١٣٨٨ / ١٥
بابك گرامى
با سپاس براى ابرازنظر شما درباره “آرش كمانگير”
در حق كيانورى، و نه تنها كه او، در حق طبرى، جوانشير، بهزادى، مريم فيروز، فاطمه مدرسى، رحمان هاتفى، عباس حجرى، تقى كىمنش، رضا شلتوكى، باقرزاده، گاگيك، باباخانى، حسن قزلچى، حسن حسينپور، على شناسايى، محسن علوى، انصارى، كيومرث زرشناس، نيك آئين، دانش و دهها و دهها مبارزان و دانشمندان جان باخته تودهاى دو ناروا اعمال شده است.
يكى- تنهايشان گذاشتيم آن روزها كه تن و جانشان زير آتش دشمن مىسوخت و در تنهايى زندانى هولناك كه طبرى آن را «ديولاخ» مىنامد، زير شكنجه روح و تن، نبرد حماسه آفرين خود را به ثمر مىرساندند. آن هنگام كه كيانورى درد و رنج شكنجه را در نامه افشاگرانه خود به بالاترين مسئول حاكميت، آيتالله خامنهاى مىنگارد تا براى آيندگان تجربه و شناخت و درسى باقى بگذارد با اين اميد كه براى آنها «پيام مثبتى داشته باشد». او در آن نامه ازجمله درد و رنج خود و ياران دربندش را چنين برمىشمرد:
«… شكنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیكی تا حد آش و لاش كردن كف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شكنجه آنقدر شلاق زدند كه نه تنها پوست كف دو پا، بلكه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیآورد، درست 3 ماه طول كشید …
نوع دوم شكنجه كه بمراتب از شلاق وحشتناكتر است، دستبند قپانی است. تنها كسی كه دستبند قپانی خورده میتواند درك كند كه دستبند قپانی آنهم 10 – 8 ساعت متوالی در هر شب، یعنی چه؟
مرا به دستبند قپانی بردند. 18 شب پشت سر هم مرا ساعت 8 بعدازظهر به اطاقی واقع در اشكوب دوم میبرند و دستبند قپانی میزدند و این جریان تا ساعت 6 – 5 صبح یعنی 9 تا 10 ساعت طول میكشید. … این شكنجه عبارت از اینست كه یك دست از بالای شانه و دست دیگر را از پشت بهم نزدیك میكنند و بین مچ دو دست یك دستبند فلزی زده و با كلید آنرا تن میكنند. درد این شكنجه وحشتناك است. طی 18 شب كه من زیر این شكنجه قرار داشتم و دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن “غفلت” شد و از ساعت 12 نیمه شب تا 5 صبح به همان حال باقی ماندم.
علت اینكه چرا اینقدر طول كشید این بود كه من به آنچه میخواستند به “زور” اعتراف كنم، تسلیم نشدم. (تكيه از نقل كننده)
من 18 كیلو گرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و استخوان از من باقیماند، تا آن حد كه بدون كمك یك نفر حتی یك پله هم نمیتوانستم بالا بروم و برای رفتن به دستشوئـی هم محتاج به كمك نگهبان بودم.
پیامد این شكنجه وحشتناك كه هنوز هم باقیست، اینست كه دست چپ من نیمه فلج است و دو انگشت كوچك هر دو دستم كه در آغاز كاملا بیحس شده بود، هنوز نیمه بیحس هستند. یادآوری میكنم كه من در آن زمان 68 ساله بودم.
همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند كه هنوز پس از 7 سال، شب هنگام خوابیدن كف پاهایش درد میكند. البته این تنها شكنجه “قانونی” بود كه به انواع توهین و با ركیكترین ناسزاگوئـیها تكمیل میشد (فاحشه، رئـیس فاحشهها و …) آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند كه گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور میشوم كه او در آن زمان پیر زنی 70 ساله بود.
خواهش میكنم عجله نفرمائید و نیاندیشید كه بدترین نوع شكنجه (تعزیر) همین بود. نه، از این بدتر هم دو نوع دیگر بود.
نوع اول شكنجه جسمی بود و آن اینجور بود كه فرد را دستبند قپانی میزدند و با طنابی به حلقهای كه در سقف شكنجهخانه كار گذاشته شده بود آویزان میكردند و او را به بالا میكشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه و دستهایش فشار غیر قابل تحمل وارد آورد. درد این شكنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری كه 25 سال در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری كرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نكرده و او را مانند تاب تلو تلو میدادند.
دوست هنوز زنده ما آقای محمد علی عموئـی كه با آقای حجری و 5 جوانمرد دیگر از سازمان افسری حزب توده ایران پس از كودتای امریكایی – انگلیسی 28 مرداد 1332 بزندان افتاده و مانند یارانش 25 سال در همه زندانهای مخوف شاه معدوم مردانه پایداری كرد، شاهد زنده این شكنجههاست. البته نه شاهد دیدار، بلكه خود او زیر این شكنجهها قرار گرفته است.
آقای عباس حجری كه مردی ورزیده بود در اثر این شكنجه وحشتناك، دست راستش تا حد 4/3 فلج شده بود تا آنجا كه نمیتوانست با آن غذا بخورد. …
نوع دوم، شكنجه روحی بود. این نوع شكنجه كه در مورد من عملی شد، از همه شكنجههای دیگر دردناكتر بود. این شكنجه چگونه بود؟
پس از اینكه آقایان از تحمیل اعترافات به من با شكنجهها و باهدفی كه در بالا شرحش را دادم ناامید شدند، 3 بار مرا زیر این “آزمایش” قرار دادند.
بار اول مرا به اطاق شكنجه بردند. مریم همسرم را كه چشمش را بسته و دهانش را با دستمالی كه در آن فرو كرده بودند بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز كردند. … پس از نشان دادن این منظره، مرا به پشت در سلول شكنجهگاه بردند و به زمین نشاندند و از من اعتراف میخواستند تا شلاق زدن به پای همسرم را كه من صدای ضربات شلاق و ناله همسرم را میشنیدم، پایان دهند. پس از چند دقیقه چون من حاضر به پذیرش آنچه از من میخواستند نشدم (قبول طرح كودتا) مرا به سلول خودم برگرداندند.
حضرت آیتالله!
من اكنون 7 سال است كه زیر چوبه دار ایستادهام. سوگند به وجدان انسانیم كه حتی یك كلمه از آنچه در این تشریح نوشتهام، غیرواقعی و حتی زیادهروی نیست.
باز هم خواهش میكنم عجله نفرمائـید. این داستان هنوز ادامه دارد.
چون من باز هم تسلیم نظریات آقایان نشدم، بار دوم – باز هم مرا به اطاق شكنجه بردند. این بار دخترم افسانه را خوابانده بودند و همان فرد پست در برابر چشم “آقایان” مشغول به شلاق زدن به پای برهنه او بود. باز هم مرا پشت در نشاندند و به گوش كردن نالههای دخترم مجبور كردند و از من خواستند كه خواسته آنانرا بپذیرم و چون حاضر نشدم بار سوم باز هم مرا شبی به اطاق شكنجه بردند. این بار همسرم مریم را دستبند قپانی زده و به سقف آویزان كرده بودند. او پاهایش هنوز روی زمین بود. مرا به پشت در شكنجهگاه آوردند و گفتند اگر اعتراف نكنی، مریم را بالا خواهیم كشید. چون من حاضر به اعتراف نشدم دستور دادند كه مریم را به بالا بكشند. من تنها صدای نالههای مریم را كه چون دهانش با دستمال بسته بود، بطور مبهم شنیدم. …
همانجور كه یادآور شدم، همه این شكنجهها برای این بود كه از افراد برجسته حزب توده ایران این اعتراف دروغ را بگیرند كه گویا حزب توده ایران تدارك یك كودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را میدیده؛ تدارك كودتائـی كه قرار بود در آغاز سال 1362 عملی گردد. (تكيه از نقل كننده) …»
احسان طبرى در سرودههاى خود در زندان درونمايه سخنان بالاى كيانورى را در “تولدى ديگر” چنين مىسرايد:
«…
قلبم به طبش مىافتد،
دردى جانكاه بر دلم خيمه مىزند.
گويى طبالى در سينهام بر طبل مىكوبد،
نگاهم بر ماه خيره مىماند،
بغض با چابكى تمام راه نفس را مىبندد،
نفس به شماره مىافتد،
عضلاتم متشنج مىشوند
پاهايم مرا يارى نمىدهند،
سر به دوران مىافتد،
تن ناتوان است.
ضجهاى بگوش مىرسد،
گوئى از چاهى عميق:
«غم غريبى است،
ناتوانم،
نيمه جانم،
مرا رها كنيد،
بگذاريد چو مارى بويناك، در سوراخى بخزم،
و حصه خويش را در لجنزارها بيابم.
نيرو پيوندش را با عضلاتم گسسته است،
اعصاب در فريبكارى خويش است،
نمىتوانم،
تا كى؟
تا كجا؟
عمرمان كوتاه است،
مرگمان در راه است،
دردمان بىدرمان،
راهمان بىراه».
به ناگاه در كشاكش درد و مرگ،
در هياهوى ننگ و بنگ،
برقى مىجهد،
اخگرى شعله مىزند،
و تن در نگاهى خاكستر مىشود.
عشق چون سمندرى رستاخيز مىكند،
علمى خونين بر كف دارد.
يگانه فرمانش را مىراند، بىتكرار،
“بيـائيـد! بتـازيـد!”
…»
در “رنجنامه هجران”، اين فضاى غيرانسانى شكنجه روحى و بدنى در انديشه شكوهمند طبرى چنين بروز مىكند:
«…
اما عاشقانت، آه …
آنان كه جام عشق را لاجرعه نوشيدند،
آنان كه در راهت مردانه كوشيدند،
آنان كه چو پروانهاى در گرد شمعت بىباك شوريدند،
جوشن رزمت را جانانه پوشيدند،
چون تك چشمه جوشان تاريخ،
بىذرهاى ترديد،
جوشيدن،
بسان حيدر ميدان، بسان خسرو مردان،
خروشيدند.
…
ناممان را ننگ مىخواهند،
قلبمان را تنگ مىخواهند،
زندهها را مرده مىخواهند،
مردهها را شلاق خورده مىخواهند.
…
در سوك كدامين يار بگرييم،
در هجر كدامين عاشقِ بردار بناليم،
در كدامين راغ،
در كدامين باغ بخوانيم؟
ناكسان سرمست از باده فتح
ابلهانه مىپندارند كه جاويدند،
كنون با دوصد خدعه نيرنگ
ز من انكار مىخواهند،
ز من بسيار مىخواهند،
مرا بيمار مىخواهند،
ترا بىيار مىخواهند،
مرا رنجور،
مرا بىعار،
مرا با هزاران آرزو،
آه بىهيچ گفتگو
بردار مىخواهند.
ترا مهجور،
ترا بىشور،
ترا در گور مىخواهند.
…»
در “مرداب تن، نيلوفر انديشه مىرويد”، طبرى دربند استوارى و پايدارى انديشه را مشتوار بر سر شكنجهگران مىكوبد و مىگويد:
« روزگارِ غريبى است،
تن، خسته و زخمى است.
ليك انديشه، چابك و چالاك،
روئين تن و بىباك،
مىتازد، در روى خاره بيداد،
با پرچمِ چرمينه حدّاد،
با شورِ شيرينگونة فرهاد.
…
بر تنم زخمهاى بىشمار است.
***
ِاى بًدسگالانِ ًمردمى آزار!
اِى ژاژخايانِ دشمنكار!
ِاى شمايانى كه انديشهتان، از پر مگس فراتر نمىرود!
و اوج عظمت را، در شُكوهِ حشرات مىبينيد!
هرگز! زخمهايم بساط عيشتان نخواهد شد.
زخمهايم، نشانِ اقتدارِ منست،
زخمهايم، سوزِ ديرينِ منست.
زخمها را شعلهور مىخواهم،
زخمها را زخمتر مىخواهم،
تا شود بزمگه نور به پا،
كز شرارش يكجا،
بركشد آذر گنبدپيما،
كز دلتيرگى پست و بلندِ يلدا،
بجهاند فردا.»
پايدارى و قهرمانى ياران دربند را كه كيانورى در “سخنى با همه تودهاىها” در قهرمانى براى حفظ جان تودهاىها دربند برمىشمرد…، طبرى در سروده “هديه” چنين بروز مىدهد:
«يگانه من!
اگر روزى از تبعيد انديشههايم بازگردم،
…
زخمهاى بر طبق ماه نهادهام را،
و شعرهايم را،
كه بر پهنه چرمين ياختههايم،
با تلخرنگ سياه هجران نگاشتهام،
چون گلهاى وحشى قلههاى دوردست،
هموزنِ آرزوهايم،
به تو هديه خواهم داد.
هديه خواهم داد ترا،
گُلِ كينههاى مشت شدهام را،
يادِ شادِ پايمردى مردان را
و نفرت، از خوارى فرومايگان را.»
گوشههايى از سرنوشت فردى مبارزانى كه همه داروندار مادى و معنوى خود را به پاى حزبشان و آماجهاى آن ريختند، در سخننان بالا ديده، شنيده، درك و دريافت مىشود. اگر سخنى اينچنانى از منوچهر بهزادى در دست نيست، مىدانيم كه روزها و هفتهها او را در تابوتى چوبين دفن كرده بودند. كيومرث زرشناس را با سرى باندپيچيده شده به نمايش گذاشتند و …
تنها گذاشتن آنها در روز حادثه و جاى خالى پشتوانهاى كه آنها در دفاع حزب از جان و روحشان انتظار مىكشيدند، كوتاهى و قصورى نابخشودنى است. زيرپا گذاشتن وظيفه اخلاق انقلابى است. يك نامهربانى نارفيقانه است. قصورى ناآشنا با سرشت تودهاى است. دفاع نكردنى كه صرفنظر از درستى يا نادرستى ديدگاهها و مواضع آنها براى به ثمر رساندن اهداف انقلاب بزرگ بهمن ٥٧ مردم ميهن ما، شايسته حزب توده ايران، حزب طبقه كارگر ايران نيست.
كيانورى تلخى احساس ناشى از اين نامهربانى نارفيقانه را با اين كلمات برمىشمرد:
«متاسفانه بخشى از رهبرى حزب، با درنگ از جان و آزادى رهبران وقت حزب دفاع مىكند، به جاى دفاع از تاريخ حزب و حيثيت رهبران آن، دفاع آنان را از حزب و تاريخ آن، مورد تمسخر قرار مىدهد. …
رهبرى حزب، به خاطر نجات جان اعضاء و براى باقى ماندن حزب در صحنه مبارزه تودهها، از قهرمانى چشم پوشيد و ما بجاى اينكه قهرمانى آنها را، كه دقيقاً در همين چشم پوشى قرار داشت، به مردم نشان دهيم، سياستى را در پيش گرفتيم كه ما را از جنبش واقعى جامعه جدا ساخت و آنها را موجوداتى تسليم شده و وامانده به مردم معرفى كرد. چنان خود تسليم را باور كرده بوديم، كه از هر كدام آنها، تا زمانى كه زنده بودند، به تعداد انگشتان دست هم ياد نكرديم.» (كيانورى، سخنى با همه تودهاىها. “راه توده” شماره ٢٤ شهريور ١٣٧٢)
طبرى درباره اخلاق انقلابى كه ما در حراست از حرمت و شخصيت و حقوق بشرى رفيقان در بند، سهلانگارانه برباد داديم، در “چهره يك انسان انقلابى” چنين مىگويد: «در كار جمعى جلب اعتماد رفيقان و دوستان و همرزمان داراى اهميت درجه اول است. و آنان تنها در “وزيدن باد مهرگان” مىفهمند نامرد و مرد، دلاور و هراسنده كيست. به قول شاعر: “هراسنده مردم نيرزد به هيچ”. تاريخ جنبش انقلابى در ايران از اين جهت تجارب تلخ فراوانى دارد.» (صفحه ٢١) او در انتقاد به رفتار ذهنگرايانه در ارتباط با مناسبات درون حزبى و “دوست و دشمن” بازى در حزب، مىگويد: «رفتار ذهنگرايانه سخت از صفت يك انقلابى واقعى به دور است. … بررسى تاريخ جنبش انقلابى در ايران نشان مىدهد كه زمانى يكى از بليههاى بزرگ نهضت همين دوست نوازى و دشمن گدازى، دستهبندى، ذهنگرايى، مداخله دادن احساس شخصى در امور اجتماعى بوده است، كه خوشبختانه در دوران فعلى به علل مختلف فروكش كرده است.» (ص ٣١-٣٠)
اين سخنان كه در دى ماه سال ١٣٦٠ نگاشته شدهاند و در آن طبرى از فروكش برخورد ذهنگرايانه و نارفيقانه در حزب توده ايران و جنبش تودهاى در كليت آن ابراز خوشنودى مىكند، بيان شكوهمندى توان يكپارچگى نظرى و سازمانى حزب توده ايران در دورانى است كه از پيرو جوان، زن و مرد، رهبران پيش ناميده شده و كادرها و مبارزان تازهنفس، در نبرد انقلابى در ايران براى به ثمر رساندن آماجهاى انقلابى مردم مىرزمد. دشمن مىخواهد اين دوران را از تاريخ حزب توده ايران حذف و محو كند. افسانه «پيروى از خمينى» در خدمت اين هدف است.
اما جنبه پيش گفته، همانطور كه بيان شد، جنبه فردى و انسانى قصور ماست. ضعف شخصيتى ماست! ترك مواضع تودهاى است، كه براى نجات جان تودهاىهاى در بند در دوران سياه حاكميت سلطنتى- ساواكى، بارها به طور افتخار آميزى درخشيد و با موفقيت همراه بود.
جنبه پراهميتتر، قصور و كوتاهى سياسى ماست.
نارواى دوم بس مهمتر است. قصور ناشى از عدم شناخت و درك ما از سرشت انقلاب بهمن. كمبود خود را به ابزار سركوفت و سرزنش ياران در بند نموديم. تنها با تصحيح اين اشتباه سياسى است كه سخن طبرى مفهوم و بعد تاريخى خود را در تمام ابعادش مىيابد كه مىگويد: «در آن هنگام كه غوغاى وجود ما خاموش شده، اين اوراق با لكنت دردناكى از شكنجه و اميد من و هزاران امثال من حكايت خواهد كرد.» (ا. ط.، بنياد آموزش انقلابى) و يا به قول فيلسوف ماركسيست معاصر آلمانى «قربانيان جايگاه تاريخى خود را مىيابند».
لذا مبارزه امروز ما براى تصحيح برداشتهاى نادرست از سياست گذشته حزب، يعنى كوشش براى درك ضرورت دفاع از آماجهاى مردمى و آزاديخواهانه، ملى و ضدامپرياليستى انقلاب بهمن و نشان دادن نادرستى ادعاى دشمنان حزب توده ايران، كه دفاع از اهداف انقلاب بهمن را «پيروى از زعامت خمينى» مىنامند و قلمداد مىسازند، مبارزهاى درست و تودهاى است. مبارزهاى انقلابى است براى برطرف ساختن پراكندگى در جنبش تودهاى و حزب توده ايران. وظيفه مبارزه جويانه و عاجل و مقدسگونه براى هر تودهاى است.
درباره درك نادرست ما از سرشت انقلاب بهمن، كه متاسفانه به سياست حاكمبر حزب توده ايران تبديل شده است، نكاتى تاكنون در “تودهاىها” منتشر شده. ازجمله در نوشتار تحت عنوان “به انديشه، سنن و ايدئولوژى انقلابى حزب توده ايران باورمنديم! سه جريان فكرى در جنبش تودهاى، نقطه مشترك “راه توده” و “عدالت” (١٣٨٨/ ١١ http://www.tudeh-iha.com/?p=966&lang=fa). كوشش مركزى را بايد براى بازگشت انديشه و اسلوب علمى بررسى و پژوهش به انديشه و اسناد حزبى متمركز ساخت.
در اين باره در نوشتارهاى جداگانه باز هم سخن گفته خواهد شد.
—
متن ابرازنظر
ز ایمان خود نشویم که نقش آفرین هستی است
رفیق کیانوری آن بزرگ مرد و انسان دوست روزی در دفتر حزب در شانزده آذر که در کنار احسان بود به رفیقی گفت ما میتوانیم به اهداف انقلاب بهمن از خط امام خمینی عدول کنیم وان را به سرانجام برسانیم.
این آرش کمان گیر که خون سیاوش در رگهایش جاری بود تصور اینکه این حزب به روزی بیفتد که هوادران و اعضایس به چنین سردرگمی و بی سرانجامی در عمل به نظریات بی محتوای خود ادامه دهد، تیر را در کمان ننهاد تا به ارزش حزب بسوی آینده برای ادامه مبارزه با این اهریمن به ما بسپارد.
این رویکرد ما را به این اندیشه می اندازد که وحدت ما در نظرات تک تک توده ایها بوجود میاید .
هنوز این پراکندگی و جرات بحث بین ما بدون انگ زدن و رفورمیسم به انگیزه های بدلیی تبدیل میشود که میتوان به رهبری حزب بیاموزد که نفس حزب همچون رنگ خون سرخ رفقا و شهیدان حزب جاری در رگ هواداران می تپد. به یاد شعر زیبای احسان طبری می افتیم که میگفت
هتس زمین گرم پویا
به نگاها التماس پدیده می نگرد
به تابش خورشید به زمین رخوت نیست
گرمای دستان تو میکارد هر دانه وجود
حال ما کجای این وضیعت اتحاد نظر استاده ایم که نمی توانیم حزبمان را بسوی وحدت نطر رهنمون شویم.
ابرازنظر در ارتباط با نوشتار تاریخ حزب ما، «تاریخ این مبارزات است»