سخنِ عشق از “هر زبان” که بشنوی بیتردید “نامکرر است” و نامکررترین روایت پُرشور زندگی آدمیان نیز به عشق آمیخته است. فرهنگ ما ایرانیان سرشاراز پهنه های گوناگون این پدیدهٔ شگفتانگیز بوده و به گفته حافظ پای آن از روز ازل به میان کشیده شده است:
در ازل پرتو حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.
بازهم حافظ درباره آن میگوید:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوار بمانْد.
شاید هنوز هم عشق عرفانی مرید به مراد همچون نمادی از”تجلی تمامعیار حق”، و چه عشق بیواسطه به “ذات حق”، آفرینندهترین پدیدههای تاریخ ادبیات ما باشد. عشق عرفانی را پاککننده و جلا دهندهٔ آیینهٔ دل و درمان سوداهای بیماریزای بشری بازشناختهاند. این عشق، در دستگاه باورهای مکتبهای عرفانی، روشنایی پرشوری را در ذهن عاشق میریزد و او و جهان او را از پایه “دگر” میکند:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما (مولوی)
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو (مولوی)
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟
کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو
(…) از صخره شدم بالاتر
در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد:
یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم (تنها باد ـ سهراب سپهری)
در کنار عشق عرفانی با گونهای دیگر از عشق با وجه غالب جفتجویی روبرو بودهایم. تأکید بسیار زیاد بر یکی از گونههای عشق، یعنی عشق جفتجوی یا رمانتیک بهویژه در دوران تاریخی اخیر، چه در هنر و ادبیات و چه در رسانههای تصویری و اجتماعی، این تصور را بهوجود آورده که این عشق تنها عشق واقعی بوده و هست. این برداشت، گاهی هم باعث شده عشق رمانتیک در برابر گونههای دیگری از عشق قرار گرفته یا انواع دیگر عشق بازتابی از عشق رمانتیک دریافت شود. کرانبندی عشق به این گونههای پُرتکرارش، ما را از شناخت تجربههای ژرف عشق در پهنههای دیگرِ آن که برآمده از روابط انسانیای گوناگوناند – مانند عشق به فرزند، خانواده، همسر، همرزمان، مردمان، میهن، قهرمانان، و حتی ستودن ارزشهای واقعی حیات، جامعه و فرهنگ بازخواهد داشت و این روا نیست. در تعریف عشق چه از نظر علم عصبشناسی و روانشناسی و چه بهلحاظ پژوهشهای اجتماعی و فرهنگی و شناخت نقش عواطف در زندگی بشری، گفته و ناگفته بسیار است. هرچه بر شناخت از هستی افزوده میشود، به ناچار در شناخت هنری و علمی عشق و گوناگونی مفهومی و کارکردی آن درنگ و ژرفاندیشی بیشتر می شود، چراکه عشق پدیدهای است پیچیده و رمز و رازهایی دارد که باید آنها را بازشناخت:
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت (حافظ)
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن (مولوی)
در فرهنگ مکتوب یونانیهای قدیم، از گونههای مختلف عشق نام برده شده و دستکم برای نوعهای برجستهاش، واژههایی مشخص و متفاوت بهکار برده شده است. همین درک از عشق را در فرهنگ ایرانیان هم میتوان جست که خود بر فرهنگ یونانی ،هندی، وچینی تأثیرگذار بوده و هم از این دو فرهنگ کهن وام گرفته است.
نخستین نوع از عشق در فرهنگ مکتوب یونانی قدیم، اِروس eros، یعنی “عشق همراه با جذبهٔ جنسی” است (اروتیک از همان ریشه است) که از خدای یونانی باروری برآمده است. اِروس بازتابدهندهٔ احساس شدید عشق همراه با اشتیاق جنسی دانسته میشد. نمونهی آن در شعر فارسی چنین است:
لبانت به ظرافت شعر
شهوانیترین بوسهها را
به شرمی چنان مبدل میکند
كه جاندار غارنشين از آن سود میجوید
تا بهصورت انسان درآيد . (آیدا در آینه ـ احمد شاملو)
شانههای تو
همچو صخرههای سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانههای تو
در خروش آفتاب داغ پرشکوه
زیر دانههای گرم و روشن عرق
برق میزند چو قلههای کوه (سرود زیبایی ـ فروغ فرخزاد)
تنت با حالتی مبهم، بهجای تو سخن میگفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:
تو را من دوست میدارم!
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا، خندان، به بند سرنوشتم، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم میبرد
و لبهای ترکدار مرا در حوض لبهای تو میانداخت.
صدای عقل میگفت: این دو را از هم جدا سازید!
صدای تن ولی میگفت: لبها را به هم دوزید
و ما عمداً صدای عقل را از گوش میراندیم
(…) و بعد از آن همآغوشی
خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد. (من و تو- سیاوش کسرایی)
یونانیان گاه نسبت به این نوع از عشق، دید مثبت امروزی ما را نداشتند. آنان این عشق را عشقی آتشین، خطرناک، و غیرمنطقی میدانستند که میتواند کنترل نفس را از دست انسان خارج کند. نمونهی آن در شعر فارسی چنین است:
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به درآی تا ببینی طیران آدمیت (سعدی)
دومین نوع از عشق، فیلیا philia ، یعنی “دوستداری، یاری و یاوری” بوده است که یونانیان آن را از عشقهای جفتجویانهی شهوانی برتر میدانستند:
یاران به موافقت چو دیدار کنید
باشد که ز دوست یاد بسیار کنید
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم
نوبت که به ما رسد نگونسار کنید (از ترانههای خیام)
برای مردمان بودن، طریق اینست، این پیداست
مَرآن را آدمی دان، کو بهسوی آدمی شیداست (نوشباد به رزمندگان-
احسان طبری)
در دوست داشتنِ کار و دانش و هنر نیز به این نوع عشق استناد داده شده است. واژهٔ فلسفه (philosophia) به معنی دوستداریِ دانایی شاهد مثالی برای آن است. این عشق همچنین، دوستی رفیقانه بین همرزمانی تلقی میشود که دوشبهدوش یکدیگر در صحنههای نبرد جنگیدهاند. این عشقی است سرشار از وفاداری به دوستان تا حد فدا شدن برای آنان:
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است (میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد، در رثای جان باختن احمد
زِیبَرُم در پسکوچههای نازیآباد-ـ احمد شاملو)
بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژدهداران داد آمدی
بده داد ما را که خون خوردهایم
ستمهای آن سرنگون بردهایم
(…) بهارا، گل تازه را یاد ده
ز سَروِ کهن، خسرو روزبه
شبی با رفیقی درآمد به راز
در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
گرفتم در آغوش و بوسیدمش
(…)بیا تا مزارش پر از گل کنیم
چنین، یادی از خون بلبل کنیم (مثنوی خون بلبل، با یادی از خسرو روزبه
و جان باختن او – هوشنگ ابتهاج)
از دیدگاه یونانیان، استورگه storge یعنی “مِهر” نوع دیگری از همین عشق است که به گونه غریزی بین والدین و فرزندانشان برقرار است.
نوع سومی از عشق نیز در برابر فیلیا بهمعنای “یاری و یاوری و مروت” وجود داشت بهنام لودوس ludus ، یعنی “عشق بلهوسانه و دلبرانه” که بسیار زودگذر شناخته میشد.
چهارمین نوع عشق، آگاپه agape، یعنی “نیکی، فداکاری و دگر دوستی” است که رادیکالترین عشق است و عشقی فراتر از خود شناخته میشد. این عشقی نوعدوستانه و فداکاری برای مردم بدون هیچ چشمداشتی بوده است.
مشابه این نوع عشق با ریشهٔ سانسکریت متا mettā، یعنی “نیکی” است که در مکتبهایی از فرهنگ بودایی نیز وجود داشته و آن، مهربانی و عشق بیپایان جهانی ست:
برای مردمان بودن، طریق اینست، این پیداست
مَر آن را آدمی دان، کو بهسوی آدمی شیداست (از میان ریگها و
الماسها – احسان طبری)
در این میدانِ مِحنت، رند عالم سوز میباید
کسی کو در نبرد عشق شد پیروز میباید (نوشباد به رزمندگان – احسان طبری)
پنجمین نوع عشق، پراگما یا پایداری در عشق بوده است که آن را عشق بلوغیافته و واقعگرایی دانستهاند که با خِرَد همراه است:
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگی ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهیست
عشق من پیش خرد شرمنده نیست (هوشنگ ابتهاج)
پراگما کارکرد درازمدت یک رابطهی عاشقانه دانسته شده و عقیده بر آن بوده که حتی در یک رابطهٔ عاشقانه نیز، عشق با اروس (“عشق همراه با جذبهٔ جنسی”) و لدوس (“عشق بلهوسانه و دلبرانه”) شدید آغاز میشود و به سمت پراگما و آگاپه سوق پیدا میکند.
نوع دیگر عشق، فیلاشیاphilautia یعنی “خوددوستی” یا عشق بهخویشتن گفته شده است. ارستو این عشق را بر دو نوع شناخته است، نوعی بیمارگونه و خودپرستی نارسیستی و نوعی دیگر سالم که با ستایش ارزشهای واقعی خویش همراه است و ظرفیت عشق فرد را بالاتر میبرد. ارستو بر این نظر بوده که تمام احساس دوستی به دیگران چیزی جز بسط احساس دوستی به خویشتن نیست. منظور این است که اگر شما عاشق ارزش خود (و کار خود) باشید و به خود اطمینان داشته باشید، عشقی بسیار خواهید داشت که به دیگران بدهید:
تا جهان باقی و آئین محبت باقی است
شعر حافظ همهجا ورد زبان خواهد بود (حافظ)
چو بشنوی غزل سایه، چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله من (هوشنگ ابتهاج)
مدام بر درهای بسته کوفتیم:
بگشایید
نوازنده چیرهدستی در آن سوی مینوازد.
از نغمهاش لحظههای ستاره گون
و اندیشههای شفاف فرومیپاشد
مانند رقص آبنوسی دختران سیاهپوست که زینتهای طلا دارند،
انسانها و موجها و شعلهها با آن بر میجهند.
بگشایید
می خواهم همه مرواریدهای روان خود را
در پایش نثار کنم. (از میان ریگها و الماسها – احسان طبری)
گوناگونی معنایی واژهها در زبان فارسی پردامنه است، مثلاً: دوستی، محبت، همدلی، صمیمیت، دلبستگی، مهر، شیفتگی، شیدایی، و جز اینها، هرکدام دامنهٔ مفهومی و کارکردی خود را دارند، اما کمتر به انواع عشق تخصیص یافتهاند:
هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار میکنم
آنان که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم (سعدی)
خللپذیر بود هر بنا که میبینی
بهجز بنای محبت که خالی از خلل است (حافظ)
به تاریخ که بنگریم، حکایت عشقهای شورانگیز همراه با جانبازی تنها به فردی دیگر یا مردمانی دیگر خلاصه نشده است. کم نبودهاند کسانی که با عشق به وطن، در راه وطن جان داده یا همهٔ عمرشان را بر سر این عشق گذاشتهاند. حماسهٔ زندگی این عاشقان درونمایه بسیاری از آفریدههای هنرمندانهٔ شاعران از جمله شاعران ایران بوده و هست:
بلبل از کنج قفس چون نظر افتد به مَنَش
درد من داند و نالد به فراق وطنش
جان بهقربان شهيدی که پس از کشته شدن
غسلش از خون بود و گرد غریبی کفنش …
ناله و زاری بلبل نه ز بیبال و پَری است
دردش این است که گردیده جدا از چمنش (ابوالقاسم لاهوتی)
وطن! وطن!
نظر فکن به من که من
به هرکجا غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنودهام
همیشه با تو بودهام،
همیشه با تو بودهام.
(…) در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تختهپارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان.
به گودهای هول
بسی صدف گشودهام.
گُهر ز کام مرگ در ربودهام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی،
دری ز عشق بر بهشت این زمین دلفسرده وا کنی (وطن- سیاوش
کسرایی)
در آزادی وطن از یوغ استبداد، عشق به سرزمین قومی-ـ ملی نیز نقشی شایسته داشته است. برای مثال، عارف قزوینی به یاد ستارخان و باقر خان شعری در رسای آذربایجان میسراید:
چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم
من این آتش خریدارش بهجانم تا که جان دارم
پرستشگاهم این آتش بود کو هستیم سوزد
که آتش ز آتشکدهٔ زرتشت در این دودمان دارم (عارف قزوینی)
عشق به مردمان، به وطن، و به همرزمان دلاوری که هستیشان را در راه رهایی زحمتکشان گذاشتهاند، بیگمان از رشدیافتهترین و پرارزشترین گونههای عشق است و ارزشهایی ماندگار برای مردم و میهن آن عاشق بهجا گذاشته است. این عشق بر زندگی جامعه بشری و ازجمله جامعه ما در مسیر پیشرفت تأثیری ژرف داشته و دارد:
ای عاشقان، ای عاشقان پیمانهها پر خون کنید
وز خون دل چون لالهها رخسارهها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبهٔ احزان چرا این نالهٔ محزون کنید
از چشم ما آیینهای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنهٔ فتانه را بر خویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید
دیدم بهخواب نیمهشب خورشید و مه را لببهلب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزان، چون کنید؟
نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش مینهم، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
چندین که از خُم در سبو خون دل ما میرود
ای شاهدان بزمِ کین پیمانهها پرخون کنید (هوشنگ ابتهاج)
عشق تجلی زیبایی در ذهن انسان، آن هم در عالیترین وجه آن است. عشق، به ژرفای روح و روان آدمی جلوهای از زیبایی فرو میریزد و وجود او را تسخیر میکند. اظهارات صریح و شجاعانه رفیق شهید پرویز حکمت جو در دادگاه نظامی در وصف صادقانهی اعجاز عشق، آن هم در آستانهٔ اعدام مبارزی عاشق مردم، زحمتکشان، و میهن می تواند بیان گویا و رسایی از چنین شور و توان عشقورزیدن باشد:
“افسوس نه ادیبم که با قلم، و نه خطیبم که با سخن، عشق مقدسم را به وطنم و هممیهنانم بیان دارم. عشق آتشین من به وطنم، به خلقم، به رفقایم، به دوستانم، به تمام آنهایی که در راه بهروزی افراد شرافتمند و رنجبر در تلاش میباشند، و عشق من به زحمتکشان میهنم و سراسر جهان، عشق و احترام به انسانی است که در راه صلح بین کلیهٔ ملل بهجهاد برخاستهاند. و این عشق بزرگ به سعادت مردم است که بهاصطلاح صوفیان، در مقام فنایم نشانده است. این عشق و احساسات که از خود بیخودم ساخته، با زبان اَلکن من قابل توصیف نیست. و این رباعی از شیخ بزرگوار خواجه عبدالله انصاری شاید این عشق مقدس و عظیم را که در اعماق وجودم رخنه کرده ترجمان باشد:
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پُر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من باقی و باقی همه اوست.”
(برگرفته از: دفاعیات رفیق جانباخته پرویز حکمتجو در دادگاه نظامی رژیم شاه)
به نقل از ضمیمه فرهنگی «نامهٔ مردم»، شمارۀ ۳، ۱۳ مرداد ماه ۱۳۹۹
ابوتراب؛مارکسیستی تمام عیار و عاشقِ دلسوخته ی این فلسفه ی علمی ست،که مبشرِ آزادی و عدالت و وارستگیِ،روحی در این دنیای هرج و مرج بار بوده ست.بوتراب شهیدِ آرمانهای مشعشع و عواطف پاکِ بشری ست.یاد و خاطراتش همواره بر سپهر حق و انسانیت ،رخشان ست