ديالكتيك نفى‏ يا نفى‏ ديالكتيك؟ (بخش اول) مكتب فرانكفورت در پرتوى‏ ماركسيسم

image_pdfimage_print

مقاله شماره ٣٣/١٣٨٧

پيش‏گفتار

دهه ٦٠ و ٧٠ قرن بيستم، در اروپا و به‏ِويژه در فرانسه و آلمان سال‏هاى‏ اوج جنبش دانشجويى‏- روشنفكرى‏ بود، كه خود را مستقل از نبرد طبقاتى‏ در جامعه، آرى‏ مافوق آن مى‏پنداشت و براى‏ خود به‏مثابه “نخبـگان” و “فرهيختـگان” جامعه، نقش نيروى‏ محركه و موتور براى‏ تغييرات اجتماعى‏ قائل بود. “چپ نو” نامى‏ بود كه اين جنبش بر خود نهاده بود و “تئورى‏ انتقادى‏” را پرچم انديشه خود اعلام كرده بود. دو عنصر “ديالكتيك نفى‏” و پوزيتويسم پنهان مضمون فلسفى‏ و تئوريك “تئورى‏ انتقادى‏” را تشكيل مى‏دهند. در آن، “ديالكتيك نفى‏” پوششى‏ است براى‏ سنتز بين فلسفه زندگى‏ و پوزيتويسم. نتيجه الزامى‏ ديالكتيك نفى‏، “تئولوژى‏ نفى‏” است كه در آن “مطلقيت”، عنصر اساسى‏ اتوپياى‏ فلسفى‏- آنتروپولوژيكى‏ مى‏باشد.

اين جنبش خرده‏بورژوايى‏ كه از سال‏هاى‏ ٢٠-٣٠ همين قرن در كنار و تحت تاثير جنبش كارگرى‏ انقلابى‏ بوجود آمد، با نفى‏ ساختار طبقاتى‏ جامعه، عملاً نبرد طبقاتى‏ در جامعه را نفى‏ كرد و با مواضع پوزيتويستى‏ خود به مدافع و توجيه‏گر نظام سرمايه‏دارى‏ تبديل شد.

نمايندگان و انديشمندان عمده اين نظريات، كه به “مكتب فرانكفورت” معروف شده‏است، ازجمله عبارتند از: هوركهيمر Horkheimer، آدورنو Adorno، ماركوزه Markuse، هابرماس Habermas و ديگران. فردريش نيچه و اشتينر و … پدران روحانى‏ مكتب فرانكفورت را تشكيل مى‏دهند. اگرچه نظريات اين انديشمندان در ارتباط قرار دارند با جنبش دانشجويى‏ دهه ٦٠ و ٧٠ در اروپا و‌ آمريكا، درجمع طيفى‏ را تشكيل مى‏دهند، گاه با مواضع به‏ظاهر متضاد.

بخشى‏ از جنبش دانشجويى‏ ايران خارج از كشور در سال‏هاى‏ ذكر شده در چهارچوب “كنفدراسيون” نيز تحت تاثير “چپ نو” قرار داشت. برخى‏ از نمايندگان آن بعد از پيروزى‏ انقلاب بهمن ٥٧ به ناقلين اين نظريات به ايران تبديل شدند. اگر توضيح درباره نظريات مكتب فرانكفورت و ناتوانى‏ آن براى‏ پاسخ به مسائل تئوريك و سياسى‏- اجتماعى‏  در شرايط كنونى‏ مبارزات در ايران از ضرورت برخوردار شده است، ازاين‏روست، كه در سال‏هاى‏ اخير و نزد برخى‏ از هواداران “اصلاحات” در ايران اين نظريات كم و بيش پوشيده، ولى‏ بطور نسبتاً وسيعى‏ رايج شده است. ترجمه مقالات متعددى‏ از هوركهيمر، آدورنو و ديگران، ازجمله پدر روحانى‏ آن‏ها، فردريش نيچه، در اين سال‏ها در مطبوعات متمايل به اصلاحات به چاپ رسيد. در خارج از كشور نيز چنين مقالات و نظرياتى‏، مثلا در نشريه “كار”، منتشر شد.

بدون ترديد بحران تئوريك گريبانگير “چپ” در دوران كنونى‏ داراى‏ علل مختلف است. فروپاشى‏ كشورهاى‏ سوسياليستى‏ سابق در اروپا و علل اين فاجعه نقش عمده‏اى‏ در اين زمينه ايفا مى‏كند. عللى‏ كه اشتباهات فلسفى‏، تئوريك، سياسى‏، اجتماعى‏- پسيكولوژيك و به ويژه اقتصادى‏ … را در جريان ساختمان سوسياليسم در اين كشورها در برمى‏گيرد. ساختمان سوسياليسم چپ‏روانه، امرى‏ دستورى‏ پنداشته شد و در موارد بيشمارى‏ درك از ديالكتيك ماترياليستى‏ به سطح درك مكانيكى‏ از ديالكتيك تنزل داده شد. *

غلبه نيروهاى‏ راست در سال‏هاى‏ پس از پيروزى‏ انقلاب بهمن در ايران نيز زمينه توسعه انواع تئورى‏هاى‏ بورژوايى‏ را بين روشنفكران ايرانى‏ ايجاد كرد. اين امر به‏ويژه در اثر فقدان تاثير تعيين كننده نظرى‏ حزب توده ايران، با سركوب و قتل نظريه‏پردازان توده‏اى‏ در سال‏هاى‏ ٦٠ و به‏ويژه قتل‏عام دانشمندان توده‏اى‏ در جريان فاجعه ملى‏ سال ١٣٦٧، تشديد شد.

تبليغ وسيع نظريات سوسيال دمكراتيك راست و نظريه‏پردازان مكتب فرانكفورت و ادامه دهندگان انديشه‏هاى‏ نيچه و ديگران در سال‏هاى‏ اخير و به‏ويژه در دوران “اصلاحات” در مطبوعات مجاز در ايران چشمگير است.

ترجمه و اقتباس رساله آندرآس گـدو Andras Gedö، ماركسيست مجارى‏، در توضيح مواضع مكتب فرانكفورت، كه او در سال ١٩٧١ به‏مناسبت صدمين سالگرد تولد لنين در فرانكفورت در آلمان ارائه داشت و اخيراً در مجموعه‏اى‏ تحت عنوان “فلسفه و سياست” Philosophie und Politik به‏مناسبت ٨٠مين سالگرد تولد ماركسيست معاصر آلمانى‏ روبرت اشتيگروالد Robert Steigerwald تجديد چاپ شده است (بنگاه نشريات “نوى‏ امپولز” Neue Impuls در آلمان ٢٠٠٥)، مى‏ تواند كمكى‏ باشد براى‏ خواننده ايرانى‏، ضمن آشنايى‏ با اين نظريات، جاى‏ آن‏ها را در انديشه فلسفى‏ و سياسى‏ نظام سرمايه‏دارى‏ امپرياليستى‏ دوران افول با روشنى‏ بيش‏ترى‏ درك كند.

برخورد انتقادى‏ به نظرياتى‏ كه در ميان نظريه‏پردازان چپ مذهبى‏ در ايران نفوذ يافته است و تاثير آن بر انديشه “چپ” ايرانى‏ در مجموع و متاسفانه نزد گردان‏ها و عناصرى‏ از چپ انقلابى‏ و توده‏اى‏ هم به چشم مى‏خورد، نيز مى‏تواند از ارزيابى‏ انتقادى‏ مكتب فرانكفورت بهره‏گيرد. پيگيرى‏ انقلابى‏ در حفظ و پايدارى‏ بر مواضع طبقاتى‏ در مبارزات اجتماعى‏ نزد چپ انقلابى‏، لزوماً بايد بتواند با مرزى‏ روشن و صريح نسبت به نظريات “چپ” غيرانقلابى‏، تجديدنظرطلب و رفرميستى‏ نزد جريان‏هاى‏ سوسيال دمكراتيك راست و جريان‏هاى‏ مشابه آن، به بيان نظر تئوريك و سياسى‏ مستقل خود بپردازد. نبايد زير فشار تبليغات ضدكمونيستى‏ كه نظريات ماركس، انگلس، لنين و ديگر انديشمندان ماركسيست‏ را تحت لواى‏ “نظريات كهنه شده”، “افسانه بزرگ”، “مواضع ملانقطى‏” و… تكفير مى‏كند، از كوشش براى‏ شناخت نبرد طبقاتى‏ و درك ماترياليست تاريخى‏ جوامع خسته شد و بازايستاد. پايبندى‏ به اسلوب شناخت ديالكتيكى‏ پديده‏ها و جامعه، تنها امكان شناخت روند جارى‏ زندگى‏ است. ازاين‏رو شناخت مواضع مكتب فرانكفورت مى‏تواند كمك باشد در تشخيص اصلى‏ترين تضاد اجتماعى‏ ناشى‏ از نبرد طبقاتى‏ در جامعه ازيك طرف و مسائل سياسى‏ و تضادهاى‏ روزمره در جنبش اجتماعى‏ از طرف ديگر.

يكى‏ ديگر از نظريات پوزيتويستى‏، اما از موضع اثبات‏گرايانه كه مى‏خواهد جايگزينى‏ براى‏ انديشه انقلابى‏ باشد، نظريه “مهندسى‏ اجتماعى‏” توسط كارل پوپر است. پوپر جامعه سرمايه‏دارى‏ را جامعه خردگرايى‏ مى‏داند كه وعده آن را كتاب‏هاى‏ آسمانى‏ هم داده‏اند. به نظر او مى‏توان با اقدامات اصلاحى‏ به برطرف ساختن نابسامانى‏ها در جامعه سرمايه‏دارى‏ غلبه نمود. او انقلاب را اقدامى‏ زايد اعلام مى‏دارد و آن را رد مى‏كند، زيرا گويا شرايط پيشين، خود را بعد از انقلاب بازسازى‏ مى‏كنند. پوپر از بيم آرمان‏هاى‏ سوسياليستى‏، و در مقام ناصح سرمايه‏دارى‏، مى‏نويسد: «اگر قرار است از سقوط جهان به ورطه بدبختى‏ جلوگيرى‏ شود، نبايد دستخوش روياى‏ جهان خوشبخت شد. بايد به اصلاحات پرداخت و به انقلاب مجال نداد! براى‏ رسيدن به اين هدف، بايد خطاهاى‏ خود را بشناسيم و تصحيح كنيم.» (كارل پوپر، “فقر تاريخگرى‏”، ترجمه احمد آرام به فارسى‏). اين نظريات پوزيتيويستى‏ صريح و در ظاهر در تضاد با “ديالكتيك نفى‏”  نيز به طور وسيعى‏ در ايران مطرح هستند و متاسفانه در برداشت‏هاى‏ نيروهاى‏ “چپ”، ازجمله آنانى‏ كه خود را پايبند به نظريات ماركسيستى‏ نيز مى‏دانند، نفوذ كرده‏اند.

ديالكتيك نفى‏ يا نفى‏ ديالكتيك؟

مكتب فرانكفورت در پرتوى‏ ماركسيسم

يك- در وضع و تاثيرات مكتب فرانكفورت امروزه تناقضات بسيارى‏ وجود دارد. ازيك‏سو نمايندگان آن با تكيه به برداشت‏ها و نظريات بيان شده در  “تئورى‏ انتقادى‏” kritische Theorie از يك شورش و طغيان مطلق عليه وضع موجود دفاع مى‏كنند، كه گويا قرينه‏ غربى‏ براى‏ “انقلاب بزرگ فرهنگى‏” [در چين] را تشكيل مى‏دهد و ازسوى‏ ديگر اصلاح‏طلبانى‏، كه در صدد نو كردن البسه فكرى‏ و نظرى‏ خود هستند، خود را هوادار اين مكتب مى‏دانند.

از “ديالكتيك نفى‏” [آدورنو مخالفت نيچه را عليه هرنوع نظمى‏ با لفظ “ديالكتيك نفى‏” ترجمه و بيان كرد. او اين مفهوم را در برابر مفهوم ديالكتيك قرار مى‏دهد، كه به نظر او بيان كننده نظم است] آنانى‏ هم دفاع مى‏كنند، كه مايلند ماركسيسم را از بنيان “متحول” سازند و در آن انقلابى‏ بوجود آورند، و همچنين آنانى‏ كه مايلند بند به دست وپاى‏ ماركسيسم زده، آن را رام و با انحطاط انديشه بورژوايى‏ دمساز سازند.

و اين خود تناقض عجيبى‏ است، كه قله تاثير “تئورى‏ انتقادى‏” همزمان است با عميق‏ترين نقطه سقوط انديشه اين مكتب. شكوفائى‏ محبوبيت و وجهه و تاثيرات “دستكارى‏” شده اين مكتب همزمان شده است با ازهم‏پاشى‏ سياسى‏ و فلسفى‏ آن، با شكست آن. بزرگترين انعكاس “ديالكتيك نفى‏” زمانى‏ در انديشه و مطبوعات بورژوايى‏ بوقوع مى‏پيوند، زمانى‏كه صراحتاً و بى‏پرده به “تئولوژى‏ نفى‏” [در تئولوژى‏ نفى‏، به‏منظور ارائه  تعريفى‏ از خداوند، صفاتى‏ از پروردگار ذكر مى‏شود، كه فاقد آن است. مثلا از جنس ماده نيست وغيره] تبديل مى‏شود؛ “تئورى‏ انتقادى‏” درست آن زمانى‏ به طور وسيع به‏رسميت شناخته مى‏شود، زمانى‏ كه به مدافع تزلزل‏ناپذير يك اتوپيا و وهم تبديل مى‏شود.

كشش نظريات هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه، هابرماس زمانى‏ بوجود آمد، زمانى‏كه مكتب فرانكفورت با بخشى‏ از جنبش دانشجويى‏ سال‏هاى‏ ٦٠ و ٧٠ در ارتباط قرار گرفت. مواضع رهبران “تئورى‏ انتقادى‏” با اين جنبش همسان نبود و طيف آن از موضع مخالفت تا موضع آموزگارگونهِ به انتظار پايان كار نشستن، تشكيل مى‏گردد.

شادى‏ و هيجان اين بخش از جنبش دانشجويى‏، كه مى‏پنداشت گويا با “ديالكتيك نفى‏” به ايدئولوژى‏ براى‏ جنبش اعتراضى‏ خود دست يافته است، زير فشار واقعيت نبرد به زودى‏ به سردى‏ گرويد و جاى‏ برداشت و جاى‏ هيجان اوليه را سرخوردگى‏ فراگرفت، زمانى‏ كه اين بخش از جنبش دانشجويى‏ درك كرد، كه تئورى‏ نفى‏ مطلق [همه روابط اجتماعى‏] در جنبش اعتراضى‏ آن، برپايه يك اتوپيا قرار دارد كه با توجيه تائيدآميز شرايط حاكم ختم مى‏شود و نبرد را منحرف مى‏سازد.

باوجود مواضع سياسى‏ متفاوت بين هوركهيمر (با موضعى‏ محافظه‏كارانه- ارتجاعى‏) و ماركوزه (كه نقش پيغمبر انقلاب را ايفا مى‏كرد)، رابطه معنوى‏اى‏ كه نظريات آن‏ها را بهم پيوند مى‏داد، نفى‏ نمى‏شود(٣).

“ديالكتيك نفى‏” را نمى‏توان تنها و يا بطور كلى‏ در ارتباط با جنبش دانشجويى‏ در آلمان غربى‏، آمريكا و يا فرانسه درك كرد. به‏نظر مى‏ رسد كه تاثير نظريات مكتب فرانكفورت بر روى‏ برخى‏ از اقشار روشنفكران بورژوازى‏ و خرده بورژوازى‏ ديرپاتر است از ارتباط آنان با جنبش دانشجويى‏. محتواى‏ فلسفى‏ و چگونگى‏ رشد مفهوم “تئورى‏ انتقادى‏” در نبرد تئوريك طبقاتى‏ دوران كنونى‏ يك گرايش عمومى‏ جهانى‏ را تشكيل مى‏دهد.

خرده‏بورژوازى‏ تضاد ناشى‏ از نابسامانى‏هاى‏ اجتماعى‏ موجود بين موازين دمكراسى‏ و واقعيت متاثر از عملكرد امپرياليسم را در ذهن خود آنچنان انعكاس مى‏بخشد، كه به يك انتقاد عرفانى‏ تبديل مى‏شود و شرايط حاكم را دست نخورده باقى‏ مى‏گذارد و در نتيجه اعتراض خرده‏بورژوازانه، در درون انحطاط انديشه بورژوازى‏ بزرگ دفن مى‏شود.

“تئورى‏ انتقادى‏” در دوران آغاز خود يك پديده نمونه‏وار براى‏ معنويت آلمانى‏ بود، كه نه تنها در جهت تداوم نظريات اشتينر Stiner، نيچه Nitsche و ديلتهى‏ Dilthey قرار داشت، بلكه همچنين در ارتباط قرار گرفت با نظريات هوسرل Husserl و هيدگر Heidegger و با ملغمه‏اى‏ از همه اين نظريات پايه‏ريزى‏ شد، بلكه در جريان نبردهاى‏ طبقاتى‏ سال‏هاى‏ ٢٠ و ٣٠ [قرن بيستم]، نسبت به ماركسيسم نيز متمايل شد و كوشيد ماركسيسم را به “تئورى‏ انتقادى‏” تبديل سازد.

زمينه انديشه و مدل به‏منظور تعبير ماركسيسم نظرياتى‏ بودند، كه در اين دوران در اطراف و در درون جنبش كارگرى‏ آلمان وجود داشت: يعنى‏ تعبير و تفسير ايده‏آليستى‏ ماركسيسم.

چنين تعبيرى‏ اكنون ٤٠ سال است كه در مكتب فرانكفورت و در سنتز با برداشت و تجربه سرمايه‏دارى‏ آمريكايى‏ در جريان است (٤).

لوسين گولدمان Lucien Goldmann  مكتب فرانكفورت را «ماركسيسم غربى‏» مى‏نامد، … “تئورى‏ انتقادى‏” در مرز انديشه ماركسيستى‏ و ماركس‏ولوژى‏ قرار دارد، «كه بر حسب شرايط، يك‏بار تفسير و معناى‏ ويژه خود را از ماركسيسم ارائه مى‏دهد و بار ديگر به انتقاد از آن مى‏پردازد. مى‏تواند همزمان به نظريات ضدماركسيست‏هاى‏ بى‏چون وچرا و يا ماركسيست‏هاى‏ رفرميست و ماركسيست‏هاى‏ ماوراى‏ انقلابى‏ استناد كند. مكتب فرانكفورت بر مبناى‏ ناهمگرايى‏ Divergenz شخصيت‏ها و خصلت‏هاى‏ نظريه‏پردازان خود يك موضع مشترك ايجاد مى‏كند، كه همانا “ديالكتيك نفى‏” است. …

انديشمندان مكتب فرانكفورت اين را امرى‏ غيرممكن اعلام داشتند، كه بتوان در جامعه صنعتى‏ و سرمايه‏دارى‏ سازمان‏داده شده، ارزش‏ها را حفظ كرد و نجات داد. آن‏ها انطباق نظريات خود را با نظريات هريك از نيروهاى‏ موجود و يا ايجاد شونده در اين جامعه نفى‏ مى‏كنند، آن‏ها موضع انتقادى‏ بشدت ريشه‏اى‏ اتخاذ مى‏كنند» (٦).

روند تاريخچه انديشمندان معتقد به “ديالكتيك نفى‏” متفاوت است. ماركوزه در ابتداء تحت تاثير هوركهيمر و ديرتر با شدت بيش‏ترى‏ تحت تاثير نظريات فرويد Freud قرار داشت. آدورنو در بند رموزات فلسفه نيچه گرفتار ماند.

اما در تاريخ فلسفه، جريان اين اختلافات امرى‏ ثانوى‏ است. اين نكته در نظريات اين مكتب خود را به آسانى‏ مى‏نماياند، كه بهم‏پيوستگى‏ ضرورى‏ نكات مشترك در برداشت اجتماعى‏ مكتب فرانكفورت وجود دارد. نكات مشتركى‏، كه نظم درونى‏ يك تئورى‏ عامداً ضد هر نظمى‏ را تشكيل مى‏دهند و بيان مى‏كنند.

آدورنو مخالفت نيچه را عليه هرنوع نظمى‏ با لفظ “ديالكتيك نفى‏” ترجمه و بيان كرد. او اين ترجمه را به‏مثابه مخالفت با انديشه نظم يافته بكار گرفت و آن را با ديالكتيك يكى‏ اعلام داشت (٧).   اما تاريخ نظريات خود او هم نشان داد، كه چنين برداشت و اعلام نظرى‏ بى‏پايه واساس بوده و غيرقابل حفظ است (٨).

نظريات انديشمندان معتقد به “تئورى‏ انتقادى‏”، به مثابه يك جريان فكرى‏، سيستمى‏ نامنظم را تشكيل مى‏دهد كه فاقد يكپارچگى‏ است.

“تئورى‏ انتقادى‏”  به يك جهت‏گيرى‏، به يك برداشت فلسفى‏- اجتماعى‏ تبديل شد.

“ديالكتيك روشنگرى‏” Dialektik der Aufklärung (٩) به‏مثابه ايدئولوژى‏ انتقادى‏ دوران كنونى‏، به جانشينى‏ براى‏ همه فلسفه‏ها تبديل و به‏مثابه موضعى‏ عليه همه آن‏ها اعلام شد. اين ايدئولوژى‏، همه فلسفه‏ها را نفى‏ مى‏كند و حقايق همه آن‏ها را در خود تجميع شده، مى‏پندارد.  “ديالكتيك نفى‏” مى‏خواهد يك تئورى‏ عام شناخت باشد.

“تئورى‏ انتقادى‏” در ابتداء به‏مثابه تعبيرى‏ از ماركسيسم ظهور كرد، اما همزمان و در طول زمان بيش‏تر و بيش‏تر به‏مثابه منتقد ماركسيسم عمل نمود. “ديالكتيك نفى‏” مدعى‏ است، كه پرنسيبي آموزشى‏ براى‏ هر نوع شناخت اجتماعى‏ است. “ديالكتيك نفى‏” شكل ويژه “تئورى‏ درباره شناخت جامعه صنعتى‏” است، كه برنامه ويژه‏اى‏ را براى‏ مشاهده و ارزيابى‏ واقعيت و براى‏ عملكرد انسان داراست. بينش و عمل “ديالكتيك نفى‏” براى‏ تاريخ سيماى‏ ماسك‏گونه من‏درآوردى‏ Grimasse خود را مى‏سازد و بر صورت آن قرار مى‏دهد.

“ديالكتيك نفى‏”، كه خود را قاضى‏ درباره ارزيابى‏ هر وضع عينى‏ مى‏داند، خود به بازيچه و مفعول Objekt نيروها و ضرورت‏هايى‏ تبديل مى‏شود، كه براى‏ آن غيرعقلايى‏ هستند.

دو- مدعى‏ هستند، كه “ديالكتيك نفى‏” در خارج و در مافوق انديشه بورژوازى‏ امروزى‏ جاى‏ دارد؛ و گويا انتقادات هوشمندانه هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه و هابرماس، كه عليه پوزيتويسم و عليه فنومنولوژى‏ [پديده‏شناسى‏ جنينى‏] هوسرل و عليه هستى‏ شناسى‏ بنيادگراى‏ اگزيستانسياليستى‏ موضع مى‏گيرند، در تائيد برداشت “ديالكتيك نفى‏” در مافوق انديشه بورژوايى‏ مى‏باشد.

مكتب فرانكفورت نه تنها ذهنگرايى‏ فلسفه وجودى‏  Existentialismus (**) هيدگر، «تاتولوژى‏ (همانگويى‏) (***) بى‏محتواى‏» نظريات او، يعنى‏ «بالاترين اصل مقدس آن را (١٠) و غيرعقلانيت فنومنولوژى‏  هوسرل و يا نازا بودن انديشه پوزيتويسم را به زير انتقاد خورد كننده مى‏گيرد، بلكه همچنين محتواى‏ اجتماعى‏ توخالى‏ و توجيه كننده و زبانى‏- گفتمانى‏ آن را نيز مورد انتقاد قرار مى‏دهد.

در انديشه بورژوايى‏ بسيارى‏ مفهوم “تئورى‏ انتقادى‏” را بكار مى‏برند، ولى‏ كمتر كسى‏ آن مفهومى‏ را درك مى‏كند، كه اين تئورى‏ بيان مى‏كند: پوزيتويسم و فلسفه وجودى‏ اگزيستانسياليستى‏  «درعين‏حال كه ناهمگرايند divergiren، همزمان يكديگر را تكميل مى‏كنند» (١١).

ازآنجا‏ كه قدرت عرفان را نمى‏توان از طريق پوزيتويسم برانداخت، «جهانى‏ كه با موضع پوزيتويستى‏ از عرفان تخليه شده است، جهانى‏ است انباشته با ديو و ديوگرايى‏» (١٢).

كشش و گرفتارى‏ “ديالكتيك نفى‏” از اين شناخت و محتواى‏ عرفانى‏ آن ناشى‏ مى‏شود.

در “تئورى‏ انتقادى‏” شناخت و نقش تكميل كننده پوزيتويسم براى‏ فلسفه زندگى‏، خود را بروز و نشان مى‏دهد و همزمان در لباس شبه‏ديالكتيك Psudodialektik به انتقاد تحريف‏آميز از دوران “روشنگرى‏” مى‏پردازد. در اين به‏اصطلاح انتقاد، روشنگرى‏ و عرفان نه تنها خصلت تاريخى‏ مشخص خود را از دست مى‏دهند، بلكه پوزيتيوسم به‏مثابه روشنگرى‏ مورد تمجيد قرار مى‏گيرد و فلسفه زندگى‏ به‏مثابه يك افسانه Mythos ابدى‏ مطرح مى‏شود. نزد هوركهيمر و ادورنو، اوديسه Odysseus و كانت، زاده Sade و نيچه به مثابه نمايندگان «روشنگرى‏» (١٣) اعلام و عنوان مى‏شوند.

بدين‏ترتيب تضاد تاريخى‏ بين روشنگرى‏ و عرفان تعديل و نسبى‏ relativ اعلام مى‏شود (١٤). «عرفان هم، روشنگرى‏ است و روشنگرى‏ به عرفان مى‏انجامد» (١٣). ارتباط و تداوم و بهم تبديل شدن روشنگرى‏ بورژوازيى‏ و فلسفه دوران افول سرمايه‏دارى‏، مطلق‏گرايانه مطرح مى‏شود، تفاوت كيفى‏ و برش بين اين‏دو ازبين برده مى‏شود. «روشنگرى‏»  – و «ديالكتيك» آن-، زمينه اجتماعى‏ تغييرات عينى‏ [به سود چه كسى‏] را در روند تاريخى‏ از دست مى‏دهد: و تنها عينيت تغيير باقى‏ مى‏ماند. «روشنگرى‏»، آنطور كه آن را ماكس وبر Max Weber به‏عنوان «عقلانيت هدفمند» Zweckrationalität درك مى‏كند، در اين برداشت به‏مثابه خالق جهان Demirug سرمايه‏دارى‏ ظهور مى‏كند. هوكهيمر و آدورنو درباره روشنگرى‏ و عرفان معتقد هستند، «كه هر دو را بايد نه تنها به‏مثابه تاريخ انديشه، بلكه به‏مثابه واقعيت نيز درك كرد [و در نتيجه همطراز دانست]» (١٣). مفهوم روشنگرى‏ در اين برداشت مفاهيم ايدئولوژى‏، تكنيك، اقتصاد و حاكميت را در بر مى‏گيرد. «ديالكتيك روشنگرى‏» سيماى‏ اصلى‏ “ديالكتيك نفى‏” را بخود مى‏گيرد. انتقاد شرايط اجتماعى‏ نهايتاً به انتقاد بزرگ Metakritik تئورى‏ شناخت تبديل مى‏شود، كه اصول‏گرايى‏ آن بيش‏تر به «تخريب» Destruktion همه‏گير شبيه است تا به روشنگرى‏ مبارزه‏جويانه بورژوازى‏.

سرمايه‏دارى‏ و سوسياليسم به‏مثابه انواعى‏ از «عقلانيت تكنيكى‏» درك مى‏شوند و «عقلانيت تكنيكى‏ امروزه همان عقلانيت حاكم است» (١٧). به‏عبارت ديگر روندهاى‏ واقعاً موجود در هستى‏ [طبقاتى‏] اجتماعى‏ به صحنه نبرد عقلانيت و غيرعقلانيت منتقل مى‏شود. آن‏هم با اين برداشت، كه غيرعقلانيت سرنوشت نهايى‏ عقلانيت است.

مگاانتقاد به تئورى‏ شناخت  – باوجود خصلت ضد پوزيتويستى‏ خود -،  انديشه اصلى‏ پوزيتويسم را مى‏پذيرد: يعنى‏ يكى‏بودن و وحدت علم و پوزيتويسم را مى‏پذيرد. “ديالكتيك نفى‏” علم را مورد انتقاد قرار مى‏دهد، علمى‏، كه آن را پيش‏تر برپايه اصول پوزيتويسم قرار داده است. آنجا كه ماركوزه علم جديد را به‏مثابه علمى‏ كه مى‏توان آن را برپايه رياضيات تعريف كرد و قرار داد، اعلام مى‏دارد و محدود مى‏كند – علم جديدى‏ كه تنها در مدل‏هاى‏ رياضى‏ خلاصه مى‏شود (١٨) -، زمانى‏ كه او عليه علم يك پرخاشگرى‏ نئورومانتيك را مطرح مى‏سازد، آنوقت اصول علمى‏، كه او مطابق با برداشت نئوپوزيتويستى‏ عنوان مى‏سازد (١٩)، تنها از طريق علائم نفى‏ شده، تعريف و مشخص شده است.

زمانى‏ كه نزد آدورنو انديشه فلسفى‏ عبارت است از انديشه‏اى‏ كه در مدل‏ها جريان دارد، آنوقت “ديالكتيك نفى‏” به انسامبل-گروهى‏ از تحليل‏ها مدل‏گونه تبديل مى‏شود (٢٠). بدين‏ترتيب او انديشه مدل‏گونه را به‏مثابه انديشه مطلق فلسفى‏ اعلام مى‏كند و آن را برپايه پوزيتويسم قرار مى‏دهد. انديشه مدل‏گونه‏ كه در مخالفت با تئورى‏ انعكاس قرار دارد [تئورى‏ انعكاس ظاهر منعكس شده در ذهن را كليت حقيقت نمى‏داند]، به تائيد و به توجيه تصور و ايده‏اى‏ مى‏پردازد، كه از ظاهر غيرهمه‏جانبه واقعيت عينى‏ در ذهن منعكس شده است. انعكاسى‏ كه او آن را كل حقيقت مى‏پندارد و مى‏پذيرد.

بدين‏ترتيب “ديالكتيك نفى‏”، در كنار پوزيتويسم، به نبردى‏ مشترك عليه فلسفه به‏مثابه علم و عليه امكان شناخت عقلايى‏ كليت دست مى‏زند. چنين پوزيتويسم پنهان، اسلوب “تئورى‏ انتقادى‏” را  – در عمل و نه در مواضع اعلام شده –  فراگرفته و مالامال ساخته است.

اگرهم هوركهيمر، آدورنو، ماركوزه و هابرماس با ماهيت افسانه پوزيتويستى‏ «آنچه موجود است» مخالفت مى‏كنند، باوجود اين موضع اجتماعى‏ آن‏ها برپايه استقلال «واقعيت موجود» قرار دارد. جنبه‏هايى‏ از كليت واقعيت تاريخى‏ و اجتماعى‏ را مجزا ساخته و ثبت و برجسته مى‏سازند. به‏ويژه جنبه‏هايى‏ كه با آگاهى‏ اجتماعى‏ و نارسائى‏هاى‏ آن در ارتباط قرار دارند. آنوقت براى‏ ظاهر امر اين جنبه‏هاى‏ درك نشده، وظيفه تائيد ساختارهاى‏ مطرح شده فلسفى‏ را تعيين مى‏كنند. مردود اعلام ساختن «آناليز علمى‏»، “ديالكتيك نفى‏” را از هرنوع وظيفه درباره تحليل تئوريك واقعيت اجتماعى‏ و تاريخى‏، كه كليت بهم‏پيوسته واقعيت‏امر‏ها را تشكيل مى‏دهد، مبرا مى‏سازد.

“تئورى‏ انتقادى‏” در محتواى‏ ضدپوزيتويستى‏ خود نيز با دو زبان- گفتمان سخن مى‏گويد. ماركوزه از آغاز فعاليت فلسفى‏ خود تحت تاثير نظريات ديلتهى‏، هوسرل و هيدگر قرار دارد. هوركهيمر نظرياتش را برپايه نظريات شوپنهاور Schopenhauer تنظيم كرده است (٢١).  و باوجود آنكه ماركوزه در دوران نازيسم رابطه خود را با هيدگر قطع كرد (٢٢)، اما رابطه خود را با انديشه اصلى‏ هيدگر قطع ننمود (٢٣).

اگرچه ماركوزه ذهنگرايى‏ فنومنولوژى‏ (٢٤) و بى‏توجهى‏ به پراتيك (٢٥)  را نزد هوسرل مورد انتقاد قرار مى‏دهد، انديشه كامل او نه تنها انگيزه و جان‏مايه فنومنولوژى‏ اولين نظريات او را حفظ مى‏كند، بلكه انديشه‏هاى‏ اصلى‏ هوسرل را هم در اثر بعدتر (پايانى‏) او تحت عنوان “بحران علوم اروپائى‏ و فنومنولوژى‏ ترانسندال” به‏مثابه نظريات مهم و تعيين كننده مى‏پذيرد (٢٦).

باوجود پرخاشگرى‏ آدورنو در آثارش عليه هوسرل و هيدگر، در نكات اساسى‏، نظريه “ديالكتيك نفى‏” آدورنو اشتراك بسيارى‏ با انديشه “فلسفه زندگى‏” Lebensphilosophie هيدگر دارا مى‏باشد. تز هيدگر درباره «بى‏وطنى‏، تاريخ جهان است» (٢٧) و توضيح او درباره اين بى‏وطنى‏ و افسانه اگزيستنسياليستي تكنيك و “ديالكتيك نفى‏” داراى‏ اشتراك مضمون هستند. «قدرتى‏ كه در تكنيك جديد نهفته است، رابطه انسان را با آنچه وجود دارد، تعيين مى‏كند… در كليه بخش‏هاى‏ هستى‏، انسان بطور روزافزون توسط نيروهاى‏ دستگاه‏ها و اتومات‏هاى‏ تكنيكى‏ محدود مى‏شود» (٢٨).

همين اتفاق نظر در نظريات هوركهيمر و آدورنو وجود دارد؛ اين امر منتفى‏ نيست، كه انديشه اصلى‏ “انسان يك بعدى‏” از “ديالكتيك روشنگرى‏” اقتباس شده است. اين مهم نيست، كه آيا هوركهيمر و آدورنو مفهوم تكنيك خود را از هيدگر گرفته‏اند و يا از فلسفه بورژوازى‏ دوران افول. به ويژه از نيچه و ديگران. پراهميت انطباق Koinzidenz انديشه اصلى‏ آن‏ها است.

هيدگر و برداشت اصلى‏ او در انطباق است با محتواى‏ “ديالكتيك نفى‏” آدورنو. بى‏تفاوت از آنكه آدورنو درباره مفهوم «هيچ» هيدگر به مزاح مى‏پردازد؛ باوجود اين، برداشت «هيچ» نزد هيدگر، مفهومى‏ بسيار دور از مفهوم “نفى‏” نزد آدورنو نيست. نزد اين دو همچنين نزديكى‏ برداشت مشترك آن‏ها با ارزيابى‏ از علوم چشمگير است. «علم مى‏خواهد بدون هر پيش دانشى‏ باشد» (هيدگر) (٢٩). همچنين جنبه “نفى‏” در “تئورى‏ انتقادى‏”، براى‏ خود مقامى‏ والاتر از علوم قائل است. اما علم كه “مثبت” است، به اين “نفى‏” بى‏توجه باقى‏ مى‏ماند. آدورنو بكلى‏ حق دارد، كه فلسفه هيدگر را عرفان (افسانه) و ايده‏آليسم او، ارزيابى‏ و مى‏نامد (٣٠). اما مگر ايده‏آليسم ازبين مى‏رود، زمانى‏ كه افسانه «شخص ديگرى‏» جايگزين «افسانه او» بشود؟ در نحو بيان Jargon “ديالكتيك نفى‏”، اصطلاح اصلاً Eigentlichkeit به معناى‏ يك مخالفت اساسى‏ نيست، بلكه يك رقابت را مى‏رساند. هر دو بر روى‏ زمينه مشتركى‏ حركت مى‏كنند. كلمات متفاوتند، اما سحر و رمز كلام در هر دو مشترك است.

نزديكى‏ و كشش فلسفى‏ هستى‏شناسى‏ بنيادگرا Fundamentalontologie و “ديالكتيك نفى‏” بيش‏تر است از دشمنى‏ نمايندگان آن با هم.

ارتباط واقعى‏ “ديالكتيك نفى‏” با پوزيتويسم و فلسفه زندگى‏ موجب مى‏شود، كه اين اسلوب انتقادى‏ نقش مكمل يكديگر بودن پوزيتويسم و فلسفى‏ زندگى‏ را مى‏پوشاند. انتقادى‏ كه از ظاهر ديالكتيكى‏ برخوردار است.

“تئورى‏ انتقادى‏”، پوزيتويسم را از موضع فلسفه زندگى‏ مورد انتقاد قرار مى‏دهد  – كه جنبه مسلط را در پوزيتويسم تشكيل مى‏دهد –  و فلسفه زندگى‏ را با برخى‏ از استدلالات پوزيتويسم مورد پرسش قرار مى‏دهد. «وظيفه چنين انتقادى‏ روشن ساختن ارتباط دو جنبه تعيين كننده‏اى‏ است كه در طول تاريخ اجباراً از يكديگر جدا شده‏اند، ولى‏ لحظات حقيقت واحدى‏ را تشكيل مى‏دهند. هر اندازه هم كه آن‏ها به معناى‏ سنتزى‏ واحد، بهم چسبانده شوند، باز بايد هر كدام از آن‏ها را راساً مورد بررسى‏ قرار داد … ديالكتيك [نفى‏] يك موضع سوم را تشكيل نمى‏دهد، بلكه كوششى‏ است، كه از طريق انتقاد درون- بودى‏ immanent مواضع فلسفى‏ پوزيتويسم و فلسفه زندگى‏، بر مرز خود ساخته آن‏ها غلبه كرده و از انديشه محدود به موضع خود بودن را در آن‏ها پشت سر بگذارد» [و آن دو را تعميم داده و با هم به آشتى‏ برساند] (٣١).

“ديالكتيك نفى‏” جايگزينى‏ در برابر فلسفه مدرن بورژوايى‏ تشكيل نمى‏دهد. بلكه خود نقش جانشين اين فلسفه را ايفا مى‏كند و اين فلسفه را در پرتوى‏ نور ديالكتيك خود محو مى‏سازد. مضمون “ديالكتيك نفى‏” از نقش جانشين براى‏ فلسفه بورژوازى‏ براى‏ خود قائل شدن و خود را در پرتوى‏ نور ديالكتيك قرار دادن، تشكيل مى‏شود. «فلسفه اجازه مى‏دهد، كه چيزى‏ از آن طريق تعريف شود، كه گفته شود كه درباره آن تعريفى‏ نمى‏توان ارايه داد» (٣٢).

“ديالكتيك نفى‏” درباره محتوا و مضمون خود مدعى‏ است، كه چيزى‏ كه پوزيتويسم و فلسفه زندگى‏ مشتركن دارا هستند، و آنچه كه ويتگن‏اشتين Wittgenstein را با هيدگر، كارتاپ را با مرلو- پونتى‏ Merleau-Ponty بهم مربوط مى‏سازد، مضمون آن را تشكيل مى‏دهد. و در اين تعريف از مضمون “ديالكتيك نفى‏”، جنبه ناخواسته و واقعا منفى‏ اين ديالكتيك [بيان مضمون از طريق برشمردن ويژگى‏ مضامين ديگر] در “تئورى‏ انتقادى‏” خود را مى‏نماياند. امرى‏ كه بخودى‏ خود جدايى‏ناپذير بودن پوزيتويسم و فلسفه زندگى‏ را به اثبات مى‏رساند. انتقادى‏ كه قرار است عليه پوزيتويسم و فلسفه زندگى‏ باشد، عليه خودش بلند مى‏شود.

“ديالكتيك نفى‏”، كه پوششى‏ براى‏ سنتز بين فلسفه زندگى‏ و پوزيتويسم است، كه در آن اولى‏ نقش تعيين كننده دارد، در ارتباط است با نظريات نيچه و كيركگارد Kirkekaard ، ولى‏ با نظريات هگل و ماركس سنخيتى‏ ندارد. اگر ايده ديالكتيك مشخص (اشياء) را تحت عنوان شئى‏ شدن، رد كنيم؛ اگر برداشت واقع‏بينانه ديالكتيك را به عنوان عين‏گرايى‏ (ابيژكتيويسم) يك سويه‏نگر مردود بدانيم؛ آنوقت مضمون ديالكتيك [مورد نظر هگل] به‏مثابه اسلوب شناختى‏ درك مى‏شود،‌ كه اولاً، ثانياً نمى‏شناسد و چنين به نتيجه‏گيرى‏ نمى‏پردازد (٣٣).  آنوقت يك اصل بديهى‏ Axiom پذيرفته مى‏شود: كه عبارتست از آنكه «كليت، حقيقت نيست!» (٣٤). بدين وسيله فلسفه هگل به معناى‏ نئوهگليانيسم اگزيستنسياليستى‏ درك مى‏شود و محتواى‏ ديالكتيكى‏ آن نفى‏ و بدور انداخته مى‏شود.

“ديالكتيك نفى‏”، كه به كليت و عقلانيت، به علوم و تكنيك جواب نفى‏ مى‏دهد، با انديشهِ اكتسابى‏ منطقى‏  – «عقلانيت حاكم»  –   به مبارزه برمى‏خيزد (٣٥)، و برداشت از ترقى‏ را ازبين مى‏برد (٣٦)، به معناى‏ واقعى‏ كلمه منفى‏ است. چنين انديشه‏اى‏ لزوماً بر غيرممكن بودن تئورى‏ ديالكتيكى‏ و موضع فلسفى‏ ديالكتيك پاى‏ مى‏فشرد.

صحنه عمل آن «نفى‏، نادرست اعلام كردن و همزمان اما لزوماً پذيرش است؛ در موضعى‏ كه بايد آن را به كمك بيان و گفتمان توضيح داد و تعريف كرد Definition، “مفهوم همزمان” بـار منفى‏ دارد؛ تقليد خود است، تقليد آن چيزى‏ كه وجود دارد، اما نمى‏تواند او باشد»، است (٣٧).

نكته مثبت در “ديالكتيك نفى‏”، آن چيز «ديگر» است. آنچه كه غيرقابل درك است، يعنى‏ انتزاع عام سحرآميز از خاص و انعكاس غيرقابل درك آن؛ “ديالكتيك نفى‏” به اتوپيا و تخيل و تئولوژى‏ نفى‏ مى‏انجامد (٣٨)، «اما نه به اين معنا كه خدا وجود ندارد، بلكه به اين معنا كه او را نمى‏توان نشان داد»(٣٩).

مضمون تئولوژيك برخورد آئين گونه به موضع نفى‏- سلبى‏ در “تئورى‏ انتقادى‏”، در ساختار اصلى‏ خود، انعكاس موضع پوزيتويستى‏ و فلسفه زندگى‏ را توامان داراست.

در «فنومنولوژى‏ روح ***‌* ، هگل استخوانبدى‏ “ديالكتيك نفى‏” را نشان داد و بطور انتقادى‏ افشا نمود. نفى‏ ناب نزد هگل، اولاً به‏مثابه «انعكاس به‏درون “من” است [كه اما انعكاسى‏ بى‏محتوا و توخالى‏ و درك نشده است]، انعكاسى‏ كه تنها در تكبر دانستنى‏هاى‏ او تظاهر مى‏كند … اين همان جنبه نفى‏ است، كه به آنچه كه مثبت است، يعنى‏ درك شده است، بى‏توجه باقى‏ مى‏ماند» (٤٠). و ثانياً موضعى‏ اعتقادى‏ است. در آن «انديشه ناب به‏مثابه مفهوم مطلق، با قدرت نفى‏كننده خود، آن چه وجود دارد و همه چيز واقعى‏ موجود را كه در برابر آگاهى‏ قرار مى‏گيرند [و در ذهن انعكاس مى‏يابند] ازبين مى‏برد و آن‏ها را به ساختارهاى‏ ذهنى‏ تبديل مى‏سازد»(٤١).

“تئورى‏ انتقادى‏” در سطح رشد يافته و بغرنج شده آن، اين دو جنبه نفى‏ را رشد داده و سنتز آن‏ها را ارايه مى‏دهد. به‏عبارت ديگر، درباره خصلت ضدديالكتيكى‏ مضمون آن‏ها [انعكاس درك نشده و برداشت مطلق‏گرايانه در ديالكتيك نفى‏] صحبت مى‏كند، اما به اين موضع غيرعقلايى‏ پايبند مى‏ماند. “ديالكتيك نفى‏”، نفى‏ ديالكتيك است.

3 Comments

  1. كيوان

    با سلام
    مثل اینکه ماجرای وحدت بعد از پلنوم تمام شد. اینجور کارها را باید جدی شروع کرد یا اصلا شروع نکرد. اینکه با یک پلنوم همه غلاف کنند معنی ندارد. کاری را که شروع شده باید ادامه داد و دید که به کجا ختم می شود. شخصا مصوبات این پلنوم و بخصوص پرونده سازی که از قول احمدی برای رفقا کیانوری و عمویی کرده است را یک ننگ برای حزب و تاریخ حزب می دانم که اگر ما امروز جلوی ان نایستیم در تاریخ بنام همه ما ثبت خواهد شد.

  2. بهرنگ

    من به عنوان یک جوان که دوران کودکی ام در سال های سیاه دهه شصت گذشت و در تمام آن سال ها خانواده ام از حزب گفتند و محبت حزب را در دل گرفتم امروز بیش از هر وقت دیگر با خاطرات و اندوخته های دوران کودکی احساس بیگانگی می کنم… واقعا نمی دانم که این کمیته مرکزی چطور می تواند از اعضا و هواداران انتظار از خود گذشتگی داشته باشد؟ و اگر یکی از اعضا بپرسد: شما اینطور قدردان کسی هستید که بعد از ماندلا بیشترین زندان سیاسی را کشیده؟ کسی که در اسناد ساواک از او به عنوان “متعصب” یاد می شود؟ کمیته مرکزی به این فرد چه می تواند بگوید و چطور می تواند از اعضا و هوادارانش انتظار مبارزه و از خود گذشتگی داشته باشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *