد جايگزينى براى انديشه انقلابى باشد، نظريه “مهندسى اجتماعى” توسط كارل پوپر است. پوپر جامعه سرمايهدارى را جامعه خردگرايى مىداند كه وعده آن را كتابهاى آسمانى هم دادهاند. به نظر او مىتوان با اقدامات اصلاحى به برطرف ساختن نابسامانىها در جامعه سرمايهدارى غلبه نمود. او انقلاب را اقدامى زايد اعلام مىدارد و آن را رد مىكند، زيرا گويا شرايط پيشين، خود را بعد از انقلاب بازسازى مىكنند. پوپر از بيم آرمانهاى سوسياليستى، و در مقام ناصح سرمايهدارى، مىنويسد: «اگر قرار است از سقوط جهان به ورطه بدبختى جلوگيرى شود، نبايد دستخوش روياى جهان خوشبخت شد. بايد به اصلاحات پرداخت و به انقلاب مجال نداد! براى رسيدن به اين هدف، بايد خطاهاى خود را بشناسيم و تصحيح كنيم.» (كارل پوپر، “فقر تاريخگرى”، ترجمه احمد آرام به فارسى). اين نظريات پوزيتيويستى صريح و در ظاهر در تضاد با “ديالكتيك نفى” نيز به طور وسيعى در ايران مطرح هستند و متاسفانه در برداشتهاى نيروهاى “چپ”، ازجمله آنانى كه خود را پايبند به نظريات ماركسيستى نيز مىدانند، نفوذ كردهاند.
ديالكتيك نفى يا نفى ديالكتيك؟
مكتب فرانكفورت در پرتوى ماركسيسم
يك- در وضع و تاثيرات مكتب فرانكفورت امروزه تناقضات بسيارى وجود دارد. ازيكسو نمايندگان آن با تكيه به برداشتها و نظريات بيان شده در “تئورى انتقادى” kritische Theorie از يك شورش و طغيان مطلق عليه وضع موجود دفاع مىكنند، كه گويا قرينه غربى براى “انقلاب بزرگ فرهنگى” [در چين] را تشكيل مىدهد و ازسوى ديگر اصلاحطلبانى، كه در صدد نو كردن البسه فكرى و نظرى خود هستند، خود را هوادار اين مكتب مىدانند.
از “ديالكتيك نفى” [آدورنو مخالفت نيچه را عليه هرنوع نظمى با لفظ “ديالكتيك نفى” ترجمه و بيان كرد. او اين مفهوم را در برابر مفهوم ديالكتيك قرار مىدهد، كه به نظر او بيان كننده نظم است] آنانى هم دفاع مىكنند، كه مايلند ماركسيسم را از بنيان “متحول” سازند و در آن انقلابى بوجود آورند، و همچنين آنانى كه مايلند بند به دست وپاى ماركسيسم زده، آن را رام و با انحطاط انديشه بورژوايى دمساز سازند.
و اين خود تناقض عجيبى است، كه قله تاثير “تئورى انتقادى” همزمان است با عميقترين نقطه سقوط انديشه اين مكتب. شكوفائى محبوبيت و وجهه و تاثيرات “دستكارى” شده اين مكتب همزمان شده است با ازهمپاشى سياسى و فلسفى آن، با شكست آن. بزرگترين انعكاس “ديالكتيك نفى” زمانى در انديشه و مطبوعات بورژوايى بوقوع مىپيوند، زمانىكه صراحتاً و بىپرده به “تئولوژى نفى” [در تئولوژى نفى، بهمنظور ارائه تعريفى از خداوند، صفاتى از پروردگار ذكر مىشود، كه فاقد آن است. مثلا از جنس ماده نيست وغيره] تبديل مىشود؛ “تئورى انتقادى” درست آن زمانى به طور وسيع بهرسميت شناخته مىشود، زمانى كه به مدافع تزلزلناپذير يك اتوپيا و وهم تبديل مىشود.
كشش نظريات هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه، هابرماس زمانى بوجود آمد، زمانىكه مكتب فرانكفورت با بخشى از جنبش دانشجويى سالهاى ٦٠ و ٧٠ در ارتباط قرار گرفت. مواضع رهبران “تئورى انتقادى” با اين جنبش همسان نبود و طيف آن از موضع مخالفت تا موضع آموزگارگونهِ به انتظار پايان كار نشستن، تشكيل مىگردد.
شادى و هيجان اين بخش از جنبش دانشجويى، كه مىپنداشت گويا با “ديالكتيك نفى” به ايدئولوژى براى جنبش اعتراضى خود دست يافته است، زير فشار واقعيت نبرد به زودى به سردى گرويد و جاى برداشت و جاى هيجان اوليه را سرخوردگى فراگرفت، زمانى كه اين بخش از جنبش دانشجويى درك كرد، كه تئورى نفى مطلق [همه روابط اجتماعى] در جنبش اعتراضى آن، برپايه يك اتوپيا قرار دارد كه با توجيه تائيدآميز شرايط حاكم ختم مىشود و نبرد را منحرف مىسازد.
باوجود مواضع سياسى متفاوت بين هوركهيمر (با موضعى محافظهكارانه- ارتجاعى) و ماركوزه (كه نقش پيغمبر انقلاب را ايفا مىكرد)، رابطه معنوىاى كه نظريات آنها را بهم پيوند مىداد، نفى نمىشود(٣).
“ديالكتيك نفى” را نمىتوان تنها و يا بطور كلى در ارتباط با جنبش دانشجويى در آلمان غربى، آمريكا و يا فرانسه درك كرد. بهنظر مى رسد كه تاثير نظريات مكتب فرانكفورت بر روى برخى از اقشار روشنفكران بورژوازى و خرده بورژوازى ديرپاتر است از ارتباط آنان با جنبش دانشجويى. محتواى فلسفى و چگونگى رشد مفهوم “تئورى انتقادى” در نبرد تئوريك طبقاتى دوران كنونى يك گرايش عمومى جهانى را تشكيل مىدهد.
خردهبورژوازى تضاد ناشى از نابسامانىهاى اجتماعى موجود بين موازين دمكراسى و واقعيت متاثر از عملكرد امپرياليسم را در ذهن خود آنچنان انعكاس مىبخشد، كه به يك انتقاد عرفانى تبديل مىشود و شرايط حاكم را دست نخورده باقى مىگذارد و در نتيجه اعتراض خردهبورژوازانه، در درون انحطاط انديشه بورژوازى بزرگ دفن مىشود.
“تئورى انتقادى” در دوران آغاز خود يك پديده نمونهوار براى معنويت آلمانى بود، كه نه تنها در جهت تداوم نظريات اشتينر Stiner، نيچه Nitsche و ديلتهى Dilthey قرار داشت، بلكه همچنين در ارتباط قرار گرفت با نظريات هوسرل Husserl و هيدگر Heidegger و با ملغمهاى از همه اين نظريات پايهريزى شد، بلكه در جريان نبردهاى طبقاتى سالهاى ٢٠ و ٣٠ [قرن بيستم]، نسبت به ماركسيسم نيز متمايل شد و كوشيد ماركسيسم را به “تئورى انتقادى” تبديل سازد.
زمينه انديشه و مدل بهمنظور تعبير ماركسيسم نظرياتى بودند، كه در اين دوران در اطراف و در درون جنبش كارگرى آلمان وجود داشت: يعنى تعبير و تفسير ايدهآليستى ماركسيسم.
چنين تعبيرى اكنون ٤٠ سال است كه در مكتب فرانكفورت و در سنتز با برداشت و تجربه سرمايهدارى آمريكايى در جريان است (٤).
لوسين گولدمان Lucien Goldmann مكتب فرانكفورت را «ماركسيسم غربى» مىنامد، … “تئورى انتقادى” در مرز انديشه ماركسيستى و ماركسولوژى قرار دارد، «كه بر حسب شرايط، يكبار تفسير و معناى ويژه خود را از ماركسيسم ارائه مىدهد و بار ديگر به انتقاد از آن مىپردازد. مىتواند همزمان به نظريات ضدماركسيستهاى بىچون وچرا و يا ماركسيستهاى رفرميست و ماركسيستهاى ماوراى انقلابى استناد كند. مكتب فرانكفورت بر مبناى ناهمگرايى Divergenz شخصيتها و خصلتهاى نظريهپردازان خود يك موضع مشترك ايجاد مىكند، كه همانا “ديالكتيك نفى” است. …
انديشمندان مكتب فرانكفورت اين را امرى غيرممكن اعلام داشتند، كه بتوان در جامعه صنعتى و سرمايهدارى سازمانداده شده، ارزشها را حفظ كرد و نجات داد. آنها انطباق نظريات خود را با نظريات هريك از نيروهاى موجود و يا ايجاد شونده در اين جامعه نفى مىكنند، آنها موضع انتقادى بشدت ريشهاى اتخاذ مىكنند» (٦).
روند تاريخچه انديشمندان معتقد به “ديالكتيك نفى” متفاوت است. ماركوزه در ابتداء تحت تاثير هوركهيمر و ديرتر با شدت بيشترى تحت تاثير نظريات فرويد Freud قرار داشت. آدورنو در بند رموزات فلسفه نيچه گرفتار ماند.
اما در تاريخ فلسفه، جريان اين اختلافات امرى ثانوى است. اين نكته در نظريات اين مكتب خود را به آسانى مىنماياند، كه بهمپيوستگى ضرورى نكات مشترك در برداشت اجتماعى مكتب فرانكفورت وجود دارد. نكات مشتركى، كه نظم درونى يك تئورى عامداً ضد هر نظمى را تشكيل مىدهند و بيان مىكنند.
آدورنو مخالفت نيچه را عليه هرنوع نظمى با لفظ “ديالكتيك نفى” ترجمه و بيان كرد. او اين ترجمه را بهمثابه مخالفت با انديشه نظم يافته بكار گرفت و آن را با ديالكتيك يكى اعلام داشت (٧). اما تاريخ نظريات خود او هم نشان داد، كه چنين برداشت و اعلام نظرى بىپايه واساس بوده و غيرقابل حفظ است (٨).
نظريات انديشمندان معتقد به “تئورى انتقادى”، به مثابه يك جريان فكرى، سيستمى نامنظم را تشكيل مىدهد كه فاقد يكپارچگى است.
“تئورى انتقادى” به يك جهتگيرى، به يك برداشت فلسفى- اجتماعى تبديل شد.
“ديالكتيك روشنگرى” Dialektik der Aufklärung (٩) بهمثابه ايدئولوژى انتقادى دوران كنونى، به جانشينى براى همه فلسفهها تبديل و بهمثابه موضعى عليه همه آنها اعلام شد. اين ايدئولوژى، همه فلسفهها را نفى مىكند و حقايق همه آنها را در خود تجميع شده، مىپندارد. “ديالكتيك نفى” مىخواهد يك تئورى عام شناخت باشد.
“تئورى انتقادى” در ابتداء بهمثابه تعبيرى از ماركسيسم ظهور كرد، اما همزمان و در طول زمان بيشتر و بيشتر بهمثابه منتقد ماركسيسم عمل نمود. “ديالكتيك نفى” مدعى است، كه پرنسيبي آموزشى براى هر نوع شناخت اجتماعى است. “ديالكتيك نفى” شكل ويژه “تئورى درباره شناخت جامعه صنعتى” است، كه برنامه ويژهاى را براى مشاهده و ارزيابى واقعيت و براى عملكرد انسان داراست. بينش و عمل “ديالكتيك نفى” براى تاريخ سيماى ماسكگونه مندرآوردى Grimasse خود را مىسازد و بر صورت آن قرار مىدهد.
“ديالكتيك نفى”، كه خود را قاضى درباره ارزيابى هر وضع عينى مىداند، خود به بازيچه و مفعول Objekt نيروها و ضرورتهايى تبديل مىشود، كه براى آن غيرعقلايى هستند.
دو- مدعى هستند، كه “ديالكتيك نفى” در خارج و در مافوق انديشه بورژوازى امروزى جاى دارد؛ و گويا انتقادات هوشمندانه هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه و هابرماس، كه عليه پوزيتويسم و عليه فنومنولوژى [پديدهشناسى جنينى] هوسرل و عليه هستى شناسى بنيادگراى اگزيستانسياليستى موضع مىگيرند، در تائيد برداشت “ديالكتيك نفى” در مافوق انديشه بورژوايى مىباشد.
مكتب فرانكفورت نه تنها ذهنگرايى فلسفه وجودى Existentialismus (**) هيدگر، «تاتولوژى (همانگويى) (***) بىمحتواى» نظريات او، يعنى «بالاترين اصل مقدس آن را (١٠) و غيرعقلانيت فنومنولوژى هوسرل و يا نازا بودن انديشه پوزيتويسم را به زير انتقاد خورد كننده مىگيرد، بلكه همچنين محتواى اجتماعى توخالى و توجيه كننده و زبانى- گفتمانى آن را نيز مورد انتقاد قرار مىدهد.
در انديشه بورژوايى بسيارى مفهوم “تئورى انتقادى” را بكار مىبرند، ولى كمتر كسى آن مفهومى را درك مىكند، كه اين تئورى بيان مىكند: پوزيتويسم و فلسفه وجودى اگزيستانسياليستى «درعينحال كه ناهمگرايند divergiren، همزمان يكديگر را تكميل مىكنند» (١١).
ازآنجا كه قدرت عرفان را نمىتوان از طريق پوزيتويسم برانداخت، «جهانى كه با موضع پوزيتويستى از عرفان تخليه شده است، جهانى است انباشته با ديو و ديوگرايى» (١٢).
كشش و گرفتارى “ديالكتيك نفى” از اين شناخت و محتواى عرفانى آن ناشى مىشود.
در “تئورى انتقادى” شناخت و نقش تكميل كننده پوزيتويسم براى فلسفه زندگى، خود را بروز و نشان مىدهد و همزمان در لباس شبهديالكتيك Psudodialektik به انتقاد تحريفآميز از دوران “روشنگرى” مىپردازد. در اين بهاصطلاح انتقاد، روشنگرى و عرفان نه تنها خصلت تاريخى مشخص خود را از دست مىدهند، بلكه پوزيتيوسم بهمثابه روشنگرى مورد تمجيد قرار مىگيرد و فلسفه زندگى بهمثابه يك افسانه Mythos ابدى مطرح مىشود. نزد هوركهيمر و ادورنو، اوديسه Odysseus و كانت، زاده Sade و نيچه به مثابه نمايندگان «روشنگرى» (١٣) اعلام و عنوان مىشوند.
بدينترتيب تضاد تاريخى بين روشنگرى و عرفان تعديل و نسبى relativ اعلام مىشود (١٤). «عرفان هم، روشنگرى است و روشنگرى به عرفان مىانجامد» (١٣). ارتباط و تداوم و بهم تبديل شدن روشنگرى بورژوازيى و فلسفه دوران افول سرمايهدارى، مطلقگرايانه مطرح مىشود، تفاوت كيفى و برش بين ايندو ازبين برده مىشود. «روشنگرى» – و «ديالكتيك» آن-، زمينه اجتماعى تغييرات عينى [به سود چه كسى] را در روند تاريخى از دست مىدهد: و تنها عينيت تغيير باقى مىماند. «روشنگرى»، آنطور كه آن را ماكس وبر Max Weber بهعنوان «عقلانيت هدفمند» Zweckrationalität درك مىكند، در اين برداشت بهمثابه خالق جهان Demirug سرمايهدارى ظهور مىكند. هوكهيمر و آدورنو درباره روشنگرى و عرفان معتقد هستند، «كه هر دو را بايد نه تنها بهمثابه تاريخ انديشه، بلكه بهمثابه واقعيت نيز درك كرد [و در نتيجه همطراز دانست]» (١٣). مفهوم روشنگرى در اين برداشت مفاهيم ايدئولوژى، تكنيك، اقتصاد و حاكميت را در بر مىگيرد. «ديالكتيك روشنگرى» سيماى اصلى “ديالكتيك نفى” را بخود مىگيرد. انتقاد شرايط اجتماعى نهايتاً به انتقاد بزرگ Metakritik تئورى شناخت تبديل مىشود، كه اصولگرايى آن بيشتر به «تخريب» Destruktion همهگير شبيه است تا به روشنگرى مبارزهجويانه بورژوازى.
سرمايهدارى و سوسياليسم بهمثابه انواعى از «عقلانيت تكنيكى» درك مىشوند و «عقلانيت تكنيكى امروزه همان عقلانيت حاكم است» (١٧). بهعبارت ديگر روندهاى واقعاً موجود در هستى [طبقاتى] اجتماعى به صحنه نبرد عقلانيت و غيرعقلانيت منتقل مىشود. آنهم با اين برداشت، كه غيرعقلانيت سرنوشت نهايى عقلانيت است.
مگاانتقاد به تئورى شناخت – باوجود خصلت ضد پوزيتويستى خود -، انديشه اصلى پوزيتويسم را مىپذيرد: يعنى يكىبودن و وحدت علم و پوزيتويسم را مىپذيرد. “ديالكتيك نفى” علم را مورد انتقاد قرار مىدهد، علمى، كه آن را پيشتر برپايه اصول پوزيتويسم قرار داده است. آنجا كه ماركوزه علم جديد را بهمثابه علمى كه مىتوان آن را برپايه رياضيات تعريف كرد و قرار داد، اعلام مىدارد و محدود مىكند – علم جديدى كه تنها در مدلهاى رياضى خلاصه مىشود (١٨) -، زمانى كه او عليه علم يك پرخاشگرى نئورومانتيك را مطرح مىسازد، آنوقت اصول علمى، كه او مطابق با برداشت نئوپوزيتويستى عنوان مىسازد (١٩)، تنها از طريق علائم نفى شده، تعريف و مشخص شده است.
زمانى كه نزد آدورنو انديشه فلسفى عبارت است از انديشهاى كه در مدلها جريان دارد، آنوقت “ديالكتيك نفى” به انسامبل-گروهى از تحليلها مدلگونه تبديل مىشود (٢٠). بدينترتيب او انديشه مدلگونه را بهمثابه انديشه مطلق فلسفى اعلام مىكند و آن را برپايه پوزيتويسم قرار مىدهد. انديشه مدلگونه كه در مخالفت با تئورى انعكاس قرار دارد [تئورى انعكاس ظاهر منعكس شده در ذهن را كليت حقيقت نمىداند]، به تائيد و به توجيه تصور و ايدهاى مىپردازد، كه از ظاهر غيرهمهجانبه واقعيت عينى در ذهن منعكس شده است. انعكاسى كه او آن را كل حقيقت مىپندارد و مىپذيرد.
بدينترتيب “ديالكتيك نفى”، در كنار پوزيتويسم، به نبردى مشترك عليه فلسفه بهمثابه علم و عليه امكان شناخت عقلايى كليت دست مىزند. چنين پوزيتويسم پنهان، اسلوب “تئورى انتقادى” را – در عمل و نه در مواضع اعلام شده – فراگرفته و مالامال ساخته است.
اگرهم هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه و هابرماس با ماهيت افسانه پوزيتويستى «آنچه موجود است» مخالفت مىكنند، باوجود اين موضع اجتماعى آنها برپايه استقلال «واقعيت موجود» قرار دارد. جنبههايى از كليت واقعيت تاريخى و اجتماعى را مجزا ساخته و ثبت و برجسته مىسازند. بهويژه جنبههايى كه با آگاهى اجتماعى و نارسائىهاى آن در ارتباط قرار دارند. آنوقت براى ظاهر امر اين جنبههاى درك نشده، وظيفه تائيد ساختارهاى مطرح شده فلسفى را تعيين مىكنند. مردود اعلام ساختن «آناليز علمى»، “ديالكتيك نفى” را از هرنوع وظيفه درباره تحليل تئوريك واقعيت اجتماعى و تاريخى، كه كليت بهمپيوسته واقعيتامرها را تشكيل مىدهد، مبرا مىسازد.
“تئورى انتقادى” در محتواى ضدپوزيتويستى خود نيز با دو زبان- گفتمان سخن مىگويد. ماركوزه از آغاز فعاليت فلسفى خود تحت تاثير نظريات ديلتهى، هوسرل و هيدگر قرار دارد. هوركهيمر نظرياتش را برپايه نظريات شوپنهاور Schopenhauer تنظيم كرده است (٢١). و باوجود آنكه ماركوزه در دوران نازيسم رابطه خود را با هيدگر قطع كرد (٢٢)، اما رابطه خود را با انديشه اصلى هيدگر قطع ننمود (٢٣).
اگرچه ماركوزه ذهنگرايى فنومنولوژى (٢٤) و بىتوجهى به پراتيك (٢٥) را نزد هوسرل مورد انتقاد قرار مىدهد، انديشه كامل او نه تنها انگيزه و جانمايه فنومنولوژى اولين نظريات او را حفظ مىكند، بلكه انديشههاى اصلى هوسرل را هم در اثر بعدتر (پايانى) او تحت عنوان “بحران علوم اروپائى و فنومنولوژى ترانسندال” بهمثابه نظريات مهم و تعيين كننده مىپذيرد (٢٦).
باوجود پرخاشگرى آدورنو در آثارش عليه هوسرل و هيدگر، در نكات اساسى، نظريه “ديالكتيك نفى” آدورنو اشتراك بسيارى با انديشه “فلسفه زندگى” Lebensphilosophie هيدگر دارا مىباشد. تز هيدگر درباره «بىوطنى، تاريخ جهان است» (٢٧) و توضيح او درباره اين بىوطنى و افسانه اگزيستنسياليستي تكنيك و “ديالكتيك نفى” داراى اشتراك مضمون هستند. «قدرتى كه در تكنيك جديد نهفته است، رابطه انسان را با آنچه وجود دارد، تعيين مىكند… در كليه بخشهاى هستى، انسان بطور روزافزون توسط نيروهاى دستگاهها و اتوماتهاى تكنيكى محدود مىشود» (٢٨).
همين اتفاق نظر در نظريات هوركهيمر و آدورنو وجود دارد؛ اين امر منتفى نيست، كه انديشه اصلى “انسان يك بعدى” از “ديالكتيك روشنگرى” اقتباس شده است. اين مهم نيست، كه آيا هوركهيمر و آدورنو مفهوم تكنيك خود را از هيدگر گرفتهاند و يا از فلسفه بورژوازى دوران افول. به ويژه از نيچه و ديگران. پراهميت انطباق Koinzidenz انديشه اصلى آنها است.
هيدگر و برداشت اصلى او در انطباق است با محتواى “ديالكتيك نفى” آدورنو. بىتفاوت از آنكه آدورنو درباره مفهوم «هيچ» هيدگر به مزاح مىپردازد؛ باوجود اين، برداشت «هيچ» نزد هيدگر، مفهومى بسيار دور از مفهوم “نفى” نزد آدورنو نيست. نزد اين دو همچنين نزديكى برداشت مشترك آنها با ارزيابى از علوم چشمگير است. «علم مىخواهد بدون هر پيش دانشى باشد» (هيدگر) (٢٩). همچنين جنبه “نفى” در “تئورى انتقادى”، براى خود مقامى والاتر از علوم قائل است. اما علم كه “مثبت” است، به اين “نفى” بىتوجه باقى مىماند. آدورنو بكلى حق دارد، كه فلسفه هيدگر را عرفان (افسانه) و ايدهآليسم او، ارزيابى و مىنامد (٣٠). اما مگر ايدهآليسم ازبين مىرود، زمانى كه افسانه «شخص ديگرى» جايگزين «افسانه او» بشود؟ در نحو بيان Jargon “ديالكتيك نفى”، اصطلاح اصلاً Eigentlichkeit به معناى يك مخالفت اساسى نيست، بلكه يك رقابت را مىرساند. هر دو بر روى زمينه مشتركى حركت مىكنند. كلمات متفاوتند، اما سحر و رمز كلام در هر دو مشترك است.
نزديكى و كشش فلسفى هستىشناسى بنيادگرا Fundamentalontologie و “ديالكتيك نفى” بيشتر است از دشمنى نمايندگان آن با هم.
ارتباط واقعى “ديالكتيك نفى” با پوزيتويسم و فلسفه زندگى موجب مىشود، كه اين اسلوب انتقادى نقش مكمل يكديگر بودن پوزيتويسم و فلسفى زندگى را مىپوشاند. انتقادى كه از ظاهر ديالكتيكى برخوردار است.
“تئورى انتقادى”، پوزيتويسم را از موضع فلسفه زندگى مورد انتقاد قرار مىدهد – كه جنبه مسلط را در پوزيتويسم تشكيل مىدهد – و فلسفه زندگى را با برخى از استدلالات پوزيتويسم مورد پرسش قرار مىدهد. «وظيفه چنين انتقادى روشن ساختن ارتباط دو جنبه تعيين كنندهاى است كه در طول تاريخ اجباراً از يكديگر جدا شدهاند، ولى لحظات حقيقت واحدى را تشكيل مىدهند. هر اندازه هم كه آنها به معناى سنتزى واحد، بهم چسبانده شوند، باز بايد هر كدام از آنها را راساً مورد بررسى قرار داد … ديالكتيك [نفى] يك موضع سوم را تشكيل نمىدهد، بلكه كوششى است، كه از طريق انتقاد درون- بودى immanent مواضع فلسفى پوزيتويسم و فلسفه زندگى، بر مرز خود ساخته آنها غلبه كرده و از انديشه محدود به موضع خود بودن را در آنها پشت سر بگذارد» [و آن دو را تعميم داده و با هم به آشتى برساند] (٣١).
“ديالكتيك نفى” جايگزينى در برابر فلسفه مدرن بورژوايى تشكيل نمىدهد. بلكه خود نقش جانشين اين فلسفه را ايفا مىكند و اين فلسفه را در پرتوى نور ديالكتيك خود محو مىسازد. مضمون “ديالكتيك نفى” از نقش جانشين براى فلسفه بورژوازى براى خود قائل شدن و خود را در پرتوى نور ديالكتيك قرار دادن، تشكيل مىشود. «فلسفه اجازه مىدهد، كه چيزى از آن طريق تعريف شود، كه گفته شود كه درباره آن تعريفى نمىتوان ارايه داد» (٣٢).
“ديالكتيك نفى” درباره محتوا و مضمون خود مدعى است، كه چيزى كه پوزيتويسم و فلسفه زندگى مشتركن دارا هستند، و آنچه كه ويتگناشتين Wittgenstein را با هيدگر، كارتاپ را با مرلو- پونتى Merleau-Ponty بهم مربوط مىسازد، مضمون آن را تشكيل مىدهد. و در اين تعريف از مضمون “ديالكتيك نفى”، جنبه ناخواسته و واقعا منفى اين ديالكتيك [بيان مضمون از طريق برشمردن ويژگى مضامين ديگر] در “تئورى انتقادى” خود را مىنماياند. امرى كه بخودى خود جدايىناپذير بودن پوزيتويسم و فلسفه زندگى را به اثبات مىرساند. انتقادى كه قرار است عليه پوزيتويسم و فلسفه زندگى باشد، عليه خودش بلند مىشود.
“ديالكتيك نفى”، كه پوششى براى سنتز بين فلسفه زندگى و پوزيتويسم است، كه در آن اولى نقش تعيين كننده دارد، در ارتباط است با نظريات نيچه و كيركگارد Kirkekaard ، ولى با نظريات هگل و ماركس سنخيتى ندارد. اگر ايده ديالكتيك مشخص (اشياء) را تحت عنوان شئى شدن، رد كنيم؛ اگر برداشت واقعبينانه ديالكتيك را به عنوان عينگرايى (ابيژكتيويسم) يك سويهنگر مردود بدانيم؛ آنوقت مضمون ديالكتيك [مورد نظر هگل] بهمثابه اسلوب شناختى درك مىشود، كه اولاً، ثانياً نمىشناسد و چنين به نتيجهگيرى نمىپردازد (٣٣). آنوقت يك اصل بديهى Axiom پذيرفته مىشود: كه عبارتست از آنكه «كليت، حقيقت نيست!» (٣٤). بدين وسيله فلسفه هگل به معناى نئوهگليانيسم اگزيستنسياليستى درك مىشود و محتواى ديالكتيكى آن نفى و بدور انداخته مىشود.
“ديالكتيك نفى”، كه به كليت و عقلانيت، به علوم و تكنيك جواب نفى مىدهد، با انديشهِ اكتسابى منطقى – «عقلانيت حاكم» – به مبارزه برمىخيزد (٣٥)، و برداشت از ترقى را ازبين مىبرد (٣٦)، به معناى واقعى كلمه منفى است. چنين انديشهاى لزوماً بر غيرممكن بودن تئورى ديالكتيكى و موضع فلسفى ديالكتيك پاى مىفشرد.
صحنه عمل آن «نفى، نادرست اعلام كردن و همزمان اما لزوماً پذيرش است؛ در موضعى كه بايد آن را به كمك بيان و گفتمان توضيح داد و تعريف كرد Definition، “مفهوم همزمان” بـار منفى دارد؛ تقليد خود است، تقليد آن چيزى كه وجود دارد، اما نمىتواند او باشد»، است (٣٧).
نكته مثبت در “ديالكتيك نفى”، آن چيز «ديگر» است. آنچه كه غيرقابل درك است، يعنى انتزاع عام سحرآميز از خاص و انعكاس غيرقابل درك آن؛ “ديالكتيك نفى” به اتوپيا و تخيل و تئولوژى نفى مىانجامد (٣٨)، «اما نه به اين معنا كه خدا وجود ندارد، بلكه به اين معنا كه او را نمىتوان نشان داد»(٣٩).
مضمون تئولوژيك برخورد آئين گونه به موضع نفى- سلبى در “تئورى انتقادى”، در ساختار اصلى خود، انعكاس موضع پوزيتويستى و فلسفه زندگى را توامان داراست.
در «فنومنولوژى روح **** ، هگل استخوانبدى “ديالكتيك نفى” را نشان داد و بطور انتقادى افشا نمود. نفى ناب نزد هگل، اولاً بهمثابه «انعكاس بهدرون “من” است [كه اما انعكاسى بىمحتوا و توخالى و درك نشده است]، انعكاسى كه تنها در تكبر دانستنىهاى او تظاهر مىكند … اين همان جنبه نفى است، كه به آنچه كه مثبت است، يعنى درك شده است، بىتوجه باقى مىماند» (٤٠). و ثانياً موضعى اعتقادى است. در آن «انديشه ناب بهمثابه مفهوم مطلق، با قدرت نفىكننده خود، آن چه وجود دارد و همه چيز واقعى موجود را كه در برابر آگاهى قرار مىگيرند [و در ذهن انعكاس مىيابند] ازبين مىبرد و آنها را به ساختارهاى ذهنى تبديل مىسازد»(٤١).
“تئورى انتقادى” در سطح رشد يافته و بغرنج شده آن، اين دو جنبه نفى را رشد داده و سنتز آنها را ارايه مىدهد. بهعبارت ديگر، درباره خصلت ضدديالكتيكى مضمون آنها [انعكاس درك نشده و برداشت مطلقگرايانه در ديالكتيك نفى] صحبت مىكند، اما به اين موضع غيرعقلايى پايبند مىماند. “ديالكتيك نفى”، نفى ديالكتيك است.
http://www.fariborzbaghai.org/
http://www.tudehpartyiran.org/detail.asp?id=550
چون شما خیلی سینه به تنور وحدت حزب می چسباندید فکر کردم این مطالب را بخوانید بد نباشد
با سلام
مثل اینکه ماجرای وحدت بعد از پلنوم تمام شد. اینجور کارها را باید جدی شروع کرد یا اصلا شروع نکرد. اینکه با یک پلنوم همه غلاف کنند معنی ندارد. کاری را که شروع شده باید ادامه داد و دید که به کجا ختم می شود. شخصا مصوبات این پلنوم و بخصوص پرونده سازی که از قول احمدی برای رفقا کیانوری و عمویی کرده است را یک ننگ برای حزب و تاریخ حزب می دانم که اگر ما امروز جلوی ان نایستیم در تاریخ بنام همه ما ثبت خواهد شد.
من به عنوان یک جوان که دوران کودکی ام در سال های سیاه دهه شصت گذشت و در تمام آن سال ها خانواده ام از حزب گفتند و محبت حزب را در دل گرفتم امروز بیش از هر وقت دیگر با خاطرات و اندوخته های دوران کودکی احساس بیگانگی می کنم… واقعا نمی دانم که این کمیته مرکزی چطور می تواند از اعضا و هواداران انتظار از خود گذشتگی داشته باشد؟ و اگر یکی از اعضا بپرسد: شما اینطور قدردان کسی هستید که بعد از ماندلا بیشترین زندان سیاسی را کشیده؟ کسی که در اسناد ساواک از او به عنوان “متعصب” یاد می شود؟ کمیته مرکزی به این فرد چه می تواند بگوید و چطور می تواند از اعضا و هوادارانش انتظار مبارزه و از خود گذشتگی داشته باشد…