اوستا علیرضایی
• به فاصلهی کوتاهی کلّ زندگیم را در دو گودال دومتری خاک کردم، با همین دستها.
یاد حرف «گونتر گراس» افتادم که میگوید «هر به خاکسپاری یادآور به خاکسپاریهای دیگر است.» عثمان آدمی سختیکشیده و هنرمند و موسیقیفهم است. موسیقیفهمتر از خیلیهایی که به زور رانت و رابطه در آموزشگاهها و رسانهها «رنورسه» میرقصند …
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
يکشنبه ۱٨ فروردين ۱٣۹٨ – ۷ آوريل ۲۰۱۹
آقا «عثمان» اهل شهرستان زابل است. او از صبح تا شب در جایجای شهر راه میرود و با یک «سورْنا»ی متوسط برای مردم مینوازد. مردم هم در ازای شنیدن صدای سورْنا به او «نازشست» میدهند. دوستی من و آقا عثمان از پانزدهسال پیش شروع شد. ما کشتیگیران خراسانی[مشهدی] در حاشیهی مراسم عروسی، در یک زمین خاکی؛ مسابقهی کشتی «چوخه» برگزار میکنیم. در میان گردوخاک مسابقه و نعرههای هواشکاف جوانان مدعی، یک نوازندهی سورْنا هم حضور دارد. در یکی از همین عروسیها در شهر «قوچان» بود که با او رفیق شدم. بعد مراسم هم نشستیم و تا دمدمای صبح مثل شخصیتهای داستانهای نسیم خاکسار، عرق کشمش خوردیم و حرف زدیم. بعد هم سالی چندبار یکدیگر را میدیدیم. این اواخر، چندماهی بود که از او خبر نداشتم. فقط شنیده بودم که بیماری پسرش شدت یافته و در «بیمارستان دکتر شیخ» در مشهد بستری شده است. چندروز پیش رفتم سراغش. نمیتوانستم پیدایش کنم. از محلهی «کال زرکش» رفته بود و هیچکس نمیدانست کجا رفته. نانوای محله گفت ما هم نفهمیدیم که چرا یکمرتبه غیبش زد و رفت. حسن آقا میگفت این آخریها گوشهگیر شده بود و مثل همیشه سربهسر پیر_پاتالهای محله نمیگذاشت. بعد نگاه عذرخواهانهای به اطراف انداخت و با سکوتی دورباشگویانه به من فهماند که چیز بیشتری نمیداند. ولی دروغ میگفت. همین که چندقدم از نانوایی دور شدم صدایم زد. گفت از درب پشتی بیا داخل. یک کاغذ گذاشت کف دستم. شماره تلفن عثمان بود. نانوایی بوی خمیر ترشیده و تنباکوی برازجان میداد. توی اتاقک پشت تنور یک نفر داشت قلیان میکشید. مثل شخصیت «ویکتور ولون» در طبل حلبی «گونتر گراس» صورتی زحمتکشیده داشت و نزدیکبین بود. روی عکس نیمتنهی تختی و چهرهی خامنهای و یک دعای رفعبلا؛ گرد آرد نشسته بود. حسن آقا همینطور که داشت با خونی که از خراشیدهگی پشت دستش بیرون میآمد ور میرفت گفت: به عثمان نگی که من شمارهش رو دادم.
– خیالت تخت حسن آقا.
اندکی بعد به عثمان تلفن کردم. بلافاصله شناخت. پرسید: شماره تلفنم را از کی گرفتی؟
– از حسن آقای نانوا. ولی گفت بهت چیزی نگم.
در یکی از کوچههای شهر قرار ملاقات گذاشتیم. یکساعت تمام حرف زدیم. عثمان پنج نخ سیگار کشید. به سیگارش پُک نمیزد. آن را هُش میکشید و دودش را به کثافت «روزگاری که از میان شکم داده است» میدمید.
اگر تا اینجای متن را خواندهاید بدانید که پسر یازدهسالهی عثمان کشته شده است. در تصادف رانندگی کشته شده. راننده هم فرار کرده است. دوماه پس از این اتفاق، همسر عثمان نیمهبینا میشود. بعد در محل تولدش، در روستای «یازتپه»ی سرخس دقمرگ میشود.
– به فاصلهی کوتاهی کلّ زندگیم را در دو گودال دومتری خاک کردم، با همین دستها.
یاد حرف «گونتر گراس» افتادم که میگوید «هر به خاکسپاری یادآور به خاکسپاریهای دیگر است.» عثمان آدمی سختیکشیده و هنرمند و موسیقیفهم است. موسیقیفهمتر از خیلیهایی که به زور رانت و رابطه در آموزشگاهها و رسانهها «رنورسه» میرقصند. او یک هنرمند خیابانی از طبقهی زحمتکشان و اکثریت خطخورده است. کسانی که از شنیدن صدای سورْنای او شاد میشوند از زندگی و چیزی که بر او رفته و میرود خبر ندارند. در عصر یکهخواهی و فردیتشیدایی نئولیبرالیستی دلیلی ندارد که خبر داشته باشند. در عصر شرافتهای زهکشی شده، هیچکس صدای سایش استخوانهای عثمانها را نمیشنود: آقای مایک پنس، آقای پومپئو، آقای ظریف، آقای سرکوب جهانی، آقای فاشیسم ولایی؛ ما کاسبان وقاحت را با یک عکس تبرک کن.
شخصیت «اسکار» در رمان «طبل حلبی» بیش از هفدهسال پشت نزدیک به صد طبل سفید و سرخ ایستاد تا مجبور به انجام کاری دیگر نباشد. عثمان هم با اصالتی پرولتروار پشت سورْنای فقیرانهی خودش ایستاده تا نان زحمتکشی خود را بخورد. تا به نئوفاشیستهای اسلامی و فرشگردی بگوید که ما در میان تحریم خارجی و استبداد ولایی، نان بازوی خودمان را میخوریم[کمونیسم]. از فلاکت و بیصدایی ما کاسبی نکنید و از زبان ما سخن نگویید.
درآمد روزانهی عثمان به پنجاه هزارتومان هم نمیرسد. سرطان تمام وجودش را گرفته است. سرطان در طبقهی زحمتکشان اتفاقیست که کسی را نگران نمیکند. مُردن کودکان در اثر فقر و نابرابری کسی را وحشتزده نمیکند. محمّد پسر یازده سالهی عثمان در یک جادهی فرعی تصادف کرد. او با چند کودک دیگر برای جمعآوری ضایعات پلاستیکی به آنجا رفته بودند. کودکان تحریمطلبان و ناسیونال_نئولیبرالیستهای ولایی در بهترین شرایط رفاهی بسر میبرند و «کودکان اعماق» زیر کثافت زاغهی خفاشها سلاخی میشوند.
فاشیسم سلطانی و استبداد ولایی یک جفت کفشند. سینما و تلویزیون و ادبیات نیز در خدمت اردوگاههای فاشیستی قرار دارد. در میان سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵ در مجموع ۱۱۰۰ فیلم در آلمان نازی ساخته شده است. به قول ویلهلم رُت، منتقد سینمای نازی؛ رنجهای انسان در محصولات سمعی و بصری آن دوره معلول تبلیغاتی وحشتناک و وارونه و معلول کیچهای[kitsch، آثار هنری بیارزش] اختناقزده و مغزشویی تودهها است. اگر با چشم غیرمسلح به تولیدات رسانههای فارسیزبان در تهران و لندن نگاه کنید، تجارت سوداگرانه و شستشوی مغزی تودهها و خدمت به بلوکهای قدرت را میبینید. آنها رسانه را منطقهای نظامی و امنیتی ترجمه کردهاند. در این منطقهی امنیتی سوسیالیستها و کمونیستها سرکوب میشوند.
در وقایعنگاری «لنی ریفنشتال» از المپیک ۱۹۳۶ در برلین، فورر[رهبر] به خدایی نجاتبخش و کلاسیک تبدیل میشود. آغاز فیلم در یونان است و معبد زئوس؛ و پایان آن در برلین و تصویری از نیمرخ هیتلر. در وقایعنگاری رسانههای پربینندهی کنونی، جریان تصاویر پرسپکتیوی ثابت ایجاد میکنند: آغاز روایتها از نواحی فیزیکی و روانی اصلاحطلبان و سلطنتطلبان؛ و پایان آن با دفاعی ملودراماتیک از پیشینه و اکنونیّت آنان است. رسانهها از «کیش پریشانی» جامعهی ایران سوءاستفاده میکنند، به نفع شاه و شیخ.
منبع: فیسبوک نویسنده