مقاله شماره: ١٣٩٥ / ٣١ (٨ تير)
واژه راهنما: سياسي. تئوريك
”چپ“ لوبي يسم را رد مي كند. ريشه «ناهمگوني نظرات»؟ محك شناخت سرشت نظرات- منافع. تاريخ، تاريخ نبرد طبقاتي است. ”فرديت“ در ايدئولوژي ”پسامدرن“. ديالكتيك ”فرد و جمع“. تئوري بازتاب (انعكاس).
آيا «ناهمگوني نظرات» كه شكل تظاهر منافع متفاوت ميان انسان ها در جامعه سرمايه داري است، پديده لوبي يسم را در اين نظام توجيه مي كند و يا حتي ضرورت آن را مستدل مي سازد؟ (١)
لوبي يسم، كوشش به منظور به ثمر رساندن منافع گروه و لايه يي در جامعه بورژوازي است كه منافع خود را به مثابه منافع و نياز كل جامعه قلمداد مي كند. در هفته هاي اخير در اتحاديه اروپايي نبرد بر سر ممنوعيت ماده ي سمي ضد آفت محصولات كشاورزي در جريان است. شركت شيميايي آمريكايي توليد كننده و شركت باير آلمان كه مي خواهد اين شركت آمريكايي را ببلعد، همه امكان هاي مالي، تبليغاتي و ارتباطي خود را با محافل حاكميت در همه كشورهاي اتحاديه فعال كرده است تا ادامه استفاده از اين ماده شيميايي را ممكن سازد، در حالي كه استفاده از آن احتمالا با خطر ايجاد بيماري سرطان نزد انسان همراه است. مردم كشورهاي اروپايي عليه كوشش لوبي يست ها مبارزه مي كنند. نتيجه تصميم ”كميسيون اروپايي“ هنوز روشن نيست!
موضع ”چپ“ در باره لوبي يسم و كوشش ترفندآميز آن روشن است و نياز به توضيح اضافي نيست. در اين صحنه، «محكِ» تصميم گيري ”چپ“ شفاف و صريح است!
اما وضع ميان گردان هاي ”چپ“ آن هنگام ناروشن مي شود كه مي خواهند شيوه برخورد خود را با «ناهمگوني نظرات (منافع)» ميان خود تعيين كرده و از اين طريق اختلاف نظرها را تقليل داده و بر سر ”اتحاد“هاي اجتماعي به توافق برسند و يا حتي ”وحدت“ نظري و سازماني ميان خود را برقرار سازند.
«ناهمگوني نظرات (منافع)» مانند شمشير داموكلس بالاي سر آن ها آويزان است و نيرو و توان آن ها را براي مبارزه تحليل داده و حتي خنثي مي سازد! علت اين امر را بايد بدل نمودن «ناهمگوني» به اصلي گويا تغييرناپذير و مقدس گونه ارزيابي كرد كه گويا تنها مي تواند از طريق مطلق كردن ضرورت «احترام» به بودگي آن، مهار شود!
به نظر مي رسد بحث براي يافتن راه حل اين ”پديده ي به ظاهر بغرنج“ ضروري است! اين طور نيست؟!
اين ضرورت از اين رو وجود دارد، زيرا پديده ماترياليستي وجود «ناهمگوني» به طور متافيزيكي، به عبارت ديگر به طور ذهن گرا به «اصلي» بدل مي شود كه گويا به طور عرفاني و سحرآميز بر روابط انسان ها حاكم است و به قول ماركس، يك «كاتگوري» خاص روابط ميان آن ها را تشكيل مي دهد كه پايبندي به آن تنها از طريق سخن ”رمز“ «احترام» حفظ مي گردد!
محك براي درك پديده ي «ناهمگوني نظرات (منافع)»
آن انديشه كه اين ناهمگوني نظرات را يك پديده گويا ”طبيعي“ و ”مشيت الهي“ و غيرقابل درك مي پندارد و لذا پاسخ انسان دوستانه به ناهمگوني را جز از طريق «محترم شناختن ناهمگوني» نمي داند، از اين موضع حركت مي كند كه ”هر كس از جايگاه خود به جهان مي نگرد و ديدگاه خود را دارد. امري كه عين دموكراسي است“. ”هر انسان، شخصيتي يكتا است و داراي حق بشري براي داشتن نظر خود و بيان و ابراز آزاد آن دارد. انسان، از اين رو خواستار محترم شمرده شدن نظر خود توسط ديگر انسان ها است“، زيرا «ما [من ها] در جهان بيني مان و در كل نسبت به پديده هاي هستي و از آن جمله تاريخي، سياسي و اجتماعي و غيره، گاه همسان و گاه نزديكيم و گاهي بسيار دور …» (همانجا).
همان طور كه مي توان اميدوار بود كه قابل شناخت است، ”من“ و ”نظر من“، ”ديدگاه من“ و غيره وغيره، به بياني ديگر، موضع انديويدوآليستي، به پديده اي بدل شده است كه گويا هيچ ارتباطي با منافع گونه بشري ندارد!؟ ”من“، شخصيت يكتايي است كه گويا در خلاء آويزان است! همان داستان معروف ”روبيسون كروزه در جزيره ي دورافتاده“!
به سخن ديگر در انديشه ي كه ناهمگوني نظرات را مطلق مي سازد، رابطه ديالكتيكي ميان نظرات ناهمگون ”من“ها را مورد توجه قرار نمي دهد و به طريق اولي به آن اصلاً نمي انديشد. انگار لوبي يسم جزم گرايي بر انديشه حاكم است و تنها به منافع خود مي انديشد؟! اين طور نيست؟
ديالكتيك ”فرد و جمع“
رابطه ديالكتيكي ميان ”من“ و ”ما“، ميان ”فرد“ و جمع“، ميان انديويدوم و گونه انساني چيست؟
چگونه مي توان آن را درك كرد؟ چرا بايد شناخت اين رابطه و درك همه سويه آن را ضروري ارزيابي نمود، و در عين حال، براي حفظ حق آزاد بيان و عقيده ي فرد كه بايد بدون حتي احساس خطر امكان طرح آن را داشته باشد، رزميد؟
توضيح دقيق تئوري ماركسيستي- توده ايِ ”بازتاب“ در اين سطور براي مستدل ساختن علت «ناهمگونيِ» برداشت و نظر كه در ارتباط است با جايگاه تاريخي (نه تنها مكانيكي) ”من“ يا فرد سوبيكت، يا انسان تاريخي مشخص، سخن را به درازا مي كشاند (٢). تنها اشاره به اين نكته مفيد است كه جايگاه يكتاي ”من“ كه امتيازي قانونمند و غيرقابل انكار براي فرد (انديويدوم) را تشكيل مي دهد، همزمان به معناي محدوديت و تنگ شدن «ديد» فرد نيز است.
فرد قادر نيست كليت واقعيت را بدون ايجاد رابطه با «ديد» ”من“هاي ديگر ببيند و آن را درك كند. ”حقيقت، كليت است“ (هگل) اصل پذيرفته شده اي است! آن جا كه ”واقعيت“ به «ديدگاه» فرد و «ديد» فرد، يعني به ”حقيقت“ي كه فرد آن را ”مي بيند“ محدود مي شود، يا دقيق تر مطلق مي شود، ”حقيقت“ مثله مي گردد، نارسا مي شود. اين نارسايي پيامد قطع رابطه آن با «ديد» ”جمع“، با «ديد» گونه انساني است!
خود را روبينسون كروزه در تنهايي پنداشتن، محدود ساختن خود به تمام معني كلمه است، محدوديتي كشنده!
رابطه به هم تنيده ي فرد انسان و گونه انسان، ديد فردي و ديدگاه جمعي كه منافع گونه انساني را بازتاب مي دهد، جدايي ناپذير است. تنها با درك ديالكتيك رابطه فرد و جمع مي توان به پرسش در باره ”زندگي چيست؟“ ”هدف زندگي چيست“ پاسخ داد كه زنده يا احسان طبري آن را در نوشته هاي بسياري در ”نوشته هاي فلسفي و اجتماعي“ و ”در باره انسان و جامعه انساني“ و… توضيح مي دهد.
محك شناخت سرشت نظرات- منافع
آيا چپ كه به ضرورتِ انديشيدن بر روي مساله «نظرات ناهمگون» معتقد است، محكي براي دسته بندي كردن ميان آن ها، به سخني ديگر يافتن راه عملي شناخت و درك رابطه ديالكتيكي ميان آن ها دارد؟ محك كدام محك است؟ چگونه مي توان به آن دست يافت؟
بحث پراهميت و در عين حال در ظاهر بغرنجي كه بانو افشارنيا با ابرازنظر خود «تكانه» انديشيدن در باره آن و يافتن پاسخ براي آن در اين سطور را ارايه داد، بازمي گردد به شناخت و محك براي تصميم گيري براي همه گردان هاي و ”چپ“ و تك تك افرادي كه خود را پايبند به آن مي داند (٣). چپي كه صميمانه خواستار ترقي اجتماعي جامعه، به سخني ديگر جانبدار روند تاريخي رشد و فرازمندي اقتصادي- اجتماعي- فرهنگي جامعه بشري و براي ما ايرانيان ساكن سرزمين تاريخي خود با همه خلق هاي آن است.
تاريخ، تاريخ نبرد طبقاتي است!
چگونه مي توان به اين محك دست يافت و چرا بايد به آن به طور پيگير پايبند ماند، موضوع بررسي سطور زير است.
نظرِ انديشه ماركسيستي- توده اي، نظرِ حزب توده ايران، حزب طبقه كارگر ايران در اين زمينه مشخص و شفاف و پايدار است. توضيح جوانبي از آن در اين سطور مفيد است.
در مقاله گذشته ”نفي مبارزه ي طبقاتي به سود كيست …“ (٤) با طرح نظرات بانيان سوسياليسم علمي كوشش به عمل آمد نشان داده شود كه محور اصلي روند رشد تاريخي جامعه ي بشري كه ماركس، انگلس، لنين و ديگران آن را ”ماترياليسم تاريخي“ مي نامند، شناخت ”اقتصاد سياسي“ در هر مرحله از رشد اقتصادي- اجتماعي در طول تاريخ است كه به كمك آن، سيماي نبرد طبقاتي در آن دوران شفاف و قابل شناخت مي گردد و جمله معروف در مانيفست حزب كمونيست همه جانبه درك مي شود: تاريخ، تاريخ نبرد طبقاتي است!
بدين ترتيب، چپ از اهرم علمي براي شناختن محور اصلي مبارزه برخوردار است و محكي كه به كمك آن مي توان شناخت كيفيت و سرشت هر «نظر» را در «ناهمگوني» آن ها ممكن سازد به دست مي آورد. محكي كه شناخت رابطه ديالكتيكي ميان نظر فرد و جمع را ممكن مي سازد.
اين محك، همان طور كه اشاره شد، «منافع طبقاتي» آن طبقه ي اجتماعي است كه نوك نيزه ترقي خواهي ي اجتماعي- تمدني را در دوران مشخص تاريخي تشكيل مي دهد. ارتباط ميان زيربنا و روبناي اجتماعي كه در سطح رشد تمدن مرحله مورد بررسي تظاهر مي كند (تمدن اسلامي- ايراني، چيني، اروپايي و…) نوك نيزه جانبداري تاريخي راتوسط انسان ترقي خواه مي نماياند! هدف استرتراتژيك را به مثابه ستاره ي راهنما در مبارزه تاكتيكي و روزمره براي همه گردان هاي چپ قابل شناخت مي سازد و …
تفاوت ميان لوبي يسم در جامعه سرمايه داري و دفاع از منافع انقلابي ترين طبقه در جامعه ي امروزي، يعني طبقه كارگر در همه لايه بندي امروزي فروشندگان نيروي كار بدني و فكري، زن و مرد، پير و جوان، در شهر و روستا و… در دوران كنوني، «محك علمي» را براي چپ و مبارزه ي همه گردان هاي آن براي دسته بندي نظرات خود و محدود ساختن «ناهمگوني» به بحث مشخص در باره تاكتيك روز ايجاد مي كند، به وجود مي آورد.
با چنين شناخت از نبرد طبقاتي در جامعه كه گردان هاي چپ آگاه ستون فقرات آن را تشكيل مي دهد، «اختلاف نظرات عميق و حجيم» كه به درستي نگراني آور است، نه تنها شفاف و قابل شناخت مي گردد، بلكه همچنين يافتن راه حل به سود ترقي خواهي اجتماعي و دموكراسي و عدالت اجتماعي گشوده مي گردد.
١- «اصل مهم، قبول ناهمگوني و احترام به نظرات ديگران» است در مقاله اسب ترويا اخبارروز بخش ديدگاه ٢٦ خرداد، ١٥ ژوئن ٢٠١٦، www.ahkbar-rooz.com، بانو معصومه افشارنيا، ٣٠ خرداد. و يا در توده اي ها http://www.tudehiha.com/lang/fa/archives/2785
٢- نگاه شود ازجمله به مقاله گفتگو میان توده ای ها (نویدنو٧)، حقیقت قابل شناخت است!، نظریه ”بازتاب“ و رابطه آن با ”فردیت“! كه بخش زير از آن نقل شده است http://www.tudehiha.com/lang/fa/archives/2357
”فرديت“ در ايدئولوژي ”پسامدرن“
١- در آغاز بايد برجسته ساخت كه نظر غيرقابل شناخت بودن واقعيت عيني، هسته مركزي انديشه و فلسفه پسامدرن امپرياليستي را تشكيل مي دهد كه مي كوشد در آن مفهوم و تعريف ”انسان تاريخي“، يا ”سوبيكت تاريخي“ را كه عنصر تغيير دهنده جهان است، با تعريف و مفهوم مورد نظر خود جايگزين سازد. هارتموند كرواس در رساله ”انسان تاريخيِ شك برانگيز پسامدرن“ (به نقل از ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرنيستي“، توماس مچر، برگردان فرهاد بامداد، انتشارات پيلا، تهران ١٣٨٤)، نظر پسامدرن را چنين توصيف مي كند: «پسامدرن به جاي انسان تاريخي، به وجود آمدن نوع جديدي از انسان را مطرح مي كند و آن را ”نمونه اي از تنوع“ (انسان تاريخي، به مثابه تنوع) مي داند.» (ص ٣٥)
نظريه پرداز ديگر آلماني، اشتيلر، كوشش انديشه پسامدرن را براي «نفي فلسفي هويت و نقش تاريخيِ انسان» از اين طريق دنبال مي كند «كه با ارزيابي افزاروار از ”انسان“، از او، براي ساختارهاي جامعه دوران افول سرمايه داري، نمونه آرماني ارائه دهد؛ انساني كه نمي تواند نقشي در تغيير ساختارها داشته باشد، بلكه ناگزير است خود را با آن ها انطباق دهد.» (همانجا ص ٣٣).
در ادامه سخن خود، اشتيلر اين كوشش ايدئولوژي پسامدرن را چنين تدقيق مي كند: «گويا هويت و شخصيت انسان را تنوع آن تعيين مي كند، چنان كه مثلاً خطوط سياه ويژه هر گورخر، هويت آن را تعيين مي كند و يگانگي آن را به اثبات مي رساند. انسانِ انگشت نگاري شده، و داغ شماره بر پيكر! انسان مورد نظر پسامدرن، فاقد هر نوع هويت است، ”تنوع“ [كمّي] در اين رده، هويت [كيفي] اعضاي خانواده را تعيين مي كند.
در مورد اين موضع جبرگرايانه و عميقاً نيهليستي پسامدرنيسم كه انسان را فاقد امكان شناخت واقعيت، «پديده هاي تاريخي»، و ناتوان در تغيير آن مي نمايد، زنده ياد احسان طبري، عضو وقت هيئت سياسي و دبير كميته مركزي حزب توده ايران، در ”جهان بيني ها و …“ (جلد اول، ص ١٩٠ به بعد) با زير عنوان ”شناخت تاريخي و ماهيت آن“، موضع «ندانم گرائي» و «لاادريت را در شناخت تاريخي» تشريح مي كند و مي نويسد، «برخي از تاريخ شناسان معاصر بورژوازي … چون منكر وجود قوانين عام تكامل تاريخي و نسج در خورد شناخت رخ داده هاي تاريخي [مانند انقلاب بهمن و علل شكست آن] هستند، و علم تاريخ را به واقعه نگاري [از «جايگاه» يكتاي فرد] و تجربه گرائي محض [بدون ارتباط و توجه به «برايند» (احسان طبري) ميان تجربه هاي متفاوت از «جايگاه» هاي متفاوت] بدل مي كنند، سرانجام به اين نتيجه مي رسند كه تاريخ و به ويژه تاريخ ايام دور دست، شناختني نيست.» طبري از قول تاريخ شناس معاصر آمريكايي نقل مي كند «كه صريحاً مي نويسد كه رويدادهاي گذشته ”به مثابه پنجره ايست كه به سوي شب مي گشائيم: چراغ هائي ديده مي شود. بانگ هائي شنيده مي شود و نه بيش!“»
سپس آموزگار چند نسل از توده اي ها مي نويسد: «ما اين لاادريت تاريخي را نه فقط در مورد حوادث نزديك [انقلاب بهمن و علل شكست آن]، امري كه مسلم است، به كلي منكريم، بلكه حتي در مورد حوادث دور و بسيار دور نيز خطا مي دانيم و بر آنيم كه سرشت رخ داده هاي تاريخي (نه جزئيات جامعي از همه حوادث، همه نكات زندگي انسان كه ضرورت خاصي ندارد) هم به ياري شناخت قوانين تكامل تاريخ و انتزاع علمي و هم به ياري تجربه تاريخي و ياري گرفتن از دانش ها … شدني است.»
وحدت ”فرد و جمع“، ”ذهن و عين“
پس از طرح نظر ايدئولوژي نظام سرمايه داري دوران افول با عنوان ”ايدئولوژي پسامدرن“، كه به منظور جلوگيري از طول سخن به طور بسيار محدودي عملي شد (نگاه شود به ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“ كه به صورت پ دِ اف در توده اي ها انتشار يافته)، به بررسي نظر طرح شده در ”نامه دوم“ پيش گفته بازگرديم:
هسته درست در نظر احمد سپيداري، اين نكته است كه برداشت فردي و شخصي از واقعيت پيرامون، جزئي را تشكيل مي دهد كه ناشي از انعكاس واقعيت از ”زاويه“ و به قول سپيداري «جايگاه» فرد در ذهن يكتاي اوست.
همان طور كه قابل شناخت است، ما با مساله درك ”نظريه بازتاب (انعكاس)“ روبرو هستيم.
نظريه بازتاب (انعكاس)، برداشت مدل گونه ي ديالكتيكي- ماترياليستي از جهان پيرامون است كه هم زمان پاسخ به پرسش نخست فلسفه ماترياليستي در باره تقدّم ماده مي دهد. در اين نظريه اين پرسش مطرح است كه آيا براي انسان ”واقعيت در كليت آن قابل شناخت“ است؟ و يا بايد انسان به شناخت از واقعيت تنها از «جايگاه» خود قناعت و بسنده كند؟ آن طور كه براي نمونه «در باره ماهيت انقلاب بهمن و علت هاي شكست آن» ادعا مي شود و از اين رو شناخت از آن، «درست مثل ساير پديده هاي تاريخي مشابه …»، ناممكن عنوان مي شود، زيرا «تفاوت نظرها… بسته به اينكه ما صحنه انقلاب را از چشم چه كساني و در چه موقعيت هايي ببينيم، چشم انداز متفاوت خواهد بود.»
(ناگفته نماند كه سپيداري ناخواسته دچار اين تنگناي نظري كه با آن موافق نيست، شده است. او مي كوشد برخي ”حكم“هاي نهايي داده شده را [كه مي توان آن را ”حكم حكومتي“ نيز ارزيابي نمود] در باره ارزيابي از ”مسئوليت برخي از رهبران در شكست انقلاب و سركوب حزب“ تعديل بخشد!)
پيش از آنكه نظريه بازتاب (انعكاس) به نقل از اثر هانس هينس هولس، فيلسوف آلماني ارايه شود، سه نكته را در ايدئولوژي پسامدن كه به آن اشاره رفت، طرح و از نظر فلسفي و تئوري شناخت كالبدشكافي كنيم:
اول- در ارزيابي پسامدرن، «جايگاه» فرد، به سخني ديگر ”ذهنِ“ فرد و ”ذهنيت“ فردي به عنصر ”مطلق“ در شناخت از ”واقعيت“ [انقلاب بهمن و علل شكست آن] بدل مي شود. اين برداشتِ ”انديودوآليستي“ و فردگرايانه از شناخت واقعيت است كه به سطح برداشتي ”مطلق گرانه“ نيز ارتقا داده مي شود. نقش ”كمّيت“ در روند ”شناخت“ از واقعيت، مطلق مي شود. (مشكلي كه انديشه سوسيال دمكرات با مطلق كردن روند خود بخودي و نفي همزمان نقش روند آگاهانه در مبارزه سياسي روز با آن دست بگيريان است، داراي چنين ريشه اي است.)
دوم- اين مطلق گرايي ي آيده آليستي در ايدئولوژي پسامدرن، پيروان آن را با اين بغرنج روبرو مي سازد كه واقعاً هم ديگر قادر به شناخت واقعيت نيستند. ايدئولوژي پسامدرن اين بغرنج را متافيزيكي، از اين طريق گويا ”حل“ مي كند كه مطلق گرايي را به سطح يك قانون عام ارتقا مي دهد، و مي گويد ناتواني براي شناختِ «ماهيت انقلاب بهمن و علل شكست آن»، «درست مثل ساير پديده هاي تاريخي مشابه»، از اين رو حكمفرماست، زيرا «تفاوت نظرها» در باره شناخت از وقايع و پديده ها، در مورد مشخص نيز هميشه «متفاوت خواهد بود»! «تنوع، هويتِ» انسان پسامدرن است! پيامد منطقي چنين برداشت آن است كه اين تنوع به سطح ”دمكراسي“ ارتقا داده شود كه در انديشه پسامدرن طرح و مورد سواستفاده عليه برداشت ماترياليسم تاريخي در جامعه شناسي علمي قرار مي گيرد كه تاريخ را قابل شناخت مي داند و پيش تر به نقل از احسان طبري به اثبات رسانده شد.
به سخن ديگر، انديشه ايده آليستي «مدلي» را طرح مي سازد كه در آن گويا هيچ ”رابطه“ اي ميان «جايگاه» فردها وجود ندارد. انسانِ منفرد و ”اتم ميزه“ شده، در خلاء، به بندي آويزان و سرگردان است! رابطه ديالكتيكي ميان ”فرد و جمع“، ”جز و كل“، ”خاص و عام“، نفي مي شود.
سوم- نهايتاً مطلق گرايي آيده آليستي نزد ايدئولوژي پسامدرن موجب مي شود كه رابطه ”عين“ و ذهن“ شناخته نشده و وحدت آن ها درك نگردد. آنچه كه از «جايگاه» ذهن فرد و انديويدم برداشت مي شود، با واقعيت عيني در ارتباط قرار داده نمي شود. به سخني ديگر، مسئله ”پراتيك“ در روند شناخت وارد نمي گردد. شناخت در سطح ”تعقلي“، متافيزيكي، باقي مي ماند كه مضمون ”معرفت“ را در فلاسفه كلاسيك ايران تشكيل مي دهد. اين در حالي است كه «در تئوري امروزي شناخت، مرحله عمل (پراتيك) در مبدأ و منتهاي پروسهء شناخت قرار مي گيرد، يعني: از پراتيك به ادراكِ حسّي، از ادراكِ حسّي به تَعَقل و سپس به پراتيك …» حركت مي كند (احسان طبري، برخي بررسي ها در باره جهان بيني ها و جنبش هاي اجتماعي در ايران، ص ٥١٥، در ارتباط با ”تئوريِ شناخت يا معرفت در نزدِ قطب الدين شيرازي“).
اين در حالي است كه وحدت عين و ذهن و تاثير متقابل آن ها بر روي هم كه به كمك ”پراتيك“ قابل كنترل و شناخت و اثبات است كه پيامد آن، تغيير و ارتقاي سطح شناخت و آگاهي است، جزو جدايي ناپذير ”شناختِ“ ماترياليست ديالكتيكي را در انديشه ماركسيستي- توده اي تشكيل مي دهد!
به سخني ديگر، محدود ساختن روند شناخت به شناخت فردي، به ابزاري براي طرح نظريه اي بدل مي شود كه هدفش نفي امكان شناختِ ”كيفيت“ است كه واقعيت را تشكيل مي دهد، در مورد مشخص بررسي كنوني، شناخت كيفيت (سرشت) «انقلاب بهمن» و «علل شكست آن». اين واقعيت، اما جمع عددي ”كميت“ها، يا جمع مكانيكي «نظرهاي متفاوت» نيست، بلكه بيان رابطه و تاثير متقابل ميان ”كميت“ها و ميان آن ها با محيط پيرامون است. رابطه اي كه احسان طبري براي آن واژه «برايند» را به كار مي برد. تنها با چنين برداشتي است كه شناخت ”كليت“ ممكن مي گردد كه به گفته هگل حقيقت است: ”حقيقت، كليت است“! و احسان طبري آن را چنين تعريف مي كند: «حقيقت، يعني انعكاس واقعيت عيني در ذهن ما» (نوشته هاي فلسفي …، جلد دوم، ص ٣٨)
اكنون با اين مقدمه، به تئوري بازتاب (انعكاس) بپردازيم
هانس هينس هولس“، فيلسوف ماركسيست آلماني كه در دسامبر ٢٠١١ به ابديت پيوست، در كتابي با عنوان ”بازتاب“ (انعكاس) Widerspiegelung (انتشارات ترانسكريپت ٢٠٠٣)، نظريه «بازتاب» را به مثابه يك «كاتگوري ي زيربنايي در ماترياليسم ديالكتيك» نشان داده و آن را همه جانبهِ مورد بررسي قرار مي دهد. ارايه همه جوانب كتاب در اين سطور ناممكن است (بخش هاي عمده نظريه هولس را مي توان در كتاب پيش گفته ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“ مطالعه كرد).
جنبه مورد توجه ما در اين سطور در ارتباط قرار دارد با مساله شناخت كليت كه بيان كيفيت مشخص است
لنين انعكاس و تاثير متقابل را «ويژگي ماده» مي نامد. اين مفهومي است كه بايد آن را به معناي «رابطه» ماده با محيط پيرامون درك كرد. تصور ماده بدون رابطه و تاثير متقابل، به نظر لنين، نفي وجود ماده است. هولس آن را در اثر خود، «رابطه ي وجود- بودگي»ي ماده مي داند كه براي آن كه باشد، به آن تن مي دهد. هولس مي گويد اين رابطه را مي توان «در مدل نظريه بازتاب» درك كرد. «اگر چيزي تاثير نگذارد، انعكاسي از خود نشان ندهد، فاقد وجود- بودگي است [به بيان ساده، وجود ندارد!].»
توضيح انعكاس واقعيت عيني در ذهن را هولس در اثر پيش گفته (به نقل از كتاب ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ص ٣٦ تا ٣٨) چنين توضيح مي دهد: «شناخت عقلايي كليت [جهان و يا هر پديده] به هيچ صورت ديگري كامل نمي شود، جز در انديشه مربوط به كليت كه در آن كليه اطلاعات و از جمله تجارب عملي [فرد] منظور شده باشد.
دسترسي به اين كليت از طريق مرتبط ساختن همه جوانب و اجزاي كليت با يكديگر ممكن مي گردد، كه از اين راه، به كليت شكل ظاهري نيز داده مي شود كه در آن، انواع تالي هاي ممكن شكل [«جايگاه»] نيز مورد توجه قرار مي گيرد.» (ص ٤٤)
يكي از شاگردان هولس با نام آندرآس هولينگ هورست Andreas Hüllinghorst، به مناسبت مرگ او، اين نظر او را در روزنامه ”جهان جوان“ (١٣ دسامبر ٢٠١١) توضيح مي دهد كه ارايه كوتاه و ساده شده ي برداشت از آن در اين سطور مي تواند براي درك نظريه بازتاب كمك باشد: همان طور كه گفته شد، اگر چيزي بازتابي از خود ارايه ندهد، فاقد وجود و بودگي است. از اين رو هر چيز را – از اتم تا كليت كهكشان و يا چيز بغرنج تري مانند خودآگاهي انسان -، مي توان به طور انتزاعي همانند يك آينه ي كروي تصور كرد كه نه تنها آنچه كه در اطراف اوست بازتاب مي دهد [از «جايگاه» يكتاي خود]، بلكه از آنجا كه آينه هاي ديگر در اطرافش، اطراف خود را [از «جايگاه» خود] بازتاب مي دهند، وغيره، هر انعكاسي، پلي، رابطه اي براي بازتابِ انعكاس ديگر است. از اين رو هيچ آينه اي، هيچ وجودي، مضموني ندارد، به جز مضمون لايتناهي كهكشان [مضمون ماده]. از اين رو نيز فرد [كميت]، مضمون ماده را تشكيل نمي دهد، بلكه بهم پيوستگي كليت وجود. … اما از آنجا كه هر فرد (آينه) كهكشان را از «جايگاه» خود بازتاب مي دهد، اين بازتابي، متفاوت از بازتاب در آينه هاي ديگر است. از اين رو، هرچند وجود و بودگي از نظر مضموني داراي وحدت است، از نظر شكل بازتاب (جهان [انقلاب بهمن و علل شكست آن]) متفاوت است. از اين رو هر وجودي [برداشتي] از وجود ديگر متفاوت و شكلي متفاوت داراست. بر اين پايه است كه كهكشان در آينه ها [ارزيابي از انقلاب بهمن] يك جور نيست. كهكشان بر اين پايه، هم از وحدت برخودار است و هم زمان از وحدت برخوردار نيست. درك اين وحدت و تضاد، درك كليت واحد وجود- بودگي است. [درك وحدت توانايي و ناتواني و غيره و غيره كه سپيداري نيز به آن اشاره دارد …]
با توجه به اين بغرنجي و چندلايگي شناخت از كليت هر پديده است كه فلسفه ايده آليستي، آن را امري ذهني- معنوي مي پندارد، و به انديشه (ايده) در ذهن فرد، در برابر وجود ماده عيني خارج از ذهن، تقدم، و به پرسش نخستين فلسفه پاسخ ايده آليستي مي دهد. اين برداشت و «شناخت» ايده آليستي، يك سويه و مطلق گرانه است، زيرا در آن ماديت جهان خارج در ارزيابي نفي مي گردد؛ و به بيان دقيق تر، در روندي جدا و زمان بندي شده نسبت به ذهنيت، در نظر گرفته مي شود.
اما انعكاس ديالكتيكي ي واقعيت عيني خارج از ذهن، بر پايه ”مونيسم ماترياليستي“، يعني بر پايه وحدت بين ماديت خارج از ذهن و ذهنيت دروني قرار مي گيرد. كارل ماركس اين وحدت را انعكاسِ «روابط مادي» مي نامد. هولس، همانجا اين امر را چنين توضيح مي دهد: «كليت [جهان] را نمي توان به اين صورت دريافت: اكنون اين، و سپس چيز ديگر؛ زيرا در اين صورت جهان نه آن چه اكنون، بلكه به جز آن، چيزي هم هست كه در آينده خواهد بود. اما اگر بودن در چهارچوب مقوله كليت انديشيده شود، آن گاه بايد زمان تداوم آن [مثلالً زمان تجزيه و تحليل براي درك آن در ذهن] نيز به وضعيت كنوني افزوده گردد. از اين رو بايد در الگوي ديالكتيكي از جهان [يا هر پديده] كثرت گونه اي مواد [پديده، انسان] با وحدت جهان آن چنان در ارتباط قرار داده شود كه كثرت گونه اي مواد (اجزا [«ديدگاهِ» انسان])، به مثابه علت تك واحدي Singualitaet هر جز، برقرار باشد، و هر جزء شرط وجود كليت [پديده، جهان، خانواده ي انساني] نيز باشد … يعني پايه و اساس وجودِ ظاهري هر جزء، در ارتباط دروني كليت [گونه، آنتروپولوژي- مردم شناسي] قرار گيرد … [كه كيفيت مشخصي است. تنها از اين طريق وحدت عين و ذهن برقرار مي گردد!].
اين برداشت، در نظرات كارل ماركس، آن جا كه تعريف ماده را از سيستم متافيزيكي ماترياليسم خارج مي سازد و تعريف ديالكتيكي ماده را با فرمول «روابط (تناسب) مادي» materielle Verhältnisse بيان مي كند، به شكوفايي كامل مي رسد. تنها تعيين وضع نسبي براي مادي بودن [ماديت] است كه اجازه مي دهد وحدت در طبيعت و روح، وحدت ماديت و معنويت [ذهنيت] به مثابه وحدت متفاوت ها تبيين و دريافت شود و بر اين پايه، مونيسم ماترياليستي پيگيرانه مستدل گردد.
نظريه انعكاس واقعيت عيني در ذهن، بر پايه اين شناخت از كليت وجود، يعني يك پارچگي آن چه كه هست [عين و ذهن] مستدل مي شود.» (پايان نقل قول با اضافاتي بر آن)
به سخني ديگر، تئوري اتميزاسيون پسامدرن كه انسان تاريخي را به فردها و انويوديوم هايي بدل مي سازد كه نظريه پرداز ديگر آلماني، اشتيلر، آن را ارزيابي «افزاروار از ”انسان“» مي نامد كه «نمي تواند نقشي در تغيير ساختارها داشته باشد، بلكه ناگزير است خود را با آن ها انطباق دهد.» (جامعه مدني و آگاهي پسامدرن، ص ٣٣)، برداشتي ايده آليستي و ضد ماترياليستي است.
احسان طبري در ارتباط با موضع نيهيليستي و ماهيتاً جبرگرانه كه پيش تر از آن صحبت شد، همانجا اين برداشت افزاروار از انسان را توسط آيده آليسم (و ايدئولوژي پسامدرن) چنين توصيف مي كند: «خير و صلاح بشر همانا آن است كه با سرنوشت بسازد و بدان قانع شود، در قدرت ما نيست كه جهان را تغيير دهيم و يا زندگي سياسي و اجتماعي را عوض كنيم و نيز از سير حوادث نبايد شكوه كرد و بايد راه رضا و تسليم را در پيش گرفت. …»
٣- بانو افشارنيا توضيح مواضع و سياست حزب توده ايران را توسط نگارنده از اين رو مورد پرسش قرار مي دهد كه مي پندارد، اين وظيفه تنها وظيفه مسئول هاي حزبي است.
نگراني انديشه اي كه حزب طبقاتي را، به بيان رفيق احسان طبري در ”با پچپچه پاييز“ يك «دكانچه نزول خواري» بپندارد (كه احسان طبري همانجا با قاطعيت نفي مي كند)، قابل فهم است، ولي مستدل نيست. اين عجيب نيست كه چنين برداشتي نتواند وظيفه ي فرد فردِ نيروي نو را در انتقال هدف و برنامه حزب طبقه كارگر به درون صفوف زحمتكشان و ديگر لايه هاي ترقي خواه، به مثابه يك وظيفه روزانه درك كند. حزب توده ايران، حزب طبقه كارگر ايران يك جريان تاريخي- طبقاتي است. جريان تاريخي- طبقاتي اي كه از منافع طبقاتي زحمتكشان دفاع مي كند كه محور مركزي منافع همه لايه هاي ترقي خواه و مبارزان راه رهايي انسان را تشكيل مي دهد. از اين رو، هر مبارزي مجاز و حتي موظف است، مواضع علمي حزب طبقه كارگر را در جامعه مطرح ساخته و از آن دفاع نمايد! مواضع طرح شده، مصوبات ششمين كنگره حزب توده ايران را از سال ١٣٩١ تشكيل مي دهد!
٤- نگاه شود همچنين به مقاله ”نفي مبارزه ي طبقاتي به سود كيست در اخبارروز بخش ديدگاه (١ تير ٩٥، ٢١ ژوئن ٢٠١٦) يا توده اي ها http://www.tudehiha.com/lang/fa/archives/2795.