پیشکش به همه ی توده ایهای زنده ی زندان رفته

image_pdfimage_print

مقاله شماره:۵۶ (۱۵ مهر ۱٣۹۷)
واژه ی راهنما: سیاسی– ادبی
نشانی اینترنتی این مقاله: https://tudehiha.org/fa/7284

 

بال های پرواز یک زندانی سیاسی

 

برگردان نامه احمت التان (Ahmet Altan)  نویسنده و زندانی سیاسی ترک

 

 

” یک شی در جنبش نه در جایی هست که هست و نه در جایی که نیست “، زنون (Zeno) در بیان مغایر (paradox) مشهور خود به آن اشاره می کند. از جوانی من همیشه بر این باور بوده ام که این پارادوکس به ادبیات و یا حتا نویسندگان بیشتر می خورد تا فیزیک.

من این واژه ها را از یک سلول زندان می نویسم.

اگر عبارت “من این واژه ها را از یک سلول زندان می نویسم” را به هر روایتی بیافزاییم،  ما یک شوری پرتنش، صدایی ترسناکی را اضافه می کنیم که از یک جهان تاریک و مرموز می آید، ایستادگی دلاورانه یک قربانی تنومند با یک ندای پنهانی برای دلسوزی.

این یک عبارت خطرناکی است که می تواند برای بهره گیری از احساسات مردم استفاده شود. و نویسندگان زمانی که به برانگیختن احساسات مردم بر می گردد همیشه از استفاده از اصطلاحاتی به نفع خود پرهیز نمی کنند.

تنها درک این انگیزه آنها ممکن است برای احساس هم دردی خواننده با نویسنده این جمله کافی باشد.

اما شکیبا باشید، پیش از آنکه روی طبل دلسوزی برای من بکوبید، گوش کنید تا ببینید من به شما چه می گویم.

آری، من در یک زندانی با تدابیر شدید امنیتی در بیابانی دوردست نگه داشته می شوم.

آری، من در یک سلولی زندگی می کنم که درب آن با جغجغه و تق تق فلز باز و بسته می شود.

آری، آن ها به من از سوراخ میان درب غذا می دهند.

آری، حتا بالای دیوار حیاط کوچکی که من در آن  بالا و پایین می روم، با قفس های پولادی پوشانده شده است.

آری، من اجازه ملاقات با کسی جز وکیلان و فرزندانم را ندارم.

آری، حتی مرا از فرستادن یکی دو خط به عزیزانم ممنوع کرده اند.

آری، هر زمان که من باید به بیمارستان بروم، آنها دستبند را از یک دسته فلزی برمی دارند و روی مچ های دستم می گذارند.

آری، هر بار که مرا از سلولم بیرون می برند، دستورهایی چون «دست هایت را بالا بیار، کفش هایت را بکن»، مانند یک سیلی به چهره من می نشیند.

همه این ها حقیقت دارد اما این کل حقیقت نیست.

در صبح های تابستان زمانی که اولین اشعه خورشید از طریق پنجره های برهنه برافراشته می شود و بالش هایم را چون نیزه ای درخشان می شکافد، من آهنگ های پرشور پرنده های مهاجری را که در لبه بام حیاط زندان لانه دارند  و صدای عجیب و غریب شیشه های نوشابه خالی را که زندانیان در حیاط دیگری وقت راه رفتن می شکنند را می شنوم.

من این گونه احساس می کنم که هنوز در آن غرفه ی باغچه دار دوران کودکی خود، و  یا به هر دلیلی و نمی دانم چرا، در یکی از هتل های خیابان های پر جنب و جوش فرانسوی فیلم ایرما لا دوک (Irma la Douce) زندگی می کنم.

وقتی با ضربه های باران پاییزی که خشم باد های شمالی را همراه خود دارد به روی میله های پنجره بیدار می شوم، روز را در سواحل رود دانوب  (Danube) در یک هتلی که در آن مشعل های سوزان در جلوی نمادش هر شب روشن می شوند، آغاز می کنم.

وقتی که در زمستان با زمزمه برفی که در درون قاب پنجره می نشیند  بیدار می شوم، روز را در کلبه زمستانی پنجره داری آغاز می کنم که در آن دکتر ژیوگو (Zhivago)  پناه گرفته بود.

تا کنون، هرگز در زندان بیدار نشده ام- نه حتا یک بار.

در شب، ماجراهای من حتا پر کنش تر است. من در جزیره های تایلند، هتل های لندن، خیابان های آمستردام، دخمه های پرپیچ و خم  پاریس، رستوران های ساحلی استانبول، پارک های کوچک پنهان شده بین خیابان های نیویورک، فورج های نروژ، شهرهای کوچک آلاسکا با جاده های زیر برف دفن شده قدم می زنم. شما می توانید در کنار رودخانه های آمازون، در ساحل مکزیک، در دشت های کم درخت آفریقا با من بر خورد کنید.

در تمام طول روز با کسانی  صحبت می کنم که هیچ کس نمی تواند آنها را ببیند و یا بشنود، کسانی که تا پیش از روزی که من آنها را به حضور می خوانم وجود ندارند. من می شنوم هنگامی که ان ها با هم سخن مي‌گويند. من در داستان های عشق، تجربیات هیجان انگیز، امید، نگرانی ها و لذت هایشان زندگی می کنم. گاهی اوقات هنگامی که در حیاط زندان راه می روم می خندم، زیرا به گفتگوهای سرگرم کننده آنها گوش می دهم. از آنجایی که نمی خواهم آن ها را در زندان به کاغذ  بیاورم، همه اینها را با جوهر سیاه حافظه در گوشه های ذهنم می نویسم.

من می دانم که تا زمانی که این افراد در ذهن من باقی می مانند، من دچار یک نوع جنونم. این را هم می دانم که وقتی که این افراد خودشان را در صفحه های یک کتاب می یابند من یک نویسنده هستم . از نوسان بین جنون و نویسندگی لذت می برم.

من مانند دودی اوج می گیرم و زندان را با آن کسانی که در ذهن من هستند ترک می کنم. شاید دیگران توان زندانی کردن مرا داشته باشند، اما هیچکس نیروی نگه داشتن من در زندان را ندارد.

من یک نویسنده هستم.

نه در جایی هستم که هستم و نه در جایی که نیستم.

هر جا که در را بروی من ببندید، من با بالهای ذهن بی مرز خود به دنیا سفر خواهم کرد.

افزون بر این، من دوستان زیادی در سراسر جهان دارم که مرا برای سفر کمک می کنند، بیشتر آنها را هرگز ملاقات نکرده ام.

هر چشمی که چیزی را که نوشته ام می خواند، هر صدایی که نام مرا تکرار می کند، دستم را چون ابر کوچکی می گیرد و مرا بر فراز زمین های پست، چشمه ها، جنگل ها، دریاها، شهرها و خیابان های خود به پرواز می کشاند. آن ها در خانه های خود، در سالن هایشان، در اتاق هایشان آرام به پیشواز من می ایند.

من در سلول زندانم به سراسر جهان سفر می کنم.

همان گونه که ممکن است به خوبی گمان زده باشید، من دارای یک غرور خدایی هستم – غروری که اغلب به رسمیت شناخته نمی شود اما منحصر به نویسندگان است و هزاران سال از نسلی به دیگری رسیده است. من دارای اعتماد به نفسی هستم که همچون مرواریدی در درون صدف های سخت ادبیات رشد می کند. من دارای مصونیت حفاظت شده توسط زره پولادین کتاب هایم هستم.

من این را در یک سلول زندان می نویسم.

اما من در زندان نیستم.

من نویسنده هستم.

من نه در جایی هستم که هستم و نه در جایی که نیستم.

شما می توانید مرا زندانی کنید، اما نمی توانید مرا در زندان نگه دارید.

زیرا من مانند همه ی نویسندگان جادویی دارم. من می توانم از از درون دیوارها به آسانی بگذرم.

 

نشانی اینترنتی این مقاله: https://tudehiha.org/fa/7284

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *