تئوری مشخص جنبش انقلابی در ایران
نکات طرح شده «در مناظره ی از راه دور» میان دو استاد، هر کدام دارای نقطه نظرهای شایسته ی توجه هستند، ولی هیچ یک کمکی به نیروهای انقلابی برای یافتن راه درست مبارزه در شرایط کنونی ایران نمی کنند. هیچ کدام به تئوری مشخص جنبش انقلابی در ایران توجهی ندارند و از کنار آن می گذرند. به سخنی دیگر می توان هر دو نظر را که در ظاهر در تضاد با یکدیگر مطرح شده اند، هم سو ارزیابی نمود که خواسته یا خواسته به ایجاد ابهام در این زمینه می پردازند که بالاخره:
۱- آیا در شرایط کنونی سلطه ی اقتصاد سیاسی امپریالیستی بر جهان، اصلاً امکان راه رشد سرمایه دارنه در ایران وجود دارد؟
۲- آیا «سوسیالیسم دمکراتیک» قادر است در شرایط بقای مالکیت سرمایه دارانه در هر جامعه، ازجمله در ایران پس از دیکتاتوری ولایی، تصورات سوسیالیستی خود را تحقق بخشد؟
به نظر حزب توده ایران، مرحله ی کنونی فرازمندی جامعه ی ایرانی که از دالان گذار انقلابی از رژیم دیکتاتوری کنونی می گذرد، نیاز به یک جایگزین مردمی- دمکراتیک و ملی برای اقتصاد سیاسی حاکم دارد.
برنامه ی جایگزینی که باید اول- ضامن برقراری آزادی ها و حقوق فردی و اجتماعی طبقات زحمتکش و میهن دوست باشد که مضمونی بیش از برخی مقررات لیبرالی ٬٬دمکراسی٬٬ در زندگی سیاسی و اجتماعی دارا است. در آن تامین رشد و توسعه ی عدالت اجتماعی نسبی، در راس برنامه قرار دارد؛
دوم- ضامن پایان دادن به هر نوع وابستگی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، نظامی و.. به امپرالیسم باشد و به روابط نواستعماری وابستگی روزافزون ایران به امپریالیسم پایان دهد. حق حاکمیت ملی ایران و دفاع از آن را بر پرچم خود بنگارد. سرشت ملی و آزادی بخش داشته و کارکردی علیه هرنوع وابستگی نواستعماری ایران داشته باشد؛
سوم- به سیطره ی قشرهای ممتاز فوقانی حاکم بر سرنوشت مردم میهن ما در همه اشکال سیاسی، اقتصادی و .. آن پایان دهد.
ضرورت ارایه تئوری مشخص برای چنین برنامه ی جایگزین وظیفه ی روز نظریه پردازی های مشخص است. بحث های اسکولاستیکی که می کوشد این یا آن «حقایق عام» را بر «واقعیات مشخص» به طور مکانیکی و اسکولاستیکی انطباق دهد، کوششی انحرافی را تشکیل می دهد که تنها به تولید شدن ابرازنظرهای انحرافی کمک می کند که برای نمونه در اولین ابرازنظر ارایه شده به این «مناظره» قابل ملاحظه است.
***
مناظره ی از راه دور کمال اطهاری و عادل مشایخی در باره ی
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
دوشنبه ۲۱ مرداد ۱٣۹٨ – ۱۲ اوت ۲۰۱۹



راست و چپ تخیلی در ایران
کمال اطهاری پژوهشگر اقتصاد توسعه
شنبهشب ۱۲ مرداد، دوستی به من زنگ زد که مشایخی در مقالهای در «شرق» تو را نقد کرده است. گفتم مطمئنی، گفت: بله! در سایت اخبار روز مقاله را یافتم. ابتدای مقاله او را که میخواندم، فکر کردم چه خوب شد درسگفتار جاری پرسش (نظریهها و تحولات مکتب وابستگی…) را گذاشتهام و جواب مشایخی که برایش احترام شخصی بسیار قائلم، خودبهخود بهطور اثباتی داده خواهد شد؛ اما هنگامی که با شگفتی در انتهای متن دیدم او هنوز درحالیکه این درسگفتار برگزار نشده، درباره محتوا و نتیجه آن سخن گفته است، خود را ناچار به پاسخ دیدم. تا عصر دوشنبه، مقاله مخاطب راستگرای مشایخی را نخوانده و نامش را هم نمیدانستم. درواقع به نظرم رسید تیغکشیدن مشایخی بر روی نقش بورژوازی ملی در توسعه، برای نقدش کافی است. بهعلاوه این نقد خودبهخود جواب مخاطب راستگرای او نیز هست.
بههرصورت مقاله قوچانی را دوشنبه عصر خواندم. من یک بار در نشریه مهرنامه (احتمالا ۱۳۹۲، به خواهش خود او در آن زمان که هنوز تختهبند سیاست حزبی نشده بود)، در مقاله «چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد» رویکردش را با این مقدمه نقد کرده بودم: کسی که خواب آشفته میبیند، پیوسته از پهلوی راست به چپ و از چپ به راست میغلتد؛ تا زمانی که بیدار شود. ناهوشیار نیز گاه به راست و گاه به چپ میچمد؛ اما هوشیار در پویشی پیوسته، راه چپ یا راست را برمیگزیند. در واقع جناحهای سیاسی در ایران هنوز خواب چپ و راست را میبینند؛ چون به دلیل فقدان نظریه و عمل اجتماعی (پراکسیس)، هنوز خواب آنها به آرزو [برگرفته از هگل، برای اجتماعیکردن رابطه انسانها]بدل نشده است؛ یعنی بیلنگرِ نظریه و عمل اجتماعی و پشتیبانی طبقاتی، تنها کژ و مژ میشوند، نه راست یا چپ. در پاسخ به پرسش مهرنامه، من در این نوشته میکوشم نشان دهم که این شیوه نامگرایانه (نومینالیستی) برای نامیدن جناحها- راست مدرن برای دولت روحانی و دیگر انواع راست محافظهکار و تکنوکراتیک و… و نیز اصلاحطلبان بهعنوان چپ جدید- خوابهایی است که جناحها برای خود میبینند؛ نه واقعیت؛ و معبرانشان آنها را با تعبیرهای نادرست به راه خطا میبرند. پیشازاین هم دستکم در دو سرمقاله مهرنامه «برخاستن دولتها از دندههای چپ و راست» با این شیوه نامگذاری روبهرو شده بودیم که در واقع تقلیل تحلیل اجتماعی به سیاسی و ترفیع نامجازِ تفسیر سیاسی به تحلیل اجتماعی است. البته همانطور که فروید و یونگ میگویند، خواب ریشه در واقعیت دارد؛ اما بیان ضمیر ناخودآگاه از آن است، نه خودآگاه.
من هنوز هم بر این باورم که نوشتههای قوچانی، تقلیل تحلیل اجتماعی به سیاسی و ترفیع نامجازِ تفسیر سیاسی به تحلیل اجتماعی است؛ اما معتقدم هرکس در ایران بورژوازی ملی را جزء نیروهای محرک توسعه بداند، قابل گفتگو است؛ هرچند که بنیانگذار فقید حزبش خود کمر به نابودی نمایندگان آن بسته بوده باشد.
یک، عادل مشایخی در مقاله «سرمایه داری علیه سرمایه داری» ادعایی موهوم، با نفی امکان وجود بورژوازی ملی در کشورهای پیرامونی، بالاخره به مباحثات بیهوده صد سال اخیر درباره نقش آن در فرایند توسعه از سوی لنین، مائو، پولانزاس، آندره گوندر فرانک، سمیر امین، امانوئل والرشتاین، پیتر ایوانز و… پایان بخشید. بهعلاوه به نظر خود، جواب این معادله یکمجهولی را بالاخره در یک کلام داد؛ توسعه یعنی سوسیالیسم دموکراتیک. با این احکام او به سبک بلانکیستهای شجاع، دیگران را از ایستادن در ایستگاههای سر راه برحذر داشت و داهیانه خواهان آن شد که بلیتی یکسره برای خود و مردم جهان برای رسیدن به سوسیالیسم دموکراتیک تهیه کنند. در درسگفتارهایم، سالها است کوشیدهام با زبانی علمی و منضبط در چارچوب یک برنامه پژوهشی، به طور مشخص (concrete) و ایجابی، ضرورت و شیوه تدوین «برنامه جایگزین توسعه» را به روشنفکران رادیکال ارائه دهم. با این هدف که در حوزه عمومی این گفتمان جای سخنان فلسفی- انتزاعی و روایت رویاهایی رهاییبخش را بگیرد که اینک به افیون روشنفکران تبدیل شده است؛ چراکه بسیاری تکرار رویای بهشتی زمینی را برای تحققش کافی میدانند و به نام چپ ترویج میکنند و غیر آن را تقبیح؛ در میان آنها بهویژه کسانی هستند که سرمایه را نه یک رابطه اجتماعی بلکه روح دانسته و درنتیجه به جنگ ارواح میروند!
دو، گفتم بلانکیستهای شجاع؛ لنین در بیماری کودکی چپروی، پس از نقل گفته آنها، ابتدا نقد انگلس را میآورد و بعد نقدهای خود را: بلانکیستها: ما کمونیست هستیم؛ زیرا میخواهیم بدون توقف در ایستگاههای بین راه و بدون تندادن به مصالحه که فقط روز پیروزی را به تعویق میاندازد و دوران بردگی را طولانی میکند، به هدف خود نائل شویم. پاسخ انگلس: بلانکیستها از آن نظر کمونیست هستند که خیال میکنند، چون خودشان میخواهند از روی ایستگاههای بین راه جستن کنند، دیگر همه چیز روبهراه است و اگر در همین روزها کار «آغاز شود» … و حکومت به دست آنها بیفتد، آنگاه پسفردا «کمونیسم برقرار خواهد شد» …. چه سادهلوحی کودکانهای است که انسان ناشکیبایی شخصی خود را استدلال تئوریک جلوهگر کند! بخشی از پاسخ لنین نیز چنین است: جنگ در راه سرنگونی بورژوازی بینالمللی، جنگی که صد بار دشوارتر، طولانیتر و بغرنجتر از سرسختانه جنگ معمول بین دولتهاست- درعینحال در همان پیش امتناعورزیدن از مانور و استفاده از تضاد منافع (حتی تضاد موقتی) بین دشمنان و مصالحه…. این موضوعی بیاندازه مضحک نیست؟ آیا این شبیه نیست به اینکه ما به هنگام صعود از کوهی دشوار که تاکنون اکتشاف نشده و پای کسی به آنجا نرسیده است، از پیش امتناع ورزیم از اینکه گاهی با پیچوخم بالا برویم، گاه به عقب بازگردیم و از سمت انتخابشده صرفنظر کنیم و سمتهایی گوناگون را آزمایش کنیم؟
در جایی دیگر از کتاب، لنین به این گفته کمونیستهای «چپ» آلمان که «باید هرگونه بازگشتی را بهسوی شکلهای مبارزه پارلمانی که از لحاظ تاریخی و سیاسی کهنه شده است با قاطعیت رد کرد»، چنین پاسخ میگوید: سرمایهداری را از دهها سال پیش از این ممکن بود و با حق کاملی هم ممکن بود «از لحاظ تاریخی و سیاسی کهنهشده» اعلام نمود، ولی این امر بههیچوجه لزوم مبارزه بسیار طولانی و بسیار سرسخت را بر زمینه سرمایهداری منتفی نمیسازد… استناد به مقیاس جهانی- تاریخی در مورد مسئله سیاست عملی، فاحشترین خطای تئوریک است.
مشایخی و همه کسانی که با استناد به مقیاس جهانی- تاریخی، میخواهند از روی ایستگاههای بین راه جستن نمایند، نباید فراموش کنند که بهخصوص پس از فروپاشی سوسیالیسم دولتی، ما هنوز در پای همان کوهی دشواریم که تاکنون اکتشاف نشده و پای کسی بدانجا نرسیده است. پس از انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ گمان میرفت که قوانین اقتصادی و اجتماعی نظام سوسیالیستی کشف و ابداع شده است، اما اکنون همه نظریهپردازان بزرگ سوسیالیسم معتقدند که قواعد اقتصادی و اجتماعی سوسیالیسم کشف نشده است.
باید توجه داشت بخشی مهم از انگیزه نومارکسیستها برای طرح اولیه نظریه وابستگی در واکنش به انواع سوسیالیسم دولتی بوده و اصولا این نظریه برای توسعه کشورهای پیرامونی در چارچوب نظام جهانی سرمایهداری مطرح میشود نه برای برپایی مستقیمِ سوسیالیسم در یک کشور پیرامونی. انکشافات بعدی نظریه وابستگی نیز پس از شکست نسخهها و راهبردهای اولیهاش، چون «راهبرد جایگزینی واردات» و با تأیید لزوم حضور در بازار جهانی صورت میپذیرد. قواعد اقتصادی و اجتماعی سوسیالیسم بهتدریج با مبارزه طبقاتی در بطن نظام سرمایهداری و همراه با توسعه در همین متن و زمینه کشف خواهد شد؛ نه بیرون از آن، نه با سوسیالیسم در یک کشور و نه با توسعهنیافتگی.
نظریههای رادیکال توسعه نیز بهجای تکرار استناد به مقیاس جهانی- تاریخی، بهطور مشخص به تبیین و ترسیم همین مسیر بر زمینه نظام جهانی سرمایهداری پرداختهاند. پس دعوت به بهشتِ سوسیالیسم دموکراتیک، دعوت به ناکجاآباد است نه توسعه. مارکس نیز در مانیفست خود دعوت عجولانه به سوسیالیسم را -قبل از تعریف ایجابی راه طولانی و غیرقابل جهشِ رسیدن به آن- سوسیالیسم تخیلی خردهبورژوایی میخواند که با احساساتی رقیق تنها بهطور سلبی سرمایهداری را نقد میکنند و با بزرگکردن خطر بورژوازی، مترسک مطلوب استبداد برای ترساندن مردم و تبعیت از خود میشوند.
سه، حال برای آنکه بدانیم بهرهگیری از سرمایهداری علیه سرمایهداری توهم است یا نه، به مارکس در نبردهای طبقاتی در فرانسه رجوع میکنیم: مبارزه ضد سرمایه در شکل مدرن توسعهیافتهاش، در نقطه اوج آن (یعنی) مبارزه مزدبگیر صنعتی ضد بورژوازی صاحب صنعت، در فرانسه رویدادی فرعی است؛ پس از ایام فوریه (۱۸۴۸) چنین رویدادی از آن رو نمیتوانست تعیینکننده محتوای ملی انقلاب باشد که مبارزه ضد صور بهرهکشی ثانوی سرمایه… برضد اشراف مالی بود. پس کاملا منطقی است که پرولتاریای فرانسه خواسته باشد از منافع خود در کنار منافع بورژوازی دفاع کند، بهجای آنکه بخواهد منافع خود را در حکم منافع کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوی قادر به برداشتن هیچ گامی به جلو، یا حتی کمکردن یک مو از سر بورژوازی نخواهند بود… پیش از آنکه انبوه ملت که میان پرولتاریا و بورژوازی قرار دارند… ناگزیر به پیوستن به پرولتاریا به عنوان پیشتاز خود شوند.
چهار، من مقاله قوچانی را مجموعهای ناساز از سخنان درست و نادرست میدانم، اما تلاش مشایخی برای بازنمایاندن تناقضات اندیشه او و نیز تناقضات چپگرایانی که به تفوق سرمایه نامولد بر سرمایه مولد و وجود بورژوازی ملی در ایران قائلاند، خود دچار کاستیها و تناقضاتی اساسی است و نمیتواند در اندیشه و عمل از پس راست برآید که مقوم آن میشود. مبانی اصلی بینشی و منشی این تناقضات را در بندهای یک و دو پرداختم و اینک تجلی آنها را در استدلالهای او نشان میدهم: الف، هیچگاه قبول نتیجه منطقی ناگزیر و گریزناپذیر قبول وجود تفوق سرمایه نامولد بر سرمایه مولد و وجود بورژوازی ملی در ایران این نیست که شرط کافی توسعه در ایران پیروزی بورژوازی ملی بر بورژوازی نوکیسه سوداگر است؛ و در نتیجه وظیفه سیاسی ما «دفاع از سرمایهداری در برابر سرمایهداری» است. همانطور وقتی لنین در دو تاکتیک سوسیال- دموکراسی در انقلاب دموکراتیک میگفت: فکر تجسس راه نجات برای طبقه کارگر در چیزی بهجز ادامه تکامل سرمایهداری، فکری است ارتجاعی. در کشورهایی مانند روسیه آنقدر که به طبقه کارگر از کافینبودن تکامل سرمایهداری آسیب میرسد از خود سرمایهداری نمیرسد.
ازینرو وسیعترین، آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است… انقلاب بورژوازی از لحاظ معینی برای پرولتاریا بیشتر سودمند است تا برای بورژوازی. منظورش دفاع مطلق طبقه کارگر از سرمایهداران یا انحلال سیاسی احزاب چپ نبود. تنها کسانی که دیدگاهی بهشدت اکونومیستی و منطقی صوری دارند (چه چپ چه راست) ضرورت تاریخی آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری را در یک جامعه، با نفی موضع مستقل طبقه کارگر و دیگر اقشار پیشرو اشتباه میگیرند. راستها و نیز چپهای تسلیمطلب (شبیه منشویکها) میگویند اگر چنین است، هر موضعی مستقل راه توسعه را مسدود میکند. چپهایی که در واقع همان باور را دارند، برای فرار از آن مجبور میشوند بگویند در یک کشور پیرامونی با شرایط ایران چیزی بهنام بورژوازی ملی نمیتواند شکل بگیرد و اصولا وجود بورژوازی ملی را در ایران افسانه دانسته؛ چین را هم سرمایهداری دولتی بخوانند که زدن چنین برچسبی آرزوی هر راستی است. نقلقولهای بسیاری از همه نظریهپردازان چپ درباره نادرستی این احکام میتوان آورد که در حوصله این پاسخ نیست. پاسخ به کوتاهی این است که مارکسیسم میگوید درک ضرورت مایه آزادی است و، چون نمیتوان از سرمایهداری به سوسیالیسم دموکراتیک جهش کرد، الزاما توسعه جامعه ما نیز در گروی آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری است.
حال با درک این ضرورت با روششناسی دیالکتیکی لنین، اگر نیروهای پیشرو برای چنین تکاملی که برای مردم منافعش بیشتر از خود بورژوازی هم میتواند باشد، تلاش کنند، هم راه تکامل جامعه را کمدرد و رنجتر میکنند و هم «هژمونی» لازم را برای پیمودن راه طولانی سوسیالیسم بهدست میآورند. البته همانطور که لنین معتقد بود، این نه یک توطئه بلکه توافق است. به علاوه تضمینی ندارد که حتما این هژمونی به دست آید. ولی این دلیل کنارگذاشتن ضرورت نمیشود، چون هر درجه از تکامل سرمایهداری به منزله یک درجه نزدیکشدن به سوسیالیسم هم هست و به همان میزان از درد و رنج مردم در تکامل تاریخی میکاهد. بدیهی است که این منطق دیالکتیکی را راست متوجه نشود؛ اما بر چپی که خطر تدریس کتاب سرمایه را میپذیرد، روا نیست.
ب، درباره چین به کوتاهی بگویم که اکنون تضاد عمده بیرونی چین بین توسعه اقتصاد سوسیالیستی و رشد در اقتصاد جهانیشده سرمایهداری، و تضاد درونی آن بین سوسیالیسم دموکراتیک و شبهدموکراتیک کنونی برای کاملشدن مدیریت اجتماعی تولید است. در این میان از آنجا که تضاد درونی مقدم است، حل تضاد بیرونی به درونی وابسته است. البته از آنجا که هیچکدام از این تضادها اکنون برای چین آنتاگونیستیک نیست، به حل فرایاز آنها امید بیشتری میتوان داشت، هرچند تاریخ به هیچکس تضمینی نداده و نمیدهد.
پ، اعتقاد به افسانهبودن بورژوازی ملی در ایران و تقلیل آن به دعوای جناحی دیگر نوبر تحلیل در این زمینه است. من به این اکتفا میکنم که ایران اولین کشور پیرامونی است که در آن ابتدا انقلاب دموکراتیک مشروطه به پیروزی رسید و بعد ملیکردن نفت که هردو توسط نمایندگان بورژوازی ملی به انجام رسیده است. شکستهای سیاسی آنها هم مهم نیست و ماهیت قضیه را عوض نمیکند، چون انقلاب بورژوایی فرانسه هم یک قرن دچار شکست بود. اما بزرگترین تناقض وی (که به بند الف. برمیگردد) در همین نفی ریشه دارد: به قول مارکس و لنین، سرمایه یک رابطه اجتماعی است که زیرساختهای سخت و نرم آن (بازار، بانک، حق مالکیت، رابطه قانونی کار و سرمایه، بندر و…) در چارچوب ملی برپا میشود. شکلگیری همه کشورهای سرمایهداری و حتی بازگشت دولت حمایتگر ترامپ موید نظر آنها و همه نظریهپردازان وابستگی و توسعه است. از آنجا که جهیدن از سرمایهداری ناممکن است، اگر بورژوازی ملی در چارچوب دولت ملی موجودیت نیابد، شکلبندی اقتصادی- اجتماعی سرمایهداری ظهور نخواهد کرد و برپایی سوسیالیسم در کشوری عقبمانده ممکن نیست. نتیجه اینکه سوسیالیسم دموکراتیک مشایخی نیز هیچوقت در کشورهای پیرامونی مانند ایران قابل تحقق نخواهد بود. یعنی مشایخی با افسانه و غیرممکن دانستن بورژوازی ملی، سوسیالیسم دموکراتیک را به رویا و تخیلی غیرممکنتر تبدیل میکند. پس حتی اگر حرف مشایخی درباره افسانهبودن بورژوازی ملی در ایران صحت داشته باشد، برای تحقق سوسیالیسم دموکراتیک، وی جلوتر و پیگیرتر از همه راستها برای ظهور آن باید بکوشد!
ت، مارکس در مانیفست گفته بود بورژوازی در پی جهانیشدن است: بورژوازی با توپخانه کالای ارزان دیوار چین را فرو میریزد. اما اکنون این چین است که با توپخانه کالای ارزان، اقتصاد ایالات متحده آمریکا را چنان فرو ریخته که میخواهد دور خود دیوار تعرفه بکشد. این به قول انگلس طعنه تاریخ است. باید به مشایخی گفت که نظام اقتصادی جهانی (که مساوی امپریالیسم اقتصادی هم نیست) به سوی چندقطبیشدن پیش میرود که یکی از اقطاب آن چین شده است، سرمایهداری دولتی بودن یا نبودن آن هم فرقی ندارد. به قول تنگ شیائوپینگ، گربه باید موش بگیرد، چه سیاه باشد چه سپید! در این میان به قول سمیر امین کشورهای پیرامونی مانند ایران در متن این نظام جهانیشده سرمایهدارانه باید برای جهانیشدن توافقی (negotiated globalization) تلاش کنند که در صورت حصول به آن، جهان خواهد توانست راه طولانی سوسیالیسم را بپیماید. اشتباه بزرگ و مشترک قوچانی و مشایخی این است که دولت توسعهبخش (developmental state) را که اقتصاددانان توسعه، کشورهای ژاپن، کرهجنوبی و… و چین را با همه تفاوتهای آنها دارای آن دانستهاند، با دولت رانتیر یکی دانسته و سرمایهداری دولتی میخوانند.
این خصلتنمای راست و چپ تخیلی در ایران است. در این میان به نظر میرسد راست تخیلی ریگی به کفش دارد، چون به نام حمایت از بورژوازی ملی به جای اندک درافتادنی با بورژوازی رانتی سوداگر (با خودش در دولت و با بورژوازی مستغلات رانتی) به کوبیدن حماسههای رهاییبخش ملی میپردازد؛ گویا نمیداند یا نمیخواهد بداند بورژوازی ملی بدون پشتیبانی (نه تابعیت) طبقه کارگر و متوسط مستقل و بدون حماسه انقلابی، امکان شکلگیری ندارد. چپ تخیلی نیز در نقطه مقابل به دنبال جهیدن به ناکجاآبادی تعریفنشده و تاکنون ناموجود در جهان، به نام سوسیالیسم دموکراتیک است. رویکردی که مارکس در ایدئولوژی آلمانی، آن را نشاندن تحلیل فلسفی- انتزاعی به جای واقعیت میخواند. شاید از همین روست که این روزها جامعه فریاد برمیآورد: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟
***
شب تیره سرمایهداری و اسطوره بورژوازی ملی
عادل مشایخی
محقق، مترجم و نویسنده محترم، آقای کمال اطهاری که خوشبختانه «پژوهشگر اقتصاد توسعه» نیز هستند، در پاسخ به یادداشت اینجانب با عنوان «سرمایهداری علیه سرمایهداری: ادعایی موهوم»، برخی عبارتهای آن یادداشت، مانندِ «سوسیالیسم دموکراتیک»، را گرفتهاند و خواستهاند آنچه را «رویا»ی من و احتمالا روشنفکران رویازده خواندهاند، تأویل کنند. ولی در این کوشش رویاکاوانه به جای تحلیل گفتههای «بیمارِ» افیونزدهای که من باشم، بیشر تداعیهای آزاد خودشان را پی گرفتهاند. بنابراین، مقاله آقای اطهاری به جای اینکه چیزی درباره من یا روشنفکرانِ رویازده بگوید، اطلاعاتی درباره ناخودآگاه طیفی از چپ ایرانی در اختیار خواننده میگذارد. برای نمونه میتوان به بخش «ت» از قسمت چهارم مقاله ایشان اشاره کرد؛ آنجا که مینویسد: «باید به مشایخی گفت که نظام اقتصادی جهانی (که مساوی امپریالیسم اقتصادی هم نیست) به سوی چندقطبیشدن پیش میرود که یکی از اقطاب آن چین شده است، سرمایهداری دولتی بودن یا نبودن آن هم فرقی ندارد». اگر نویسنده محترم ضمن بیان نظرات خویش، اندکی هم به متن یادداشت من (که گمان میکنم دستکم یکی از ابژههای نقد مقاله ایشان است!) دقت میکرد، متوجه میشد که همه جا «نظام سرمایهداری جهانی (امپریالیسم اقتصادی)» در گیومه آمده و نقلِ مستقیم تعبیری است که قوچانی به کار برده است. بنابراین، آقای اطهاری عزیز دستکم تا زمانی که نظر مرا درباره امپریالیسم نمیداند باید از خطابی اینچنین بپرهیزد (و این حکم نه اخلاقی، بلکه حکمی منطقی است!). در مورد نقش چین در «جهانی که به سوی چندقطبیشدن پیش میرود» و ارزیابی ادعاهای آقای اطهاری دراینباره نیز بد نیست خواننده به کتاب «بحران بیپایان»، نوشته جان بلامیفاستر، یا فصل پنجم کتاب دیوید هاروی، «تاریخ مختصر نئولیبرالیسم»، رجوع کند. متأسفانه یکی از ضعفهای بزرگ پاسخ شتابزده اطهاری به آن یاداشت خلط گفتههای من و قوچانی است و این خلط ناشی از آن است که من در سراسر یاداشت برای اقامه برهان خلف، اظهارات قوچانی را فرض گرفتهام. البته تشخیص این نکته کار دشواری نیست؛ اما از سوی دیگر، با شتابزدگی و بیدقتی و سرسریخوانی هم میسر نیست. مثالی دیگر: اطهاری ادعا میکند من درباره «محتوا و نتیجه » درسگفتاری که هنوز برگزار نشده سخن گفتهام! خواننده با رجوع به آن یادداشت درخواهد یافت که اینجانب هیچ سخنی درباره «محتوا و نتیجه» درسگفتار آقای اطهاری نگفتهام، بلکه فقط به «عنوان» آن درسگفتار اشاره کردهام و گفتهام که راهحل معمای توسعه در این «عنوان» (فقط «عنوان») «نهفته» است. عنوان فرعی درسگفتار آقای اطهاری این است: «آیا بدون تحقق سوسیالیسم میتوان توسعه یافت؟» هر پرسشی که با «آیا» شروع میشود، اگر پرسشی واقعی باشد، دو پاسخ «آری» و «نه» را در خود «نهفته» دارد که باید براساس دلایل یا شواهد تجربی بسط یابند. بنابراین، من صرفنظر از پاسخی که آقای اطهاری به این پرسش خواهد داد، به یکی از پاسخهای ممکن آن اشاره (فقط اشاره) کردم. تصور من این بود که آقای اطهاری یک پرسش واقعی طرح کرده است و به این ترتیب بار دیگر باب بحث مهمی را گشوده است. به همین دلیل فکر کردم بد نیست بعد از نقد قوچانی، برای اندیشیدن به بدیل، به این پرسش اطهاری اشاره و خواننده را به تأمل دراینباره و توجه به بحثهای ایشان دعوت کنم، ولی گویا اشتباه کردهام. شاید آقای اطهاری به این علت ناراحت شده است که عنوانی را که قرار بوده یک پرسش بلاغی باشد تا حد یک پرسش واقعی ارتقا دادهام و به یکی از پاسخهای ممکن اشاره کردهام. نمیدانم، شاید. ولی به هر حال باید از آقای اطهاری از این بابت عذرخواهی کنم!
اما «سوسیالیسم دموکراتیک». کاربرد این عبارت فقط برای اشاره به «ایده» یا «پروژه»ای بود که باید مورد تأمل و بحث و تبادل نظر قرار گیرد. معلوم نیست آقای اطهاری بر چه اساس و از کجای آن یادداشت به این نتیجه رسیده است که من مدعی تحقق یکشبه سوسیالیسمام و میخواهم «از روی ایستگاههای بین راه جَستن نمایم!». به نظر میرسد آقای اطهاری علاقه خاصی به نادیدهگرفتن گفتههای موضوع نقد و پیگرفتن تداعیهای آزاد خودش دارد، چراکه مثلا اگر به قید «دموکراتیک» توجه میکرد درمییافت که در اینجا منظور چیزی متفاوت با مدلهای سوسیالیستی قرن بیستم است. مسلما هنگام اندیشیدن به «سوسیالیسم دموکراتیک» بهمثابه یک «ایده» یا «پروژه» باید میان هدف نهایی، استراتژیها، تاکتیکها و تکنیکها فرق گذاشت و مسئله «ایستگاههای بین راه» را درنظر گرفت. بنابراین، نمیتوان هرکسی را که از این پروژه نام میبرد متهم به «چپروی کودکانه»، «طرح ادعاهای مضحک» و «سادهلوحی کودکانه» کرد، مگر اینکه بخواهیم همسو با پروپاگاندای راست، هر سنخی از «سوسیالیسم» را پروژهای «مضحک» معرفی کنیم.
بر اساس این نکات فرازهایی را که اطهاری از لنین و انگلس در نقد بلانکیسم نقل کرده است نادیده میگیرم (دقیقا به این دلیل که ربطی به بحث اصلی ندارند) و به دو نکته دیگر میپردازم.
1آقای اطهاری من را متهم کرده است که صد سال بحث درباره بورژوازی ملی و نقش آن در توسعه را نادیده گرفتهام. این به آن معناست که آقای اطهاری یک لحظه هم به این احتمال فکر نکرده است که ممکن است من نیز از آن بحثها بیخبر نباشم و اتفاقا شاید آنچه درباره بورژوازی ملی گفتهام، علاوه بر شواهد تاریخی، مبتنی بر همان بحث چنددههای باشد. احتمالا به همین دلیل است که به جای تشریح پاسخها و نقد استدلالها، چند اسم را پشت سر هم قطار کرده و سرانجام در وصف نئومارکسیستها گفته است: «باید توجه داشت که بخشی مهم از انگیزه نئومارکسیستها برای طرح اولیه نظریه وابستگی واکنش به انواع سوسیالیسم دولتی بوده و اصولا این نظریه برای توسعه کشورهای پیرامونی در چارچوب نظام جهانی سرمایهداری مطرح میشود؛ نه برای برپایی مستقیمِ سوسیالیسم در یک کشور پیرامونی». منظور آقای اطهاری از «نئومارکسیست»ها چه کسانی است؟ همان کسانی که اسمشان را برای افشای «شتابزدگی» و «نادانی» امثال من پشت سر هم قطار کرده؛ یعنی باران، فرانک، امانوئل و امین و…؟ آیا پل باران یکی از اولین کسانی نبود که گفت «در کشورهای پیرامونی چشمانداز توسعهای که بر بورژوازی سرمایهدار بومی مبتنی باشد، اساسا وجود ندارد»؟! (جالب اینجاست که دقیقا برخلاف ادعای اطهاری، پل باران در کتاب اقتصاد سیاسی رشد، الگوی استالین-فلدمن را برای توسعه کشورهای پیرامونی پیشنهاد میکند). آیا آندره گوندر فرانک نبود که ادعا کرد در چارچوب نظام سرمایهداری جهانی فقط آن دسته از کشورهای متروپل که مازاد دیگر کشورها را تصاحب میکنند، میتوانند به طور کامل توسعه یابند؛ اما همه مناطقی که مازادشان به این طریق تصاحب میشود، محکوم به توسعهنیافتگیاند؟! (البته درون سنت نئومارکسیستی هستند، کسانی مانند ارنستو لاکلائو که برداشت فرانک را از سرمایهداری به سبب تمرکزش روی روابط مبادله به جای روابط تولید، بهدرستی نقد میکنند؛ اما اکثرا با او بر سر این نکته توافق دارند که در چارچوب نظام سرمایهداری جهانی، توسعهنیافتگی پیرامون بدیل ناگزیرِ توسعه مرکز است). آیا آرگیری امانوئل که مانند باران و فرانک عقیده داشت «پیرامون تا زمانی که بخشی از نظام سرمایهداری جهانی باقی بماند، ارزش مازاد خود را همچنان از دست خواهد داد»، «خودکفایی اقتصادی» را یگانه راه کمک به توسعه اقتصادی کشورهای پیرامونی نمیدانست؟ هدف از اشاره به این نکات نه تأیید همهجانبه آنها؛ بلکه فقط نشاندادن میزان اعتبار ادعای آقای اطهاری درباره نئومارکسیستها است و بدیهی است که در چارچوب یک یادداشت یا حتی مقاله در روزنامه نمیتوان به تشریح نظرات نئومارکسیستهای مختلف و نقد و ارزیابی آرای ایشان پرداخت. در این سنت ضمن اجماع تقریبی در باب ناممکنبودن توسعه کشورهای پیرامونی در چارچوب نظام سرمایهداری جهانی، وقتی پای «بدیل سوسیالیستی» به میان میآید، تفاوتها و واگراییها افزایش پیدا میکند؛ مثلا رابرت برنر یکی از کسانی است که مانند لاکلائو تحلیل طبقاتی فرانک را نقد میکند؛ اما برخلاف لاکلائو بر این عقیده است که توسعه کشورهای پیرامونی در چارچوب سرمایهداری جهانی ممکن نیست و تنها راه پیشرفت اقتصادی در پیرامون، با توجه به سطح فعلی توسعه نیروهای مولد در مرکز، همکاری بینالمللی میان جنبشهای سوسیالیستی طبقه کارگر در مرکز و پیرامون است؛ اما درباره نقش بورژوازی ملی! در میان نامهایی که آقای اطهاری پشت سر هم قطار کرده است، به نام نیکوس پولانزاس برمیخوریم. از قضا نیکوس پولانزاس یکی از منتقدان پروپاقرص «اسطوره بورژوازی ملی» است. در کتاب طبقه در سرمایهداری معاصر، بهویژه در فصل دوم، میتوان نقدی یافت از دو برداشت متفاوت که وجه اشتراکشان دفاع از نقش پیشرو «بورژوازی بهاصطلاح ملی» در کشورهای اروپایی در نیمه دوم قرن بیستم است: از یک طرف کسانی مانند پل سوییزی و هری مگداف و از طرف دیگر، کسانی مانند ارنست مندل، بیل وارن و دیگران. در اینجا باید از خواننده به خاطر این اشارات گذرا عذرخواهی کنم. هدف فقط نشاندادن این است که با ردیفکردن چند اسم نمیتوان هرگونه نقد آموزه «نقش بورژوازی ملی» در پیشرفت و ترقی اقتصادی-سیاسی را تخطئه کرد و آن را موضعی ناپخته و نشانه «چپروی کودکانه» جلوه داد؛ بنابراین در پایان این بخش، صرفا به نقل فرازی از کتاب سوءتوسعه (1990) نوشته سمیر امین بسنده میکنم. امین در فصل پنجم این کتاب، فصلی با عنوان «توسعه بدیل برای آفریقا و جهان سوم»، میگوید تاریخ نشان داده است که در زمانه ما بورژوازی ملی دیگر قادر نیست همان نقشی را ایفا کند که در اروپا، آمریکای شمالی و ژاپنِ قرن نوزدهم ایفا کرد: «گسترش جهانی سرمایهداری، در پیرامون با نابرابری فزاینده توزیع اجتماعی همراه است؛ حال آنکه در مرکزهای نظام شرایطی را برای نابرابری اجتماعی کمتر و (ثبات توزیع بهمثابه مبنایی برای یک وفاق دموکراتیک) به وجود میآورد. ازآنجاکه بورژوازی پیرامون از کنترل فرایند انباشت محلی ناتوان است و بهایندلیل [فرایند انباشت محلی] فرایند باقی میماند که مدام باید خودش را با محدودیتهای انباشت جهانی تطبیق دهد، طرح استقرار یک دولت ملی بورژوایی به دلیل عوامل خارجی اساسا نامساعد، نهفقط دستخوش نقصان میشود؛ بلکه کلا ناممکن است؛ بنابراین دولت پیرامونی به سبب ضعف آن ضرورتا استبدادی است. این دولت برای بقا ناگزیر است از معارضه با نیروهای امپریالیستی مسلط اجتناب ورزیده و بکوشد تا موقعیت بینالمللی خود را به حساب شرکای پیرامونی آسیبپذیرتر، بهبود بخشد. نتیجه اینکه دموکراسی اجتماعی و سیاسی و همبستگی بینالمللی خلقها اقتضا میکند که اسطوره «بورژوازی ملی» را رها کنیم و برنامه «ملی-بورژوایی» را با یک برنامه «ملی مردمی» جایگزین سازیم». (این فصل از کتاب امین را سعید گازرانی ترجمه کرده است).یکی از نکات مهم این فراز اشارهای است که امین به تفاوت جایگاه و نقش بورژوازی داخلی در جهان امروز با جایگاه و نقشش در اروپا، آمریکای شمالی و ژاپن در قرنهای گذشته میکند. این یکی دیگر از نکاتی است که کمال اطهاری نادیده میگیرد. در بخش دوم و آخر این نوشته به همین نکته میپردازم.
2اطهاری برای دفاع از نقش «بورژوازی ملی» در ایران به آثار مختلف مارکس ارجاع میدهد. قبل از همه، به مانیفست. مارکس در دهه 1840، به شیوهای «تکراستایی» به توسعه کشورهای پیرامونی مینگریست و بر این باور بود که سرمایهداری جهان «تصویری قرینه» از سرمایهداری کشورهای مرکز را در کشورهای پیرامونی ایجاد خواهد کرد. اما برخلاف تصور کسانی مانند ادوارد سعید یا به طریقی دیگر، سمیر امین، این اعتقاد که ناشی از «اطلاعات تاریخی اندک» از کشورهای پیرامونی در این دوره از حیات مارکس بود، در دورههای بعدی حیات فکری او، جرح و تعدیل و سرانجام کاملا دگرگون شد. کوین اندرسن در کتاب مارکس و جوامع پیرامونی (ترجمه حسن مرتضوی) نشان داده است که مارکس در گروندریسه و کاپیتال از این دیدگاه «تکراستایی» فاصله گرفته و گونهای نظریه تحول «چندراستایی» را بسط داده است؛ همچنین در 1882-1881 به این نتیجه رسیده است که «روسیه به شیوهای غیرسرمایهداری و ترقیخواهانه» میتواند «مدرنیزه» شود.
با توجه به این نکات، استناد به بحث مارکس در نبردهای طبقاتی در فرانسه برای اثبات ضرورت ائتلاف طبقه کارگر با بورژوازی به اصطلاح ملی در یک کشور پیرامونی به هیچ وجه موجه به نظر نمیرسد. در اینجا میتوان به فهرست نامهای مقاله آقای اطهاری نام دیگری را نیز اضافه کرد. کوین اندرسون در فصل پنجم کتابی که پیشتر به آن اشاره شد، جملات آغازین ضمیمه سوم کتاب تروتسکی، تاریخ انقلاب روسیه، را نقل میکند: «کشوری که رشد صنعتی بیشتری داشته است تصویری است از آینده کشوری که رشد کمتری کرده است». این گفته مارکس [در جلد اول کاپیتال] که عزیمتگاه خویش را از لحاظ روششناختی نه اقتصاد جهانی بلکه یک کشور واحد سرمایهداری به عنوان نمونه [یعنی انگلستان] قرار داده است، به نسبتی که تکامل سرمایهداری تمامی کشورها را صرفنظر از سطح صنعت و سرنوشت پیشینیان دربر گرفته است، مصداقش کمتر شده است. انگلستان در زمان خود آینده فرانسه را نشان داد، اما به نحو چشمگیری آینده آلمان را کمتر و از همه کمتر آینده روسیه را نشان داد و آینده هندوستان را ابدا آشکار نکرد. اما منشویکهای روسی این گزاره مارکس را بیقیدوشرط تلقی کردند. آنها میگفتند روسیه عقبافتاده را نباید به جلو هل داد بلکه باید فروتنانه از مدلهای آماده پیروی کند. لیبرالها نیز با این نوع «مارکسیسم» موافق بودند». (ترجمه حسن مرتضوی) در اینجا البته میتوان ایراد گرفت که بدیل مورد نظر تروتسکی به استالینیسم ختم شد؛ اما پیشفرض ایرادهایی از این دست این است که هر سنخی از «استراتژی سوسیالیستی» ضرورتا به استالینیسم یا سایر نسخههای سوسیالیسم دولتی منتهی خواهد شد: پیشفرضی که ترجیعبند پروپاگاندای راست است (راستی که متأسفانه اصلا «تخیلی» نیست و جهتگیریهای نظری و عملیاش ریشه در ستیزی طبقاتی علیه طبقات فرودست دارد). درواقع با شعارهایی از همین سنخ است که «سوسیالیسم» را به یک کلمه ممنوعه تبدیل کردهاند، تا جایی که حتی برخی نویسندگان چپ نیز حاضر نیستند آن را بر زبان آورند که مبادا برچسب «چپ تخیلی»، «چپ استالینیستی»، «چپ یوتوپیایی» و… بر آنها زده شود.
از طرف دیگر، در مورد ارجاعی که تروتسکی به کاپیتال مارکس داده است، کوین اندرسن اعتقاد دارد تغییری که مارکس در ویراست فرانسوی کاپیتال، «زیر جلی» و به یک معنا «دور از چشم انگلس»، در این جمله ایجاد کرده نشان میدهد که او در ترسیم این مسیر تکراستا بیشتر کشورهای «مرکز» را در نظر داشته است تا «پیرامون». اما همانطور که از جملات تروتسکی نیز بر میآید، آلمان یکی از کشورهایی بوده که دقیقا همان مسیر انگلستان را نپیموده است (به سبب «فقدان تقریبا کامل بورژوازی قدرتمند تجاری و صنعتی در بیش از دو قرن»)؛ بنابراین، چطور میتوان در کشوری پیرامونی مانند ایران، دفاع از نقش بورژوازی به اصطلاح ملی را با استناد به الگوی تحولات انگلستان و فرانسه توجیه کرد؟
با توجه به تمام این نکات، با کمال احترام باید گفت متأسفانه هیچ یک از «پاسخ»های آقای اطهاری قانعکننده نیستند. اما نباید شتاب ورزید. بلکه باید منتظر ماند و «محتوا و نتیجه» درسگفتارهای او را شنید و به ارزیابی قوت و ضعف استدلالهایش پرداخت. اما امیدوارم نتیجه بحث ایشان این نباشد که طبقه کارگر باید بار دیگر قبای ژنده خود را به چنگالهای بورژوازی به اصطلاح ملی بیاویزد!
منبع:شرق
*«سرمایهداری علیه سرمایهداری»؛ ادعایی موهوم
www.akhbar-rooz.com