مقاله شماره: ١٣٩١ / 10 (٢٨ تير)
واژه راهنما: در مقاله «سرگشتگي هاي انديشه در روند شناخت از خود-”من“» (http://www.tudeh-iha.com/lang/fa/archives/1738 ) بخش كوتاهي از كتاب يورگن ماير به فارسي برگردانده شد. اكنون بخش كوتاه ديگري از كتاب كه در آن ايدئولوژي غيرعقلايي امپرياليسم به سركردگي امپرياليسم آمريكا برشمرده مي شود، ارايه مي گردد. در اين بخش، تضاد منافع امپرياليسم آمريكا با ديگر كشورهاي امپرياليستي در صحنه ايدئولوژيك نشان داده شده است. ايدئولوژي امپرياليستي مي كوشد برپايه ”عقلانيت هدفمند“ كه عليه منافع گونه انساني عمل مي كند، ايدئولوژي صورتبندي اقتصادي- اجتماعي غيرعقلايي استثمارگرانه و غارتگرانه سرمايه داري دوران افول را به ديگر فرهنگ ها تحميل كند.
پيش گفتار:
مذهب رسمي حاكم بر ايران، مدت هاست كه سرشت انسان دوستانه خود را از دست داده است. سرشتي كه روزي تحت عنوان ”اسلام انقلابي“، ”اسلام دستان پينه بسته“ و …، نقشي تاريخي براي سرنگوني رژيم سلطنتي- ساواكي و براي تحكيم استقلال كشور و حق حاكميت ملي ايفا نمود. چيره شدن دوباره ”اسلام آمريكايي“، اسلام در خدمت منافع طبقاتي سرمايه داران و بزرگ زمين دارانِ وابسته به نظام اقتصادي- اجتماعي امپرياليستي، توانست به مرور آماج هاي دموكراتيك- مردمي و ملي- ضدامپرياليستي انقلاب بزرگ بهمن ٥٧ مردم ميهن ما را نابود سازد. با برقراري ايدئولوژي ”ولايت فقيه“ (يا ”ولايت مطلقه فقيه“ كه انديشه لاجرم ناشي از آن است)، انديشه ايدئولوژيكِ منسوخ و متعلق به دوران ”خداشاهي“ رشد تاريخ بشري (http://www.tudeh-iha.com/?p=1164&lang=fa) به انديشه قالب در جامعه امروزي ايران تبديل شده است. مبتني بر اين ايدئولوژي دوران قبيله اي تاريخ بشر، روحانيت خود را رابط و پيامبر ميان پروردگار و بشر مي نماياند تا حاكميت نظام برده داري و كاست خود را حفظ و تحكيم كند. اكنون اين برداشت عتيقه اي مبتني بر ايده آليسم ذهنگرا به انديشه نظري حاكميت سرمايه داري و بزرگ زمينداري حاكم و به انديشه رسمي در ايران تبديل گشته است. كليه تغييرات اجتماعي قهقرايي انجام شده در طول سال هاي گذشته از اين انديشه منسوخ، غيرعلمي و خرافاتي- عرفاني نشأت مي گيرد.
اين انديشه ارتجاعي كه با خواست ”ذوب در ولايتِ“ هر فرد، به قله اي از سطح غيرعقلايي انديشه عرفاني- مذهبي مبتني بر ايده آليسم ذهنگرا فراروئيده، از اين روي انديشه اي عميقا عقب افتاد و ضدانساني است، زيرا نفي شخصيت مستقل انسان را هدف قرار داده است.
شخصيت انسان تاريخي با «همه طنين بلورينش» (احسان طبري، ”با پچپچه هاي پائيز”، ص ١٢)، تبلور رابطه متقابل ميان تن (عين) و ذهن (معنويت در عام ترين مفهوم) انسان در روند عملكرد تاريخي اوست. اين در حالي است كه نظريه ”ذوب در ولايت“، با نفي شخصيت فعال و عمل كننده سوبيكت تاريخي (انسان)، آن را به ابژكت، به مفعول غيرفعال و فاقد انديشه بدل و نقش تاريخي او را نفي مي كند و انسان را به زائده بي اراده و اسير سلطه ”خداشاه“ تبديل مي كند. چنين انسان بيگانه شده از شخصيت تاريخي خود مي تواند تنها به مثابه ملاتي نرم و مطيع بازيچه دست حاكميت سرمايه داري، بازيچه ”عقلانيت هدفمند“ ايدئولوژي نظام استثمارگر سرمايه داري دوران افول، به منظور انباشت سرمايه و سود به نفع طبقات و لايه هاي حاكم، نقش ايفا كند.
انتشار اين انديشه ارتجاعي- ضد حرمت و شخصيت انسان، به سخني ديگر عميقاً ضدانساني، سرشت همه انديشه هاي غيرعقلايي تاريخ بشري است كه يورگن ماير در اين بخش از كتاب خود كه ترجمه آن در زير ارايه شده است، برمي شمرد و نشان مي دهد. انطباق نظري تز ”ولايت مطلقه فقيه“ با ديگر انديشه هاي غيرعقلايي از قبيل بودائيسم، سينتولوژي و …، همان طور كه در اضافاتي به ترجمه، به آن اشاره شده است، چشم گير است.
انتشار انديشه ارتجاعي- ضدانساني ”ولايت مطلقه فقيه“ در جمهوري اسلامي، در عين حال زمينه رشد گونه هاي ديگري از انديشه غيرعقلايي در ايران نيز بوده است. گونه هاي مختلف عرفاني- درويشي با ايجاد شدن ده ها خانقاه در كوي برزن شهرها و برگزاري مراسم ختم و گستردن سفره هاي عريض و طويل نذري و رفتن به مكان هاي متعدد چاه جمكران در سراسر ايران و سازمان دادن كاروان هاي دائمي براي سفر به قونيه و زيارت مرقد مولوي براي گرم تر كردن بازار درويش بازي خانقاهي و ابداع فرقه هاي جديدي از كيش درويشي مانند كيش ”مريدان حضرت آقا“ و اشكال متنوع عديده ديگري، اين جريان ها غيرعقلايي را تشكيل مي دهند.
اين جريان ها كه در عين رقابت با انديشه منسوخ حاكم كه با پاشيدن آب و رنگ مخالفت با ايدئولوژي حاكم به چهره، دنبال مي شود، در عين حال وظيفه بزرگ انحراف مبارزات مردم را نيز به عهده دارد. از اين روي است كه اين جريان ها مورد پشتيباني رسانه هاي امپرياليستي از قبيل بي بي سي، صداي آمريكا، راديو فردا و … قرار گرفته اند.
با كمي دقت مي توان دريافت كه مضمون دفاع اين رسانه هاي امپرياليستي از جريان هاي مذهبي- عرفاني در اپوزيسيون و همچنين سازمان دادن بحث درباره مذهب، «معنويت» و انواع ديگر آن، به انحراف كشاندن توجه مردم از مبارزات پيش روست.
شايد ترجمه حاضر اين بخش از كتاب ماير كه ايدئولوژي امپرياليسم را افشا مي سازد، همچنين كمكي باشد براي نشان دادن ضرورت تن ندادن غيرفعال به برنامه امپرياليستي حمايت از جريان هاي عرفاني- درويشي- خرافاتي- احضار روح و … كه مي توانند در شرايط حاكميت سرمايه داري مافيايي در ايران و به خاطر فقدان بحث و گفتگوي آزاد و دموكراتيك در كشور، از جذابيت ويژه اي نيز برخودار باشند. اين انديشه هاي انحرافي مي كوشند از اين طريق مبارزات روز مردم را براي دستيابي به ”آزادي“ منحرف سازند كه جستجوي ”سعادت“ را در ”قهر“ با شرايط سركوبگرانه حاكم كه گويا تغييرناپذير است، اعلام مي كنند. آن ها مي كوشند با تبليغ انديشه هاي ”پاسيفيستي“ و غيرفعال، ”بازگشت به خود“، ”غور در ضمير خود“ و …، دستيابي به ”آزادي“ از ظلم را براي ”منِ“ فرد منزوي شده ممكن بنمايانند.
رقص هاي روح بر روي «مادر زمين»
تفاوت انديشه غيرعقلايي جديد از انواع پيشين خود كه نزد آن ها پروردگار، محمد، مسيح، ماريا يا شيطان در مركز انديشه قرار داشتند، آن است براي به اصطلاح مستدل ساختن خود به كمك علم. انديشه غيرعقلايي جديد به ”آشكار“ شدن پروردگار بر بنده اش باور ندارد، مي كوشد حتي رسم هاي عرفاني و پرستيدن خورشيد يا نيايش و سوگند به آتش را نيز به كمك زباني به ظاهر علمي بيان كند. البته سنت شيطان زدايي از تن و تضرع به ملائك نزد انديشه غيرعقلايي هنوز هم وجود دارد. انسان هاي واقعا مذهبيِ متدين كه انسان را مخلوغ پروردگار مي دانند، وظيفه خود بر روي زمين را ابراز دلسوزي نسبت به هم نوع و ارزاني عشق به او مي دانند. اما انديشه غيرعقلاييِ مذاهب در اروپاي غربي و در ايالات متحده آمريكا بزرگ نزد توده ها هر روز بيش تر رنگ مي بازد و در سايه قرار مي گيرد.
انسانِ واقعا معتقد به مذهب، ”من“ خُرد (منحصر، ويژه) partikular (انحصاري) خود را در سايه قرار مي دهد. اين كنش در جهان امروز كه در همه سطوح آن، آئين خُرده (ويژه) نگري افراطي در خدمت ”من“ بر انديشه حاكم است، ديگر جايي ندارد. انسان هاي معتقد به مذاهب بزرگ، من خُرد خود را به اميد سعادت در جهان ديگر، در خدمت انسان قرار مي دهند. از اين روي، اين انديشه غيرعقلايي مذهبي، انديشه اي انسان دوستانه و اغلب بسيار صادق و خوشايند است.
اما نزد انديشه غيرعقلايي جديد كه تنها خوشايندي ”من“ خُرده نگر را در مركز توجه دارد، وضع بكلي متفاوت است. ايدئولوژي خُرده نگرانه ايدئولوژي سرمايه داري انحصاري است كه در آن تنها ”ابرانسان“ به خواست خود دست مي يابد و خوشبخت مي شود. در زندگي روزانه همه جا در كلاس ها و سمينارها و كارگاه ها Workshops «هنر خودپرستي» را تمرين مي كنند. از همه موفق تر ”ساينتولوژيست“ ها (هستي شناس) اين فلسفه – ابرانسان نيچه – را به كار مي گيرند و مي آموزانند. اما بسياري ديگر نيز به همين كار مشغولند.
در «مركز وحدت» در بخش شويبن آلب «Schweibenalp» در سوئيس كه توسط بودائيست ها در سال هاي ٧٠ [قرن گذشته] پايه ريزي شده است، با تبليغ درباره « توانمندي قلب و رشد آگاهي»، سعي در جلب مهمانان از سراسر جهان مي شود. مهماناني كه با پرداخت روزي ٨٥ فرانك در اطاق هاي سه تخته با صبحانه، شام و نهار پذيرايي مي شوند و تنها بايد براي سمينارهاي مختلف كه مركز ثقل آن ها، مراسم احضار روح است، مبلغي اضافه پرداخت كنند.
اين جمله ها را مي توان در ”وب سايت“ اين «مركز وحدت» خواند، «وحدت همه انسان ها با فرهنگ هاي مختلف و اينكه بتوان اين وحدت را در قلب ها تجربه كرد، در مركز روياي ما قرار دارد.» بيان اين نظر، براي ”من“ منفرد شده و جستجوگر، دلنشين است. بالاخره جايي يافتم كه در آن نبرد رقابت برقرار نيست.
اما بايد در كلاس هايي «هنر زندگي كردن» تمرين شود كه هزينه دارد. مهم نيست! آنچه اهميت دارد، خوشبختي است! حتي قول هايي بيش از اين ها داده مي شود. هنر زندگي كردن، با حفظ محيط زيست مطابق است و از «فرهنگ بقا» كه نظريه نظم يافته ايست كه به ريشه علّي پديده ها وابسته نيست، بلكه در چهارچوب ”سيستم ها“ عمل مي كند، پيروي مي كند.
بدين ترتيب ادعا مي كنند كه گويا ”سيستم ها“در علت هاي علّي پديداري خود ريشه ندارند. امري كه البته درست نيست. اما بيان اين انديشه در هر حال سبب حيرت و سردرگمي ”من“ در جستجوي خوشبختي مي شود كه آمادگي دارد خود را چون گوشه اي از نظم طبيعي تجربه كند و از اين رو با نهايت آمادگي به سوئيس سفر كرده تا با شركت در سمينار احضار كننده روح، راه خروج از بيگانگي زندگي روزمره را از آن دريابد. «ريش سفيدان و نوازندگان گروه» به منظور تحريك دنياي احساس تازه وارد، «خِرد، سادگي و خوش مشربي و شوخ بودن را در سخن و آئين هاي گروهي، رقص و موزيك» با تشريفات به نمايش مي گذارند. انديشه غيرعقلايي احضار كنندگان روح، از طريق «قلب» سلطه خود را بر جستجوگر خوشبختي برقرار مي كند. شركت كنندگان با برخوردي دوست داشتني، يكديگر را در آغوش مي گيرند، مي رقصند و به طنين موسيقي گوش مي دهند. چنين شيوه اي گرما مي بخشد و نزد جستجوگر، احساس اعتماد ايجاد مي كند.
سينتولوژيست ها انديشه غيرعقلايي خود را به نحوي ديگر ارايه مي كنند، «از راه سر- مغز». اين در حالي است كه در «شويبن آلب» در سوئيس «براي آن كه خود را احساس كنيم»، كنار گذاشتن «سر» شرط اوليه است. زيرا در غير اين صورت، ايجاد رابطه با سرزمين مردگان ها ممكن نمي باشد. اين ويژگي نظريات نزد احضار كنندگان روح است كه معتقدند كه «مادر زمين» براي هر ”من“ شركت كننده، «محدوده نيروي پرتواني» را آماده ساخته است. «زمان آن فرا رسيده است كه ما دريابيم كه همگي بخشي از كل هستيم و بايستي به منظور تغيير آگاهي براي روند پيش رو، مسئوليت بپذيريم».
آگاهي مي تواند درست يا غلط باشد. آما آيا مي توان آگاهي را همانند يك چرخ خودرو تعويض نمود؟ البته! احضار كنندگان روح چنين ادعا مي كنند. احضار كننده روح در «شويبن آلب» مدعي است كه ما، «همه با هدفي مشخص و با سرنوشتي تعيين شده به اين حيات وارد شده ايم و روح ما مي خواهد آن ها را بروز دهد». در «سمينار يك هفتگي، تو به پژوهش هدف روح و سرنوشتت مي پردازي.»
به عبارت ديگر، تغيير آگاهي به اين معناست كه ”من“ نبايستي بكوشم علت ها علّي و هدفمند اهداف سرمايه داري انحصاري را درك كنم كه هر اروپايي تحت شرايط آن زندگي مي كند. دست يابي به آگاهي، به عبارت ديگر، عينيت بود اجتماعي را آگاهانه تجربه و درك كردن، آن طور كه منطق احضار روح معتقد است، اصلاً نبايستي هدف باشد، زيرا كوشش براي درك آن، مانع آن خواهد شد كه «روح ما» قادر شود آن چيزي را بروز دهد كه «مادر زمين» مدت ها پيش از زايش ما، در روح ما برنامه ريزي كرده است. به سخناني ديگر: آگاهي واقعاً موجود فردي ”من“ بايد نابود شود، تا بتواند گويا «رشد» كند!
البته احضار كنندگان جديد روح خردمند هستند و در لباسي علمي ظاهر مي شوند. براي نمونه، آن ها بايد اين توانايي را با پشتكار در «آكادمي براي احضار روح- شركت با مسئوليت محدود GmbH» (اتريش) بياموزند. چنين آموزش هزينه مالي دارد! اما سرمايه گذاري اي است كه سودآور است. در رسوم احضار روح، برخلاف آنچه نزد سينتولوژيست ها مرسوم است، مفهوم عشق بسيار به كار گرفته مي شود. احضار كنندگان روح مفهوم عشق نزد ”من“ را به عشق به خود (خودپرستي) متمركز مي كنند و از اين طريق مانع بوجود آمدن احساس عشق به ديگري مي شوند. ”من“ منفرد شده، اميدوار مي شود كه بتواند خود به ابرانسان تبديل شود. با اين پنداشت است كه او مي كوشد زندگي عادي روزمره خود را به مثابه امري فرعي، از زندگي واقعي خود به مثابه احضار كننده روح، جدا سازد. از اين روي ديگر اصلاً توجهي به شرايط زندگي و كار اجتماعي ندارد. جهان انساني براي چنين ”من“، بي اهميت مي شود. بر روي موج نيروي «مادر زمين» در فضا معلق مي ماند. در چنين وضعي است كه ”من“، ديگر نيازي به آگاهي از بود واقعي خود ندارد. در چنين وضعي است كه احضار كننده روح، هيجان زده «ايست» مي دهد و مي گويد: «با كار بر روي چهار حفره قلبت، به توافق هاي پيشين دست مي يابي كه تو را وابسته به سرنوشتت كرده اند. تو دوباره با روحت در ارتباط و گفتگو قرار مي گيري و تو دوباره روح دوران بچگي ات و هداياي گم شده را به دست مي آوري كه متعلق به تو هستند و اين امكان را به تو بازمي گردانند كه بتواني سرنوشتت را در دست گيري. در چنين وضعي است كه تو به طور مستقيم با قلمرويِ نيرويِ شبكهِ توانِ درخشندهِ قلب احضار كننده روح و راه ”خواب گونه شناخت چگونگي جهان“ در ارتباط قرار داري و اين شبكه را كشف مي كني.»
جالب در اين نظريات تنها اين نكته نيست كه مفهوم ”كار“ براي ارتباط من با «روح» خود، به كار برده مي شود، بلكه همچنين اين نكته كه چگونه اين «كاركردن» با «قلمروي نيروي شبكه توان درخشنده» در ارتباط قرار داده مي شود كه قادر است ”من“ را كه در زندگي روزمره با انواع سرخوردگي ها و بيگانه شدن ها روبرو است، به راهي هادي گردد كه گويا به «خواب هاي طلايي» در زندگي، واقعيت مي بخشد.
سمينارهاي احضار كنندگان روح، بهيچ وجه ساعت برنامه افسانه گويي براي «روح بچه»ها نمي باشد! اين سمينارها، كاسبي بي قلب و روحي هستند براي دستكاري زيركانه «قلب»هاي ناخوش و بدبخت. آن ها شركت كنندگان جستجوگر را دچار وابستگي كامل به خود و يا دچار ناتواني شيتسوئيد (schizoid) و يا آئوتيستيد (autistisch) [بيماري ناتواني براي ايجاد ارتباط با ديگران] براي زندگي كردن مي سازند. زنان و مردان بالغي كه اغلب داراي ديپلم هاي دانشگاه هاي اروپايي نيز هستند، در جريان به اصطلاح «رسم- آتش»، روح گذشتگان فرا مي خوانند تا از اين طريق وحدت ميان «روح» انسان ها را با «مادر زمين» در همه قاره ها برقرار كنند. از اين طريق، اين انسان ها با احساس كامل خوشبختي، «صلح و برادري قلب ها» را ميان خود برقرار مي كنند. اما شناخت درباره صدمات ناآگاهانه كه احياناً توسط گذشتگان را بوجود مي آيند، در درياي اشك ناآگاهانه بسياري از افراد احساساتي مخفي مي مانند. «مادر زمين»، كه همان «تن غيرآلي انسان، يعني طبيعت، تا آنجا كه جزئي از تن انسان نيست»، مي باشد، در چنين مراسم قسم داده مي شود. از آن خواسته مي شود كه گذران تن انسان و حتي زندگي اجتماعي را نظم بخشد.
البته طبيعت، تن انسان است كه «با آن بايد به طور مداوم در ارتباط باشد، تا نميرد» (كليات ماركس- انگلس، جلد ٤٠، ص ٥١٦)، اما اگر انسان اين روند را از طريق كار اجتماعي انسان دوستانه سازمان دهد و يا از آن ماهيت انساني را سلب كند، امري است كه وابسته به انسان آگاه عمل كننده وابسته مي باشد و نه نتيجه عملكرد (كنش) «مادر زمين».
نقش بودا براي ”من“، در دوران افول سرمايه داري
آئين احضار روح، ريشه در بودائيسم نوع اروپاي غربي دارد. تعداد بودائيست ها در آلمان، طبق اطلاع اتحاديه بودائيست ها، به ٢٥٠ هزار نفر بالغ شده است. در اعتقاد بودائي، اين شناخت حاكم است كه گويا ”من“، تن خودم نيستم، بلكه تنها آن را در اختيار دارم تا از آن، همانند در اختيار داشتن يك ابزار كار، استفاده بهينه بكنم. آنچيزي كه انسان آن را به مثابه «خود» تجربه مي كند، در واقع چيزي نيست جز تجربه جريان آگاهي ابدي و نامحدود. هنگام مرگ، آگاهي، تن در حال مرگ را ترك مي كند، تا — هدايت شده از طريق تاثيرات ناآگاه روح كه ”كارما“ نام دارد – پس از زماني معين دوباره با تني جديد مرتبط شود. از اين روي براي يك بودائيست، مرگ نهايتاً به معناي تعويض لباس است.
”كارما“ مفهومي با نقش محوري در بودائيسم است؛ به معناي سرنوشت نيست، بلكه به معناي تاثير متقابل علت و معلول است. اما تاثير اين علت و معلول تنها بر روي آگاهي يك فرد محدود مي ماند. به عبارت ديگر، وابسته به خود اوست. نكته اي كه باعث شده است كه فيلسوف ايده آليست آلماني، شوپنهائر، كه در فلسفه خود از ”خواست براي زندگي“ صحبت مي كند، نسبت به بودائيسم سمپاتي نشان دهد. «در برابر ما چيزي جز هيچ [نابودي، نبودي] باقي نمي ماند. اما آن چيزي كه عليه اين ريختن به هيچ، مقاومت مي كند، يعني طبيعت ما، درست همان خواست ما براي زنده ماندن است كه تبلور وجودي خود ماست، دنياي ماست.» (شوپنهائر، ”جهان به مثابه خواست و پنداشت“، ص ٧١).
رابطه ميان بود [عينيت تن] و ذهن نزد كنفوسيوس به صورت ديگري مطرح مي شود. براي آن، وجود انسان ريشه در علت ها علّي طبيعي دارد. انسان اما براي خوشبخت بودن، موظف است، وجود اجتماعي- اخلاقي خود را پرهيزكارانه تنظيم كند. بر خلاف كنفوسيوس، بودائيسم دوگانگي بود و آگاهي را نفي مي كند و تنها براي كسي زندگي خوشبختي را ممكن مي داند كه بود خود را نفي كند و خود را موجودي فاقد عينيت تن بپذيرد.
نفي دوگانگي و وحدت عين و ذهن، نكته ريشه اي همه فلسفه هاي غيرعقلايي جديد را نيز تشكيل مي دهد. از طريق نفي عينيت وجود تن، بودائيسم توانست بخشي از روشنفكران بورژوازي را متقاعد ساخته و به مذهبي جهاني تبديل شود. نخبگان سرخورده كه از نظام بورژوازي ناراضي هستند، با اين مذهب، به نظريه اي دست مي يابند كه مي توانند به كمك آن، خود را لااقل به صورت ذهني در برابر عينيت مرگ هستي بيگانه شده، محافظت كنند. ترس، زمينه اصلي پذيرش وسيع بودائيسم است.
”من“ و ”تو”، درست و نادرست، سوبيكت و ابژكت در بودائيسم ژاپني zen-Buddahismus، نفي مي شوند [سن Zen، بوديسم ژاپني مبتني بر Metation]. «هنگامي كه آگاهي ديگر وجود ندارد، هنگامي كه از ريشه برافتاده است، آنوقت ديگر چيزي زميني، آب، آتش و باد نيز وجود ندارد، دراز و كوتاه، كوچك و بزرگ، خوب و بد ديگر وجود ندارد، آنوقت سوبيكت و ابژكت تماماً نفي و نابود مي شوند: با نفي آگاهي، زمينه وجودي آن ها نفي مي شوند.» («Buddhos»، جلد ٣، ص ٨٩٤)
آن كس كه از نور بودا «روشن» شده و به ”معرفت“ دست يافته است، يعني ديگر وحدت متضادها را در پديده ها و روندها نمي بيند، خود را آزاد از درد، از بيماري و از مرگ مي پندارد. آن كس كه بايد دردي را تحمل كند، خود در گذشته علت آن را آفريده است. در بودائيسم، «جزاي پروردگار» وجود ندارد كه بر سر بيمار فرو مي آيد [خشكسالي نشان غضب خدايان نيست، آن طور كه در ميتولوژي يوناني و يا در مذاهب ”طبيعي“ پنداشته مي شد]، بلكه اين خود فرد است كه با عملكرد خود، بيماري و درد را باعث شده است. آن كس كه رنج مي كشد، خود براي اين وضع مسئول است. مبتني بر اين انديشه، غيب گويان فاشيست براي مجاز بودن آدمكشي هاي خود در بازداشتگاه مرگ آشويتس دليلي بشدت تحقير كننده و مستهجن خلق نمودند: يهوديان زجر كشيده و كشته شده در بازداشتگاه هاي مرگ، خواستار پاك نمودن ”كارما“ بد خود بودند. (كاسبي با حماقت. در پسيكولوژي امروز ١٩٩٤/٧)
آن هنگام كه دوگانگي و وحدت بود و آگاهي نفي مي شود، تعلق تن انسان به خود نفي مي شود، پيامد آنست كه اصلاً همدردري و يا همبستگي با انسان ديگر بوجود نمي آيد. نبودن براي بودائيسم زمينه زندگي است و نه بودن. اين حكم، هم زندگي اجتماعي و هم طبيعي را در بر مي گيرد. يك بودائيست مي تواند در اعتقاد خود براي دسترسي به هيچ [نبودن] يك كارآموز بسيار مهربان و پاسيفيست هم باشد، باوجود اين و چه بخواهد يا تخواهد، انسان تاريخي، سوبيكت بورژوازي امروزي باقي مي ماند. و اين به اين معناست كه بازتوليد تن خود را بهيچ وجه مديون ”نبودن“ نمي باشد، بلكه مديون بودن انسان و بازتوليد اوست.
هگل جهان بيني بودائيسم را با سخنان زير مورد انتقاد قرار مي دهد: «همان طور كه شناخته شده است، در سيستم هاي شرقي، به طور عمده در بودائيسم، هيچ- نبودن، خالي بودن، اصل مطلق را تشكيل مي دهد. هراكليتِ پرانديشه در برابر اين انتزاع ساده و يك سو نگرايانه، مفهوم پرمايه و ”مطلق شدن“ را قرار مي دهد و مي گويد: بودن همانقدر وجود دارد كه نبودن وجود دارد، يا: همه چيز در حال جريان و گذار است: اين به اين معناست كه همه چيز در حال شدن است. كلام هاي قصار مردم پسند (پوپولار) شرقي كه طبق آن، هر آن چه وجود دارد، از زمان زايش در متن خود، گذار خود، مرگ خود را در درون دارد و برعكس، مرگ نيز در خود، نطفه زندگي است، در اصل، بيان وحدت بودن و نبودن را بيان است. اما اين كلام هاي قصار از مضموني (جوهري) برخوردارند كه در آن گذار به عنوان روندي تحقق مي يابد؛ بودن و نبودن را اين كلام هاي قصار از نظر زماني از هم جدا نگه مي دارند و نه آنكه آن ها را در جابجايي مداومشان مورد توجه قرار دهند، به عبارت ديگر در وضعي كه درك وحدت آن ها برايشان ممكن گردد.» (هگل، جلد ٥، ص ٨٥-٨٤)
هنگامي كه در روند شدن هستي كه در چگونگي شدن آن آگاهي درست و يا نادرست انسان عمل كننده موثر است، تغيير بوجود مي آيد، آگاهي انساندوستانه مي تواند با عملكرد آگاهانه خود بر تغيير اجتماعي روند شدن هستي، در جهت انساني شدن كليت آن را موثر شود.
اما باوجود اين حتي اصل «هيچ [نبود]» بودن كه بودائيسم به آن اعتقاد دارد نيز نمي تواند بدون شدن و يا راهي بدون هدف، باقي بماند. در سخنان بودا چنين آمده است: «دو هدف وجود دارد: هدف مقدس و هدف نامقدس» (Buddhos جلد ١، ص ١٨٤). مومنان به بودا بايد البته «هدف مقدس» را پي گيرند و عليه همه هستي واقعا موجود موضع گيرند. بودا به مومنان (مونش ها Monch) قول مي دهد كه دستيابي به «هدف مقدس از اين طريق» ممكن است و نه از طريق «خيرات، كرامت، عزت، انظباط، نه از طريق خوشبختي غور در خود، نه به كمك معرفت. اما شما، اي مومنان! بدانيد كه شما تنها با رياضت كشيدن به رهايي طبع كه آرامش بخش است، دست مي يابيد، اين جوهر و هدف زندگي است.» (همانجا، ص ١٨٤)
بودائيسم، جهان «ذهني» خود را درباره همه آنچه «زميني» و درباره همه «قوانين طبيعي» است، ايجاد مي كند. او به مثابه موجودي روحاني كه «معرفت» يافته و موجودي است كه در ظاهر صلح طلب مي باشد و گويا هيچ است، وجود دارد؛ بدون آنكه وارد عمل گردد، مايل است ديگري را به راه دستيابي به هيچ راهنما باشد.
اين امري شناخته شده است كه بودائيست هاي ژاپوني، به جز موارد استثنايي، مدافعان سرسخت نظام فاشيستي كشورشان بودند. رابطه تنگ ميان دولت فاشيستي، بودائيسم و سينتولوژي تعجب برانگيز نيست؛ زيرا جنگ هاي امپرياليستي و كشورهاي فاشيستي به يك «آرمان بزرگ» نياز دارند، يك «روح بزرگ» كه ريشه در ارزشي فرهنگي- عرفي داشته و گويا به طور مستقل در بالاي كليه هستي اجتماعي معلق است.
هينريش هيملر (رئيس سازمان اس اس نازيسم آلمان تا شكست اين كشور در جنگ دوم جهاني) توجه زيادي به بودائيسم كه در تبت سلطه خود را گسترده بود، بروز داده است. هيملر حدس مي زد كه سرچشمه نژاد آريايي در تبت بوده است. در سال ١٩٣٨ او يك گروه تحقيقاتي به رياست ارنست شئفر، يك جانورشناس، را براي تحقيقات به تبت گسيل داشت. وظيفه آن جستجوي آثاري از يك مذهب آريايي در نوشته هاي بودائيست هاي تبتي بود. گروه با صميميت قلبي در تبت مورد استقبال و با نامه اي دوستانه خطاب به «جناب عالي آقاي هيتلر، شاه آلماني ها» ناميده شد (جهان جوان، ٢٠٠٨ر٣ر٢٦). فيلم تبليغاتي فاشيست ها با عنوان «تبت سحرآميز» كه در ارتباط با نتايج اين سفر تهيه شده است در سال ١٩٤٣ براي نخستين بار به نمايش گذاشته شد. فيلم با جنبه هاي جنگجويانه و تهاجمي فرهنگ تبتي آغاز مي شود كه امروزه اصلاً مورد توجه قرار نمي گيرند. «تبت قديمي» در غرب به نادرست به مثابه دولت مونش هاي صلح دوست عنوان مي شود كه در آن گويا اكثريت مردم مشغول به اداي تمرين هاي روحاني هستند.
نخبگان روحاني حاكم كه شبكه وسيعي از صومعه ها را در اختيار داشتند، كشور و مردم آن را به طور وحشيانه اي غارت مي كردند. اين نخبگان روحاني كه بيش تر از يك تا يك و نيم درصد جمعيت كشور را تشكيل نمي دادند، دهقانان وابسته و غيرآزاد را مجبور به پرداخت غرامت هاي سنگين كرده بودند. امكان برقراري از آموزش، بهداشت و نظافت تنها در صومعه ها وجود داشت و ساكنان آن موقعيت ممتاز خود را در برابر مردم غارت شده برپايه آموزش بودائيستي ”كارما“ توجيه مي كردند: زندگي كنوني پيامد انباشت شايستگي و گناهان زندگي گذشته است. آن كس كه از احكام لاما [بخوان ”ولايت فقيه“] كه هيچ گاه به طور دموكراتيك تعيين نمي شدند، پيروي نكند، محكوم به سوختن در يكي از ١٦ جهنم مي شود. احكام جزايي تبتي نيز بهيچ وجه رئوفانه نبودند. شلاق زدن در ملا عام، قطع دست و پا، كندن زبان از حلقوم و پوست كندن تن زنده!
آن طور كه هيتلر با پيروي از نظر شوپنهائر مي نويسد: «خواست ذهني براي زندگي همه جا يك سان است و تنها در شكل اثرات واقعي آن متفاوت مي باشد.» جنگجويان هيتلري نبايد خود را به تن و زندگيشان وابسته سازند. آن ها مي بايستي براي نژاد خود، بدون ترس در جنگ امپرياليستي شركت كنند. ”كارما“ وظيفه تحميق قهرمان ابدي [شهيد!] را به عهده داشت. شهادت قهرمانانه، آغاز دوباره زندگي روحاني قهرمان شهيد است. زندگي قهرمانانه تنها در روياي ذهنگرايانه قهرمان، در مرگش، تحقق مي يابد.
«آرمان واقعي»، آن طور كه هيتلر در ”نبرد من“ (ص ٣٢٧) بر مي شمرد، «در واقع پيش شرط آن چيزي است كه ما فرهنگ انساني مي ناميم، بلي پيش شرطي كه مفهوم ”انسان“ را خلق كرده است.» «آرمان»، «شم»ي است براي «حفظ گونه، و آنجا كه ضروري است، حتي به قيمت نابودي فرد، و اعتراضي است عليه پرحرفي هاي پاسيفيستي.» (همانجا، ص ٣٣٢) اولين كنگره بودائيستي اروپايي توسط اعضاي حزب نازي ها NSDAP در سال ١٩٣٣ در برلين سازمان داده و برگزار شد. بودائيست آلماني ولفگان شوماخر كه در سال ١٩٣٣ به عضويت سازمان دانشجويي نازي ها در آمد، در همان سال در مجله «تولدي دوباره و تاثير» كه توسط او انتشار مي يافت، در مقاله اي تحت عنوان «صدراعظم آلمان در نور بودائيسم»، مي نويسد: «اين نكته قابل توجهي است كه تمايلات هيتلر، شخصيت و ديدگاه هاي فرهنگي و انساني او را در اين نور مورد توجه قرار دهيم، زيرا از اين طريق فاصله صدراعظم ”مردمي“ آلماني ها از همه ”رهبر“هاي گذشته، خود را به روشني نشان مي دهد. برخلاف ويلهلم دوم كه ٥٠ هزار حيوان را در شكار كشت، آدلف هيتلر گياه خوار و بسيار حيوان دوست است. … البته اين نكته كوچكي است، اما براي آن ها كه مي انديشند، بيش از كتاب هاي قطور مفهوم دارد. زيرا اين اهميت دارد كه ”شخصيت هاي نخست در كشور، نخستين انسان نيز باشند“».
در مقاله ديگري تحت عنوان «مذهب آريايي»، چنين آمده است: «در كنار رشادت روحي و آرامش و جسارت، مفهوم شرافت در بودائيسم و در افسانه هاي خلق هاي شمال نقش برجسته اي ايفا مي كند. كليه مسئوليت براي عملكرد خود را انسان در بودائيسم خود به دوش مي كشد. آموزش، بخشش، گناه و رحمت، سيلي اي به صورت مفهوم شرافت نزد خلق هاي شمال است. مرد آلماني مايل نيست كه به او چيزي هديه شود.»
اعتقاد به «هيچ»، به عبارت ديگر اعتقاد به «آرمان»ي كه فاقد عينيت بوده و تنها امري ذهني را تشكيل مي دهد، در همه نوع هاي انديشه غيرعقلايي مشترك است كه مدعي است، دستيابي به خوشبختي انساني تنها با نفي عينيت و بودن قابل دسترسي است. «نفي احساس ادراك، نفي توانايي تشخيص براي آگاهي، پايان بخشيدن به آن، نابودي آن: اين، وسيله نابود كردن رنج، بيماري ها، پيرشدن و مرگ است.» (Buddhos جلد ٣، ص ٣٩١) آنچه كه نفي آن از زبان ”بودهوز“ بيان مي شود، گويا انسان واقعي است و با او، انسانيت در كليت آن نيز نفي مي شود. به عبارت ديگر، قابليت انديشيدن و عمل آگاهانه و در خدمت حفظ گونه انساني نفي مي شود.
شوپنهائر كه بودائيسم را به اروپا آورد، فيلسوفي كه نخبگان سرخورده از آن پيروي مي كنند، كسي است كه گويا با نظرياتش چيزي بيش تر از شناخت [معرفت] از بودن عيني را ممكن مي كند. او پايان زندگي عيني انسان، يعني مرگ را به عنوان هدف اصلي زندگي اعلام مي كند كه به مثابه بود اجتماعي، «در بند زنجير انگيزه ها» گرفتار بوده است. «در دوران حيات، خواست انسان آزاد نيست: برپايه شخصيت غيرقابل تغيير، عملكرد انسان در بند زنجير انگيزه ها گرفتار بوده و تابعي از ضرورت هاست. مرگ لحظه آزاديبخش يك سويه گرايي شخصيت انسان است. باور بودائيستي آن را ”نيروان“، يعني خاموشي مي نامد.» (شوپنهائر، ”نيروان در آلمان“، مونيخ، ٢٠٠٤، ص ١٩٥).
جديد ترين انديشه غيرعقلايي – ”منِ“- ساينتولوژيست
دالي لاما بعد از فرار از تبت در سال ١٩٤٩ به هندوستان به همراهي برادرش كه به ايالات متحده رفت، مي كوشد به كمك سيا نفوذ خود را به عنوان حاكم تبت بازپس گيرد. به اين منظور، او پيش از آغاز بازي هاي المپيك در پكن در سال ٢٠٠٨ جريان تبليغاتي PR جهاني اي را عليه جمهوري خلق چين به راه انداخت، تا ادعاي حاكميت خود بر تبت را تحكيم بخشد. نقشه هايي كه اصلاً صلجويانه هم نبودند، مورد پشتيباني رئيس جمهور آمريكا و خانم صدراعظم آلمان نيز قرار گرفتند و همراهي شدند. حمله به حق حاكميت ملي جمهوري خلق چين كه تبت ايالت خودمختاري از آن است، در لباس بودائيسم عملي گشت كه روحانيون مونش آن گويا تنها خواستار يك چيز هستند: صلح!
اما ”عقلانيت هدفمندي“ كه پشت لبخند مهربان دالي لاما پنهان شده، برپايي پايگاه هاي نظامي ايالات متحده آمريكا در تبت و همچنين تصاحب معادن تبت توسط قدرت هاي بزرگ امپرياليستي است.
پايه گذار ”سينتولوژي“ Scientology ، رون هوبارد Ron Hubbard، در جريان شركت خود در جنگ نيروي دريايي ايالات متحده در آسيا با نظريات بودائيسم آشنا شد. هوبارد ”كارما“ را ”تتان“ Thetan ناميد و بر خلاف آنچه كه در بودائيسم قابل تصور باشد، سينتولوژي مدعي است كه مي توان مبتني بر ظوابط علمي، ”تتان“ را به كمك دستگاه اندازه گيري الكترومتر Elektrometer ، دستگاهي كه مبتني بر عملكرد الكترون [ذره با بار منفي در اتم] كار مي كند، سنجيد [كميت؟ كيفيت؟]. اين دستگاه توسط سينتولوژيست ها در گفتگو در نشست با افراد مراجعه كننده به كار گرفته مي شود.
«دستگاه اندازگيري الكترونِ ساخته شده توسط هوبارد، ابزار مذهبي است كه در جريان اعتراف به گناهان در كليسا مورد استفاده قرار مي گيرد.» (رون هوبارد، ”زمينه انديشيدن، ص V).
طبق ادعاي هوبارد مي توان «خواست براي زندگي» نزد ”من“ را كه طبق آموزش بودا، تنها يك مساله «روحاني» است، به كمك دستگاه اندازه گيري الكترومتر Elektrometer سنجيد. هدف اين سنجش «دستيابي ”من“ به آزادي است كه تنها به مثابه موجود روحاني دست يافتني مي باشد.» اين شيوه گويا «كمك است به فرد براي دستيابي به آگاهي كامل درباره خود به مثابه موجوي بي مرگ (ابدي) و از اين طريق برقراري رابطه او با بالاترين موجود [همانند معرفت يافتن نزد دراويش].» (همانجا ص ١١)
”منِ“ باورمند به انديشه سينتولوژي بايد در ابتدا ذهنيت خود، واقعيت عيني و مشخص خود را نفي كند. ”منِ“ منفرد و منزوي شده، به مثابه موجودي با احساس و ادراك، قادر به احساس رنج، عقلانيت و دوست داشتن است. ارزش هايي كه سينتولوژي به مثابه ايدئولوژي امپرياليستي، مي خواهد آن ها را نزد او به كمك دستكاري- تحميق Manipulation با بي تفاوتي Coolness جايگزين كند. زيرا ساينتولوژيست ها، شيفتگي و شورش و خشم ”من“ درباره شرايط حاكم بر جامعه را مورد تقبيح قرار مي دهند. كليت زندگي بايد از واقعيت حقيقي موجود (بود) آن، به سطحي روحاني گويا ارتقاء داده شود. سينتولوژي خوب مي داند كه «شهروند خشمگين» مي تواند چه خطري براي امپرياليسم باشد. از اين روي، اين انديشه مي كوشد ”منِ“ انسان را به كمك اصطلاحات علمي كه در جلسات تمرين و سمينارهايي با ظاهري علمي و با تشريفات خاص ارايه مي شوند، به يك روبات فاقد شور و هيجان تبديل كند.
اما كوشش مي شود كه منطبق كردن احساسات و ادراكات ”من“ با ايدئولوژي امپرياليستي، در پس يك نماي ارزشيِ «روحاني» جاي داده شود كه براي اغلب افراد مسالمت جو، خوشايند است. دالي لاما در تائيد چنين شيوه اي مي گويد: «بي فايده است كه آدم عصابي شود. حتي انسان نبايد نسبت به دشمنانش عصباني شود. اين عاقلانه تر است كه انسان دشمنانش را هم دوست داشته باشد. من رويايي درباره جهاني صلح آميز دارم. اگر در اين نسل به صلح دست نيابيم، بايد براي دستيابي به آن براي نسل بعدي بكوشيم. ما مي توانيم بياموزيم كه از خشم، نفرت و بيش ترخواهي چشم پوشي كنيم. اين راه دستيابي به صلح و آزادي واقعي است. توصيه من: آنقدر خواستار خوشبختي مادي نباشيم – مهم تر، شناخت و پذيرش اين نكته است كه چه چيزي واقعا به ما كمك مي كند و يا ضرر مي زند.» (دالي لاما در صحبت با فرانس آلت، در اينترنت انتشار يافت).
شخصيت فردي كه با خشم نسبت به آناني برخورد نمي كند كه براي دستيابي به منافع خُرد (جزئي) براي خود، نفرت، رقابت و جنگ به راه مي اندازند، نمي تواند در جهت انسان دوستي رشد كند. زيرا فاقد قابليت شناخت ضرور پايبندي به عقلانيت و عشق ورزيدن است. قابليت احساسي ”من“ در سينتولوژي، در ظاهري علمي، اما با همان شيوه هاي نزد بودائيسم «منحرف» مي شود. يكي از اين شيوه هاي كه در بيمارستان سينتولوژي به كار گرفته مي شود، «شيوه ناركونون» Narconon است. با اين شيوه گويا معتادان به الكل مي توانند با حضور چندين ساعته در سونا و با تزريق مقدار بسيار زياد انواع ويتامين، قادر شوند احساسات خود را به كولنس Collness تبديل كنند. سنتولوژي مي خواهد نزد معتادان به الكل و يا افراد در جستجوي معناي زندگي، احساس را به مثابه سرچشمه شناخت اجتماعي منحرف سازد. ”منِ“ منفرد شده بايستي از قدرت ادراك خود به مثابه امري منفي «بگذرد». چنين پند داده مي شود: وقتي من احساس نفرت و يا خشم مي كنم، امري است كه تنها به من مربوط مي شود، ارتباطي با جهان ندارد. من خود بايد اين احساس را در درون خود خفه كنم و بكوشم كه نتواند بروز ظاهري داشته باشد. ”من“ بايد به يك ”من“- رباطي موتاسيون كند و قادر باشد احساس خود را طبق برنامه تنظيم كند.
آنجا كه اندام احساسي، چشم و گوش ما كه به كمك آن نظام احساسي ١، `١ و ٢ ([پاولوف دريافت حسي را به كمك اندام حسي (چشم، گوش، پوست و …)، سيستم ١ احساسي مي نامد. واكنش در برابر اين احساس را او سيستم ٢ در دستگاه اعصاب مي نامد. براي نمونه، با پا زدن به توپ بازي بچه ها كه به سوي ما قل مي خورد، جورج لوكاش، عملكرد ذهني ما بر روي ادراك توسط سيستم ١ را `١ مي نامد كه به معناي شناخت و درك دريافت احساس در سيستم ١ است. واكنش اعتراضي ما به حمله وحشيانه پليس كه با باتوم به سر زن تظاهر كننده مي زند، ناشي از عملكرد ذهني ما از اقدام پليس و بيان عملكرد ذهني ما بر روي دريافت احساس از عملكرد پليس مي باشد كه در ارتباط است با تجربه ما در روند زندگي. تجربه اي كه مبتني است بر جايگاه اجتماعي موضع سياسي- طبقاتي و … ما كه توسط لوكاش با `١ علامت گذاري شده است.]) كار مي كند و به ما اين خبر را مي رساند كه در آنجا فردي مورد آزار قرار مي گيرد و يا كودكي در سالن تاريك فرش بافي، كار مي كند، ”منِ“ انساني، واكنشي انساني و بي واسطه از خود نشان مي دهد. اعتراض مي كند، خشمگين است و با همبستگي با افراد مشابه خود عليه چنين وضع ضدانساني به مقاومت برمي خيزد. فرد سينتولوژيست در بالاترين مدارج كه به آن ”كلر“ clear گفته مي شود، چنين نمي كند. زيرا ”تتانِ“ او به او مي گويد، بچه خود گناهكار است كه در اين سالن براي ١ يورو در روز كار مي كند. او بازي زندگي خودش را مي كند، بازي اي در سمت بازندگان. ”من“- رباطِ سينتولوژيست ها روابط موجود حاكم بر اجتماع و در خدمت امپرياليسم را آن طور كه هستند، مي پذيرد. ”من“- رباط آموخته است، احساس، احساسات و ادراكات و شناخت درباره شرايط مشخص اجتماعي را به زير فرش جارو كند و به توجيه وضع بپردازد، تا از اين طريق گويا آن ها را به «سطح بالاتر روحاني» انتقال دهد.
هنگامي كه رون هوبارد درباره ”من“ مي نويسد، مي نويسد «من». او آن را در گيومه مي نويسد. زيرا براي او من ي كه به طور احساسي از خود واكنش نشان مي دهد، وجود ندارد. براي او «”منِ“ انسان، مركز و يا صفحه مونيتور Monitor (كمپيوتر) ”واحد هدايت كننده“ آگاهي فرد مي باشد.» (رون هوبارد، ”علم زنده ماندن“ Wissenschaft des Überlebens ، ص ٥٢٧) براي او «منِ» واحد هدايت كننده، بكلي بدون احساس و غيرانساني است كه توسط «نيروي تتان» هدايت و گردانده مي شود. هوبارد به اين «نيرو» نام هم داده است و آن را «واحد هشياري» مي نامد. اين واحد گويا توسط «تتان» با درجات متفاوت به تن افراد مختلف منتقل مي شود. «فرد آ»، به نظر هوبارد، «شايد هزار واحد دريافت كرده، فرد ب شايد پنجاه.» (همانجا، ص ٢٥٨) هر چقدر فردي بيش تر در درجه مدارج سنجش ارزش سينتولوژي (هوبارد آن را مدارج تُن Tonskala مي نامد) پائين تر قرار داشته باشد، به همان اندازه كم تر از «واحد هدايت كنند نيرو» دريافت كرده است و به همان نسبت نيز حركت عقربه «الكترومتر» «من»، كوچك تر خواهد بود. «من»، براي هوبارد، دستگاه عمل مكانيكي است كه از ”عقلانيت- هدفمند“ والاي «آگاهي- تتان» پيروي مي كند.
هنگامي كه يك ”كلر“ (سينتولوژ) يا آديتور Auditor (سينتولوژيستي كه اطلاعات كارشناسانه براي دستكاري- تحميق مخاطب داراست) با يك پيش كلر Pre-clear (جستجوگر ”من“) در يك نشست «Auditing» (همزمان با كنترل الكترومتر) به گفتگو مي نشيند، ”آديتور” از ”پيش كلر“ پرسش هايي مي كند. اين پرسش ها چنين مي نماياند كه گويا گفتگو از شيوه ”روحي- درماني“ بهره مي جويد. چنين برداشتي اما يك اشتباه بزرگ است. زيرا گفتگوي ”روحي- درماني“ مي تواند هنگامي جريان يابد كه يك ”من“ با ”من“ ديگري روبروست و مي خواهد او را از وضع ناآگانه اي به وضع آگاهانه هدايت كند. اما از آنجا كه براي هوبارد ”منِ“ منفرد، با همه تجاربش وجود خارجي ندارد، بلكه ”من“ تنها به مثابه «عنصري وجود دارد كه بايد توسط تتان هدايت شود»، نمي توان سينتولوژي را به عنوان يك «فرقه- روح گرا» ارزيابي نمود. از آن جا كه پسيكولوژي پايبند به علم قادر است ”من“ را از ترس هاي تجربه كرده اش نجات دهد، به جاي آنكه آن ها را براي دست يابي به اهداف خود به خدمت بگيرد، سينتولوژي از پسيكولوژي و پسيشياتري نفرت دارد. «پسيشياتري و پسيكولوژي انسان را به عنوان يك ”چيز“ مورد معالجه قرار مي دهند كه بايد وضع روحي آن از نظم معيني برخوردار گردد. آن ها به نياز او كه در جستجوي پاسخ به مساله هاي زندگي و بهبود وضع خود است، بي توجه اند.»
در برابر پسيكوآناليز، رون هوبارد «خاطره مستقيم» را قرار مي دهد. «از اين روي اين نكته چنين ناميده مي شود، زيرا آديتور خاطرات پيش كلر را هدايت مي كند و همزمان ارتباطي، همچون سيم تلفن، ميان ”منِ“ پيش كلر و ”بانك حافظه استاندارد“ (الكترومتر) ايجاد مي كند. به عبارت ديگر، مي توان گفت كه ”منِ“ انسانِ ”پيش كلر“، مركز و يا صفحه مادون مونيتور Monitor (كمپيوترِ) ”واحد هدايت كنندهِ“ آگاهي (بالاتر – بانك حافظه -) است.» سينتولوژي بدين ترتيب ”من“ را نابود مي سازد و آن را به ابژكت [مفعول و بازيچه دست] «آگاهي بالاتر – بانك حافظه – [ولايت فقيه]» تبديل مي كند. (رون هوبارد، همانجا، ص ٥٢٧)
«خاطره مستقيم» كه توسط هوبارد در «ديانتيك» Dianetik پايه ريزي شده است، «شيوه تكنيكي دقيق شده اي است كه نبايد آن را با ”تداعي آزاد“ Intuition اشتباه كرد. اين چيزي بهتر از پسيكوآناليز قديمي است.» (همانجا ص٢٨٩) برخلاف پسيكوآناليز كه در شيوه آن از طريق «تداعي آزاد»، غيرآگاه به سطح آگاهي ارتقاء داده مي شود، آديتور «خاطرات مستقيم» را آنچنان در خدمت هدف خود هدايت مي كند كه هوبارد آن را همچنين «شيوه كلك آديتور» (همانجا ص ٢٨٩) نيز مي نامد. «آديتور به پيش كلر خود اجازه نمي دهد بر روي Time-Track در حركت باشد و با آزادي به تداعي بپردازد و زمان و نيروي عموم را بيهوده مصرف كند.» (همانجا، ٢٧٠)
اين شيوه دستكاري- تحميق «ارتباطي» تنها ويژه سينتولوژي نيست، بلكه توسط تقريبا كليه انستيتوي هاي ارتباطي و سازمان ها براي انتخاب كارمندان نيز به كار گرفته مي شود. در اين انستيتوت ها نام آديتورها، «مربي» است، جز اين تفاوت، نكات مشترك بسياري ميانشان وجود دارد. «يك آديتور نمي كوشد چيزي را التيام بخشد.» (همانجا، ص ١٧). «خاطره مستقيم»، بدين ترتيب، خود را به عنوان يك شيوه پسيكولوژيك به منظور به انحراف كشاندن برداشت احساسي و اجتماعي ”من“ خُرد و دچار انزوا شده به سوي برداشت غيرعقلايي، برملا مي كند. چنين رشدِ ”من“ در جهت تبديل شدن به يك ابژكت- مفعولِ دستكاري- تحميق شده، قادر به ايجاد احساس عشق ورزيدن ميان دو انسان، يافتن سليقه مخصوص خود، حتي در چهار ديواري خانه، يا لباس پوشيدن، نخواهد بود، چه رسد به ايجاد شدن شخصيت فردي واقعي. چنين ”من“ي به بنده «تتان» بدل مي شود [ذوب در ولايت فقيه]. اما بايد بنده اي باشد كه قدرت عملكردي آن بسيار قوي است.
سينتولوژي – ايدئولوژي امپرياليسم امروزي
در ماه آوريل ٢٠٠٧ دادگاه عالي اروپايي براي ”حقوق بشر“ سينتولوژي را به عنوان يك گروه مذهبي به رسميت شناخت. قضات به اين نتيجه رسيدند كه اين سازمان مي كوشد «ارزش هاي روحاني، انساني و مشابه آن را» اشاعه دهد. در ٥ ماه نوامبر همان سال، كشور پرتغال سينتولوژي را به مثابه يك كليساي مذهبي به رسميت شناخت و اداره ماليات افريقاي جنوبي نيز در ٣ دسامبر اعلام نمود كه سينتولوژي را به عنوان يك سازمان عام المنفعه به رسميت مي شناسد. به ويژه پرتغال دستان را براي درآغوش كشيدن مديران هوبارد بشدت گشود. در اين كشور، درآمدهاي كلان اين سازمان از روزنامه ها، بنگاه هاي چاپ و كلاس هاي درس اين كليسا از پرداخت ماليات معاف هستند. پرتغال حتي «روحانيان» آن را به رسميت مي شناسد و عقد ازدواج توسط آن ها را هم وزن ازدواج مدني اعلام كرد. «روحانيان» آن از حق پرستاري روحي بيماران در بيمارستان برخوردار شدند و پيشنهادهاي آن ها براي روزهاي تعطيل سينتولوژي مورد توجه مقامات دولتي قرار گرفت. اولين «كليساي»- سينتولوژي در سال ١٩٥٤ در لوس آنجلس پايه ريزي شد. در آنجا هزاران سينتولوژيست زندگي مي كنند كه خواستار پايه ريزي ٨٥٠٠ «كليسا»، «ميسيون» و «گروه»هاي ديگر در ١٦٥ كشور هستند. حتي گروه هايي در افغانستان، نيگريا و بحرين بوجود آمده اند. طبق گزارش «روزنامه تاگئس سيتونگ برلين» (٢٠٠٧ر١٢ر٧)، هشت ميليون عضو در سازمان هاي سينتولوژي در سراسر جهان وجود دارند. در مادريد، لندن، برلين و بروكسل مراكز سينتولوژي مشغول به كارند و در سال ٢٠١١ ازجمله در بوداپست، برمينگام، روم، مالمائو، ملبورن، لندن، منچستر مراكز جديدي باز مي شوند. ستاره هاي سينما مانند توم كروز، پيانيست موزيك جاز، چيك كورا، جون تراولتا، آن آرشئر و ديگران براي سينتولوژي تبليغ مي كنند. «كليساي سينتولوژي» راس ساختار سازمان بسيار وسيعي را تشكيل مي دهد. سازمان هاي مختلف سينتولوژي در آلمان داراي سازمان مشتركي هستند كه حروف اول نام آن عبارت است از ACADRME.
اگر چه بسياري سينتولوژي را به عنوان يك فرقه و يا گروه مذهبي مورد لعن قرار مي دهند، باوجود اين سينتولوژي شكل مشخص تهاجمي ايدئولوژي امپرياليستي را پس از جنگ جهاني دوم تشكيل مي دهد. كنسرن هاي آن وظيفه دستكاري- تحميق ”من“ را سازمان مي دهند. «انديشه سينتولوژي توسط عده اي از بزرگ ترين شركت هاي جهاني به كار گرفته مي شود.» (رون هوبارد، سينتولوژي، ”كارپايه انديشيدن“ Grundlage des Denkens ، ص ١٨) ايدئولوژي سينتولوژي مجموعه شيوه هاي عملكردي ”عقلانيتِ هدفمند“ را كه توليد سرمايه داري اجراي آن را در علوم، تكنيك و بازاريابي (ماركتينگ) به كار مي گيرد، در انديشه غيرعقلايي كه داراي نوايي با ظاهر عقلاني است، جمع و جور مي كند. ”عقلانيت هدفمند“، براي نمونه در سازمان دادن توليد در كنسرن سينتولوژي با نام «بريج» Bridge به نحو احسن به كار گرفته مي شود. در اين بنگاه انتشاراتي، همه كتاب هاي سينتولوژي، نطق ها، رساله ها براي كلاس و سمينارها در آمريكاي شمالي و جنوبي، آسيا و بقيه جهان به جز اروپا به چاپ مي رسد و به طور مستقيم با بنگاه «انتشاراتي دوران جديد» New Era Publication در كپنهاك مربوط است. بريج و بنگاه انتشاراتي دوران جديد در مجموع ٥٠٠٠٠٠ كتاب و ٩٢٥٠٠٠ ديسك در هفته توليد مي كنند (٢٦ ميليون كتاب و ٤٨ ميليون سي دي در سال!). تنها بين سال هاي ٢٠٠٤ تا ٢٠٠٩، هشتاد ميليون كتاب و رساله ل. رون هوبارد را وارد بازار كرده اند – بيش از تمام آنچه در ٥٠ سال پيش توليد كرده بودند. بين سال هاي ٢٠٠٧ تا ٢٠١٠ اين رقم بالغ بر ٦٥ ميليون عدد است.
هدف سينتولوژي القاي ضرورت نفي خواست (اراده) ”من“ نيست، آن طور كه بودائيسم آن را دنبال مي كند، بلكه هدف كنسرن سينتولوژي دستكاري- تحميق Manipulation خواستِ ”من“ است در جهت دست يابي به اهدافي كه در خدمت برقراري سلطه بر قدرت و پول هستند. سينتولوژي ايدئولوژي ناب ”عقلانيتِ هدفمند“ است. انسان تنها بايد «روح» خود را پالايش كرده و آن را «برنامه ريزي» كند، آنوقت بلافاصله نيز داراي توانايي لازم است براي دستيابي به زندگي خوشبخت و ابدي. واقعيت رابطه ديالكتيكي ميان سوبيكت- انسان و ابژكت- عينيت نفي مي شود، تا بتوان بر اين پايه، عينيت وابستگي هستي به طبيعت پيرامون و جامعه نفي شده و به جاي آن، دستكاري همه جانبه انسان و طبيعت توسط «تتان» قرار داده شود.
«هستي»، آن طور كه رون هوبارد مدعي است، «تحت تاثير سه شرط وجود دارد.» شرط بودن، عمل و داشتن. براي هوبارد بودن يك واقعيت قطعي نيست كه بايستي قانونمندي طبيعي و اجتماعي آن شناخته شود، تا بتوان آن ها را در خدمت استفاده بهينه انسان قرار داد و متغيير كرد. براي هوبارد هستي يك واقعيت مستقل از آگاهي نيست كه از وحدت ديالكتيكي هستي طبيعي و اجتماعي ما تشكيل مي شود، بلكه براي او «پذيرفتن نقشي در يك بازي» (شغل، عنوان) را تشكيل مي دهد. به نظر هوبارد، در اين «بازي»، زندگي هر كس داراي «هستي خود است». «”من“» بايد اين طور بودن زندگي خود را پذيرا بوده و نخواهد آن را تغيير دهد. «بازي زندگي انتظار دارد كه انسان به هستي خود قناعت كند، تا براي دسترسي به آنچه مي خواهد، بتواند عمل كند.» (رون هوبارد، سينتولوژي – كارپايه انديشيدن، ص ٣١-٣٠) «داشتن، در اختيار داشتن، يعني در وضعي قرار داشتن كه سلطه را تحقق مي بخشد، قابليتي كه سلطه به چيزها، نيروها و مكان ها را ايجاد مي كند و آن ها را در اختيار قرار مي دهد» (همانجا). بودن، عمل و داشتن، اصل هاي كلي مورد نظر هوبارد هستند كه از آن ها، برنامه سلطه امپرياليستي با هدف برقراري سلطه بر منابع انرژي، مواد اوليه و خلق ها (مكان ها) نتيجه مي شود.
هوبارد مي گويد: «ما نخبگان سياره زمين هستيم!» (به نقل از: «سيماي واقعي سينتولوژي»، ويلفريد هاندا Wilfrued Handel وين، ٢٠١٠، ص ٢٤٩) «پول بساز، باز هم بيش تر پول بساز!» (همانجا، ص ٢٢٦) از آنجا كه خواست «من»، و نه ”من“ واقعي، «دستگاه هدايت كننده تتان» را تشكيل مي دهد كه به روياي هوبارد تحقق مي بخشد، بايستي نخبگان مورد نظر هوبارد، همانند يك ارتشي كه از دور هدايت مي شود، عمل كنند. زيرا «تتان»، خودِ فرد نيست، تن و نام او نيست، حتي فيزيك كهكشان نيز نمي باشد، شعور فرد و «يا يك چيز ديگر» نمي باشد (سازمان رون- جايگزين …، ص ٤٠)، بلكه روحي است كه از اونيورزوم مي آيد.
سينتولوژي به جاي ”من“ خُرد كه تنها به مثابه يك موجود عيني قادر است تغييرات در طبيعت و اجتماع بوجود آورد، موجود روحاني «تتان» را قرار مي دهد كه نيروي آن در هر فرد مي تواند، همان طور كه ديديم، به كمك الكترون اندازه گيري شود. انسان در اين تصور ايدئولوژيك، به عروسك فاقد تن و عينيت تبديل مي شود.
آن طور كه ماركس مي گويد: «موجودي فاقد تن بودن، موجودي بدون احساسات بودن، يعني تنها در انديشه وجود داشتن، يعني تنها موجودي خيالي بودن و تنها موضوع رويا بودن، انتزاعي غير واقعي است. احساس داشتن (داراي حساسيت بودن)، اين به معني به طور واقعي وجود داشتن است؛ به معناي عيني بودن است كه احساس در آن بروز مي كند، چيزي بودن كه انگيزه هاي ايجاد شدن احساس را در خارج از خود تشخيص مي دهد، دستگاه هاي دريافت احساس را دارا بودن، به مثابه موجودي عيني داراي احساسات بودن، يعني رنج را احساس كردن. انسان به مثابه فرد واقعاً موجودِ داراي احساس، موجودي است كه درد و رنج را احساس مي كند و از آنجا كه درد را احساس مي كند، موجودي داراي هيجان است. هيجان، شور و شعف، نيروي وجودي موجودي است كه خواستار شناخت و دستيابي به عينيت خود به مثابه انسان است.» (م ا (ماركس- انگلس) كليات، جلد ٤٠، ص ٥٧٩)
هدف هوبارد رسيدن به شخصيت انسان داراي احساس و در جستجوي عقلانيت نيست، بلكه براي هوبارد هدف، دسترسي به «تتان» است. هوبارد مدعي است كه «مي توان تتان را عقلانيت ناميد». «انگيزه و عملكرد تتان، در جهت زنده ماندن عمل مي كند.» (رون هوبارد، ”علم زنده ماندن“، ص ٤٩)
اما از آنجا كه «تتان» از «دستگاه هدايت» ”من“ مي خواهد كه نبرد براي زنده ماندن را به سرانجام برسانم، عقلانيت را نابود مي سازد و از ”منِ“ انساني، يك رباط مي سازد. نبرد براي زنده ماندن اين ”من“- رباط براي سينتولوژي موضوع مركزي را در عملكرد آن تشكيل مي دهد.
سينتولوژي به هر ”من“ از اين طريق قول ابدي بودن مي دهد كه صد در صد تسليم «تتان» باشد. از اين روي تعجب برانگيز نيست، و حتي بايد گفت كه برعكس، هنر گول زدن افراد نزد اين فرقه موجب آن شده است كه مديران كنسرن ها، تزهاي سينتولوژي را در نبرد براي بقا، هر روز بيش تر به سود خود ارزيابي كنند. «تتان»، روح دستكاري- تحميق شده اي است كه ايدئولوژي امپرياليستي براي نبرد براي زنده ماندن به آن نياز دارد. نبرد يك انحصار عليه انحصار ديگر، حاكميت عليه حاكميت ديگر، ملتي عليه ملت ديگر، انسان عليه انسان ديگر. هدف «تتان» ارايه پيروزمند است. وظيفه «”من“- رباط» پيروزي براي «تتان»، براي «روح» سرمايه امپرياليستي است. به نظر رون هوبارد، «جستجويي كه در سال ١٩٣٠ براي يافتن نيروي زندگي آغاز شد، با كشف مضمون مشترك و اصلي معني هستي، پاسخ خود را يافت: زنده بمان!» (همانجا، ص ٤٩) همنوايي اين سخن با سخن نيچه درباره «خواستار قدرت بودن» چشم گير است، اما همچنين همنوايي آن با جملاتي كه براي نمونه رئيس زيمنس بيان كرده است، چشم گير مي باشد كه در انطباق هستند با اصل ”داروينيسم اجتماعيِ“ سينتولوژي: «ما همه سربازان زيمنس هستيم.»
«تتان» عليه «آئين كمونيسم»
سينتولوژي هنوز دستگاه تازه كاري براي برپايي ايدئولوژي امپرياليستي است. اين سازمان براي اولين بار پس از جنگ جهاني دوم پايه گذاري شد، هنگامي كه قدرت پيروزمند ايالات متحده آمريكا به اهميت يك ايدئولوژي مخالف جهان بيني ماركسيستي كه به طور روزافزون در آمريكاي لاتين تا چين قلب و مغزها را تسخير مي كرد، پي برد. يورش مخالف ايدئولوژيك عليه ماترياليستم ديالكتيك كه به سرعت در چين و در نبردهاي آزاديبخش خلق هاي هندوچين نفوذ مي نمود، ايدئولوژي سينتولوژي را بر آن داشت كه نه تنها ارثيه بودائيسم را به خدمت بگيرد، بلكه به خود آب و رنگ علمي نيز بزند. با موضع گيري عليه دشمن اصلي ايدئولوژيك، يعني عليه ماترياليسم ديالكتيك، هوبارد چنين مي گويد: «كل آئين كمونيسم بر اين پايه استوار است كه انسان تنها يك بار زندگي مي كند و پس از مرگ ديگر چيزي نخواهد آمد و آنكه فرد، كوچكترين ارزش روحاني ندارد. چنين برداشتي در سطح بسيار نازلي قرار دارد، زيرا هر نوع شناخت از خود را نفي مي كند.» (رون هوبارد، ”سينتولوژي: كارپايه انديشيدن“، ص ٦٤)
شناخت از خود، خواست بسياري از ”من“ها مي باشد. اما از آنجا كه آن ها در دوران امپرياليسم زندگي مي كنند كه شعار آن: «خدا مرده است!»، مي باشد و درعين حال به جز باور به منافع خُرد (جز، Partikular) كه آن را همان وجود خود مي دانند، به چيز ديگري باور ندارند و تنها از اين وحشت دارند كه تنِ ”من“ آن ها بميرد، سينتولوژي اين ترس را مورد سواستفاده قرار داده و توجه آن ها را عليه كمونيسم كه گويا معنويت را قبول ندارد، جلب مي كند.
اما همان طور كه پيش تر نشان داديم، كمونيسم يك وضع ثابت نيست، بلكه حركت- جنبش ”من“ است كه به طور فعال عليه بيگانه شدن انسان از خود، مي رزمد. اين نبرد روزانه انسان از اين طريق عملي مي شود كه ”من“، درباره شرايط هستي خود در طبيعت و جامعه اطلاعات جمع آوري مي كند، تا بتواند اين جنبش روشنگرانه را عليه بيگانگي انسان از شرايط زندگي اش كه هر روز با مضموني جديد ايجاد مي شود، به پيش ببرد. هوبارد از اين جنبش- حركت ”من“ كه انسان را با شخصيت فردي و انساني او آشناتر مي سازد و در خدمت انساني شدن جامعه قرار دارد، وحشت دارد. خواست ”من“، احراز حقوق انساني و تساوي حقوق است كه انديشه هاي غيرعقلايي از آن ها وحشت دارند. پشت هر حمله به كمونيسم، نبردي عليه خواست دستيابي به آزادي و تساوي حقوق ”من“ نهفته است. از آنجا كه ”من“ روزانه با تحقيقات علمي روبروست، هوبارد نيز با نامي كه براي انديشه غيرعقلايي خود انتخاب كرده است، به خيال خود ترفندي موثر به كار مي برد تا انسان جستجوگر را كه ديگر به مذاهب بزرگ باور ندارد، دستكاري و تحميق كند. نام سينتولوژي، خط هدايت كننده اي براي انديشه غيرعقلايي او و با هدف دستكاري- تحميق انسان انتخاب شده است. اين نام از دو بخش ”سينسيا“ Scientia ، در لاتين به معناي علم و ”لوگو“ Logo ، در يوناني ازجمله به معناي عقل تشكيل مي شود. اين نام خود يك دروغ است. زيرا نه علم و نه عقل، كارپايه سينتولوژي را تشكيل مي دهد و ارتباطي با آن ندارد.
اگر براي هوبارد اصلا يك ”من“ خُرد و عيني وجود ندارد، آنوقت نمي تواند اصلاً عينيت تن انسان، به عبارت ديگر هستي اندامي او نيز وجود داشته باشد كه علم پزشكي بتواند آن را موضوع بررسي و تحقيقات خود قرار دهد. براي هوبارد، همچنانكه نزد آنتروپوزوف ها Anthroposophen [معتقدان به وجود رابطه انسان با جهان روحاني، ارتباط با ارواح] وضع چنين است كه انسان به دو بخش تقسيم مي شود: «تن- تتان» و «تن- م ئ س ت» MEST (ماده Materie ، نيرو Energie ، فضا Raum و زمان Zeit) (همانجا، ص ٥٣٧). اين تقسيم، پيش شرطي است براي اطمينان دادن به ”من“- رباط، كه آن را «تن- اندامي» (تن ارگانيك) نيز مي نامند، كه گويا زوال ناپذير شده است. آن طور كه هوبارد مي گويد، «آن طور كه به نظر مي رسد، ياخته هاي تن تحت تاثير رابطه اي ميان ”تتان“ و ”مئست“ عمل مي كنند و از اين طريق، هر ياخته به زندگي ويژه خود دست مي يابد.» (همانجا، ص ٤٥٠) «تتان» عبارتست از «انديشيدن، نيروي زندگي، شيفتگي به زندگي، روح، جان». با «تتان» ايجاد «ارتباط با ”مردگان“، دريافت و معرفت به بالاترين وجوه»، ممكن مي گردد. (همانجا، ص ٥٤٠) «تتان»، با برقراري ارتباط با «مئست»، مي تواند ”من“- اندامي (تن) را بوجود آورد. در اين روند نيز اين نكته پراهميت است كه آن كس كه توانسته است از «تتان»، مدارج توجه بيش تري دريافت كند، نه تنها خود را ابدي مي سازد، بلكه همچنين هيچ گاه بيمار نمي شود. آن كس كه بيمار مي شود، به نظر هوبارد، خودش گناهكار است، زيرا او در اين زمينه كم كاري داشته است تا بتواند در «مدارج ”تُن“» ارزش «منِ» خود را به سطوح بالاي درجات ارتقاء دهد.
جدول بندي انسان، آن طور كه مورد نظر سينتولوژي است
«جدول اندازه گيري ارزش انسان Tonskala»، ارزش «من» را تعيين مي كند. «درجه بندي» مورد نظر هوبارد، ميزان «ارزش انسان» را ارايه مي دهد. «جدول تُن» بسياري از حالت روحي ”من“ را در يك جدول بندي عمودي، با رديف نمره گذاري شده، تعيين مي كند. اين جدول بندي با حالت روحي «شوق» كه به آن درجه «٠ر٤» داده شده است، شروع مي شود و تا درجات منفي براي نمونه «عصبانيت» با درجه «٥ر١» و نهايتاً به احساس «همدردي» با درجه «٩ر٠» مي رسد. همدردي و همبستگي با انسان هايي كه دچار نياز شده اند و درد و رنج مي كشند، مورد پسند ايدئولوژي امپرياليستي نيست. از اين رو، سينتولوژي ”من“- رباط را عليه بوجود آمدن احساس همدردي و در جهت ايجاد احساس شوق «تتان»، برنامه ريزي مي كند.
هوبارد، دستكاري- تحميق پنهان شده در پشت الفاظ علمي را به اوج خود مي رساند، هنگامي كه يك فرمول تساوي ارايه مي دهد كه ارزش بالقوه PW ( Potenziellen Wert) فرد و يا گروه را با آن محاسبه مي كند. اين فرمول چنين است: «PW = I x Dx. براي نشان دادن درجه شعور I (Intelligenz) و براي بيان درجه تحرك D (Dynamik) به كار گرفته شده است. ارزش يك انسان با توجه به اين نكته تعيين مي شود كه چقدر ارزش بالقوه مبتني بر تحرك او، شرايط زنده ماندن او را به بهترين وجه (بهين) ممكن مي سازد.» (رون هوبارد، معيار براي شعور انسان، كپنهاك ٢٠٠٧، ص ٥١)
فرمولي كه كمك بزرگي براي مديران به هنگام استخدام كارمندان است. زيرا تقسيم ”من“ در هشت درجه تحركي به نام بخش ها كه در جدول درجه بندي ”تُن“ نيز معين شده اند، كمكي است براي «ارتقاي شناخت ارزش زندگي.» مدير بايد با مقايسه ارزش يابي فرد با «درجه بندي تُن»، قابليت مديريت خود را از اين طريق بروز دهد كه ”من“هاي گروه خود را آن چنان برگزيند كه توانايي «تحرك»هايشان مكمل يكديگر باشند. اين شيوه، مديريت دستچين كارمندان Personalmanagement ناميده مي شود.
نخستين تحرك، «انگيزه براي زندگي نزد فرد (به مثابه شخص) است. در اين بخش، شخصيت فردي خود را بروز مي دهد.» (همانجا ص ٤٣-٤٢) البته منظور هوبارد، شخصيت واقعي فرد انساني، به عبارت ديگر شناخت واقعي ”من“ خُرد نيست، بلكه هدف تعيين درجه دستكاري شده ”من“ در جهتي است كه مورد نظر «تتان» مي باشد كه چيزي بيش تر است «از خود آدم».
از آنجا كه در شرايط حاكميت امپرياليسم براي يك مدير «زنده ماندن» كنسرن و مديريت آن در بازار جهاني اهميت تعيين كننده دارد، درجه بندي كردن ”من“ در گروه هاي نيز از اهميت درجه اول برخوردار است. از اين روي بايد يك «من» مورد نظر هوبارد كه مدير آن را در درجه نخست تحركي جاي مي دهد، بتواند با درجه سوم تحركي كه بيان «تحرك گروهي» است، در ارتباط قرار گرفته و همخواني داشته باشد. در غير اين صورت، به نظر هوبارد، فرد «در وضعي قرار ندارد كه بتواند به عضويت يك گروه درآيد. از چنين وضعي مي توان به اين نتيجه گيري رسيد كه اين فرد قادر نيست در گروهي به حيات ادامه دهد.» (همانجا ص ٤٥) «سومين تحرك، انگيزه براي هستي گروهي كه از افراد تشكيل مي شود، است. مدرسه، جامعه، شهر، ملت.» منظور هوبارد از اين سخنان دقيقاً آن چيزي است كه اين روزها به آن «تمرين ارتباطات» در زير مجموعه مديريت ها و دولت ها گفته مي شود و آن را با گفتمان «احساس- ما» بيان مي كنند. «ما آلمان هستيم!» [شعاري كه در جريان بازي هاي قهرماني فوتبال اروپا اخيراً توسط روزنامه ”بيلد“ آلمان، يكي از با نفوذترين نشريات تبليغات ايدئولوژي امپرياليسم آلمان، طرح و به شعار عمومي در آلمان تبديل و فرياد زده شد. همزمان پرچم هاي آلمان به خودروها و درها و پنجره ها نصب شد.]. چنين چيزي، همان سومين درجه تحركي است. يك معيار ارزشي غيرعقلايي، به منظور مستدل ساختن خواست ”عقلانيت هدفمند“ تعيين مي شود كه عبارتست از دسترسي به حرص و آز و پيروزي در نبرد رقابتي. اگر متقاضي شغل كه داراي نخستين تحرك است، از قابليت ارتباط با سومين تحرك، تحرك گروهي، برخودار باشد، آن وقت «من»- رباط اين فرد، انتخاب بسيار مناسبي براي شركت در برنامه گروه را ارايه مي دهد.
قابليت اعمال مديريت بر شركت هاي سرمايه داري يا دولت هاي بورژوازي را داشتن، «عبارت است از آنكه بتوان توازن لازم را ميان آزادي و محدويت عمل آناني كه در زيرمجموعه مديريت قرار دارند، تعيين و آن را حفظ نمود. آزادي و محدويت عمل بايد در اين ارتباط با دقت و به طور پيگير حفظ گردد. چنان كه يكي از مديران زيردست از خود انگيزه اي نشان مي دهد و يا با پشتكار هدفي را پيگيري مي كند، آن وقت بخش او نيز همين قابليت ها را دنبال خواهد نمود..» (همانجا ص ٤٤)
چنين قابليت هايي را رهبران مدرن از اين طريق به دست مي آورند كه با شركت در كلاس هاي سينتولوژي به سطح «كلر» ارتقا يابند. اولين هدف سينتولوژي زماني حاصل مي شود كه «قابليت واكنش عقل- قابليت متاثر شدن روحي» (قابليت واكنش احساسي ”من“) كاملاً خاموش و نابود شده است. در اين هنگام براي تبديل شدن به يك رهبر واقعي، راه باز است. در چنين شرايطي است كه «من»- رباط، به يك «”تتان“ عمل كننده» OT تبديل مي شود.
سينتولوژي مي خواهد «واقعيت هاي جديد» بوجود آورد (توم كروز در يك مصاحبه ويدئوئي!) شيوه بوجود آوردن «واقعيت جديد»، چنين است كه «قابليت واكنش عقل- قابليت متاثر شدن روحي» (قابليت واكنش احساسي ”من“) در خدمت شرايط زمان حال برنامه ريزي شود. به اين منظور بايد قابليت واكنش احساسي انسان به «درك آناليز كننده» تبديل گردد. زيرا قابليت واكنش احساسي «كاملاً برپايه واكنش ناشي از تحريك» قرار دارد و از اين طريق نسبت به «آگاهي شما داراي قدرت دستوري و اعمال نظر دارد و هدفِ انديشه، تن و عملكرد شما را تعيين مي كند.» (رون هوبارد، علم زنده ماندن، ١٩٨٣، ص ٥٣٨) ضرورت جايگزين كردن قابليت واكنشي مبتني بر احساس با «درك آناليز كننده»، نابودي اين قابليت انساني است!
اندام هاي احساسي ما دريافت هاي خود را به صورت علائمي به مغز ما ارسال مي كنند. مغز ما اين علائم را به مثابه برداشت معيني مورد حلاجي قرار داده و مضمون آن ها را درك مي كند. اين روند در ما احساس خوب، خوشايند، ترسناك، وحشناك، خوشبختي، نفرت و يا خشم ايجاد مي كند. از طرف ديگر، ايجاد ارتباط ميان اين ادراكات با شناخت ما از واقعيت، روند بغرنج و پرتضاد شناخت را تشكيل مي دهد. از آنجا كه ما اغلب فاقد كمك خارجي براي درك شناخت ها هستيم، براي انديشه غيرعقلايي كاري ساده است، اين احساس ها را به خدمت اهداف خود بگيرد. براي سينتولوژي اين وظيفه به عهده «درك آناليز كننده» گذاشته شده است. هدف آن دستكاري- تحميق فرد است. «درك آناليز كننده»، همان طور كه انتظار مي رود، توسط «تتان» هدايت مي شود. «تتانِ مسلح به عقلانيت [هدفمند] اين روند را سازمان مي دهد، در حالي كه ذهن (Mind) واكنشي، از خود واكنش نشان مي دهد.» (همانجا، ص ٥٣١) مساله بر سر ايجاد شدن «واقعيت هاي جديد» است، زيرا واقعيت براي هوبارد «اشكال مورد توافق هستي است.» (همانجا ص ٥٣٩) ”من“ بايد خود را با اهداف ايدئولوژي حاكميت امپرياليستي كه توسط «تتان» ارايه مي شود، كاملاً منطبق سازد. ساختار «درك آناليز كننده» هيچ چيز ديگري نيست جز كوشش براي جايگزين كردن قدرت شناخت از واقعيت، توسط ايدئولوژي هوبارد.
براي دستيابي به «درك آناليز كننده» بايد پانزده «مرحله ”تتان“ عمل كننده» OT طي شود. اما از آنجا كه تاكنون تنها هشت مرحله از اين پله ها اصلاً وجود دارد، هنوز هيچ كس به «درك آناليز كننده» دست نيافته است. «خبر از آن رسيده است كه توم كروز به عنوان «”تتان“ عمل كننده» OT مرحله هفت و جون تراولتا كه حتي يك مرحله بالاتر است و هر دو جزو اعضاي برجسته سينتولوژي هستند، در اين زمينه از فعال ترين ها مي باشند. نشريه ”تايم“ يك بار حساب كرده بود كه دست يافتن به مرحله سه «”تتان“ عمل كننده» OT تقريباً ١٧٠٠٠ دلار هزينه دارد.» (دورنما، نشريه براي دانش پرمايه، ٢٠٠٨ر٢، ص ٦٦) هرچقدر مرحله «”تتان“ عمل كننده» OT بالاتر است، و «قابليت واكنش عقل- قابليت متاثر شدن روحي» (قابليت واكنش احساسي ”من“) كم تر است، به همان نسبت مي تواند يك مدير و يا مسئول شركت بي پرواتر و آسان تر عمل كند. آن كس كه هنوز داراي «قابليت واكنش عقل- قابليت متاثر شدن روحي» مي باشد، در معرض اين خطر است كه دچار شرم، همدردي و حتي عذاب وجدان گردد، هنگامي كه به عنوان مدير كسي را اخراج مي كند، حقوق ها را تقليل مي دهد، زمان كار را طولاني مي كند، حقوق بازنشستگي را كم مي كند، گوشت فاسد شده مي فروشد، روزهاي مرخصي را كم مي كند و يا مردم را با بمباران كردن مجبور به خوشبخت شدن مي كند [يوگسلاوي، عراق، افغانستان و …]. «ناتوني بايد تبديل به قدرت شود»، درسي است كه آموزش مي شود و يكي از جداشدگان از سينتولوژي آن را برملا نمود. براي آموختن چنين چيزهايي بايستي به كلاس هاي درسي رفت. (همانجا، ص ٧٠)
سيستم واكنش اعصاب (سيستم ١،`١ [نگاه شود به پيش تر]) با دسترسي به مدارج بالاتر در جدول «”تتان“ عمل كننده» OT به طور روزافزون متزلزل تر مي شود. بدبختي مردم نبايد موجب غميگيني گردد، بلكه سينتولوژيست بايد بياموزد با برداشتي مثبت به جلو بنگرد. جلو آنجاست كه «تتان» هست.
سينتولوژي باوجود انواع بازي ها با كلمات، بسيار هدفمند تدارك ديده شده است. تا چه اندازه تئوري هشت نيروي تحركي براي رهبران بورژوازي دوران افول مي تواند موثر باشد را از زبان هوارد بشنويم:
«دو گروه از تحرك ها مي توانند در يك تيم در برابر هم قرار داشته باشند. گروه نخست (تحرك فردي) مي تواند براي نمونه با نيروي تحركي پنجم (تحرك موجود زنده) عليه ششمين (تحرك جهان- اونيورزوم) دسته شوند و از اين طريق يك بازي را آغاز كنند. با بياني ديگر، نيروهاي مختلف تحركي به ما نمايي از امكان تركيب تيم ها و بازي هاي مختلف را ارايه مي دهند. هر كدام در بازي هاي مختلف شركت دارد. … هنگامي كه كسي كشف مي كند كه يكي از بازيگران تنها در محدود تحركي نخست در بازي شركت دارد و به نيروي ديگر تعلق ندارد، مي توان با قطعيت گفت كه او بازي را مي بازد، زيرا او بقيه هفت نيروي تحركي را در برابر خود دارد.» (همانجا ص ٥٥)
از اين روي، هوبارد به رهبران اقتصاد و سياسي بورژوازي توصيه مي كند امكان «پان دترمينيسموس» Pandeterminismus را به خدمت بگيرند. در اين شيوه، «چندين سوي بازي» به طور سيستماتيك به يكديگر وصل مي شوند. براي گروه (تيم) كارمندان شركت بايد انسان هاي مناسبي را انتخاب نمود كه تركيب نيروهاي تحركي آن ها براي شركت، از بزرگ ترين اهميت برخودار است. «بازي» با تركيب مناسب گروه، به نظر هوبارد، تعيين كننده براي موفقيت شركت است. «علت اصلي شكست ديكتاتورها، درست بي توجهي به اين اصل است. به تنهايي تقريبا غيرممكن است كه بتواند يك فرد نقش تعيين كننده اي را در كليت بازي هاي يك خلق ايفا كند.» (همانجا ص ٥٦)
عجيب نيست كه اغلب تزهاي سينتولوژي، در اكثريت مدارس آموزش فن ارتباطات و كارشناسي تدريس مي شوند. سرمايه داري كنوني براي تقسيم كار چند لايه و تخصصي خود، به گروه (تيم) ها نياز دارد و نه مبارزان منفرد كه مي پندارند كه مي توانند، «بازي» رقابت سرمايه داري دوران افول را به تنهايي در بازار جهاني به پيروزي برسانند. مخالفت سرمايه داري آلمان با تزهاي سينتولوژي چشم گير است. خواست سرمايه داري امپرياليسم آلمان را رئيس اطاق صنايع و بازرگاني آلمان DIHT ، Elmar Halbach با صراحت بيان مي كند. او خواستار تقويت و توسعه امكانات امپرياليسم آلمان در جهان در رقابت با سرمايه آمريكايي و ديگر كشورهاي سرمايه داري است: «سينتولوژي خطري است براي مركز اقتصادي آلمان. … ما مي دانيم كه سينتولوژيست ها به جاسوسي اقتصادي در آلمان مشغولند. … از اين روي ضروري است كه حاكميت و اقتصاد مشتركاً عليه سينتولوژي عمل كند.»
براي ”من“- رباط، نبرد رقابت امپرياليستي به طور طبيعي تنها يك «بازي» است. زيرا هنگامي كه موجوديت عيني فرد با اندام هاي درك كننده احساسي آن اصلاً وجود خارجي ندارد، حركت و تغيير عيني جايگاه موجود زنده نيز نمي تواند وجود داشته باشد. حتي هنگامي كه بايد كشته بر جاي بماند، زيرا «بازي» در جريان، نبردي براي «زنده ماندن» است، سينتولوژي از ”من“- رباط انتظار كشته واقعي ندارد [تصاحب دشمنانه شركت ها از طريق خريدن مخفيانه سهام در بازار!]. نخبگان، و در اين زمينه آن ها با سينتولوژيست ها توافق كامل دارند كه به زندگي خود ادامه مي دهند. مرگ تنها براي كساني است كه نتوانسته اند «تن تتان» را در خود جاي داده باشند.
مرگ براي انسان هايي كه توانسته اند در جدول بندي «تُن» مرز ٠ر٢ را پشت سر گذاشته باشند، به عبارت ديگر، قادر شده باشند خود را به طور مثبت برنامه ريزي كنند، محدود است تنها به مرگ «تن ارگانيك» آن ها. اين در حالي است كه «تن- تتانِ» فردي كه از درجه بالاتر در جدول «تُن» برخودار شده است، از استقلال برخودار مي باشد. انديشه آن كس كه در جدول، زير ٠ر٢ قرار دارد، هنوز بسيار تحت تاثير واكنش نسبت به تاثيرات بيروني (سيستم خبري Signalsystem ١ ارگان هاي حسي) قرار دارد. چنين وضعي، براي نمونه نزد برخي از انسان هاي ديكتاتور وجود دارد. آن ها مي خواهند شيوه واكنشي در برابر تاثير خارجي را به مثابه تنها نوع انديشيدن كه انسان قادر به آن است، به ديگران بقبولانند». در چنين وضعي هيچ امكاني براي ابدي بودن «تن- تتان» وجود ندارد. وضع براي سينتولوژيست هايي كه در جدول داراي درجه ٠ر٤ هستند، وضعي بكلي ديگر است. «در چنين درجه اي، ”تتان“ بدون هر محدوديتي، آزاد در ساختار انديشه حركت مي كند (ما تحت عنوان ساختار انديشه، لزوما به ساختار ارگانيك فكر نمي كنيم).» (رون هوبارد، همانجا ص ٤٥١)
يك فرد مرده براي سينتولوژي وجود ندارد، زيرا اصلا هيچگاه انسان عيني زنده اي نيز وجود نداشته است، از اين روي نيز هيچگاه هستي واقعي ”من“ وجود نداشته است. انساني كه ميميرد، براي سينتولوژيست ها فقط «از صحنه خارج مي شود» Exterriorisieren . «تتان»، البته تنها در سطح «كلر»، «تن- ارگانيك» را ترك مي كند و «به يك سياره باز مي گردد» و از آنجا «تن ديگري را از همان نژاد و نوع جستجو مي كند.» از اين روي نيز رابطه جنسي، رابطه اي احساسي ميان دو انسان نيست، بلكه از چشمه «تن- ارگانيك» سيرآب مي شود كه «با ترس در صدد آن است براي آينده چيزي را بوجود آورد، تا چيزي داشته باشد، كه ”تتان“ بتواند به آن باز گردد. نگراني درباره رابطه جنسي غيرهتروگن ناشي از آن است. براي زندگي بعدي ضروري است كه تن هاي لازم وجود داشته باشند.» (همانجا ص ٧٧)
سينتولوژي عليه دموكراسي و تساوي حقوق انسان ها
انقلاب فرانسه به خاطر بيهودگي و تكيه بيش از اندازه به آزادي نابود شد. به نظر هوبارد، «ملت فرانسه كه چيزي جز اعتراض عليه هر محدوديت بلد نبود و به آن عادت داشت، كوشيد بلافاصله قدرت دولتي را در اختيار بگيرد. به اين منظور فرانسوي ها ”آزادي“ را شعار خود نمودند. بزودي ديگر نه محدوديتي و نه مرزي وجود داشت. قوانين حكومتي بدور انداخته شدند. دزدي و غارت جاي اقتصاد ملي را گرفت.» (همانجا ص ٥٧)
ملت كه از بورژوازي دوران طلوع، دهقانان و پرولتاريا تشكيل شده بود، براي دستيابي به آزادي، عليه وابستگي به زمين فئودال ها و محدوديت هاي گمركي براي بازرگاني و توليد و همچنين عليه حاكميت مطلقه اشرافيت بپاخاست. شعار آزادي در سال ١٧٨٩، خواستار برقراري آزادي هاي بورژوازي بود كه مبتني بود بر آزادي و برابري در توليد سرمايه داري كه در آن، تنها كالا (توليد و نيروي كار)، معيار ارزش است. منشاء خانوادگي درباره موقعيت اجتماعي انسان نقش ايفا نمي كند. هنگامي كه ناپلئون بناپارت به خاطر اشتياقش خواستار نشستن به مسند ”شاهي“ شد و حاكميت اشرافيت را دوباره زنده كرد، موجب شد كه انقلاب بورژوازي پس از ناپلئون گام قهقرايي به سوي حاكميت اشرافيت بردارد. لذا اين حرف نادرستي است كه گويا آزادي بدون مرز دليل نابودي انقلاب شد، بلكه نااستواري انقلابيون بورژوازي دوران طلوع و مستي آنان از زرق و برق زندگي اشرافي، علت اتحاد بورژوازي و اشرافيت شد و انقلاب را نابود نمود.
هوبارد البته اعتنايي به تاريخ اروپايي ندارد، بلكه او مي خواهد انديشه روشنفكران اين دوران را از مغز اروپايي ها بيرون بريزد. زيرا با چنين افكاري در مغز دانش آموزان و دانشجويان، نمي توان مرحله امپرياليستي بورژوازي دوران افول را تثبيت نمود و توسعه داد. از اين روي هوبارد شعار محدود نمودن دموكراسي را مطرح مي سازد. «هنگامي كه در يك حاكميت هيچ كس نمي خواهد مسئوليت محدوديت ها را به عهده گيرد، اين محدوديت ها تنها در ظاهر محدود و محدودتر مي شوند. در واقع اما توسعه مي يابند. بدون هر نوع محدوديتي، زندگي بدون هدف مي شود، تحت تاثير اتفاقات قرار مي گيرد و دچار هرج و مرج مي گردد.»
مسئوليت تعيين محدوديت ها بايد به طور طبيعي در دست «كلرها»، يعني در اختيار «تتان» در مرحله ٤ درجه بندي «تُن» قرار داشته باشد. «جامعه آرماني، جامعه انسان هاي منحرف نشده (”كلرها“) است. شايد در آينده دور – در جامعه اي با عقلانيت ناب – تنها انسان هاي ”آزاد“ Nichtaberrierte (فاقد محدوديت) از حقوق مدني برخودار باشند. شايد زماني فرارسد كه ما به اين هدف دست يابيم كه تنها انسان هاي ”آزاد“ با اختيار نامحدود [از قبيل ولي فقيه!]، از حقوق جامعه مدني برخودار شوند.» (رون هوبارد) «اگر در گروه هاي ما [”كلر“ها]، حقوق بهتري حكمفرما باشد … و هنگامي كه دستورات ما با احساس بزرگ تري پذيرفته شود، انسان ها تحت سيطره ما، در آرامش و امنيت بيش تري خواهند زيست و نسبت به عملكرد ما از اعتقاد بيش تري برخوردار خواهند بود [”ذوب در ولايت“!!] … تنها چيزي كه ما بايد به آن دست يابيم، توسعه قدرت و برقراري حاكميت فوقاني [ولايي «كلر»ها] در جامعه است.» [”ولايت مطلقه فقيه“، يا ديكتاتوري خداشاهي!] (رون هوبارد، ”نامه رهبري HCO “، ١٨ مارس ١٩٦٥)
جهان بيني اشراف منشانه هوبارد جديد نيست. فردريش نيچه، پيشگام اوست! جديد در افاضات او، موضع مداحي بي پرده جهان بيني سينتولوژي است كه او آن را براي خدمت به هدف غيرعقلايي اقتصاد سرمايه داري دوران افول مورد ستايش قرار مي دهد. «اگر همه انسان ها با حقوق برابر در پيشگاه قانون خلق شده اند، مي توان با يك بررسي اجتماعي به راحتي تشخيص داد كه وضع چنين نيست كه همه با ارزش برابر بالقوه با هم نوعان خود خلق شده اند.» [خودي و غيرخودي!] (رون هوبارد، سينتولوژي: كارپايه انديشيدن، ص ٤١)
در اين انديشه اشراف منشانه و برتري جويانهِ نژادپرستانهِ مدرن، ارزش انسان ها بر پايه ارزشمند بودن آن ها در خدمت كردن به نظام امپرياليستي، تعيين مي شود. خط مشي كه در آلمان فاشيستي به زندگي خونين و تحقيرآميز ضدانساني روزمره بدل شده بود.
همه انسان ها داراي يك «تن» و يك «روح» هستند. براين پايه، رون هوبارد همه انسان ها را يك سان ارزيابي مي كند. اصل يك سان بود افراد است كه ”من“هاي جستجوگر بسياري را از نظر احساسي گرفتار نظريات غيرعقلايي سينتولوژي مي كند. كسي كه كانال ويدئوئي سينتولوژي را تماشا مي كند، با چشمان خود مي بيند و با گوش خود مي شنود كه با چقدر ظرافت و با چه صداي نرم و عكس هاي دلپسند و سخنان شيرين و با سوگند مداوم اصل يك ساني افراد مورد تائيد قرار مي گيرد. اين تنها «روح» است كه «مي تواند تن را نجات دهد.» اين «روح» را نبايد با روح مورد نظر هگل اشتباه نمود كه به كمك آن هگل قانون اصلي ديالكتيك را توضيح مي دهد. «روح» نزد سينتولوژي، به طور مكانيكي، از وجود جدا مي شود. «روح»، در اينجا «روح» عنصر تعيين كننده براي دستيابي به «خوشبختي» است. اصل يك سان بودن همه انسان ها نزد سينتولوژي كه در تبليغات خود پيگيرانه به آن تكيه مي كند، تنها از قابليت هاي يك سان آن ها به عنوان صاحبان يك مغز نتيجه مي شود. نه بيش از آن! از اين روي نبايد اين يك ساني را با اصل تساوي طلبي دوران روشنگري در انقلاب فرانسه اشتباه نمود كه وظيفه آن ايجاد تساوي حقوق در روابط اجتماعي بود.
سنت بورژوازي كه با انقلاب فرانسه و شعار ”آزادي! برابري! برادري!“ آغاز شد، خاري است در چشم سينتولوژيست ها. آن ها ارزش هاي انسان دوستانه انقلاب فرانسه را به رسميت نمي شناسند و دشمنان آن هستند. «ما دشمنان خود را پيش از آن كه آن ها ضربه خود را وارد سازند، به موقع تشخيص مي دهيم. ما آن ها را از موقعيت هاي عمده دور نگه مي داريم. اگر ما به طور اتفاقي فردي از اين قماش را در موقعيت كليدي قرار دهيم و او دچار اشتباه شود، آنوقت ما با سرعت تير خلاص را مي زنيم و بعد از واقعه، به صدور حكم مي نشينيم. البته بررسي وضع دوستان و رفقاي او را نيز از مدنظر دور نمي داريم.» (رون هوبارد، ”كتاب درسي حقوق“، كپنهاك، ١٩٧٩، ص ٢ف)
كسي كه اصل هاي روشنگري را مورد تائيد قرار دهد، دشمن است. آن كس هم كه مي خواهد از حق تساوي حقوق در برابر قانون دفاع كند، در كنار سينتولوژيست ها آب خنكي از گلويش پائين نخواهد رفت. به نظر سينتولوژي همه خواست هاي ناشي از تساوي طلبي، هنگامي كه «شهروند خشمگين» آن ها را به عنوان وسيله دستيابي به تساوي حقوق خود مورد استفاده قرار مي دهد، خواست هاي خطرناكي هستند.
منظور واقعي رون هوبارد درباره اصل يك سان بودن افراد هنگامي برملا مي شود كه مي نويسد: «بهرجهت هيچ كس با زير درجه ٠ر٢ در جدول ”تُن“ نبايستي در جامعه از حقوق مدني برخودار باشد، زيرا او مي تواند با سواستفاده از اين حقوق، موجب تصويب قوانين سخت و غيرقابل انعطافي شود كه براي آناني كه به چنين محدوديت هايي نياز ندارند، به سختي قابل تحمل خواهند بود.» (همانجا، ص ١٤٥)
نگاهي به جدول درجه بندي ”تُن“ نشان مي دهد كه چه كساني را هوبارد مايل است از حق مدني محروم سازد: همه آناني كه «خشمگين» مي شوند، داراي انديشه «كمونيستي» بوده و يا در جدول درجه بندي «تُن» داراي درجه كم تر از ٥ر١ هستند و يا آناني كه «با صراحت به دشمني مي پردازند» (درجه ”تُن“ ٠ر٢) (رون هوبارد، تابلوي تقسيم بندي انسان و روند ديانتيك Dianetik – ديانتيك تئوري اي است كه بر مبناي آن گويا مي توان بيماري هايي را از طريق اعمال برخي درمان هاي پسيكولوژيك كه توسط رون هوبارد ارايه شده است، درمان نمود).
از آنجا كه هر اعتراضي عليه سرمايه داري و طبيعت آن و شيوه هاي ضدانساني آن نمي تواند لزوما بدون خشم نمايان شده و بدون دشمني علني همراه باشد، بايستي همه تظاهر كنندگان را از حقوقشان محروم ساخت. [فيلم برداري از تظاهرات مسالمت آميز توسط پليس در كشورهاي ”آزاد“ سرمايه داري و همچنين در ايران، تدارك چنين روزي را مي بيند؟!] زني كه جرئت مي كند سقط جنين كند، در جدول ارزشي رون هوبارد به درجه ١ر١ نزول مي كند. (رون هوبارد، علم زنده ماندن، ص ١٣١) «زايمان آسان را تنها زناني تجربه مي كنند كه در جدول ارزشي داراي درجه بالايي هستند. (همانجا، ص ١٣١) به نظر رون هوبارد، «تاريخ نگار مي تواند نقطه آغاز سقوط يك جامعه را براي لحظه اي به ثبت برساند كه در آن جامعه، زن در همان موقعيت سياسي و اجتماعي قرار گرفته باشد كه مرد قرار دارد، زيرا چنين وضعي به معناي آنست كه مردان دچار انحطاط شده اند و زن نيز ديگر زن نيست.» (همانجا، ص ١٣٣)
به گفته رون هوبارد، «الكترومتر به مراتب دقيق تر عمل مي كند از دستگاه حقيقت ياب پليس. اين دستگاه قادر به شناخت واكنش هاي احساسي و اختلاف نظر ها بوده و مستقل از آنست كه آيا فرد سخن بگويد يا خير. اگر سوزن دستگاه كمي نزول كند، پاسخ ”شايد“ است. هنگامي كه سوزن اما بشدت پائين بيايد، پاسخ دستگاه ”بلي“ است. اگر سوزن پائين نيايد، آنوقت پاسخ ”خير“ يا ”بيگناهي“ است». «با اين الكترومتر هر مدير يا موجري مي تواند همكاران و يا مستاجر را در فواصل لازم مورد پرسش و امتحان قرار دهد، تا مانع ايجاد شدن مشكلات شود. هنگامي كه صاحبان شركت ها و موجرها مي توانند با اين دستگاه ”سحرآميز“ وضع روحي انسان ها را بسنجند، قادر هم خواهند بود، گروه كاري باوفايي را دور خود جمع كنند. اگر اين شيوه به طور وسيع به مورد اجرا گذاشته شود، دولت نيز چاره اي جز پذيرش اين شيوه نخواهد داشت.» (رون هوبارد، به نقل از ويلفريد هاندل، سيماي واقعي سينتولوژي، وين، ٢٠١٠، ص ١٤٠)
زبان و سينتولوژي
با ايجاد فاصله ميان زباني كه با آن موضوعي بيان مي شود از روند واقعي در جريان، مي توان شناخت ”من“ را مورد دستكاري- تحميق قرار داد. از اين روي زبان براي دستكاري غيرعقلايي واقعيت در انديشه مردم، نقش كليدي ايفا مي كند. [طبري مي گفت، روشنفكر مي تواند همه چيز را توجيه كند!] سينتولوژيست ها در اين زمينه كارشناسان مبرزي هستند.
آنچه كه «پتر»، مدافع نظريات سينتولوژي و مربي ارتباطات در سمينار سه روزه اي كه در كارلسروهه برگزار شد و من نيز در آن شركت داشتم، درباره نقش زبان بيان كرد، نمونه اي براي اين امر است. او چنين گفت: «آگاهي، ما را در وضعي قرار مي دهد كه فكر كنيم، برنامه ريزي كنيم، نقشه بريزيم، موضع بگيريم، روندها را به كمك زبان تعريف و ترجمه كرده و آن را با ديگران در ميان بگذاريم. اجراي اين هدف در جدار خاكستري مغز بزرگ ما متمركز است. مغز با ١٥ ميليارد ياخته، يك سيستم كابل را تشكيل مي دهد. به زبان كمپيوتر مي توان ساختار مغز در دوران جنيني را ”سخت افزار“ و ذخيره هاي اطلاعاتي در مغز را پس دوران جنيني، ”نرم افزار“ ناميد.»
با اين تعريف، زبان نظم داخلي در «مركز ارتباطات»، يعني مغز را تشكيل مي دهد. به عبارت ديگر، روندي بكلي مكانيكي در سيستم كابل مغز است كه توسط «تتان» كه ”نرم افزار“ را در اختيار مي گذارد، هدايت مي شود، تا گويا از اين طريق جدار خاكستري مغز براي اشارات «تتان» كلمات مناسب را بيابد. زبان نزد سينتولوژي ديگر يك سيستم علائم عيني نيست تا انسان بتواند واقعيتِ طبيعت و زندگي اجتماعي خود را توضيح دهد. حقيقت و واقعيت نزد سينتولوژيست ها واژه هاي ذهني و يك سويه نگرانه هستند. يك واقعيت عيني براي انديشه غيرعقلايي [ذهن گرا] وجود ندارد. «همه چيز نسبي است! همه چيز تنها واقعيتي است كه تو مي پنداري، واقعيت تو است!»
مغز، كمپيوتر «من» يا «تو» نيست كه واقعيت را با ”نرم افزار“، اين طور يا آن طور بوجود مي آورد. مغز نه داراي صفحه سخت افزار و نه صاحب نرم افزار است. تاستاتور و موش هم وجود ندارد كه از طريق آن ها به مغز دستور داده شود. صفحه كمپيوتر نيز وجود ندارد كه بر روي آن نتايج قابليت كنش مغز خوانده شود. مغز ”من“، پيش شرط طبيعي در رشد اولوسيونر انسان است براي ايجاد كردن امكان رابطه هدفمند انسان با طبيعت، ابزار كار، دستگاه ها و ازجمله با كمپيرتر، چنانكه مغز پيش شرط طبيعي براي برقراري رابطه با انسان هاي ديگر نيز است به منظور تحقق بخشيدن به تصورات و پيش شرط هاي تداوم هستي. مغز، «اندامي اجتماعي» است و نه يك رباط بي جان. به اندام هاي فعال احساسي ”من“ نياز دارد تا بتواند كنش هاي «اندام اجتماعي» را نشان دهد. «كسي كه نمي خواهد در ميان راهي كه به منظور دستيابي به احساس، ادراك و شناخت، آغاز كرده، از حركت باز ايستد و آزادي خود را از دست دهد، چاره اي ندارد راه سخت را انتخاب كند و بكوشد گام به گام از پله احساس و ادراك و شناخت و آگاهي بالا رفته تا قادر به درك آن توانايي گردد كه ويژه مغز انسان است: قابليت مورد پرسش قرار دادن خود.» (گرهارد هيوتر، چگونه مغز انسان را بشناسيم، ص ١٢٠) قابليتي كه يك كمپيوتر نصيبي از آن ندارد!
از آنجا كه سوبيكت- ”من“ كه تنها به مثابه موجودي اجتماعي قادر به كنش هدفمند است، مي تواند رشد ژنتيكي زمينه كنش مغز را تنها در زندگي اجتماعي شكوفايي بخشد، زبان وسيله بروز دادن و ارايه منافع مغز- ”من“ مشخص، در ارباط با منافع طبقاتي معين مي باشد. به عبارت ديگر، زبان، وسيله بيان آرزوها، ترس ها و تصوراتي است كه انگيزه عملكرد ”من“ هستند. چگونگي رشد مغز انسان ناشي از آن است كه «امكانات در اختيار آن براي ايجاد و رشد الگوهاي بغرنج تر ارتباطي، به طور تعيين كننده، مبتني بر شرايطي باشند كه ناشي از موقعيت اجتماعي انسان است. هنگامي كه در خانواده اي كه در آن انسان بزرگ مي شود، به اندازه كافي مواد خوراكي وجود ندارد، هنگامي كه زندگي فرد و خانواده اش در معرض خطر است، چنين انساني در شرايطي قرار دارد كه ارتباط اش با ديگران به طور طبيعي با هدف پايان بخشيدن به اين وضع بر قرار مي شود. هنگامي كه آز و بدخواهي حاكمند و هر كس دشمن (رقيب) ديگري است، نمي تواند احساس همبستگي ايجاد شود. در چنين شرايطي هر تبادل با ديگري، تحت تاثير و ضرورت حفظ و به نمايش گذاشتن خود عملي مي گردد.» (گرهارد هيوتر، همانجا، ص ٦٤-٦٣)
در جامعهِ دورانِ افولِ سرمايه داري، وضع به طور طبيعي چنين است كه احساس همبستگي به طور خودجوش ميان انسان ها بوجود نمي آيد. بر اين پايه است كه مي توان گفت كه مغز كه تنها در روابط انساني در جامعه رشد مي كند و به احساس همبستگي دست مي يابد، مي تواند شرايط رشد انساني خود را تنها با شناخت شرايط اجتماعي مبتني بر سلطه رقابت، حسادت، آز و تمايل به زورگويي در ديناميسم حاكم بر سرمايه داري، به ويژه در بخش تعيين كننده اقتصاد، تضمين كند.
كمپيوتر به مثابه يك ابژكت، فاقد منافع طبقاتي و يا خودخواهانه مي باشد و كاملاً در خدمت ”من“ قرار دارد كه مغز او، در تائيد و يا مخالف بيگانه شدن انسان عمل مي كند. كمپيوتر وسيله است براي تحقق بخشيدن به اين يا آن منافع طبقاتي و يا خرد انسان. از اين روي نمي توان مغز انسان را هم سان يك كمپيوتر قرار داد. هدف چنين مقايسه ها، سلب ويژگي انسان، سلب ارزش سوبيكت داراي اختيار بودن، از مغز انسان است. او بايد خود را روحي و احساسي نه به مثابه يك انسان، يك سوبيكت- انسان تاريخي حاكم بر سرنوشت خود، بلكه افزار و ابژكت نيروهاي بيگانه درك كند. ابژكت- مفعولي كه براي عملكرد خلاق مغز خود نبايستي مسئوليتي بپذيرد. نمونه براي اين كه ما با چه آساني، گرفتار چنين مقايسه ها مي شويم و آن را مورد تائيد لفظي قرار مي دهيم، اين بيان است كه ”من خود را باري ديگر به صورت درست برنامه ريزي نكرده ام“ يا ”اين يا آن نكته، از روي سخت افزار من پاك شده است“. اين نمونه ها نشان اثر دستكاري- تحميق انديشه هايي از نوع سينتولوژي است كه در چنين بيان هايي بروز مي كند.
اگر مغز يك كمپيوتر است، چه كسي آن را برنامه ريزي مي كند؟ چه كسي براي كمپيوتر- «مغز»، نرم افزار ارايه مي كند؟ پاسخ سينتولوژيست ها چنين است: «تتان»! اما اگر «تتان» نرم افزار را براي كمپيوتر «مغز» تهيه مي كند، چه كسي آن را پيش تر براي «تتان» فرستاده بود؟ «تتان»، همان طور كه ديديم، هيچ چيز ديگري نيست، جز ايدئولوژي سرمايه داري امپرياليستي. «تتان»، زبان ايده ئولوژي ايالات متحده آمريكا را صحبت مي كند كه بايستي در سراسر جهان به آن سخن گفته شود. اين زبان مي خواهد احساسات انسان را با مفاهيم جديد پوشش دهد، تا آن را براي اهداف «تتان» به تسليم وادارد.
از آن جا كه در مفهوم عشق ورزيدن، امكان بي نهايت انساني شدن و به سوبيكت واقعي تبديل شدن نهفته است كه در آن انسان در برابر انسان ديگر، به مثابه انسان و نه رقيب و يا كمپيوترِ وصل به شبكه، ظاهر مي شود و با آن در ارتباط قرار مي گيرد، رون هوبارد مفهوم «عشق» را به شدت نفي مي كند: «از آن جا كه واژه مشهور ”عشق“ در زبان روزمره حداقل داراي دو معناي شناخته شده براي عموم را در بر مي گيرد، مي تواند سوتفاهمي ايجاد شود، هنگامي كه آن را براي توصيف اين وجه ”تتان“ به كار گيريم.» (رون هوبارد، علم زنده ماندن، ص ٦٢) هوبارد به جاي واژه عشق، واژه «ميل تركيبي» را به كار مي برد و آن را هم سان با «هم جواري- در كنار هم باقي ماندن دو اتم در يك ماده» Kohäsion و «چسبندگي» Adhäsion فيزيكي آن ها در كهكشان (در ارتباط با انرژي) مي داند.» (همانجا)
هم سان سازي هايي كه مي كوشند ميان هستي انسان و قانونمندي ها در طبيعت و يا حتي ميان حيوانات تشابه ايجاد كنند. اين ها شيوه هايي هستند كه اغلب به مثابه ابزار دستكاري- تحميق ”من“ به كار گرفته مي شوند. با يك سان دانستن عشق با قانون فيزيكي، هوبارد امكان عشق را به عنوان گامي براي فرديت بخشيدن انساني به ”منِ“ منفرد، نابود مي سازد. او واژه عشق را نابود مي سازد، تا وجه احساسي و شعرگونه واژه را از آن سلب كند. زبان و انديشه هميشه احساس و حساسيت انسان را مورد تاثير قرار مي دهد. انحراف زبانيِ به كمك چنين واژه ها، جايگزين كردن بيان احساسي انساني توسط واژه هايي چون «هم جواري و چسبندگي» با صراحت نشان مي دهد كه سينتولوژيست ها چه جاي محكمي در نظم نوليبراليسم دارا هستند كه مي كوشد ”الزامات اقتصادي“ را [در جهاني سازي امپرياليستي] جايگزين روابط انساني كند.
بي ترديد دستكاري زباني سينتولوژي قادر به ايجاد كردن تغييري در عشق نخواهد بود، زيرا عشق ناشي و وابسته به سيستم تحريك عصبي انسان است. واقعيتِ ارتعاش تحريك- واكنش احساسي مي توان سينتولوژيست ها را نيز در بر گيرد، زيرا آن ها مي توانند از يك سو آگاهي خود را دستكاري كنند، اما قادر به دستكاري و خاموش نمودن هستي طبيعي و انسان بودن خود نمي باشند. پاپ هاي كليساي كاتوليك كه به عبث مي شكوند با انواع وسايل كشيش هاي خود را مجبور به زندگي كردن بدون زن كنند، گفتي در اين زمينه بسيار دارند.
”Institute on Religion and Demcracy“ كه از حمايت وزارت امور خارجه آمريكا برخودار است، معتقد است كه ”جهاني سازي بازارها“ و صدور ”ارزش هاي آمريكايي“ از طرف پروردگار به عهده ايالات متحده گذاشته شده است. به عبارت ديگر، هر بمبي كه گوشه اي از كابل را نابود مي سازد، كار پروردگار و نه امپرياليسم است. همه گروه هاي بنيادگراي ايالات متحده داراي چنين جهان بيني هستند. جون ر. بولتون Bolton، عضو كميسيون آزادي مذهب، پيش تر معاون انستيتوي اولتراليبرال انترپرايس ”American Enterprise Institut for Policy Research“ بود. در دولت بوش پدر، بولتون يكي از مشاوران رئيس جمهور براي بازرگاني بين المللي بود. (بوش پسر نيز خود را به مثابه born-again -Christ ارزيابي مي كند). نينا شئه آ Nina Shea، كه عضو همين كميسيون است، اعلام كرده: «وظيفه اصلي ما در اين امر خلاصه مي شود كه نظام ليبرال را در سراسر جهان پياده كنيم.» هوبارد اين سخن را چنين تكميل مي كند: «اگر مي خواهيم بر خلقي حكومت كنيم، ضروري است آموزش و تربيت آن را مورد توجه ويژه قرار دهيم و همچنين آموزگاران و شيوه هاي آموزش آن ها را محترم بشماريم. كشوري را به زور سلاح به چنگ آوردن، الزاما كافي نيست.»
با چنين سخناني است كه سينتولوژي سرشت خود را به عنوان متحد حملات نظامي امپرياليسم آمريكا به كشورهاي ديگر مي نماياند. رون هوبارد به مثابه يك ايدئولوژ نظام امپرياليستي دقيقاً واقف است كه تجاوز نظامي براي غارت يك كشور، نمي تواند پاسخ كافي به «مساله بازرگاني جهاني» باشد. «پس از برقراري سلطه نظامي، بايستي يك كمپاين آموزشي به راه انداخت، تا هم ميان خود مردم و همچنين ميان آن ها و سلطه گران سطح معيني از تفاهم ايجاد شود. تنها در چنين شرايطي است كه مي توان جامعه مدني و يا تمدني را ايجاد كنيم – و آن طور كه ما سينتولوژيست ها مي گويم – جريان يك بازي بدون برخورد را تضمين كنيم.» (همانجا ص ٩٥) شيوه هاي ارتباطات جديد، مفاهيم نو و دستكاري- تحميق به كمك زبان مي بايستي «واقعيت هاي جديد» را براي هدف هاي شناخته شده تهاجمي امپرياليسم در مغز انسان ها ايجاد كنند.
”من“ بايد چنين بياموزد كه وجود انسان و آگاهي او ناشي از خلاقيت انسان تاريخي (سوبيكت) نبوده، بلكه مخلوطي نامتجانس و بدون تناسب را از فرمول ها و معادله هاي رياضي، شيميايي و فيزيكي تشكيل مي دهد. به اين منظور مفاهيمي در دوره هاي آموزشي با تشريفات خاصي ارايه مي شوند كه چنين اند: «هشت ديناميسم ها»، «آكسيوم» Axiome، «سخنران» Auditor، «كلر» clear، «پركلر» perclear، «تتان»، «مئست» MEST، «جدول تُن»، «سه گوش ARK»، «Dianetics»، «شعور واكنش كننده» وغيره.
پاره پاره كردن هستي اجتماعي و آگاهي به مفاهيم متعدد، اين وظيفه را به عهده دارد كه جستجوگراني را كه اغلب ديگر اعتقادي به كليسا ندارند و يا در جستجوي «مفهوم زندگي» هستند، سرمست كند. آن ها بايد در ابتدا خود را نادان بيابند و سپس گام به گام، «درجه به درجه»، «پل» رسيدن به آزادي را به مثابه دستيابي به موجود روحانيِ «تتان» طي كنند. حقيقت، آن طور كه هوبارد آن را توصيف مي كند و مدعي است كه دانش و مفاهيم خود را از «فيزيك اتمي» (رون هوبارد، زمينه هاي انديشيدن، ص ١٣١) استخراج كرده است، «آن چيزي است كه مستقل از شكل تظاهر خود، وجود دارد، چيزي كه زمينه ايجاد شدن چگونگي تظاهر شكل چيزها مي باشد. اين، همان چيزي است كه در حقيقت وجود دارد.» (رون هوبارد، علم زنده ماند، ص ٢٣) پديده و ماهيت را از يك ديگر جدا مي كنند و به اين ترتيب، ”من“- رباط بايد بپندارد كه به حقيقت خودش كه با انواع مفاهيم نو پرداخته شده است، دست يافته است. حقيقت جنگ، فقر، كار كودكان، نيازهاي انساني، به كمك آكروبات با واژه ها، از تظاهر پديده مرگ، درد، خشونت، گرسنگي جدا مي شوند. از آنجا كه حقيقت وابسته به عينيت پديده ها است، نبايد ”من“ در جستجوي معناي زندگي، پرسشي درباره ماهيت كه در پس پديده نهفته است، داشته باشد. از اين رو، انسان نبايد اين پرسش را مطرح سازد كه چرا ميلياردها انسان در جهان گرسنه هستند، چرا در سراسر جهان، نظاميان آمريكايي حضور دارند؟ چرا سربازان آلماني در افغانستان مي جنگند يا در كوزوه؟ ”من“ بايد تنها تشخيص دهد كه مساله بر سر حقيقت «بازي» است كه قواعد آن را «تتان» با انواع معادله ها و مفاهيم عالي براي ”من“ بوجود آورده است.
تقلب ديگري كه هوبارد براي نفي نياز واقعي انسان به كار مي گيرد، اين ادعا است كه «بدون ارتباطات و بدون حداقلي از انعكاس، اصلا نمي تواند واقعيتي وجود داشته باشد. بدون زمينه معيني براي توافق و ارتباطات، نمي تواند ميل تركيبي وجود داشته باشد.» (همانجا، ص ٤٨)
ارتباطات كه عمدتا از طريق زبان بوجود مي آيد، بدون ارگان هاي احساسي عمل نمي كند. امري كه سينتولوژيست ها آن را نفي مي كنند. زبان به ارتباطات انسان واقعيت مي بخشد. اما با جدا ساختن كامل زبان از ارگان هاي احساسي كه وجود آن نفي مي شود، زبان به چيزي روحي و سحرآميز بدل مي شود كه گويا با زندگي احساسي مشخص انسان، ديگر ارتباطي ندارد. زبان اما وسيله ارتباط لااقل ميان دو انسان است. وسيله اي است براي انتقال آن چيزي كه فردي احساس مي كند، به ديگري. وسيله بيان چگونگي انديشه فرد درباره زندگي خود و ديگري، جامعه و طبيعت است و يا آنكه چگونه روز و يا زندگي خود را گذرانده است و يا مي خواهد ديگران را به نگرش خود به واقعيت معتقد كند.
ادراكات انساني به مثابه واكنش نسبت به روندهاي طبيعي و يا اجتماعي (بيماري، سرخوردگي، اعتياد)، توسط سينتولوژيست ها با اين تحريكات در ارتباط قرار داده نمي شوند، تا آن ها را بشناسند و درك كنند، بلكه اين احساس ها به مثابه اشتباه ذهني در برابر «تتان» تلقي مي شوند. بر اين پايه است كه قابل درك است كه چرا اين برداشت در ايدئولوژي سينتولوژي پيگير است، هنگامي كه ادعا مي شود كه يك سينتولوژيست درجه چهار «در جدول تُن …، تقريبا بدون تصادم» است، دچار «بيماري هاي پسيكوزوماتيك» نمي شود و حتي تقريبا «از بيمارهاي ميكربي در امان» است. (هوبارد، جدول تقسيم بندي، قسمت اول)
براي هوبارد واقعيت تنها پس از ارتباط بوجود مي آيد كه اما از آنجا كه اين ارتباط مي بايستي واقعيت را ايجاد كند، نمي تواند ارتباطي انتقادي بوده، بلكه بايد با تفاهم متقابل همراه باشد. از اين روي هم سينتولوژيست ها، تن به جدل فكري نمي دهند. بر اين پايه است كه رون هوبارد به طرفدارانش حتي توصيه مي كند – و اين در دوره هاي آموزشي با صراحت گفته مي شود – كه با دوستاني كه نسبت به سينتولوژي موضعي انتقادي دارند، ارتباطي برقرار نكنند. فاصله گرفتن «پركلر»هاي جوان (كسي كه به كمك سخنرانان سينتولوژيست مي خواهد به درجه «كلر» نايل شود) با خانواده خود، از اين توصيه ناشي مي شود. [پسراني كه به صومعه هاي مذهب بودائي در تبت فرستاده مي شوند تا به مثابه مُنش آموزش ببينند و تربيت شوند، در ديدار با خانواده مجاز نيستند با مادر و خواهر خود مراوده و ارتباط داشته باشند.]
سينتولوژي بايد مفهوم وجود- بود را هم به مفهومي «روحاني» بدل سازد، تا بتواند «فلسفه شناخت»ي را كه نيازي به وجود عيني ندارد [مفهموم ”معرفت“ به مثابه ”مرحله سوم سلوك در عرفان در بعضي از نحله هاي تصوف“ (حسن انواري، فرهنگ فشرده سخن)]، توجيه كند. «شرط ”بودن“، پذيرفتن و يا انتخابي است كه براي تعريف هويت شكل به عمل مي آيد. به عبارت ديگر، مي توان گفت كه وجود، پذيرش نقشي در يك بازي است.» (همانجا، ص ٣٠)
بود اجتماعي را كه ”من“، روزانه به مثابه موجودي واقعي خلق مي كند، سينتولوژي به حساب نمي آورد. باوجود اين بايد ”من“، چه بخواهد و چه نخواهد، در زندگي اجتماعي جاي خود را بيابد. برخلاف چنين وضعي، يك بازيكن مي تواند نقش خود را در بازي به طور مداوم تغيير دهد، باوجود اين نمي تواند جايگاه ”من“ را در واقعيت مشخص ناديده انگارد.
بهيچ وجه اين چيز نوي نيست كه در فلسفه، با نوعي از به اصطلاح «نقش در بازي»، هستي عيني و آگاهي به عنوان ملاتي تعريف و به آن تبديل مي شود، تا بتوان آن را تحت سلطه «تتان»، «روح»، «پروردگار»، «نژاد»، «رهبر» قرار داد. همه چيز بايستي آن طور بشود كه «نژاد»، «رهبر»، «تتان» و يا «علم غيب» Astralleib, Okkultismus مايل است كه آن طور بشود. مساله، «مساله زنده ماندن است». مساله «زنده ماندن» در نبرد رقابت نيروهاي امپرياليستي.
«بازگشت روح به تن مديريت»
اين تعجب برانگيز نيست كه مديران كنسرن و دولت ها اصل هاي هوبارد را مي آموزند و به كار مي گيرند. به اين منظور نبايد عضويت در سينتولوژي را بپذيرند، بلكه شركت آن ها تنها در «دوره هاي ارتباطات» كافي است تا ايدئولوژي هوبارد را دريابند. در دروس اين دوره هاي «ارتباطات»، «روح انسان» نقش بزرگي ايفا مي كند. امري كه در ابتدا با تمسخر اقتصادداناني كه پايبند به هدف هاي راسيونال اقتصادي هستند، روبرو مي شود. تنها پس از آنكه آن ها درك كردند كه وجود روح براي اصل- صاحب بودن Habenprinzip چقدر پراهميت است، موضوع برايشان روشن مي شود. يك شركت كارشناس «استخدام كارمند و سازماندهي»، شرايط لازم براي انتخاب كارمند را چنين بر مي شمرد: «سخن خشن، راه به روح مخاطب باز نمي كند». (بروخمان و گارگئه Bruchmann und Garge)
گوش، يعني عضو احساس شنوايي كه بخشي از سيستم ٢ (زبان) مخاطب است، در مركز دستكاري- تحميق «دوره هاي ارتباطات» قرار دارد. سخت تر مي توان به چشم به عنوان عضو احساسي ديگر، خاك پاشيد، زيرا به طور مستقيم در ارتباط است با واقعيت مشخص (سيستم ١، `١ ). كسي كه تيرباران فردي را مي بيند، به خود مي لرزد، فرياد مي زند، گريه مي كند و يا پا به فرار مي گذارد. در چنين وضعي، بايد زبان براي دستكاري حس شنوايي به خدمت گرفته شود، تا واقعه تيرباران را در جهت مورد نظر نظام مربوطه سوق دهد. گفته مي شود: «تيرباران شده، يك سرباز فراري بود»! اگر ”منِ” مورد خطاب قرار گرفته، جنگ در جريان را جنگي محقانه و روا ارزيابي مي كند، قادر به آرام كردن واكنش غيرمترقبه خود عليه اعدام مي شود. از اين روي نيز در دوره هاي آموزشي، زبان به عنوان بهترين ابزار دستكاري- تحميق ”من“ در برابر «گروه» مخاطب و مشتريان آموخته شده و به كار گرفته مي شود. به كمك زبان مي توان تاثير ادراكات بصري را جابجا كرد.
«بازگشت روح به تن مديريت» را يك پسيكولوژ به مثابه عنوان موضوع سمينار خود انتخاب كرده و در كلاس چنين مي آموزد: «در تمرين هاي دوره مديريت در اين سمينار، اهميت زياد و تاثير تشديد يابنده نقش عملكرد روحي در فعاليت مديريت، در وظايف رهبري مديريت و برنامه ريزي و همچنين در تحقق بخشيدن به برنامه ها مورد توجه قرار خواهد گرفت.» بايد راه هاي دقيق، سيستماتيك و همچنين غيرمترقبه- بل بداههِ Intuitiv دخالت دادن احساس به منظور بهبود كاركردِ جوانب عمده و همچنين سيستماتيك وظايف مديريتي آموخته و به طور سيستماتيك فراگرفته شوند.» نام اين شيوه «CoreDynamik» است كه مي خواهد به طور بل بداهه «از جوانب شخصيت به سوي قلب (كور) حركت و نفوذ مي كند.» از اين طريق، «امكان پرش به سوي آگاهي و زندگي در ابعاد جديدي» بوجود مي آيد و حقيقت هاي مختلفي تجربه و شناخته شده و اين امكان بوجود مي آيد كه ما از خود با روي گشاده در برابر اطلاعات و تغييرات جديد واكنش نشان دهيم و آن ها را بياموزيم. در چنين شرايطي، رشد، آرام و همچنين در پرش ها عملي مي گردد.» (Core-Institute كه در آن درس هاي فوق آموزش داده مي شود، در شهرهاي زيادي از آلمان وجود دارد).
«هستهِ» ”من“ بايستي با «تحرك» (ديناميك) به ابعاد جديدي از آگاهي دست يابد. اما «هسته» ”من“ چيست كه بايد آن را بل بداهه كشف نمود؟ برداشت بل بداهه كه بدون ترديد مي تواند در عملكرد ”من“ راهنماي درستي براي تصميم گيري باشد (سيستم اطلاع `١) [انديشيدن درباره انعكاس واقعه]، معيار است براي شناخت «هسته» ”من“. از اين روي، بسياري از انواع انديشه هاي غيرعقلايي به «اينتوسيون» (آگاهي ناخودآگاه- بل بداهه) تكيه مي كنند، تا از اين طريق، طي كردن راه هاي شناخت علمي زندگي واقعي را دور بزنند.
«هستهِ» ”من“، عبارت است از واقعيت «آنسامبل روابط اجتماعي» كه به طور بل بداهه قابل شناخت نيست. از اين روي كه اين «هسته» با واكنش هاي فردي غيرمترقبه Intution ”من“، قابل شناخت نيست، بلكه تنها با برخوردي انتقادي به آن شرايط مي تواند شناخته شود، واكنش فرد خُرد و منفرد شده در برابر ناتواني از درك «آنسامبل روابط اجتماعي»، دچار شدن به بيماري روحي، ترس و نگراني است. فردي كه در اين دوره ها به چنين «بازي» تن مي دهد و فرديت ”من“ و منافع خُرد خود را تنها ابزار شناخت «آنسامبل روابط اجتماعي» مي پندارد، ديگر در مرداب دستكاري- تحميق انديشه غيرعقلايي فرو رفته است. او چنين مي پندارد كه با برخود جدي به شخصيت خود روبروست. او «در تور» مربي و گروه گرفتار شده است. او خود را به طور «ناخودآگاه» خوب احساس مي كند. در چنين پوششي ديگر زمينه اي براي انتقاد به شرايط اجتماعي وجود ندارد كه در شرايط آن زيمنس و بانك آلمان نقش مركزي و تعيين كننده براي هستي ”من“ ايفا مي كنند و به منظور شناخت «آنسامبل روابط اجتماعي» بايد عملكرد آن ها با نگرشي انتقادي زير زره بين قرار داده شود. پاسخ مربي به چنين پرسشي، با لبخندي دوست داشتني، آن خواهد بود كه اين مساله ارتباطي با تمرين ما در دوره كنوني ندارد. موضوع در اينجا تنها مساله «تحرك» ”من“ است كه مايل است «حقيقت هاي جديدي را بشناسد». جالب است، با نظر ”توم كروز“ در اين ارتباط آشنا شويم: من مي خواهم «واقعيت هاي جديدي» را ايجاد سازم. با اين سخنان، انسان به ياد تعريف «تحرك» هوبارد «براي زنده ماندن در هشت تظاهر آن» مي افتد: ديناميسم خود، ديناميسم- جنسي، ديناميسم- گروهي، ديناميسم- انسانيت، ديناميسم موجودات، ديناميسم- كهكشان، ديناميسم- روحي، ديناميسم بي پايان و يا پروردگاري. (رون هوبارد، كارپايه انديشيدن، ص ١٤٥)
«حقيقت هاي جديد»، بيان هايي كمكي هستند به منظور تكه تكه كردن حقيقت به پاره هايي سحرآميز. در اين روند، اين كه «كور ديناميك» يا سينتولوژي به خدمت گرفته شود، بي تفاوت است. هر دو نوعي از غيرعقلانيت جديد هستند كه وظيفه آن به كمك ترفندها با ظاهري علمي، جدا سازي ”من“ از واقعيت وجودي آن است.
يك ”حقيقت“ «روحي- متافيزيكي» كه بر پايه شناخت «احساسي» استوار شده است، بايستي در اين كلاس ها جايگزين واقعيت مشخص شود. «راهي كه از سرچشمه احساسي آغاز شده است، بايستي اكنون به سوي جهان بيروني طي شود و تجربه ها مشخص را در زندگي روزمره درك كند.» (برنهارد ماك، فريبورگ، پايه گذار «انستيتوي كور- دين). اين انستيتو به عنوان معرف خود كنسرن زيمنس، بانك آلمان، تلكوم، پورشه، مركله، آليانس، DASA را مي نامد. اين شركت ها در «دويچه رايش» نازي ها نيز در اين باره تجربه جمع آوري كرده بودند كه چگونه مي توان انسان ها را از خود بيگانه و درونشان را خالي كرد تا از آن ها رباط هاي سودمند و ”من“- سرباز مطيع ساخته شود.
”من“- مدرن كه توسط مديران كنسرن ها، سياستمداران، سازندگان افكار عمومي در رسانه ها (مديا) و ژنرال هاي ارتشي به عنوان ”اتم“ جامعه بازشناسي شده است، با كلمات ابريشمي در آغوش گرفته مي شود و مورد دستكاري قرار مي گيرد تا با احساس اطمينان به خود و به مثابه ”من“ خوشبخت، پرتحرك و موفق، در خدمت نظام حاكم به خدمت گرفته شود. هنگامي كه درباره ”احساس“ در اين نظام نابود كننده هسته گونه انسانيِ ”من“ صحبتي به ميان آورده مي شود، هدف هميشه سلطه بر احساس شنوايي فرد و «قابليت ارتباطي» اوست. همان طور كه شناخته شده است، چشم نمي توان ”روح“ فرد را ببيند، اما مي تواند وضع مشخص انسان ها را مشاهده و درك كند. از اين روي بايد «نگرش» به واقعيت از طريق دستكاري زبان تغيير يابد. بايد «واقعيت هاي جديدي» ايجاد شوند، تا به مثابه مديران و يا فروشندگان، قادر به شناخت احساس شرمندگي، همدردي، خشمگيني يا منقلب شدن ديگران به عنوان واقعيت عيني هستي فرد، نباشند. هنگامي كه مديران جديد، مشاوران، Coach، از «احساس» صحبت مي كنند يا هر نامي كه بندبازان غيرعقلاي هدايت كننده انسان به آن مي دهند، آنوقت بايد دانست كه ما از كوشش براي دستكاري- تحميق نگرش ”من“ دور نيستيم.
به قول رون هوباد، «علوم مدرن با بي پروايي بر صخره بي خدايي نشسته اند» و مي انديشند كه «انسان تنها از لجن و گل ساخته شده است. علوم، وجود روح را نزد انسان نفي كرده است.» (رون هوبارد، علم زنده ماندن، ٢ ١٠٩). «سينتولوژي رشته اي از پسيكولوژي است.» (رون هوبارد، كارپايه انديشيدن، ص ١٥) «سينتولوژي ديالكتيك ماترياليستي را با عنوان ”پسيكولوژي“ تعريف نمي كند، بلكه ”پسيكولوژيِ“ سينتولوژيست، قابليت هاي انسان را مورد بررسي قرار داده و آن ها را تعريف مي كند. اين آموزش از رشد ”ديانتيك“ [آموزش درباره درمان دردها به كمك شيوه هاي پسيكولوژيك] سرچشمه مي گيرد كه خود بر رشد ٤٠٠ ساله قابليت هاي- پسيكولوژي مبتني است.» (همانجا، ص ١٥)
”من“، از سرچشمه احساس، خواست و روح خود برمي خيزد. چنين ادعايي را همه انديشه هاي غيرعقلايي مطرح مي سازند. سينتولوژيست ها، همانند كرآسيونيست ها Kreationist (معتقدان به خلق هدفمند انسان توسط پروردگار)، موتاسيون و تاريخ اولوسيون تكامل انسان را نفي مي كنند. (همانجا، ص ٧٠) علوم، انسان را به «وجودي همانند ماشين، بدل ساخته است.» (رون هوبارد، علم زنده ماندن، ص ١١٠) چنين ادعايي در ابتدا تعجب برانگيز به نظر مي رسد. بالاخره سينتولوژي مدعي است، شيوه اي علمي مي باشد. اما انديشه غيرعقلايي هميشه دشمن علم و ترقي عيني است. چه نظريات ارنست يونگر Ernst Junger كه «آتومات ها» را مورد انتقاد قرار مي دهد، يا رودلف اشتينر Rudolf Steiner كه آرزو دارد به آن زمان بازگردد، «هنگامي كه هنوز تكنيك مستقل شده از طبيعت بوجود نيامده بود، دوراني كه در آن انسان روح را در جهان بيني خود جا داده بود.» (جملات قصار، مارس ١٩٢٥)، از اين قماشند.
علوم و تكنيك دستاوردهاي انساني هستند كه با دقت و شناخت انسان انديشمند ايجاد شده اند و به باز توليد واقعيت مي پردازند. شيوه بررسي در علوم و تكنيك، شيوه شناخت زنجيره علّي علت و معلول هاي مشخص در شدن هستي طبيعي و اجتماعي مي باشد. به عبارت ديگر، شيوه بررسي علمي، پايبند به بازتوليد تاريخي واقعيت است. دستكاري هاي غيرعقلايي كه تنها بخش هايي از علوم را به خدمت مي گيرند و نسبت به زنجيره علّي علت و معلول ها در كليت هستي پي گير نيستند، سدي را در برابر شناخت انسان از واقعيت تشكيل مي دهند. آن ها نمي خواهند بدانند كه چرا ارتشأ، بيكاري، بحران، جنگ ها يا نابودي طبيعت مركز ثقل عملكرد امپرياليسم است. آن ها تنها مايلند با پاسخ گفتن هر چه بيش تر به نيازهاي كمّي، «زنده بمانند».
اگر چه علوم و تكنيك بخش جدايي ناپذير در توليدِ انبوه در صنعت و كشاورزي سرمايه داري انحصاري هستند، اما آن ها ابزار ساده توليد را تشكيل مي دهند كه تنها مي توانند مبتني بر هدف ”من“، به سود و يا عليه انسان به كار گرفته شوند. علوم و تكنيك مسئوليتي در برابر فضاحت ها در ارتباط با فروش مواد غذايي گنديده، آزاد شدن گازهاي سمي در محيط زيست، توليد و به كارگيري بمب اتمي و يا نابساماني ها در بيمارستان ها ندارد. با توجه به نابساماني ها برشمرده شده، هوبارد خواستار نابود كردن بمب هاي اتمي نمي شود، بلكه خواستار «پيروزي سينتولوژي بر بمب اتمي در يك مسابقه دو مي شود.» (رون هوبارد، كارپايه انديشيدن، ص ١٣١) با بياني ديگر: هنگامي كه سينتولوژي، يعني هنگامي كه امپرياليسم آمريكا همه جهان را تصاحب كرد، آنوقت بمب اتمي نيز اهميت خود را از دست مي دهد. [زماني كه حاكميت كشور مورد تجاوز نظامي، تابع كامل و مجري صد در صدي برنامه امپرياليستي شد، حضور نظاميان امپرياليستي در آن غيرضروري مي شود. در كوزوو و افغانستان و عراق و … هنوز چنين وضعي ايجاد نشده است.]
«هنرمندي تتانِ» آقاي رون هوبارد
آموزش هوبارد مدعي آنست كه آموزشي است كه كليت هستي را در نظر دارد. البته با چنين ادعايي نمي تواند جاي هنر در اين آموزش خالي بماند. او مي نويسد: «هر هنرمند خلاق كه در جدول درجه بندي ”تن“ سقوط مي كند» به همان نسبت براي اينكه بتواند «نيروي محركه اي را براي خلاقيت به كار اندازد، ناتوان تر مي شود تا حدي كه ديگر اصلاً قادر نخواهد شد با چنين نيرويي در ارتباط قرار گيرد.» (رون روبارد، علم زنده ماندن، ص ٤٥٣) هنر «انديشه- ذهن Mind زيباشناسانه» است كه كليت «تتان را به كار مي گيرد.» (همانجا، ص ٥٢)
بدين ترتيب، هنر به مثابه جهاني مستقل در انديشه اجتماعي و از اين طريق، وسيله بروز خود آگاهي انسان، نابود مي شود. هنر گويا تظاهر «تتان» است! هنرمندي كه در جدول “تن“ ارتقا مي يابد كه همان طور كه مي دانيم، عبارت است از پذيرفتن هر آنچه «آديتور» از او طلب مي كند، شكل هنر او تغيير مي يابد و «در تظاهر خود تقويت مي شود و در ارتباطات خود موفق تر مي گردد». (همانجا، ص ٤٥٣) «هنرمند، ”تتان“ خود را به فرهنگ موجود مي افزايد، اين در حالي است كه بدون ”تتان“، هنر، واكنشي باقي مي ماند.» (همانجا، ص ٤٥٥) يك هنرمند منتقد كه كمونيست است و در نتيجه در جدول ”تن“ داراي پائين ترين درجه ٥ر١ است، بايد در ابتدا توسط آديتور در جدول ”تن“ به بالا ارتقا داده شود، تا بتواند به طور خلاق نيروي «تتان“ را به كار گيرد. به عبارت ديگر، او بايد نخست از كمونيست بودن يا «قر» زدن دست بكشد. «افرادي كه در جدول تن در مدارج پائين قرار دارند، اغلب از اين روي به هنر روي مي آورند، تا با تعويض انبوه افرادي كه با آن ها رابطه جنسي دارند، رفتار غيرطبيعي و اخلاق بي بندبارنه را توجيه كنند.» (همانجا، ص ٤٥٦) «هنگامي كه زندگي هنرمند ناپاك مي شود، هنر نيز ناپاك مي شود.» (همانجا، ص ٤٥٧)
كسي كه با هنرش انگشت بر نابساماني هاي جامعه مي گذارد، يا حتي تظاهر ارتباط از طريق ازدواج و ايجاد خانواده بورژوازي را مورد انتقاد قرار مي دهد، با اين هدف كه عشق و لذت و عقلانيت را برجسته ساخته و مورد تائيد قرار دهد، با مُهر هنرمند «ناپاك» مزين مي شود كه گويا جامعه را ننگين مي كند. در اين زمينه سينتولوژي تفاوت فاحشي با نظريات نخبگان بورژوازي اروپايي از خود نشان مي دهد كه براي آن ها، آزادي هنرمند برپايه خواست و اينتوسيون او قرار دارد. هر كسي مجاز است بدون پايبندي به دگمي، احساس خلاق خود را به كار گرفته و ارايه دهد. در اين ارتباط، واكنش احساسي هنرمند، آغازي است براي او به منظور شناخت واقعيت با اين آرزو كه واقعيت را تغيير دهد.
درك غيرعقلايي از هنر، به معناي ترك پرسش علمي درباره احساس در هستي انسان است. احساس بايد خود را در انطباق قرار دهد با هدف حساب شده اي كه به ارزش هاي غيرعقلايي منتهي مي شود. هدف چنين برداشتي، تبديل انسان به فرد تحت سيطره مي باشد. وظيفه چنين برداشتي، مانع تبديل شدن انسان به سوبيكت- انسان تاريخي به منظور شناخت و درك خود مي باشد.
قدرت امپرياليستي كه خواستار برقراري سلطه خود بر ديگران است، اگر مايل است از توده ها با موفقيت خواستار «جانفشاني» سربازگونه بشود، بايستي پاسخي به پرسش درباره معناي وجود انسان بدهد. از اين روي، قدرت امپرياليستي مي تواند ايدئولوژي خود را در هنر تنها در دوران هاي خودكامگي سلطه خود كه در آن سرمايه مونوپولي حاكميت مطلق خود را برقرار ساخته است، حاكم سازد. هنگامي كه چنين دوران هايي پايان مي يابند، هنر مورد نظر آن ها نيز نابود مي شود. سينتولوژيست ها و فاشيست ها دقيقا به اين امر واقف هستند.
انديشه غيرعقلاني سينتولوژي كه تفاوت چنداني با غيرعقلانيت فاشيستي صليب شكسته ندارد، از هنر نفي همه ماديات و معنويت از يك سو و تمايل به «تتان» و «روح» را از سوي ديگر خواستار است. اين نكته در صليب شكسته ”كيچ“ گونه [هنر مبتذل] سينتولوژي ديده مي شود كه آن را در همه كليساهاي سينتولوژي به مثابه علامت شناسايي خود به كار مي گيرند.
«گذار از احساسات از طريق برقراري سلطه روح، هدف هنر و علوم است.» (رودلف آشتينر، گ آ ٢، ١٩٩٥، ص ١٣٣) بدين ترتيب گويا هنر و علوم سرچشمه ادراك و شناخت انسان را نابود مي سازد. بدون احساس، همه چيز مرده است و تحت سلطه هدف هايي قرار دارد كه در خدمت انساني كردن احساسات انسان نيستند. عشق، اروتيك، عقلانيت، مقاومت و ارزش هاي انساندوستانه عقلايي بدون ادراك آنچه كه ارگان هاي حسي ما به ما منتقل مي كنند، زمينه شناخت ما از واقعيت نخواهند بود. آن طور كه برشت مي گويد: «نه هنرمندان و نه تاريخ نگاران مي توانند خود را از گناه درباره وضع حاكم آزاد اعلام كنند و نه مي توانند خود را از وظيفه خود براي تغيير آن، دور نگه دارند.» (برتولد برشت، كليات، جلد ٦، ١٩٩٧، فرانكفورت، ص ١٢٧)
عقلانيت، اخلاق و هنر نزد هوبارد واقعا قرباني مي شوند، تا بتواند «زنده ماندن» امپرياليسم ممكن گردد.
…
نياز به انسان دوستي مشخص
طبق گزارشي كه اخيرا منتشر شده است، ساليانه حدود ٣٠٠ هزار نفر به علت تغييرات جوي كشته مي شوند. …آن طور كه جفري ساكس، گزارشگر ويژه سازمان ملل براي هدف هاي هزاره سازمان جهاني براي مبارزه با فقر و گرسنگي اعلام كرده است، نابودي محيط زيست، كار كودكان، خريد و فروش انسان، جنگ بر سر منابع طبيعي، بيكاري و رشد فقر از يك سو، رشد ثروت در كنار بي پناهي و سرگشتگي، ترس و ترس فزاينده افراد هر روز بيش تر منزوي و به حاشيه جامعه رانده شده از سوي ديگر، كانون هاي ”عقلانيت هدفمند“ ترقي فرهنگي نظام بروژوازي دوران افول را تشكيل مي دهد.
”عقلانيت هدفمندِ“ ايدئولوژي اقتصادي، سياسي، آموزش و تربيت، علوم و هنر اين دوران انحطاطي نظام سرمايه داري مي كوشد به انسان ديكته كند كه چه چيز درست و چه چيز نادرست است. عقلانيت به چيزي گفته مي شود كه در خدمت هدف ”عقلايي“ اين نظام [انباشت سود و سرمايه و تمركز ثروت و قدرت در اختيار صاحبان سرمايه] قرار دارد. اين ايدئولوژي، آنچه را در تائيد آن نيست، ”غيرعقلايي“ مي نامند. انساني كه با تن دادن به اين ”عقلانيت هدفمند“، خود را به عنوان سوبيكت- انسان تاريخي نابود مي سازد، هدف هايش در واقع مي بايستي از يك عقلانيت انساندوستانه براي گونه انساني پيروي مي كرد. چنين انساني اما اكنون در چنگ ”عقلانيت هدفمند“ نظام سرمايه داري دوران افول گرفتار و در خدمت آن قرار دارد.
تا زماني كه ”عقلانيت هدفمند“ كه توسط مرداني تعيين مي شود كه در پس بسياري از داده هاي علم، اقتصاد و سياست قرار دارند و چگونگي هستي اجتماعي را تعيين مي كنند، انسان ها به «پوسته احساس- من» خُرد خود پناه مي برند و دچار سرخوردگي، سرگشتگي، آز، حرص، جبر و اعتياد، گرفتار در نبرد رقابت با ”من“هاي خُرد ديگر مي شوند و يا خود آن را به راه مي اندازند.
تا زماني كه ”عقلانيت هدفمند“ عملكرد انسان را تعيين مي كند كه بايد تنها مبتني بر «داده ها» عملي گردد، انسان قادر نخواهد بود به عنوان سوبيكت- انسان تاريخي، شرايط زندگي خود، «آنسامبل روابط اجتماعي» را درك كند و زندگي خود را با خلاقيت بر پا سازد. در چنين شرايطي بسختي مي تواند ”من“- خُرد، به اندويديوم واقعي تبديل شده و به فرديت يكتا و آزادي خود دست يابد. امري كه تنها هنگامي ميسر خواهد بود كه برتري ”عقلانيت هدفمند“ ايدئولوژي بورژوازي دوران افول با عقلانيت متناسب تاريخي با محتواي انساندوستانه براي گونه انساني جايگزين شده باشد. …
”عقلانيت هدفمند“ امپرياليستي مي كوشد به كمك همه وسايل ممكن، سلطه جهاني خود را به منظور برتري در بازار، بر منابع اوليه و انسان برقرار كند. اين هدف گيري به غايت ضدانساني است و تنها ”قانون ارزش“ در نظام سرمايه داري را به رسميت مي شناسد. از آنجا كه سلطه امپرياليستي هنگامي مي تواند خود را تحميل كند كه بسياري از افراد منفرد شده و خُرد آن را به مثابه ترقي براي زندگي خود بپندارند، مي كوشد هدف خود را در يك پوشش «احساسي»، در پوشش يك «آرمان» ارايه دهد. جنگ تنها زماني مي توان به مورد اجرا گذاشته و به پيروزي نايل گردد، هنگامي كه مدعي دستيابي به يك «آرمان» است. [مبارزه عليه كمونيسم، توتاليتاريسم، تروريسم و …]
«آرمان»ها، به قول هگل، پيام هايي هستند كه از خارج وارد نظر انسان ها مي شوند. برخلاف «انديشه» كه راه دستيابي به سعادت را به طور فعال جستجو مي كند، «آرمان»ها به طور منفعل ”راه“ دستيابي ”من“ منفرد و خُرد را به سعادت به او القا مي كنند. ”من“ منفرد شده، در جستجوي راه به سرزمين سعادتمند، به طور منفعل به «آرمان»ها تن مي دهد، تا از تنهايي، نااميدي و سردرگمي رهايي يابد.
جنگ هاي امپرياليستي بهيچ وجه ادامه سياست با ابزار اقتصادي و سياسي نيستند، بلكه هميشه با تبليغات تحميق كننده براي آرمان هاي غيرعقلايي همراهي مي شوند كه در خدمت ”عقلانيت هدفمندِ“ اقتصادي و سياسي جنگ طلبان در برابر رقباي ديگر، خلق هاي ديگر و ملت ها قرار دارد. بدون «آرمان» هاي غيرعقلايي، هيچ خلقي به خود اجازه نمي دهد از خلق هاي ديگر نفرت داشته باشد. بدون نفرت، جنگي نخواهد بود! از اين روي است كه بايد نفرت به كمك معيار ارزش غيرعقلايي ميان خلق ها [ميان سني- شيعه، كاتوليك- پروتستان] ايجاد شود، تا بتوان جنگ امپرياليستي را به منظور دسترسي به هدف هاي عقلايي ”عقلانيت هدفمند“ براه انداخت.
«آرمان»هاي دموكراسي، تساوي حقوق، جامعه باز، فرديت، آزادي مطبوعات و بيان نظر، آزادي سفر و… ابزار ظاهري هستند براي برقراري سلطه لوبي ها سياستمداران و مديران. تا زماني كه آن ها بتوانند خود را در پشت اين حقوق دموكراتيك صوري پنهان سازند، به هدف هاي غيرعقلايي خود دست خواهند يافت، مگر آنكه اين ترفندها با ظاهري فريبنده، توسط توده ها برملاگردد. … اما هنگامي كه اين ظاهرسازي برملا مي شود و باتون پليس بر سر تظاهر كنندگان فرود مي آيد، آنوقت حاكمان با اشاره به ”حق انحصاري دولت براي سركوب“، از منافع اقتصادي خود دفاع مي كنند.
چنين وضعي تا آن زمان قابل دوام است كه طبقه كارگر و لايه هاي مياني جامعه درك كنند كه بنا به وظيفه اي كه در برابر منافع گونه انساني دارند، سوبيكت- انسان تاريخي اي هستند كه بايد به دفاع از منافع اقتصادي انسان ها در برابر حاكمان بپاخيزند.
”آزادي“ جاي ويژه اي در «آرمان» هدف عقلايي حاكمان دارد. همه جا از آزادي فرد صحبت مي كنند، تا به اثبات برسانند كه اين ارزش شكوهمند سرمايه داري دوران افول براي انسان از چه مقام والايي برخوردار است.
هگل ميان «آزادي گونه» و «آزادي فرد» تفاوت قايل است كه «تنها براي آن فرد است». «آزادي گونه اما آزادي به مفهوم عام است و نسبت به اين يا آن فرد و واقعيت وجود آن ها، بي تفاوت مي باشد». (هگل، ف. جلد ٣، ص ٢٢١) … مفهوم آزادي براي هگل در ارتباط با نيازهاي خُرد فردي انسان قرار ندارد. اين برداشت هگل در سرمايه داري دوران افول براي انسان قابل لمس نيست. از اين روي ”آزادي“ براي انسان در سرمايه داري دوران افول، تنها به مثابه «آزادي موجود فردي» [آزادي هاي فردي و نه اجتماعي] معنا مي يابد.
«احساس آزادي فردي كه در آگاهي انسان بازتاب مي يابد، روندي انديشه اي را تشكيل مي دهد كه گويا از واقعيت عيني وجود انسان در جامعه مستقل مي باشد. اما اين برداشت، تنها درباره تعريف مفهوم آزادي صدق مي كند و ارتباطي با آزادي واقعي ندارد. از اين روي بيگانه شدن انسان در جامعه سرمايه داري كه پيامد قوانين اقتصادي عيني اين نظام است، مي تواند تنها به كمك عمل عيني، يعني از طريق پراتيك اجتماعي انسان كه عملكردي واكنشي و آگاهانه است و تنها توسط كنش فعال بخش بزرگي از سوبيكت ها در نظام سرمايه داري دوران افول موثر واقع مي شود، برطرف گردد. «اما اين شناخت از اهميت بزرگي برخوردار است كه نابود كردن بيگانگي نه توسط فعاليت فردي [و براي خواست هاي خُرد]، بلكه به كمك توده هاي بزرگ [براي دفاع از منافع گونه انساني كه منافع خُرد را نيز در بر مي گيرد] ممكن مي شود.» (ژورژ لوكاش، انتولوژي، جلد دو، ص ٦٨٢) [اهميت برخورد سياسي با هدف برجسته ساختن منافع طبقاتي و طرح مساله مالكيت در مبارزه اجتماعي به ويژه در دوران هاي برش هاي انقلابي، از اين امر ناشي مي شود]
آزادي و حقوق بشر و ارج شخصيت انسان كه توسط جامعه بورژوازي به افراد وعده داده مي شود، امري صوري را تشكيل مي دهد، زيرا اين وعده، آزادي را به عنوان آزادي از هدف هاي راسيونال اقتصاد بورژوازي درك نمي كند، آگاهي انسان را در ارتباط با خلاقيت كليت هستي انسان نمي داند، بلكه آن را تنها به صورت صوري، حقي براي انسان مي داند. به جاي آنكه اين آزادي به معناي كوشش براي شكل بخشيدن به هستي كنوني درك شود، آن را به خودي خود به معناي هستي آزاد اعلام مي كند.
فعاليت سينتولوژي براي «حقوق بشري» كه توسط بسياري از نمايندگان مجلس نمايندگان آمريكا در صفحات اينترنتي خود اعلام و مورد تحسين قرار مي گيرد، تنها يكي از «آرمان»هايي است كه آن ها مي خواهند توسط آن انسان هاي بيشماري را، صرفنظر از رنگ پوستشان، با «Freedom» (كه نام يك مجله سينتولوژي در ايالات متحده آمريكاست) و به مضمون ”حقوق بشر آمريكايي“ درك مي شود، در ارتباط قرار دهند. همان طور كه امري شناخته شده است، نظاميان امپرياليسم آمريكا نيز در ارتباط با همه جنگ هاي ايالات متحده در سراسر جهان، از آن دم مي زنند كه مي خواهند در همكاري با ناتو تنها از «آزادي» و «حقوق بشر» در سراسر جهان دفاع كنند. آن زمان كه دولت هاي عضو ناتو مي خواهند از حقوق آلباني تبارهاي كوزوو و نه كردها [فلسطيني ها، و …] با زور اسلحه دفاع كنند، اين نشاني از انتخاب دلبخواهانه و ”عقلانيت هدفمند“ آن ها دارد. اما جنگ هوايي اراده گرايانه [ازجمله اكنون با هواپيماهاي بي سرنشين] امپرياليسم كه مي خواست به كمك آن اقدامي مطابق با اخلاق و «دخالتي انسان دوستانه» نمايانده شود، درست حقانيت ”دفاع“ از حقوق بشري را نفي مي كند. دخالت هاي ناتو در دوران كنوني از اين روي، تجاوزهاي نظامي امپرياليستي را تشكيل مي دهند كه با هدف تصاحب سرزمين هاي بيگانه به منظور دستيابي به منابع اوليه و ايجاد پايگاه هاي نظامي انجام مي شوند.
از اين روي سينتولوژي ابزار ”نرم“ است براي جلوه دادن اين اقدامات امپرياليستي كه تحت عنوان «دخالت انساندوستانه» نقش بزرگي را در تبليغات رسانه هاي امپرياليستي ايفا مي كند و بخش پراهميتي را در استراتژي و ايدئولوژي برنامه ريزان ناتو تشكيل مي دهد. گرگان در لباس ميش! «درواقع اما ناتو پس از فروپاشي اتحاد شوروي و از بين رفتن اتحاديه ورشو، چيز ديگري نيست جز ابزار اعمال نظم امپرياليستي در دست ايالات متحده و مسئول براي هزاران قرباني انساني و فاجعه هاي بي شمار براي خلق هاي بالكان، افغانستان، عراق، غزه. ماشين جنگي كه با سلاح دامن زدن به نفرت و دو دستگي ميان خلق ها، جهان را به خوب و بد و خلق ها را به خلق هاي اول و دوم تقسيم مي كند.» (ميكيس تئودراكيس، جهان جوان، ٢٠٠٩ر٤ر٢)
تساوي ظاهري انسان ها، آن طور كه از طريق شركت در روند توليد و كار اجتماعي در نظام سرمايه داري تبلور مي يابد، در فئوداليسم وجود نداشت. در فئوداليسم انسان آزاد و غيرآزاد وجود داشت. آناني كه آزاد از كار هدفمند اجتماعي بودند، مي توانستند زندگي خود را به طور دلخواه سازمان دهند. غيرآزادها راهي به سرزمين آزادي آزادها نداشتند. غيرآزاد ها به مثابه انسان برداشت نمي شدند، بلكه به مثابه ابژكت – ابزار و بازيچه دست سوبژكت هاي حاكم تلقي مي شدند. تساوي، به مثابه اصل اخلاقي حاكم بر گونه انسان، در فئوداليسم وجود نداشت.
كار بيگانه شده از انسان كه همه جا حاكم شد، زمينه عيني برقراري تساوي ظاهري ميان انسان ها را در نظام سرمايه داري بوجود آورد. سرمايه داري سرزمين «آزادي وجود» را براي همه برپا نمود. براي سرمايه داران و مزدبگيران. هر دو به بخشي از سوبيكت- انسان تاريخي دوران بوژوازي تبديل شدند. وحدت جامعه بورژوازي، در وحدت دو طبقه مجزا از هم به وجود مي آيد: مزدبگيران و سرمايه. تضاد در اين وحدت، تضادي عيني است كه به طور متفاوت وارد آگاهي هر دو بخش سوبيكت- انسان تاريخي نظام بورژوازي مي شود. از آنجا كه طرف سرمايه، بخش حاكم را نيز تشكيل مي دهد، سلطه ايدئولوژي جامعه بورژوازي دوران افول را نيز بر كل جامعه برقرار مي سازد. به كمك برداشت ايدئولوژيك، انسان ها برخوردهاي مبتني بر تضاد منافع را در ذهن خود سامان مي بخشند كه در زندگي عيني، يعني در روند توليد بيگانه شده اجتماعي و تصاحب شخصي ماحصل آن توسط صاحبان سرمايه، ايجاد مي شود.
”عقلانيت هدفمند“، يعني ارزش هاي غيرعقلايي از منظر انسان شناسانه گونه انساني، ايدئولوژي حاكم را تشكيل مي دهد. اين ارزش هاي غيرعقلايي، امكان شناخت سوبيكت را نسبت به واقعيت خودساختهِ اجتماعي اش، محدود مي كند. غيرعقلانيت مانع شناخت تحرك متضادها در جامعه طبقاتي بورژوازي كه در وحدت هويت سوبيكت- انسان تاريخي وجود دارد، مي شود و به طور مدوام بيگانگي هاي جديد به وجود مي آورد كه با نابودي طبيعت و انسان، آزادي و همچنين عقب گردهاي قهقرايي همراه است. اين غيرعقلانيت با ظاهر ”عقلانيت هدفمند“ [ارتقاي هر روز بيش تر توليد انبوه!]، مانع شناخت اين ضرورت مي شود كه انسان بتواند در وحدت جامعه بورژوازي، تضاد عيني موجود را در آن بشناسد و درك كند كه اين تضاد، از ”عقلانيت هدفمند“، يا همان غيرعقلانيت حاكم بر كليت نظام سرمايه داري ناشي مي شود. محدوديت ايجاد شده براي شناخت تضاد عيني دروني نظام سرمايه داري، مانع آن مي شود كه سوبيكت- انسان تاريخي بكوشد به طور آگاهانه تضاد ها را در هماهنگي با منافع گونه انساني بر طرف ساخته، برپايي تاريخ آينده را به سود گونه انساني تحقق بخشد. ”عقلانيت هدفمند“ نظام سرمايه داري و غيرعقلانيت حاكم بر كليت آن، مانع آن هستند كه رشد هنر و فرديت واقعي فرد فرد بي همتاي انسان تاريخي در جامعه بورژوازي، عملي گردد.
”عقلانيت هدفمند“ براي جايگاه تاريخي سوبيكت و غيرعقلانيت حاكم جايگزيني را كه خود در انديشه يافته است، قرار مي دهد: «تتان» (رون هوبارد)، «علم غيب» (رودلف اشتينر)، «خواست براي دستيابي به قدرت» (فردريش نيچه) يا «آرمان هاي خود» (اوسوالد اشپنگلر) از زمره آناني هستند كه چنين غيرعقلانيتي را به انسان القا مي كنند. نقطه مشترك اين غيرعقلانيت ها آنست كه گويا رابطه اي با تضادهاي عيني مشخص در هستي سوبيكت- انسان تاريخي واقعي ندارند. «تتان»، «علم غيب»، قوانين فاشيستي نژادپرستانه، «خواست براي دستيابي به قدرت» و يا «اخلاقيات اقتصادي» [الزامات جهاني سازي]: گويا داراي همه نوع منشأ هستند، به جز ناشي از منشاء ايدئولوژي سرمايه داري دوران افول بودن. گويا برپايي تاريخ هستي سوبيك توسط او امري بكلي نادرست و ناممكن بوده و «تاريخ به پايان» خود رسيده است!
غيرعقلانيت مدرن مي خواهد آگاهي گونه انساني را نابود سازد و به اين منظور، فرد را از كليت هستي آن جدا مي سازد. «آزادي متكي به نفس» را غيرعقلانيت مدرن مي خواهد نزد انسان تاريخي كه خواستار برپايي آگاهانه تاريخ هستي خود است، و از اين طريق خواستار دفع غيرعقلانيت است، نابود سازد.
غيرعقلانيت كه ايدئولوژي امپرياليستي آمريكا و اروپا را تشكيل مي دهد، از عملگرايي Pragmatism پيروي مي كند كه هستي واقعي اجتماعي را به بخش هاي مختلف تقسيم مي كند كه گويا با كليت هستي آن ها اصلا ارتباطي ندارند. عملگرايي، روندهاي اقتصادي ضروري را آن چنان تنظيم مي كند كه گويا نظمي طبيعي- الهي و غيرايدئولوژيك هستند. پژوهش و علوم بايستي به مثابه «سرمايه فكري» به خدمت گرفته شوند. ايدئولوژي غيرعقلاني توسط اين عملگرايي به آگاهي سوبيك- انسان تاريخي خُرد و منفرد شده بورژوازي دوران افول، به مثابه چيزي گويا بكلي مستقل، منتقل مي شود.
برداشت گذشته انسان از طبيعت با رشد علوم تغيير يافت. ريشه گويا آسماني آن كه كليسا مي آموخت، نابود شد. اكنون بورژوازي دوران افول مي خواهد آن را با ايدئولوژي فرديت منفرد شده و رقابت بين آن ها جايگزين سازند. هدف اين برنامه، ايجاد وحدت در آگاهي دو بخش متضاد در جامعه بورژوازي [پرولتاريا و سرمايه] و نفي طبقاتي بودن جامعه سرمايه داري است.
آنچيزي كه نبايد وجود داشته باشد: «آزادي ناشي از خود آگاهي» است با اين پيامد، كه انسان نتواند تضادهاي موجود در هستي خود را تشخيص داده و به منظور برطرف ساختن آن ها وارد عمل شود. بدون آزادي در انديشيدن به ويژه درباره شرايط اقتصادي و محدوديت هاي ناشي از آن و دور انداختن بندهاي منافع خُرد، اخلاقيات، عقلانيت و عشق ورزيدن به انسان به اصل عمده نزد سوبيكت- انسان تاريخي بدل نخواهد شد و رهايي از بندهاي بيگانه شدن انسان، عملي نخواهد گشت. تنها با انديشيدن در باره «انسامبل شرايط اجتماعي» (ماركس)، هستي به هستي داراي همبستگي، انسانيت و سوسياليستي تبديل مي گردد.
جستجوي آن هماهنگي كه براي يافتن آن، بورژوازي دوران افول ما را به سراغ درون انسان مي فرستد كه بايد آن را از طريق غور دريافت [مراسم درويشي، متاسيون و غيره]، در آن لحظه كه با واقعيت عيني اجتماعي روبرو مي شود، فرو مي ريزد. پاسخ واقعي به زندگي انساني، به نظر لوكاش، «تنها از طريق نفي در نفي فرديت خُرد در شخصيت انسان منفرد شده و حفظ فرديت انساندوستانه در شخصيت انسان تاريخي [كه راه دستيابي به آزادي فردي را در جامعه (مانيفست كمونيستي) نشان مي دهد] ممكن است… (ژورژ لوكاش، استتيك، جلد دو، ص ٨١٦)
انساندوستي ماركسيستي «بزرگترين تحقير انسان را در سلطه آن شرايط تاريخي هستي انسان ارزيابي مي كند كه در وابستگي هاي طبقاتي او ريشه دارد و شخصيت او را به مخاطره مي اندازد.» هومانيسم ماركسيستي كه برخلاف هومانيسم انتزاعي كه نه دشمنان انسان را مي شناسد و نه با آن ها به مبارزه برمي خيزد، هومانيسمي علمي و انقلابي است كه هدف آن دسترسي به جامعه بي طبقه است. اين يك انسان دوستي مشخص است. [زنده ياد احسان طبري در نوشتار ”هدف زندگي چيست“، مضمون اين انسان دوستي مشخص را «بپا داشتن كاخ پيروزي و سعادت و عظمت انسانيت …» مي نامد (يادداشت ها و نوشته هاي فلسفي و اجتماعي، ص ١٠٧)]
تنها با انديشه ديالكتيك- ماترياليستي مي تواند سوبيكت- انسان تاريخي در سرمايه داري دوران افول خود را از وابستگي هاي تاريخي- اجتماعي و زندگي نامه فردي (بيوگرافيك) منفرد شده، آزاد سازد [احسان طبري: افعيان خوش نگار پندار را از كلبه خود برانيم وپاي در جاده اي نهيم كه به كوه ياقوت مي رود]. از اين طريق، محمل اخلاقي واقعي نزد فرد انسان بوجود مي آيد. فرد به چنين شخصيت واقعي هنگامي نايل مي شود كه «بتواند تناسب درستي از درون و بيرون، از جهان عيني و شخصيت انساني خود، از ضرورت و آزادي را در تصميمات و عملكرد خود تحقق بخشد.» (ژورژ لوكاش، استتيك، جلد يك، ص ٧٨٤)
***
انسان دوستي مشخص در انديشه احسان طبري نيز در نوشتارهاي متعددي با ظرافت روح و بيان شخصيت او، خود مي نمايد:
در نوشتار ”هدف زندگي چيست“، طبري مضمون اين انسان دوستي مشخص را «بپا داشتن كاخ پيروزي و سعادت و عظمت انسانيت …» مي نامد (يادداشت ها و نوشته هاي فلسفي و اجتماعي، ص ١٠٧) او «سعادت واقعي و عيني» انسان را نبرد براي «تامين حداكثر متنوع ترين و متحرك ترين نيازمندي هاي جسمي و روحي فردي و اجتماعي انسان در توافق با انسان هاي ديگر …» اعلام مي كند (همانجا) و در ”با پچپچه هاي پائيز“ (ص ١٢) سرشت «مردمش» انسان را «با همه طنين بلورينش» بر مي شمرد:
…
ولي ما در اين دهكده نمي ايستيم.
و ما مسافران ابديم و جوياي زباني ديگر.
و ما نرگس خودپسند دشتيِ نيستيم كه در چشمه سارها بخويش مي نگرد.
ما تاك آسماني هستيم و به سوي فرازماني، به انجام مي رويم.
ما ذرات نوريم. دانه هاي زرين در اين كاه بيهوده ايم. ما سنگلاخ ستارگان را در مي نورديم. ما دارنده عنواني شگرفيم: انسان!! نه مار، نه مور، نه بدبده، نه غوك، نه هزارپا، نه خرزهره: انسان! با همه طنين بلورينش.
افعيان خوش نگار پندار را از كلبه خود برانيم وپاي در جاده اي نهيم كه به كوه ياقوت مي رود. لذت و رنج زيستن در همين جاست. و نه در چاكري غريزه هاي واپس نگر.