فرسایش در خزان
شعر زندان طبری

image_pdfimage_print

 

دوره جدید: مقاله شماره: ۲۸(۱ تیر ١٣٩۶)
واژه ی راهنما: سیاسی– ادبی

فرسایش در خزان

روزگارى گذشت بر ما، دراز، سراسر، رمز و راز، پر نشيب و فراز.

زمين چرخان بود و خورشيد تابان.

زمان در د ورانِ ابدىِ خويش، غلتان.

نبات بسامان بود، و رودها روان، بادها همچنان وزان، بلبلان نغمه خوان، گل ها الوان،

و ما، آب در هاون كوفتيم ساليان.

آسمان را شيار مى زديم و زمين را به آيش رها.

قرنها در پى آب تيره گون خضر، دويديم به سر و به پا.

پياله هاى تهى در دستهامان در گردش بود،

و به صداى سفالينشان دل خوش بوديم.

فضاى سنگين زمان، جز ناله غمگنانه مان، جز نعره هاى خوف انگيز جبا ران، در خود

نداشت،

و گرده هامان، جز يوغ صاحبان زر، نمى شناخت،

و عضلاتمان تجربه كرده بود، سال ها تازيانه رنج را،

و معتاد بود.

چشم ها غرقه در گودال تشويش بود،

و قلبها در سينه ها ريش ريش.

از پهنهء كبود دريا، جز غرقگى نصيبمان نبود،

و از تابشِ امواجِ درخشان و طلائى خورشيد، جز تيرگى چهره هامان.

***

بسيط زمين در پهنهء آرزوهامان تنگ بود.

چشم در آسمان دوختيم، آتش افسانه هاى شيرين را برافروختيم، هركول را برافراشتيم،

برگى پشتش را به خاك كشاند.

آشيل را كاشتيم،

نقصان در ريشه داشت.

اسفنديار را روئين ساختيم،

تير زمانش دو چشم، بى امان دوخت.

فرياد برآورديم،

رنج هامان را به يادها سپرديم،

چو ابرها در بهار، گريستيم زار زار.

اسپارتاكوس از رُ م برخاست، با برده هاى بى شمار، بهر كارزار.

كاوه آهنين، پرچم چرمين برافراشت، صف در صف بياراست، فاعلان زمين را،

ليك، خدعه در كف جباران بود و زمانشان بكام،

و ما را، بهره خون بود.

***

زمين همچنان مى گرديد

و باد در وزش خويش مدام.

و دو همزاد، روز و شب، از مادر زمان در زايش، گام به گام.

و جهان، در حسرت مسيح مى سوخت.

***

تو آمدى، نه از فراز، كه از فرود،

از زمين، نه آسمان،

نه زان منظرى كه قرنها چشم گشاده بوديم به انتظار.

آمدى، عاشقانه آمدى،

بر لبانت زمزمهء دردهامان جارى بود، در دستانت، مرهم زخم كهنه ساليان.

فرياد برآوردى:

آسمان را به آيش رها كنيد! «

زمين را به موران وامگذاريد!

اى باد بدستان! …

طوفان، در دستتان خانه دارد،

زمين، بر دو عمودتان استوار است،

خورشيد، از نگاهتان مى زايد،

ابرهاى تيره را در سينه هاتان محبوس مكنيد!

.» شهد شيرين زمان به كامتان است

***

دست افشانديم، پاى كوبيديم، چشم گشاديم

و فرياد برآورديم.

و بدين سان، پرواز را خواندى، پرنده را پراندى، جهل را رماندى، عقل را چماندى،

و ما را از لجنزارِ متعفنِ مردابِ لاقيدى، بسانِ بطانِ آبىِ بى باك، پراندى،

در بحر خروشان، ميان پيچش امواج جوشان، بنشاندى، القصه، مرا، در سرزمين خرم،

هستى نماياندى.

***

كنونت، ياد مى آريم، كنونت، پاس مى داريم، سرودى، رفتن ره را، نمودى، پرش و چه

را.

***

كنون، از ماست، پريدن،

كنون، برماست، بگذشتن.

نشانی اینترنتی:https://tudehiha.org/fa/3802

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *