چکیده :مجید توکلی، فعال دانشجویی و زندانی سیاسی سابق، بار دیگر طی یک رشته توئیت شرحی از شکنجههایی که متحمل شده بود را روایت کرده است. این شکنجهها به راستی دردناک و وحشیانه است. پیشتر رویاروییام با موضوع شکنجه را در رشتهتوییتی نوشته بودم. در ادامه (این رشتهتوییت) هم تصاویر و خاطراتِ آزاردهندهی ویژهای که در…
مجید توکلی، فعال دانشجویی و زندانی سیاسی سابق، بار دیگر طی یک رشته توئیت شرحی از شکنجههایی که متحمل شده بود را روایت کرده است.
این شکنجهها به راستی دردناک و وحشیانه است.
پیشتر رویاروییام با موضوع شکنجه را در رشتهتوییتی نوشته بودم. در ادامه (این رشتهتوییت) هم تصاویر و خاطراتِ آزاردهندهی ویژهای که در ذهنم نشسته است را مینویسم.
این صرفاً تلاشی علیه فراموشی و تاکید بر اهمیتِ توجه به درد و رنج زندانیان سیاسی است.
۱.دردِ زمانیکه در اتاق بازجویی روی زمین افتاده باشد و با کشیدن مو از زمین بلند میکردند و همزمان مشت و لگد به صورت میزدند.
۲.تحقیرِ زمانی که روی زمین افتاده باشد و توانی نمانده بود و کف کفششان را روی صورت میگذاشتند.
۳.شکنندگیِ زمانی که پس از یک روز سختِ پرشکنجه ساعت ۱۰-۱۱ شب به سلول انفرادی برگردد و ساعت ۲ بامداد با ضربه به در بیدار میشود و سریع و بهحالتِ نیمدو به سمت اتاق بازجویی برده میشود و درحالیکه بدن در رعشه است با یک گفتگوی -چی شد؟ -چی، چی شد؟ زیر مشت و لگد گرفته میشود و دچار تشنج میشود و مدتی بعد خیس و منگ به هوش میآید.
۴.رنجِ زمانی که از بازداشتِ دوستان و خانواده مطلع میشود یا لحظاتِ تلخِ شکنجههای سخت آنها را میبیند.
۵.ناتوانیِ زمانی که از ۸ صبح به نوبت و گروهی توسط ۵-۶ بازجو با سینجیم و ضربوشتم و تحقیر و توهین روز را به شب رسانده و تمامِ شب را با ادامه بازجویی به صبح کشانده و سرانجام ظهرِ فردا بدون ذرهای توان سعی میکند هنوز بایستد و هوشیارانه پاسخ دهد.
۶.درماندگیِ زمانی که پس از ضرباتِ شدید در قسمت بالای سر، چنان فک پایین دچار آسیب شود که پس از بازگشت به سلول امکانِ بازکردن دهان حتی برای خوردن آب نباشد و درحالیکه همان جلوی در دردمند نشسته و چشمبند را از چشم برمیدارد و به غذای ماندهای که از مورچه پر شده است، نگاه میکند و سعی میکند با کبودی و دردِ زیر چشم، صورت، گردن و بدن کنار بیاید تا شدیدترین درد آن لحظه که خوردن آب است را تحمل کند و با صورتِ درهمکشیده لبی تر کند تا دهانش خشکتر از چشمانش نباشد و بهسختی یک حبه قند در دهان بگذارد تا رنجورانه فاصلهی یکمتری تا انتهای سلول را بخزد و برود.
۷.البته مورد دیگر خاطره نیست بلکه هر وقت سمت چپ پیشانیام را میبینم، از اثر برجامانده از انتهای یک میخ به یادِ قطعات آکوستیکی اتاقهای بازجویی میافتم که در دو ردیف مقابل صورت و مقابل زانوها پس از کوبیدنهای مکرر شکسته شده بودند و میخهای کوچک روی چوب آنجا گاهی خودنمایی میکرد.