مقاله شماره ١٣٨٩ / ٦ (دوم ارديبهشت)
واژه راهنما: برخى نكات فلسفى، تئوريك، تاريخى- اقتصادى- فرهنگى درباره شكل “خداشاهى” و”شاهخدايى” حاكميت طبقاتى در تاريخ. حزب توده ايران و اصل “ولايت فقيه”. ناكارآمدى اين اصل مبتنى بر ايدهآليسم ذهنگرا به اثبات رسيده است. اثر منفى بر دستاوردهاى انقلاب بهمن. خصوصىسازى و نقض استقلال ملى. حذف اصل خداشاهى و مسئله قدرت سياسى. تميز پديده از ماهيت. مبارزه ضدمذهبى حزب كمونيست لهستان فاجعه ببار آورد.
پيشگفتار:
حزب توده ايران در مورد اصل “ولايت فقيه” در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران داراى موضعى روشن و علمى و مستند بوده و آن را پيش از همهپرسى درباره قانون اساسى در سال ١٣٥٨ اعلام كرد. در آنجا حزب توده ايران خواستار حذف اين اصل در متممى بر قانون اساسى شد. ناكارآمدى اين اصل براى حل و فصل مسالههاى پيچيده و بغرنج رشد جامعه ايرانى در سالهاى پس از پيروزى انقلاب خود را بزودى نشان داد و موضع حزب توده ايران در عمل مورد تائيد قرار گرفت.
افشاى سواستفاده از اين اصل براى تهى ساختن درونمايه انقلاب مردمى و ملى بهمن ٥٧ توسط نيروهاى “راستگرا” در حاكميت بيرون آمده از انقلاب بهمن، يكى از دستاوردهاى خيزش انقلابى كنونى مردم ميهن ما را تشكيل مىدهد كه نادرستى وارد ساختن اين اصل را به قانون اساسى به اثبات رسانده و خواست حذف آن را توسط حزب توده ايران مستدل مىسازد.
اصل عتيقهاى “خداشاهى” ولايت فقيه كه ارثيه دوران رشد قبيلهاى جامعه بشرى است، نشان تفوق ايدهآليسم ذهنگرا بر انديشه و ايدئولوژى طبقه و لايههاى حاكم در جمهورى اسلامى ايران بوده و نقش مانعى تعيين كننده را بر سر راه رشد دموكراتيك و ملى ميهن انقلابى ايفا كرده است. اين اصل داراى سهمى بزرگ در برقرارى سلطه نظام سرمايهدارى مافيايى در ايران و حل نشدن تضاد اصلى جامعه بعهده دارد.
در سالهاى پس از يورش ارتجاع به حزب توده ايران و سركوب حزب، بحث و جدل درباره شعار «طرد ولايت فقيه» كه در پلنوم هيجدهم كميته مركزى حزب توده ايران در آذر ماه ١٣٦٢ به تصويب رسيد تا به امروز ادامه دارد و ظاهراً به نقطه گرهاى در گفتگو ميان تودهاىها تبديل شده است (*). در اين مورد “تودهاىها” نوشتارهاى مستقل و همچنين نكاتى درباره جنبههايى از درونمايه و عملكرد اين اصل قانون اساسى در نوشتارهاى بسيارى مطرح ساخته است، ازجمله در نوشتار “آزادى و استقلال ملى وحدتى جداناپذيرند” (http://www.tudeh-iha.com/?p=1080&lang=fa) و http://www.tudeh-iha.com/?p=1138&lang=fa
در شرايط كنونى خيزش انقلابى مردم در سال ١٣٨٨ جوانب سياسى مساله روشنتر شده است. حذف اين اصل از قانون اساسى در شرايط خيزش انقلابى مردم ميهن ما با مساله حل قدرت سياسى در ايران گره خورده است.
شايد بررسى تاريخى شكل حاكميت خداشاهى و شاهخدايى در طول تاريخ جوامع بشرى در شرايط كنونى كمكى به درك گفتگوى روز ميان تودهاىها از يكسو، و روشنگرى براى خيزش انقلابى مردم ميهن ما از سوى ديگر باشد. از اين رو در سطور زير تنها عمدهترين جنبههاى مساله به طور گذرا مطرح مىگردند. بررسى دقيق و همهجانبه و با ارايه اسناد و … از حوصله زمان حاضر خارج است. شايد آينده فرصتى براى پژوهشى دقيقتر را بوجود آورد.
شكل “خداشاهى” و “شاهخدايى” حاكميت طبقاتى در طول تاريخ
به منظور درك مساله در شكلى گذرا نيز بايد مقوله دگرگونى شكل حاكميت طبقاتى در طول تاريخ از ديدگاههاى فلسفى، تئوريك، تاريخى- اقتصادى- اجتماعى (ماترياليسم تاريخى) مورد توجه قرار گيرد.
از ديدگاه فلسفى، ساختار دولتى حاكميت سرمايهدارى كنونى در ايران، يعنى “ولايت فقيه”، مبتنى بر انديشه ايدهآليسم ذهنگرا و از ديدگاه تئوريك، منطق حاكم بر آن، تئورى شناخت ايدهآليسم ذهنگرا است كه در نبردى هزاران ساله با تئورى شناخت ايدهآليسم عينگرا دست بگريبان است.
از ديدگاه ماترياليسم تاريخى نبرد پيش گفته فلسفى ناشى و متاثر از رشد تئورى شناخت در طول تاريخ است. انعكاس رشد تئورى شناخت در انديشه انسان را مىتوان ازجمله در دگرگونى و رشد ساختار حاكميت “خداشاهى” و “شاهخدايى” در طول تاريخ جوامع بشرى يافت و درك كرد. همه جوامع بر پايه شرايط مشخص خود، اشكال بروز متفاوتى را براى اين نبرد ايدئولوژيك طولانى ميان طبقههاى اجتماعى در طول تاريخ بوجود آوردهاند. اما مىتوان در همه جا روندى سه مرحلهاى را بازشناخت:
مرحله نخست، مرحله افسانهاى تئورى شناخت در تاريخ جوامع مختلف است.
در اين دوران بدوى جامعه انسانى كه با بيان شعرگونه زندهياد طبرى با پديد آمدن «انسانى كه كمى بهتر از يك بوزينه درك مىكرد» (ا ط، “انديشههايى درباره انسان و زندگى”، يادداشتها و نوشتههاى فلسفى و اجتماعى، ١٣٤٥) آغاز شد و همراه است با رشد خانوادهها و تشكيل خانواده بزرگ، دودمان يا قبيله، نقش افسانه و شناخت افسانهگون از خود و جهان پيرامون و پاسخ اينچنانى به مسالههاى روزانه، حاكميت معنوى ريش سفيد- جادوگر- شفابخشها بر خانواده و قبيله برقرار بود. دورانى كه در طول دهها هزار سال، گذار از روابط “مادرشاهى” به “پدرشاهى” را تجربه كرد. در آمريكا در قرن پانزدهم تاريخ اروپايى انواع مرحلههاى رشد اين جامعههاى انسانى وجود داشت و هنوز هم ميان گروههاى پراكنده انسانى در جنگلهاى كشورهاى شرق دور و يا در جنگل آمازون نيز وجود دارد. در اين قرن در آمريكاى شمالى خانوادههاى “سرخپوست” در مراحلى بدوىتر، لذا با عنصرهاى بيشترى از “دموكراسى پايه”، در آمريكاى جنوبى، براى نمونه نزد قبيلههاى متفاوت “اينكا”، به نسبت دور شدن از مرحله بدوى جامعه و برقرارى روابط بردهدارى خانگى (ماركس اولين بردهها را زن و كودكان مىداند) و نظام كلاسيك بردهدارى با اشكال خشنتر “قربانى” كردن انسان و … وجود داشتند. اشكالى كه در يونان قديم و خاور نزديك نيز وجود داشته است. افسانه “قربانى” كردن اسماعيل به دست پدرش ابراهيم، از اين وضع حكايت دارد.
مرحله دوم، دوران اتحاد قبايل است.
در اين دوران برخورد و جنگها ميان قبايل جريان دارد و به برقرارى حاكميت كم و بيش مركزى در قبايل همسايه و داراى دودمان مشترك مىانجامد. وحدت قبايل بوجود مىآيد كه در آن نقش افسانهها رقيق و يا كم و بيش برافتاده است و آنجا كه وجود دارد، نقش مطلقگرانهاى در ايدئولوژى حاكميت جديد ندارد.
شكل حاكميت “خداشاهى”، ارثيه اين دوران رشد جامعه بشرى است. تظاهر “خدا” در “شاه”، بيان تداوم ايدئولوژى برداشت افسانهاى از واقعيت نزد انسان اين دوران است. در يونان قديم، مصر و ايران نيز مىتوان به كمك اسناد تاريخى اين مرحله را نشان داد. اديان سهگانه “تكخدا”، يهودى، مسيحى و اسلام كه حاكميت مركزى يا ايدئولوژى مذهبى واحد را ايجاد ساختند و از صورتبندى اقتصادى- اجتماعى بردهدارى تا دوران روشنگرى شكل عمده حاكميت طبقاتى را تشكيل دادند، محصول سطح پيشرفتهتر سازماندهى جامعه در دوران دوم مىباشند (برخلاف مذهب يهود كه مذهبى قبيلهاى را تشكيل مىداد و باقىماند، دو مذهب ديگر به مذهب جهانى تبديل شدند).
در دوران سوم، حاكميت دنيوى است كه برترى خود را براى حل و فصل مسالههاى بغرنج و پيچيدهتر شده جامعه به اثبات مىرساند و نقش تعيين كننده مىيابد.
“شاهخدايى” ارثيه اين دوران است كه در شكلهاى متفاوتى در تاريخ جوامع بشرى بوجود آمده است. ف م جوانشير در “حماسه داد”، ويژگى نقش “پهلوانان” را در تاريخ ايران با بررسى “شاهنامه فردوسى” از ديدگاه ماترياليسم تاريخى برجسته ساخته و نشان مىدهد كه نقش پهلوانان شكل ويژهاى را در دوران دوم رشد جامعه ايرانى تشكيل داده و نقش تعيين كنندهاى در گذار از مرحله دوم به مرحله سوم ايفا كرده است. در اوپراى “نابوكو”، اثر آهنگساز بزرگ و مشهور ايتاليايى ژوزپه وردى، اين گذار در ابتدا با “تنبيه” نابوكو همراه است. شاهى كه خود را خدا مىنامد. تنبيه اما اقدامى غيرتاريخى و در تضاد با نيازهاى رشد يافته جامعه مىباشد. دوران “خداشاهى” پايان يافته و مرحله “شاهخدايى” در تاريخ آغاز شده است. از اين روى “نابوكو” در ادامه اپرا “بخشيده” و “شاهخدا” مىشود. جوانشير تفاوت مرگ سهراب و اسفنديار را نيز در پژوهش پيش گفته خود، در غيرتاريخى اولى ارزيابى مىكند كه در سوزناكتر بودن بيان فردوسى درباره مرگ اسفنديار تجلى مىيابد. جوانشير در آنجا نشان مىدهد كه در دورانى كه نقش پهلوانان در تاريخ پايان يافته است، وجود سهراب در كنار رستم و حتى بعد از او، با واقعيت زندگى همخوانى نداشته و ناممكن است. ريشه تاريخى زوال اصل “ولايت فقيه” در جامعه امروزى نيز ريشهاى مشابه مىباشد.
در يونان قديم، مرحله نخست به شكل كلاسيك بروز كرده است. پايان آن با رشد دولتهاى محلى و ضرورت اتحاد آنها رقم خورده است. اسكندر مقدونى محصول اين مرحله از رشد جامعه يونانى است. همين ساختار را در مصر قديم نيز مىتوان يافت. پايان مرحله نخست كه همزمان است با پايان حاكميت بلامنازع “خداشاهى”، در مرحله وحدت شمال و جنوب مصرتحقق يافت. در ايران نيز مىتواند مرحلههاى سهگانه را دريافت. پايهگذارى سلطنت هخامنشى و ايجاد دولت مركزى حاكم بر قبيلههاى ساكن سرزمين ايران، همزمان است با برقرارى حاكميت “خداشاهى” بر ايران. حاكميتى كه عمدتاً برپايه صورتبندى اقتصادى- اجتماعى فئوداليسم آسيايى با تظاهر “استبداد آسيايى” (ماركس) قرار دارد كه در آن اشكال ماقبل (بردهدارى خانگى، بردهدارى …) نيز وجود دارد.
يكى از ويژگىهاى تاريخ ايران در طول چند هزارساله گذشته، وجود بخش “اقتصاد دولتى” است كه در مالكيت “شاهخدا” بر زمين، منابع زيرزمينى، آب و راهها تظاهر كرده است. اين ويژگى يكى از ريشههاى پرتوان حفظ حاكميت مركزى “خداشاه” و ابزار پرتوان حفظ تماميت ارضى و استقلال ايران در طول هزارهها مىباشد. اجراى برنامه نوليبرال امپرياليستى تحت عنوان “خصوصى و آزادسازى اقتصادى” و تمكين كردن به فرمان سازمانهاى مالى امپرياليستى از قبيل صندوق بينالمللى پول، بانك جهانى، سازمان تجارت جهانى و … در دوران اخير كه با حكم آيتالله خامنهاى در سال ١٣٨٥ و پس از يكدست شدن حاكميت با انتخاب احمدىنژاد به رياست جمهورى به سياست رسمى حاكميت سرمايهدارى در ايران تبديل شد، نقض غيرقانونى (تغيير در قانون اساسى تنها از طريق همهپرسى از مردم مجاز است!) اين ويژگى تاريخى ايران در حفاظت از استقلال و تماميت ميهن خلقهاى ايرانى است. ايران از اين طريق زمينه اقتصادى حفظ استقلال كشور را از دست خواهد داد. اجراى اين برنامه امپرياليستى از نظر حقوقى از آن زمان به مورد اجرا گذاشته مىشود كه واحدهاى دولتى اقتصاد به “شركتهاى سهامى” تبديل مىگردند. سرشت ضدملى شكاندن اصل حقوقى مالكيت دولتى با تبديل آن به شكل “سهام عدالت” همانقدر خود را مىنماياند و موثر واقع مىگردد كه در زمان سلطنت تحت عنوان “تقسيم سهام ميان كارگران” عملى شد. هر دوى اين شيوههاى ضدملى و منافى با منافع عاليه و تماميت ارضى كشور، گام نخست براى نابودى ويژگى حاكميت مركزى در سرزمين ايران است. خارج ساختن سهام كارگران در زمان سلطنت از دست آنها و انتقال آن به سرمايهداران داخلى و خارجى همانقدر به روندى معمولى تبديل شد، كه سرنوشت “سهام عدالت” را نيز تشكيل خواهد داد.
در طول اين قرنها تا دوران روشنگرى و پس از آن نيز مىتوان نبرد ميان انديشه فلسفى ايدهآليسم ذهنگرا و عينگرا را در جوامع بشرى دنبال كرد. نبردى كه با عقبگردهاى بسيارى همراه مىباشد. طبرى در پيشنويس “يادنامه شهيدان” اثر زندهياد رحيم نامور، به اين نبرد انديشه فلسفى و همچنين به عقبگردها در تاريخ ايران اشاره دارد و آن را يكى از علل عمده عقبماندگى جامعه ايرانى ارزيابى مىكند. نبرد انديشه “ماترياليسم قديمى” (ارسطو) و ايدهآليسم ذهنگرا (نوافلاطون) در يونان قديم به طور موقت، اما براى دورانى نسبتاً طولانى با پيروزى ايدهآليسم ذهنگرا پايان مىيابد، تا در هزار سال پيش با نبرد ميان انديشه ايدهآليسم ذهنگرا و عينگرا در ايران و جوامع اسلامى با شدت بروز كند. در اين كشورها با رشد شهرها و پيشهورى و صنعت دستى شرايط ضرور حل و فصل مسالههاى اقتصادى و اجتماعى برپايه دانش رشد يابنده روز بوجود آمده بود. طبرى همانجا به «فلسفه تعقلى مشاء» ابن سينا اشاره دارد. فيلسوفهاى برجسته مانند بيرونى، ابنسينا و ديگران به نبرد با تظاهر شكل حاكميت “خداشاهى” ولايت و خلافت كه نقش واسطه ميان خدا و بنده آن را براى خود منظور مىداشت، نبرد انديشه فلسفى را به اوجى بىسابقه رساندند. (نگاه كن به ضميمه شماره سه در “جامعه مدنى و آگاهى پسامدرن”، توماس مچر، انتشارات پيلا، تهران ١٣٨٤)
تئورى شناختِ منطق صورى در دوران روشنگرى، ريشه در نبرد انديشه ميان ايدهآليسم ذهنگرا و عينگرا و غلبه دومى دارد.
اما با پيروزى انديشه علمى در دوران روشنگرى در اروپا، نبرد ميان شكل حاكميت “خداشاهى” و “شاهخدايى” همانقدر پايان نيافت كه كوشش انديشه ايدهآليسم ذهنگرا براى تصاحب مغز انسان پايان نيافت. اعلام علنى و رسمى پاپ اعظم آلمانى كنونى، بنديكت شانزدهم، درباره «بحث با روشنگرى»، نشان اين نبرد مىباشد. انديشه بنيادگراى مذهبى در مذهب يهودى، مسيحى و اسلامى خواستار بازگرداندن شرايط پيش از دوران روشنگرى به جامعه بشرى است.
بورژوازى در طلوع حاكميت خود در دوران روشنگرى، باوجود موضع ضدمذهبى و ضدكليساى حاكم بر ايدئولوژى آن، بزودى مذهب را به عنوان ابزار حاكميت خادم به منافع خود بازشناخت و به خدمت گرفت. امروز سرمايهدارى دوران افول نيز مذهب را به عنوان وسيله براى بازگرداندن انديشه تعقلى انسان به مرحله پيش از دوران روشنگرى به خدمت گرفته است. “الزامات گلوباليستى”، جايگزين “مشىالهى” شده است كه گويا نجات از آن براى زحمتكشان كشورهاى متروپل و پيرامونى و همچنين خلقهاى كشورهاى زير ستم برنامه امپرياليستى وجود ندارد. برپايى دوريشخانههاى متنوع و “چاه”ها در ايران نمونههاى نمادين اين كوشش را تشكيل مىدهند. انديشه پسامدرن امپرياليستى، دست در دست انديشه بنيادگرايانه مذهبى در مذهب يهودى، مسيحى و اسلامى، به ابزار هولناكى براى توجيه سياست تروريستى و تجاوزكارانه امپرياليسم تبديل شده است. القاى مجدد انديشه “خداشاهى” در اذهان مردم در جهان، چه در متروپلها و چه در كشورهاى پيرامونى، مورد سواستفاده قرار مىگيرد. دالايى لاما، مبلغ «فرهنگ و سنت» “خداشاهى” كه خواستار تحميل آن به مردم بخش تبت در جمهورى خلق چين است، همانقدر به صورت “مثبت”مورد سواستفاده در تبليغات امپرياليسم براى اعمال سياست تجزيه كشور چين قرار مىگيرد، كه شكل “خداشاهى” ولايت فقيه به صورت “منفى” در ايران مورد همين سواستفاده قرار مىگيرد.
نبرد نهايى انديشه در طول تاريخ ميان ايدهآليسم ذهنگرا و عينگرا، با تئورى شناخت ديالكتيكى مبتنى بر ماترياليسم تاريخى و ديالكتيكى كه دستاورد بزرگ انديشه ماركسيستى مىباشد، به سرمنزل مقصود رسيد.
اگرچه فردريش هگل با شناخت ديالكتيك، تدارك پديد آمدن انديشه ماركسيستى شناخت ديالكتيكى را ديده بود، خود گرفتار در انديشه ايدهآليستى، قادر نشد به اين قله دست يابد. تئورى شناخت ديالكتيكى كه با درك وحدت ميان انديشه ماترياليستى فويرباخ با ديالكتيك ذهنگراى هگل كشف شد، به نام ماركس در تاريخ ثبت و قله تاريخى انديشه بشرى را تشكيل مىدهد.
نبرد ميان شكل حاكميت خداشاهى و شاهخدايى در جوامع اشكال متفاوتى يافته است.
براى نمونه انقلاب بورژوازى در انگلستان، به شكل خداشاهى حاكميت طبقاتى از اين طريق “پايان” بخشيد كه شاه انگلستان را به رياست كليسا نيز گمارد. انقلاب كبير بورژوازى فرانسه بنيادىترين ضربه را به حاكميت كليسا كاتوليك وارد ساخت و حتى پاپ اعظم را هم از مقامش حذف و براى مدتى زندانى كرد، اما سرمايهدارى پيروز شده در انقلاب با ابراز استغفار از انقلاب و حاشاى آن، بزودى كليسا را به ابزار در خدمت حفظ و تحكيم حاكميت خود تبديل نمود. در ايران پس از پيروزى انقلاب بزرگ بهمن ٥٧، اين بازگشت قهقرايى حتى عميقتر از دوران “كلاسيك” (و رومانتيك) قرن نوزدهم در اروپا عملى شد و شكل حاكميت خداشاهى “ولايت فقيه” برميهن انقلابى حاكم شد.
برخلاف بورژوازى كه نبرد عليه حاكميت كليسا را به مبارزه با “مذهب” تبديل ساخت، و همانطور كه بيان شد، ديرتر مذهب را بر ابزار ايدئولوژيك حاكميت خود اضافه نمود، ماركسيسم نه نبرد با مذهب و نه تبديل ساختن آن را به ابزار حاكميت برمىتابد. ماركس مىگويد: تقابل علمى چندين قرن با مذهب، ريشههاى اجتماعى بوجود آمدن و “ضرورى” شدن آن را در طول تاريخ برملا ساخته است. نبرد را بايد عليه اين علل به پيش برد (به نقل از “پائين، آنجا كه زندگى بورژوايى …درباره فلسفه و فيلسوفها”، روبرت اشتيگروالد، www.kulturmaschienen.de ، ٢٠٠٩، ص ١٢٣).
در دوران كنونى، نيروهاى مدافع سرمايهدارى در اپوزيسيون ايران بهويژه در خارج از كشور، از سلطنتطلبها تا جمهورىخواهان و به اصطلاح نيروهاى “چپ” نيز نبرد عليه حاكميت خداشاهى “ولايت فقيه” را به نبرد ميان “حاكميت مذهبى” و “لائيك” تبديل نمودهاند، در عين حال كه مذهب را به عنوان ابزار ايدئولوژيك حاكميت سرمايهدارى، مورد تائيد قرار مىدهند. اين نيروها مىكوشند “ولايت فقيه” را در ايران مقولهاى “مذهبى” بنمايانند كه گويا جدا از نظام سرمايهدارى در خلع قرار دارد. مدرسى- ميلادى در نوشتار «نيمنگاهى به مقاله طرد رژيم “ولايت فقيه”، نه استراتژى، نه تاكتيك» آن را مقولهاى مذهبى مىنامند: «ولايت فقيه مقولهاى مذهبى است.» اين در حالى است كه “ولايت فقيه” اكنون در ايران شكل حاكميت نظام مافيايى سرمايهدارى را به نمايش گذاشته است. اعلام “مذهبى” بودن اين مقوله، كه نشان عدم تميز پديده از ماهيت است، طبقاتى بودن “ولايت فقيه” را به عنوان حاكميت سرمايهدارى مافيايى در ايران پردهپوشى كرده و ماهيت آن را در ذهن طبقه كارگر و ميهندوستان مبهم مىسازد.
بدون ترديد در گذشته و در كشورهاى سوسياليستى سابق در مورد تقابل با مذهب و اشكال تبلور آن توسط احزاب كمونيست حاكم اشتباههاى فلسفى، تئوريك، اجتماعى- سياسى- فرهنگى سنگينى تحقق يافته است. فيدل كاسترو اين اشتباهها را در كوبا، عدم شناخت و درك نقش مذهب و كليسا در اين كشور مىداند كه بيان ناتوانى در شناخت و درك آن بهمثابه سنت فرهنگى- تاريخى مردم كوبا مىباشد. به اين اشتباهها در كوبا با قاطعيت پايان داده شده است.
در لهستان با مردمى بشدت مذهبى كه در آن كليساى كاتوليك در طول چند قرن نقش تاريخى براى پديد آمدن هويت ملى را نيز ايفا كرده است، يعنى به عنصر ملى مردم لهستان كه زير فشار ميان روسيه ارتدوكس در شرق و پروس پروتستان در غرب بودند، تبديل شده بود، يك اشتباه تاريخى حزب كمونيست، فاجعهاى تاريخى را بوجود آورد. حزب كمونيست حاكم با اشتباهى سنگين در شهرسازى، شرايط ايجاد شدن جنبش “همبستگى” را بوجود آورد. اين اشتباه به وسيله سواستفاده كليساى كاتوليك و اسقف آن كه بعدها به پاپ اعظم “پول ششم” انتخاب شد، تبديل شد. سارا واگن كنشت، ماركسيست جوان آلمانى در تز دكتراى خود به بررسى اين امر پرداخته و نشان مىدهد كه در شهرك سازى براى ٥٠ هزار نفر در نزديكى شهر دانسيگ، همه مراكز فرهنگى و خدماتى از تاتر و سينما و ورزشگاه و خدمات پزشكى و مهد كودك و دبستان و مدرسه تا باغ و گردشگاهها در نظر گرفته وساخته شده بود، اما نه جايى براى ساختمان كليسا در نظر گرفته و نه بودجهاى براى آن تعيين شده بود. اسقف دانسيك، پاپ بعدى “پول ششم”، با برپا ساختن يك صليب چوبى در ميدانى خالى، نهضت كليسايىاى را ايجاد كرد كه به “سنديكا همبستگى” تبديل شد و نهايتاً در آنجا كليسايى با پول ارسال شده از آمريكا و ديگر كشورهاى امپرياليستى ساخته شد، كه در آن “سنگپارهاى از ماه” نيز به عنوان هديه دولت ايالات متحده آمريكا در جاى ويژهاى كار گذاشته شده است.
يكى از دليلهاى فروپاشى سوسياليسم واقعاً موجود در اروپا، تبديل مبارزه طبقاتى عليه علل ايجاد شدن مذهب، به مبارزه عليه مذهب مىباشد.
*- ازجمله نوشتار “طرد رژيم ولايت فقيه، نه استراتژى، نه تاكتيك” (ب الف بزرگمهر در تارنگاشت عدالت)؛ پاسخ به اين نوشتار “نيم نگاهى به مقاله “طرد رژيم …” (سيمن مدرسى- ميلاد منزوى، تارنگاشت عدالت، ٣٠ ارديبهشت ١٣٨٥)؛ “كنكاشى در شعار طرد رژيم ولايت فقيه از منظر اسناد رسمى آخرين كنگره حزب” (ش ب اميد، تارنگاشت عدالت، نهم خرداد ١٣٨٥) و نوشتار “كنكاش در كنكاشى در شعار طرد رژيم ولايت فقيه …” (ميلاد منزوى، ٢٤ر٣ر١٣٨٥).