شكل ”خداشاهى‏‏‏“ و ”شاه‏خدايى‏‏‏“ حاكميت طبقاتى‏‏‏ در طول تاريخ

image_pdfimage_print

مقاله شماره ١٣٨٩ / ٦  (دوم ارديبهشت)

واژه راهنما: برخى‏‏‏ نكات فلسفى‏‏‏، تئوريك، تاريخى‏‏‏- اقتصادى‏‏‏- فرهنگى‏‏‏ درباره شكل “خداشاهى‏‏‏” و”شاه‏خدايى‏‏‏” حاكميت طبقاتى‏‏‏ در تاريخ. حزب توده ايران و اصل “ولايت فقيه”. ناكارآمدى‏‏‏ اين اصل مبتنى‏‏‏ بر ايده‏آليسم ذهنگرا به اثبات رسيده است. اثر منفى‏‏‏ بر دستاوردهاى‏‏‏ انقلاب بهمن. خصوصى‏سازى‏ و نقض استقلال ملى‏. حذف اصل خداشاهى‏ و مسئله قدرت سياسى‏‏‏. تميز پديده از ماهيت. مبارزه ضدمذهبى‏‏‏ حزب كمونيست لهستان فاجعه ببار آورد.

پيش‏گفتار:

حزب توده ايران در مورد اصل “ولايت فقيه” در قانون اساسى‏‏‏ جمهورى‏‏‏ اسلامى‏‏‏ ايران داراى‏‏‏ موضعى‏‏‏ روشن و علمى‏‏‏ و مستند بوده و آن را پيش از همه‏پرسى‏‏‏ درباره قانون اساسى‏‏‏ در سال ١٣٥٨ اعلام كرد. در آنجا حزب توده ايران خواستار حذف اين اصل در متممى‏‏‏ بر قانون اساسى‏‏‏ شد. ناكارآمدى‏‏‏ اين اصل براى‏‏‏ حل و فصل مساله‏هاى‏‏‏ پيچيده و بغرنج رشد جامعه ايرانى‏‏‏ در سال‏هاى‏‏‏ پس از پيروزى‏‏‏ انقلاب خود را بزودى‏‏‏ نشان داد و موضع حزب توده ايران در عمل مورد تائيد قرار گرفت.

افشاى‏‏‏  سواستفاده از اين اصل براى‏‏‏ تهى‏‏‏ ساختن درونمايه انقلاب مردمى‏‏‏ و ملى‏‏‏ بهمن ٥٧ توسط نيروهاى‏‏‏ “راستگرا” در حاكميت بيرون آمده از انقلاب بهمن، يكى‏‏‏ از دستاوردهاى‏‏‏ خيزش انقلابى‏‏‏ كنونى‏‏‏ مردم ميهن ما را تشكيل مى‏‏‏دهد كه نادرستى‏‏‏ وارد ساختن اين اصل را به قانون اساسى‏‏‏ به اثبات رسانده و خواست حذف آن را توسط حزب توده ايران مستدل مى‏‏سازد.

اصل عتيقه‏اى‏‏‏ “خداشاهى‏‏‏” ولايت فقيه كه ارثيه دوران رشد قبيله‏اى‏‏‏ جامعه بشرى‏‏‏ است، نشان تفوق ايده‏آليسم ذهنگرا بر انديشه و ايدئولوژى‏‏‏ طبقه و لايه‏هاى‏‏‏ حاكم در جمهورى‏‏‏ اسلامى‏‏‏ ايران بوده و نقش مانعى‏‏‏ تعيين كننده را بر سر راه رشد دموكراتيك و ملى‏‏‏ ميهن انقلابى‏‏‏ ايفا كرده است. اين اصل داراى‏‏‏ سهمى‏‏‏ بزرگ در برقرارى‏‏‏ سلطه نظام سرمايه‏دارى‏‏‏ مافيايى‏‏‏ در ايران و حل نشدن تضاد اصلى‏‏‏ جامعه بعهده دارد.

در سال‏هاى‏‏‏ پس از يورش ارتجاع به حزب توده ايران و سركوب حزب، بحث و جدل درباره شعار «طرد ولايت فقيه» كه در پلنوم هيجدهم كميته مركزى‏‏‏ حزب توده ايران در آذر ماه ١٣٦٢ به تصويب رسيد تا به امروز ادامه دارد و ظاهراً به نقطه گره‏اى‏‏‏ در گفتگو ميان توده‏اى‏‏‏ها تبديل شده است (*). در اين مورد “توده‏اى‏‏‏ها” نوشتارهاى‏‏‏ مستقل و همچنين نكاتى‏‏‏ درباره جنبه‏هايى‏‏‏ از درونمايه و عملكرد اين اصل قانون اساسى‏‏‏ در نوشتارهاى‏‏‏ بسيارى‏‏‏ مطرح ساخته است، ازجمله در نوشتار “آزادى‏‏‏ و استقلال ملى‏‏‏ وحدتى‏‏‏ جداناپذيرند” (http://www.tudeh-iha.com/?p=1080&lang=fa) و http://www.tudeh-iha.com/?p=1138&lang=fa

در شرايط كنونى‏‏‏ خيزش انقلابى‏‏‏ مردم در سال ١٣٨٨ جوانب سياسى‏‏‏ مساله روشن‏تر شده است. حذف اين اصل از قانون اساسى‏‏‏ در شرايط خيزش انقلابى‏‏‏ مردم ميهن ما با مساله حل قدرت سياسى‏‏‏ در ايران گره خورده است.

شايد بررسى‏‏‏ تاريخى‏‏‏ شكل حاكميت خداشاهى‏‏‏ و شاه‏خدايى‏‏‏ در طول تاريخ جوامع بشرى‏‏‏ در شرايط كنونى‏‏‏ كمكى‏‏‏ به درك گفتگوى‏‏‏ روز ميان توده‏اى‏‏‏ها از يك‏سو، و روشنگرى‏‏‏ براى‏‏‏ خيزش انقلابى‏‏‏ مردم ميهن ما از سوى‏‏‏ ديگر باشد. از اين رو در سطور زير تنها عمده‏ترين جنبه‏هاى‏‏‏ مساله به طور گذرا مطرح مى‏‏‏گردند. بررسى‏‏‏ دقيق و همه‏جانبه و با ارايه اسناد و … از حوصله زمان حاضر خارج است. شايد آينده فرصتى‏‏‏ براى‏‏‏ پژوهشى‏‏‏ دقيق‏تر را بوجود آورد.

شكل “خداشاهى‏‏‏” و “شاه‏خدايى‏‏‏” حاكميت طبقاتى‏‏‏ در طول تاريخ

به منظور درك مساله در شكلى‏‏‏ گذرا نيز بايد مقوله دگرگونى‏‏‏ شكل حاكميت طبقاتى‏‏‏ در طول تاريخ از ديدگاه‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏، تئوريك، تاريخى‏‏‏- اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ (ماترياليسم تاريخى‏‏‏) مورد توجه قرار گيرد.

از ديدگاه فلسفى‏‏‏، ساختار دولتى‏‏‏ حاكميت سرمايه‏دارى‏‏‏ كنونى‏‏‏ در ايران، يعنى‏‏‏ “ولايت فقيه”، مبتنى‏‏‏ بر انديشه ايده‏آليسم ذهنگرا و از ديدگاه تئوريك، منطق حاكم بر آن، تئورى‏‏‏ شناخت ايده‏آليسم ذهنگرا است كه در نبردى‏‏‏ هزاران ساله با تئورى‏‏‏ شناخت ايده‏آليسم عينگرا دست بگريبان است.

از ديدگاه ماترياليسم تاريخى‏‏‏ نبرد پيش گفته فلسفى‏‏‏ ناشى‏‏‏ و متاثر از رشد تئورى‏‏‏ شناخت در طول تاريخ است. انعكاس رشد تئورى‏‏‏ شناخت در انديشه انسان را مى‏‏‏توان ازجمله در دگرگونى‏‏‏ و رشد ساختار حاكميت “خداشاهى‏‏‏” و “شاه‏خدايى‏‏‏” در طول تاريخ جوامع بشرى‏‏‏ يافت و درك كرد. همه جوامع بر پايه شرايط مشخص خود، اشكال بروز متفاوتى‏‏‏ را براى‏‏‏ اين نبرد ايدئولوژيك طولانى‏‏‏ ميان طبقه‏هاى‏‏ اجتماعى‏‏‏ در طول تاريخ بوجود آورده‏اند. اما مى‏‏‏توان در همه جا روندى‏‏‏ سه مرحله‏اى‏‏‏ را بازشناخت:

مرحله نخست، مرحله افسانه‏اى‏‏‏ تئورى‏‏‏ شناخت در تاريخ جوامع مختلف است.

در اين دوران بدوى‏‏‏ جامعه انسانى‏‏‏ كه با بيان شعرگونه زنده‏ياد طبرى‏‏‏ با پديد آمدن «انسانى‏‏‏ كه كمى‏‏‏ بهتر از يك بوزينه درك مى‏‏‏كرد» (ا ط، “انديشه‏هايى‏‏‏ درباره انسان و زندگى‏‏‏”، يادداشت‏ها و نوشته‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏، ١٣٤٥) آغاز شد و همراه است با رشد خانواده‏ها و تشكيل خانواده بزرگ، دودمان يا قبيله، نقش افسانه و شناخت افسانه‏گون از خود و جهان پيرامون و پاسخ اينچنانى‏‏ به مساله‏هاى‏‏‏ روزانه، حاكميت معنوى‏‏‏ ريش سفيد- جادوگر- شفابخش‏ها بر خانواده و قبيله برقرار بود. دورانى‏‏‏ كه در طول ده‏ها هزار سال، گذار از روابط “مادرشاهى‏‏‏” به “پدرشاهى‏‏‏” را تجربه كرد. در آمريكا در قرن پانزدهم تاريخ اروپايى‏‏‏ انواع مرحله‏هاى‏‏‏ رشد اين جامعه‏هاى‏‏‏ انسانى‏‏‏ وجود داشت و هنوز هم ميان گروه‏هاى‏‏‏ پراكنده انسانى‏‏‏ در جنگل‏هاى‏‏‏ كشورهاى‏‏‏ شرق دور و يا در جنگل آمازون نيز وجود دارد. در اين قرن در آمريكاى‏‏‏ شمالى‏‏‏ خانواده‏هاى‏‏‏ “سرخ‏پوست” در مراحلى‏‏‏ بدوى‏‏‏تر، لذا با عنصرهاى‏‏‏ بيش‏ترى‏‏‏ از “دموكراسى‏‏‏ پايه”، در آمريكاى‏‏‏ جنوبى‏‏‏، براى‏‏‏ نمونه نزد قبيله‏هاى‏‏‏ متفاوت “اينكا”، به نسبت دور شدن از مرحله بدوى‏‏‏ جامعه و برقرارى‏‏‏ روابط برده‏دارى‏‏‏ خانگى‏‏‏ (ماركس اولين برده‏ها را زن و كودكان مى‏‏‏داند) و نظام كلاسيك برده‏دارى‏‏‏ با اشكال خشن‏تر “قربانى‏‏‏” كردن انسان و … وجود داشتند. اشكالى‏‏‏ كه در يونان قديم و خاور نزديك نيز وجود داشته است. افسانه “قربانى‏‏‏” كردن اسماعيل به دست پدرش ابراهيم، از اين وضع حكايت دارد.

مرحله دوم، دوران اتحاد قبايل  است.

در اين دوران برخورد و جنگ‏ها ميان قبايل جريان دارد و به برقرارى‏‏‏ حاكميت كم و بيش مركزى‏‏‏ در قبايل همسايه و داراى‏‏‏ دودمان مشترك مى‏‏‏انجامد. وحدت قبايل بوجود مى‏‏‏آيد كه در آن نقش افسانه‏ها رقيق و يا كم و بيش برافتاده است و آنجا كه وجود دارد، نقش مطلق‏گرانه‏اى‏‏‏ در ايدئولوژى‏‏‏ حاكميت جديد ندارد.

شكل حاكميت “خداشاهى‏‏‏”، ارثيه اين دوران رشد جامعه بشرى‏‏‏ است. تظاهر “خدا” در “شاه”، بيان تداوم ايدئولوژى‏‏‏ برداشت افسانه‏اى‏‏‏ از واقعيت نزد انسان اين دوران است. در يونان قديم، مصر و ايران نيز مى‏‏‏توان به كمك اسناد تاريخى‏‏‏ اين مرحله را نشان داد. اديان سه‏گانه “تك‏خدا”، يهودى‏‏‏، مسيحى‏‏‏ و اسلام كه حاكميت مركزى‏‏‏ يا ايدئولوژى‏‏‏ مذهبى‏‏‏ واحد را ايجاد ساختند و از صورتبندى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ برده‏دارى‏‏‏ تا دوران روشنگرى‏‏‏ شكل عمده حاكميت طبقاتى‏‏‏ را تشكيل دادند، محصول سطح پيشرفته‏تر سازماندهى‏‏‏ جامعه در دوران دوم مى‏‏‏باشند (برخلاف مذهب يهود كه مذهبى‏‏‏ قبيله‏اى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏داد و باقى‏‏‏ماند، دو مذهب ديگر به مذهب جهانى‏‏‏ تبديل شدند).

در دوران سوم، حاكميت دنيوى‏‏‏ است كه برترى‏‏‏ خود را براى‏‏‏ حل و فصل مساله‏هاى‏‏‏ بغرنج و پيچيده‏تر شده جامعه به اثبات مى‏‏‏رساند و نقش تعيين كننده مى‏‏‏يابد.

“شاه‏خدايى‏‏‏” ارثيه اين دوران است كه در شكل‏هاى‏‏‏ متفاوتى‏‏‏ در تاريخ جوامع بشرى‏‏‏ بوجود آمده است. ف م جوانشير در “حماسه داد”، ويژگى‏‏‏ نقش “پهلوانان” را در تاريخ ايران با بررسى‏‏‏ “شاهنامه فردوسى‏‏‏” از ديدگاه ماترياليسم تاريخى‏‏‏ برجسته ساخته و نشان مى‏‏‏دهد كه نقش پهلوانان شكل ويژه‏اى‏‏‏ را در دوران دوم رشد جامعه ايرانى‏‏‏ تشكيل داده و نقش تعيين كننده‏اى‏‏‏ در گذار از مرحله دوم به مرحله سوم ايفا كرده است. در اوپراى‏‏‏ “نابوكو”، اثر آهنگ‏ساز بزرگ و مشهور ايتاليايى‏‏‏ ژوزپه وردى‏‏‏، اين گذار در ابتدا با “تنبيه” نابوكو همراه است. شاهى‏‏‏ كه خود را خدا مى‏‏‏نامد. تنبيه اما اقدامى‏‏‏ غيرتاريخى‏‏‏ و در تضاد با نيازهاى‏‏‏ رشد يافته جامعه مى‏‏‏باشد. دوران “خداشاهى‏‏‏” پايان يافته و مرحله “شاه‏خدايى‏‏‏” در تاريخ آغاز شده است. از اين روى‏‏‏ “نابوكو” در ادامه اپرا “بخشيده” و “شاه‏خدا” مى‏‏‏شود. جوانشير تفاوت مرگ سهراب و اسفنديار را نيز در پژوهش پيش گفته خود، در غيرتاريخى‏‏‏ اولى‏‏‏ ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند كه در سوزناك‏تر بودن بيان فردوسى‏‏‏ درباره مرگ اسفنديار تجلى‏‏‏ مى‏‏‏يابد. جوانشير در آنجا نشان مى‏‏‏دهد كه در دورانى‏‏‏ كه نقش پهلوانان در تاريخ پايان يافته است، وجود سهراب در كنار رستم و حتى‏‏‏ بعد از او، با واقعيت زندگى‏‏‏ هم‏خوانى‏‏‏ نداشته و ناممكن است. ريشه تاريخى‏‏‏ زوال اصل “ولايت فقيه” در جامعه امروزى‏‏‏ نيز ريشه‏اى‏‏‏ مشابه مى‏‏‏باشد.

در يونان قديم، مرحله نخست به شكل كلاسيك بروز كرده است. پايان آن با رشد دولت‏هاى‏‏‏ محلى‏‏‏ و ضرورت اتحاد آن‏ها رقم خورده است. اسكندر مقدونى‏‏‏ محصول اين مرحله از رشد جامعه يونانى‏‏‏ است. همين ساختار را در مصر قديم نيز مى‏‏‏توان يافت. پايان مرحله نخست كه همزمان است با پايان حاكميت بلامنازع “خداشاهى‏‏‏”، در مرحله وحدت شمال و جنوب مصرتحقق يافت. در ايران نيز مى‏‏‏تواند مرحله‏هاى‏‏‏ سه‏گانه را دريافت. پايه‏گذارى‏‏‏ سلطنت هخامنشى‏‏‏ و ايجاد دولت مركزى‏‏‏ حاكم بر قبيله‏هاى‏‏‏ ساكن سرزمين ايران، همزمان است با برقرارى‏‏‏ حاكميت “خداشاهى‏‏‏” بر ايران. حاكميتى‏‏‏ كه عمدتاً برپايه صورتبندى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏- اجتماعى‏‏‏ فئوداليسم آسيايى‏‏‏ با تظاهر “استبداد آسيايى‏‏‏” (ماركس) قرار دارد كه در آن اشكال ماقبل (برده‏دارى‏‏‏ خانگى‏‏‏، برده‏دارى‏‏‏ …) نيز وجود دارد.

يكى‏ از ويژگى‏هاى‏ تاريخ ايران در طول چند هزارساله گذشته، وجود بخش “اقتصاد دولتى‏” است كه در مالكيت “شاه‏خدا” بر زمين، منابع زيرزمينى‏، آب و راه‏ها تظاهر كرده است. اين ويژگى‏ يكى‏ از ريشه‏هاى‏ پرتوان حفظ حاكميت مركزى‏ “خدا‏شاه” و ابزار پرتوان حفظ تماميت ارضى‏ و استقلال ايران در طول هزاره‏ها مى‏باشد. اجراى‏ برنامه نوليبرال امپرياليستى‏ تحت عنوان “خصوصى‏ و آزادسازى‏ اقتصادى‏” و تمكين كردن به فرمان سازمان‏هاى‏ مالى‏ امپرياليستى‏ از قبيل صندوق بين‏المللى‏ پول، بانك جهانى‏، سازمان تجارت جهانى‏ و … در دوران اخير كه با حكم آيت‏الله خامنه‏اى‏ در سال ١٣٨٥ و پس از يك‏دست شدن حاكميت با انتخاب احمدى‏نژاد به رياست جمهورى‏ به سياست رسمى‏ حاكميت سرمايه‏دارى‏ در ايران تبديل شد، نقض غيرقانونى‏ (تغيير در قانون اساسى‏ تنها از طريق همه‏پرسى‏ از مردم مجاز است!) اين ويژگى‏ تاريخى‏ ايران در حفاظت از استقلال و تماميت ميهن خلق‏هاى‏ ايرانى‏ است. ايران از اين طريق زمينه اقتصادى‏ حفظ استقلال كشور را از دست خواهد داد. اجراى‏ اين برنامه امپرياليستى‏ از نظر حقوقى‏ از آن زمان به مورد اجرا گذاشته مى‏شود كه واحدهاى‏ دولتى‏ اقتصاد به “شركت‏هاى‏ سهامى‏” تبديل مى‏گردند. سرشت ضدملى‏ شكاندن اصل حقوقى‏ مالكيت دولتى‏ با تبديل آن به شكل “سهام عدالت” همانقدر خود را مى‏نماياند و موثر واقع مى‏گردد كه در زمان سلطنت تحت عنوان “تقسيم سهام ميان كارگران” عملى‏ شد. هر دوى‏ اين شيوه‏هاى‏ ضدملى‏ و منافى‏ با منافع عاليه و تماميت ارضى‏ كشور، گام نخست براى‏ نابودى‏ ويژگى‏ حاكميت مركزى‏ در سرزمين ايران است. خارج ساختن سهام كارگران در زمان سلطنت از دست آن‏ها و انتقال آن به سرمايه‏داران داخلى‏ و خارجى‏ همانقدر به روندى‏ معمولى‏ تبديل شد، كه سرنوشت “سهام عدالت” را نيز تشكيل خواهد داد.

در طول اين قرن‏ها تا دوران روشنگرى‏‏‏ و پس از آن نيز مى‏‏‏توان نبرد ميان انديشه فلسفى‏‏‏ ايده‏آليسم ذهنگرا و عينگرا را در جوامع بشرى‏‏‏ دنبال كرد. نبردى‏‏‏ كه با عقب‏گردهاى‏‏‏ بسيارى‏‏‏ همراه مى‏‏‏باشد. طبرى‏‏‏ در پيش‏نويس “يادنامه شهيدان” اثر زنده‏ياد رحيم نامور، به اين نبرد انديشه فلسفى‏‏‏ و همچنين به عقب‏گردها در تاريخ ايران اشاره دارد و آن را يكى‏‏‏ از علل عمده عقب‏ماندگى‏‏‏ جامعه ايرانى‏‏‏ ارزيابى‏‏‏ مى‏‏‏كند. نبرد انديشه “ماترياليسم قديمى‏‏‏” (ارسطو) و ايده‏آليسم ذهنگرا (نوافلاطون) در يونان قديم به طور موقت، اما براى‏‏‏ دورانى‏‏‏ نسبتاً طولانى‏‏‏ با پيروزى‏‏‏ ايده‏آليسم ذهنگرا پايان مى‏‏‏يابد، تا در هزار سال پيش با نبرد ميان انديشه ايده‏آليسم ذهنگرا و عينگرا در ايران و جوامع اسلامى‏‏‏ با شدت بروز كند. در اين كشورها با رشد شهرها و پيشه‏ورى‏‏‏ و صنعت دستى‏‏‏ شرايط ضرور حل و فصل مساله‏هاى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ و اجتماعى‏‏‏ برپايه دانش رشد يابنده روز بوجود آمده بود. طبرى‏‏‏ همانجا به «فلسفه تعقلى‏‏‏ مشاء» ابن سينا اشاره دارد. فيلسوف‏هاى‏‏‏ برجسته مانند بيرونى‏‏‏، ابن‏سينا و ديگران به نبرد با تظاهر شكل حاكميت “خداشاهى‏‏‏” ولايت و خلافت كه نقش واسطه ميان خدا و بنده آن را براى‏‏‏ خود منظور مى‏‏‏داشت، نبرد انديشه فلسفى‏‏‏ را به اوجى‏‏‏ بى‏‏‏سابقه رساندند. (نگاه كن به ضميمه شماره سه در “جامعه مدنى‏‏‏ و آگاهى‏‏‏ پسامدرن”، توماس مچر، انتشارات پيلا، تهران ١٣٨٤)

تئورى‏‏‏ شناختِ منطق صورى‏‏‏ در دوران روشنگرى‏‏‏، ريشه در نبرد انديشه ميان ايده‏آليسم ذهنگرا و عينگرا و غلبه دومى‏‏‏ دارد.

اما با پيروزى‏‏‏ انديشه علمى‏‏‏ در دوران روشنگرى‏‏‏ در اروپا، نبرد ميان شكل حاكميت “خداشاهى‏‏‏” و “شاه‏خدايى‏‏‏” همانقدر پايان نيافت كه كوشش انديشه ايده‏آليسم ذهنگرا براى‏‏‏ تصاحب مغز انسان پايان نيافت. اعلام علنى‏‏‏ و رسمى‏‏‏ پاپ اعظم آلمانى‏‏‏ كنونى‏‏‏، بنديكت شانزدهم، درباره «بحث با روشنگرى‏‏‏»، نشان اين نبرد مى‏‏‏باشد. انديشه بنيادگراى‏‏‏ مذهبى‏‏‏ در مذهب يهودى‏‏‏، مسيحى‏‏‏ و اسلامى‏‏‏ خواستار بازگرداندن شرايط پيش از دوران روشنگرى‏‏‏ به جامعه بشرى‏‏‏ است.

بورژوازى‏‏‏ در طلوع حاكميت خود در دوران روشنگرى‏‏‏، باوجود موضع ضدمذهبى‏‏‏ و ضدكليساى‏‏‏ حاكم بر ايدئولوژى‏‏‏ آن، بزودى‏‏‏ مذهب را به عنوان ابزار حاكميت خادم به منافع خود بازشناخت و به خدمت گرفت. امروز سرمايه‏دارى‏‏‏ دوران افول نيز مذهب را به عنوان وسيله براى‏‏‏ بازگرداندن انديشه تعقلى‏‏‏ انسان به مرحله پيش از دوران روشنگرى‏‏‏ به خدمت گرفته است. “الزامات گلوباليستى‏‏”، جايگزين “مشى‏‏الهى‏‏” شده است كه گويا نجات از آن براى‏‏ زحمتكشان كشورهاى‏‏ متروپل و پيرامونى‏‏ و همچنين خلق‏هاى‏‏ كشورهاى‏‏ زير ستم برنامه امپرياليستى‏‏ وجود ندارد. برپايى‏‏‏ دوريشخانه‏هاى‏‏‏ متنوع و “چاه”ها در ايران نمونه‏هاى‏‏‏ نمادين اين كوشش را تشكيل مى‏‏‏دهند. انديشه پسامدرن امپرياليستى‏‏‏، دست در دست انديشه بنيادگرايانه مذهبى‏‏‏ در مذهب يهودى‏‏‏، مسيحى‏‏‏ و اسلامى‏‏‏، به ابزار هولناكى‏‏‏ براى‏‏‏ توجيه سياست تروريستى‏‏‏ و تجاوزكارانه امپرياليسم تبديل شده است. القاى‏‏‏ مجدد انديشه “خداشاهى‏‏‏”  در اذهان مردم در جهان، چه در متروپل‏ها و چه در كشورهاى‏‏‏ پيرامونى‏‏‏، مورد سواستفاده قرار مى‏‏‏گيرد. دالايى‏‏‏ لاما، مبلغ «فرهنگ و سنت» “خداشاهى‏‏‏” كه خواستار تحميل آن به مردم بخش تبت در جمهورى‏‏‏ خلق چين است، همانقدر به صورت “مثبت”مورد سواستفاده در تبليغات امپرياليسم براى‏‏‏ اعمال سياست تجزيه كشور چين قرار مى‏‏‏گيرد، كه شكل “خداشاهى‏‏‏” ولايت فقيه به صورت “منفى‏‏‏” در ايران مورد همين سواستفاده قرار مى‏‏‏گيرد.

نبرد نهايى‏‏ انديشه در طول تاريخ ميان ايده‏آليسم ذهنگرا و عينگرا، با تئورى‏‏‏ شناخت ديالكتيكى‏‏‏ مبتنى‏‏‏ بر ماترياليسم تاريخى‏‏‏ و ديالكتيكى‏‏ كه دستاورد بزرگ انديشه ماركسيستى‏‏ مى‏‏باشد،‏ به سرمنزل مقصود رسيد.

اگرچه فردريش هگل با شناخت ديالكتيك، تدارك پديد آمدن انديشه ماركسيستى‏‏‏ شناخت ديالكتيكى‏‏‏ را ديده بود، خود گرفتار در انديشه ايده‏آليستى‏‏‏، قادر نشد به اين قله دست يابد. تئورى‏‏‏ شناخت ديالكتيكى‏‏‏ كه با درك  وحدت ميان انديشه ماترياليستى‏‏‏ فويرباخ با ديالكتيك ذهن‏گراى‏‏‏ هگل كشف شد، به نام ماركس در تاريخ ثبت و قله تاريخى‏‏‏ انديشه بشرى‏‏‏ را تشكيل مى‏‏‏دهد.

نبرد ميان شكل حاكميت خداشاهى‏‏‏ و شاه‏خدايى‏‏‏ در جوامع اشكال متفاوتى‏‏‏ يافته است.

براى‏‏‏ نمونه انقلاب بورژوازى‏‏‏ در انگلستان، به شكل خداشاهى‏‏‏ حاكميت طبقاتى‏‏ از اين طريق “پايان” بخشيد كه شاه انگلستان را به رياست كليسا نيز گمارد. انقلاب كبير بورژوازى‏‏‏ فرانسه بنيادى‏‏‏‏ترين ضربه را به حاكميت كليسا كاتوليك وارد ساخت و حتى‏‏‏ پاپ اعظم را هم از مقامش حذف و براى‏‏‏ مدتى‏‏‏ زندانى‏‏‏ كرد، اما سرمايه‏دارى‏‏‏ پيروز شده در انقلاب با ابراز استغفار از انقلاب و حاشاى‏‏‏ آن، بزودى‏‏‏ كليسا را به ابزار در خدمت حفظ و تحكيم حاكميت خود تبديل نمود. در ايران پس از پيروزى‏‏‏ انقلاب بزرگ بهمن ٥٧، اين بازگشت قهقرايى‏‏‏ حتى‏‏‏ عميق‏تر از دوران “كلاسيك” (و رومانتيك) قرن نوزدهم در اروپا عملى‏‏‏ شد و شكل حاكميت خداشاهى‏‏‏ “ولايت فقيه” برميهن انقلابى‏‏‏ حاكم شد.

برخلاف بورژوازى‏‏‏ كه نبرد عليه حاكميت كليسا را به مبارزه‏ با “مذهب” تبديل ساخت، و همانطور كه بيان شد، ديرتر مذهب را بر ابزار ايدئولوژيك حاكميت خود اضافه نمود، ماركسيسم نه نبرد با مذهب و نه تبديل ساختن آن را به ابزار حاكميت برمى‏‏‏تابد. ماركس مى‏‏‏گويد: تقابل علمى‏‏‏ چندين قرن با مذهب، ريشه‏هاى‏‏‏ اجتماعى‏‏‏ بوجود آمدن و “ضرورى‏‏‏” شدن آن را در طول تاريخ برملا ساخته است. نبرد را بايد عليه اين علل به پيش برد (به نقل از “پائين، آنجا كه زندگى‏‏‏ بورژوايى‏‏‏ …درباره فلسفه و فيلسوف‏ها”، روبرت اشتيگروالد، www.kulturmaschienen.de ،  ٢٠٠٩، ص ١٢٣).

در دوران كنونى‏‏‏، نيروهاى‏‏‏ مدافع سرمايه‏دارى‏‏‏ در اپوزيسيون ايران به‏ويژه در خارج از كشور، از سلطنت‏طلب‏ها تا جمهورى‏‏‏خواهان و به اصطلاح نيروهاى‏‏‏ “چپ” نيز نبرد عليه حاكميت خداشاهى‏‏‏ “ولايت فقيه” را به نبرد ميان “حاكميت مذهبى‏‏‏” و “لائيك” تبديل نموده‏اند، در عين حال كه مذهب را به عنوان ابزار ايدئولوژيك حاكميت سرمايه‏دارى‏‏‏، مورد تائيد قرار مى‏‏‏دهند. اين نيروها مى‏‏كوشند “ولايت فقيه” را در ايران مقوله‏اى‏‏ “مذهبى‏‏” بنمايانند كه گويا جدا از نظام سرمايه‏دارى‏‏ در خلع قرار دارد. مدرسى‏‏- ميلادى‏‏ در نوشتار «نيم‏نگاهى‏‏ به مقاله طرد رژيم “ولايت فقيه”، نه استراتژى‏‏، نه تاكتيك» آن را مقوله‏اى‏‏ مذهبى‏‏ مى‏‏نامند: «ولايت فقيه مقوله‏اى‏‏ مذهبى‏‏ است.» اين در حالى‏‏ است كه “ولايت فقيه” اكنون در ايران شكل حاكميت نظام مافيايى‏‏ سرمايه‏دارى‏‏ را به نمايش گذاشته است. اعلام “مذهبى‏‏” بودن اين مقوله، كه نشان عدم تميز پديده از ماهيت است، طبقاتى‏‏ بودن “ولايت فقيه” را به عنوان حاكميت سرمايه‏دارى‏‏ مافيايى‏‏ در ايران پرده‏پوشى‏‏ كرده و ماهيت آن را در ذهن طبقه كارگر و ميهن‏دوستان مبهم مى‏‏سازد.

بدون ترديد در گذشته و در كشورهاى‏‏‏ سوسياليستى‏‏‏ سابق در مورد تقابل با مذهب و اشكال تبلور آن توسط احزاب كمونيست حاكم اشتباه‏هاى‏‏‏ فلسفى‏‏‏، تئوريك، اجتماعى‏‏‏- سياسى‏‏‏- فرهنگى‏‏‏ سنگينى‏‏‏ تحقق يافته است. فيدل كاسترو اين اشتباه‏ها را در كوبا، عدم شناخت و درك نقش مذهب و كليسا در اين كشور مى‏‏‏داند كه بيان ناتوانى‏‏‏ در شناخت و درك آن به‏مثابه سنت فرهنگى‏‏‏- تاريخى‏‏‏ مردم كوبا مى‏‏‏باشد. به اين اشتباه‏ها در كوبا با قاطعيت پايان داده شده است.

در لهستان با مردمى‏‏‏ بشدت مذهبى‏‏‏ كه در آن كليساى‏‏‏ كاتوليك در طول چند قرن نقش تاريخى‏‏‏ براى‏‏‏ پديد آمدن هويت ملى‏‏‏ را نيز ايفا كرده است، يعنى‏‏‏ به عنصر ملى‏‏‏ مردم لهستان كه زير فشار ميان روسيه ارتدوكس در شرق و پروس پروتستان در غرب بودند، تبديل شده بود، يك اشتباه تاريخى‏‏‏ حزب كمونيست، فاجعه‏اى‏‏‏ تاريخى‏‏‏ را بوجود آورد. حزب كمونيست حاكم با اشتباهى‏‏‏ سنگين در شهرسازى‏‏‏، شرايط ايجاد شدن جنبش “همبستگى‏‏‏” را بوجود آورد. اين اشتباه به وسيله سواستفاده كليساى‏‏‏ كاتوليك و اسقف آن كه بعدها به پاپ اعظم “پول ششم” انتخاب شد، تبديل شد. سارا واگن كنشت، ماركسيست جوان آلمانى‏‏‏ در تز دكتراى‏‏‏ خود به بررسى‏‏‏ اين امر پرداخته و نشان مى‏‏‏دهد كه در شهرك سازى‏‏‏ براى‏‏‏ ٥٠ هزار نفر در نزديكى‏‏‏ شهر دانسيگ، همه مراكز فرهنگى‏‏‏ و خدماتى‏‏‏ از تاتر و سينما و ورزشگاه و خدمات پزشكى‏‏‏ و مهد كودك و دبستان و مدرسه تا باغ و گردشگاه‏ها در نظر گرفته وساخته شده بود، اما نه جايى‏‏‏ براى‏‏‏ ساختمان كليسا در نظر گرفته و نه بودجه‏اى‏‏‏ براى‏‏‏ آن تعيين شده بود. اسقف دانسيك، پاپ بعدى‏‏‏ “پول ششم”، با برپا ساختن يك صليب چوبى‏‏ در ميدانى‏‏‏ خالى‏‏‏، نهضت كليسايى‏‏‏اى‏‏‏ را ايجاد كرد كه به “سنديكا همبستگى‏‏‏” تبديل شد و نهايتاً در آنجا كليسايى‏‏‏ با پول ارسال شده از آمريكا و ديگر كشورهاى‏‏‏ امپرياليستى‏‏‏ ساخته شد، كه در آن “سنگ‏پاره‏اى‏‏‏ از ماه” نيز به عنوان هديه دولت ايالات متحده آمريكا در جاى‏‏‏ ويژ‏ه‏اى‏‏‏ كار گذاشته شده است.

يكى‏‏‏ از دليل‏هاى‏‏‏ فروپاشى‏‏‏ سوسياليسم واقعاً موجود در اروپا، تبديل مبارزه طبقاتى‏‏‏ عليه علل ايجاد شدن مذهب، به مبارزه عليه مذهب مى‏‏‏باشد.

*- ازجمله نوشتار “طرد رژيم ولايت فقيه، نه استراتژى‏‏‏، نه تاكتيك” (ب الف بزرگمهر در تارنگاشت عدالت)؛ پاسخ به اين نوشتار “نيم نگاهى‏‏‏ به مقاله “طرد رژيم …” (سيمن مدرسى‏‏‏- ميلاد منزوى‏‏‏، تارنگاشت عدالت، ٣٠ ارديبهشت ١٣٨٥)؛ “كنكاشى‏‏‏ در شعار طرد رژيم ولايت فقيه از منظر اسناد رسمى‏‏‏ آخرين كنگره حزب” (ش ب اميد، تارنگاشت عدالت، نهم خرداد ١٣٨٥) و نوشتار “كنكاش در كنكاشى‏‏‏ در شعار طرد رژيم ولايت فقيه …” (ميلاد منزوى‏‏‏، ٢٤ر٣ر١٣٨٥).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *