مقاله ی شماره۳/ ۱۳۹۸
۲۸ فروردین ۱۳۹۸ ۱۷ آوریل ۲۰۱۹
در ابرازنظری ع ع گرامی می نویسد: “منطق دیالکتیک” منطق نیست، نوعی شیوه ی دیدن هستی ست. (اخبارروز ۱۰ فروردین در مقاله ی مسعود امیدی، ٬٬ترویج توهم دمکراسی تمامعیار …٬٬).
وظیفه ی این سطور آموزشِ سیستماتیک «منطق دیالکتیک» نیست. آن کس که میخواهد به این مضمون معرفت یابد، میتواند ازجمله به کتاب ٬٬نوشتههای فلسفی و اجتماعی٬٬ زنده یاد احسان طبری مراجعه کند و در صفحات ۱۹ تا ۲۵ (جلد اول) با منطق دیالکتیکی آشنا گردد.
ولی نمیتوان با بیان «نوعی شیوه ی دیدن هستی» به عنوان تعریف منطق دیالکتیکی موافقت نمود. زیرا بیانی تقلیل گرا از مضمون «منطق دیالکتیک»ی است. طبری در آنجا منطق دیالکتیک را «یک بحث اسلوبی» تعریف می کند. موضوع بررسی اسلوب دیالکتیکی، «توصیف چگونگی حرکت تحولی طبیعت و جامعه است».(۲۰)
طبری در ارایه تعریف آن می نویسد «منطق دیالکتیک، .. منطقی است مضمونی که نه تنها به اشکال احتجاج، بلکه به صحت محتوای آنها نیز توجه کامل خود را معطوف می کند».
تقلیل گرایی در بیان پیش گفته در این امر خود می نماید که میخواهد «منطق دیالکتیک»ی را به «نوعی شیوه ی دیدن هستی» محدود سازد که گویا در کنار «نوعی» دیگر قرار دارد که به نوبه خود گویا تنها «ابزار ارزیابی منطقی» را تشکیل میدهد. ع ع گرامی همانجا می نویسد: ما یک ابزار ارزیابی منطقی بیشتر نداریم. آنهم همان دستگاه سه پاره ای ست که بهش “قیاس” میگن. نام “منطق صوری” هم از همین “فرم” سه گانه میاد. دو مقدمه و یک نتیجه. ارستو برای اولین بار قانون مندی های این دستگاه را فرموله میکنه. اما دستگاه ساخته ی ارستو نیست. بخشی از بافت استدلالی ذهن انسانه. مثل زبان که ما باهاش حرف می زنیم اما دستور نویس ها قانون هاش را کنار هم می گذارند. نیازی به گفتن نیست که “منطق دیالکتیک” منطق نیست، نوعی شیوه ی دیدن هستی ست.
بیان «نوعی شیوه دیدن هستی» از این رو نیز برداشتی تقلیل گرانه است، زیرا به منطق دیالکتیک «از روزنی تنگ» (اط) می نگردد. به این نکته دیرتر بازمی گردم. تنها اشاره شود که این بیان، استه تیک منطق دیالکتیکی را درنیافته است که در انطباق اسلوب بررسی و مضمون دیالکتیکی پدیده تظاهر میکند و هماهنگی و بهم تنیدگی مضمون و شکل را قابل شناخت می سازد.
طبری در ضرورت تسلط دقیق بر منطق صوری ارسطو هنگام بررسی هر پدیده توسط مبارزان تردیدی روا نمیداند و همانجا مینویسد «منطق سیلوژیستیک ارسطویی که منطق صوری است [ظاهر امر را مورد توجه قرار میدهد] و تنها به صحت و دقت اشکال احتجاج توجه دارد (که چه چیزی استدلال است و چه چیزی سفسطه) و نه بر صحت محتوی این اشکال ..». و اضافه می کند: منطق دیالکتیکی «منطقی است مضمونی که نه تنها به اشکال احتجاج، بلکه به صحت محتوی آنها نیز توجه کامل خود را معطوف می کند.»
طبری رابطه میان منطق صوری و دیالکتیکی را «رابطه حساب با ریاضیات عالیه» مینامد و اضافه میکند که «نمی توان منطق دیالکتیک را بدون منطق صوری و در وراء آن به کار برد. یکی دیگری را حذف نمی کند. یکی جای دیگری را نمی گیرد. ما هم به منطق ارسطو نیازمندیم و هم به منطق مارکس.» (۲۱)
در ادامه احسان طبری به توضیح توانایی منطق صوری در ارزیابی از «معرفت ایستایی سیستم» یا هر پدیده میپردازد که در ابرازنظر ع ع گرامی توضیح داده شده است. در این مرحله است که از طریق «آزمون، مشاهده، تتبع و پژوهش و جمع آوری فاکت ها، اسناد و مدارک» انجام میشود که در آن نقش منطق صوری پراهمیت است، برای «شناخت دقیق و جامعه سیستم مورد تحقیق».
طبری همانجا با تشریح «اسلوب تکوینی» که «معرفت بر پویایی سیستم» را ممکن میسازد، سخن داهیانه در توضیح منطق دیالکتیکی را تکمیل می کند. و اضافه می کند: برای یافتن ساختار (یا استروکتور) سیستم، یعنی مطالعه سیستم در حالت فقدان حرکت .. (ایستایی) .. باید اسلوب تحلیلی (آنالیتی تیک) را به کار برد. .. برای یافتن حرکت تکاملی سیستم به مثابه یک روند تکامل، یعنی در حال حرکت [و شدن] و به اصطلاح به شکل پویائی (دینامیک) .. در این مورد باید اسلوب تکوینی (ژنه تیک) به کار رود.
و اضافه می کند: هر پژوهشی معرفتی، .. دو مرحله دارد. مرحله تجربی (امپریک) یا حسی، .. مرحله نظری (یا تئوریک) .. یا عقلی. ..
منطق دیالکتیکی اهرم نبرد انقلابی
اندیشه ی ماقبل مارکس، از این رو با بررسی مضمون پدیده موافق نیست و چنین بررسی را نفی میکند و یا «نوعی نگرش» می نامد، زیرا منطق دیالکتیکی گذرایی بودن پدیده را آشکار می کند. فلسفه ی بورژایی کنونی مایل است رشد اندیشه را به محدوده ی دانشِ ٬٬علم٬٬ از ارسطو تا هگل محدود سازد. چنین هدفی را آگاهانه و یا ناآگاهانه در برابر خود قرار می دهد. و مدعی است که «ما یک ابزار ارزیابی منطقی بیشتر نداریم. آنهم همان دستگاه سه پاره ای ست که بهش “قیاس” میگن. نام “منطق صوری” هم از همین “فرم” سه گانه میاد. دو مقدمه و یک نتیجه. ..».
ع ع مایل است این ره آورد تاریخی اندیشه ی انسان را که مدیون ارسطو است، و آن را «بافت استدلالی ذهن انسان» مینامد به تنها «ابزار ارزیابی منطقی» بدل سازد و می نویسد: «ارستو برای اولین بار قانون مندی های این دستگاه را فرموله میکنه.»
شناخت منطق دیللکتیکی تنها نمونه در روند رشد اندیشه ی پژوهشگر انسان نیست. اندیشه ی پژوهشگر انسان نیازمند دو هزارو پانصد سال زمان بود، تا بتواند از زبان مارکس به پرسش کالاً چیست، پاسخ دهد. ارسطو یکی از آغازگران در جستجوی پاسخ و ارایه ی تعریف از کالا در تاریخ اندیشه است. ولی در طول این دوران تاریخی، پاسخ به پرسش ٬٬کالا چیست٬٬ بی جواب ماند. تنها کشف مارکس است که به پرسش در این باره پاسخی نهایی می دهد. مارکس با شناخت و توضیح دو ویژگی کالا، ویژگی «مصرف» و «مبادله» به سردرگمی طولانی اندیشه پایان داد.
به نظر میرسد که زمان برای آن فرارسیده است که مداحان نظام سرمایه داری با پذیرش منطق دیالکتیکی، از جانبداری غیرمستدل از ابدی بودن نظام سرمایه داری دست بردارند و در صف مارکسیست ها قرار گیرند که جانبدار رشد دانش بشری هستند!
نقطه ی آغاز بررسی
پرسشی که اکنون مطرح است این پرسش است که برای عملی ساختن بررسی یک پدیده ی ناشناخته طبق قوانین و اسلوبی که در پیش نقل شد، اندیشه ی دیالکتیکی باید از کجا آغاز کند؟ نقطه آغازِ بررسی ساختاری، کارکردی و ژنه تیکی کجاست؟
لئو کفلر در بخش دوم کتاب ٬٬تاریخ و دیالکتیک٬٬ در ارتباط با ٬٬زمینه های منطقِ دیالکتیکِ هگل٬٬ که برگردان به فارسی آن را میتوان در تودهای ها مطالعه کرد، می نویسد: در سیستم اندیشه ی هگل توصیفِ واقعیت به طور کلی در دو جهت عملی می گردد. به نظر هگل باید هر دو جنبه ی، یعنی هم سویه بیگانگی از خود [که همراه است با پرسش درباره ی ابهام ها] و هم شناخت از خود [درباره ی آنچه درک شده است] در هر بررسی [مشخص] مورد توجه قرار گیرد. باید هر دو جانب و سویه ی هستی دنبال گردد و یک پارچگی آن به اثبات رسانده شود. هگل این دو روی هستی (پدیده) را دارای مضمون عینی ای میداند که با اثبات انطباق آنها بر یکدیگر، مضمون هستی (پدیده) شناخته و درک می شود. او [هگل] این روند را به مثابه مراحلی از حقیقت واحد ارزیابی میکند که در مرحلهای به شناخت از خود میرسد و یا نکتهای که همان معنا را می رساند، یعنی وحدتی که همراه است با نفی دیالکتیکی عناصر تشکیلدهنده خود .. که برای تمام هستی صدق میکند ..
بدین ترتیب، برای هگل اندیشه عقلایی، بهیچ وجه خود را به منطقِ فرمال محدود نمی سازد؛ برعکس، منطق صوری تنها لحظهای است در زیر مجموعه منطق دیالکتیکیِ هگلی. مضمون و ذات هستی و مضمون و ذات اندیشه در منطق هگلی کاملاً بر یکدیگر منطبق هستند. پیامد چنین وضعی، کشف ٬٬اسلوب٬٬ منطق دیالکتیکی است که اما ماورای خصلت خود به مثابه یک اسلوب، همزمان منعکس کننده قوانین دیالکتیکی حرکت و تغییر نیز میباشد(به نقل از لنین، و ا، بازمانده های فلسفی، ۱۹۴۷، ص ۱۴۲). هگل خود این نکته را چنین توضیح می دهد: «زیرا اسلوب چیزی نیست، جز مضمون و ذات ساختار کلیت».
از این لحاظ، منطق دیالکتیکی درواقع همزمان اسلوب بررسی را تشکیل می دهد. .. منطقی که طبق آن، اسلوب و واقعیت- حقیقت و همچنین شکل و محتوا، امری یکپارچه را تشکیل می دهند.
با این توضیح های ولی هنوز به این پرسش پاسخ داده نشده است که نقطه ی آغاز برای درک دیالکتیکی پدیده و واقعیت را باید در کجا جستجو کرد؟ نقطه ی آغاز در کجاست؟
در کلیت است؟ در جز است؟ این پرسشی تعیین کننده است، ولی پاسخی نیست که هگل می دهد. او میگوید نه با این و نه با آن، بلکه بایدتنها با تناسبی از آن دو بررسی را آغاز کرد! اما پیش شرط تعیین چنین تناسبی، مگر شناخت قبلی تناسب میان خاص (جز) و کل نیست؟!
به سخنی دیگر، از پرسش درباره ی نقطه ی آغاز بررسی تنها این نتیجه به دست میآید که روند شناخت از پدیده ی نشناخته، از هستی، آغازی ندارد. میتوان از هر نقطهای آغاز نمود، به شرط آن که آن را مطلق نکرد. آن نقطه را عمده و تعیین کننده برای شناخت از هستی و پدیده ی نشناخته اعلام نکرد. مطلق [عمده!] بودن نسبیت را برای همه ی نقطه های احتمالی انتخاب شده برای آغاز روند شناخت، پذیرفت و به آن پایبند ماند. لذا این شناخت عمده است که هر آغازی موقتی است.
وحدت هستی و نفی دیالکتیکی
شناخت و درک منطق دیالکتیکی اکنون به نقطه ی آغاز دست یافته و مضمون موقتی بودن آغاز را دریافته است، ولی هنوز به این پرسش پاسخ همه جانبه نداده است که که هدف شناخت چیست؟ آیا باید جزها را شناخت و یا کلیت هستی را؟ آیا کافی است جزها را یک به یک بشناسیم، آنگاه به کلیت دست یافته ایم؟
پاسخ منطق غیردیالکتیکی ساده است. برای منطق ماقبل دیالکتیکی، کلیت از اجزا تشکیل می شود. انسان از اندام ها و دستگاهها تشکیل می شود. هنگامی که که ما جزها را شناختیم، تأثیر آنها را بر روی یکدیگر و با محیط خارج دریافتیم. انسان را شناخته ایم. منطق دیالکتیکی به این شناخت قانع نیست.
برای هگل وحدت سوبیکت و ابژکت، وحدت کل و جز، «وحدت هویت و ضد هویت»، کلیت را تشکیل می دهد. «کلیت، حققت است!» تنها با درک وحدت عین و ذهن، پدیده ی ٬٬انسان٬٬، طبق منطق دیالکتیکی شناخته شده است. هگل آن را نایل شدن واقعیت به روح مطلق [وحدت آن دو] می نامند. هگل مساله ی وحدت را به طور ذهنی حل و فصل می کند. اما این که هگل رسیدن عین و ذهن را به یکدیدگر به طور ذهنی حل می کند، یک مساله است. نکته اساسی ولی این نکته است که به طور عینی، وحدت کلیت پدیده و یا هستی به مثابه برداشتی دیالکتیکی در واقعیت و هم در ذهن عملی می گردد که بانیان سوسیالیسم علمی آن را بر روی پاهای ماتریالیستی قرار دادهاند و از بند ایده الیستی مورد نظر هگل آزاد ساخته اند.
پر اهمیت در برداشت هگل آن است که برای شناخت هر پدیده، روند شدن و پدیدار شدن آن را توضیح میدهد و قابل شناخت می سازد. از این روست که طبری پیش تر بر اهمیت شناخت ساختار و کارکرد پدیده اشاره دارد که باید با درک روند تغییر و تکاملی آن به درک کلیت پدیده نایل گردد. تنها از این طریق است که «انتزاع توخالی» از ٬٬انسان٬٬ و یا هر پدیدهای به عنوان یک «کلیتِ» نشناخته، به شناختی درک شده فرامی روید.
لئو کفلر این نکته را همانجا چنین بیان می کند: کلیت بهیچ وجه و به خودی خود و آنطور که به طور واقعی وجود دارد، یعنی همه جانبه و با کیفیتی تحقق یافته برای اندیشه شناخته شده نیست و توسط آن ابتداء به ساکن درک نشده است. به مثابه کلیت تحقق یافته، میتواند چنین کلیتی تنها از این طریق درک شود که با دنبال کردن راه و جریان روند ایجاد شدن آن، و این بنوبه خود یعنی از طریق دنبال کردن رشد و تکامل لحظه ها و جنبههای آن در مراحل ایجاد شدن آن ها، و ایجاد شدن لحظه متضاد آنها و نفی هر لحظه در جریان روند تکاملی آن در روند، درک شود.
بدین ترتیب است که منطق دیالکتیکی علم شناخت از هستی و همزمان اسلوب شناخت هستی است.
سرشت جانبدار پدیده
سرشت انقلابی یا ترقی خواهانه ی پدیده در روند شدن آن قابل شناخت می گردد. هنگامی که تضادهای ایجاد شده میان لحظهها و جنبههای پدیده در مرحله رشد و تغییرات آن در جهت تقویت سویه ی نوین و نفی سویه کهن به ثمر می رسد، هنگامی که بنا به منطق دیالکتیکی ٬٬ضرورت و اتفاق٬٬، نبرد نابرابر میان نیروی نو و کهن به سود نیروی نو تغییر می یابد، سرشت انقلابی و تغییر یابنده ی روند تغییرات قابل شناخت می گردد. نو با نفی جنبههای میرنده در پدیده به نفی دیالکتیکی کهن دست می یابد. این واقعیت تاریخی، ریشه ی خوشبینی را در نبرد نیروی نو تشکیل میدهد و درستی آن را مستدل می سازد. روند، روندی ذهنگرایانه نیست. عینیت قانونمند رشد تاریخی را بیان می کند. و بر این پایه است که روند رشد پدیده از ساده به بغرنج و از بسیط به مرکب به پیش می رود.
استه تیک منطق دیالکتیکی
هنگامی که روند شناخت پدیده ی ناشناخته به کمک اسلوب بررسی ساختاری و کارکردی و ژنه تیکیِ تحلیل از پدیده در حرکت و شدن تغییراتِ گام به گام آن به پیش میرود و لحظههای متفاوت را در برآمدن و نابودی تضادها را در روند ژنه تیکی- علّی شدن و رفتن آنها دنبال میکند و با سیر همه جانبه در جریان روند شدن پدیده همراه میگردد و به پیش میرود، به شناختی جامع از پدیده در حال شدن و گذرایی بودن آن دست مییابد. شناختی که به معنای دریافت مضمون کلیت پدیده و جایگاه تاریخی جزهای آن در روند شدن پدیده است. کلیت پدیده از انتزاع توخالی، به حقیقت درک شده در ذهن بدل می گردد.
اندیشه دیالکتیکی از این طریق و در این دالان، به لحظه ی شناختِ وحدت اسلوب و واقعیت- حقیقتِ کلیت دست می یابد، وحدت عین و ذهن را تجربه میکند و به کلیت درک شده دست می یابد. درک هماهنگی و هم نوایی کلیت پدیده به کمک منطق دیالکتیکی به واقعیتی ملموس بدل میگردد که در آن استه تیک پدیده تبلور می یابد. در این لحظه است که مضمون احساس لذت استه تیک گذار از زیر رنگین کمان شناخت و درک دیالکتیکی از پدیده ی مورد بررسی برای اندیشه ی دیالکتیکی فرا می رسد. هنگامه ی «گشودن دروازه های ناگشوده» فرامی رسد! (اط، با پچپچه پاییز)