مقاله شماره ١٣٨٩ / ١٠ (٢٤ ارديبهشت)
واژه راهنما: نگاهىفلسفى- تئوريك به گام دورانساز ماركس- انگلس و مرز ميان فلسفه ماركسيسم با فلسفه گذشته
هگل، ايده (خدا) را عامل (سوبيكت) عملكننده مىداند كه گام به گام و در روندى رشد يابنده از ساده به بغرنج و از بسيط به مركب، نهايتاً برجستهترين دستاورد خود، انسان و شناحت ديالكتيكى او را بوجود مىآورد. فويرباخ اين برداشت را به عكس خود تبديل نمود. “انسان” را به سوبيك و ايده (خدا) را مخلوق او اعلام داشت.
به نظر ماركس- انگلس اين گام بزرگ فويرباخ، تنها نفى مكانيكىِ “انتزاع آسمانى” از “انسان” بود. زيرا فويرباخ تنها “انتزاع زمينى” از انسان را جايگزين “انتزاع آسمانى” هگل نمود. برداشت ماترياليستى فويرباخ تنها نفى مكانيكى برداشت ايدهآليستى هگل، نفى مكانيكى ايدهآليسم و جايگزينى آن توسط ماترياليسم بود. فويرباخ بچه (ديالكتيك هگل) را هم با آب كثيف حمام (ايدهآليسم هگل) بدور ريخت.
گام انقلابى انديشه دورانساز ماركس و انگلس، نفى در نفى (و نه نفى سادهِ مكانيكى) موضع ايدهآليستى هگل و ماترياليسم فويرباخ است كه در آن، ديالكتيك هگل و ماترياليسم فويرباخ در جمع ديالكتيكى خود به اوج كيفيت نوين ماترياليسم ديالكتيكى ارتقا داده (aufgehoben) مىشوند. (لغت آلمانى aufgehoben به معناى برداشتن چيز بر زمين افتاده و بر روى پا قرار دادن آن، در جاى خود قرار دادن آن است). ديالكتيك هگل و ماترياليسم فويرباخ با كيفيت نوين ماركسيستى تبديل به آن اسلوب ديالكتيكى شناختِ «جريان واقعى زندگى» شدند كه ماركس- انگلس را توانا ساخت بتوانند موضع انقلابىخود را مستدل سازند.
با بكار گرفتن دقيق و سختگيرانه اين اسلوب است كه ساختار «جريان واقعى زندگى»، به عنوان يك جريان ديالكتيكى، قابل شناخت مىگردد. اسلوب شناخت، شيوه حركت انديشه در پديده مورد پژوهش براى درك واقعيت- حقيقت مىگردد. پايبندى به اسلوب شناخت ديالكتيكى به انديشه امكان درك واقعيت را ارزانى مىدارد، واقعيت را از “انتزاعى” توخالى، به واقعيتى درك شده تبديل مىسازد. انطباق اسلوب شناخت بر واقعيت- حقيقت مستدل مىگردد.
مرز ميان انديشه ماركسيستى و گذشته تاريخى آن در گام دورانساز بانيان سوسياليسم علمى قرار دارد كه با نفى در نفى ديالكتيكى، به “انتزاع زمينى” بىمحتوا و درك نشدهِ ماترياليسم قديمى از “انسان مجرد”، محتوايى مشخص مىدهد، به آن درونمايهاى شناخته و درك شده ارزانى مىدارد. درك از “انسان مجرد زمينى” فويرباخ در انديشه بانيان سوسياليسم به درك از انسان “مشخص”، به درك از عامل و سوبيكت واقعى، از كارگر و “طبقه پرولتاريا” و عملكرد روزانه او براى “بازتوليد” هستى اجتماعى، كه همراه است با استثمار نيروى كار او در نظام سرمايهدارى، ارتقا يافت (aufgehoben شد).
از اين لحظه تاريخى، انسان “مشخص” و منافع او و نه انسان “مجرد” با محتواى مبهم و درك نشده، موضوع انديشه فلسفى است. طبقه كارگر و سرشت انقلابى او براى تغيير جهان به موضوع انديشه فلسفى- تئوريك- سياسى تبديل شد. منافع طبقاتى- اقتصادى او به عنوان منافعى شناخته و درك شدند كه به خاطر سرشت انقلابى و ترقىخواهانه اين منافع، منافع كل جامعه را نيز تشكيل مىدهند و در مانيفست كمونيستى چنين بيان شدهاند: «طبقه كارگر از منافع كل جامعه دفاع مىكند!»
انديشه تحليلگر تنها زمانى پايبند به انديشه ماركسيستى- تودهاى است كه در روند جارى بازتوليد هستى اجتماعى، نقش تاريخى طبقه كارگر را شناخته و درك كند و دفاع از آن را به عنوان “وظيفه سوسياليستى” حزب طبقه كارگر در سرآغاز تحليل و بررسى خود قرار داده و از درون آن راه حل انقلابى براى دگرگونى شرايط حاكم بر جامعه را بيابد. منافع طبقه كارگر در مبارزه اجتماعى براى چپ انقلابى نقش قطبنما دارد!
حضور ذهن نسبت به “وظيفه سوسياليستى” و پايبندى به آن نزد انديشه تحليلگر ماركسيستى- تودهاى به او اين امكان و اجازه را مىدهد تا با موضعى ترقىخواهانه و انقلابى در مبارزه “دموكراتيك”- رفرميستى تمامى لايههاى اجتماعى شركت كند، بدون آنكه به دنبالرو آنها تبديل گردد و در عين حال نيروى انقلابى نشان دهند راه و آينده جنبش باقى بماند. عنصر “پيشقراولى” انديشه ماركسيستى- تودهاى در اين امر نهفته است.
درغيراينصورت، موضع تجديدنظر طلبانه در سطح فلسفى- تئوريك، به طور اجبارى، به موضع طبقاتى- اقتصادى دفاع از منافع سرمايهدارى مىانجامد و پايان سقوط سياسى قانونمند آن، تسليم رفرميسم و به عامل پوزيتويستى در جنبش كارگرى تبديل شدن است.
سوسيال دموكراسى و “مكتب فرانكفورت” و انديشه “پسامدرن” و … همگى مىكوشند زمينه عينى تحليل ماركسيستى- تودهاى از شرايط طبقاتى- اقتصادى حاكم در جامعه سرمايهدارى را به سطح بررسى پسيكولوژيك- سوسيولوژيك (روحى- جامعه شناختى) بورژوايى تنزل دهند. اين تنزل، پايان خط نزولى و عدول كيفى از انديشه انقلابى ماركسيستى- تودهاى است.
دیدگاهتان را بنویسید