دو ویژگی اساسی پُستمدرنیسم را، نسبی گرایی و تکثرباوری دانستهاند. پُستمدرنیسم، به عنوان واکنشی نقّادانه نسبت به مدرنیسم، باور به کلانروایتها و ارزشهای جهان شمول را به چالش میکشد و به همین دلیل ارائهی تعریفی دقیق و منقّح از آن برای باورمندانش ناممکن است؛ چهآنکه حتی باورمندان به پستمدرنیسم نیز درکی یکسان از آن ندارند و تعاریف گوناگونی از آن به دست دادهاند؛ ژان فرانسوا لیوتار، پستمدرنیسم را تردید نسبت به کلانروایتها می نامد که تعریفی است با دامنه ای فراخ و البته تا حدودی کلیشهای که تنها بیان کنندهی بخشی از این پدیده است؛ عدهای نیز آن را تداومِ مدرنیسم خواندهاند و برخی دیگر، آن را گسستی رادیکال از مدرنیسم دانسته اند.
یکی دیگر از اندیشمندانی که کوشیده تا مفهوم پست مدرنیسم را روشن کند، ایهاب حسن، نویسنده و نظریه پرداز آمریکاییِ مصری الاصل، است. وی معتقد است که هر تعریفی از پستمدرنیسم – که خودِ وی، این واژه را نامناسب و خالی از دقت میداند – باید واجد نگرشی دیالکتیکی و مستلزم درکی چهار جانبه از مقولات پیوستگی- ناپیوستگی و درزمانی – همزمانی باشد. در حقیقت امکان تعیین حدود و ثغور دقیق و مرزبندی میان دورهی مدرنیسم و پستمدرنیسم در پاره ای از زمینهها ناممکن است. شاید یکی از موثرترین شیوهها – و البته یکی از محافظهکارانهترینِ آنها – برای تعریف پست مدرنیسم، تعیین شاخصترین ویژگیهای آن و نیز تلاش برای درک این پدیده از طریق چیزی باشد که در صددِ نفیِ آن است؛ یعنی مدرنیسم.
میتوان به عنوان بارزترین خصلت های دوران مدرن، از رشد و گسترش علم و نیز علم باوری نام برد. استفاده از عقل به عنوان ابزار شناخت و همچنین غلبه بر طبیعت؛ دستاوردهای چشمگیر علمی، پیشرفت در حوزههای گوناگون و شناخت دقیق از محیط پیرامون، از جمله ی خصائص این عصر هستند که موجب تقویت این باور شدند که کاربست همان شیوه های علمی، درباره ی شناخت جامعه، اخلاق، اقتصاد و سیاست هم می تواند به همان نتایج مطلوب و خیره کننده بیانجامد که در حوزهی علوم طبیعی پدیدار شده بود. اما پست مدرنیسم با اشاره به فجایع مصیبت بار قرن بیستم، جنگ ها، کشتارها و نابسامانی ها و… این دیدگاه را به چالش کشید و این دعوی را در میان نهاد که تلاشِ علم و عقل برای پیشرفت و سعادت انسان شکست خورده است.
برخی از کارشناسان، زمانهای تقریبا دقیقی را برای ظهور و عروج پست مدرنیسم ذکر کرده اند. فجایعی نظیر هولوکاست، برآمدن فاشیسم و جنگ دوم جهانی، رفتار وحشیانهی فرانسویانِ «متمدن» در الجزایر و حمایت حزب کمونیست فرانسه از آن، استفاده از سلاح اتمی و نیز شکست آمریکا درجنگ ویتنام، در کنار عدم موفقیت نیروی چپ در پیشبرد اهداف تعیین شده اش، باعث شدند تا تردیدهای جدی دربارهی پروژهی مدرنیته و نیز مارکسیسم و به ویژه خوانش لنینی از آن، ایجاد شوند؛ جو ناامیدی فزایندهای نسبت به کارآیی عقل و مبانی جهان مدرن ایجاد شد؛ آدورنو، مارکسیست فرانکفورتی، باور داشت که پس از این همه جنگ و خونریزی نمی توان به ایدهی پیشرفت باور داشت؛ والتر بنیامین دیگر اندیشمند «مارکسیست» هم، مخالفت خود را با ایدهی پیشرفت خطی تاریخ بیان نمود و مدرنیته را فاجعه قلمداد کرد؛ میشل فوکو پس از استعفا از حزب کمونیست، درک متمرکز مارکسیستی از دولت را به چالش کشید و اعلام نمود که قدرت پدیدهی همگون و یکسانی نیست و مقاومت در برابر آن باید به صورت غیرمتمرکز و محلی صورت گیرد نه به شکلی یکپارچه و جهانی؛ بودریار با ایدههایش دربارهی هنر، تروریسم و بازنمودِ واقعیت، این ایده را مطرح کرد که اگر در دوران مدرن هنر به تقلید از واقعیت اشتغال داشت، امروزه این بازنمایی است که واقعیت را میسازد؛ فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد نیز مزید بر علت شدند: ایدهی «مرگ خدای» نیچه که یکبار از جهان معنا زدایی کرده بود، بار دیگر در شکلی نو جلوهگری میکرد؛ استوارت هال، در کتابی که شامل مجموعه ی مقالاتی بود که در ارگان رسمی حزب کمونیست بریتانیا منتشر شده بودند، اعلام کرد که «بشرِ سوسیالیستی، به همراه ذهن، علایق و پروژهی مشترکش مرده است» و همچنین نوشت که « چه کسی به او – بشر سوسیالیستی – نیاز دارد؟ «او» روی یک دورهی تاریخی خاص سرمایه گذاری کرده بود … این شخص مرده است و کارش تمام است.».
ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف مارکسیست فرانسوی، در وعده های مارکسیسم در خصوص برابری و آزادی تردید کرد و کوشید تا از مسیر دیگری سرمایهداری را به نقد بکشد؛ اما بلافاصله به موضع نفی مارکسیسم در غلتید و اظهار کرد که «سوسیالیسم هم قطار سرمایه داری است». عده ای دیگر از مارکسیستهای سابق، متاثر از فضای سرخوردگی ناشی از شکست ها، عاملیت سیاسی را تحت عنوان «مرگ سوژه» زیر سوال بردند و سوژه مستقل و فعال را به عنوان عامل تغییر تاریخ، توهم دانستند؛ اینان از کاربرد عبارت «مرگ سوژه»، یک سوژه ی خاص و بسیار مشهور را مد نظر داشتند: طبقه ی کارگر. همان سوژه ای که مطابق نظر مارکس عامل تغییر بنیادین جامعه و آغاز دوران تاریخِ واقعیِ انسان بود. اینان با نفی سوژگی طبقه ی کارگر، جنبش هایی نظیر فمینیسم رادیکال، هواداری از محیط زیست و آزادی همجنس گرایان را جایگزین جنبش طبقه کارگر کردند.
اما این فقط روشنفکران چپگرا نبودند که دچار سرخوردگی شدند بلکه طرف به ظاهر برنده ی جنگ سرد نیز به بحرانی مشابه دچار شد: درست در زمانی که لیبرال ها سرمست از تخریب شوروی، شعارهای «پایان تاریخ» و «آلترناتیوی برای سرمایهداری نیست!» را سر داده بودند، افراد خردمندتر، متوجه بحران پیش رو شدند: اگر پیروزی بر «دشمن» محقق شده، اکنون چه کاری باقی مانده است ؟ مبارزه با دشمن سوسیالیست، همچون هدف و معنای حیات بسیاری از آنان بود، اینان خود را در دشمنی با سوسیالیسم تعریف کرده بودند و اکنون آن هدف، آن علت وجودی، از میان رفته بود. اروینگ کریستولِ محافظه کار هشدار داد که « دموکراسی آمریکایی به رغم ظاهر پیروزمندانه اش در معرض خطر است… شاید ما جنگ سرد را برده باشیم و این خیلی زیباست اما این بدین معناست که اکنون دشمن خود ما هستیم، نه آنها».
اکنون دیگر نمیشد به علت وجود دشمنی به نام شوروی، از سرپوش سکوت برای نقایص و کاستی های سرمایهداری استفاده کرد؛ اکنون امپراطور برهنه بود! تاثیرات این برهنگی چندی بعد آشکار شدند: تفوق ایدههای پست مدرنیستی در نفی واقعیت و ارزشهای جهان شمول به حدی رسید که در کمال حیرت، بلافاصله پس از حملات یازده سپتامبر بحث های جدی درباره ی لزوم بازبینی دربارهی پست مدرنیسم و باورهای مبتنی بر نسبیگرایی فرهنگی و فقدان وجود واقعیت، در نشریات و محیطهای آکادمیک آمریکا درگرفت: کریستین نیکولز یازده سپتامبر را تماشاییترین فیلم حادثهای هالیوودی دانست و آن را چنین توصیف کرد:« به نظر میرسد که مسبب اصلی حملات یازده سپتامبر 2001، لااقل به عنوان یک نمایش بصری ، «حقیقت» یا «واقعیت» نبود، بلکه فیلمهای سینمایی خصوصا هالیودی بود. در یک انحراف مضحک از هنجارهای عادی، در بعضی مواقع شکل صوری واقعیت به مسبب اصلی واقعیت تبدیل شد.»
در واقع می توان گفت که بسیاری از روشنفکرانِ چپ گرا که از شکستها و ناکامی ها سرخورده و از فجایع و ویرانی های دوران مدرن شوکه شده بودند، به جای تحلیل شکستها و درس آموختن از آنها و همچنین تردید در مناسبات اقتصادی خاصی که موجب بروز آن فجایعِ انسانی شده بود ، در مبانی و اعتبار نظام فکری مدرن تردید کردند ، یعنی راهکاری جز تجدید نظر در مبانی عقل گرایی ندیدند . بسیاری از باورمندان به مارکسیسم نیز، با ناامیدی، از احزاب کمونیست استعفا دادند و با چرخشی 180 درجه ای، به نقد «کلان روایت» مارکسیسم و نفی «سوژه»پرداختند.
اینان، سه واکنشِ متفاوت به مسئله از خود نشان دادند:
اول. ارتقای هنر، تا سطح تنها سرچشمه خرد و ثبات و منفک کردن آن از امر «واقع» که گرایش عمده آن را در «سیاست زدایی» و ایده «هنر برای هنر» ، می توان سراغ گرفت .
دوم. به بیان لری مک کافری ، «طرح و توسعهی هنری که بر سبعیت و پریشانی واقعیت صحه میگذارد» و لذا به جای در افتادن با «واقعیت» و تلاش برای تغییر آن ، به پشت مرزهای هنر عقب نشینی میکند و خود را با بازی های زبانی، مهارت های ادبی و … سرگرم میسازد .
سوم. گرایشی که با درک «بی نظمی و عقل ستیزی پیرامونی» به جای نفی یا نادیده گرفتن آن نوع خاصِ واقعیت ، بر مشروع دانستن آن با تاکید بر عوامل به وجود آورندهاش ، نظر دارد. نفی واقعیت در نزد برخی از اینان به آن پایه رسید که اندیشمندی همچون بودریار که قبل از 1991پیش بینی کرده بود «واقعا» جنگی در خلیج فارس رخ نخواهد داد، پس از آن نیز ادعا کرد که چنین جنگی رخ نداده است!
اما هر سه گرایش مذکور علیرغم تفاوت رویکردشان به جهان واقعیت، در برخی نکات مشترک هستند: عدم باور به توانایی انسان به شناخت جهان ، عدم باور به وجود کلان روایت ها و تاکید بر حقایق جزیی در خرده روایات .
نگاه پست مدرن ، واکنشی اخته و عقیم به مناسبات حاکم دارد، آنرا نفی میکند، یا نادیده می گیرد، یا می پذیرد! بیهیچ کوششی برای تغییر و یا حتی تفسیر آن! گامی است به عقب! عقبتر از تفسیر جهان (به جای تغییر آن)؛ زیرا تفسیر جهان نیز محتاج به باور به وجود حقایق عینی است که به وسیله انسان قابل شناخت ، جمع بندی و تعمیم اند و این مطلبی است که باورمندان به پست مدرنیسم، پیشاپیش با ردّ وجودِ واقعیت و امکانِ شناختِ بشر از آن، به نفی آن دست یازیده اند!
برخی منابع:
– شمیسا، سیروس(1390)؛ مکتب های ادبی؛ نشر قطره
– نوذری، حسینعلی(1388)؛ صورتبندی مدرنیته و پست مدرنیته؛ انتشارات نقش جهان
– هاموند، فیلیپ(1390)؛ رسانه، جنگ، پست مدرنیته؛ ترجمه ی علیرضا آرزومند؛ نشر ساقی
– یزدانجو، پیام(1379)؛ ادبیات پسامدرن، گزارش، نگرش، نقدی؛ نشر مرکز.