هولس، فيلسوف ماركسيست آلماني درگذشت جهت گيري فعال براي سرنگوني سرمايه داري! ”تئورم انعكاس“، چه روابطي را قابل درك مي كند؟

image_pdfimage_print

مقاله شماره ١٣٩٠ / ١٦ (7 آبان)

واژه راهنما: سرزمين دروني «ماركسيسم» كه «فرمانده ارتش»، هولس، ما را براي «تجديد نفس» به سوي آن هدايت مي كند، «علم بهم تنيدگي و پيوستگي كليت واحد» جهان است. اين برداشت ماترياليسم- ديالكتيكي در تضاد قرار دارد با برداشت رفرميستي كانت كه در ظاهر، ماترياليستي است. درک کلیت، پیش شرط و ستاره راهنمای عملکرد انقلابی به منظور تغییر شرایط و روابط حاکم. وظیفه اصلی حزب کمونیست، تغییر انقلابی روابط سرمایه داری به منظور برپایی سوسیالیسم است. آمادگی برای یورش دوم را کسب کنیم!

پروفسور هانس هينس هولس Hans Heinz Holz فيلسوف ماركسيست آلماني، عضو حزب كمونيست آلمان، در روز ١٢ دسامبر ٢٠١١ و چند هفته پيش از پايان هشتادوپنج سالگي اش درگذشت.

هولس انديشمند و فيلسوف ماركسيستي بود كه به مراتب فراتر از مرزهاي آلمان شناخته شده و مورد احترام محافل كارگري و همچنين نظريه پردازاني نيز قرار داشت كه مخالف مواضع سياسي او بودند. نشريه فئويلتون Feuilleton، جزوه اي كه به صورت ضميمه نشريه سرمايه داري بزرگ آلمان، فرانكفورت آلگمينه، منتشر مي شود، به مناسبت مرگ هولس كه با حفظ مواضع خود ده سال جزو نويسندگان آن بوده است، يادبودي تحت عنوان ”معلم پرهيجان مفاهيم“ منتشر و ازجمله موضع جانبدارانه حزبي او را در طول همه سال ها برجسته نمود.

فيلسوف و انديشمند ماركسيست معاصر آلماني، روبرت اشتيگروالد Robert Steigerwald، كه با هولس هر دو در شهر فرانكفورت كنار ماين در آلمان متولد شده اند و چند هفته اي از او مسن تر و يكي از همكاران او در تنظيم برنامه حزب كمونيست آلمان در سال ٢٠٠٦ می باشد نيز در يادبودي به مناسبت مرگ هولس، از تدارك كنفرانسي به مناسبت ٨٥ مين سالگرد تولد او خبر داد كه قرار است در ماه فوريه سال ٢٠١٢ برگزار مي شد و «اكنون بايد بدون حضور او برگزار گردد». تزهای اصلی برنامه سال ٢٠٠٦ حزب كمونيست آلمان توسط هولس تنظیم شده است.

هولس كه در هفده سالگي در نبرد ضدنازي ها به چنگال گشتاپو افتاد، تنها در اثر انفجار بمبی که به نابودي چاپخانه و قتل كاركنان آن و از بين رفتن اعلاميه هایي كه او پخش كرده بود، انجامید، از فرستاده شدن به بازداشتگاه مرگ نازي ها نجات يافت. او پس از پايان رشته فلسفه از دانشگاه ماينس در آلمان غربي پس از پايان جنگ دوم جهاني، در دانشكده فلسفه دانشگاه ليپزيك در آلمان دموكراتيك كه استاد آن ارنست بلوخ، فيلسوف مسيحي ماركسيست آلماني بود، آغاز به كار نمود و پس از خروج بلوخ به علل اختلاف نظر با حزب سوسيال كارگري متحد از آلمان دموكراتيك در سال ١٩٦١، او نيز اين كشور را ترك و به آلمان غربي نقل مكان نمود. بلوخ و هولس با حفظ مواضع ماركسيستي در آلمان غربي مشغول به كار شدند. موضع انتقادي هولس در رشته هنر و فرهنگ و سپس فراخوانده شدن او به عنوان استاد كرسي فلسفه در دانشگاه ماربورگ در آلمان غربي كه ده سال به عهده داشت، و موفقيتي بود كه زير فشار سياسي جنبش دانشجويي سال هاي ٦٨ قرن گذشته در اين كشور به دست آمد، نشان نقش موثر انديشه ماركسيستي در آلمان غربي در آن سال ها است كه باوجود تبليغات شديد ضدكمونيستي، توانسته بود جنبش دانشجويي را به اين نظريات جلب كند. هولس يكي از شخصيت هايي بود كه اين امر را ممكن ساخته بود. در آن سال ها، سازمان ”اسپارتاكوس“، سازمان دانشجويي نزديك به حزب كمونيست آلمان، از نفوذ زيادي ميان دانشجويان برخوردار بود. حزب كمونيست آلمان در سال ١٩٥٦ غيرقانوني اعلام و از فعاليت قانوني محروم شده بود. در سال 1969 حزب کمونیست آلمان با برنامه و اساسنامه جدید دوباره پایه ریزی شد. مبارزه علنی این حزب در آلمان تا به امروز ادامه دارد.

پس از فاجعه فروپاشي اتحاد شوروي و ديگر كشورهاي سوسياليستي در اروپا، فعاليت چشمگیر انتشاراتي هولس در جهت ايجاد ثبات نظري- فلسفي در جنبش كمونيستي در آلمان و فراتر از آن، متمرکز شد. در اين سال ها او دو اثر پراهميت تحت عنوان ”شكست و آينده سوسياليسم“ (١٩٩١)، ”كمونيست ها امروز“ (١٩٩٥) منتشر کرد و در آن ها، ضمن بررسي علل فروپاشي، استحكام نظريات ماركسيستي را نشان داده و مستدل مي ساخت. در اثر ديگر خود تحت عنوان ”غار دزدان“ (١٩٩٩)، ازجمله تاريخ و چگونگي گذار ايده آليسم ذهن گرا به عين گرا را در طول تاريخ فلسفه نشان مي دهد. بخش هايي از اين كتاب كه در ارتباط است با انديشه فلسفي ايراني- اسلامي قرون وسطي و به ويژه ابوريحان بيروني- ابن سينا و ديگران، در جزوه اي تحت عنوان ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“ به فارسي برگردانده شده و انتشار يافته است (انتشارات پيلا، ١٣٨٤).

اشتيگروالد در يادبود خود به نقش يگانه هولس در توضيح و تفهيم «دو موضوع بزرگ در تاريخ دو هزار ساله فلسفه» اشاره مي كند كه هولس «وحدت آن ها را نشان داده و مستدل كرده است: هستي و سرشت بودن. به بيان فيلسوفانه: تعريف اونتولوژي».

يكي از شاگردان هولس، آندرآس هولينگ هورست Andreas Hüllinghorst نيز در رساله اي او را «فيلسوفي» مي نامد كه «زمينه فلسفي و سياسي- تئوريك به منظور تحول دوباره شرايط و روابط» را ارايه كرده كه در آن، «درك كليت» را به مثابه پيش شرط عملكرد انقلابي تغيير شرايط و روابط نشان مي دهد. او در اين رساله به كوشش هولس در همكاري با فيلسوف ماركسيست ايتاليايي دومينيكو لوزوردو Dominico Losudro، اشاره دارد. آن ها در سال ١٩٩١ كانوني براي همكاري فيلسوف هاي ماركسيست ايجاد كردند تا با بحث و بررسي درباره ”آينده ماركسيسم“، به پرسش هاي مطرح پاسخ دهند. اثر ”شكست و آينده سوسياليسم“ (در همان سال) و ”كمونيست ها امروز“ (١٩٩٥) نتيجه اين كوشش ها بود كه نتيجه گيري ها از آن ها در برنامه حزب كمونيست آلمان (٢٠٠٦) وارد شد.

هولينگ هورست در رساله خود كه در junge Welt يك روز پس از مرگ هولس انتشار يافت (١٣ دسامبر ٢٠١١) به نقل از كليات لنين، از هولس به عنوان «فرمانده لشگري» سخن مي راند كه به جمع آوري ارتش شكست خورده و تقويت روحيه و تحكيم مواضع آن پرداخته است: «فرمانده ارتشي كه بقاياي ارتش شكست خورده خود را … در عقب نشيني به درون سرزمين خود هدايت مي کند … به وظيفه خود عمل مي نماید … با اين هدف كه آن ها را جمع و جور كرده، براي ارتشي كه دچار تلاشي و ياس و باختن روحيه شده است، زمان و امكان تجديد نفس و التيام زخم ها را بوجود آورد» (لنین، کلیات، جلد ٢٧، ص ١٤٩).

در رساله خود، شاگرد وفادار هولس با عنوان نمودن فعاليت هاي انتشاراتي ديگر او، ازجمله آخرين اثر او در سال ٢٠١٠- ٢٠١١ تحت عنوان ”Aufhebung und Verwirklichung der Philosophie” (”نفي و به حقيقت بدل شدن فلسفه“)  و انتشار نشريه Topas در طول همه این سال ها و مقاله هاي متعدد ازجمله در يونگ ولت و … (بدون آن كه ارايه ليست كامل آن ها در اين سطور ممكن باشد)، به جمع بندي از كوشش او پرداخته و مي نويسد: «تمام كوشش او بعد از سال ١٩٨٩ در اين خلاصه مي شد كه آگاهي انقلابي حزب كمونيست را از طريق شناخت بهم پيوستگي كليت جهان (سرمايه داري) حفظ و رشد دهد و همچنين كوشش حزب را به وظيفه اصلي خود معطوف دارد: تغيير انقلابي روابط سرمايه داري در جهت روابط سوسياليستي!»

برداشت هولس در ارتباط با يك پارچگي «كليت هستي متنوع»، در نوشتار ها و آثار بسياري توسط او توضيح داده شده است. ازجمله در نظرياتي كه او در ارتباط با «وحدت وجود» در نظريات بيروني- ابن سينا در اثر پيش گفته ”غار دزدان“ بيان كرده است. او با نگاه به تاريخ فلسفه و گفتگو با فلاسفه ایرانی، به دوران قرون وسطي اشاره دارد كه در آن، تاريك انديشي ”شولاستيك“ (مدرسي) كليساي كاتوليك بر قرار بود. انديشه مذهبي در خدمت نظام برده داري- فئودال در اروپا، به زور بريدن زبان ها و دوختن لب ها و دو شقه نمودن و زنده در آتش سوزاندن و…، برداشت دوآليستي [خوب و بد] از هستي را براي هزارودويست سال بر اروپا حاكم ساخت كه طبق آن گويا خداوند جهان و همه تنوع بر روي آن را در هفت روز خلق كرده است. با برقراري سلطه خفقاني انديشه مذهبيِ ناتوان از درك «كليت هستي وجود»، كليساي كاتوليك كوشيد براي توضيح تنوع بي پايان «هستي» و در عين حال توجیه «وحدت وجود» از موضع دوآلیستی خود، سلطه نظريات خود را به كمك برداشت عرفاني- سحرآميز از كليت هستي و زير فشار دادگاه انگيزيسيون تفتيش عقايد برقرار سازد. شكنجه، به ابزار تحميل نظريات مذهبي تبديل شد كه وظيفه دنيوي آن حفظ  و تداوم شرايط حاکمیت صورتبندي اقتصادي- اجتماعي برده داري – فئوداليسم بر سرزمين هاي زير سلطه خود بود. سلطه اي كه تمام دوران پانصد ساله استعمار، جنایات و خلق کشی ها را نيز تا پس از جنگ جهاني دوم در قرن گذشته در بر گرفت و اكنون نيز در شكل ايجاد كردن و دامن زدن به اختلاف هاي مذهبي در سیاست نو استعماری امپریالیسم، دنبال مي شود. اعلام جنگ پاپ اعظم آلماني، بنديكت شانزدهم، عليه “روشنگري”، همان قدر در خدمت هدف حفظ و تداوم سلطه سرمايه مالي امپرياليستي بر جهان قرار دارد كه كوشش خامنه اي ها، مصباح يزدي ها و ديگران براي تشديد فشار مذهبي به ويژه به زنان، ”جداسازي جنسيتي“ دانشجويان و در اتوبوس ها و … كوششي براي حفظ و تداوم حاكميت سرمايه داري بوروكراتيك- نظامي- ولايي در ايران مي باشد.

هولس در كتاب ”غار دزدان“، با برشمردن شرايط حاكميت انديشه و خفقان مذهبي ازجمله بر انديشه فلسفي در اروپا در قرون وسطي، علل غيرممكن شدن رشد انديشه فلسفي در اروپا را در اين قرون نشان مي دهد و به توضيح نقش راهگشاي دانشمندان ايراني- اسلامي، بيروني، ابن سينا و ديگران براي رشد انديشه فلسفي در اوج دوران شولاستيك مي پردازد. اين دانشمندان معتقد به وحدت وجود، از برداشت مضمون علمي ”كلمه“، «درباره  رابطه ميان وحدت وجود و متنوع بودن جهان و نقطه آغازين اين تنوع … به پرسش هايي دست يافتند.» (”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ص ١٥٣).

هولينگ هورست در پايان پيشگفتار يادبود براي هانس هينس هولس مي نويسد كه او تا پيش از فاجعه فروپاشي نيز انديشمند شناخته شده اي بود، اما به ويژه پس از اين فاجعه، با فعاليت تئوريك- سياسي خود، به طور عمده به انديشمند دوره دوم يورش كمونيست ها و حزب كمونيست آلمان به سنگر سرمايه داري بدل شد!

در زير برگردان خلاصه شده این یادبود ارايه می شود  که در آن ”تئورم (تئوری همه جانبه) انعکاس“ هانس هینس هولس توضیح داده شده است. مبتنی بر این تئورم، هولینگ هورست ازجمله به توضیح مفهوم تضاد، اثبات وحدت کلیت و تنوع وجود، مستدل نمودن رابطه عین و ذهن و … پرداخته و از دیدگاه هولس به نتیجه گیری سیاسی برای مبارزه روز حزب کمونیست به منظور تغییر انقلابی صورتبندی اقتصادی- اجتماعی سرمایه داری و برپایی سوسیالیسم می پردازد. درس هایی که برای مبارزه حزب توده ایران، حزب طبقه کارگر ایران نیز در شرایط کنونی از مبرمیت خاص برخودار است!

(در [ ] توضیحاتی به منظور تسهیل درک مضمون اضافه شد، تکیه همه جا از ف ع)

”تئورم انعكاس“، چه روابطي را قابل درك مي كند؟

هولينگ هورست با  ارايه مضمون اثر هولس تحت عنوان ”تئورم انعكاس“ در رساله خود، برداشت هولس از كليت را برمي شمرد كه با تعريف فردريش انگلس در انطباق است:

سرزمين دروني «ماركسيسم» كه «فرمانده ارتش»، هولس، ما را براي «تجديد نفس» به سوي آن هدايت مي كند، «علم بهم تنيدگي و پيوستگي كليت واحد» جهان است. اين برداشت ماترياليسم- ديالكتيكي در تضاد است با برداشت رفرميستي كانت كه در ظاهر، ماترياليستي است [برداشتی ماتریالیست مکانیکی است]. …

گفتمان «انعكاس»، «بازتاب يافتن»، در بيان بانيان كلاسيك سوسياليسم و به ويژه نزد لنين كه حتي درك ساختار كهكشان را نيز از طریق شناخت رابطه انعكاسي عظيم در آن ممكن مي داند، ستاره راهنمایي است براي هولس تا با توضیحات خود، درك ديالكتيك كليت جهان را برای خواننده ممکن کند. لنين پذيرش اين نكته را «منطقي» مي نامد، «كه كليت جهان مادي و ماده به مفهوم اخص آن از ويژگي اي برخودار باشد كه سرشت وجودي آن، ناشی از آن مي باشد. این ویژگی عبارت است از دارا بودن قابلیت دریافت احساس، تاثيرپذير بودن ماده و قابليت بازتاب آنچه دریافت شده، يعني سرشت انعكاس» (كليات جلد ١٤، ص ٨٥).

همانند مواردي مشابه، گذشتگان ما به نكاتي اشاره داشته اند كه تنها نطفه اي براي توسعه منطقي تعريف ماترياليسم ديالكتيك بوده است. سخن لنين براي هولس — با تكيه به انديشه انگلس در همين زمينه –، نيز انگيزه و نطفه اي بود براي تنظيم و ارايه تعريف منطق ديالكتيكي درباره كليت جهان و يا ديالكتيك طبيعت، كه او آن را به كمك تئورم انعكاس توضیح می دهد و درک آن را برای جوینده ممکن می سازد.

آن چيزي كه لنين به مثابه سرشت ماده مي نامد، بايستي به عنوان مناسبات ماده درك شود. رابطه اي كه هر وجودي، براي آنكه وجود داشته باشد، برقرار كرده و از اين طريق  — به اين يا آن صورت —  موثر است. تاثير گذاشتن را به مفهوم خاص آن، بايد الگویی براي درك انعكاس فهميد. اگر چيزي تاثيري نمي گذاشت، انعكاسي بوجود نمي آورد، آن وقت وجود نيز نداشت [بودي نيز نبود]. هر بودي  — حتي بخشي از اتم يا كهكشان، حتي يك ريزه سنگ يا چيز پيچيده و بغرنجي مانند خودآگاهي انسان —  را مي توان به طور انتزاعي همانند يك آينه كروي تصور نمود كه همانند همه چيزهاي ديگر، جهان را انعكاس مي دهد. بدين ترتيب، هر آينه، تنها انعكاس آينه هاي اطراف خود [و بازتاب دريافت آن ها] نيست، بلكه، از آن جا كه هر تصوير در آينه،  انعكاس تصوير در آينه اطراف خود مي باشد وغيره، هر آينه كم تر يا بيش تر انعكاس دهنده بازتاب آينه هاي ديگر و نهايتا بازتاب تمام جهان است. بدين ترتيب هيچ آينه، و يا به عبارت ديگر، هيچ وجودي، از محتواي ديگري برخوردار نيست، جز جهان پيرامون (اونيوزوم) در زمان و مكان بي انتهاي آن (بازتاب همه آينه ها). هيچ وجودي [بودي] چيزي نيست جز جهان پيرامون بي انتها در شكل بازتاب يافته آن. از اين روي، فرديت، سرشت وجودي ماده نيست، بلكه كليت بهم پيوسته همه جهان پيرامون، همه آنچه كه موجود است، سرشت وجودي [كليت] ماده را تشكيل مي دهد. از آنجا كه همه وجودها چيزي جز محتواي اونيورزم به عنوان محتواي خود ندارند، همه وجودها همانند يكديگرند [از محتواي مشابهي برخودار هستند]. اما از آن جا كه هر وجودي جهان پيرامون را از مكاني ديگر منعكس مي كند، بازتاب كليت جهاني كه در اين تصوير انعكاس يافته، با تصاوير ديگر متفاوت مي باشد. هر چقدر هم محتواي وجود همه چيز مشابه است، وجودها در تصوير آينه جهاني، بازتابي متفاوت دارا مي باشند و هر وجودي در سيماي خارجي خود، خاص و از ديگر وجودها متفاوت است. از اين روي در جهان پيرامون هيچ چيز يكسان با چيز ديگر وجود ندارد. بدين ترتيب مجموعه بهم پيوسته جهان پيرامون، طبيعت، به عنوان كليتي بهم تنيده به اثبات مي رسد. كليتي كه به طور مداوم داراي هويتي واحد و مشترك و همزمان داراي تضادي دروني است و از اين طريق در حركت و تغيير مي باشد.

روند متضاد را درك كردن

سرزمين دروني «فلسفه» نيز خود يك سرزمين دروني دارد. و اين، برداشت ماترياليسم- ديالكتيكي از تضاد، از روند متضاد، از انديشيدن به نقطه آغاز آن است. هولس پس از سه دهه كار ژورناليستي در ”هگل- ياربوخ“ (١٩٨٣-١٩٦١) در فئولتون، به عنوان استاد كرسي فلسفه در ماربورگ در آلمان و ”كرون دوتسنت“ در كرونينگن هلند، برداشت خود را درباره اشكال انديشه ماركسيستي تعميق بخشيد و آن ها را در سال ٢٠٠٥ با نگارش اثرش ”ديالكتيك و انعكاس“ ارايه داد. او همچنين نظرياتش را تحت تاثير شكست اولين يورش به منظور برپايي سوسياليسم، در اثر ديگر خود تحت عنوان ”طرح جهان و بازتاب آن“ به رشته تحرير درآورد.

هولس براي ارايه درك از شكل تضاد ماترياليسم- ديالكتيكي، از اين نظر كارل ماركس پيروي مي كند كه ماترياليسم ديالكتيك در فلسفه هگل ريشه دارد (كليات ماركس- انگلس جلد ٢٣، ص ٢٧) و همچنين به تعميقي كه لنين به همين اشاره ماركس مي بخشد، پايبند است كه ازجمله فلسفه هگل را «سرچشمه و بخشي» از ماركسيسم اعلام مي کند. او با گام دوم بانيان كلاسيك ماركسيسم نيز همراه است كه آن طور كه ماركس بيان مي كند، شيوه [اسلوب، متد] انديشدن به روند متضاد در سيستم دیالکتیک [ایده آلیستی] هگلي، برپايه «عرفاني»، «بر روي سر» قرار دارد و بايد «اين رو آن رو [بر روي پا گذاشته] شود» (كليات م ا جلد٢٣، ص٢٧)؛ و نهايتا هولس  — همان طور كه لنين مي گويد –، داراي همين برداشت است كه آن جا كه هگل از همه بيش تر پايبند به ايده آليسم است، يعني در بخش شيوه [اسلوب، متد عرفاني] خود، همچنين از همه جا بيش تر [ناخودآگاه] ماترياليست مي باشد [به برداشت ماترياليستي نزديك است و بايد شیوه ایده آلیستی او تنها سر به پا، یعنی ماتریالیستی درک شود].

نتيجه گيري هولس كه بايد تضاد را به شيوه ديالكتيك ماترياليستي درك نمود، در ”تئورم انعكاس“ او بيان مي شود. راهگشايي ناشی از اين نتيجه گيري را نمي توان براي تداوم رشد انديشه ماترياليسم- ديالكتيكي به اندازه كافي ارج نهاد. راه دستيابي هولس به تعريف تضاد، از فلسفه هگل نتيجه مي شود كه تضاد را شكل حركت و تغيير ”روح جهان“ و نه ماده درك مي كند. ديالكتيك ماترياليستي در جايي دلبخواه در سيستم هگل نمي شكفد، بلكه در بخش «ايده مطلق»، يعني آن جايي كه هگل شيوه انديشه خود را باز و بيان مي كند، رخ مي نماياند. از اين روي نيز «بر روي پا قرار دادن شيوه انديشه هگل» در تئورم انعكاس هولس، همان شيوه ماترياليسم ديالكتيكي درك تضاد می باشد. [این نکته توسط هولینگ هورست در سطور زیر شکافته خواهد شد. اهمیت اندیشه هولس برای انتخاب “مکانی” که باید اندیشه ایده آلیستی هگل آنجا سر به پا، ماتریالیستی، شود، یعنی انتخاب “ایده مطلق” مورد نظر هگل، همان طور که خواهیم دید، در نشان دادن این نکته است که قانون نفی در نفی دیالکتیک ماتریالیستی، به معنای حفظ بخش قابل رشد در تضاد شرایط حاکم و تعیین جای آن در رابطه متضاد رشدیافته تر، قانونی عام بوده که در همه زمینه ها قابل شناخت است.]

شيوه انديشه [عرفاني] هگل در انطباق است با پذيرش ايده آليستي رابطه انديشه و وجود نزد او. بر اين پايه است كه تئورم انعكاس هولس، همزمان پاسخ ديالكتيكي و ماترياليستي نيز به پرسش اصلي فلسفه مي باشد كه انگلس طرح مي كند [تقدم ماده به ذهن- شعور]. شكل تضاد، شيوه انديشه و پاسخ به پرسش اصلي فلسفه، همگي در تئورم همه جانبه ”انعكاس“ طرح وجمع و جور شده و پاسخ خود را مي يابند.

پاسخ هولس، برخلاف برداشت هگل درباره درك تضاد، برداشتي است كه روند متضاد را در وجود رابطه غيرملموس تجربي ميان وجود و آگاهي كه به طور احساسي قابل شناخت نيست، ملموس و قابل درك مي كند. اين تناسب را مي توان ماترياليستي، همانند تصوير بازتاب يافته اي در آينه درك نمود: يك آينه (آگاهي) يك چيز [وجود، بود] ويژه مي باشد. زيرا اين چيز  — برخلاف همه چيزهاي ديگر–  شمايل مخصوص به خود ندارد (چارچوب دور آن را كه در بحث ما نقش تعيين كننده ندارد، به حساب نمی آوريم). آگاهي همانند آن چيزي است كه در آينه منعكس مي شود. بدين ترتيب در آگاهي [آينه] يك چيز بازتاب مي يابد. آينه [آگاهي] در اين روند نقشي غیرفعال دارد؛ به آينه [آگاهي] ارتباطي ندارد كه اين چيز و يا آن چيز را منعكس كند، بلكه بازتاب مربوط مي شود به چيز هايي كه در مقابل آن قرار دارند. بازتاب آينه، تصوير چيزها است؛ آن چيز در آينه [آگاهي] جاي مي گيرد. تا اين جا، آن چيز بر آينه «غالب» مي گردد (موضع ماترياليستي در پاسخ به پرسش اصلي فلسفه)؛ چيز بودن (ماديت- ماترياليته) از وحدت چيز، آينه و تصوير در آن تشكيل مي شود. [لنين آن را وحدت مناسبات يا روابط ماده درك مي كند]

تصوير در آينه [آگاهي]، اما هم زمان بازتابي است كه توسط آگاهي [آينه] تحقق مي يابد. تنها از اين روي كه آينه، چيز را منعكس مي سازد، تصوير آن چيز در آينه بازتاب مي يابد. در آينه تصوير چيز بوجود مي آيد. خودش به طور واقعي در آينه قرار ندارد، بلكه تنها به طور مجازي در آينه [آگاهي] حقيقت يافته، نه در همه ابعاد و وجوه خود، بلكه تنها از زاويه و پرسپكتيو آينه، وجود دارد. برعكس، با نگرش از موضع آينه [آگاهي]، تصوير در آينه نتيجه فعاليت آينه [آگاهي] مي باشد و چيز [وجود، بود خارج از آينه انگار وجود نداشته وگويا] بازتابی است از تصوير در آينه [برداشت ايده آليسم ذهنگرا]. با چنين برداشتي است كه آينه [آگاهي] بر چيز «غالب» مي گردد (موضع ايده آليستي در پاسخ به پرسش اصلي فلسفه) [اندیشه ایده آلیستی زمان پاسخ به پرسش اصلی فلسفه، وحدت آینه (آگاهی) و تصویر بازتاب یافته چیز در آن را درک نمی کند. آن دو را در برابر هم قرار داده و لذا قادر به درک رابطه آن ها که وحدت جدایی ناپذیرشان را مستدل و به اثبات می رساند، نمی باشد]؛ مجازي بودن تصوير منعكس شده در آينه، وحدت ميان آينه، تصوير در آينه و بازتاب آن در واقعيت را بوجود مي آورد.

[وحدت میان هر سه عنصر “چیز”، “آینه” و “تصویرِ” بازتاب یافتهِ چیز در آینه، در اندیشه ماتریالیستی و ایده آلیستی از محتوای يكسان برخودار است. ارزیابی ماتریالیستی، وجود “چیز” را مقدم بر فعالیت آگاهی می داند. در حالی که ایده آلیسم، بازتاب مجازی و درک انتزاعی “چیز” را در آگاهی، به طور اراده گرایانه در آغاز روند شناخت قرار می دهد. شیوه ذهنگرایانه ای که در اندیشه ماتریالیستی تصحیح می گردد و «بر روی پای خود» قرار داده می شود. هولس این نکات را در سطور بعدی به اثبات می رساند.]

اما از آنجا كه آينه خود در وحله اول يك چيز است [“آگاهي”، ناشي از عملکرد مغز، شكل تظاهر عملكرد ماديت مغز می باشد]، چيز بودن بر آينه «غالب» مي شود، و تنها از اين روي هم، همزمان «غالب» شدن آينه بر چيز ممكن مي گردد [غالب شدن متقابل چیز و آینه، مستدل بودن وحدت عين و ذهن و هويت يگانه آن ها را در اندیشه دیالکتیکی ماتریالیستیِ ماركسيستي و هم در دیالکتیک ایده آلیستی هگلی به اثبات می رساند. همزمان ریشه درك متفاوت رابطه متضاد ميان عین و ذهن نزد دیالکتیک ماتریالیستی (تقدم عین بر ذهن، يا با بيان ديگري كه همان معنا را مي رساند، مبتني بودن ذهن بر عين) و ایده آلیسم هگلی (تقدم ذهن بر عین) نشان داده شده و مستدل می گردد].

آن چه بر شمرده شد، كليت روند انعكاس را تشكيل داده و از اين روي نيز موضع ماترياليست- ديالكتيكي را در پرسش اصلي فلسفه تشكيل مي دهد. بدين ترتيب به نظر هولس، فلسفه ماركسيستي به طور مكانيكي در تضاد با ايده آليسم قرار ندارد، در چنين حالتي، اين تضاد، تضادي ماقبل ماركسيستي، تضادي غيرديالكتيكي مي بوده است. آن وقت تز لنين كه فلسفه هگل بخشي از ماركسيسم را تشكيل مي دهد، قابل تائيد نمي بود. اما با چنين تعريفي [برپايه تئورم انعكاس]، برداشت ايده آليستي وارد ماركسيسم شده و به عنصر ضروري تئوري انقلابي ما تبديل مي شود [و بدين ترتيب خط سرخ تداوم رشد در تاريخ انديشه فلسفي به طور عام و روند ضروري رشد آن از ايده آليسم به ماترياليسم ديالكتيكي به طور خاص مستدل مي گردد].

[همان طور که پیش تر نیز بیان شد، قانون نفی در نفی دیالکتیک ماتریالیستی، به معنای حفظ بخش قابل رشد در تضاد شرایط حاکم و تعیین جای آن در رابطه متضاد رشدیافته تر، قانونی عام بوده که در همه زمینه ها، ازجمله در حفظ دیالکتیک هگلی که مبتنی بر اندیشه ایده آلیسم (عینی) اوست، نیز قابل شناخت است. ماتریالیسم دیالکتیک، بر خلاف ماتریالیسم (مکانیکی) فویرباخ که دیالکتیک هگل را همزمان با ایده آلیسم او بدور می ریزد، یعنی به نفی مکانیکی آن می پردازد، دیالکتیک ایده آلیستی هگل را از این طریق نفی در نفی می کند که آن را از سر بر روی پا، از برداشت ایده آلیستی بر روی پای واقعیت ماتریالیستی قرار می دهد و آن را در برداشت ماتریالیسم دیالکتیکی در رابطه ای رشد یافته تر به شیوه علمی شناخت کلیت جهان پیرامون تبدیل می کند.]

با نشان دادن رابطه ميان انديشه و وجود به كمك ”تئورم انعكاس“ [به مفهوم شناخت و درك رابطه متقابل و همزمان متضاد انعكاسي آن ها كه همچنين هويتِ وحدت آن ها را مي نماياند و تعريف علمي آن را به دست مي دهد]، شكل روند متضاد نيز نشان داده و قابل درك مي شود. در اين روند، انديشه ماترياليست- ديالكتيكي، روند حركت وجود [ماده و رابطه- مناسبات آن] را دنبال مي كند؛ اين، انديشه اي در حركت است.

تضاد تنها در يك حركت ساده مخالف خلاصه نمي شود، آن طور كه ماترياليسم كانتي آن را سرهم بندي مي كند [طبقه كارگر جاي طبقه سرمايه دار را مي گيرد]، بلكه شكل تضاد، حركتي را ارايه مي دهد كه در آن وحدت بلاواسطه از اين طريق ايجاد مي شود كه يك طرف تضاد، خصلت حركت مخالف را در درون خود جاي مي دهد [طبقه كارگر با براندازي صورتبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايه داري، تنها سلطه طبقه سرمايه داران را نفي نمي كند، بلكه همچنين خود را به مثابه يك طبقه ایجاد کرده (خصلتی که طبقه متضاد سرمایه داران داراست) و همزمان با نفی جامعه طبقاتی، خود را به مثابه طبقه نوظهور نیز نفي مي كند. جامعه طبقاتی را نفی و وجود آن را برای تداوم هستی انسان غیرضروری می کند. دیگر ”انباشت سرمايه“ در خدمت پاسخ به آزمندی سیری ناپذیر سرمایه قرار نداشته، بلکه به عنصری که در خدمت انسان است، بدل مي گردد].

اين تضاد از يك سو بخشي از وحدت پيشين را تشكيل مي دهد [پایه ریزی صورتبندي اقتصادي- اجتماعي نوين] و در اين زمينه با آن يكسان است، و از سوي ديگر، [صورتبندي اقتصادي- اجتماعي نوين] بخشي از وحدت پيشين نيست و با آن در تضاد قرار دارد [با براندازي استثمار، جامعه نوین سرشتي متضاد با صورتبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايه داري، جامعه كهن، دارا مي باشد]. اين تضاد، وحدت پیشین [جامعه سرمایه داری] را نفي مي كند و با جاي دادن مخالف در درون خود، وحدت و يگانگي درك شده جديدي را بوجود مي آورد. تضاد بر اين پايه، وحدت جديدي است كه با مخالف خود در ارتباط قرار گرفته و روند حركت و تغيير آن شناخته و درك شده است.

براي نمونه، سرمايه متضاد خود، طبقه كارگر را بوجود مي آورد، به عبارت ديگر با سرشت وجودي خود، متضاد خود را بوجود مي آورد و مي تواند تنها از اين طريق به حيات خود ادامه دهد. بدون بوجود آوردن متضاد خود، سرمايه نمي تواند انباشت شود. اين متضاد اما از اين طريق در وضعي قرار مي گيرد كه مي تواند سرمايه را به مثابه عنصر وحدتِ هويت جامعه كهن، نفي كند، خود را از چنگال رابطه با متضاد خود آزاد كرده و شكل جامعه نوين، جامعه بی طبقه و فارغ از استثمار انسان از انسان را پايه ريزد.

 

به کمک تئورم انعكاس براي اولين بار مفهوم تضاد، بيان بانيان كلاسيك نظريه ما درباره «بازگشتن- سربه پا شدن» سيستم هگلي، پاسخ به پرسش اصلي فلسفه و شيوه انديشه ماركسيستي به طور منطقي قابل شناخت و درك مي شود.

 

عملكرد

ماترياليسم ديالكتيك كه علم شناخت و درك كليت و تضاد است، مفهومی را نيز براي تعريف اجتماع ارايه مي دهد. اين مفهوم ناشي از كار است. كار باید به عنوان «روندي جاري، داد و ستد (پراتيك)‌ ميان انسان و طبيعت» (كليات م ا ٢٣، ص ١٩٢) در كليت آن و به مثابه شكل حركت پرتضادي درك شود. هولس برپايه واژه «عملكرد مشخص»  (كليات م ا ٣، ص ٥)، تعريف منطقي عملکرد را در انطباق با چگونگي ساختارِ موجوديتِ گونه انساني ارايه مي دهد. [«عملكرد مشخص» عبارتست از پراتيك- كار مشخص هدفمند بر روي اوبژكت پيش رو gegenstöndige Tätigkeit]

اين وضع را مورد بررسي قرار دهيم: انسان ها با ابزار كار بر روي چيزها در طبيعت كار مي كنند و بر آن ها اثر مي گذارند. تعريف توجيه گونهِ بورژوامآبانهِ اين پراتيك انساني كه توسط دكارت و كانت ارايه شده است، از آن صحبت مي كند كه كار، عملكردي هدفمند است و از اين روي به طور عمده داراي سرشتي روشنفكرانه است [واكنش مغز است].

برخي از ماركسيست هاي غيرديالكتيسين نيز ابزار كار را وجودي ناشي از عملكرد انسان مي دانند. آن ها به انتقاد ماركس بي توجه هستند  — و هولس اين بي توجهي را مورد انتقاد قرار مي دهد –، كه عملكرد (پراتيك) انسان از موضع فلسفي، بايد به عنوان عملكردي برپايه وحدت ميان ابژكت و سوبژكت [ميان چيز- موضوع كار و ذهن] درك شود [که پیش تر به اثبات رسانده شد]. در غير اين صورت، انديشه گرفتار اين برداشت مي ماند كه گويا مي توان مضمون پراتيك را «تنها از موضع نگاه به ظاهر شكل چيز [ابزار كار]، و نه به عنوان پراتيكي كه ريشه در عملكرد احساسي انسان» دارد، درك نمود (كليات م ا ٣، ص ٥). اين ”ماركسيست ها“ تنها به تحليل ظاهر پديده مورد نظاره خود مشغولند و نگاهشان نگاهي (فلسفی) به كليت روند و مضمون آن [که درک آن تنها با توجه به رابطه میان عین و ذهن ممکن است،] نمي باشد.

هولس با تكيه به برداشت ماركس، به منظور توضيح و تفهيم نقش هر دو جنبه پراتيك [ابژكت و سوبژكت]، واژه ”وجود انساني“ را به كار مي برد كه برداشتي از كليت عملكرد- پراتيك انسان مي باشد. انسان در پراتيك، مضمون عملكرد خود را درك مي كند. او مي تواند براي عملكرد خود از اين روي اهدافي را در نظر بگيرد، زيرا انساني ديگر با كار او در ارتباط است، با آن روبرو مي شود، آن را منعكس كرده و نسبت به آن واكنش نشان مي دهد. از اين روي است كه ما زماني از جامعه صحبت مي كنيم كه «لااقل دو فاعل در ارتباط [و مبتني] بر يكديگر هستند و سوبژكت (كننده كار) نه تنها در آينه طبيعت (در آينه موضوع و چيزي كه بر روي آن كار مي كند) مي نگرد، بلكه همزمان در آينه دوم (انسان در ارتباط با خود) نیز مي نگرد كه انعكاس پراتيك فرد كننده كار را بر روي چيز، باري ديگر بازتاب مي دهد». (هولس، ”طرح جهان و بازتاب آن“، كلن، ١٩٨٣، ص ٣٩). انسان عمل كننده [ابژكت] در چنين شرايطي در وضعي دو گانه قرار دارد: به مثابه موجودي طبيعي [بخشي از طبيعت] در پراتيك خود، ابزار كار و چيز طبيعي را تجربه مي كند (و در چنين وضعي دانش او تجربي است)؛ به مثابه موجودي از گونه انساني، همزمان در جريان رابطه با انسان ديگر، تجربه اي در ارتباط با پراتيك خود كسب مي كند (كه دانشي تئوريك است). بدين ترتيب انسان عمل كننده [پراكتيسين]  — عملكردي كه اصلا انسان بودن را ممكن مي سازد —  در موقعیت و روابطی قرار دارد كه آن روابط را به مثابه موجودي طبيعي تجربه مي كند و به مثابه موجودي اجتماعي، همزمان آن روابط را ترك كرده و در ذهن خود قادر به انتزاع از آن مي شود. در حالي كه همه موجودات ديگر طبيعت قادر نيستند از وضع طبيعي خود خارج شوند، انسان مي تواند در انديشه، [پوست طبيعي خود را بتركاند و] از آن خارج شود. او در موضع (تاريخي) معين، تاثيرات روابط كلي [اونيورزال] متقابل را در انديشه خود انعكاس مي دهد. اين به اين معناست كه او (در سطح تاريخي) درباره كليت مي انديشد. او در جريان كار كردن [در پراتيك]، [همانند يك شطرنج باز] موقعيت خود را در طبيعت و در جهاني كه توسط او ايجاد شده و تغيير يافته،  درك مي كند.

 

انديشه فعال

فلسفه ماركسيستي، به مثابه انعكاس آگاهانهِ پراتيك مشخص (برپايه ديالكتيك طبيعت)، خود سرشتي عملكردي [پراتيكي] دارد. موضع تئوريكي كه زمينه رشد فلسفه ماركسيستي است، به جاي آن كه موضعي مافوق همه چيز، ظاهرا خداي گونه باشد [همانند “مشی الهی” در دوران فئودالیسم و یا “الزامات جهانی” در نظام سرمایه داری دوران افول کنونی]، موضع پرولتارياست كه در روند توليد قرار گرفته و نماينده موضع ترقي خواهانه انسان مي باشد.

براي هگل و كليه فيلسوف هاي گذشته، فلسفه، تعریف “حقيقتِ” واقعيت اجتماع بود. آن ها، طبق انتقاد ماركس، جهان را تنها توضيح مي دادند (كليات م ا ٣، ص ٧). ديالكتيك ماترياليستي اما خود را بخشي از پراتيك [انسان] درك مي كند و از اين روي انديشه اي براي تغيير پراتيك است، انديشه اي كه وارد عمل گشته و در آن به حقيقت مي پيوندد [تحقق مي يابد]. از اين روي نيز تحقق يافتن فلسفه [ماترياليسم ديالكتيكي]، آموزش دروس بورژوآمابانه دانشگاهي نبوده، بلكه ”اين- وارد- پراتيك شدن“، به معناي نبرد طبقاتي آگاهانه مي باشد. به واقعيت تبديل شدن ديالكتيك ماترياليستي به معناي از بين بردن شيوه توليد سرمايه داري توسط پرولتاريا مي باشد، كه با آزاد ساختن خود از بندهاي سرمايه، خود را به مثابه طبقه ايجاد و همزمان نفي مي كند و شرايط گذار به جامعه بي طبقه را بوجود مي آورد (كليات م ا ١، ص ٣٩١).

فرمانده هولس، با چنين موضعي، ارتش ماركسيست ها را از سرزمين داخلي «ماركسيسم» دوباره خارج كرده و براي يورش دوم آماده مي كند. «تحقق سياسي» بخشيدن به مفهوم «نفي فلسفه»، كه هولس با انديشيدن به موضع «انتقاد ماركس به فلسفه حقوق هگل، پيشگفتار» بيان مي كند، «به معناي نابود كردن فلسفه نيست، بلكه به معناي به كار گرفتن آگاهانه آن به مثابه بالاترين … شكل انعكاس … [جهان پيرامون] است؛ بيان موقعيت [و نقش] فلسفه در انعكاس كليت است به مثابه بازتاب ضروري براي تنظيم هر برنامه [و به مثابه ستاره راهنما براي پراتيك]» (هولس، ”نفي و به حقيقت تبدیل شدن فلسفه“، در ديالكتيك ١٨، كلن ١٩٨٩، ص ٢٥٣).

بدون وجود انديشه علمي كه كليت را مورد توجه [و موضوع بررسي خود] قرار مي دهد، چراغ راهنمايي براي نبرد طبقاتي وجود ندارد. طبقه كارگر نيز به سوبژكت (تاريخي) تبدیل نمي گردد (طبقه كارگر در چنين وضعي به ابزار سرمايه بدل مي شود؛ طبقه كارگر، طبقه آگاه قائم به ذات خود نخواهد شد، بلكه عنصر دستخوش اميال سرمايه از كار در مي آيدnicht für sich, sondern an sich). از اين روي هولس عليه هرنوع كانتيانيسم در انديشه طبقه كارگر قد علم كرد. زيرا اين فلسفهِ طبقهِ متخاصم، انديشدن درباره كليت را نفي كرده و آن را تنها ظاهري غيرواقعي از واقعيت عنوان مي كند كه گويا با تضاد دروني دست بگريبان مي باشد. با تحميل ماترياليسم كانتي، فلسفه بورژوازي مي كوشد جهت يابي طبقه كارگر را از آن سلب كرده و عملكرد آن را به فعاليت سياسي بي هدف و در خدمت اصلاحات در سرمايه داري محدود كند. نتيجه چنين وضعي آن است كه آگاهي طبقاتي بوجود نخواهد آمد.

[خطر موضع سوسیال دموکرات برای جنبش کارگری در باقی ماندن کار تبلیغی و ترویجی آن در سطح خواست های روزانه طبقه کارگر است که بدون ایجاد کردن ارتباط این فعالیت با شرایط و روابط حاکم بر کلیت صورتبندی اقتصادی- اجتماعی سرمایه داری عملی می گردد. شیوه ای که مانع ایجاد شدن “آگاهی طبقاتی” نزد کارگران و متحدان آن می شود. انتقاد سوسیال دموکراتیک به پدیده هایی مانند دستمزد نازل، تشدید بیکاری، فقر و …، پیامدهای اجرای برنامه خصوصی سازی و آزاد سازی اقتصادی در شرایط حاکمیت سرمایه مالی فراملی امپریالیستی در روند جهانی سازی کنونی، به انتقاد به نظام سرمایه داری در کلیت آن ارتقاء نمی يابد، زیرا گویا شرایط انقلابی برای سرنگونی سرمایه داری بر جامعه حاکم نبوده و لذا طرح این نکات غیرواقع بینانه می باشد. به قول لنین، سوسیال دمکراسی، نشستن در کوپه قطار و انتظار رسیدن آن به ایستگاه “سوسیالیسم” را توصیه می کند.]

آگاهي طبقاتي به طور خودجوش بوجود نمي آيد. اگر چه فلسفه ماركسيستي وارد واقعيت مي شود، اما اين تحقق يافتن همزمان به معناي موضع انتقادي نسبت به عملكرد است كه  — اگر ماركسيست ها بيدار و هشيار بمانند —  بر روي تئوري نيز موثر مي گردد. در عين حال بايد خاطرنشان ساخت كه آگاهي طبقاتي تنها درك سيستماتيك فلسفه ماركسيستي نيست، تنها جمعي از تجارب فردي در نبرد طبقاتي نمي باشد، بلكه نكته عمده در آگاهي طبقاتي آنست كه بتواند هر دو جنبه را در پراتيك نبرد طبقاتي حزب كمونيست متمركز و جمع آوري كند. (هولس، ”تزها درباره آينده ماركسيم“ در دومينيكو لوزوردو، كلن ١٩٩٥، تز ٥). تنها، تجربه متمركز شده در حزب كمونيست (هر چقدر هم سطح تئوريك آن نازل باشد) است كه خود آگاهي طبقه كارگر را بوجود مي آورد.

[محدود نمودن بحث و گفتگوی نظری- سیاسی در حزب کمونیست و همچنین ایجاد کردن موانع صوریِ اساسنامه ای بر سر راه شرکت اندیشه هایی که گویا فاقد شناسنامه “مجاز” می باشند در حزب كمونيست، محدود نمودن غیرمجاز و نادرست نبرد طبقاتی حزب کمونیست بوده و نبرد طبقاتی را منحرف می کند. چنين پراتيكي از ريشه فلسفي نادرست و ضد ماترياليسم ديالكتيكي برخوردار است. زيرا درك نمي كند كه پيش شرط ارتقاي كيفيت، برخورد جنبه هاي متضاد دروني در روند تغيير و رشد مي باشند. وحدت يكسان و درك شده انديشه انقلابي در حزب كمونيست، ناشي و زايده عناصر متضاد دروني آن است. بحث هاي پرشور در كميته مركزي حزب بلشويكي در دوران لنين و در شب انقلاب اكتبر را بايد با دوران سكوتِ ”يكپارچگي“ بعدي در اين حزب مقايسه كرد تا درك نمود، كه چرا ”تاريخ حزب، تاريخ برخورد نظريات و موضع ها“ مي باشد.]

تئوري مبارزه جويانه گروه

اگر چه براي هولس پراتيك كمونيستي، عملكردي سازمان داده شده و حزبي- جانبدار است،  — متاسفانه —  كانوني براي شاگردانش ايجاد نكرد (شاگردانش را به دور خود جمع نكرد). او به اين مساله توجهي نداشت. او با ”كليت“ سرمشغول بود، كسي بود كه براي انديشه همه آن هايي كه با آن ها در ارتباط فلسفي قرار مي گرفت، ابراز علاقه مي كرد و با آن مشغول مي شد، آن ها را مورد بررسي و امتحان قرار مي داد و نكات مثبت و يا منفي آن ها را در انديشه خود وارد مي نمود. او با همه فلاسفه ٢٧٠٠ سال اروپايي  — با سيرهايي در نوشتارهاي انديشمندان كلاسيك آسيايي و اسلامي —  در گفتگويي با خود، مشغول بود.

اين گفتگوها در كليه آثار او با نمونه هاي بسياري ديده مي شود كه انگيزه هستند براي بيان انديشه هاي او درباره تاريخ فلسفه. گفتگوهاي او با فلاسفه در طول تاريخ اما با اين مشكل نيز روبروست كه مي تواند اين تصور را در خواننده ايجاد كند كه گويا پيوند هولس با انديشه بانيان كلاسيك ماركسيسم، ضعيف و كم رنگ مي باشد. كوشش شد در اين يادبود، پيوند مظريات او با نظريات بانيان كلاسيك ماركسيستي با برجستگي و با رنگ واقعي پرصلابت جانبدارانه ترسيم گردد: نيروي محركه هولس، هميشه [نظريات] بانيان كلاسيك ماركسيست بود. در جاهاي مختلفی در ادبیات مارکسیستی،  بانيان كلاسيك ماركسيسم، ماركس، انگلس و لنين تنها اشاراتي دارند، براي نمونه «سر به پا كردن»، «عكس مستقيم فلسفه هگل»، «انعكاس»، «علم درباره كليت» وغيره. همه اين كلمات، كلمات فكر شده اي هستند كه با هدف معيني طرح شده اند. البته ممكن مي بوده است كه با كلمات ديگري هم برداشت ماركسيستي آن ها بيان شود. اما اگر كلمات كلاسيك هاي ماركسيست را آن طور كه بيان شده اند، درك كنيم، مي بينيم كه اين كلمات طرح وظيفه براي ماركسيست هاي بعدي بوده اند، اين مقوله ها را مورد بررسي و تحقيق قرار داده و ماترياليسم ديالكتيك را رشد دهند و آن را به آن چيزي تبديل كنند كه هست: جهت گيري فعال براي سرنگوني سرمايه داري.

[زنده یاد احسان طبری نیز این نکته را در پیشگفتار اثر فلسفی- اجتماعی خود تحت عنوان “یادداشت ها و نوشته های فلسفی و اجتماعی” بیان می دارد. او می نویسد: هر نسلی از مبارزان موظف است برداشت وتجربه خود را بیان دارد، تا از این طریق درک پدیده های بغرنج شونده در جریان نبرد طبقاتی- اجتماعی، ممکن گردد. به طرح وظيفه از طرف طبري در ”واژه اي چند از نگارنده“ در اثر پيش گفته، گوش فرادهيم: «به هر صورت هر نسلي كه در مبارزه شركت مي كند، بايد دريافت و منش خود را از انطباق تئوري عام بر پراتيك به دست دهد يا به عبارت ديگر، تجارب خود را جمعبندي كند. معناي سير تكاملي تئوري ها و ژرفش در ماهيت هاي دمبدم تازه تر و عميق تر جز اين نيست.»]

امروزه ضروري به نظر مي رسد كه بايستي گروه تئوريسين مبارزه جوي به منظور تداوم رشد ماترياليسم ديالكتيك در خدمت عملكرد سياسي كمونيستي پايه ريزي شود. گروهي كه انديشه ديالكتيكي را به مثابه ديالكتيك تضاد، ديالكتيك كليت و تاريخ در احزاب كمونيست بسياري نوسازي كرده و از اين طريق، تداوم نبرد آن ها را تضمين كند، زيرا بسياري از آن ها گرفتار چنگال «ماركسيسم» كانتي مي باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *