مقاله شماره ۳۷/ ۹۸
۲۶ دی ۱۳۹۸ ۱۶ ژانویه ۲۰۲۰
هنگامی که بخواهیم به این پرسش پاسخ دهیم که چرا زندانی سیاسی در ایرانِ ج ا مجبور است با چشمبند در زندان باشد و حرکت کند، متوجه میشویم که باید به دو سوی متفاوت نهفته در پشت هدف بهره گیری از این ابزار تضییغی ضد انسانی توجه کنیم.
یک سو برمیگردد به وظیفه ی این ابزار به عنوان ابزار تضییغی به منظور شکستن روحی فرد دربند و تسلیم او به خواست ماموران.
در این سطح، این ابزار ابزاری علیه شخصیت پسیکولوژیک- احساسی- عاطفی فرد دربند عمل می کند. مقاومت در برابر آن نیز مقاومتی است روحی- احساسی توسط فرد دربند. زندانی سیاسی مقاوم و آگاه اغلب بسیار سریع تاکتیک مبارزاتی خود را علیه این ابزار سرکوبگر مییابد و در برابر آن با اشکال متفاوتی به مقاومت برمی خیزد.
سوی دومِ به کار گرفتن این ابزار تضییغی هدفی فراتر از شکستن روحی فرد زندانی سیاسی دربند را دنبال می کند. هدف مغزشویی زندانیان سیاسی در کلیت آن است. هدف القای این برداشت پسامدرن است که او فردی تنهاست. رابطه ی روحی- اجتماعی او نه وجود دارد و نه پافشاری بر آن برای او سودی به بار می آورد. او باید از حالا به بعد به تنهایی زندگی خود را سازمان دهد. به او القاء میشود که محک شناخت فرد، پذیرش شرایط انزوای فردی خوددر جامعه است.
پذیرش این برداشت ایدئولوژیک توسط زندانی سیاسی، به معنای پیروزی طبقات حاکم است برای برقرار ساختن ایدئولوژی فردگرایی به زندانی سیاسی. امری که نزد زندانی آگاه و مبارز زمینه مقاومتی را ایجاد میسازد که میتوانیم هر روزه در زندان های ج ا و در مواضع مبارزان در نبرد روزانه مشاهده کنیم.
نفی ساختار و کارکرد طبقاتی جامعه
سوی دوم سیاست ضد انسانی طبقات حاکم که به آن اشاره شد، تنها در زندان عملی نمی گردد. خارج از زندان، صحنه ی رسانههای گروهی رسمی و غیررسمی، مقر اصلی القای اندیشه پسامدرنی است که هدف آن نفی مبارزه ی طبقاتی در جامعه است. هدف محدود ساختن شناخت انسان تنها به ٬٬شناختی٬٬ است که او در ظاهر از درستی آن مطمئن نیز است، زیرا بر پایه فردگرایانه «نظر من» قرار دارد.
میخواهند این شناخت فردگرایانه را که بسیار «دمکراتیک» نیز ارزیابی میکنند و برای پذیرش آن ما را مورد تشویق نیز قرار می دهند، جایگزین برداشت طبقاتی از جامعه سرمایه داری سازند که علم ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی می آموزد.
این کوششی ارتجاعی است برای بازگشت شناخت انسان به سطح شناخت در ماتریالیسم قدیمی (فویرباخ)، که مبتنی است بر نگرش به سطح پدیده و برداشت مطلق گونه از «واقعیت امر» و «فاکت- داده ها» و اخبار راست و دوروغی که مبلغان سرمایه داری روزانه تولید می کنند.
فیلسوف مارکسیست معاصر آلمانی ورنر زپمان در رساله ای در ارتباط با تحلیل نظرات و کارکرد «راست نو» در آلمان و دیگر کشورهای امپریالیستی، رابطه ی موفقیت «راست نو» را برای بهره گیری از تز پسامدرن فردگرایانه ی «نظر من»، به عنوان اهرم شناخت از «واقعیت»، مورد بررسی تحلیلی قرار داده است و علل این موفقیت را نشان می دهد.
او نشان میدهد و به ثبوت میرساند که این تز پسامدرن چگونه و با بهره گیری از چه مکانیسمی به ابزار جلب لایههایی از زحمتکشان و آنهایی که خود را ٬٬چپ٬٬ نیز می دانند، بدل شده است. القای «آگاهی کاذب» با استفاد از کدام روزن به اندیشه چپ نفوذ می کند.
در این سطور وظیفه ی توصیف رابطه ی میان اندیشه فردگرا و پدیده ی «راست نو» در کشورهای اروپایی نیست، گر چه این سویه از رساله بسیار پراهمیت است. وظیفه انتقال نتایج بررسی زپمان به وضع خاص در جنبش چپ ایران است، گرچه در آن تظاهر جدی از اندیشه «راست نو» حاکم نیست.
مکانیسم و چگونگی القای ایدئولوژی خود به طیف چپ ایران را طبقات حاکم از این طریق به مورد اجرا میگذارند که برداشت از «واقعیت» را به آن «حقیقت»ی محدود میسازند که نگرش فرد خاص، اندیودیوم منفرد شده قادر به شناخت آن از زاویه دید خود است. میدانیم که «حقیقت» برای اندیشه ی فردگرا، به معنای برداشت فرد از واقعیت است. شاهد عینی صادق تردید ندارد که آنچه که او در دادگاه شهادت می دهد، عین «حقیقت» است که او نه چیزی به آن اضافه میکند و نه از آن می کاهد.
مطلق نمودن و محدود نمودن استفاده از این ابزار برای شناخت از پدیده، آن را به بزرگترین و خطرناک ترین ابزار برای منحرف ساختن اندیشه از برداشت طبقاتی بودن ساختار و کارکرد جامعه ی سرمایه داری بدل کرده است. مطلق و محدود نمودن شناخت از واقعیت، به شناخت فرد خاص، روزن ورود و چگونگی جا افتادن آگاهی کاذب است که انسان فردگرا دچار آن شده است.
یک سویه نگری مطلق گرایانه نسبت به نقش و توانایی «شناخت شناسی» عامیانه، که برای اندیشه ی روزمره به سادگی قابل درک و پذیرش است – «ترسیم مار به جای نگارش واژه ی مار» -، که «راست نو» با وسعت از آن بهره می گیرد، برای فرد جدا شده از جمع، برای فردی که زیر فشار تبلیغات، برداشت کاذب حاکمان را درباره ی سرشت فردی جامعه یا «اتمیزاسیون» جامعه پذیرفته است و انزاوای خود را به عنوان انسان، پذیرا شده است، به تله برای پذیرش ایدئولوژی طبقات حاکم بدل شده است.
برداشت فردگرایی از این رو یک «آگاهی کاذب» است، زیرا این واقعیت عینی را نفی میکند که گویا آدمی می تواند بدون جامعه، «انسان» باشد. رابطه ی انسان- جامعه نفی می شود. وحدت انسان و جامعه انسانی به مثابه ی پدیده ی واحد نفی می شود. روند انسان شدن موجود از گذشته ی بهیمی- حیوانی آن نفی می شود. انسان را به عنوان یک حیوان گروه زی می نماید. با قطع تاریخ پدیدار شدن انسان، برداشت خلق کردن «انسان» توسط نیروی ماورای طبیعه توجیه می شود.
ایدئولوژی پسامدرن مقوله ی «نظر من» را به چشم بندی فئتیش گونه تبدیل کرده است بر چشم لایههای از زحمتکشان و ٬٬چپ٬٬ که سرشت انسانی و رهایی بخش ٬٬جامعه ی انسانی٬٬ را به خطر انداخته است. برداشت هومانیستی را نزد اندیشه ی چپ به خطر انداخته است.از این طریق به خطر انداخته است که ساختار طبقاتی جامعه و کارکرد طبقاتی جامعه ی طبقاتی را نفی می کند.
با زیر عنوان ناتوانی روشنفکرانه، زپمان از «روند رام کردن اندیشه چپ سوسیالیستی» صحبت میکند که روبرت فاکئر، نظریه پرداز دیگر آن را «بی ارزش نمودن اندیشه» می نامد. این روند ناشی از آن است که ایدئولوژی پسامدرن توانسته است به این رشنفکران سوسیالیست بقبولاند که گویا توانسته اند «بدون پرسش برای علت علّـی پدیده ها، به درک مضمون پدیده ها دست یابند».
ایجاد توهمی که حتی با ارج نهادن به گویا توانایی آنها همراه است. توهمی که آن را به عنوان دستاوردی بسیار دمکراتیک نیز قلمداد می کنند!
ایدئولوژی پسامدرن به این موفقیت از طریق القای «تئوری ای که انسان را موجودی منفرد می داند، دست یافته است.»
به سخنی دیگر، تئوری ای که برداشت منفرد [اتمیزه] بودن انسان را به عنوان اصلی اساسی اعلام میکند که گویا «مستقل است از شرایط اجتماعی»، توانسته است رابطه میان فرد و جمع را از اندیشه ی چپ حذف کند.
انسانی که بدین گونه «در بند چنین برداشت ذهنگرایانه از جهان» گرفتار است، «امکانی برای درک واقعیت عینی وجود روابط طبقاتی در جامعه ندارد ..». این برداشت را انتزاعی و نادرست و زائد می پندارد. از این طریق به توجیه بینیازی به ساختار هژمونیک برای جامعه می پردازد. درک ساختار هژمونیک جامعه طبقاتی را حتی مضر و غیردمکراتیک اعلام می کند. ساختار هژمونیک جامعه را مطلق و تقلیل گرانه نفی و حفظ کارکرد آن را به سطح «دمکراسی پایه» محدود و ممکن اعلام می کند.
وضع خاص القاء شده توسط «برداشت پسامدرن» این نکته است که گویا «هر موضعی [در جامعه ی پلورالیستی] ٬٬هم وزن٬٬ است. برای ارزشها نمیتوان هیچ هژمونی ای را پذیرفت که دارای نقش محک باشد».
زپمان القای این برداشت پسامدرن را از جامعه در رسانهها و نقش آنها مورد توجه قرار می دهد. او رابطه ی این برداشت را با نقش تحمیل ایدئولوژی حاکمان از طریق رسانهها و تبلیغات و آموزشهای دانشگاهی بورژوایی برجسته می سازد.
رسانه ها خواستار برقرار بودن «اصل ٬٬یکی بودن – هم وزن بودن – تفاوت ها٬٬ در بحثها هستند».
زپمان سپس توجه را به این نکته جلب میکند که این برداشت در نگاه ظاهری، نخست به عنوان «یک برداشت انتقادی نسبت به کارکرد رسانه ها» می نماید. انگار «علیه دستکاری رسانه ها» عمل می کند. علیه ایجاد توهم درباره ی «شرایط زندگی در جامعه» توسط رسانهها عمل میکند و لذا نقشی «روشنگرانه ایفا می سازد». ولی در نگرش دقیقتر متوجه میشویم که اینطور نیست. بلکه هدفی درست برعکس دنبال می شود.
برای نمونه جُوان بادریلراد، یکی از منادیان تئوری پسامدرن، میخواهد «سردرگمی روشنفکرانه» را پدیدهای «غیرقابل جایگزین» بنماید. آن را واقعیتی بنماید که وجودش استدلال کافی برای درستی ان است. «خورشید آمد، دلیل خورشید»! دیگر نیازی برای درک علت علّـی پدیدار شدن خورشید وجود ندارد!
اندیشه ی پسامدرن می خواهد با تئوری خود سردرگمی چپ را به واقعیتی غیرقابل جایگزین بدل سازد و برداشت خود را حتی به عنوان یک «٬٬دستاورد مثبت٬٬ مطرح میکند ..».
با القای وجود «علت علّـی مشابه برای [هر] ٬٬نظر٬٬، تعویض زیبا و زشت در مد روز، چپ و راست در سیاست، حقیقت و نادرست [خبر و خبر دروغ] در تمام پیامهای رسانه ها» توجیه می شود.
«درک واقعیت جامعه بر پایه چنین برداشتی، تنها به نگرش به ظاهر واقعیت محدود میگردد. به طور نظم یافته از کنار پرسش درباره ی سرشتِ دستکاری های رسانه ها و کارکرد طبقاتی آن طفره می رود. به سخنی دیگر: فرض [تز اثبات نشده] به مثابه واقعیت پذیرفته می شود و واقعیت به همان فرض محدود می گردد»، بدون آن که «در موضع گیری ها کوچکترین کوشش طبق اسلوب علمی برای اثبات ادعاهای خود انجام گیرد».
بازگشت به مانیفست کمونیستی: تاریخ، تاریخ نبرد طبقاتی است!
طیف چپ ایران با وضعی روبروست که ناشی است از بی باوری به ساختار و کارکرد طبقاتی جامعه ی ایرانی.
رفیق عزیز بانو فروغ اسد پور در سمیناری که در ماه سپتامبر سال گذشته در کلن/ آلمان برگزار شد، ضرورت گذار از سرمایه داری را به عنوان ضرورتی مبرم برای جامعه ی انسانی عنوان و مستدل ساخت. به نظر این رفیق عزیز، آن طور که من سخنان او را درک و در جلسه مطرح ساختم، تضاد ایجاد شده میان حفظ محیط زیست و شیوه ی تولید سرمایه داری در شرایط کنونی، ضرورت گذار از سرمایه داری را مستدل می سازد.
تضاد اصلی جامعه سرمایه داری، یعنی تضاد میان کار و سرمایه در دوران های طولانی بازتولید سرمایه داری را ممکن ساخت. اکنون با اضافه شدن بحران زیست محیطی ناشی از تضاد شیوه ی تولید سرمایه داری با محیط زیست، ضرورت گذار از این شیوه ی استثمارگر نیروی کار انسان و غارتگرِ محیط زیست را به امری مبرم برای جامعه انسانی بدل ساخته است. شیوه تولید سرمایه داری در شرایط ایجاد خطر برای هستی مادرزمین، به عنصر کشنده و نابود کننده انسان و محیط زیست بدل شده است. لذا گذار از این شیوه و برپایی جامعه ی «پساسرمایه داری»، آن طور که نظریه پرداز بیان می کند، اجتنابناپذیر است و حل نهایی تضاد اصلی جامعه سرمایه داری را به مساله روز بدل ساخته است. تضاد کار و سرمایه باید با جریمه نابودی هستی بر روی زمین از طریق نفی در نفی شیوه ی تولید سرمایه داری و جایگزینی آن با شیوه تولید ترقی خواهانه انسان دوستانه و پایبند به حفظ مادرزمین حل شود.
بی تردید میتوان ارزیابی از جایگاه تضاد محیط زیست با شیوه ی تولید سرمایه داری را که با بیان نگارنده از مضمون نظرات رفیق نظریه پرداز ارایه شد، با نقل سخنان او نیز بازتولید نمود. وظیفه ی این سطور ولی بحث در این باره نیست که میتوان در صورت لزوم به آن پرداخت. وظیفه ی این سطور این نکته است نشان دهد، که ارزیابی رفیق بانو اسدپور، گرچه از موضع برداشت طبقاتی در جامعه عملی می گردد، به سخنی دیگر برداشتی مارکسیستی از تضاد محیط زیست و شیوه تولید سرمایه داری است که با توجه به ریشه ی علّـی بحران محیط زیست نشان داده می شود، رفیق نظریه پرداز به طور غیرمستدل به نفی طبقاتی بودن ساختار و کارکرد سرمایه داری میپردازد و از آن به نتایج بسیار فراگیری نایل میشود که مبارزه برای گذار از سرمایه داری را با سختی روبرو میسازد که خود او به آن اشاره دارد.
رفیق اسدپور در یک «خبر خوب» در ص ۳ رساله ی خود ساختار پلورالیستی را برای «جنبش های اجتماعی» ارج میگذارد و می نویسد: «خبر خوب مربوط به ایران، وجود جنبش های اجتماعی نسبتاً خودآگاهِچندگانه و پرشور» است که متأسفانه ولی «هنوز به شدت ضعیف» هستند! (تکیه از اسدپور)
اشاره شد که وظیفه ی این سطور شکافتن استدلال های رفیق نظریه پرداز نیست که میتوان به آن در صورت لزوم پرداخت، بلکه نشان دادن وجود برداشت پلورالیستی از جامعه سرمایه داری نزد این رفیق است. امری که ازجمله با نگرش به «کاپتال» مارکس از روزنی تنگ همراه شده و با بیان مواضعی انجامیده است که نشان نزدیکی اندیشه به جریان٬٬خوانش جدید مارکس٬٬ می باشد.
نفی ساختار و کارکرد طبقاتی جامعه سرمایه داری در نظرات این رفیق عزیز به ویژه آنجا برجسته میشود که برای نمونه نجات مادرزمین را موکول به ایجاد شدن شرایطی میکند که آن را شرایط «میانجی [میان] تنوع و اختلاف و [برقراری رابطه ی میان] تفاوت- دوستی [می نامد که] سازمان [هم] یافته باشد».
به سخنی دیگر، پیش تر توسط این رفیق تضاد عینی شیوه تولید سرمایه داری با تداوم هستی بر روی مادرزمینبا موضعی عاطفی و علمی در صفحه های نخست رساله مستدل شده است. ولی در ادامه ی سخن اکنون همین تضاد عینی از این طریق نفی میشود و بر باد داه میشود و برای آن راه حلی در سطح عقلایی و نهایتاً اخلاقی طرح و مساله ی تضاد عینی از این طریق گویا حل و فصل می گردد.
وظیفه ی این سطور بررسی مضمون تز «میانجی ..»گری نیست که ریشه در ٬٬آشتی طبقاتی٬٬ دارد. هدف نشان دادن «گم» شدن برداشت طبقاتی از ساختار و کارکرد جامعه به کمک این نمونه ی مشخص نزد طیف چپ ایران است. نمونهای که در فهرستی طولانی جای دارد که طرح آن اینجا – برای نمونه مقاله امروزِ (پانزده ژانویه) رفیق محمد رضا شالگونی در اخبار روز با عنوان آرزش جان انسان در استبداد فقاعتی – سخن را به درازا می کشاند.
ولی ضروری است تنها اشاره شود که خودنظریه پرداز نیز از تز خود راضی نیست و به طریق اولی کوششی برای اثبات درستی برداشت خود نمی کند. برعکس! در جمله ی زیر تضادی آشکار میگردد که در اندیشه هنوز پاسخ خود را نیافته است. تز مطرح شده هنوز به سطح تئوری همه جانبه فرا نرویده است!
در صفحه ی ۶ و در ادامه طرح خجولانه ی آشتی طبقاتی، گفته می شود: «.. ما نیز در جامعه ی انسانی به وحدتی نیاز داریم که به میانجیِ تنوع و اختلاف و تفاوت- دوستی سازمان یافته باشد. این وحدت نمیتواند مبتنی بر سلسه مراتب های یکسویه و انتزاعی باشد، چه، وحدتی است دایره وار که مقدمه و نتیجه را از پیش درهم می تند».
در اینجا اندیشه ساختار طبقاتی و کارکرد طبقاتی طبقات را در سرمایه داری برداشتی «یکسویه و انتزاعی» ارزیابی میکند و عینیت نبرد طبقاتی را در جامعه منکر میشود. ولی برای «سلسه مراتب»، برای این برداشت گویا «انتزاعی» توسط مارکسیست ها جایگزینی را ارایه میدهد که گرچه با مضمون مبهم و درک نشده ی «وحدت دایره وار» بیان شده است، چیز دیگری نیست جز یک «انتزاع [درک نشده] از سلسه مراتب» که بیانی مبهم است برای ساختار و کارکرد جامعه ی طبقاتی که بانیان سوسیالیسم علمی در مانیفست کمونیستی توضیح می دهند.
نکته جالب در اندیشه طرح شده که اهمیت آن برای شناخت اسلوب کارکرد اندیشه ی نظریه پرداز نیز شایسته ی توجه است، این نکته است که به منظور استدلال برای درستی نظر نفی ساختار و کارکرد طبقاتی جامعه، و برای استدلال بر ضرورت «وحدت» از طریق «میانجی تنوع و اختلاف و تفاوت- دوستی»، از دیالکتیک طبیعت کمک گرفته می شود.
گفته می شودکه «همان طور که منطق زیست طبیعی مبتنی است بر هماهنگی بین ناهمگونی ها و تفاوت ها، ما نیز در جامعه ی انسانی به وحدتی نیاز داریم که به میانجی تنوع و اختلاف و تفاوت- دوستی سازمان یافته باشد».
پرداختن به ریشه برداشت و انتقال دیالکتیک طبیعت به جامعه ی انسانی، سخن را بیش از این به درازا می کشاند. تنها اشاره شود که انتقال دیالکتیک طبیعت به جامعه ی انسانی گامی نادرست است. کوششی است برای بازگرداندن ماتریالیسم دیالکتیکی به ماتریالیسم قدیمی (فویرباخ). مارکس در تز اول فویرباخ و تزهای دیگر نقش احساس و عاطفه ی انسان را نشان ماتریالیسم مارکسیستی ارزیابی می کند. از این رو او «پراتیک انقلابی» توده ها را برای درک روند نبرد طبقاتی در جامعه برجسته ساخته و در نوشتههای بسیاری به اثبات می رساند.
بدین تریتب میتوان این نگرانی را جدی گرفت که چپ ایران با پذیرش ایدئولوژی طبقات حاکم، به مبلغ برداشت پلورالیستی از جانعه بدل شده است. پیامد این روند هولناک، پاره پاره بودن جنبش چپ است، که رفیق عزیز بانو اسدپور نیز از آن می نالد، بدون آن که این پدیده را ناشی از سلطه ی برداشت فئتیش شده ی «نظر من» نزد طیف چپ ایران ارزیابی نماید.چشمبند فردگرایی، مانع شناخت واقعیت سلطه ی ایدئولوژی طبقات حاکم شده است.
وضع در جنبش تودهای نیز متأسفانه بهتر نیست. درست تحت تأثیر این ایدئولوژی طبقات حاکم است که برای نمونه جریان ٬٬عدالت٬٬ دل به احمدی نژاد می بندد، ٬٬راه توده٬٬ی قلابی خود را به هاشمی رفسنجانی و وارثانس وابسته میسازد و جریان ۱۰٬٬ مهر٬٬ گرفتار «مقتضیات» است که دست و پای اندیشه ی مستقل تودهای را نزد آن در بند نگه می دارد. بندهایی که با پامال شدن سیاست مستقل طبقاتی حزب توده ایران همراه است تا گویا راه «اشتی طبقاتی» را بگشاید.
باید امیدوار بود که برداشت سخنگوی دائم العمر حزب توده ایران، رفیق گرامی محمد امیدوار از درستی برداشت «پلورالیستی» از جامعه طبقاتی سرمایه داری که در مجله دنیا در قریب به سی سال پیش مطرح نمود، به تاریخ پیوسته باشد. علایم حرکت انقلابی در حزب توده ایران این نوید را می دهد.
تنها با بازگشت به درک ساختار و کارکرد طبقاتی جامعه، چپ سردرگم ایرانی میتواند به برنامه ی مشترکی دست یابد که میتوان آن را برنامه ای برای «میانجی تنوع و اختلاف و تفاوت- دوستی» نیز نامید. برنامهای که مبتنی است بر نگرش متفاوت فردها از زاویه دید خود به واقعیت نبرد طبقاتی در جامعه، به کلیتی که حقیقت است.
بار دیگر رفیق ارجمند با تیزبینی خود تیر دیگری به خال زد و انگشت به روی چرکین ترین بخش پیکر و روان “چپ” گذاشته است.
همه ی “چپ”ها از آماج های اقتصادی- اجتماعی نئولیبرالیسم اگاه هستند و با آن نبرد می کنند. ولی بسیاری از آن ها همزمان بخش فرهنگی نئولیبرالیسم را در خود نهادینه کرده اند. “من گرایی” در تار و پود آن ها رخنه کرده است و مانند خوره ای انگیزه همکاری با دیگران را در درون آن ها تهی می کند. هر کسی جعبه درب بسته ای برای خود ساخته است تا در چارچوب تنگ و گرم آن از شنیدن نوای دیگران پرهیز کند. “من گرایان ” آن چنان سر در لاک واژه های شیفته ای چون “این دید من است” فرو برده اند که برای آشکار کردن سویه های نهفته یک پدیده نیازی به داد و ستد اندیشه ها نمی بینند.
در این باره بیشتر خواهم نوشت.
در پایان تنها یک نکته افزوده شود. دست مریزاد رفیق عاصمی گرامی!