«قدس جورابچى» یک کارخانهى جوراببافى بود، مال یک بهایى. کارگران براى خواستههاىشان اعتصاب مىکنند، کارفرما کلیدکارخانه را بهدست کارگران مىدهد و مىگوید: «من رفتم، کارخانه مال شما» او رفت. کارگران هم شروع بهکار کردند. تولید کردند و جورابها را به بازار آوردند اما کسى جورابها را از آنها نخرید. هر جا رفتند، نشد. عاقبت دیدند جنس را که نمىخرند مزدى هم که در بین نیست. گرسنه ماندهاند. رفتند کارگاه را تحویل کارفرمادادند. یکبار منصوریان، رییس اتحادیه کارفرماها گفت: من کارگاه خود را به کارگران تحویل مىدهم به شرطى که سه نفر از تهران بروند. این سه نفر عضو هیأت مدیره سندیکاى بافندهها بودند. منصوریان با این کار مىخواست کارگران را در مقابل سندیکا قرار بدهد، کار قدس جورابچى هم همینطورى بود. مىخواست قدرت کارفرماها را به رخ کارگران بکشد که از خواستههاى قانونى خودشان دست بکشند. فشار و دوز و کلک و کتک و همه کارها مىشد که کارگر بیشتر نفهمد و توقع نداشته باشند حق خودش را نشناسد. نمایندهها هم که دایم یا اخراج مىشدند یا تهدید به زندان و کتک و غیره.
عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد
خاطرات محمدعلى طبرسى
(دبیرِ سابقِ سندیکاى مستقلِ کارگرانِ بافتده ـ سوزنى)
نخستین قدمها
من از نوجوانى مشغول کار شدم. در رشت در یک کارخانه جوراببافى کار مىکردم. در آن زمان هنوز ماشینِ بافت زیاد نبود، شاید در کل رشت یکى یا دو تا «کشو» بود. اکثرا «بافنده» به «جورابباف»ها مىگفتند. کارخانهاى که ما کار مىکردیم پنجاه تا شصت نفر کارگر داشت. نزدیک عید کارفرما گفت باید شبکارى کنید. آنها دو برادر بودند. من همیشه ناراحت بودم که با این مزد کمى که به ما مىدهند، باید شبکارى هم بکنیم. روزگار سختى بود. مزدها کم بود و حساب و کتاب درستى هم نداشت.
من و دوستانم با خبر شدیم که یکجایى بهوجود آمده به «نام کمیتهى ایالتى گیلان». رفتیم آنجا و از مسایل سیاسى هم خبرى نداشتیم. آنجا برنامههاى متنوعى بود، سخنرانى، نمایش، سرودخوانى و غیره. رفت وآمد ما به کمیته زیاد شد، چونکه برنامههاى آنجا تأثیر زیادى روى ما گذاشته بود. یک روز یک تئاتر نمایش دادند که شخصى بهنام احمد نورهن بود و کارگر کفاشى به نام برزو. در این نمایش یک کارگرِ پرسکار دستش زیر پرس مىرود و انگشتهایش قطع مىشود. کارگران راجع به محیط کار و مشکلاتى که بعد از این حوادث براى کارگر پیش مىآید، صحبت مىکنند. چاره کار براى حل این گونه مسایل را در وحدت خودشان مىبینند. دستهاى خودشان را بهعنوانِ اتحاد روىهم مىگذارند. آن کارگرجوان که انگشتهایش قطع شده بود هم به جمع آنها پیوست و گفت: «من نیز با دستِ بریدهام با شما متحد مىشوم» و دست آسیبدیدهى خود را روى دست سایرین گذاشت. آنها متحد شدند و گفتند ما باید به خیابان بریزیم و از حقوق خودمان دفاع کنیم. این نمایش روى من خیلى تأثیر گذاشت، طورى که از آن به بعد من مرتب به کمیته مىرفتم و در آنجا شاهدِ سخنرانىها و گفت وگوهاى زیادى مىشدم. از بهوجود آمدن قانون کار، از محدودشدن ساعات کار، از کم بودن دستمزدها وچیزهایى از این قبیل. کارگران مىآمدند وصحبت مىکردند، اشخاص دیگرى هم که خودشان کارگر نبودند اما نسبت به این مسائل آگاهى داشتند مىآمدند و در جلسات سخنرانى مىکردند و همه صحبتها دربارهى این بود که اگر کارگران، اتحادیه داشته باشند، مىشود این گرفتارىها را کم کرد.
مهاجرت به تهران
سال ۱۳۲۲ بود که من به تهران آمدم، آن موقع هیجده سال بیشتر نداشتم. تازه بعد از رفتن رضاخان بود و پسرش جانشین شده بود. در تهران کارخانهاى بود بهنام «نیکفر» که من آنجا مشغول کار شدم، کم ـ کم با «شوراى متحده مرکزى» آشنا شدم. در آنجا ماجوراببافها بودیم، خیاط ها، نانواها، کارگران چاپ و کفاشها، که این صنوف از همه فعالتربودند. البته صنوف زیادى بودند، ولى اینها فعالیت بیشترى داشتند.
اول ماه مه آن سال در ضمنِ جشن و راهپیمایى، مسأله هشت ساعت کار، اضافه کردن مزدها و تعطیلى تابستانى با حقوق و بخصوص بیمه مطرح شد و ما هم در کارخانه مرتب روى این خواستهها باهم صحبت مىکردیم، آنموقع مزد یک جفت جوراب پنج ریال و ده شاهى بود. مرحلهى اول، ما مرخصى سالیانه را مطرح کردیم، کارفرما هفت تومان بابت مرخصى به ما داد. اغلب ما اعتراض داشتیم که مرخصى باید با حقوق کامل باشد. ما روزى ۱۰ تا ۱۵ تومان کار مىکنیم آنوقت بابت مرخصى روزى ۷ تومان به ما مىدهید؟ اما عدهاى از کارگران روزى ۷ تومان را هم پس دادند، گفتند: چون کارفرما به این هم راضى نیست این پول حرام است. ما مىگفتیم این حق ماست. کارفرما که از خدا مىخواهد خیلى کمتر از اینها بدهد یا اصلاً پولى به ما ندهد ولى به خرجشان نرفت. از مرخصى که برگشتیم کارفرما مزد ما را جفتى ده شاهى کم کرد، در واقع حق مرخصى را داشت بر مىگرداند، ما رفتیم شوراى متحده و با راهنمایى آنها رفتیم وزارت کار شکایت کردیم. وزارت کار آن موقع میدان فردوسى بود. مدیر کل آنجا شخصى بود بهنام هاتفى که ما را راهنمایى کرد، آمدیم و گفتیم نباید حقوق ما کم بشود، کارفرما گفت اصلاً همه اخراجید. کار بالا گرفت ادارهى کار به کارفرما گفت اگر بخواهى اخراج کنى بایستى به آنها حق اخراجى بدهى. ما گفتیم کار خودمان را مىخواهیم با حداقل همان مزد. کارفرما دست به دامن منصوریان رئیس اتحادیه کارفرماها شد. وى رییس اتحادیه کارفرماهاى جورابباف بود و یک مغازه هم در بازار داشت و قبل از جنگ سوزن جوراببافى از آلمان وارد مىکرد. حالا که جنگ شروع شده بود سوزنى را که قبلاً مىفروخت ۵شاهى با استفاده از شرایط جنگ یک تومان مىفروخت یعنى ۴۰ برابر. مردم جلو مغازه او صف مىکشیدند. به هر نفر هم بیشتر از پنج عدد نمىداد؛ در نتیجه جلو دکان او صف تشکیل مىشد. خلاصه منصوریان با نفوذى که در اداره کارداشت جریان را به سود کارفرماى ما تمام کرد. اتحادیه کارفرماها و اداره کار طرف کارفرما را گرفتند، و ما را متفرق کردند.
شکل گیرى شوراى جوراببافان
من بعد از مدتى بیکارى در کارگاهى بهنام ستوده شروع بهکار کردم. در آن زمان، شوراى متحده مرکزى به ما پیشنهاد کردند که شوراى جورابباف را تشکیل بدهیم. ما هم یک شورا تشکیل دادیم که بعدها تبدیل شد به سندیکا و محلى را در خیابان چراغ گاز گرفتیم. حسن یکرنگى، آقاى قاضى، عزیزاللّه وطنخواه و میرزا عبدالرحیم را من یادم هست که از فعالان آن زمان و اولین دسته هیأت مدیره بودند. فرد دیگرى هم بود به نام مرتضى معتضدى، که شعر هم مىگفت. یک شعرى گفته بود با این مضمون:
هرکسى کارش بُوَد بافندگى /
مُردنش بهتر بُوَد از زندگى /
آنکه تُندش بافت نان شب نداشت /
آنکه کُندش بافت مُرد از گشنگى.
شعر طولانىاى بود که طرف دیگر یعنى کارفرماها را هم اسم مىبرد و اینکه چه سودهایى از قِبَل همینکار بردهاند و زندگى مرفه آنها را با فقر دائمى ما مقایسه مىکرد. اغلب آنها حالا فوت کردهاند یادشان بهخیر.
ما درجلسات شوراى متحده مرکزى هم شرکت مىکردیم اغلب رضا روستا یا دکتر رادمنش براى ما صحبت مىکردند. در کارگاه ستوده هم باز ما به کمبودهایى که بود اعتراض کردیم، کارفرما راضى نشد شرایط کار را بهتر کند. مزد و نظافت کارگاه و ساعت کار و اینها تا اینکه باز کار کم شد یعنى بازار جوراب کمى راکد شد و کارفرما خواست ما را اخراج کند ما به سندیکا و شوراى متحده مرکزى رفتیم، آنجا با کارفرما صحبت کردند، ما دیدیم وضع کار خراب است و به سر کار با شرایط قبلى برگردیم بهتر است. اما من مىگفتم حالا که کارفرما هم به شوراى متحده آمده بهتر است از طریق آن و با شرایط بهترى به سر کار برگردیم. یکروز که در کارگاه بحث داشتیم فردى از شوراى متحده آمد که بافنده هم نبود او بدون هیچ شرایطى از کارفرما خواهش کرد ما را به سر کار برگرداند، کارگران رو به من کردند و گفتند کارفرما خودش به ما گفت به سر کار برگردید، شما گفتید از طریق شورا با شرایط بهترى برمىگردیم، حالا این آقا خواهش مىکند، این یعنى چه؟! خلاصه به من اعتراض کردند و رفتند، آنجا هم، چون سندیکاى ما هنوز انسجام پیدا نکرده بود ما با شکست رو به رو شدیم. من هم دیگر نمىتوانستم در آن کارگاه بمانم. این فعالیتها با شکست و پیروزى ادامه داشت، البته اوضاع مرتبا نسبت به قبل بهترمىشد. کم ـ کم ماشینهاى بافت تریکو زیاد شد و ما شدیم بافنده بلوز و کارگاههاى جدید با نظم بهترى شروع به کار کردند. باید وضعیت کارگاههاى جورابباف را مىدیدید، خیلى ناجور بود، اغلب زیرزمینهاى منطقه بازار، بوذرجمهرى و کوچه عربهابود که نمور و نیمهتاریک و کوچک و بدون وسایل بهداشتى بودند. کمردرد و واریس پا و دردهایى از این نوع عوارض کار کردن در این کارگاهها بود، کم ـ کم ماشین جدید بافت که وارد شد وضع نسبتا بهتر شد بخصوص کارخانههایى مثل «بودوا» و شمس که جا و مکان بهترى داشت.
اعضاى سندیکا
محل سندیکا بعدا به میدان قیام (میدان شاه) منتقل شد. اصغر ثابت، اسداللّه معروف به اسداللّه غول و کسانى که یادم نیست، افرادى بودند که در سندیکا کار مىکردند. در مدتى که ما میدان قیام بودیم حوادث ملّى شدن نفت دولت مصدق و حوادث سىام تیر اتفاق افتاد، آنروزها سندیکاها و کارگران زیادى درگیر اعتصابات و تظاهرات سیاسى بودند.
روز سىام تیر کارگرانِ زیادى کشته شدند، نظامىها مىزدند، چاقوکشها هم مرتب حمله مىکردند، وقتى در میدان بهارستان میتینگ بود جوانها روى خیابانها مىخوابیدند تا تانکها نتوانند میتینگ را به هم بزنند. در میدانِ مخبرالدوله، تانکها آمدند و از روى دو نفر رد شدند: یک دختر و یک پیرمرد که مردم سَرِ نیروهاى نظامى ریختند و خیلىها کشته شدند. خاشع در میدان بهارستان قطعنامه مىخواند که با تیر او را زدند، نفر بعد قطعنامه را ادامه داد، او را هم زدند، نفر بعد گرفت و ادامه داد و بالاخره قطعنامه خوانده شد.
یک بار هم بعدا سر خاک شهداى سىام تیر رفتیم که آنجا خیلىها سخنرانى کردند و از آنجا پیاده برگشتیم، آن زمان از ابنبابویه تا تهران خیلى راه بود. بعد از کودتا مدت زیادى از فعالیت سندیکایى خبرى نبود تا این که از طرف اتحادیه جهانى کار (کنگره بینالمللى ایتالیا) از ایران هم خواسته بودند که نماینده بفرستد،اینها هم چند نفر فرستاده بودند. آنها گفته بودند شما که سندیکا ندارید، این نمایندهها چه طورى انتخاب شدهاند و آنها عدهاى دستنشانده سندیکایى درست کرده بودند، سندیکاى بافندهها در یک قهوهخانه در میدان بهارستان که اتحادیه قهوهخانهها هم آنجا بود توسط ساواکىها تشکیل شد. یک فرد رشتى بود که سابقهى شرارت هم در محل داشت و دو نفر دیگر هم بودند، آنجا عدهاى جمع مىشدند و رفت و آمدى هم بود، ما اعضاى سندیکاى قدیمى تصمیم گرفتیم که سندیکا را از اینها پس بگیریم، یک روز من با عدهاى از دوستان به آنجا رفتم و خواستم صحبت کنم. گفتند تو عضو نیستى. تقاضاى عضویت کردم کارت براى من صادر شد، بعد که خواستم صحبت کنم یکى از دوستان کارت من را دید گفت من یک ماه قبل از تو عضو شدهام شماره کارت من ۵۰۰ است ولى شماره کارت شما ۳۰۰ است. این چطور ممکن است، من از همین نکته شروع کردم گفتم که شما نمایندهى کارگران نیستید و توسط رأى مستقیم بافندهها انتخاب نشدهاید و این کاره هم نیستید، به این دلیل. ضمنا یکى از آنها کارگاه داشت و چند نفرى کارگر هم داشت، خلاصه آنها شلوغ کردند و جلسه به هم خورد، ما مىخواستیم سندیکا با تشکیل مجمع و با رأى کارگران و مستقل از حکومت باشد، خلاصه وقتى به سر کار آمدم از ساواک به کارگاه آمدند که تو نباید دیگر به سندیکا بیایى. بچهها مىگفتند عدهاى قرار است تو را کتک بزنند. فعلاً جلو نیا. با تلاش زیاد عاقبت سندیکا را از دست ساواکىها خارج کردیم. اعضاى سندیکا حبیب زرشگى، خرسندى، زینالعابدینزاده و سیدرضا حسینى و محل سندیکا نیز در بوذرجمهرى بود و نمایندهها نیز با رأى کارگران انتخاب شده بودند، ولى سازمان امنیت باید تأیید مىکرد. سندیکا فعالیت خوبى داشت و شعار اصلى هم بیمه بود. کارگران زیادى مىآمدند، سیدرضا حسینى مطرح کرد که شما در مقابل سود ویژه که حالا کارفرماها مىدهند نباید بیشتر از آن چیزى که گرفتهاید امضاء بدهید، کارگران هم امضاء نمىدادند در نتیجه اخراجها شروع شد و لطمه آن هم به سندیکا خورد، آن زمان حکومت بازى انقلاب سفید را داشت و سهیم شدن کارگران در کارگاه یکى از شعارهاى قلابى بود که داده مىشد. محلى هم براى مراجعه و تعیین سود ویژه در نظر گرفته بودند که ما را راهنمایى مىکردند که قانونا چقدر باید بگیریم.
کار رونق پیدا کرده بود اما کارفرماها حاضر نبودند این سود را که حکومت سالى دو ماه تعیین کرده بود را بپردازند، کارفرما ۱۰۰۰ تومان به جاى ۲۰۰۰ تومان مىداد و مىگفت زیر دریافتى۲۰۰۰ تومان را امضاء کنید، سندیکا به کارگران گفت امضاء ندهید و کارفرماها عده زیادى را اخراج کردند. کارگران که تازه با این مسأله رو به رو شده بودند سندیکا را مسبب بیکارى خودشان مىدانستند طورى که مدتى سندیکا نیامدند و سندیکا هم که از حق عضویت کارگران هزینه اجاره و … را مىپرداخت، پولى نداشت که بدهد و طورى شد که نزدیک بود اموال سندیکا را ضبط کنند، آخرسر هیأت مدیره با تلاش زیاد به کارگران فهماند که این چیزى که حکومت براى شما در نظر گرفته فقط کمى اضافه دستمزد هست نه چیز دیگر، وقتى مزد شما زیاد شده چرا بابت مزد نگرفته امضاء مىدهید، هیأت مدیره توانست از کارگران کمک مالى جمع کند و جاى جدیدى همراه با خیاط ها در خیابان سعدى نبش خیابان مطبوعى اجاره کردیم که هم بزرگتر بود و هم تمیزتر.
سالهاى پس از ۲۸ مرداد
از سال ۴۳من دبیر سندیکا بودم به سالهاى ۴۸ و ۴۹ که رسیدیم من آن زمان عضو هیأت مدیره بودم. شاه برنامه تاجگذارى و از این بازىها داشت، همه را وادار کرده بودند که چراغانى کنند، ما یک روز پنجشنبه چند تا لامپ گرفتیم و زدیم و سندیکا را بستیم و شنبه آمدیم و سندیکا را باز کردیم لامپها را هم جمع کردیم این جورى نه ساواک توانست حرفى بزند و نه کارگران ناراحت شدند.
احمد خاموشى، عباس خالصى، سیدرضا حسینى و من عضو هیأت مدیره بودیم. تک روى در بعضى افراد هیأت مدیره دیده مىشد، یک جلسه داشتیم با نمایندههاى کارفرماها، یحث سر این بود که ما توافق کنیم سود ویژه سالى یک ماه به کارگر داده شود. دبیر سندیکاى ما بدون همآهنگى با ما موافقت کرده بود و قرار براى جلسات ماهانه با کارفرماها گذاشته شد، وقتى ما در جلسه هیأت مدیره از دبیر انتقاد کردیم که چرا تو با یک ماه حقوق بهعنوانِ سود ویژه موافقت کردهاى، ایشان اول منکر شد و بعد از دیدن صورتجلسه چیزى براى گفتن نداشت در نتیجه قهر کرد، بعد از تشکیل مجمع من بهعنوان دبیر سندیکا انتخاب شدم، بارها براى سخنرانى در مورد سود ویژه و سایر مزایا به شهرستانهایى مثل انزلى، رشت و … رفتم، البته آن موقع اداره مربوط به سهیم کردن، ظاهرا طرف کارگران و سندیکا را مىگرفت اما مشکل امضاء گرفتنها هنوز بود، اداره سهیم کردن سعى داشت آمار بالایى بدهد که در ایران کارگران در سود تولید شریک هستند و این مبلغ سود ویژه به کارگران تعلق گرفته ولى این واقعیت نداشت. بعدها سال۵۰ ما به همراه سندیکاى کفاشها و خیاط ها به خیابان لالهزار رفتیم و محلى را گرفتیم که خیلى خوب بود، یک تراس بزرگ داشت که براى مراسم مناسب بود.
فشار به سندیکا
در این دوران سندیکا زیر فشار حزبهاى دولتى مانند حزب مردم قرار مىگرفت که بایستى عضو این احزاب بشوید. مهندس جفرودى از طرف حزب مردم خیلى در این زمینه تلاش مىکرد، چند سندیکایى هم وابسته شده بودند. ما حدود ۴۲ سندیکاى مستقل بودیم که در محل سندیکاى نانواها و میدان شاه (قیام) شوراى همکارى سندیکاهاى مستقل راتشکیل داده بودیم، آن زمان دبیر سندیکاى ما سیدرضا حسینى بود. نمایندهها هر هفته آنجا جلسه داشتند و مسائل مشترک صنفها مورد بحث قرار مىگرفت.
یکى از مهمترین مسائل همه سندیکاهاى مستقل اجبارى شدن بیمه بود که ما سعى داشتیم نیروهاى خودمان را یکى کنیم تا بهتر بتوانیم کار را پیش ببریم، تا آنجا که یادم هست، از سندیکاى فلزکارها جلیل انفرادى و مرحوم معلم مىآمدند. از خیاط ها جعفرى و هاکوپیان، از کفاشها مهدیون و سمنانى، از خبازها جعفر مرادى. نمایندهى رئیس هیأت مدیره آقاى عمواوغلى بود از سندیکا رسومات. اینها یکبار تحت تأثیر فشار حکومت تسلیم شده بودند که به سمت حزب مردم بروند ولى با مقاومت اکثریت اعضاى سندیکا رو به رو شدند و آنهایى هم که وعده نمایندگى مجلس گرفته بودند به مجلس نرفتند و تنها سندیکاى خود را وابسته کردند. در آن زمان جلسات حل اختلاف در وزارت کار تشکیل مىشد. از طرف بافندهها من براى کمیته حل اختلاف مىرفتم.
رسیدیم به سال ۵۵ بعد از انتخابات وقتى رفتیم کارت نمایندگى خود را از خانه کارگر بگیریم چند تا بلیت سینما هم به ما دادند در آن دوره هیأت مدیره آقایان کریمى، مرحمتى، چاپخانیان و درودیان بودند که آقاى طهماسبى هم در تعاونى که تشکیل داده بودیم فعال بود وقتى من و کریمى رفتیم وزارت کار گفتند به خانه کارگر بروید و کارت دبیر و رئیس هیأت مدیره را از آنجا بگیرید. به همراه کارت چند بلیت سینما هم به ما دادند، وقتى بیرون آمدیم من گفتم کریمى بلیتها را همینجا پاره کنیم. اگر کارگران بدانند که اینجا بلیتِ سینما و اینجور چیزها هم هست، ممکن است پاىشان سُر بخورد و کم ـ کم بافندهها هم دولتى بشوند. البته بعضى ناآگاهىها باعث مىشود که هم کنار قدرت جا خوش کرده باشند و هم به «آلاف و الوفى» برسند. خلاصه بلیتها را پاره کردیم. مخصوصا ما را براى گرفتن کارت به خانه کارگر فرستاده بودند که زمینهى جذب ما به آنجا فراهم شود.
داد و ستد وزارتخانه با اتحادیه دولتى بود. مثلاً بیمه مشکل اساسى سندیکاها بود. کارفرما هم که نمىخواست بیمه کند و کارگران هم نمىدانستند چقدر بیمه به دردشان مىخورد. اغلب موقعى که بازرس بیمه مىآمد، کارگران را از در دیگرى فرارى مىدادند کارفرماها سعى مىکردند با بازرسها همآهنگ کنند که تا موقعى که او مىآمد قبلاً کارگران رفته باشند و روى کشو هم کشیده شده باشد یعنى کارگر نداریم. یک بار خودم در خیابان لالهزارنو بچهها را دیدم که کنار خیابان ایستادهاند، گفتم چرا معطلید؟ گفتند قرار است بازرس بیمه بیاید. من فهمیدم که کارفرما از طرفِ خود بازرسها خبر شده. به ادارهى بیمه رفتم و مستقیم با مدیرش آقاى خواجوى صحبت کردم او بازرسها را جمع کرد و گفت چه کسى به شرکت بودوا خبر داده که قرار است بازرس بیاید، کسى گردن نگرفت ولى از این کارها زیاد بود.
جشن هاى اول ماه مه
جشنهاى اول ماه مه همیشه براى ما اهمیّت داشت و سالهاى قبل از ۱۳۵۰، روز تولد رضاخان را روز کارگر اعلام کرده بودند. ما هرگز این روز را جشن نمىگرفتیم. سندیکاهاى مستقل به شکلهاى گوناگون سعى مىکردند اول ماه مه را همراه با کارگرانِ جهان جشن بگیرند. هر چقدر هم محدودیت ایجاد مىکردند ما اینکار را مىکردیم، پلیس هم دایم بر سَرِ این قضیه با ما درگیر بود، تا بالاخره حکومت وادار شد روز جهانى کارگر را به رسمیت بشناسد. یکبار ما به همراه سندیکاى کفاش روى تراسِ سندیکا جشن را برگزار مىکردیم. جمعیت زیادى آمده بودند، کار به خوبى پیش رفت. سخنرانى در مورد طرح مسائل صنوف، تاریخچه و … بود. از طرف کلانترى پاسبانى براى حفظ نظم داده بودند. اواخر جلسه پاسبان آمد به من گفت اینجا چه خبر است؟ در این مملکت هر جا جلسهاى هست باید با نام شاه و تجلیل از کارهاى او شروع شود. اما شما اصلاً هیچ اسمى از شاه نبردید، ممکن است ساواکىها اینجا باشند هم براى ما بد مىشود هم براى شما. من دنبال کسى مىگشتم که برود بالا و از «یارو» اسمى ببرد. عاقبت مهدیون، یک کارگر کفاش پیدا کرد که اینکاره بود. فرستادش بالا پشتِ تریبون و او شروع کرد به تملقگویى و شعار دادن به سودِ شاه. خوب! باید کارگران در جواب شعارها، دست مىزدند ولى خبرى نبود! ما دیدیم این شخص افسار پاره کرده و همینطور شعار مىدهد. کارگران هم که در سندیکا از این چیزها ندیده بودند و عادت به تملق نداشتند و ناراحت بودند. به مهدیون گفتم: «یعقوب! برو طرف را بیار پایین! بدتر داره میشه».
… و خاطره اى دیگر
«قدس جورابچى» یک کارخانهى جوراببافى بود، مال یک بهایى. کارگران براى خواستههاىشان اعتصاب مىکنند، کارفرما کلیدکارخانه را بهدست کارگران مىدهد و مىگوید: «من رفتم، کارخانه مال شما» او رفت. کارگران هم شروع بهکار کردند. تولید کردند و جورابها را به بازار آوردند اما کسى جورابها را از آنها نخرید. هر جا رفتند، نشد. عاقبت دیدند جنس را که نمىخرند مزدى هم که در بین نیست. گرسنه ماندهاند. رفتند کارگاه را تحویل کارفرمادادند. یکبار منصوریان، رییس اتحادیه کارفرماها گفت: من کارگاه خود را به کارگران تحویل مىدهم به شرطى که سه نفر از تهران بروند. این سه نفر عضو هیأت مدیره سندیکاى بافندهها بودند. منصوریان با این کار مىخواست کارگران را در مقابل سندیکا قرار بدهد، کار قدس جورابچى هم همینطورى بود. مىخواست قدرت کارفرماها را به رخ کارگران بکشد که از خواستههاى قانونى خودشان دست بکشند. فشار و دوز و کلک و کتک و همه کارها مىشد که کارگر بیشتر نفهمد و توقع نداشته باشند حق خودش را نشناسد. نمایندهها هم که دایم یا اخراج مىشدند یا تهدید به زندان و کتک و غیره.
بعد از انقلاب
بعد از انقلاب هم ما سندیکاى خوبى داشتیم. چیزى حدود ۳ هزار عضو و یک تعاونى خوب که خیلى از کارگران عضوش بودند، اما فشارهاى گوناگونى هم بود. البته اول انقلاب مرحوم فروهر که وزیر شد ما را دعوت کرد. مرد خوبى شده بود. این اواخر کارهاى خوبى مىکرد، هر چند در جوانىاش اشتباه داشت. با ما براى راهاندازى کار مشورت کرد، خیلى از نمایندههایى را که مىشناخت دعوت کرده بود، چون کارها هنوز راه نیافتاده بود یک حقوق بیکارى بهعنوان کمک تصویب کرد که براى کارگرانى که مدت طولانى براى انقلاب اعتصاب کرده بودند و حالا هم هنوز کار شروع نشده بود، خوب بود. سندیکا شعار راهاندازى کارها را با راهنماهایى که لازم بود مىداد. تعاونى سعى مىکرد جنسهایى که کم بود براى کارگران بگیرد. همیشه سندیکا و تعاونى شلوغ بود. جلسات قشنگى داشتیم. خود کارگران مىآمدند سخنرانىهاى خوبى مىکردند، اما یکعدهاى هم در انجمن اسلامى جمع شده بودند، ما رفتیم از اینها دعوت کردیم که بیایید شما هم در انتخاباتِ سندیکا شرکت کنید و اگر کارگران به شما رأى دادند، در هیأت مدیره فعالیت کنید. چرا با سندیکا ضدیت مىکنید؟ آمدند سعى داشتند به کارگران اینطور وانمود کنند که این درست نیست و آنها شایستهتر هستند. خلاصه نشد و رأى نیاوردند. برخىها هم رفتند سراغ کارهاى تخریبى دیگر مثل پروندهسازى براى هیأت مدیره. روز به روز سندیکا قوىتر مىشد. عاقبت به زور سندیکا را بستند و اموال تعاونى را به انجمن اسلامى بردند. ما شکایت کردیم ولى ما را دستگیر کردند، دستهجمعى از یک جلسه، هفتاد و هشتاد نفر را به اوین بردند، بعد کارگران را آزاد کردند ولى ما را مدتى نگهداشتند به من گفتند تو کمونیستى. گفتم کمونیست سواد مىخواهد من دو کلاس بیشتر سواد ندارم. هر چه یاد گرفتم از روى دست کارگران بوده. سالها هم هست که در سندیکا براى کارگران کار کردهام. اینجورى که نمىشود بالاخره ما نمایندهایم! کارگران به ما رأى دادهاند. عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد.