فیلسوفانی مانند ژان فرانسوا لیوتار در کتاب وضعیت پسامدرنی میگوید که «پسامدرنیسم نه به دنبال تحقق یک حقیقت واحد است و نه به یک وحدت اجتماعی و سیاسی میاندیشد». پسامدرنیسم بدینگونه جستارهای اجتماعی را نه از زاویه طبقاتی بلکه با بررسی گفتمانهای خاص فرهنگی و اجتماعی تحلیل میکند. لیوتار میگوید: «ما دیگر نمیتوانیم به داستانهای بزرگ تاریخی و اجتماعی باور کنیم؛ آنچه که در جهان پسامدرن میسازیم تنها روایتهای کوچک، پرشمار و متضاد هستند.» این نگاه با کنار گذاشتن تحلیل طبقاتی، نقش هویتها و گفتمانهای خُرد را بیش از اندازه بزرگ میکند. در این چارچوب، نبرد طبقاتی یک نیروی بنیادی برای دگرگونیهای بزرگ اجتماعی نیست، بلکه به شماری از نبردهای خُرد هویتی و فرهنگی دگرگون میشود. لیوتار همچنین میگوید که دانش مدرن یک نهاد سازماندهی شده و کالایی شدهاست. او می گوید که علم، بهجای اینکه جستجویی بیطرفانه و عینی برای حقیقت باشد، بیشتر بازی زبانی است که بر دینامیکهای قدرت استوار است. بدینگونه، هدف دانش دیگر پیدا کردن حقیقتهای جهانی نیست، بلکه بیشتر هماندیشی معانی در زمینههای ویژه است. او به درستی از کالا شدن دانش در زمان ما سخن میگوید، ولی آن را در چارچوب نظام سرمایهداری که همه چیز را، حتا طبیعت و آب و هوا را هم کالا کردهاست، بررسی نمیکند.
پسامدرنیسم به زمینههای فرهنگی و گفتمانی قدرت میپردازد، ولی تحلیل مارکسیستی به زمینههای اقتصادی و مادی بهرهکشی کلان میپردازد. مارکس در مانیفست کمونیست (1848) مینویسد: «تاریخ همهی جامعهها تا امروز تاریخ نبرد طبقاتی است.»
پسامدرنیسم، به سرمایهداری همچون یک دستگاه اقتصادی که با بهرهکشی از طبقه کارگر برای بیشسازی سود با ارزشاضافی زنده میماند، نگاه نمیکند.
پافشاری بر فردگرایی و روابط خُرد قدرت، پسامدرنیسم را وامیدارد که نقش مقولههایی مانند طبقه اجتماعی، بهرهکشی اقتصادی و تضاد طبقاتی را در تاریخ کاهش دهد.