مقاله شماره: ١٣٩۵ / ۱۰۴ ( ۲۳ اسفند)
واژه ی راهنما: سیاسی– تئوری
ديالكتيك دو شعر
در بزرگداشت مبارزه جويانه ي خاطره ي “شهداي ٧ اسفند”، نامه مردم، ارگان مركزي حزب توده ايران سي و سومين سالگرد جنايت رژيم ولايي را محكوم مي كند (شماره ١٠٢٠). جنايتي كه «با راي بيدادگاه نظامي رژيم، به رياست محمد ريشهري، و تاييد خميني، رفسنجاني و خامنه اي» عملي شد.
بزرگداشت خطاب «به طلايه داران صبح اميد: ناخدا افضلي و ياران»، آن ها را «آذين بند درفش مبارزه مردم ايران» مي داند در نبرد عليه «استبداد، ارتجاع و امپرياليسم، براي عدالت اجتماعي، آزادي، استقلال، صلح و طرد رژيم ولايت فقيه» و خاطرنشان مي سازد كه «رفقاي قهرمان حزب … جان و هستي سوزان خود را نثار مبارزه در راه خوشبختي انسان ساختند. … حزب ما به داشتن چنين فرزندان فداكار، فروتن و ايثارگر به خود مي بالد! ياد آنان جاوانه و راهشان پر رهرو باد!»
بزرگداشت در پايان، شعر زيباي ه. ا. سايه را كه در آن مضمون نثار كردن «جان و هستي سوزان در راه خوشيختي انسان» در ترسيمي استه تيك توصيف مي شود، نقل مي كند كه راه «زندگي را زندگي بخشيدن» مي آموزد: «زندگي زيباست، اي زيبا پسند، … آن چنان زيباست اين بي بازگشت، كز برايش مي توان از جان گذشت» (2)
شعر «نقش خون … شقايق رسته در دامن دشت» را «سرگذشت مشت گره شد[ه]، مشت من»، سرگذشت زخم «پشت من» ترسيم مي كند، «هر كجا فرياد آزادي، منم»!
توصيف زيباي نبرد «در راه خوشبختي انسان»، توصيفي ايستاست. منفعل است. آن جا هم كه حركت در آن ترسيم مي شود، فداكارانه است، اما «بي بازگشت» است! راهگشا نيست! ترسيم صحنه ي ««خشكيده چون نعش بر ديوار» است!
توصيف منفعلِ نبرد «در راه خوشبختي انسان»، با روح مبارزه جويانه حاكم بر مضمون بزرگداشتِ نامه مردم كه قربانيان را «با سري افراشته و ايماني محكم» برمي شمرد، هم خواني ندارد.
«سرِ افراشته و ايمانِ محكم» در بزرگداشتِ نامه مردم، نشان ديالكتيك جفت “تاريخي و ضرورت” است … «منطق» چگونگي و شكل تحقق روند فرازمندي (رشدِ) هستي انسان و جامعه انساني را «در راه مبارزه براي خوشبختي انسان» قابل شناخت مي سازد! نشان مي دهد كه چگونه نيروي نو در نبرد سهمگين و در آغاز بدون دورنما، در طول زمان بر كهن غالب مي شود.
گذار انديشه از توصيف ظاهرِ وضع نزد سايه، به تصوير كليتِ جنبش فراگير هستي ي مبارزه جويانه ي بودِگي نيروي نو در سروده ي“اخگران اسفند” (به ياد شهداي ٧ اسفند) كه زنده ياد احسان طبري آن را در زندان جمهوري اسلامي سروده است، منطق «سرِ افراشته و ايمانِ محكم» را در بزرگداشت نامه مردم مستدل مي سازد.
طبري با گذار قاطع از توصيف منفعل و رضامند كه در شعر ه ا سايه تنها با ترسيم جاي مهرِ عملكردِ جنايتكارانه ي دشمن طبقاتي برشمرده مي شود، قله استه تيك بيان ديالكتيكِ نبرد تاريخي- طبقاتي، نبرد طبقاتي آگاهانه و منطق و ضرورت آن را قابل شناخت مي سازد: «يادت را در كوله بار زندگيم مي نهم …»! «يادرت را، هر پگاه بر چهره مي زنم، چون آب، تا برجهاندم از خواب، يادت را چون گِرده نان، بر سفرهء طعام خويش مي نهم هر روز …» (3)، كه «سر آن دارم كه غوغايي به راه اندازم» (با پچپچه پاييز،٨)، «دروازه شهرهاي ناگشوده را بگشايم!» ((همانجا، ٩).
يكي از نمونه هاي «شعر ناب» يا «نثر موزون شاعرانه»، نامي كه طبري به «دست افزار» مورد نيازش براي تصوير «باغي از عاطفه و انديشهِ» آگاهانه و خردمندانه ي ماركسيستي- توده اي خود داده است، در سروده ي “اخگران اسفند” خود مي نمايد. در اين شعر، طبري ديالكتيك پيش گفته را در تنگاتنگي با ديالكتيك “فرد و جمع” بيان مي كند. “اخگران اسفند” «به ياد شهداي ٧ اسفند» سروده شده، اما مضموني بسيار فراتر را در بر مي گيرد.
شناخت «برزگر پاك»، پايان «تنهائي»، برقراري وحدت ميان فرد و جمع و بيان روشن و صريح منطقِ ناسازگاري و «نساختن» با ايدئولوژي پسامدرن “اتوميزاسيون” انسان است كه مي كوشد فرد انسان را رقيب فرد ديگر القا، و منافع فردي انسان را در برابر منافع گونه انساني و در تضاد با منافع جمع قلمداد سازد، …
طنين فرياد سياوش كسرايي در گوش ذهن مي كوبد:
فرياد اي رفيقان، فرياد!
مُردم از تنگ حوصلگي ها، دلـم گرفت!
«پايان تنهايي»، اوج روند “تاريخي” را در “كليت” آن ترسيم مي كند:
«در من روان شو! در عروق خون گرفته ام، بر زبان دوخته ام، بر قلب نفروخته ام. اي ماه، اي دليل راه، در اين شبان سياه، در اين خزان تباه، مرا بخواه، مرا بخواه!»
ناسازگاري و «نساختن»، نبردي “آگاهانه”، پيگير و هدفمند است با منطقِ نظريِ شفاف خود: «تو گنج رمز رنج هائي، تو چراغ روشن كومهء ذهن مائي، … آسمان در سنگيني جاذبه افكارت، بر خاك تيرهء زمين زانو زد، …»؛
با افشاي ناهنجاري هاي زميني در اين دورانِ سخت كه علت دور شدنت از برابر ديده ام است، «زمين در نهفت گل آرزويت خوار شد». اما پايبندي من به “منطقِ” روند تاريخي، پايان «تنهائي» است كه با پل آگاهانه ي نبرد رزمجويانه، زنجيره نبرد را مي بافد:
«اي پنهان آشكار! يادت را قاب نخواهم گرفت، خشكيده چون نعش بر ديوار، يا چون يك اتفاق ناگوار، براي يك روز مبادا، در دفتر خاطراتم نخواهم نگاشت.
يادت را مي نهم هر روز، در كيف مدرسه كودكان، در لابلاي اوراق سپيد دفترهايشان، چون گلبرگ هاي گل سرخ، مي نهم يادت را در ترنم عاشقانه باد، در بلنداي قامت شمشماد، در ني ني هر نگاه، در انعطاف هر گل و گياه، در جام خونين شقاق ها، در آزادگي جنگلان سرو، در پرش شورانگيز هر تذرو. …».
(بخش هايي به نقل از صفحات ٩٤- ٩٩ كتاب “ديالكتيك اشعار زندان احسان طبري”، حماسه ي نبرد انسان در بند» (ISBN 978-91-88005-20-5) فرهاد عاصمي
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
١- سیاوش کسرایی، … به سرخی آتش، به طعم دود
2- ه ا سايه
آه مادر! پي گورم مگرد
نقش خود دارد نشان گور من
آن شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
…
هر كجا مشتي گره شد، مشت من
زخمي هر تازيانه، پشت من
هر كجا فرياد آزادي، منمم
من در اين فريادها دم مي زنم
…
عاشقان در خون خود غلطيده اند
زندگي را زندگي بخشيده اند
زندگي زيباست اي زيبا پسند
زنده انديشان به زيبائي رسند
آنچنان زيباست اين بي بازگشت
كه برايش مي توان از جان گذشت
3- احسان طبري، اخگران اسفند، به ياد شهداي ٧ اسفند
اى برزگر بذرهاى پاك!
اى كشتكار بسيط خاك!
اى زنده جاويد در مغاك!
آن زمان كه تو را شناختم، هيچ گاه با تنهايى خويش نساختم.
تو گنج رمز رنج هائى، تو چراغ روشن كومه ذهن مائى، خورشيد از فروغ جاودانى انديشه هايت، به چاه سياه غرب درغلتيد.
آسمان در سنگينى جاذبه افكارت، بر خاك تيرهء زمين زانو زد، و زمين در نهفتِ گل آرزويت خوار شد.
اى پنهان آشكار!
يادت را هرگز در صندوق خانه قلبم پنهان نخواهم داشت.
يادت را در قاب نخواهم گرفت، خشكيده چون نعش بر ديوار.
يا چون يك اتفاق ناگوار،
براى يك روز مبادا،
در دفتر خاطراتم نخواهم نگاشت.
يادت را مى نهم هر روز، در كيف مدرسه كودكان، در لابلاى اوراق سپيد دفترهايشان.
چون گلبرگ هاى گل سرخ، مى نهم يادت را، در ترنم عاشقانه باد، در بلنداى قامت شمشاد، در نى نى هر نگاه، در انعطاف هر گل و گياه، در جام خونين شقايق ها، در آزادگى جنگلان سرو، در پرش شورانگيز هر تذرو.
زمزمه مى كنم يادت را، در ذهن مادرى،
كه چگرگوشه اش را خون آلود به خاك سپرده است،
در خلوت آن دخترى،
كه در فراقت اشك هاى بى حساب ريخت.
يادت را، در كوله بار زندگيم مى نهم، چون دوره گردى در كوى و برزن خلوت و خاموش روستاهاى غمگرفته.
آواز مى دهم يادت را، در تمركز انسانى شهرها.
منفجر مى كنم در آواز دسته جمعى دختران شاليكار،
كه تا زانو در گل فرو رفته اند،
در معادن سياه ذغال شمال، در گنبدهاى نفتى جنوب، در كومهء سرد و حقير ايلات چادرنشين غرب، در صحارى بى برگ و پوشش شرق.
يادت را،
چون پيچكى، مى رويانم بر فراز ديوارهاى شهر، بر كابل هاى زنگ خانه ها، در انعكاس بى وقفه آينه ها.
يادت را،
هر پگاه بر چهره مى زنم چون آب، تا برجهانَدم از خواب.
يادت را چون گِرده نان، بر سفره طعام خويش مى نهم هر روز، و هر روز در آينه يادت، گيسوان بلند معشوقم را شانه مى كنم.
من آب مى دهم، تشنگان دشت را آب مى دهم، رمز سراب مى دهم.
من عاشق بى خانه را، من بلبل آواره را، با تو جواب مى دهم.
من گنبد دوّار را، من كودك گهوارهِ را هم با تو تاب مى دهم.
***
در من روان شو!
در عروق خون گرفته ام، بر زبان دوخته ام، بر قلب نفروخته ام.
اى ماه، اى دليل راه، در اين شبان سياه، در اين خزان تباه، مرا بخواه، مرا بخواه!