از اتاقی کوچک که اتاق بازرسی بدنی است بگذرم – تا دقیقه ای بعد با باز شدن در آخر – دختر بچه ای که با تمام توانش میدود تا خود را به خط پایان برساند و تو – پدرم در آن سوی خط زانو زده ای روی زمین تا هم قد من باشی و دستهایت را از دو طرف باز کرده ای – و دقیقه ای بعد پرنده ای هستم که پرتاب میشود در آغوش تو – محکم بغلش میکنی – محکم بغلت میکنم – روی دستهایت بلندم میکنی – میخندم – در هوا میچرخانی ام
این نامه را در میان نوشتههائی که به عادت، بایگانی میکنم تا فصلی از تاریخ نانوشته روزگار سپری شده ما باشد پیدا کردم. نمیدانم نویسنده اش کیست و حالا چند سال دارد و بر سر او و پدرش چه آمده، اما میدانم آنچه را که نوشته رنجنامه چند نسل ایرانی است که با آرزوهای بزرگ زیستند و همراه با آرزوهای بزرگ در گورستانهای مسگرآباد و ابن بابویه، بهشت زهرا و خاوران به خاک سپرده شدند.و در ادامه نامه ای که درمیان نوشتههای بایگانی شده ام یافته ام ، میخوانم
من دوست ندارم ترانه مرا ببوس را بشنوم
دوست ندارم وقتی با رفقایم نشسته ایم، پیاله ای زده ایم و در ادامه اش زده ایم زیر آواز، مرا ببوس را بخوانیم.
دوست ندارم وقتی در جاده ی هراز – درسی دی پنجاه سال موسیقی ایران نوبت برسد به مراببوس تا همراه ما شود در پیچ در پیچ راه .
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را میشنوم تنها باشم.
دوست دارم بنشینم کف اتاق – دستهایم را دور خودم حلقه کنم و همان جور که خودم را بغل کرده ام،هایهای گریه کنم.
دوست ندارم هیچ کس دیگری باشد تا جای او مرا بغل کند.
دوست دارم خودم – خودم را به جای او بغل کنم.
او پدرم است – من پنج ساله ام – تمام طول راهروی سالن ملاقات – راهی که تمامیندارد را با شور میدوم – حتی اگر جیبهای مخفی لباسم یا حتی شورتم پُر باشد از بستههای قرصهای مولتی ویتامین – شکلات – بسته ای کوچک مغز پسته یا گردو – و … با نامه ای کوتاه در چند خط که – او که مادرم است – نوشته – و بعد از اتاقی کوچک که اتاق بازرسی بدنی است بگذرم – تا دقیقه ای بعد با باز شدن در آخر – دختر بچه ای که با تمام توانش میدود تا خود را به خط پایان برساند و تو – پدرم در آن سوی خط زانو زده ای روی زمین تا هم قد من باشی و دستهایت را از دو طرف باز کرده ای – و دقیقه ای بعد پرنده ای هستم که پرتاب میشود در آغوش تو – محکم بغلش میکنی – محکم بغلت میکنم – روی دستهایت بلندم میکنی – میخندم – در هوا میچرخانی ام – دوگیس بافته شده ام و دامن پیراهن قرمزم هم تاب میخورد در هوا – مرا میبوسی – سفت – مرا هزار بار میبوسی – موهایم را میبوسی – پیشانی ام را – چشمهایم را – گونههایم را – چانه ام را – دستهایم – را – من چشمهایم را میبندم و دستهایم را روی زبری ته ریش صورتت میکشم – روی جودانههای پولیور طوسی یقه اسکی که زیر لباس آبی فرم زندان پوشیده ای – و بعد دستهایم را قلاب میکنم دور گردنت – چشمهایم را باز میکنم تا نگاهت کنم – و بینایی به کمک لامسه بیاید تا تو بهتر و بیشتر ذخیره شوی – در من – که پنج ساله ام و نمیدانم ملاقات که تمام شود چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا تو از زندان برگردی – یا حتی اگر بر نمیگردی چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا بتوانم در همین سالن به جای همه ی روزهایی که نیستی به تو بچسبم و از بغلت پایین نیایم – و حریصانه تو را برای روزهای دلتنگی برای تو ذخیره میکنم – تو – پدرم – که صدایت را دوست دارم وقتی آرام آرام مرا ببوس را در گوشم زمزمه میکنی.
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را میشنوم تنها باشم-
دوست دارم یادم بیاید که وقت ملاقات داشت تمام میشد و صورتم را که گم شده بود در شانههای تو و گرمی جودانههای پولیورت – میان دو دستت میگیری و به چشمهایم مستقیم نگاه میکنی و با صدای بلند تر میخوانی:
دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم
در پیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن گردد یک امشب من
دوست دارم هر بار به اینجای آواز که میرسد خودم – خودم را محکم فشار دهم و با تمام توانم رو به سقف داد بزنم – دوست ندارم دیگری بشنود ناله ام را در وقت همخوانی:
برای آخرین بار
تو را خدا نگهدار
که میروم به سوی سرنوشت.
پاسدارها میکوبیدند روی در، که ملاقات تمومه – و بعد نزدیک میشدند و من را از بغل تو بیرون میکشیدند – تو برای بار آخر صورتم را بین دستهایت میگرفتی و به چشمهایم نگاه میکردی – من آن صدا را دوست دارم:
«بابا همیشه تو رو دوست داره، هیچ وقت یادت نره که بابا همیشه تو رو دوست دارد. هر اتفاقی هم که بیفتد – حتی اگه از تو دور باشم – همیشه دختر خوب بابا باش. مواظب خودت و مامانی و سحر هم باش. آدمها رو دوست داشته باش. با همه مهربون باش. به دوستهات کمک کن. مامان نرگس بهترین آدمیه که میشناسم – به همه چیزهایی که میگه گوش کن. قوی باش و امیدوار – دختر من هرگز ناامید نمیشه. بابا یه روزی برمیگرده و اون وقت چهار تایی همیشه با هم خواهیم بود. بابا همیشه عاشق توست»
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را میشنوم تنها باشم و به این فکر کنم که هربار ملاقات و دیدن دخترهایت – چند شب تو را – در زندان روشن میکرد؟ تا چند روز دلت گرم میماند؟ من آنقدر از تو پر بودم که راهروی طولانی بازگشت از ملاقات زیر کرت کرت دمپاییهای حاج آقا و نور سفید و زننده مهتابیها هم نمیتوانست حواسم را پرت کند – حواسی که جمع تو بود که در من ذخیره شده بود. من دوست ندارم وقتی مرا ببوس را میشنوم کسی آن دور و بر باشد تا بتوانم دستهایم را دور گردن تو حلقه کنم – تو – پدرم – از زمین بلند شوم – و آرام آرام در بغل تو چرخ بخورم و با تو برقصم. دوست دارم حتی وقتی عروس هم شدم، شب که از مهمانها خداحافظی کردم تنها برگردم خانه و با لباس سپید و تور سپید سرم را روی جودانههای پلیور طوسی ات بگذارم و مرا ببوس را با تو برقصم و تو مرا روی دستهایت بلند کنی و دامن پیراهن سپیدم تاب بخورد روی هوا و من صورتت را در دستهایم نگه دارم و به چشمهایت نگاه کنم و بگویم: سپیده همیشه تو رو دوست داره. یادت نره، هر اتفاقی که بیافتد، حتی اگر تو امشب هم غایب باشی، همیشه عاشق توست.
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را میشنوم تنها باشم تا هیچ کلمه ای راجع به قهرمان بودن او – پدرم – نشنوم. یا هیچ جمله ای که با آزادگی، انسانیت، مبارزه، ایستادن تا پای جان در راه آزادی و… شروع میشود نشنوم – هیچ تفسیری – هیچ توضیحی – هیچ توجیهی – تا بتوانم من قهرمان او باشم. قهرمان دوندهی او حتی بی حضور واقعی اش آن سوی خط پایان.
من دوست ندارم وقتی «مرا ببوس» را میشنوم به جای خالی او در همه ی روزهایی که آمده اند و گذشته اند نگاه نکنم و چشمهایم را از دردناک ترین زخم زندگی ام بردارم – و از درد به خود نپیچم – دوست دارم گریه و خنده قاطی شود و به آخرهای آهنگ که میرسد دختر خوب و امیدوار او باشم – او که پدر است – و من جدا از قهرمان بودن اش یا مبارز بودن اش یا اصلاً نبودن اش – دوستش دارم.
این یکی از هزاران «من» است. منی که کودکیام در ترس و اضطراب و دلتنگی و فاصله گذشته – و همهی اینها در طی سالها منهای متفاوتی از من ساخته .
امروز که این نامه را مینویسم سالهاست که او دیگر نیست – همه ی منهایی که در سالهای بی او - پدرم – زیستهام در «من» امروزم آرام گرفته – منی که غیاب او – و حجم همه ی روزهای زندگی پس از آن سالها بخشی از هویت ام است که شاید عادات انسانی متفاوتی برایم ساخته باشد – یا کمی خسته ام کرده باشد - اما آرام زیر پوست «من» به حیاتش ادامه میدهد - و دیگر زندگی من نه تنها در جنگ که در صلح کامل با آن به سر میبرد – که میدانم آن گره کور نه باز خواهد شد - نه سلولهای خاکستری حافظه ام به یاد خواهند آورد – نه هیچ گاه صراحت واقعیت فقدان او را خواهم فهمید - اما خوب میدانم که او قهرمان نیست – تنها انسانی است که حق داشته آن جور که باور داشته زندگی کند – حق داشته انتخاب کند که تا کجای راه مبارزه برای ساختن جهانی که در آن آدمها برابرند و آزاداند پیش رود. او پدر من است قهرمان من نیست، اما دیگر محکوم ذهن من هم نیست. من هم او را قضاوت نمیکنم. تنها به همهی آنچه گذشته نگاه میکنم و دستهایش را در دستهایم میگیرم و او را میفهمم – دلتنگیهایش را برای ما، عذابی که از دوری ما میکشیده و نگرانی از زندگی تک تک مان بیرون دیوارهای آن زندان. امروز میدانم که چه قدر به او سخت گذشته – و موهای فرفری اش را که امروز حتی خاکستری هم نیست، سفید است میکنم و با صدایی آرام و مطمئن به او میگویم: تو حق داشته ای که کوتاه نیایی – شاید من هم کوتاه نمیآمدم.
نویدنو – طبق اعلام دوستانی در فیس بوک نویسنده نامه سپیده پور محمدی فرزند جان باخته اسماعیل پور محمدی است .
۱۲ شهريور ۱۳۹۸
سرچشمه : تارنگاشت به پیش
نقاشی اثر خانم سکینه پایدار