مقاله شماره: ١٣٩١ / ١٣ (٧ مرداد)
واژه راهنما: «فصل مشترك»ها. دفاع از حق حاكميت ملي از دالان سرنگوني انقلابي حاكميت سرمايه داري مي گذرد. ماترياليسم تاريخي. تعريف ماركسيستي شخصيت انسان.
در مقاله ای با جوانب مختلف، علی مزروعی به «حاکمیت جمهوری اسلامی» درباره پیامدهای قابل انتظار «مشکل دین گریزی و بی حجابی … و یا انكار جنبش اصلاحات و سبز» هشدار می دهد. او این پدیده ها را ناشی از بی توجهی حاکمیت به «عقیده» مردم و پیامد گریزناپذیر «شرایط محیطی» حاکم بر کشور ارزیابی می کند. «صرف هزینه تبلیغاتی و آموزشی» برای «عقیده» سازی ناکارآمد است. «انکار جنبش سبز و خیل معترضان» راه به جایی نمی برد. مزروعی در پایان چنین نتیجه گیری می کند: «فطرت آدمیان، عدالتخواه و آزادی طلب است و هیچگونه سازشی با ظلم و استبداد با هر نام و عنوانی ندارد و اگر این ظلم و استبداد به نام دین انجام بگیرد، طبعا به دین گریزی در جامعه دامن می زند.» سپس او از حاکمیت استبدادی خواستار «اصلاح شرایط محیطی برپایه عدالت و آزادی» می شود، «چرا که انسان ها راه خود را برای رهایی می جویند و می پویند.»
بدون ترديد موضع «سازش» ناپذیری با ظلم، بیعدالتی و استبداد در این نوشتار، یکی از «فصل مشترک»ها میان لایه ها و طبقه ها مردمی و میهن دوست میهن ما می باشد. چنین موضعی در همنوایی کامل با خط مشی حزب توده ایران برای تغییرات بنیادی در كشور قرار دارد. تردیدی نیز وجود ندارد که خواست محترم شمردن حقوق قانوني مردم در برخورداري از آزادي، بيان آزاد عقيده و موضع، سازماندهي خود در احزاب و سازمان هاي دموكراتيك، به عبارت ديگر محترم شمردن حقوق مصّرح در بخش ”حقوق ملت“ در قانون اساسي توسط حاكميت سرمایه داری مافیایی ولایی- امنیتی می تواند در جهت افشاگری علیه این حاکمیت نزد اذهان مردم زحمتکش نقش مثبتی ایفا کند و باید از آن در کار تبلیغی و ترویجی بهره برد. در این زمینه توافق کامل با علی مزروعی وجود دارد. چنين خواستي اما به معناي اميد بستن به قابليت عقب نشيني حاكميت نيست و همان طور كه نشان داده خواهد شد، نمي تواند باشد.
همان طور که اشاره شد، مزروعي «شرایط محیطی» را برای نظربندی و دستیابی به «عقیده» نزد انسان، تعیین کننده ارزیابی می کند. او اين «برداشت» را نزد هواداران «ایدئولوژی مارکسیستی» نیز مشابه می داند. لذا می تواند توضيحاتي از ديدگاه «برداشت ایدئولوژی مارکسیستی» درباره آن چه که او «چهار جبر و زندان» برای «انسان» می نامد، به مثابه يك «فصل مشترك» با مسلمانان مبارز، برای علاقمندان جوان آموزنده باشد. هم زمان چنين بحثي در محدود يك نوشتار كوتاه نيز مي تواند کمکی براي درک مضمون «فصل مشترک» برشمرده شده در مبارزه مشترك علیه استبداد باشد. نشان دادن اشتراک نظر و همچنين تفاوت ها مي تواند کمک باشد براي شناخت همه نماها و جوانبي كه درك كليت «شرايط محيطي» را ممكن مي سازد.
به بیان او، «انسان ها در چهار جبر و زندان به دنیا می آیند: خانواده (ویژگی های وراثت و موقعیت اجتماعی)، محل زادگاه (جامعه و کشور)، زمان تولد و حیات (تاریخ) و آخر طبیعت (ویژگی جسمی و بومی). … چقدر انسان می تواند خود را از دام این جبرها برهاند … و معمار خویش شود، بحث پردامنه ای … در فلسفه و کلام اسلامی شیعه تحت عنون ”جبر و اختیار“ و ”جبر و تفویض“ … است … آدمی در میانه ”جبر و اختیار“ راه خود را می جوید و خدا او را در میانه ”جبر و تفویض“ آزاد گذاشته است تا معمار خویش باشد.»
مارکس آنچه در نظر ارایه شده «چهار جبر و زندان» نامیده شده است را با واژه های «آنسامبل شرایط اجتماعی» بيان مي كند. تنها در نحوه بیان و انتخاب واژه ها، بلکه همچنین در مضمون نیز تفاوت وجود دارد. برای نمونه آنچه که در نظر ابراز شده «ویژگی های وراثتی» نامیده می شود، به صورت طرح شده (كه ازجمله محدوديت ابرازنظر در يك مقاله كوتاه تحميل مي كند)، موضوع اندیشه مارکسیستی نیست.
ماركسيسم انسان را شخصيتي بيولوژيك- رواني- اجتماعي ارزيابي مي كند (هانس پتر برنر، ”تئوري ماركسيستي شخصيت“، ر ك ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ص ٨٧ تا ٨٩) كه تنها در شناخت وحدت ديالكتيكي اين نمودها و مضمون در پشت آن قابل درك مي شود. جنبه بيولوژيكي اين شخصيت، كه «ويژگي هاي وراثتي» را بايد در آن منظور نمود، روندي است كه بدون درك رابطه ديالكتيكي دو جنبه ديگر شخصيت انسان در رشد و تكامل تاريخي آن، قابل درك نبوده و كليت شخصيت انسان تاريخي همو زاپينس زاپينس (Lucien Sève، ”انسان، ديدگاه ماركسيستي درباره انسان شناسي“، پاريس ٢٠٠٨ http://www.tudeh-iha.com/?p=1075&lang=fa) را متبلور نمي سازد.
برنر درباره وحدت ديالكتيكي سه بخش شخصيت انسان مي نويسد: «نزد ماركس، ديالكتيك بيولوژيك و جامعه شناختي در رشد انسان، به مفهوم رشدي درجه بندي شده از نظر زماني و يا تعقلي- ساختاري نيست، كه يكي پس از ديگري تحقق يافته باشد، بلكه رابطه و نسبت تواماني است كه از ابتداي رشد و تكامل خانواده گونه انسان وجود داشته است. جنبه اجتماعي، چنان كه مورد نظر فرويد است، به مفهوم تاثيري خارجي بر جنبه بيولوژيك نيست. جنبه بيولوژيك، مستقل از جنبه اجتماعي نيست و بخش روان شناختي نيز تنها حلقه واسطه اي كه آن دو واحد ديگر را مي پوشاند، به شمار نمي رود.» (در: توماس مچر، ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ص٨٩)
در حالي كه نزد جانوران حفظ تجربه و آموخته ها به علت نبود زمينه بيولوژيكي (مغز) براي ايجاد خاطره كوتاه و دراز مدت، ممكن نيست و يا تنها به شكل بسيار محدود و پراكنده نزد اين يا آن گونه وجود دارد، نزد جانوران عنصر «وراثتي» نقشي برجسته ايفا مي سازد. انتقال و ثبت تجارب نزد حيوان (و همچنين گياه) در ژن ها نسبتاً سريع در حتي يكي دو نسل عملي مي گردد. واكنش هاي غريزي، كمبود امكان حفظ خاطره كوتاه و دراز مدت را در سطح «وراثتي» جبران مي سازد.
نزد هوموزاپينس با دستگاه عظيم، بغرنج و چند لايه مغز آن، عنصر وراثتي عمدتاً به ويژگي هاي رنگ پوست يا مو، شكل صورت و غيره، كه خود تحت تاثير ازجمله شرايط محيط جغرافيايي و جوي قرار دارند، محدود مي ماند. كوشش هاي ارتجاعي از طريق دستكاري ژن ها به منظور ”توليد“ كودك ”دزاين“ شده، با هدف ايجاد لايه ”نخبگان“، كوششي نژادپرستانه و محكوم است.
زنده یاد احسان طبري در ”يادداشت ها و نوشته هاي فلسفي و اجتماعي“ (ص ٣٧ تا ٤٢) در ارتباط با ”روان اجتماع“، به توضيح «بخش هاي تركيب كننده شعور اجتماعي درباره صفات و خصوصيات ملي، … ”روان اجتماع“ يا ”روح خلق“ … ”ايدئولوژي“ …» و نكات ديگري كه در ارتباط با بحث كنوني هستند، مي پردازد. در اين بحث ها از عنصر وراثتي نكته اي ذكر نشده است. لذا آشنا شدن با آن ها مي تواند كمك باشد براي بحث كنوني. او ازجمله درباره «شعور اجتماع» مي نويسد: «… مقوله ”شعور اجتماع“ با مقوله ”ايدئولوژي“ همسنگ نيست. ايدئولوژي فقط بخشي از ”شعور اجتماع“ است. … ايدئولوژي جزء بخش آگاهانه و آكتيو شعور اجتماع است، تازه تمام اين بخش نيز نيست … درباره ماهيت ”روان اجتماع“ يا ”روح خلق“، واقعيت يا عدم واقعيت اين مقوله، تركيب و ساخت آن، بحث اندكي در فلسفه و جامعه شناسي انجام نگرفته است. ماركسيست ها منكر وجود خارجي اين مقوله نيستند. آن ها منكر ابديت و مطلقيت وجود اين ”روان“ خلقي يا اجتماعي هستند و منكر آنند كه اين روان از مختصات فطري و سرشتي نژاد برخاسته باشد. آن ها معتقدند كه روان خلق محصول شرايط حيات مادي، محيط بيوفيزيك و اجتماعي است و در تغيير است.»
ماترياليسم تاريخي
آنچه که اما اندیشه مارکسیستی را به طور ماهوی از برداشت های دیگر متمايز می کند، شناخت نقش شیوه «تولید و بازتوليد زندگي» به مثابه زيربناي اقتصادي جامعه «و نهايتاً مساله اصلي در تاريخ» در شکل دادن به هستی فردی و اجتماعی در مرحله معين تاریخی است (فردريش انگلس در نامه به ژوزف بلوخ، ٢١ سپتامبر ١٨٩٠، به نقل از ”توماس مچر“، ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، تهران ١٣٨٤، ص ١٥). بنیان گذاران سوسیالیسم علمی، مارکس و انگلس علم مبتنی بر این شناخت را ماتریالیسم تاریخی می نامند. به نظر آن ها سطح رشد نیروهای مولده، نهايتاً و تحت تاثير عوامل متعدد روبنايي، شیوه تولیدی ای را در روند تاریخی حاکم می سازد که انسان در چهارچوب آنسامبل «زندان» آن، در فضای «جبر و اختیار» حرکت می کند. انگلس در همان نامه اين عوامل روبنايي را چنين بر مي شمرد: «مسائل و عوامل متعدد روبنا … عوامل سياسي و غيره، حتي سنت هاي جا افتاده در ذهن انسان ها، اگر چه نه به صورت عمده، در اين روند نقش ايفا مي كند.»
در مورد رابطه انسان با طبیعت نیز همین شرایط حاکم اند. با شناخت هر چه بیش تر، دقیق تر و علمی تر قوانین حاکم بر طبیعت و جامعه، انسان بند های «جبر» را می گشاید و عرصه اختیار خود را توسعه می دهد و «معمار خویش» و سازمانده زندگی خویش می گردد.
كارل پوپر، یکی از نظریه پردازان مکتب فرانکفورت (”مکتب فرانکفورت در پرتوى مارکسیسم“http://www.tudeh-iha.com/?p=651&lang=fa)، كه ماترياليسم تاريخي را درك نكرده است، تناسب میان جبر و آزادی را در جامعه بدوی انسانی فاقد مضموني تاريخي مي پندارد و بر پايه اين ناتواني خود، تئوري «جامعه باز و بسته» را سرهم بندي كرده است. او جامعه بدوي را «جامعه بسته» و «توتالیتر» می نامد، زیرا گویا در آن، فرد انسانی آزاد نبوده و مهره اي بی اراده در جمع می باشد. در جامعه بدوي ”استثمار“ و جبر براي اعمال آن، هم چون مالكيت خصوصي، اصلاً وجود ندارد و مفهوم نيست. تئوري «جامعه باز و بسته» كه وجود اين مضمون ها را براي جامعه بدوي متصور مي داند، به طور مكانيكي شرايط حاكم بر جامعه طبقاتي را به جامعه بدوي منتقل مي كند. (روبرت اشتيگروالد، در: ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ص ١٤٠) درك غيرديالكتيكي از تاريخ نزد پوپر باعث مي شود كه او انسان را در دوران سرمايه داري كه گويا «جامعه باز» است، ”آزاد“ اعلام كند.
در روند رشد نيروهاي مولده (تشكيل شده از سوبيك- انسان تاريخي و ابزار كار)، مناسبات حاكم بر توليد اجتماعي در مرحله معيني، براي نمونه در جامعه برده داري، با روابط ميان انسان ها در روند توليد، در تضاد قرار مي گيرد. تغيير انقلابي اين مناسبات به ضرورتي تاريخي تبديل مي گردد. در صورتبندي هاي اقتصادي- اجتماعي تا مرحله فئوداليسم، عنصر نو، پيش از دست يابي به قدرت سياسي، در زيربناي اقتصادي جامعه پايگاه هاي قدرتمندي را تصاحب مي كند، براي نمونه پيشه وران و بازرگانان در شهرهاي قرون وسطي در اروپا. اين پايگاه ها نقش كمكي بزرگي براي ايجاد شدن زمينه تحولات انقلابي سياسي عليه نظام فرتوت فئوداليسم دارا هستند.
در سرمايه داري، پرولتاريا اگر چه سوبيكت تاريخي تحول انقلابي جامعه مي باشد، اما از آن جا كه در روند توليد اجتماعي تنها فروشنده «نيروي كار» (يدي و فكري) خود است، برخلاف پيشه ور دوران فئوداليسم، فاقد پايگاه اقتصادي است. در ظاهر او نيروي كار خود را به مثابه يك «كالا» به فروش مي رساند و سرمايه دار آن را همانند كالاهاي ديگر در بازار، مي خرد. اين نيروي كار خريداري شده در روند توليد اجتماعي به سود شخصي مالك ابزار توليد به كار مي افتد و «ارزش اضافه» بر آنچه كه خود به عنوان دستمزد دريافت مي كند، خلق مي نمايد. انباشت «ارزش اضافه» كه به صورت سرمايه خصوصي توسط مالك ابزار توليد و خريدار كالاي «نيروي كار»، تصاحب و انباشت مي شود، بازده كار اجتماعي را به سرمايه خصوصي در مالكيت سرمايه دار بدل مي كند.
بغرنجي اين مناسبات توليدي در صورتبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايه داري كه ماركس آن را در سه جلد كاپيتال نشان مي دهد، باعث ايجاد بيگانگي در درك مضمون نهفته در پشت روند توليدي براي كارگران مي شود. با شناخت اين مضمون توسط كارگران، آن ها به طبقه كارگر، يعني به سوبيكت- طبقه تاريخي براي تحول انقلابي جامعه بدل مي شوند. نقش راهبردي روشنفكر انقلابي در حزب طبقه كارگر در انتقال اين آگاهي به درون طبقه كارگر، نقشي پراهميت و تاريخي است. «گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست. ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست!» (سياوس كسرايي، ”زندگي زيباست“)
از سوي ديگر سرمايه دار بايستي براي ادامه بقاي خود همه كوشش ممكن را براي انباشت و تمركز سرمايه به عمل آورد. اين ”جبر“ را ماركس «ماسك سرمايه» مي نامد كه بر چهره سرمايه دار قرار دارد. سرمايه دار، اگر نمي خواهد توسط سرمايه هاي بزرگ تر بلعيده و ”نابود“ شود، نمي تواند جز به وظيفه انباشت سرمايه عمل كند.
در شرايط كنوني، حاكميت سرمايه داري مافياييِ ولايي- امنيتي در ايران در چنين وضعي قرار دارد. علت آنكه اين حاكميت، همانند شاه در دوران پيش از انقلاب، نمي تواند ”نصيحت“هاي حتي ”خودي“ها را درك كند و بپذيرد و فضاي سياسي را براي حضور واقعي اصلاح طلبان بگشايد، تنهـا از دنائت فردي و شخصيت روحي و … كه شكل مشخص بروز «ماسك سرمايه» است كه بر چهره دارد، ناشي و سيرآب نمي شود، بلكه به ويژه به خاطر وظيفه تداوم انباشت و تمركز سرمايه عملي مي گردد. براي اين حاكميت، براندازي قدرتش توسط مردم، براندازي انقلابي قطعي و نهايي است. لذا قادر و مايل به عقب نشيني در برابر آن نبوده و گوشش براي اين ”نصيحت ها“ بسته است. پايان دوران تغييرات اصلاحي در ايران به طور عيني ريشه در اين واقعيت دارد.
اين، درحالي است كه همين حاكميت اميدوار است و مي كوشد، با پذيرش دوباره ”رژيم كاپيتولاسيون“ در مذاكرات در جريان و دچار ساختن ايران به نوكلونياليسم مدرن، خطر جدي ”براندازي“ حاكميت خود توسط عنصر خارجي را به براندازي اي ”نرم“ تبديل سازد. يعني باقي بمانند و عليه مردم آتش بگشايد و اجراي برنامه امپرياليستي خصوصي سازي و آزادي سازي اقتصادي را در شكل پينوشه وار آن، در شكل فاشيستي آن، با تائيد ”متحد طبيعي“ خود، يعني نظام جهاني امپرياليستي ادامه دهد.
از اين روي نيز است كه راه مبارزه عليه تهديد خارجي براي ميهن دوستان و در راس آن براي طبقه كارگر انقلابي ايران، از دالان سرنگوني انقلابي حاكميت سرمايه داري مافيايي ولايي- امنيتي مي گذرد. اين شناختي است كه يكي ديگر از «فصل مشترک»ها را تشكيل مي دهد كه بايد درك شود و براي تحقق بخشيدن به آن به عمل مشترك پرداخته شود.